دوران پیری
گفتم که رها شوم ، اگر پیر شوم
از پای بیفتم و زمینگیر شوم
چشمم نه ببیندو نه گوشم شنود
از دیدن این جهان دگر سیر شوم
**********
اما تو ببین که آخر کار چه شد
بر این تن خسته ام دگر بار چه شد
آمد به سرم از آنچه میترسیدم
خواهم بدهم شرح که انگار چه شد
**********
عقل از سر من برفت و دیوانه شدم
از خویش به خویش همچو بیگانه شدم
در آینه چون نظر به خویش افکندم
بینم نه منم شبیه افسانه شدم
**********
موهای سفید و ، صورتی رفته زرنگ
صدخط به رُخم ، چنان که برگشته ز جنگ
برچشم نه نور و بر وجودم نه توان
پیچیده به هم لهیده سرخورده به سنگ
**********
اما دلکم گرم به مانند تنور
میگرد مرا به عاشقیها مجبور
از عشق گذشته بود اندر تب و تاب
او داشت هوای روشنیها من کور
**********
دیدم چوچنین به حال خود درماندم
جای غم خود من غم دل را خوردم
دل گفت"رسا" به کار تو میخندم
عمریست که من بار ترا میبردم
**********
#گیتی_رسائی
- ۹۶/۱۲/۱۵