من که جز همنفسی با تو ندارم امید و هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم امید و نفسی
ناامیدم مکن از صبر و بگو میآید
عادل ظلم ستیزی، ملک دادرسی
به کجا پَر بکشد در هوس آزادی
آنکه از بال و پرش ساخته باشد میان قفسی
من کسی جز تو ندارم که به دادم برسد
میتوانی مگر ای عشق به دادم نرسی
به نظر صحبت از ناامیدی است.
اما نه.
صحبت از یک آرامش است. یک جزیره ساکت با درختان بلند و صد ای پرندگان. حالا این این جزیره را گذاشته قفس.
++++
من که جز همنفسی با تو ندارم امید و هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم امید و نفسی
ناامیدم مکن از صبر و بگو میآید
عادل ظلم ستیزی، ملک دادرسی
به کجا پَر بکشد در هوس آزادی
آنکه از بال و پرش ساخته باشد میان قفسی
من کسی جز تو ندارم که به دادم برسد
میتوانی مگر ای عشق به دادم نرسی