گفتم به خویش
بگذر ازین داستان تلخ
بگذشته او زتو
پس کی تو بگذری؟
اما خیال را چه کنم؟
دل نمی کَنَد
#گیتی_رسائی
گفتم به خویش
بگذر ازین داستان تلخ
بگذشته او زتو
پس کی تو بگذری؟
اما خیال را چه کنم؟
دل نمی کَنَد
#گیتی_رسائی
هرلحظه که آمد
همه روزم به شب آورد
آن کرد چنانم که
دلم رو به تب آورد
#گیتی_رسائی
خواستم دل بِکَنَم از تو شد
می مکد خون مرا زالوی عشق
سرنوشت تلخیست
#گیتی_رسائی
دل سپردم به تو و
حال من زار ببین
شده ام مصحکه ی دست
غم اندوختگان
#گیتی_رسائی
ما را عذاب دادی و گفتی که
نوش باد
از روی زرد ما تو چرا شکوه میکنی؟
#گیتی_رسائی
خیالت باز می گردد جوانی؟
همان شور و همان یاران جانی؟
بیا با تو بگویم ، با تو این راز
نیاید آنچه رفته پیش ما باز
برو در آینه بر خود نظر کن
اگر بودی همان ما را خبر کن
زمان آرام سوزاند پرت را
به طوفان بسپرد خاکسترت را
درین سوداگری بازنده ای تو
مشو غره به خود تابنده ای تو
جوانی رفته فکر عاقبت باش
وگرنه ، حرف آخر باشدت، کاش
بجای عشق در دل بین چه غوغاست
که امروزت همان دیروز فرداست
نشانی از جوانی نیست پیدا
خرابه مانده از آن کاخ بر جا
"رسا" دل کنده از این زندگانی
شده استاد در آئینه خوانی
#گیتی_رسائی
چرا رنجیده خاطر باشم از تو؟
که چون جانی ، جهانی دارم از تو
هوایت گر نباشد نیستم من
کجا گفتم طلبکارم من از تو؟
#گیتی_رسائی
مجنون صفتی ز عشق انکار نمود
می دید که دیده اند، اسرار نمود
چون دیده ی یار بر نگاهش افتاد
برحال دل زار خود اقرار نمود
#گیتی_رسائی
درباغ ندیده ام ز گل زیباتر
از عاشق و معشوقه کسی رسواتر
این رسم زمانه است گویا کم و بیش
از دیده ندیده ، دیده ، بی پروا تر
#گیتی_رسائی
در باغ هوای گل رباید دل را
جز لذت دیدار نشاید دل را
ما را زقفا دیدن رویت هوس است
وین دیده بصد حیله گدازد دل را
#گیتی_رسائی
سحر گه شبنمی با چشم گریان
شکایت برد از گل سوی یزدان
زبی مهری گل خونابه دل بود
زسرتاپای غرق آب و گِل بود
کنارش شاخه ی گل شاد و شاداب
به رخ چون ماه در شبهای مهتاب
ر شبنم زنگ و بو چون نو شکفته
دو چشمانش خمارِ شب نخفته
رخش رنگین به رنگ ارغوانی
چنان چون بُردِ خوشرنگ یمانی
قدش سرو و به رنگ سبز روشن
بسان نو عروسی فخر گلشن
چنین چون دیدم از گل خنده کردم
نگه بر داور و بر بنده کردم
طلبکاریم همچون گل ز شبنم
همین خصلت بود ما را دمادم
بخود بالید گل سر بس گران کرد
رخ شبنم به زیر پا نهان کرد
نبودش در نظر بخشندگی را
چه کس داده به او سرزندگی را
ز خاطر دوش را از یاد برده
که هربرگش به زیر خاک مرده
طراوت را ز شبنم وام دارد
زلطفش عطر خوش در جام دارد
نمیدانست قدر و لطف جانان
بشد ناشکر او مانند انسان
نظرکردم بخود دیدم نهان است
همان خصلت که در گلها عیان است
ز ارزشها خبر هرگز نداریم
چو گل پا روی نعمت میگذاریم
زکار گل ز خود شرمنده گشتم
ز خلق و خو ی خود آکنده گشتم
گلایه همچو شبنم هم روا نیست
که این رسم است دنیا را بلا نیست
"رسا" از شکوه می باید دهان دوخت
ز یزدان لطف را می باید آموخت
#گیتی_رسائی
شد سبوئی پر ز خون چشمان من
کو دوائی تا شود درمان من
ماه هم بر حال من گریان شده
گشته خونین تا بگیرد جان من
#گیتی_رسائی
گفتم که رها شوم ، اگر پیر شوم
از پای بیفتم و زمینگیر شوم
چشمم نه ببیندو نه گوشم شنود
از دیدن این جهان دگر سیر شوم
**********
اما تو ببین که آخر کار چه شد
بر این تن خسته ام دگر بار چه شد
آمد به سرم از آنچه میترسیدم
خواهم بدهم شرح که انگار چه شد
**********
عقل از سر من برفت و دیوانه شدم
از خویش به خویش همچو بیگانه شدم
در آینه چون نظر به خویش افکندم
بینم نه منم شبیه افسانه شدم
**********
موهای سفید و ، صورتی رفته زرنگ
صدخط به رُخم ، چنان که برگشته ز جنگ
برچشم نه نور و بر وجودم نه توان
پیچیده به هم لهیده سرخورده به سنگ
**********
اما دلکم گرم به مانند تنور
میگرد مرا به عاشقیها مجبور
از عشق گذشته بود اندر تب و تاب
او داشت هوای روشنیها من کور
**********
دیدم چوچنین به حال خود درماندم
جای غم خود من غم دل را خوردم
دل گفت"رسا" به کار تو میخندم
عمریست که من بار ترا میبردم
**********
#گیتی_رسائی
روز عاشورا به سینه میزدم
پیش رقیب
تا حریمت را نگهدارد
به پیش این و آن
#گیتی_رسائی
شقایق رو نهاد اندر بیابان
چو روی سرخ ما را از حسد دید
نمی دانست خون برچهره داریم
وگرنه حال ما را کی پسندید؟
#گیتی_رسائی
سنگدل یاری که با ما سر گرانی میکند
دل زما بردست و با دشمن تبانی میکند
دلربائی میکند پیش رقیبانم ولی
میزند آتش به جان و دلستانی میکند
#گیتی_رسائی
نمیخواهم ز یادت دور باشم
اگر چه مرده اندر گور باشم
که با یاد تو کردم زندگانی
چنان ظلمت اسیر نور باشم
#گیتی_رسائی
دستم نمیرسد که گره وا کنم ز خلق
جان آمدست از ته قلبم به توی حلق
گویا مصیبت است و غم و درد و نیستی
صاحب ندارداین جهان که بپرسد تو کیستی؟
چون بردگان اسیر و ندانیم اوکجاست
ناکام چون شویم ،بگویند او نخواست
برما مگیر خرده که مارا جهان شکست
در گل ستان ِ غمزده هرگز گلی نَرَست
آخرچه خلقتست که تبعیض قائل است؟
اینست حال ما ز چه گویند عادل است ؟
هرکس که بیشتر به جهان ماندگار شد
درد و غمش ز یک ،بخدا گو هزار شد
هر آنکه نامده ، برود ، پر سعادتست
شکری به عمر نیست سراسراسارت است
ما دیده ایم زیر و بم این زمانه را
ماخوانده ایم هرچه تو گوئی ترانه را
درد "رسا" نه یک که هزاز از هزارهاست
در دیده اش ز درد عزیزان غبارهاست
#گیتی_رسائی
شراب عشق چو شهد است
وقت دل بستن
ولی به وقت جدائی
چو زهر خونین است
#گیتی_رسائی
سپید و سیاه و سیاه و سفید
کسی روی خوش در زمانه ندید
به هرجا نظر میکنی حسرت است
زآتش بجزدود ناید پدید
شده این جهان جای نامردمان
خوش آنکس که عزلت تواند گزید
دلم پر ز سوز است ازآن و ازین
حماری شدم بار باید کشید
چه حاصل ز نالیدن از بیش و کم
درون ِ خودِ خویش باید خزید
ندیدم به دوران دلی شادمان
فروشنده ی مهر. غم میخرید
"رسا" دلسپردن به دنیا خطاست
چو پروانه از پیله باید پرید
#گیتی_رسائی
به دست خویشتن بر دار بودیم
]چنان چون گرگ آدمخوار بودیم
زخود بدتر به سر افسر نهادیم
که بی حد فربه و پروار بودیم
خرد را زیر پای خود نهادیم
به ظاهر مردمی هوشیار بودیم
بدون فکر و بی اندیشه برخویش
برای جان خود آوار بودیم
زبان بازان وکافر پیشگان را
کُلَه بحشیده بی پندار بودیم
و آنان باهزاران حیله و مکر
بگویند حافظ اسرار بودیم
بدوشانند خون خلق و ریزند
براین باور که ما دیوار بودیم
به ما گویند سر برآسمان نه
مگر ما در پی انکار بودیم ؟
خداوندا کجا هستی ؟کجائی؟
چه میشد گر که ما هوشیاربودیم
بریزم خاک را اندر دهانم
مگر ما بنده ی بد کار بودیم؟
گمانم میهمانند در سرایت
که آنها بار و ما سرباربودیم
زتوخواهم بخشائی "رسا" را
چه میشد گرکه ما هم یاربودیم
#گیتی_رسائی
ما را اسیر کرده ای و دَم نمیزنی
لب بسته ای و چشم ز چشمم نمی کَنی
دیوانه کرده ای تو مرا با سکوت خویش
نی عهد بسته ای تو نه اهل شکستنی
#گیتی_رسائی
مابَرده ایم و دستخوش باد زندگی
آتش زدست بر دل ما داغ زندگی
ما را نشانه نیست بجز حسرت و بلا
یک شاخ گل نبود درین باغ زندگی
#گیتی_رسائی