خدا بی خبر بود
پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۵ ب.ظ
یکی گفت
دیدم سر کوه من عاشقی را
که پیراهن خویش از غم دریده
بهرکس بر او میزند سنگ
زنده خنده و مینهد بر دو دیده
بدیدم نگاهش
تهی بود و خالی
نه پر بود از غم ؛ نه رنگی ز شادی
ررخسازه اش شام گوئی هویدا
هم چیز پنهان ؛فقط درد پیدا
بگفتم
چرا کوه منزل گزیدی؟
چه آمد سرت ؟ کین مکانی رسیدی؟
بگفتا
زبس درد دیدم
بهر گوشه رخساره ی زرد دیدم
زدم هرچه فریاد ها بی اثر
خدا گوئی آن دورها بی خبر بود
رسیدم به اینجا که شاید
خدا بشنود ناله و سویم آید
ولی گوئیا رفته آن دورترها
دگر خسته گشتست زین شور و شرها
"رسا" راه خود گیر کین جا خبر نیست
خدا هم درین دور و برها گذر نیست
#گیتی_رسائی
- ۹۶/۰۴/۲۹