گردید سر ما به غم عشق گرفتار
آمد چو اجل
چاره ما درد و بلا بود
#گیتی_رسائی
ما را هوس کعبه و بتخانه
به سر نیست
هرجا که بود خانه ی معشوقه
دل آنجاست
#گیتی_رسائی
گفتند ناصحان که ره عاشقی
خطاست
غافل که راه عاشق و ناصح
زهم جداست
#گیتی_رسائی
از جان گذشتگان ر هوسها
گذشته اند
دیگر نمانده راه نجاتی
شکسته اند
جای دلست سینه تهی
پر ز دردها
گربود آرزو، از آنهم
گسسته اند
#گیتی_رسائی
دادم به خویش وعده ی امیدهای دور
در عالم خیال که تو عاشق منی
گر این خیال را نکنم
میروم به باد
#گیتی_رسائی
چه پرسشی بکند غیر
حال و روز مرا؟
که رنگ و روی تو بُردست
آبروی مرا
#گیتی_رسائی
ه
هزار یوسف مصری
دل از کَفَم نَبَرَد
طلسم کرده مرا
یک نگاه جادوئی
#گیتی_رسائی
بردم گله به پیش خداوند
آسمان
گفتا مکن شکایت ازین روزگار
دون
در گردش است لیک بترسم
از آنزمان
اقتد به نام تو که تو در
خاک خفته ای
#گیتی_رسائی
داستان زندگی
بازیچه بود
دست بازیگر
چه ها با ما نکرد
این عروس بیوفای
روزگار
یک گره از کارها را
وا نکرد
#گیتی_رسائی
از بس دلتنگ تو بودم
هر دانه ای امیدی را که در دلم کاشتم
میوه تلخ ناامیدی داد
#گیتی_رسائی
نمی دانم
چرا وقتی جسم کسی می میرد
می بینیم و گریه می کنیم
ولی وقتی کسی
دلش می میرد ......؟
#گیتی _رسائی
خوشا به حال آنانکه
دلشان خالیست
و مغزشان خالیتر
چه دنیای زیبائی؟
#گیتی_رسائی
خریدن چه آسانست
و فروختن چه سخت
هم می گویند
بخز ، نفروش
ولی نمیدانم چرا وقتی
کسی خودش را میفروشد
همه خریدارند؟
#گیتی_رسائی
آنکس که زمینیست ، خداوند زمین است
وانکس که هوائیست ، بگوید که همین است
عشاق، خداوند زمینند و زمانند
بس درد به جان برده و بی نام و نشانند
دیوانه و مستند و غزلخوان و رهایند
آلوده ی دردند و بهر درد دوایند
یک لحظه ندارند به دل راحت و آرام
هرگز ننهند بر سر راه دگری دام
چون سوسن و سنبل به زمین جای گرفتند
گویا گلشان را ز گل و نور سرشتند
حسرت ببرد هرکه چنین نیست زمینی
بگذر تو ز خود تا غم دیوانه ببینی
گویند به ما اینگه ، چانی و چنینی
ای کاش "رسا " بود هوائی نه زمینی
#گیتی_رسائی
نگاه من به تو بود و
ز آسمان گله ام
زِ شرمِ آن نگه ازسر
برفت حوضله ام
سکوت کردی و خواندم از
آن نگاه غمین
نگشته ای تو زمن دور
با تمام فاصله ام
#گیتی_رسائی
وَلله به خدای خویش سوگند
از تو نکنم به کس شکایت
سوزاند مرا غمت به ناحق
بردم ز تو شکوه بر خدایت
گفتی که بهای عشق اینست
با مرگِ تو می دهم رضایت
از رنگ رخم چرا نخواندی
برلب برسیده جان فدایت
گفتم بنهم به پای تو جان؟
گفتی که چنین کند کفایت
من سوخته ام چه عاشقانه
چون من نبود کسی برایت
بر روی "رسا" دمی نظرکن
از عشق رسیده او به غایت
#گیتی_رسائی
دیوانه ز عشق توام
این حرف ندارد
افسون توئی افسانه ام
این حرف ندارد
گفتم که زیادم بروی
چون بشوم دور
دیدم که خطا رفته ام
این حرف ندارد
#گیتی_رسائی
آسمانم تیره گشت و
عشقها پایان گرفت
یاد ایام گدشته در
خیالم جان گرفت
آن زمان با هر نگاهی
گرم میشد سینه ام
همچو یک لبخند میشد
نقش بر آئینه ام
درخزان در بوستان چون
بلبلان نغمه خوان
دل جوان و من جوان و
فارغ از گشت زمان
می سرودم شعرهای عاشقانه
در میان گل سِتان
گوئیا بود این زمان تا هست
دنیا جاودان
بی خبر بودم ز گردشهای
دور آسمان
چشم تا برهم زدم آمد
زمین بر آسمان
چشمه های عشق خشکید و
دلم آتش گرفت
سینه ام شدچون کویر و
رنگِ خون خاکش گرفت
باز می بینم "رسا" مینالی
از گشت زمان
با کسی هرگز ندارد خویشوندی
این جهان
#گیتی_رسائی
تاریکتر است ز شام هجران
بعد از تو همه شبانه روزم
گفتم بروی ز خاطرم لیک
حالا تو ببین چه حال و روزم
#گیتی_رسائی
دل گفت
به دارت خواهم آویخت
پیش همگان
آبرویت خواهم ریخت
گفتم به دلم
............
با دیده چرا چنین تبانی کردی؟
گرگی به دو صد حیله شبانی کردی
آسوده نبود لحظه ای جان و تنم
بنشین و تو گوش ِ جان بده بر سخنم
آری تو توانی که مرا خوار کنی
هرلحظه مرا به شکلی آزار کنی
دیوانه کنی و حال من زار کنی
بر آتش و غم مرا گرفتار کنی
بر دار مَکش که طاقتم نیست دگر
زین عمر گذشته حاصلش چیست مگر؟
رفتیم به بالا و نبودی خبری
در زیرترین زیر ندیدیم اثری
حالا تو برای ما کشی خط و نشان؟
دیدبم درین عمر همه جای جهان
ما همچو رسا دست ز جان برکندیم
دیگر نه به تو نی به جهان پابندیم
#گیتی_رسائی
'گفتم به دیده ،توبه بکن زین همه خطا
ما را تو کرده ای به دو صد درد مبتلا
رفتم طبیب گفت دل از دیده ات بشوی
گر پیرویش شوی ببرد از تو آبرو
آن را خدای داده نگه پیش پا کنی
هرچاله را به دیده همت دوا کنی
اکنون تو مرشدی و ، بوَذ ذیذه ات مرید
اینگونه خوار و زار کسی مرشدی ندید
گفتم شدم اسیرش ، نیاید به راه راست
گفتا خطای توست بگو عقل تو کجاست ؟
دادی دلت به باد و ، نشستی کنار آب
با اشک دیده آب زنی بر رخ کباب؟
بیچاره دیده، گشته اسیر تو و دلت
دشمن تراست دل، که نشسته به منزلت
فریاد دیده ی تو "رسا" شد ز دست دل
دستت اگر رسد به دل . آنرا را بنه به گِل
#گیتی_رسائی
بوَد بیهوده راز دل نهفتن
همه دارند دردی بهر گفتن
درون سینه صدها درد خفته
چو مروارید باید رشته سفتن
#گیتی_رسائی
دردها را میکنم لبخند
بر روی لبم
اشک غم را می نشانم چون صدف
بر دیده ام
عاقبت این پرده می افتد
عیان گردد نهان
وای ز آن روز و
نگاه این و آن
..............
#گیتی_رسائی
لب فرو بستم ز غوغای دلم
در پیش خلق
پرده بر چشمم ندارم بیش ازین
پنهان کنم
#گیتی_رسائی
می کشم چون سرمه بر چشمم
نگاه عشق را
تا ز چشمانم بخوانی
روزگار تیره ام
#گیتی_رسائی
گر شوی با خویش همدم
بی نیازی از جهان
خویشتن را گم نمودم من
درون چشم تو
#گیتی_رسائی
تشنگی را حام می حتما
مداوا میکند
چشم و دل چون تشنه باشد
خم می یک جام نیست
#گیتی_رسائی
درد این است همدلان
با من نمی سازد دلم
درد را می بیند اما
باز حاشا می کند
#گیتی_رسائی