رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی


تقریبا زندگی(داستان دو برادر سید)

مقدمه

این بار میخواهم از دیده های خودم که تماما بر پایه حقیقت است برایتان بگویم . از ناباورهایم که در این راستا مرا به مرز دو گانگی کشید . و حالا هنوز سردر گم هستم . از اینکه چگونه دیده هایم را که تمام حقیقت است نادیده بگیرم و اگر به آنها پایبند شوم با حسی که یک عمر به آن معتقد و معترف بودم چگونه میتوانم پشت پا بزنم

در هر سن و سالی که داشتند شاید پنجاه یا پنجاه و پنج . در آن زمان من در سنی نبودم که بتوانم از روی قیافه سن و سال کسی را حتی حدس بزنم ضمن اینکه ظاهرآنها هم نشان دهنده ی سن و سالشان نبود . هردوسید بودند. از آن سیدها که با یک نگاه انسان را جذب میکنند . منهم که در یک زندگی سنتی و پایبند دین بزرگ شده بودم بی آنکه از خود اراده ای داشته باشم ملزم به احترام به این قشر از مومنین بودم .  هردو این سیدها که برادر هم بودند بنا به گفته ی اطرافیان پیشگو بودند . این هنر ایشان حتی در همان زمان هم برای من جذبه ای نداشت چون  من هرگز در عمرم به پیش گوئی اعتقادی نداشته و حالا هم میتوانم به جرات بگویم که در این سن و سال هرگز نمیتوانم خودم را قانع کنم که کسی یا کسانی میتوانند آینده را پیش گوئی کنند و راستش این اعتقاد را به خرافات بیشتر نزدیک میبینم . و برای همین هرگز خودم را به دست این اظهار نظرها نمیسپرم .ولی گاهی ممکن است برای شما هم پیش آمده باشد که ورای تمام اعتقادات و تفکراتتان که به آن بسیار هم پایبند هستید اتفاقاتی بیفتد که در یک دو راهی عجیب چنان در گیر شوید که ندانید پای بندی به اصولی که به آن سالها معتقد و معترف بودید بمانید و یا بقولی صدو هشتاد درجه بچرخید . اگر در عمرتان چنین لحظاتی را تجربه کرده اید اکنون میخواهم بگویم که حال مرا درک میکنید . آری این دو برادر مرا به این مسیر پر از شک و شبهه کشاندند .شاید هنوز در باورم سخت است که به این تجربه ها حتی فکر کنم . ولی وقتی انسان از مرز جوانی و در گیریهایش میگذرد برای سرگرمی هم که شده به گذشته در حقیقت آویزان میشود شاید اینهم موجبی باشد برای بودن . این روزها زندگی من به گذشته برگشته و یاد این خاطرات برایم مثل یک نقاشی متحرک ذهنم را پر کرده . وقتی خوب فکر میکنم بد نیست در این راستا آنچه را دریافته ام صادقانه با شما در میان بگذارم شاید و شاید همین گذشته دور برای شما هم به خواندنش و فکر کردنش خوش آیند باشد. داستان از زمانهای دور است . البته که خیلی دور . بعضی از تصاویر زندگی در آن زمان نا آشناست برای کسانیکه نبودند و ندیدند ولی خوب خودش زندگی بود  از این جا شروع میکنم که ....

میخواهم بدون حاشیه رفتن داستان واقعی دو سید را برایتان بگویم صد البته آنچه را که اول باید بگویم دراتفاقاتی که افتاده و در طول مسیر بازگو میکنم به خودی خود  گفته خواهد شد . اگر کاستی در نوشتارم به نظر میرسد تقاضای بزرگواری از شما را دارم . امیدوارم برایتان خوش آیند باشد که لحظه ای را در دورانهای گذشته و اعتقاداتشان بگذرانید .

مادرم خدا بیامرز زن بسیار مذهبی و معتقدی بود خصوصا یکی از دل مشعولیهایش همین مذهب و همین وابستگیها  بود  . و در راستای همین افکار اوهم مثل بیشترمذهبیون آن روزها برای  افراد معمم احترام خاصی قائل بود . البته تا زمانی که من عقل برس نشده بودم مادرم برایم مثل تمام بچه ها الگو بود ولی کم کم مسیر ذهنیم با اوجدا شد و این تفاوتها تا به آنجا رسید که انگار من هرگز زیر نظر چنین مادری با این عقاید بزرگ نشده بودم . همین علاقه و ایمان مادرم به مذهب در حالیکه در قیاس با زنان آن روز بسیارروشنفکر و آگاه هم بود و حتی گرایشش به شاعران از او زنی مطلع وپیشرو ساخته بود ولی در مقابل مذهب و خصوصا خرافات فرق چندانی با همه ی زنان آن سامان نداشت . من پی برده بودم که او برسر دو راهیست چون هروقت با او جدلی در این رابطه میکردم باعصبانیت میگفت . من بهشتم را با حرفهای شما به جهنم تبدیل نمیکنم . عمریست اینگونه زیستم . خلاصه این اعتقاد و ایمان راسخ مادرم به این نوع خرافات پایه و اساس داستانیست که به درستی میخواهم برایتان باز گو کنم . میدانم آنقدر زمان بر این اتفاقات افتاده که گاهی به نظر داستانسرائی می آید ولی احساس میکنم هنوز هم در گوشه وکناراین کشوروشاید کشورهای دیگرهم این گونه مسائل وجود داشته باشد . وحالا برویم سر مادرم و این داستان دو سید .

 کمی هم همین اول داستان برای روشن شدن مسئله خود را ملزم به آشنائی شما با این دو مرد معمم میکنم . تا با آشنائی بیشتر به ادامه بپردازم .دو برادر سید . از همان قشر آدمها که ساخته و پرداخته ذهن افراد مقیدی همچون مادر من و بقیه که سالها در ذهنشان شکل گرفته بود. باصطلاح روحانی و وابسته به عالم بالا . و مطلع از گردش زمین و زمان . آشنا به قوه ماوراء طبیعه و داننده ی رازهای پوشیده . رازهائی که همه ی انسانها از بدو تولد دل نگران اتفاق افتادنش هستند و میخواهند در مقابل سرنوشتی که برایشان از غیب رقم خورده ایستادگی کنند و صد البته اگر مورد پسندشان نباشد آن را تغییر دهند . و متاسفانه به ظاهر یکی از بارزترین خصوصیت این دو سید که نام بردم همین  علم پیشگوئی هایشان بود وخلاف نیست اگر بگویم که خود شاهد بودم که  در همین راستا پیروانی هم بهم زده بودند .

و اما این سکه دو رو داشت . یعنی میخواهم بگویم که درست برعکس مادرم پدرم بود که کلا از الف تا  یا با اینگونه حرفها سخت مخالف بود وتمام این اعتقادات را دکانی میدید که این قشر از جامعه باز کرده اند و سر آدم و عالم را کلاه میگذارند . او آنچنان با این رمل و استطرلابها مخالفت میکرد که مادرم هرگز جلوی او از خواسته ی باطنیش صحبتی نمیکرد چون میدانست که پدرم با چه حقارتی از این دسته مردم یاد میکند . شاید به همین دلیل بود که منهم نا دانسته به افکار پدرم بیشتر بها میدادم و بقول مادرم در جبهه ی او میجنگیدم . زندگی در گذر خود انسان را وادار به تجربه هائی میکند که به نظر من آنقدر با ارزش هستند که نمیشود بر آنها قیمتی گذاشت . پدرم هرگز و هرگز نتوانست خللی در اعتقادات مادرم ایجاد کند و این مسئله دو طرف داشت پدرم هم سخت در سنگری که داشت هم با او میجنگید و هم خود را و تفکراتش را حفظ میکرد و ما بچه ها همه نمیدانم از چه رو بیشتر به پدر گرایش داشتیم . شاید برای این بود که پدرم مردی کتابخوان بود و از زمانی که ما به عرصه میرسیدیم این خصلت را در ما تقویت میکردو تمام کتابهایش را با واسواس خاصی در اختیار ما میگذاشت . ماهم عادت کرده بودیم که درهمان مسیر حرکت کنیم . الحق که وقتی خودر ا شناختم متوجه شدم همین طرز تفکر پدرم باعث شده بود که از تمام همسالان و همدرسان سرکی بلند تر باشیم . و پدرم همیشه به این طرز تربیتی که خود عامل آن بود مینازید . و حال شروع میکنم از جائیکه شما را با این داستان واقعی آشنا کنم  فصل اول

دست اتفاق و یا هرچیز دیگر که بشود اسمش را گذاشت توسط یکی از همسایگان که این دو سید را در خانه اش مهمان کرده بود خبر به گوش مادرم رسید . واوهم مثل پرنده ای که سالها در گوشه قفس در انتظار اینگونه اخبار بود مشتاقانه با آنکه میدانست پدرم سخت با اومخالفت خواهد کرد دور از چشم او به دیدن این دو برادر درخانه همسایه فوق الذکر رفت . نمیدانم دردیداری که مادرم از این دو برادرو حاضرانی که مثل همیشه در اینگونه مجالس هستند چه ندیده هائی را که گویا سالها بوده در ذهنش خیالبافی میکرده مواجهه شد و یا  چه حرفهائی بین حاضران در آن جلسه رد و بدل شد که مادرما دربست با همان یکبار از پیروان سفت و سخت این دو برادر شد بطوریکه در این راستا اولین باری بود که حتی ما بچه ها بعینه دیدیم که او در مقابل پدرم قد علم کرد و پدر هم مثل همیشه که راه صبوری را خوب بلد بود وبسیار پرتحمل واغلب  بیشتر از آنکه به فکر خودش باشد به فکر ما وآرامش خانه بود بازهم به همان منظور و نهایتا برای آنکه زندگیش دستخوش تلاطم نشود و بقولی این یکی راهم گذاشت کنار تمام بخشندگیهایش واز تفکرش گذشت و از آنجائیکه ما میدیدیم که واقعا مادر را دوست دارد این را هم  به مادرم بخشید وبزرگوارانه در حالیکه ما میدانستیم او تا بن دندان از اینگونه ارتباطات چقدر متنفراست وحتی گاهی این را دون شان خودش میدانست و نمیخواست ما بچه ها هم در این مسیر حرکت کنیم ولی باحرفهائی که بی جا نیست بگویم "با التماسهای مادرم " به اواجازه دادکه هرطوردلش میخواهدرفتار کند. حال شما خواهید پرسید اینهمه گذشت چه بود ؟مگرخواسته ی مادرتا چه اندازه با تفکر پدرم متفاوت بود  ؟وضمنا  چرا این خواسته آنقدر مهم بود که مادر را اینگونه تحت تاثیر قرارداده بود واز طرفی پدرچرا احساس کرد ممکن است خللی در زندگی ما به وجود آورد.  این  مستلزم آنست که کمی توضیح بدهم و آنوقت شما خواهید دانست که پشت این تصمیم مادرم چه خواسته ای بود که بسیار هم عجیب می نمود .

بعد از توضیح من شما خواهید دید که خواسته ی مادریک امرپیش پا افتاده ومعمولی نبود بلکه اوچیزی را از پدر میخواست که باین التماسها می ارزید ولی با ترفندهای مادراین بارهم مثل اغلب اوقات که اوهمیشه برگ برنده ای را در دست داشت  و آنهم آگاهی به روحیات پدروحتی واضح بگویم نقطه ضعف پدر در رابطه به آرامش بود آنچنان بازی را گرداند و گرداند تاقبل از آنکه کار به جاهای باریک بکشد پدر بعنوان تسلیم دو دست بالا برد و در مقابل اصرار و خواهش و تمنای مادر کار فیصله پیدا کرد.

و حال من باید قبل از اینکه به داستان خانوادگیمان برگردم شما را با بیوگرافی این دو سید آشنا کنم . زیرا با آشنا شدن با این دو نفرآقا سیدشما خودتان از هم اکنون به عمق ماجراهائی که می افتد آشنا میشوید .

تاآنجا که میدانم برایتان بگویم این دوبرادرهمانطورکه گفتم معمم بودندو از اهالی شهر مذهبی قم . یکی حدود 55ساله و دیگری حدود 50 ساله مینمودند.هردولال بودند.آنطورکه شنیدم گویا لال مادرزاد.ولی خوب خیلی حرفها به قول پدرم پشت این بی زبانیشان بود . پدراعتقادداشت که این هم کلکیست که سوارکرده اندچون بقول او" حالا درست یا غلطش را نمیدانم "اولین عامل لالی مادر زاد کری هست . پدراعتقادداشت بچه ها اگر وقتی به دنیا میایدن  کر باشند  چون چیزی نمیشنوند بالطبع نمیتوانند حرفی را به زبان بیاورند پس این دو نفرمیباید کرهم باشند.ولی برخلاف حرفهای پدرو گفته مادر این دو بزرگوار هم به خوبی میشنیدند و هم آنگونه که مخاطبنشان متوجه بشوند با ایما واشاره مطالبشان رابیان میکردند.درجواب پدرم مادرمیگفت خوب نظرکرده هستند.اینهم شاید معجره ی خداست . اینها حتما نظر کرده هستند . اتفاقا همین حرف تو باعث میشود که من بیشتر به اینها ایمان داشته باشم .و پدر ساکت میشد  او بارها به ما گفته بود بالای خرافه پرستی حرفی نمیماند . چگونه میتوان به مادر که با تمام وجود و اعتقاد این حرف را میزد ثابت کند . ضمن اینکه دلیل قاطعی هم در دست نبود که پدر درست میگوید . بهرحال..

هر دو شیعه و تا آنجا که به ما فهماندند در علم تصوف سالهائی را گذرانده بودند . پدرِ این دو سید هم معمم بوده و در کنار ضریح حضرت زینب کارش خواندن قران بوده . در آن زمانها گویا این شغل در شهر های مذهبی یک شغل پابرجاو نان وآب داری بودهپدرِ این دوبرادر را کربلائی یوسف می گفتند . کربلائی یوسف چندین بچه و گویا دو زن داشته که از زن دومش  که صیغه ای هم بوده فقط همین دو پسر را داشته و بچه های دیگر از زن اول کربلائی بودند. کربلائی در زمان مرگ از برو و بیائی برخوردار بوده ولی پسربزرگش که اززن عقدی واولش بوده تمام اموال پدررابین خودش وبرادروخواهرهای تنی تقسیم میکند وبه این دو برادر که از زن صیغه ای پدرش بوده چیزی نمیرسد.بهرحال زندگی درچرخش است ازانجا که این دوبرادرخط وربطی داشتنداینکارکنونیشان  شده بودممردرآمدشان.آنطورکه شنیدیم وراویان هم گویاآدمهای مطلعی بودنداتفاقاازهمین راه زندگی خوب وروبراهی جورکرده بودند. آنهادرشهرقم دارای زن وفرزند بودند.میگفتند بیشتردرآمدشان اینست که درشهرهائی مثل تهران و شیراز و اصفهان خلاصه شهرهای بزرگ که هم وضع رفاهی مردم بهتر بوده واحتمالا بعلت بزرگ بودن هم درآمد بهتری داشتند وهم میتوانستند خوب گم و گوربشوند کارشان را ادامه میدادند.درتمام این شهرها برای خودشان بین زنهای خانه دارکه خوب خریدار کالایشان بودنداسم ورسمی هم بهم زده بودند . این دو برادر سید بیشتر حرفهایشان را با ایما و اشاره و یا با نوشتنهای بسیار کوتاه که بیشتر عربی بود تا فارسی به اطرافیان حالی میکردند.اسم برادربزرگ کمال وبرادرکوچک کریم بود.این دوبرادرکاراصلیشان کف بینی ورمل واسطرلاب و پیشگوئی بود و برایتان عجیب است اگربگویم مادرم که تا حدودزیادی باین مسائل وابستگی داشت آنچنان دراین عقیده پا برجا و استوار بودکه توانست پدرم ومن که هم تقریبا بزرگ بودم  صد درصد موافق با پدر و مثل همیشه در سنگر او میجنگیدم به مقابله بر خیزد .

همانطور که قبلا هم اشاره کردم من وپدرم هردواین آدمها راشارلاتانهائی میدانستیم که برخرافه پرستی کسانی مثل مادرم سوار هستند و نانشان را از این راه به دست میاورند پافشاری مادر و دلیل و برهانهایشان که اغلب بر پایه باورهایش بود کم کم من و پدر را کم و بیش به زانو در آورد و او به خیال آنکه ما هم به این نتیجه رسیدم که حرفهایش کاملا درست است خیالش کاملا از طرف ما جمع شد  این را هم بگویم طبقه گفته های مادرکه باید کمی هم با تردید به آن نگاه کرد  .گویا  این دوسید چیزهائی در رابطه با گذشته خانوادگی مابه مادر و حتی به کسانیکه در این روزها مادر با آنها در همین راستا در تماس بود گفته بودند که نه تنها آنها که زمینه ی اینگونه چیزها را داشتند بلکه آنقدرمادر روی مخ ما کار کرد که ما ناچار قبول کردیم  که اگر این پیشگوئیها درست باشد خوب خیلی عادیست که به آنها باید ایمان آورد .آنها طوری در کارشان موفق بودند که  ما هرگز فکرش را نمیکردیم فصل دوم  حال میخواهم روش آنها را دراین پیشگوئیها برایتان بگویم . این دوبرادرنه کف بینی میکردند ونه ازرمل و اسطرلاب استفاده میکردند بلکه فقط و فقط چند دقیقه مات بر صورت طرف نگاه میکردند و سپس میگفتند آنچه را که طرف پاک شوکه میشد .آنچنان از گذشته و زندگی خانوادگیشان ونقطه های سیاه وسفیدی که برسرشان آمده بودبه روشنی ووضوح میگفتندکه نمیشدانسان فکرکند دراین درحقیقت پسگوئی حقه ای نهفته است.هرکس با اینها مواجهه میشد بی برووبرگردمحومیشد.گاه میدیدم حتی برای طرف احوالی را که برای پدر و مادرش قبل تولد اواتفاق افتاده بود میگفت . من هنوزبعد سالها نمیتوانم برباور خودم استوار باشم که اینها همه یک ترفند بوده . حتی کسانی مثل پدرم هم بی آنکه صحه برکارهایشان بگذاردمن متوجه میشدم که خودش هم بعد از شنیدن حرفهای این دوبرادردر رابطه با افراد متعددی که به اینها مراجعه میکردند و تائیدآنها کمی درافکارش سست شده بود. صد البته که اینکار آنها باعث شده بود مادرم هم درایده های تثبیت شدهاززمانها دوربرافکارش پابرجا تر باشد وضمنا جلوی پدرهم بعد سالیان سال بالاخره به زعم خودش آبروئی بهم زده بود وبعضی اوقات من میدیدم که در این راه برای پدرم شاخ و شانه هم میکشید و میگفت ببین توبه همه چیز بد بین هستی .خدا و رسول خدا که دروغ نیست؟ هروقت تونستی آنها را انکار کنی کار این دو سید را هم منکر بشو. اینها اولاد پیغمبر هستند . دروغ که نمیگویند از قدیم گفتنددروغگو دشمن خداست .اینها بچه سید هستند اگر دروغ بگویند سنگ میشوند . ببین همه به آنها اعتقاد پیدا کردند  در جواب مادرپدرم سکوت معنا داری میکرد وسرش رابعلامت اینکه خوب کوتاه بیا تکان میداد.من احساس میکردم پدر ضمن اینکه شمشیرش در مقابل کارهای این دو برادر چوب است ولی هنوزبرسر عقایدش کاملا استوار است که اینها شیادانی بیش نیستند فقط تنها موفقیتشان در اینست که ما دستشان را نمیتوانیم بخوانیم . و بفهمیم کلکشان چیست . من مطمئن بودم پدر تمام فکر و ذکرش اینست که ببیند اینها با چه ترفندی اینهمه اطلاعات را در مورد آدمها به دست میاورند . زیرا انکارش را نمیتوانست .همانطورکه قبلا گفتم واین بارمشروح ترمیخواهم توضیح دهم ، این دو که ساکن قم بودند نمیدانم چگونه پایشان به تهران رسیده بود  و چطوربا کسانیکه درخانه شان مسکن میکردند آشنا شدندهمینقدر میدانم که در این زمان که من دارم برای شما داستان را تعریف میکنم درمنزل یکی ازهمسایگان ما اطراق کرده بودند وتاآنجا که مطلع بودم آنها درتهران خانه ومسکنی نداشتندکسانیکه به آنها ایمان داشتند با منت  خود وزندگیشان رادراختیارآنهامیگذاشتند.وبا عزت واحترام بسیارهم با آنها رفتار میکردند . کوچکترین بی حرمتی را این دو برادرتحمل نمیکردند آنقدرپیروداشتند که هرجا قدم میگذاشتند درحقیقت همه چشم میگذاشتندکه اینهاپا بگذارند. برای همین حضورشان برای همه غنیمت بود.هرگز پولی از کسی نمیگرفتند فقط گذران روز وشب بود .این رفتارهایشان انسان را بی اختیار وادار به احترام نسبت به آنها میکرد . در رفتارو حرکاتشان هم بسیار متین و متدین بودند .زمانی که آنها درخانه ای اقامت داشتند صاحبخانه ازصبح تا شب پذیرای همه مراجعین  بودند .البته پذیرائی که نه . درست مثل اینکه شما به مغازه ای بروی وبخواهی چیزی بخری .مراجعین نه پولی میدادندنه برای صاحبخانه مشکلی برای پذیرائی داشتند . هرکس که بدیداراینهامیامدآنها بهمان روشی که گفتم بعدازچنددقیقه خالصن مخلطن تاجائیکه میشدبرایشان قبل ازاینکه ازآینده مراجه کننده حرفی بزنند شمه ای ازگذشته شان رابرای جلب اعتمادبه آنها میگفتند وزمانیکه مطمئن میشدند که حرفهایشان برای مخاطب قابل قبول است ازآینده نیزبرایشان حرفهائی میزدندخلاصه کاروبارشان خوب گرفته بود.آنها نیازی به پول نداشتند هنوز هم نمیدانم چرا مفت و مجانی برای همه اینگونه با رضا و رغبت کار میکردند . بارها از پدرم شنیده بودم که به مادرم میگفت این فال بینها اگر خیلی از آینده خبر دارند بروند فال خودشان را بگیرند که به اینگونه دریوزگیها نیاز نداشته باشند.ولی درمورد سید کمال و سید کریم مادرم جواب دندان شکنی برای شوهرش داشت و همیشه به او گوشزد میکرد مگر نمیگوئی اگر اینها خیلی زرنگند بروند حال و روز خودشان را سرو سامان بدهند خوب درست نگاه کن  اینها فال خودشان رااز من و تو بهتر گرفته اند داری می بینی چه راحت همه جلوی پایشان خم و راست میشوند وهیچ نیازی به دریوزگی هم ندارند . همه مشتاق هستند که اینها پایشان را به خانه شان بگذارند و من میدیدم که برای اولین بار پدر دراین مورد حرفی نمیزد.یعنی در حقیقت حرفی برای گفتن نداشت وگرنه همیشه سعی میکرد در این مورد جلوی مادر کوتاه نیاید .منهم مثل پدردرمانده بودم ..ولی هر دوی ما هنوز که هنوز است سّر این معما را کشف نکرده ایم .رفت و آمد مادرم به خانه همسایه ای که سیدها آنجا مستقر بودند ادامه داشت . مادر سر از پا نشناخته با آنکه زنی بسیار مدیر بود و درخانه تقریبا تکیه گاه همه ی ما بودوبقولی زندگیمان مثل ساعت منظم روبراه بودولی این روزها مثل فرفره کارهای خانه را روبراه میکرد تا جائیکه نه کاری روی زمین میماند و ضمنا جلوی غرغرهای پدر را که این روزها بیشتر در صدد ایراد گیری بود بگیرد و ته مانده ی این سرعت عمل درخانه همسایه وکنارسیدهامیگذشت و شب هم وقتی به خانه میامد انگار فرمانده ای بود که در مبارزه ای سخت پیروز شده .به محض اینکه گوشی برای شنیدن پیدا میکرد و اغلب هم طوری توضیح میداد که پدرم متوجه شود (چون معمولا پدر خودش را به بی توجهی میزد و ضمنی متذکر میشد که این حرفها نه برایش جالب است و نه تاثیری در عقایدش دارد ) مادر از پیشگوئیهائی که آنها برای اطرافیان میکردند و همه هم بی بروبرگرد درست بود و باعث تعجب همه میشد میگفت و میگفت .  شاید او میخواست به نتیجه ای برسد که بالاخره هم رسید .طولی نکشید تلاشهای مادرهم دراین راستا روشن شد وکاشته هایش به بار نشست و نتیجه ای راکه اینهمه بخاطرش به خودش زحمت داده بود و از دل و جان مثل نیاز تشنه ای به آب در کویرسعی کرده بود  رسید یعنی بقول قدیمیها عروسی به خانه ما هم رسید واین دو بزرگوارمیهمان خانه ما شدند واما جریان از چه قرار بود ؟ را برایتان شرح میدهم . (دلم میخواهد این مطلب را بگویم بعد از این پیروزی مادر من به این ضرب المثل قدیمی که میگویند خواستن توانستن است ایمان آوردم ).                                        
   فصل سوم

دلم میخواهداول این اتفاق عجیب راکه چطورپدرم حاضر شده بود دونفرغریبه رادرخانه اش پذیرا باشدآنهم اینگونه غریبه هائی را که بخاطرحضورشان خانه اش بشودمحل رفت و آمد برایتان بگویم شاید شما اگر به خصوصیات پدرم آشنا بودید حتما برایتان جای تعجب داشت.چراکه پدرمن درموردآمدرفت هرکس به خانه مان بسیار سخت گیر بود.میگفت خانه ی انسان حیثیت اوست .درخانه ی آدم نباید به روی هرکس وناکس بازشود.ودرآن چند روزبه قول خودش خانه ماشده بودمثل کاروانسرا.میامدند ومیرفتند و مادر هم از خوشحالی در پوست نمیگنجید . گویا در بهشت بود و این سیدها هم متولیان بهشت او . خلاصه بساطی برایمان درست شده بود که بیا و ببین  .

همین جا برایتان بگویم که این برادران بقول مادرم درهرجا که مقیم میشدند حد اکثراقامتشان ازده روزتجاوزنمیکرد.البته زمانی که به خانه ما مقیم شدندهمین ده روزبه نظرپدرم ده سال شد.ولی چاره ای هم نداشت به مادر قول داده بودو میبایست سرقولش مرد و مردانه ایستادگی کند.ولی من میدانم که در دل پدرم چه غوغائی بودهرکس به خانه ما پایش میرسید انگار به سینه ی پدر کسی کارد میزد . آن روزهاسعی میکرد کمتردرخانه باشد ولی آمد و رفت افراد گاه بیش از انتظار ما بود و این وضع کم کم داشت صدای ما بچه ها را هم در میاورد ولی در این مواقع بازهم پدر بود که سینه اش را سپر بلا میکرد و به ما امر میکرد به خاطر مادر کمی دندان بر جگر بگذاریم . خلاصه این روزگار ما بود.

و حالا میخواهم شروع داستان اقامتشان را در خانه مان برایتان شرح دهم  

نشب مادرم بنا به تعریفی که ازدوستانش دررابطه بااین سیدهاشنیده بودودرحقیقت خودش هم زمینه اش رادرباورش داشت .در ارتباط باخصوصبات مادرم باید این راهم بگویم .اوتقریبا ازکسانی بودکه به خانه هیچیک ازهمسایگان با اینکه سالها بودمامقیم آن محله بودیم هرگز نرفته بود واصولا نه وقتش را داشت ونه خودش وپدراز اینگونه روابط خوششان میامد.زماینکه پایش به خانه کوکب خانم یعنی کسی که این دوسیددرآنجا مستقرشده بودندبازشدواماهرآنچه باعث دگرگونی زندگی ما شدهمان شب اتفاق افتادچون وقتی آنها گذشته ی مادرم راخیلی روشن وبقول مادرموشکافانه باوگفته بودندحسابی مریدشان شد.همان شب درست بخاطردارم هنگامیکه مادربخانه آمد بعدازدادن شام ما.منکه تقریبا ازهمه بزرگتربودم مثل همیشه بیدار مانده بودم تا در کنار آنها خصوصا پدر به مطالعه سرم گرم شود. مادرم وقتی از دادن شام وریخت و پاش آن و جمع وجور بچه هافارغ شد مثل همیشه کنارسماور نشست.تا با آرامش کنار پدرچای بعد ازشام را بخورد.دراین زمان در حالیکه انگارکشف بزرگی کرده وپای به کره ماه گذاشته رو به پدر کرد و گفت .آقا نصرالله اگه گفتی امروزکجارفتم وچه دیدم ؟ پدرم که معمولاسرش دراین مواقع تومجله ویا کتابی بودهمانطوربی آنکه سرش را بلند کند گفت خوب بگو ببینم دسته گل امروزت چه بوده که بآب دادی وحالاخیلی هم خوش بحالت است؟مادرم گفت رفتم منزل کوکب خانم.اوراکه میشناسی؟ همسایه سرکوچه است. پدربا سراشاره کرد ومادر بعد از تصدیق او ادامه داد. دوتا سید آمده اند به خانه اش که باهم برادرند هردوهم لال هستند.وبا همان لال بازیشان گذشته ی مرا مثل روز روشن برایم گفتند .راستش را بخواهی  داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم .همسایه ها هرکدام که می آمدند مثل من ماتشان میبرد.چند روزی درخانه کوکب خانم میمانند . پدر گفت خوب چقدر این دیداربرایمان آب خورد؟ مادرگفت هیچ .مجانی .پدرگفت مگرمیشود. یعنی راه رضای خدا فال می گیرندو پیشگوئی میکنند؟ مادر گفت آره آنها اهل قم هستند مال ومنال دارند آمده اند تهران دوستانی دارند و مدتی در خانه این دوستان میمانند وبرای مردمی که مشتاق هستند بارضایت صاحبخانه پیشگوئی میکنند. پدرگفت اولا که بنده ازجهت اینکه پیشگوئی زندگی ترا کرده شاخ درنیاوردم ولی وقتی درست فکرمیکنم اینها باید کاسه ای زیر نیم کاسه شان باشد .وگرنه خیلی عجیب است . البته حرف زیادی توی این کارشان هست ولی خوب نه حوصله دارم ومیدانم که توحرفهای مراباورنمیکنی الان گرم هستی وهیچی حالیت نیست عزیزم توخودت فکرنکردی آخربرای چه اینها اینهمه وقت و توان خودشان را میگذارند و مجانا برای مردمی که نه میشناسند و نه برایشان اهمیتی داردفال مجانی میگیرند.؟ از قدیم الایام شنیده ایم که گربه راه رضای خدا موش نمیگیرد .مادرگفت صاحبخانه به آنها چیزی نمیدهدفقط خواب وخوراکشان را تامین میکند . بخدا همه سرودست میشکنند برای آنکه آنها به خانه شان بروند وچند روزی مهمانشان باشند .کاش خودت آنجا بودی و میدیدی که یک کلمه از حرفهای من دروغ نیست و روی احساسات صحبت نمیکنم .پدرم گفت اولا خداراشکر که من آنجا نبودم وگرنه بایک اردنگی جل وپلاسشان را از آن خانه بیرون میانداختم . من این قوم را خوب میشناسم اینها بلدند سوارباور مردم نادان شوند و تا میتوانند بتازند همیشه اعتقاد داشته ام که تا ابله در جهان باشد مفلس در نمیماند . خانم اینها شمازنها را پیدا کرده اند و دارند حسابی سرتان کلاه میگذارند من که هرچه فکر میکنم عقلم به جائی قد نمیدهد . مادرم گفت خوب منهم مثل تو تا ندیده بودم باورم نمیشد ولی رفتم و دیدم و حالا هم اگر تو اجازه دهی بگویم چند روزی مهمان ما باشند.

پدرم درحالیکه مثل توپ ازجا دررفته بودمجله رابا شدت به کناری انداخت گفت.بس کن خانم .خانه مرا نکن جای این رمالها ماازپونه بدش میآید درخانه اش سبزمیشودمن خیلی ازاین جنگولک بازیها خوشم می آیدشماهم برایم تکه میگیری؟ شما انگار تازه به من رسیده ای .تومرا میشناسی .از آنوقت تا حالاداشتم داستان حسین کُردِ شبستری رابرایت میگفتم ؟من دارم میگم اینها کلاش هستند حالاتو می خواهی ازمن که درخانه ام میهمانشان بکنم ؟مگرعقل ازسرت پریده؟ما توی این خانه پسر و دختر جوان داریم تو این محله آبرو داریم همه ی اینها رامیخواهی فدای این رمالها بکنی؟ اگر خواستی چنین کاری بکنی مراچند رومرخص کن میروم خانه ی خواهرم.هروقت این برنامه هایت تمام شدبرمیگردم.ودرحالیکه صورتش ازشدت عصبانیت سرخ شده بودنگاهش رابمن انداخت وگفت. دخترم می بینی این آخرعمری توی چه مخمصه ای افتاده ام؟یکی نیست به این خانم بگه بشین کاروزندگیت را بکن .تمام سعی من این بوده که درِخانه ام به روی هرکس وناکس بازنشودحالادارد چشمم به چیزهائی روشن میشودکه هرگزدرذهنم هم به آنها فکر نکرده بودم .

مادروپدرمن تقریبا هیچگاه باهم مشاجره نکرده بودندویا اگراختلافی داشتند بی خبرازمابچه ها حل کرده بودندشاید این اولین باری بود که من شاهداین صحنه بودم برایم هم تعجب آوربود وهم دلشوره داشتم واما مادرم که گویا ازپیش میدانست عکس العمل پدر چه خواهد بوددرحالیکه لب ولوچه اش راآویزان کرده بودگفت توهمیشه بامن مخالفت میکنی .نه آقا جان من گفتم که تا ندیده بودم باور نمیکردم . تنها من که نبودم اینطورانگشت بدهان شدم دو سه نفردیگر هم تا من آنجا بودم آمدند آنها هم ماتشان برده بود تو اصلا امان نمیدهی که آدم حرفش را بزند مثل تفنگ پرهستی که همیشه منتظرشلیک است .ازهمه چیز گذشته خوب کمی آرام باش. هنوزکه اتفاقی نیفتاده من دارم با توصلاح ومشورت میکنم .ضمنا خوب انسان بایدهرچیزی رادرزندگی امتحان بکندبعد اظهارنظربکند تو ندیده و نشناخته داری حرف میزنی بگذار بیایندآنهاراببین حرفهایشان رابشنوآنوقت مخالفت کن.پدرگفت من توی این سن تازه باین حرفهانرسیده ام عمریست دارم ازاین مزخرفات رامیشنوم اینها زرنگ هستندهرروزیک جوراز دردرمی آیند . حالا هم خودشان رابه لالی زده اند.وقتی بقول خودت با لال بازی حرف میزنند ازکجا معلوم که آن چیزی رامیگویند که تودرک میکنی؟ وبعد در حالیکه چایش را تمام میکرد و از عصبانیت رنگ صورتش هنوزهم سرخ بود انگار دیگر در آن موقع شب جایز نمیدید که به این موضوع ادامه دهد . بلند شد اتاق را به قصد خواب در اتاق خودش ترک کرد و آنشب با رفتن پدر ماجرا مسکوت ماند.    فصل چهارم

مادرمن ذاتا از ارتباط نزدیک باهمسایگان خوشش نمی آمد واز طرفی با داشتن بچه های قدو نیم قد و متعدد وقت و زمانی برای دیدن وبازدید با همسایگان وگذراندن وقت را به این صورت نداشت ولی گویا این ماجرای جدید آنقدر برایش جذاب بود که من دگرگونی را دررفتاراو به وضوح حس میکردم  . او دو سه روز بعد از آنشب رفتارش بسیار متفاوت بود .من متوجه شده بودم به این صورت  که او با چه سرعتی کارهای روزانه اش رامیکردواگر شده ساعتی به خانه کوکب خانم میرفت .حتی این طور به نظر میرسید که در تمام ساعاتی که کارهای روزمره را انجام میداد همه ی هوش و حواسش دور و برخانه ی کوکب خانم بود.وجود این دو سید باعث شده بود که درِخانه کوکب خانم ازهفت صبح تا دوازده شب بازباشد.حالا لازم میدانم  کمی هم از حال وهوای زندگی کوکب خانم که در حقیقت یک زن تنها ئی بود برایتان بگویم.این کوکب خانم زن دوم مردی بودکه این مرد با داشتن زن وبچه وبی اطلاع زن اولش کوکب خانم را که زنی بیوه بودراگرفته بودآنوقتهاصیغه نمیکردند یعنی متداول نبود بیشتر در شهرهای مذهبی مثل قم شنیده بودیم که صیغه میکنند ولی درتهران مرسوم نبود او کوکب خانم را عقد کرده بود و از او دارای دو دختر شده بود که کوکب با این دو دختر در همسایگی ما بودند. شوهراو وضع مالی بسیارخوبی داشت وبه قولی به اطرافیان که شاهد زندگی داخلیش بودند وزن اولش را زنی به کمال میدیدند درعلت گرفتن کوکب خانم گفته بوددیدم زنی تنهاست ممکن است به راههای بدکشیده شود درراه رضای خدااورا گرفتم.خلاصه هرچه که بود کوکب خانم درحقیقت  آقا بالا سر نداشت چون از طرفی شوهرش خیلی دیر به دیر میامد و به او سر میزد آنهم گویا آنطور که دهان به دهان به گوش ما رسیده بود همین دیدارها راهم با ترس ولرزاززن اولش . این کار کوکب خانم یعنی پذیرائی کردن از این دو برادربرای مادرمن که مردی مثل پدرم را داشت و بچه هایش ازپسرودختر بزرگ وکوچک همه دورو برش راگرفته بودند خیلی فرق داشت وتقریبا امکان پذیرنبودولی گویااین سیدها تخمی در ذهن مادرمن کاشته بودندکه داشت درخت تنومندی میشد ظرف این مدت دو سه روز آنقدرزیر گوش پدرم زمزمه کرد وبالا و پائین رفت واخموتَخم وغرغرکرد وخلاصه هرکاری که از دستش بر می آمد کرد و کرد که پدرم راناعلاج به قبول واداشت وناخواسته مجبوربودرضایت دهد که داد . ولی با او اتمام و حجت کرد که باشد خودت میدانی هرکار دوست داری بکن ولی مراوادار به روبروئی با اینها نکن .مادرگفت تو فقط رضایت بده به خانه خواهرت هم نروی همین جا بمان من مطمئن هستم خودت هم این دو سید را که ببینی و حرفهایشان را بشنوی باورشان میکنی فقط یکبار آنها را ببین بعد اگر دلت خواست هرکاری خواستی بکن .سعی وکوشش مادردراین راستا موثرواقع شده ومثل همیشه پدردرحالیکه اصلاراضی نبودبه خاطرمادر و ما بچه ها با مسئله کنار آمد  ولی آخرین حرفش به مادرم این بود که "من راضی نیستم"  بروهرکار دلت میخواهد بکند.مادرهم که گویا بی اطلاع از پافشاری پدرم به کوکب خانم گفته بودبعداز شما سیدها به خانه ی ما بیایند و به گفته ی خودش قولش را هم از او گرفته بوددل توی دلش نبود که اگر پدررا نتواندراضی کند چه جواب کوکب خانم وسیدها را بدهد.آبرویش در خطر بود برای همین آنقدر سیخ لای ناخن پدر کرد تا او را درهمین حدراضی کرد.حالا دل مادرکمی آرام گرفته بود.میدانست درمقابل همسایه هاحرمتش شکسته نشده .یکعمر با پدر زندگی کرده بودپهلوی خودش حساب میکردکه بعدازاینهمه گذشت وفداکاری این حد اقل درخواستی هست که پدرباید به اواجازه اینکار را بدهد روزموعود فرارسید. حالا قرار بود عصرهمین روزسیدها جُل وپلاسشان راازخانه ی کوکب خانم به خانه ی م سه اتاقه ما منتقل کنند. مادرم ازصبح اتاق مخصوص مهمانها راسرو سامان داد.غذا و وسایل پذیرائی راآماده کردخانه رامثل دسته گل تمیز کرد. البته در این راستا ما بچه ها نقش اصلی را داشتیم مثل کلفتنها ونوکرهای دوره دیده دست به سینه مادربودیم او فرمان میداد و ماهم به سرعت برق وباداجرامیکردیم .منکه خواهربزرگ بودم وتازه دریک اداره مشغول کارشده بودم ازاداره به فرمان مادر مرخصی گرفتم که در کنار خواهروبرادرهایم دراین کارخطیرسهیم باشم.پس کمرهمت بستم ودررتق و فتق امور مثل یک کارگر طبق دستور مادر به کار گمارده شدم . پدر که آمددر حالیکه او را بایک من عسل هم نمیشد خورد به مادر گفت من میروم بیرون ( او نمیخواست وقتی سیدها آمدند در منزل بماند) مادرهم که دست اورا خوانده بودتاهمین جا هم خودرا موفق میدید پس بی آنکه فضا را مثل همیشه با حرفهایش متشنج کند گفت برودوسه  ساعت دیگرهم من میروم وسیدها را میاورم. بیرون رفتن پدر در آن ساعت برای ما بسیارغیرعادی بود پدرمعمولا از اداره که به خانه میامد بعدازخوردن ناهاروکمی مطالعه بقول خودش خستگی روزانه را با خواب بعد از ظهر جبران میکرد و سرحال میشد.ولی آنروز بعد از خوردن ناهاردرنگی نکرد و به قول خودمان شال و کلاه کرد تا از این مهلکه که اصلا با روحیاتش سازگاری نداشت درحقیقت فرار کند.مامیدانستیم که این به مذاق مادر خوش نمی آید ولی در احوالی که داشت این برایش یک مفر بود تا راحتتر بخواسته اش برسد چون بانبود پدراوضاع بدلخواهش بودوبی شروگَرمیتوانست به کارها سروسامان بدهد ودرمقابل حرفهای همسایگان کم نیاورد .

در حالیکه پدر در منزل نبود مادرم به خانه کوکب خانم برای آوردن برادران پیشگو رفت.ساعتی از رفتن مادر نگذشته بود که دیدم با صورتی درهم و حالی نه چندان خوب به منزل آمد . چادرش را با عصبانیت به کناری انداخت و روی پله های حیاط نشست . تابستان بود وهوا گرم .ماهم حیاط را آب وجاروکرده بودیم آب حوضمان راهم با همت خودمان عوض کرده بودیم .آنقدر آب حوض تمیز شده بود که ماهیهای قرمزش را انگار واکس زده بودیم . خوب البته بیشتر اوقات ما بچه ها آب حوض را خودمان خالی میکردیم و دوباره آب درحوض میریخیتم ولی آن روز تمام دورتا دورحوض را طبق دستور مادر سائیده بودیم و برای همین از تمام دفعات قبل زیباتر و تمیزترشده بود . الان که یادم می آیدمیآیدمی بینم دلم برای آن روزهاچقدرتنگ شده .چهار تا ماهی داشتیم سه تایشان قرمزبودند و یکی تقریباسیاه. آن ماهی سیاه بزرگتر بود. آن روزماهیها هم دلی ازعزا درآوردند وتوی ابی پاک که مثل شیشه زیرنورخورشید میدرخشید شنا میکردند گویا آنها هم ازجشن آن رو باخبر بودند. وشاید تنها آنهابودند که بی خبر از حوادثی که در کنار این زیبائیها احتمال بروز داشت درخوشحالی مادرازصمیم قلب همراه بودند.راستی بیادم آمدچقدرما بچه ها درهمین حوض کوچک بچگیمان را جشن میگرفتیم . همین حوض برایمان مثل دریائی بود. وچقدراین ماهیها برایمان عزیزبودند گویا دوستانی بودند که داشتند باما بزرگ میشدند . ولی؟.. دراین زمان ابی که درحیاط ریخته بودیم برای شستن حالاازبوی نم آن حال خوشی به خودمان هم دست داده بود بوی خاک و باران ..

خلاصه از مرحله پرت نشوم مادربا عصبانیت درحالیکه نَمی هم به چشمش آمده بودروی پله ها نشست و چشم به آب و ماهیها دوخت ولی کاملا معلوم بود که دردنیائی دیگرسیر میکند .ما یاد گرفته بودیم که دراین مواقع که مادرعصبی ودلخور است زیاد به او نزدیک نشویم بگذاریم خودش آرام آرام حالش جا بیاید.ولی آنروزما منتظردو مهمان عزیزو عجیب بودیم .در آن حال مشتاقانه میخواستیم مزد زحماتی را که ازصبح کشیده بودیم با دیدن این دوبزرگوار بگیریم لذا نمیشدخیلی صبورباشیم منکه بیشتراز همه کار کرده و ضمنا کم و کیف اوضاع را حسابی درک میکردم وبه مادرهم بیشتر نزدیک بودم دل وجراتی بخودم دادم پهلویش نشستم وگفتم . مامان چی شد؟ کی میان؟مادرم درحالیکه از عصبانیت داشت منفجر میشد و گویا منتظر این بود که کسی چیزی بپرسد تا دق دلش را سر او خالی کند ومثل همیشه با فریاد زدنش کمی خودش رامثلا خالی کند گفت .چه میخواهید بشود ؟ .شد من کاری بخواهم بکنم و پدرتان خون به دلم نکند؟ گفتم بابا که رضایت داد.الان هم که بیچاره رفته بیرون تا مشکلی برای شما پیش نیاید .مادرم گفت بله رفته بیرون که مثلا برای من مشکلی پیش نیاید. زحمت کشیده.ولی مشکل پیش آمد.مگر من به اونگفتم اینها پیشگوهستند و همه چیز را میدانند ؟ گفتم خوب چرا . ولی چه را میدانند؟ اینجا پیشگوئی آنها چه مشکلی برای شما پیش آورده؟

گفت هیچی رفتم به آنها گفتم شما قرار بود چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه جوابم را دادند؟ گفتم خوب چه گفتند؟ مادر گفت هیچ . آنها خیلی راحت مرا جواب کردند . گفتم یعنی چه ؟ نیامدند؟ گفت نه که نیامدند . گفتم شما پرسیدید چرا مگر قبلا قولش را نگرفته بودید ؟. گفت چرا ولی امروز به من گفتند تو شوهرت راضی نیست ما هم مزاحم نمیشویم .دود از کله من بلند شد   فصل پنجم

گفتم نگو مامان . مگر میشود؟ حتما شما به کوکب خانم حرفی زدیدو عنوان کردید که شوهرم راضی نیست ولی من بالاخره او را راضی میکنم . و او هم به گوش این دو نفررسانده مادرم گفت مگرمن خرم که بکوکب خانم بگویم شوهرم راضی نیست غلط میکنم . نمیدانم از کجا فهمیدند . من اصلا در این رابطه با کسی حرفی نزده بودم خودم هم وقتی عکس العمل آنهارادیدم خشکم زد.آنها خیلی واضح بمن فهماندندکه چون شوهرت راضی نیست نمی آئیم .دوسداعتی که پدرقول داده بودسپری شدووقتی کلیددرقفل چرخید همه منتظرانفجار بودیم که صد البته رخ داد.پدر که منتظر حضوردو سید در خانه بود اوضاع را جور دیگر دید نگاه پرسگرانه اش را در اطراف خانه چرخاند تا به مادر که مثل برج زهر مار گوشه اتاق کزکرده بودومانند کسیکه درعزای پدرومادرش نشسته ویا بقولی کشتی بانی که کشتیهای غرق شده  افتاد .بعد از سکوتی بالاخره حنجره پدر تکانی خورد و پرسید. چیه؟ چه خبره؟ مثل اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست ؟ و در حالیکه خنده ای نامحسوس که نشانه ی خوشحالی درونیش بود روی لبانش نقش بست گفت . خانم مهمانهایت کجایند ؟مادر که همیشه ژستش در این مواقع کاملا برای ماروشن بود سرش رابه طرف دیوار کرد و گفت . تو زهرت راریختی . حالا چیه ؟ باید بلند شوم برای این شیرینکاریت برقصم؟ . پدراین بار خنده ای بلند کرد و گفت . کی ما گفتیم شما برای ما برقص؟ گفتم مهمانهای عزیزت کجایند؟ مادر گفت هیچی رفتم با هزار امید رو انداختم و گفتم همانطور که وعده داده بودید باید چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه گفتند؟ پدر گفت نه از کجا بدانم ؟ مادر که در این زمان حسابی میخواست پدر را سرجایش بنشاند گفت . بله تو نمیدانی تو که علم غیب نداری . پیشگوهم که نیستی .ولی آنها که نه تورا دیده بودند ونه حرفهای بین مارا شنیده بودند فهمیدند دنیاچه خبر است . و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد. آنها گفتند شوهرت راضی نیست ما نمی آئیم . پدرم گفت خوب تقصیر خودت هست حتما پیش کسی بند رو آب دادی و به کسی درد دل کردی و گفتی که شوهرم راضی نیست ولی من راضی اش میکنم بادصبا هم به گوش آنها رسانده . مادرم که منتظرهمین حرف پدرم بود مثل کوره از جا در رفت و همچنانکه تنش میلرزید و رنگش به سیاهی کشیده شده بود بلند شد و در حالیکه مثل یک مبارز کاملا آماده جلوی پدرم ایستاده بود چشم در چشم او انداخت و گفت . نه خیر آقا من به هیچکس هیچی نگفته بودم اگر گفته بودم که تعجب نداشت . احمق که نیستم . آنها پیشگو هستند خودشان فهمیده بودند .پدرم خندید وگفت دلت راخوش کن. بد نیست. وقتی مادرچندین بارقسم خورد که به کسی حتی یک کلمه در این مورد حرفی نزده است انوقت پدربرای اینکه مادررا ازآن حال بیرون بیاورد گفت عیبی نداردتوخودت رااذیت نکن.حالامن راضی هستم از صمیم قلبم میگویم که راضی هستم . حالا اگربروی آنها که همه چیز رامیدانند حتما این حرف مرا که دارم ازته دلم میگویم متوجه میشوند.وبعد مدتی هم ناز مادر را کشید تا حال و هوای او و خانه را حسابی روبراه کرد .و ما هم منتظر عکس العمل مادر بودیم و فکر میکردیم چه کاری میخواهد بکند چون میدانستیم از همه چیز گذشته مادر میخواست این آبروئی را که از او پیش کوکب خانم و احتمالا دیگر همسایگان رفته به جوی باز گرداند . این بار دیگر مسئله سیدها نبود بلکه مهمتر این بود که مادر میخواست از حریم اقتدارش در خانه دفاع کند

دیگرهوا تاریک شده بود.مادرم که منتظراین دعوت پدرم بود باشتاب دو باره چادرش را به سرکردوبه قصد خانه کوکب خانم از خانه خارج شد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دست از پا درازتر به خانه آمد . این بار دیگرصد درجه حالش بدتر بود . وقتی پدر دلجویانه از او پرسید چه شده؟ گفت. هیچی امشب دوسه نفرازدوستانشان آمده بودندخانه کوکب خانم  وآنها را به خانه شان بردند .پدر گفت چرا خودت را اذیت میکنی میخواستی آدرس بگیری یا میرفتیم الان دنبالشان و یا با آنها قرار بعدی را میگذاشتیم . مادر گفت پرسیدم . آنها ازشمیران آمده بودند میدانی ازاینجا تا شمیران چقدر راهست ؟ حال ما هم که به انجاها خیلی نه دسترسی داریم و نه الان وقتش است . و دراین لحظه اشک چشم مادرم حال پدر را دگرگون کرد. پدرم عاشق مادرم بود .این را همه میدانستند. هنوزهمه در این حال و هوا بودیم که درخانه مان را زدند.کسی که آمده بود برادربزرگم ایرج بود . ایرج تازه دو سه ماهی بود که زن گرفته بود و گاهی شبها قبل ازرفتن بخانه خودش بخانه ما می آمد تا با پدرو مادر حال و احوالی کند . انشب هم به همین نیت از شانس خوب مادرم آمد .ایرج یک ماشین اپل تازه خریده بود . کارگشای آنشب ماهمین ماشین اپل ایرج شد . با آمدن ایرج انگار درد دل مادرمان دو باره عود کرد و در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودبا بغضی که داشت جواب سلام ایرج را زیرلب داد. برای ایرج این طوراستقبال مادرعجیب بود زیرا مادرهمیشه بادیدن ایرج گل ازگلش میشکفت وآنچنان اورادربغل میگرفت که گویا عزیزترین مسافرش ازسفرحج رسیده است و امشب بااینگونه جواب دادن بسلام ایرج اورا متوجه حال واوضاع درهم ریخته خانه کرد.وقتی باپرس وجوئی که ایرج کردفهمید اوضاع از چه قراراست کنارمادرنشست کلی نازش راکشید وگفت مگرمن مرده ام پاشوهمین الان بروازکوکب خانم آدرس جائی که آنها رفته اند را بگیرمیرویم دنبالشان قول میدهم تاپیدایشان نکرده ام و راضیشان نکنم و نیاورم ازپا نمی نشینم . باحرفهای ایرج مادرم تلخ خنده ای کرد و گفت.آره بهمین راحتی میشود رفت و آنها را آورد . برادرم گفت خوب اگر کوکب خانم نمیدانست تا فردا راهی پیدا میکنیم حالا که پدرهم راضی شده.خلاصه باپادرمیانی همه مابچه هاخصوصاپدروایرج مادر باز چارد به سر با ایرج به خانه کوکب خانم رفتند.از آنجا که خدا نمیخواست آنشب به کام ما که آنهمه زحمت کشیده بودیم تلخ شود. کوکب خانم آدرس شمیران را میدانست ومادرو ایرج شبانه به دنبال دو برادر رفتند و ساعتی چند ما را در انتظار گذاشتند.واما ما در خانه بودیم ودل توی دلمان نبود.نه از مادر و برادرمان خبری بود و نه از  شام از طرفی نمیدانستیم  که سرانجام این بساط  به کجا میرسد. تاحال چنین اوضاعی راتجربه نکرده بودیم ازمابیشترانگارپدرنگران بودچون بعد ازرفتن مادروایرج یک لحظه آرام و قرار نداشت .یا چای میخورد و سیگار میکشید. بعد ازمدتی انگارخسته شدآخر آمدن مادر خیلی طول کشیده بود .پدر گوشه ای نشست وشروع کردمثل معمول به خواندن مجله .اومجله ترقی میخرید مرید این مجله بود ولی آنشب مجله نمیخواند . فقط تند  تند ورق میزد . کل مجله چند برگ بود . تمام که میشد دوباره از اول . شاید بیست باربیشتر یا کمتر نشمردم  مجله را زیر و رو کرد .مجله را بعد از مدتی به کناری گذاشت وبه حیاط رفت اومواقعی که عصبانی بود راه میرفت . آنشب بعداز تکرارورق زدن مجله به دورزدن حوض خانه پناه برد.تا اینکه بالاخره صدای بازشدن درحواس ما را به آن سو کشاند . هرکدام منتظر صحنه هائی بودیم که هرگز نمیتوانستیم پیش بینی کنیم . همه تمام هوش و حواسمان تبدیل شده بود به چشمانمان و در همین لحظه نور صورت دو برادر سید خانه ی دلمان را روشن کرد. حد اقلش این بود که مطمئن شدیم امشب از مشاجره و بگو ومگوی پدر و علم شنگه ی مادر راحت خواهیم بود .   فصل ششم

من برای اولین بار مثل پدرم و اعضای خانواده مفتخر به دیدن این دوبرادر بزرگوار شدم . تقریبا هردودر نظر اول خیلی به هم شبیه بودند هم ازنظرشکل وهم ازنظرهیکل و لباس .درست کپیه هم بودند.بطوریکه به نظرمن تشخیص اینکه کدام بزرگتروکدام کوچکترند نبود . هر دو قدی نسبتا بلند داشتند.نه چاق بودند ونه لاغر . ولی صورتشان تقریبا استخوانی بود. هردو صورتی آفتاب سوخته و کمی دراز داشتند.عمامه وبالا پوششان هم همه وهمه مشکی بود. در نظر اول راستش من با دیدنشان خیلی به دلم خوش نیامد. درگفتن سلام البته باسربرپدرپیش گرفتند . پدرهم بی آنکه آنچه راکه حس کرده بود و چاعتقادی که داشت را به صورتش منتقل کند جواب سلامشان رابه گرمی  داد و آنها را به اتاق بالای خانه که اتاق مهمانی ما بود و مادربرایشان تدارک دیده بود راهنمائی کرد .مادر از قبل با شوروحالی که داشت تمام وسایل رامرتب و پیش بینی های لازم راکرده بود . علاقمندی او به حدی بود که هرگز ما تا حال مادررااینگونه سرحال وپرانرژی ندیده بودیم . خانه مثل دسته گل بود اتاق مهمانی را ازمیزوصندلی خالی کرده بود و با پتوهائی که دورتا دوراتاق پهن کرده بودتقریبا فضائی را به هدر نداده بود و فاصله به فاصله یک متکای گرد زیرویک بالش روی آنها گذاشته بود.وسط اتاق هم یک میزدرازوپایه کوتاه که نمیدانم ازکجا گیرآورده بود(چون میزی که ماداشتیم پایه بلند و گرد بود ) خود نمائی می کرد.روی میزآنچه راکه بمذاقش خوش آمده بودویالازم میدیدچیده بودخلاصه آنچنان سعی دراین مهمانی کرده بودکه من اولین بار بود که خانه رااینطورشسته رفته وهمه چیزتمام میدیدم.درزمانی که مادرنبود پدرم زیرلب غرغرمیکردکه این چه بساطی است که این زن راه انداخته.ببین چه میکند.انگاریکی ازائمه ی دین مبین اسلام رابه خانه دعوت کرده.وادامه میداداین کلاشهاخوب مخ زنان ماراپر از لاتائلات کرده اندواینطوربهره برداری میکنند.خلاصه بااین دلخوریهای پدروریخت وپاشهای مادرماوارد برهه خاصی اززندگی شدیم تاجائیکه بخاطردارم پانزده شانزده روزاین دوبزرگوارمهمان مابودندجالب اینجا ست که روزی نبود ماشاهد برملاشدن رازی ازکسانی نباشیم که هرکدام برایم میتوانست داستانی باشدومابمسائلی اززندگی داخلی اطرافیانمان پی میبردیم که ضمن جالب بودن برایمان بسیار تازگی داشت.باید اینجا برای اینکه تا آخرداستان که امیوارم شما همراهم باشید به تمام سئوالاتی که برایتان پیش می آمد پیشاپیش پاسخ دهم بگویم که بعلت اینکه من ومادرم بیشترازهمه درکناراین دوبرادربودیم با حساب اینکه اینها لال بودند مابه بیشتر علائمی که اشاره میکردند و گاهی حتی با نگاههایشان میخواستند به اطرافیان تفهیم کننداشنا بودیم و در واقع نقش دیلماج را برای کسانیکه به دیدن آنها میامدندرا بعهده داشتیم وازآنجا که انهامجانی هم پیشگوئی میکردند همه وهمه برای دیدارشان سرودست میشکستندولی اکثرابعد ازآمدن و پیشگوئی گاها پشیمان هم میشدند.چون یااز گذشته ای که حتی خودشان از آن آگاهی نداشتند واقف میشدند و یا مسائلی را که از همه پنهان کرده بودندحد اقل برای من یا مادرم آشکار میشد.ولی به قول معروف تا اینجایش را نخوانده بودند . بهر حال سبوئی بود شکسته و ماستی بود ریخته. این راهم بگویم معمولازمانیکه این دوسیدداشتند برای کسی طالع بینی میکردند حتما دوسه نفری طبق معمول در اتاق بوندکه صدالبته یکی ازآنها یامن بودم و یا مادرم.آن روزها شش ماهی بودکه من دراداره ای استخدام شده بودم وکارم طوری بود که با ده دوازده تازن مستقیماهمکاربودم وبعلت سن وسال پائینی هم که داشتم (تقریبا ازهمه کوچکتر بودم بجزیکی دوتا از دوستانم که همسن و سال بودیم ) از اینروهمه به چشم خواهر کوچکشان بمن نگاه میکردند . من ذاتا بسیار کم رو و منزوی هم بودم ولی محبت و لطف دوستان  به من بال و پر میداد تا روابط بسیار صمیمانه ای با آنها داشته باشم .

خلاصه اینکه بطورمعمول صبح هاکه باداره میرفتم بعدازآمدن یکی ازوظایف من این بودکه بعدازکمک بمادرکه اینزمان دوسه برابر روزهای عادی شده بود بروم وحرفهای ردوبدل شده بین سیدهاومیهمانانمان راترجمه کنم.البته این کاربسیار ساده ای نبودباتمام تبحری که دراینمدت کوتاه کسب کرده بودم ولی ازآنجاکه اکثرکسانیکه بدیدارایشان میامدند بیسوادبودندیعنی همه زنهای خانه دار اطراف خانه ویاازدوستان دورونزدیک تعدادی هم فک وفامیل بودند(خوب آن روزهازنهاخیلی هم دنبال سوادواینجورچیزهانبودنددخترهازود شوهر میکردندوصاحب بچه میشدندوهمین میشدازاول تا آخرزندگیشان میخواهم بگویم حتی امدن پیش این دونفربرایشان یک تفریح بحساب میامد.که صد البته گاهی درآخر کاربرایشان خیلی هم خوشایندنبودزیرابودن چندنفردراتاق و سردرآوردن ازرازهایشان که میدانستند طبق روال معمول این قصه های میشد ورد زبان آنها چون برای آنروزهای زنها  همین داستانها  باعث میشد که روزها وروزها سرشان با حرف زدن بایکدیگر دراطراف این رازهای مگو گرم باشد ). این راهم بگویم که من ومادرجزوکسانی بودیم که بیشترین داستانها راشنیدیم و حتی بگویم عجیبترینشان را .که هدف من ازاین نوشتاربیان همین داستانهاست که میتواند حتی برای شماهم باور نکردنی باشد.این راهم ناگفته نگذارم که وقتی این زنها بدیدن سیدها میامدنددرزمانیکه من مثلا داشتم درتوجیه حرفهای این دونفربرای شخصی که داشت فالش گرفته میشدتوضیح میدادم زمانیکه  یکی ازبرادرها حرفی میزد و من برای شنونده ترجمه میکردم مثلا سه نفر هم در اتاق بودند بطورمعمول هریک از این سه نفرمثلا برداشتهای متفاوت تری از من داشتندو منظور سیدرا برای شنونده بیان میکردند در این موقع  سید حرفهارا که میشنید مثلا دستش را به طرف یکی از ما که ترجمه کرده بودیم نشانه میرفت یعنی این درست میگه . خلاصه بزمی بود که دیدنش به صرف اینهمه وقت می ارزید .من داستان این دوبرادر و اتفاقهائی را که در خانه ما می افتاد را در اداره اول برای دو دوستی که هم سن و سال من بودند تعریف کردم و از آنجا که این داستانها همیشه و همیشه مورد توجه تمام خانمها در هر سن و مقامی بوده و هست کم کم به گوش همه رسید و آنها بیشتر از من مشتاق این بودند که ببینند آیا واقعا این دو سید میتوانند پیشگوئی بکنند یا نه . برای همین من در طول ماموریتم که از طرف مادر به من تفیظ شده بود کمال دقت را داشتم تا برای فردای آن روز بتوانم هرچه بیشتر در بین دوستان اداریم خودنمائی کنم از همین منظراین نشستها برای این روزها بسیارارزشمند بود زیرادراداره با دوستان و همکارانم کلی از دیده ها و شنیده های روز قبل صحبت میکردم واین شده بود سرگرمی برای آنها و یک خوبی هم که برای من داشت این بودبالاخره توانسته بودم در این رابطه خودی نشان دهم و این روزها متفاوت تر باشم و مورد توجه که اینهم برای من بسیار لذت بخش بود و در این راستا سعی میکردم هیچ مسئله ای را از قلم نینداخته و کمی هم آب و روغنش را زیاد کنم .

خوب حالامیخواهم از حاشیه ها به اصل مطلب به پردازم یعنی میخواهم از داستانهائی که دیدم وشنیدم وهمانطور که گفتم عین واقعیت است را برایتان بگویم .انشاالله بعلت اینکه زمان بسیارزیادی ازاین دیده ها و شنیده ها گذشته تاآنجا که برایم مقدور است وذهنم یاری میکندبه درستی برایتان بنویسم . صد البته این قصه ها زیاد بوده ولی همه شان یا قابل ذکر نیست چون بعضا بسیارپیش پا افتاده ومعمولی هست و بعضی هم کامل نیست یعنی من قسمتی را نیمه نصفه میدانم که یا از زبان مادر و یا از این و آن که شاهد بودند شنیدم ولی برای گفتنتش لازم به دانستن بیشتر برای روشن بودن موضوع هست که من از آنها خیلی اطلاع ندارم . بهر حال امیدوارم که من از عهده این کار آنطور که قابل فهم باشد برآیم و شما هم بتوانید از وقتی که صرف خواندن این مقاله میکنید بهره ی ببرید .   شروع داستانها( فــــــصل هفتــــــــم)

در همین اول بگویم من از هرکس که نام میبرم یا در قید حیات نیستند و یا در این مملکت دیگر زندگی نمیکنند . و یا اگر هستند که انشاالله همه شان در قید حیات باشند من اسامی را انتخاب کردم که واقعی نیستند . چون داستانها عین واقعیت است انسانیت ایجاب میکرد که مراعات بعضی نکات را بکنم . پس                  به نام خدا

در اداره ای که کار میکردم همانطور که گفتم ده دوازده خانم کار میکردن همه باهم روابط بسیار صمیمانه داشتیم حد اکثر سن خانمها سی و حد اقلش که من و یکی دو تا از دوستانم بودند هفده بود . ولی این تفاوت سنی در ارتباطات ما اصلا جائی نداشت . روز را با همدلی آغازمیکردم ووقتی ساعات کار به اتمام میرسیدآنقدرمحیط برایمان آرام ودوستیهایمان آنقدرحقیقی بودکه اصلا احسا س خستگی نمیکردیم در این میان دوستی که فقط از نظر سنی بامن ده روز فاصله داشت از همه به من نزدیکتر بود .این دوستی و صمیمت بین من و او را همه میدیدند وبه زبان هم میاوردند . بیشتر اوقات روز را سعی میکردیم کنار هم باشین اسم دوستم مینو بود . مینو دختر زیباوبسیار ریز نقش تر از من بود ضمن اینکه منهم دختردرشتی نبودم . صورتی بسیار سفید و پوستی درخشان داشت موهایش تقریبا طلائی بود  چشمانی خرمائی و زیبا داشت . محجوب بود و ساده . اکثرا لبخند بر لبش بود . اما من حس میکردم انگار هیچگاه از ته دل نمی خندد . با هیچکس هرگز ندیدم درد دل کند گویا میترسید از اینکه به کسی یا کسانی نزدیکتر از حد یک همکارشود آنطور که از لابلای حرفهای عادیش فهمیده بودم یک خواهر بزرگتراز خودش داشت که خیلی خیلی هم او را دوست داشت و یک برادر که از خودش کوچکتر که کمتر از او صحبت میکرد . مینو را من بین تمام همکاران از همه بیشتر دوست داشتم به او احساس خوبی داشتم اغلب حرفهائی را که به هیچکس نمی گفتم به مینو میگفتم . و درد دل میکردم . او هم با من از همه بیشتر نزدیک بود . بعد از آمدن دوسید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم مینو بود صد البته بعد از مدتی حضور این دو سید را برای دوستان دیگرهم گفتم ولی اولین باردر یک فرصتی مناسب به مینوداستان دوسید راگفتم او خندید و کمی هم در این راستا با هم شوخی کردیم . مینو گفت راستی راستی تو اطمینان داری که آینده را میتوانند پیشگوئی کنند؟ گفتم والله گذشته راکه اینطورروشن و روان میگویند لابد آینده راهم میتوانند حدس بزنند.یکی دوروزجسته گریخته مینواز من در باره دو سید سئوالاتی میکرد و کم کم من به این فکر افتادم که نکندمینومشتاق دیدن اینها هست ولی بخودم اجازه پیشنهاد اینکه او را به نزد آنها ببرم نمیدادم اولا نمیدانستم او از حرف زدن درباره آنهاچه نیتی داردوثانیا ازپدرومادرم هم دراین راستاسئوالی نکرده بودم میترسیدم مبادااورادعوت کنم وبعللی که نمیدانم مادروخصوصا پدربه من خرده بگیرندکه چرامسائل خانوادگیمان راآنهم این موردخاص را با همکارانت در میان گذاشته ای من چون سن وسالم نسبت به دوستان همکارکم بودناخودآگاه دلم میخواست حرفهائی بزنم که موردتوجه آنها قرار بگیرم از این جهت بدون اینکه فکرهایم راکرده باشم بقول معروف ازدهانم پریدواین خبرراکه صد البته خبری بودکه برای همه آنها بسیارجالب بودبگوششان رساندم بی آنکه بعاقبتش فکرکرده باشم .من بعد از آمدن دو سید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم همانطورکه گفتم مینو بود.یکی دو روز از این گفتگوی بین و مینو گذشت . اودرهر فرصتی سئوالی راجع به دو سید ازمن میکرد. البته منهم از خدا میخواستم این دوسید را نشان مینو بدهم که اولا بفهمد که راست میگویم وبعد هم خودی به او نشان داده باشم . پس بهتر دیدم اول با مادر و پدرم این اشتیاق مینو را درمیان بگذارم وبعد اورا دعوت کنم . وقتی نظر پدر و مادر را مساعد دیدم یکروز به او پیشنهاد کردم اگر مایلی به دیدار این دوسید بیائی بهتر است  که از مادروپدرت اجازه بگیری به او گفتم من از این جهت اصرار دارم که ممکن است این دیدار طول بکشد چون معلوم نیست که باچه جوی درخانه ما مواجهه خواهیم شد.(چون مینوهمیشه می گفت حتی ده دقیقه اگر دیرکند آنها نگران میشوند و ازاومیخواهند که توضیح دهد کجا بوده وچه میکرده و این بگو مگوها خیلی به مینوبه قول خودش فشار میاورد ) روز بعد مینو خبر داد که آمادگی برای آمدن به خانه مارا دارد.منهم ساعتی که مینومیخواست به خانه ما بیایدرا به مادرم تلفن کردم وگفتم طوری برنامه رادرست کند که مینو خیلی معطل نشود چون خانه مینو به ما بسیار دور بود و من نمیخواستم اومجبور شوددراین مورد از طرف پدر ومادرش مواخذه شودخلاصه با حساب و کتاب و برنامه ریزی دقیق بعد از تعطیل شدن اداره مینو را باخودم به خانه بردم درطول راه هردومثل پرنده ها شده بودیم .کم پیش می آمدکه اینطوراحساس خوبی ازهمراهی با دوستی داشته باشم گفتم که من مینورا خیلی دوست داشتم وازآنجا که دل به دل راه دارداحتمالا اوهم بمن همین احساس را داشت .با مینو سرخوش وشاد به خانه آمدم .ساعت حدود چهار بعد ازظهر بودوآقایان تازه ازخواب عصر فارغ شده بودند . از مادرم اجازه خواستم که مینو را به نزد آنها ببرم که مادرم ضمن اینکه باخوشروئی واشتیاق ازمینو استقبال کرد این اجازه را داد.شاید اگر مینو میدانست که این دو برادر به این واضحی گذشته را پیشگوئی میکنندهرگزاجازه نمیدادمن شاهد آن صحنه باشم .بالاخره دست دردست هم به اتاق وارد شدیم.مینو سلام کرد وآنها نگاهی به سرتاپای مینو کردند مثل همیشه که به تازه واردین نگاه میکردند.نگاهشان آنچنان عمیق وشکافنده بودکه اگرانسان کمی دقت میکردمتوجه میشد که انگار آدمها کتابی هستند که آنها میخواهند آن را با دقت بخوانند وازکنه ضمیرآنها مطلع شوند. بعد از اینکه ما را دعوت به نشستن کردندوما نشستم لبخندی لبهای آقا سید کمال را ازهم گشود.نگاهی نافذ به او کرد وبا دست اشاره کرد که اشکالی ندارد دوستت ( یعنی من) آنجا باشم ؟ مینو که ازهمه جا بی خبربودگفت نه باشد مسئله ای نیست .حرفهای سید موبرتن من راست کرد. خیلی برخودم مسلط شدم که گریه نکنم ولی مینو مثل ابربهار گریه میکرد.آقا کمال انگارداشت تمام صحنه هائی را که میدید بیان میکرد . اوداستان زندگی مینورا مثل روزروشن برای اوگفت  آقا کمال وقتی میخواست صحنه ای را مجسم کند از فشاری که به پلکهایش می آورد من متوجه میشدم که گویا دارد درآن حال و هوا سیر میکند . آقا کمال گفت می بینم که یک ماشین به سرعت در جاده ای میرودهوا گرگ و میش است . زن و مردی سوارآن هستند .چقدر سرخوشند.خنده های مرد نشان میده که حرفهای زن به دلش خوش مینشیند.زن بچه کوچکی هم دربغل دارد.وگاهگاهی با اوبازی میکند.آهان همین الان زن بچه رابلند کرد ودر حالیکه اورا بالا می انداخت صدای جیغش مرد را متوحش کرد. بچه ازدست زن انگار به عقب ماشین پرواز کرد و از شیشه ی باز عقب ماشین به بیرون  افتاد وای مرد نمیتواندماشین راکنترل کند.خدایا چه وحشتناک ماشین به کناره جاده بریلها برخورد کرد.چه صدای وحشتناکی درهمین موقع سید گوشهایش را گرفت و بعد ازلحظه ای که به خود آمد گفت . بچه را که از در ماشین پرت شده بود کنار جاده پیدا کرده اند . وای زنده است ولی زن و مرد هردو در ته دره رفته اند . و کاملا مشهود است که امکان زنده بودن نمیرود .

بعد رو به مینوکه در حقیقت داشت زار میزد کرد و گفت . تو و خواهرت مدرسه میرفتید پدرت به دنبال کاری اداری بالاجبار میباید به این سفر میرفت و مادرت برای اینکه راه طولانی بود و نگران پدرت بود برای اینکه او تنها به این سفر نرود با برادر کوچکتان همراهش شده بود . الان برادرت مریض است . با چوب دستی به سختی راه میرود . و بعد سید کمال منتظر بود که مینو به او بگوید که حرفهایش درست است یا نه .این شگرد شان بود که بعداز کمی که از گذشته می گفتند منتظر میماندند که عکس العمل گفته هایشان در صورت و یا درگفته طرف ببینند . انگار میخواستند بدانند که مورد تائید طرف هست یا نه . و یا شاید با این سکوت به طرف حالی کنند که حرفهایشان صادق است وکلکی در کارنیست .من هنوز هم نمیدانم آنهاچگونه به این راحتی و اطمینان از گذشته انسانها حرف میزدند . شاید این یکی از گره های بسیار کوری در زندگی من است که هنوز نتوانسته ام آن را باز کنم . آقا کمال منتظر بود تا مینو حرفی یا حرکتی بکند و  گریه های بی امان مینو نشان میداد که حرفهای سید کاملا درست است . دیگر منهم به شدت به گریه افتاده بودم . سید ادامه داد .   فصل هشتمچشمان خیس مینوهمچنان مشتاقانه به دهان سید کمال دوخته شده بود و من هم ار تعجب حال خودم را نمیدانستم .سید کمال که حال و روز مینو را به خوب درک میکرد ادامه داد.عمویت سرپرستی تووخواهرت را ودائی شما سرپرستی برادرمعلولتان را بعهده گرفته اند. ما درحال حاضرخواهر تکه از تو بزرگتر است  الان در یک شبانه روزی دارد زندگی میکند . دوره اش که تمام شود پرستار میشود او.قول داده تو و برادرت را پیش خودش ببرد . تو هم که مشغول کار هستی .دیگرتوان همه داشت ازفشاریکه به روحمان آمده بود تمام میشد.ولی سیدداشت همچنان بحرفهایش ادامه میداد.ولی حرفهای سید درآخر باعث شد کمی محیط عوض شوداوگفت. امابه تونویدمیدهم که چیزی بپایان دردهای شمانمانده.زمانی زیادنمیگذردکه خواهرت درسش را بنحواحسن تمام میکندوبتمام آرزوهایش که همان قولهائی هست که بشما داده عمل میکندولی دائی حاضرنمیشودبرادرتان رابه شما بسپارداوگفته تاجان دارم باید مسعودرانگهدارم.روح خواهرم آزرده میشود.خوشبختانه اوضاع دائی شما بسیارروبراه است بتونصیحت میکنم که ناراحت اونباشید میدانم که حاضری تا آخرعمرپرستاربرادرت باشی ولی درین راستا با دائیت مخالفت نکنید.بعد درحالیکه با چشمانش صورت مینورا نوازش میکردگفت اوضاع تو الان از همه بدتر است زن عموودختر عمو خیلی با تو مدارا نمیکنند و آزاری که دارند به تو میکنند را بخوبی دارم حس میکنم تو درخانه عمو نقش یک انسان اضافی راداری بارها و بارها از رفتار زن عمو به خواهرت شکوه کردی ولی او تراواداربتحمل کرده .خوب واضح است که باامدنت به نزدما میخواهی  بدانی آخر زندگیت چه میشود ؟  مینو که دیگر گویا اشکهایش تمام شده بوددرحالیکه اشکهایش راپاک میکردگفت بله . سید گفت تو زن یک مهندس نفت میشوی که در شرکت نفت کار میکند . ولی آخروعاقبت بسیار خوبی درانتظارت هست خواهرت زن یک دکتر که درهمان بیمارستانی که مشغول کار خواهد شد میشود به تو نوید میدهم که خداوند جبران تمام سختیهائی که کشیده ای میکند

نمیدانم بعد ازاین پیشگوئی مینو چه حالی داشت . ولی کاملا معلوم بود که آرام شده مخصوصا با دلجوئی مادرم که اواسط کار به جمع ما پیوسته بود و از کم و کیف ماجرا آگاه شده بود حال مینو در وقتی که از ما خدا حافظی میکرد کاملا خوب بود .من خوشحال بودم که اولا او با حالی خوش از خانه ما رفته و صد البته خوشحالتر بودم از اینکه همانطور که گذشته را سید کمال به روشنی برای مینو توضیح داده بود اورا به آینده ای که برایش گفته بود مطمئن کرده بود .فردای آن روز با مینو عالمی داشتیم او بیشتر از آنکه سید گفته بود برایم اززندگیش گفت.اودرد دل کردوگفت محبوبه ومن روزگار سختی راگذراندیم . پدرم مهندس راه بود زمانی که این اتفاق افتاد برادرم حدودیک سال داشت ومن شش ساله بودم خواهرم سال چهارم دبستان بوداوضاع زندگی بسیارخوبی داشتیم.اما دست سرنوشت بد جوربرای مارقم زد. بعد از فوت پدرومادرم مقرری ماهانه پدر به ما رسید دائیم سرپرستی مسعود را بعهده گرفت بی آنکه پشیزی سهم بگیرد ولی عمویم تمام مایملک ما را به غارت برد.وبخاطراینکه برای کارش مجوزی داشته باشدپاپیش گذاشت ومن ومحبوبه را برای نگهداری بخانه خودش برددر حالیکه برادرم که در تصادف معلول شده بود سرپرستیش را به دائی محول کرد. هنوز هم دائیم بی هیچ ادعائی مسعود را تروخشک میکند خودش وزنش .محبوبه که از بس درخانه عموازخودش وخانواده اش بدی دید عطای بودن در خانه آنها رابه لقایش بخشید وبه مدرسه شبانه روزی پرستاری رفت و من هم به وسیله ی دائی به این اداره آمدم . عمویم هرسختی وجفائی راکه میتوانست خودش وخانواده اش به ما کردند .من وخواهرم مثل خانه شاگرد آنها بودیم .راستش تحقیر را من در زیر سایه عمویم حس کردم .وهنوزهم که هنوزاست با اینکه تقریبا روی پای خودم هستم و سعی میکنم هیچ باراقتصادی هم روی دوش آنها نگذارم باز هم روحا در فشار هستم .در اینجا گریه به مینو امان نداد . گفتم مینو جان خدا جای حق نشسته هرکس در این دنیا هرچه کند خوب یا بد خدا جزایش را میدهد .

سالها ازآن روز گذشت.تمام گفته های سیدکمال عینا اتفاق افتاد محبوبه زن دکترمعروفی که درهمان بیمارستان بودشد ومینو زن یک مهندس شرکت نفت که از خانواده بسیار سطح بالائی بود و از سرنوشت برادرش هم دیگر اطلاعی نداشتم.چند سالی بعد روزی برسبیل اتفاق محبوبه خواهر مینورا دیدم .شادمانه بسویش رفتم مرا شناخت و سخت همدیگررا در آغوش گرفتیم از حال و روز مینو وبرادرش و اتفاقاتی که در این چند سال برایشان افتاده بود جویا شدم . گفت مینو دوپسر دارد که در خارج هستند شوهر بسیار خوبی دارد. منهم یک پسرویک دختردارم زندگی بسیار خوبی دارم که شده خار چشم عمویم و خانواده اش آنها هم سزای عملشان را داده اندودارندبازهم پس میدهند.من ازرنج کسی خوشحال نمیشوم ولی خدا شاهد است که چه به سرما دوخواهر و خانواده ما و ارث و میراث ما آوردند . مینو با کمک دائی مسعود را به خارج برده و مثل اینکه امید کمی بهبودی میرود آنهم تا خدا بخواهد.

دیدن محبوبه و اطلاع از حال و روزشان مرا خیلی خیلی خوشحال کرد و به بزرگی خدا بیشتر ایمان آوردم

                                          **********************************

همانطور که برایتان گفتم این دو سید در هرجا که مهمان بودند فقط ده روز میماندند ولی مادرم آنچنان خالصا و مخلصا در خدمتشان بود که با رضا و رغبت این مدت به پانزده روز کشید. و این مدت کافی بود که ما از سرنوشت خیلی از دوستان خواسته یا ناخواسته مطلع شویم .داستانهائی که هرکدام برایمان مانند قصه بودکه اگراززبان خود آنها نشنیده بودیم هرگز باورمان نمیشد . و خیال میکردیم ساخته وپرداخته ذهن قصه گوو یا گوینده ای بسیار تواناست .ولی من تمام این زندگیهارااززبان کسانی شنیدم که خودشان نقش اصلی را داشتند و اکثرا هم غم انگیر و درد آور بود و شاید همین سرگذشتها بود که من بعد از سالهای سال هنوز زندگی را یک درد بزرگ می بینم .هیچوقت نگاهم به زندگی خوشبینانه نشد که نشد . در این داستانها که برایتان میگویم اکثرااززبان زنان است و معمولا کسانی بودند که بامن در اداره همکار بودند و یا دوستان و آشنایانی که مستقیما با من نشست و برخاستی داشتند من از آن دسته که با مادرم ارتباط داشتند تقریبا بی اطلاع ماندم و حالا داستان دوستی دیگر

                                      ***********************************  فصل نهم

پدر من در جوانی دوستی داشت به نام جواد . پدرم وجواد آقا قبل از ازدواج با هم دوستی عمیقی داشتند .خانه شان دیوار به دیوار بود پدرجواد وپدربزرگ من هردو از کاسبهای محل خودشان بودند. پدرمن و آقا جواد هردو دریک مدرسه درس خوانده بودند پدر من بعد ازاتمام درس دریک اداره دولتی مشغول کارشده بود وجواد اقاهم همینطورولی اوادامه ی تحصیل داده بود ووکیل شده بود البته وکیلی بسیارسرشناس ومتعهد آقا جواد نسبت بما ازوضع, مالی بسیار خوبی برخوردار بود البته با اینکه در حقیقت بین ما و او تفاوت طبقاتی هم به وجود آمده بود ولی باز همان روابط صمیمانه ی دوران گذشته را با پدرم داشت  اوبعد ازاتمام تحصیلاتش ازدواج کرده بودولی پدرم ازاوزودتر متاهل شده بود هردو بچه های متعدد داشتند من دختر بزرگ خانواده و بچه ی چهارم پدر و مادرم بودم برادربزرگتر داشتم ودو خواهرویک برادر کوچکتر از خودم آقا جواد فقط چهارتا دخترداشت . دختر بزرگ اقا جواد ازدواج کرده بود و به یکی از کشورهای همجواررفته بود ودختر دومش هم ازدواج کرده بود این دختر یک بچه داشت و در حال حاضر منتظر بچه ی دومش بود . آنها اصالتا آذربایجانی بودندوبه فرزند پسربسیاراهمیت میدادند .ازاین روهمیشه در این رابطه به پدر من که سه تا پسر داشت غبطه میخورد . این حس پسر داشتن در دخترهای آقا جواد هم بسیار قوی بود . خواهربزرگشان بعلت دوربودن ازایران هنوز بچه دار نشده بود ودر جواب پدر و مادرش که اورا به بچه دارشدن و محکم کردن زندگیش ترغیب میکردند گفته بوددیار غربت سخت است واز طرفی  چون  شوهرش درس میخواند منتظرهستندوقتی به ایران آمدند به این مهم بپردازند . ولی سوسن همان دختردوم که بچه داشت وحامله هم بودچون بچه اولش دختر بود از اینکه دومی هم دختر باشد همیشه نگران بود . آن روزها هنوز مثل امروز نمیشد قبل از به دنیا آمدن بچه بشودجنس اورا فهمید لذا تاوقتی بچه به دنیا نیامده بود دل همه خصوصا مادرها درهول وولابود وقتی سوسن داستان دوسید رااز زبان مادرم که برای نزهت خانم مادرسوسن گفته بودشنید دست به دامان ما شد که اوهم بیاید و ببیند آیا بچه اش پسر است یا نه.روزسوم یا چهارم حضورسیدها بودکه سوسن به این موفقیت دست یافت و درحالیکه به قول خودش دل توی دلش نبود کنارسیدها نشست گفتم که سیدهاتقریبابا نگاه کردن به رازهای گذشته زندگی آدمها پی میبردند.آنروزمن هم دراتاق بودم.یکی از سید ها که گمانم همان آقا کمال بودحسابی سوسن رادیدزد.ودرحالیکه ببرادرش نگاه میکردسرش راتکان داد.برادردیگر هم کاملا متوجه حرفهای نگفته برادرشدآقاکریم درحالیکه بادقت بصورت سوسن خیره شده بودمثل همیشه روکردبماتاحرفهایش رابرای سوسن بگوئیم خلاصه  ترجمه مابرای سوسن اززبان اقاکریم این بودکه نوزاد شماپسراست.ولی اوحرفهای دیگری هم چاشنی این اظهارنظرکردکه خیلی برای من و مادرمفهومی نداشت استنباط ما درآن لحظه این بودکه آقا کریم به سوسن تذکرمیدهدمواظب خودت وزندگیت باش زودتصمیم نگیر.البته هوشدارسید بسوسن کمی مارابه فکرانداخت که منظوراوازاینکه گفت زودتصمیم نگیرچه بود؟ البته ازسوسن که بعدازشنیدن خبرخوش پسردارشدنش انگاردیگر چیزی برایش در دنیا اهمیت نداشت نمیشداین انتظاررا داشته باشیم که به این حرف آقا کریم توجه کرده باشد ولی نمیدانم چرابه ذهن من ویا مادرم هم نرسید که معنی این حرف سیدکریم رادرهمان لحظه بپرسیم حرفهای دیگرهم که به نصیحت بیشتر شبیه بود اوزد ولی بعلت اینکه درست ما نمی فهمیدیم خیلی هم توجه نکردیم .البته برای سوسن حرفهای بعدی سیدها همانطور که گفتم خیلی ارزش نداشت اوبمقصدی که میخواست رسیده بودبه همین یک کلمه که نوزادش پسرهست راضی شده بود بعد ازمدتی سوسن بمادرم گفت ممنونم عزیزخانم ( اسم مادرمن عزیزه بود ) بعد سوسن ادامه داد راستش خانواده ایرج( ایرج شوهر سوسن بود) گاهگاهی نه مستقیم بلکه غیرمستقیم به من حالی میکنند  .کسی که مادرش پسرنزائیده دخترانش هم همه دختر زا میشوند . الهی حرف سید درست باشد تازبان خانواده ایرج هم کوتاه شود. راستش عزیز خانم من خیلی میترسم ممکن است حتی این زایمان اگر دختر باشد لطمه ای به زندگیم بزند . البته این حرفی که خانواده ایرج به سوسن میزدند زمینه خیلی طولانی در بین خانواده های ایرانی داشته. بهمین جهت برای مادرم کاملا قابل هضم بودازاین جهت مادرم به سوسن گفت منهم دعا میکنم که الهی پسر باشددخترم .با تعاریفی که ازپیشگوئی سیدهاکردبسوسن دلگرمیداد که هرچه گفته اند درست ازآب درمیاید .وسوسن با دلی خوش ازما خداحافظی کردو رفت . بعدازرفتن سوسن مادرم باعصرانه ای که تهیه کرده بود به نزد سیدهاآمد در این وقت فقط من و مادرم و سیدها بودیم کسی به ملاقات نیامده بود یکی ازدو برادرروبه مادرکرد وگفت خدا آخروعاقبت این خانواده را بخیر کند .  میدانم که شما با اینها آشنا هستید. درسته ؟ مادرم گفت بله خیلی هم صمیمی هستیم آمدورفت هم داریم .کریم همان که فال سوسن را گرفته بود گفت .زندگی پدرومادر این دختر و تمام خانواده شان ازهم خواهدپاشید.مادرم که حرفهای این سید برایش مثل ایه قران بود.در حالیکه از این حرف آقا کریم بشدت خودش را باخته بود  گفت . یعنی چه؟ شما چه دیدید که این حرف را میزنید؟آقا کریم گفت این نظرمن تنها نیست کمال هم همان را دید که من دیدم . گناهی بزرگ زندگی این خانواده را از هم خواهد پاشید. فقط به شما گفتم . به خودش نگفتم زمانش را نمیدانیم ولی بعد از تولد بچه اش که پسرهم هست این اتفاق خواهد افتاد . من و مادرم هاج وواج به سیدها نگاه کردیم . حالا من به شما میگویم که ماسالها بعدشاهد اتفاقی عجیب و باورنکردنی بودیم که کریم پیش بینی کرده بود چه بودیم .

                                                    داستان زندگی آقا جواد

آقاجوادوکیل دادگستری آدمی اسم ورسم داروصاحب نفوذخصوصا درحیطه ی کاریش بحساب میآمد زندگیش دراین شرایط باعث حقد وحسد خیلی ازآدمهای دوروبرش شده بود.اواز هرجهت یک زندگی پاک و بی غل و غش و آرام داشت مردی پاک و درست وبا ایمان بود .اکثرا به پدرم میگفت من از ینکه این شغل رادارم خیلی رنج میبرم چون باید همیشه شاهدرنج دیگران باشم . او هرگز یک شاهی بعنوان رشوه درتمام مدتی که وکالت کرده بود از کسی دریافت نکردبود .چه بسا برای کسانی که میدانست هم بیگناه هستند وهم وضع اقتصادی خوبی ندارند بنابه خواست خودش وکالت کرده بود.آقا جوادشاید تنها کسی بود که همیشه زندگیش زبانزد همه ی اطرافیانشان بوداومهربانترین پدروبهترین شوهری بودکه ما دیده بودیم .من این توضیحات رابرای آن دادم که شمادقیقا بدانیدکه جوادآقا چطورآدمی بود.زن او فریده خانم بودفریده توسط یکی ازاقوام به آقا جواد و خانواده اش معرفی شده بود زنی بسیار امروزی و به قول معروف تو دل بروبود.البته زمان جوانیش ونه حالاکه دیگرزنی تقریبا جا افتاده بود.علاقه جواد وفریده بیکدیگرنیازی بتعریف نداشت جوادهمیشه میگفت باوجودفریده من مردی خوشبخت هستم فریده هم که زنی بسیارزرنگ وحواس جمع بودازاین تعلق خاطرشوهرش به نهایت  و درهرزمان که می خواست درحقیقت سوءاستفاده می کرد.به قولی اگرمرغ درآسمان پروازمیکردوفریده دلش میخواست شوهرش زیر سنگ  شده برایش آماده میکرد . یکسال از ماجرای حضور سوسن در خانه ما گذشته بود .و داستان او و سیدها تقریبا در ذهن من و مادرم به فراموشی سپرده شد.روزی که بما خبر زایمانش رادادند با مادر و پدرم به دیدنشان رفتیم . آری او پسری بسیار زیبا به دنیا آورده بود و از خوشحالی روی پا بند نبود.وما هم شادمان ازاینکه توانسته بودیم این خبررا ماهها قبل ازبدنیا آمدن بچه اش به اوبدهیم شادمانیمان ازاوکمتر نبود. سوسن همیشه ازدیدار با سیدها پیش همه تعریف کرده بود و این شده بود یک داستان بسیار مهیج برای اوو حتی اطرافیانش خصوصا وقتی بعینه حرفهای سیدها به حقیقت تبدیل شده بود . درست است که من و مادر آن روزبسیار از همه جهت ازاین اتفاق خوشحال شدیم خصوصا مادرکه با این زایمان پیش پدر آبروئی هم بهم زده بود ولی حالا من و شما باید منتظر بقیه داستان و حرفهای سیدهاو اتفاقاتی که هرگز نمیشد آن راحتی تصورکرد . باشیم . ضمن اینکه مطمئن هستیم این انتظار نباید بی جهت باشد به ما ثابت شده بود که حرفهایشان همه وهمه درست از آب در میاید. آن روزبرای من ومادر داستان حرفهای آقا کریم دوباره جان گرفت وراستش دلواپس ونگرانمان کرد.چطورمیشود باورکردکه این خانواده با اینهمه شرایط از هم بپاشد . مگر چه اتفاقی قرار است بیفتد ؟ ولی بالاخره متاسفانه  این بار هم حرفهای آنها درست از آب در آمد .

فصل دهمازآن شبی حرف میزنیم که آقا جواد منزل یکی ازدوستان نزدیکش در شهرستان کرج به یک مهمانی مردانه اداری دعوت شده بود . حدود ساعت ده یازده شب درحال برگشت به خانه ناگهان متوجه میشود که زنی خود را جلو ماشین او میاندازد .آقاجواد خوشبختانه به سرعت ترمزمیکندودرحالیکه ازشوک این واقعه درشگفت بوده میبیند که زن بسرعت ازجلوی ماشین میخواهد بلند شود وضمنا به اوبا دست علامت میدهدوضع زن طوری بوده که آقا جوادحس میکندداردازاوتقاضای کمک میکند . جواد آقا که در این لحظه بیشتر نگران شده بود دلواپس ازاینکه مبادا اتفاق ناگواری دراثر این تصادف برای زن پیش آمده باشدبه قصد کمک از ماشین پیاده میشود تا از چند و چون ماجرا خبردارشود.خودرا به زن میرساند وبا دقت اورا برانداز میکند اولین فکری که به نظرش میرسداینکه خوشبختانه متوجه میشودکه درکنترل ماشین عکس العملش بسیار خوب بوده و به زن آسیبی نرسیده .دراین زمان تازه می بیند که زن با گریه و التماس از او میخواهد که کمکش کند جواد میپرسد چه میگوئی؟ خدا را شکر که آسیبی ندیده ای ؟در این وقت شب اینجا چه میکنی؟ اگر من یک لحظه غفلت میکردم هم به توآسیب میرسید و هم من دچار مشکل بزرگی میشدم .  زن درحالیکه گریه امانش نمیداده میگوید کاش مرده بودم .اینهم بد بختی منست که زنده ام . آقا جواد که نمیدانست زن ازچه حرف میزند گفت . خوب درست بگو بفهمم . زن ادامه میدهداز شهرستان آمدم مریض هستم هرچه داشتم خرج کردم حالا آه دربساط ندارم حتی پول رفتن بشهرم رانیزندارم ناعلاجم خواستم باین شکل خودم را بکشم . جوادمیگوید خوب توخودت را بکشی این حق توست که در مورد خودت هرتصمیمی خواستی بگیری ولی فکر نکردی مرا یاهرکس دیگر که جای من بود بیچاره میشد ؟ این چه کار غلطی بود ؟خدا را شکر که به من لطف کرد خوب حالا از من چه میخواهی ؟چه کاری میتوانم برایت بکنم ؟ زن میگوید هیچ جا و مکانی ندارم که شب را هم صبح کنم نه مامنی ونه پولی ترا به خدا به من کمک کن . جواد آقا که فطرتا آدم خیر ونیک اندیشی بوده ضمن اینکه در شرایطی بود که مردانگی اجازه نمیداد که چشم برهم بگذارد گفت میخواهی ببرمت به یک مسافرخانه ای .پول هم به تومیدهم . زن میگوید نه مسافر خانه که مرا تنهاراه نمیدهند این موقع شب هزارتامسئله پیش میاید همراهی هم که ندارم.میترسم. جواد میگوید خوب من راه دیگری به نظرم نمی رسد زن میگوید یک امشب مرامیهمان خانه ات کن بخدا فردا شرم راازسرت کم میکنم .جواد میگوید چطورمن اینکار را بکنم ؟ به زن و بچه هایم چه بگویم ؟ زن شروع به آه و ناله میکند وقسم میدهد که زنش راراضی میکند.خلاصه جوادآقا هم که در این زمان راه دیگری به نظرش نمیرسیده  رام میشود وزن را با خود به خانه میبرد.چشم فریده که به زن می افتدآنچنان یکه میخورد ونگاه پرسشگرانه اش را به جواد می اندازد .  بیچاره شوهرش که ازنگاه اوبه سئوالش پی برده بوددرجواب نگاه  فریده خانم که همچنان با تعجب بمیهمان ناخوانده زل زده بودهمان لحظه راست ودرست ازاول تاآخرماجرارا شرح میدهد.فریده هم که خیالش ازشوهرش صددرصدجمع بود.زیرا بعد از بیست وچند سال زندگی خوب اورا میشناخت مسئله ای درست نمیکند ووقتی زن هم با گریه و زاری خودش را به موش مردگی زده بود را میبیند دیگر خیالش حسابی راحت میشود وبی هیچ پیامدی در یکی از اتاقهای خانه او را مسکن میدهد به امید اینکه صبح فردا مشکل این زن بینوای بی کس را حل کرده و خدا را هم از خود راضی میکند .

فردا صبح جواد از فریده میخواهد که مقداری پول به زن بدهد و او را راهی کند تا به شهرستانش برود ضمنا توصیه میکند که کمی بیشتر در اختیارش بگذار شاید در آنجا هم نیازمند باشد و بخواهد دوا دکتری بکند . فریده بعد از رفتن آقا جواد به سراغ زن میرود و میگوید بلند شو هم صبحانه بخورو هم خودت را آماده کن باخودم میبرمت تا سوارماشین  شوی و به شهرت بروی پول هم بهت میدهم که خیالت راحت باشد .زن درحالیکه بغض گلویش را گرفته بود التماس میکند که اگر ممکن است یکی دو روز در تهران باید بماند تا قسمتی از کارهای بیمارستانیش به سرانجام برسد . فریده که آمادگی برای این حرفها نداشته با کمی پافشاری به رفتن زن چون موفق نمیشود و حال و روز زن هم دل او را سوزانده بود موافقت میکند که یکی دو روز او را تحمل کند .

عصر که جواد میآید و میبیند که زن هنوز در خانه است از فریده میپرسد مگر هرآنچه گفتم نکردی ؟ چرا این زن نرفته ؟ فریده عین جریان را برای او تعریف میکند و در آخر میگوید دلم به رحم آمد خدا را خوش نمی آید زن بینوا که گویا مریض هم هست نا امیدش کنیم . جواد پرخاش میکند که چرا اینکار را کردی . نباید به کسی اینگونه کمک کنی او به حریم خانه ام آمده . به نظر من اصلا کار درستی نکردی ما او را نمیشناسیم . راستش من از دیشب تا به حال خیلی فکر کرده ام با شغلی هم که دارم مجبورم به همه ظنین باشم ولی هرچه فکرمیکنم احساسم بمن میگویدکه بایداین زن مشکل اساسی داشته باشد.وگرنه دیشب درآنوقت شب دریک خیابان خلوت و بعد این برنامه ای که سرما پیاده کرده هیچکدام به نظرمن منطقی نمی آید ولی بازنمیدانم چراهمان دیشب در آوردنش به خانه رضایت دادم راستش آنقدرسریع این اتفاق افتادکه حالا میفهمم کارم بسیارغلط بودوبااین کارکه امروزهم باآنکه توگفتی پول هم در اختیارش می گذاری باز راضی به رفتن نشده اینها همه شک برانگیز است . فریده گفت جواد تو خیلی بد بین هستی خوب بیچاره نا علاج است . همه که کلاش نیستند عیبی ندارد ما دو سه روزی هم صبر میکنیم زمین که به آسمان نمیرود ضمنا خوبی پیش خدا گم نمیشود شاید خدا بجایش خوش جلوی بچه هایمان بیاورد . خلاصه به هرزبانی که بود فریده آقاجواد را هم ساکت کرد و هم رضایت داد . با این قول که بعد از این مدت به هیچ وجه تحت تاثیر احساساتش نباشد و زن را راهی کند .

دوروز بی آنکه مشکلی به وجود بیاید تمام میشود . فریده و جواد بی آنکه با یکدیگر جرو بحثی در این رابطه بکنند دندان بر سر جگر میگذارند در حالیکه هریک دیگری را مقصر میدانست برای اینکه تنشی در مقابل زن غریبه به وجود نیاید خود را به اینکه بهر حال دوروز را بهر سختی میشود تحمل کرد میگذرانند .روز سوم صبح جواد به فریده میگوید زن را صداکن آماده شود خودم میبرم سوارش میکنم مگر او نگفت که میخواهد دنبال مریضی اش برود؟ پس چرا این دو روز اصلا از خانه خارج نشد . گفتم به تو که این زنک باید کلکی زیرسرش داشته باشد خدا به خیربگذراندمن این آدمها را زیاد دیده ام .راستش فریده اگر از توی این ماجرا به سلامت گذر کنیم شانس آورده ایم . دلم خیلی شور میزند . اصلا این حرفهای که این زن میزند الان که مدتی گذشته و دارم به آن فکر میکنم اصلا عاقلانه به نظر نمیرسد . تو توی این دو روز به چیز مشکوکی بر نخوردی؟ فریده میگوید نه . اتفاقا خیلی هم سعی میکرد به من در کارها کمک بکند اصلا هم حرفی از اینکه میخواهد در این دو روز دنبال دوا و دکتر برود نزد ضمنا راستش منهم دقت نکردم که ببینم مریضی اش چیست . جواد پرسید من خیال میکردم لااقل به تو خواهد گفت که از چه دردی رنج میبرد من نپرسیدم گفتم شاید مسئله زنانه باشد ولی فکرکرد م حتما خودش به توخواهد گفت.بهرحال هرچه بود یک غلطی کردم که توش حسابی موندم بروصداش کن هرچه زودتراین معضل را تا گندی بالا نیامده حل کنیم.فریده که تمام افکارجواد را بحساب بد بینی بیش ازاندازه اش آنهم بواسطه شغلی که داشت میگذاشت به دنبال غریبه رفت .فصل یازدهم

                                     

 

زنغریبه که کم و بیش از حرفهائی که بین جواد و فریده رئ . بدل شده  بود یا شنیده بود و یا حدس زده بود وقتی فریده آمد تا با جواد اورابرای رفتن به شهرش راهی کنند به محض دیدن فریده مانند یک خروس جنگی که آماده باش برای یک نبرد  در حالیکه اخمهایش را در هم کرده بودبی آنکه حتی سلامی بکند نگاهش را به فریده دوخت و پس از لحظه ای مکث چادرش را به سر افکند و بی آنکه صبحانه بخوردهمراه فریده میرود وسوارماشین جواد آقا میشود.هنوزچند متری از خانه دورنشده بودند که زنک رو میکند به جواد و میگوید . مرا به محضر ببر و صیغه یا عقد کن . جواد که انتظار چنین حرفی را نداشت در حالیکه درست متوجه حرف زن نشده بودبه سرعت پایش را روی ترمز میگذارد و در حالیکه ماشین با تکان سختی می ایستد رو میکند به او و میگوید. چه گفتی؟ ترا به محضر ببرم و عقد یا صیغه کنم؟ یعنی چی ؟ درست فهمیدم ؟ اگر خیال کرده ای که میتوانی مرا سرکیسه کنی کور خوندی من صدها مثل ترا با یک تلنگر مچاله میکنم . اصلا میهفمی داری چی میگی و اونهم به کسیکه یک عمر کتاب قانون خوانده ؟ . همین جا پیاده شو وگرنه پلیس راخبرمیکنم .زن میگوید مرا از پلیس نترسان آنکه باید از پلیس وآبرو ریزی بترسد توئی نه من . جواد که دیگر طاقتش طاق شده بود پیاده میشود تا دست زن را بگیرد واز ماشین بیرون بیاندازد که زن میگوید اگرراست میگوئی اینکار را بکن من ازتو سه ماهه حامله هستم . جواب من و بچه ام را باید در مقابل دادگاه بدهی . بیچاره جواد که انگار برق او را گرفته باشد درحالیکه ازعصبانیت به مرحله انفجار رسیده بود میگوید . چه؟ از من حامله هستی؟ زن مگر دیوانه شده ای . زن میگوید نه دیوانه نشدم وضع زندگیت که خوبست ازماشینی که سواربودی همان اول فهمیدم که باید اوضاع خوبی داشته باشی .آمدم خانه و زندگیت را هم که دیدم . بهرحال مراصیغه کن برایم خانه و زندگی جدا درست کن وگرنه میروم و به زنت هم میگویم . آبرو برایت نمیگذارم . جواد که با تمام تجربه ای که درکاروکالت داشت فکر اینطوررو دست خوردن آنهم از زنی شهرستانی را نداشت اول دست و پایش را گم میکند و بعد میگوید باشد حتما این کار رامیکنم .راست میگوئی . و در حالیکه سوار ماشینش میشده بی آنکه به زن چیزی بگوید که او بوئی از تصمیم که گرفته است ببرد سر ماشین را به طرف خانه کج میکند. زن که حالا تمام حواسم را میخواست جمع کند که از این مهلکه جان سلامت بیرون ببرد مثل کبوتری که در دام عقاب افتاده باشد پشت ماشین خودش را به صندلی چسبانده بود  . جواد دم در خانه به زن میگوید پیاده شو . میخواهم با رضایت زنم ترا عقد کنم . چرا صیغه بالاخره من پدر آن بچه هستم ؟ زن که دست جواد را نخوانده بود با حساب اینکه کلکی که زده این بارکارگرافتاده پیاده میشود .هردو به خانه که میایند با تعجب فریده روبرو میشوند . در این وقت جواد رو به فریده میکند و میگوید عزیزم این خانم سه ماهه از من حامله است . تو باور میکنی؟ فریده که مات و مبهوت شده بود و در مانده از اینکه جواب جواد را چه بدهد و این زن و بچه اش را که جلویش ایستاده و خود جواداورابه بهانه اینکه میخواهدبه شهرش ببرد او را به خانه آورده . اینها همه مثل کابوسی بود که فریده را داشت جان به سرمیکرد . باورش نمیشد . امکان نداشت که از جواد چنین کاری سر بزند او شوهرش را خوب میشناخت .هنوز فریده درشوکی که به اووارد شده بود بیرون نیامده بود که جواد به او گفت فریده اصلا خودت راآزارنده حتما او راست میگوید . از من حامله است . فریده که هنوز هم صحنه ای را که میدید باور نمیکرد مات به صورت جواد وگاه به صورت زن جوان نگاه میکرد. شوهرش ادامه داد.فریده برو لباست را تن کن بیا باهم برویم و من این زن را عقد کنم .میخواهم توهم شاهد باشی .ودست فریده را میگیردوبه بهانه اینکه لباس عوض کنداورا به اتاق میبرددرآنجا باومیگوید هرکار میگویم بکن وگرنه آبرویمان خواهد رفت فقط توبمن که شوهرت هستم ویک عمرمرامیشناسی اعتماد کن.من تا این موضوع را روشن نکنم ازپا نخواهم نشست حالا مانده این زنک سر من کلاه بگذارد. منی که هر روز با چندین و چند شارلان تر از او طرف هستم .

جواد در حالیکه فریده جلو و زن جوان را عقب ماشین سوار کرده بود یکراست به سمت کلانتری که در همان حوالی بود میروند . در جواب زن که میپرسد چرا مرا به کلانتری میبری جواد که خودش وکیل بوده و از تمام مسائل قانونی خبر داشته از ترس اینکه این قائله ادامه داشته باشد میخواسته ازراه قانونی برای همیشه پرونده این معضل را حل کند . جواد میدانست چه دارد میکند و انتهای این ماجرا به کجا ختم میشود لذا فریده و زن جوان را سوار میکند و بسرعت راه کلانتری را در پیش میگیرد. زن که گویا از خطری که ممکن است تهدیدش کند بو برده بود به جواد میگوید مثل اینکه شما تصمیم ندارید مرا به محضر ببرید . جواد میکوید اتفاقا میخواهم یکی دو نفر دیگر هم شهادت بدهند که بچه من در شکم شماست . و جلوی کلانتری فریده و زن را به اتاق رئیس پلیس میبرد . اولین کاریکه میکند اینکه خودش وشغلش را به رئیس کلانتری معرفی میکند و بعد از معرفی خودش میگوید این خانم مدعی است که ازمن سه ماهه حامله است.به نظرشماچه باید بکنیم ؟ رئیس کلانتری به جواد میگوید منکه نباید به شما بگویم خود شما ازمن بهتر میدانید راهش چیست . جواد میگوید بله میدانم وبرای همین آمدم خدمت شماکه جلوی این دوخانم که یکی زن من و دیگری مدعیست بگوئید . رئیس میگویدخوب شما و این خانم رامن به آزمایشگاه خاصی که دراین موارد بهترین روشن کننده موضوع هست معرفی میکنم آنها خون شما وجنین این خانم رامیگیرند.دیگربحثی نمی ماند کاملا مشخص میشود که این بچه که درشکم ایشان است ازشماست یا نه .اینجادیگرزن نه راه پس داشته نه پیش.خدامیداند چه درسرداشته که بااینکارموافقت میکندشایدخواست خدا بوده که خیانتکاررا اینگونه میخواسته رسوا کند .جواد از فریده میپرسد آیا میخواهی با ما باشی ؟ فریده که دیگر توانی نداشته و از حال و روزش معلوم بود که روی پا بندنیست گفت نه من طاقت ندارم من حاضرم جلوی رئیس قسم بخورم که شوهر من پاکترین مرد روی زمین است پس بهتر است من همین جا منتظر  شما باشم . جواد نامه را از رئیس گرفت و همراه زن  با پلیسی که افسرنگهبان در اختیار جواد میگذارد  به آزمایشگاهی که معرفی شده بودند میروند. درراه زن در مقابل پلیسی که همراهشان بوده از جواد آقا میخواهد که او را رها کند و قسم میخورد که میرود وپشت سرش راهم نگاه نمیکند وپلیس را به شهادت میگیرد. ولی جواد کوتاه نمی آید و میگوید باید این پرونده برای همیشه بسته شود. از این مسئله معلوم میشود که تو خیالهای زیادی در سر میپرورانی امروز دلم میسوزد ولت میکنم فردا میای خانه و زندگیم را هم که دیده ای ثابت هم نکرده ام که توازمن حامله نیستی آنوفت من میمانم و یک رسوائی بین زن و بچه هایم آنها هم به من اعتراض میکنند که اگرریگی به کفشت نبودچرا آنروز نرفتی وقصیه را فیصله بدی.حالا تا من بیایم این آقای پلیس را پیدا کنم و شاهد بگیرم که دلم به رحم آمده هیهات و فلک تازه وقتی ثابت شد که این بچه از من نیست این تو هستی که باید بروی و اب خنک بخوری ضمنا بگردی تا مردی که با تو اینکار را کردهپیدا کنی چون اوست که باید جوابگو باشد نه من و همین زرنگی تو باعث میشود که آبروی پدراین بچه حرامزاده ات برود توامروز کاری کردی که یک عمر اطمینان زنم را صلب کردی من تا آخر این ماجرا خواهم رفت ایندفعه بد کسی را میخواستی تلکه کنی. خلاصه هرچه زن التماس میکند جواد مرغش یک پا داشته . به آزمایشگاه میروندوبعد از دادن خون به نزد فریده که درکلانتری منتظرنشسته بودمیایند.پلیس میگوید زن و جواد باید تا نتیجه آزمایش که دوسه ساعتی طول میکشد در کلانتر بمانند . زن دوباره شروع میکند به گریه و زاری وبه رئیس کلانتری میگوید من از تهمتی که با این آقا زدم پشیمانم جلوی خانمش هم اعتراف میکنم . اینها دوسه روزبه من محبت کردندبخدا خجالت میکشم که توی صورت این زن ومرد نگاه کنم . رئیس در حالیکه لبخند تلخی به لب داشته رومیکند به جواد آقا و میگوید اگر شما رضایت بدهید او را مرخص کنم جواد میگوید جناب مرگ یکبار شیون یکبارمن تا سر وته این قضیه را بهم نیاورم ول کن نیستم . احتمالا این بچه حرامزاده است همین مانده  به من وکیل این زن بیسواد نارو بزندو بچه حرامزاده ای را به من بچسباند .  منکه میدانم چه میکنم ولی اگر او جواب این همه مهربانی و محبت مرا . خانمم را اینطور داده باید جزایش را ببیند و برود پدر بچه اش را تسلیم قانون کند اگر الان ولش کنیم ممکن است یک کس دیگر را بخواهد تلکه کند .مردم همه مثل من واردنیستند چه بسا این زن خانواده ای راازهم بپاشد . نه آقای رئیس من رضایت بده نیستم .در تمام مدتی که این حرفهابین جواد وکلانتر ردوبدل میشد فریده عین یک جسدمومیائی شده روی صندلی گویا چسبیده بود رنگ به رو نداشت . نمیدانست چه باید بکند . با حرفهائی که جواد زد چاره ای جز انتظارنبود . دو ساعت بر منتظران چون دو سال گذشت .جواب آزمایش آمد . جوابی که زندگی جواد را دگرگون کرد . جوابی که بعد از آن جواد صدها بار از خدا میخواست که جواب آزمایشگاه کاش مثبت میبود . زیرا با این جواب نه تنها زندگی جواد به لجن کشیده شدبلکه زندگی بچه هایش و آبرو و حیثیت همه خانواده و همه دستخوش طوفانی شد که هرگز کسی نمیتوانست آن را باور کند .

  گاه بلاهائی به سر انسان می آید که در خواب هم انسان حتی تصورش را هم نمی تواند بکند  چه برسد به بیداری.سه نفر در اتاق کلانتری نشسته بودند هرسه نفر چشمشان به دهان رئیس پلیس دوخته شده بود .حال زن و حال فریده هر دو وخیم بود زن از ترس رسوائی و فریده هم از وحشت داشت قالب تهی میکرد .رنگ بر روی این دو زن نبود رئیس نگاهی به زن  جوان و سپس به جواد انداخت . او یکی از نگهبانان راصدا زد و گفت این زن را به علت تهمت و افترا همین الان بازداشت کنید تا بعدا به بقیه جرمهایش  مقامات ذیربط رسیدگی کنند .

                                         فصل دوازدهم

جواد که از خوشحالی در پوست نمی گنجید از رئیس پلیس پرسید. چه شد؟ ممکنه برای خانم بنده هم کاملا توضیح دهید ؟ رئیس گفت من تعجب میکنم اگر خانم شما به شما شک کرده باشد . شما اینطور که به نظر میرسد چندین سال از زندگی مشترکتان میگذرد . جواد گفت بلی ما تقریبا سی و چند سال است که با هم زندگی میکنیم مشکلی هم خدا را شکر تا الان نداشته ایم .فریده که مات و مبهوت این گفتگو شده بود ونمیدانست درازچه پاشنه داردمیگردد و ضمنا ازآنجا که چوب رابردارید گربه دزده خودش میداند چه خبر است ساکت مانده بود . به نظر میرسید حال وروز درستی ندارد .خدا میداند در آن لحظه به چه چیزفکر میکرد گویاحال و روز گربه ای را داشت که درون قفسی افتاده و میخواهد با چنگ و دندان خود را رها کند ولی خودش را به دست تقدیر سپرد وسعی میکردبا دقت به حرفهای جواد ورئیس گوش بدهد. دل توی دلش نبود . در همین چند ثانیه هزاران فکر به ذهنش رسید زمانی به خودش دلداری میداد ." از کجا معلوم است که بفهمند؟ " ولی ته دلش شوری برپا بود نمیدانست از در بگریزد یا از پنجره .ولی راهی جز تحمل نداشت .در این زمان حرفهای افسر پلیس مثل ناقوس مرگباری بر سرش خراب شد . رئیس گفت خوب در حالیکه شما اصلا قادر به بچه دار شدن نیستید و حتما الان هم بچه ای ندارید چطور خانمتان به شما شک کرده ؟ ضمن اینکه من مطمئن هستم شما بطور معمول احتمالا مدتها به دنبال علت بچه دارنشدنتان هم رفته اید واز سیر تا پیاز ماجرا را میدانید هم از شما و هم از خانمتان تعجب میکنم . شما میتوانستید در همان وحله ی اول این مسئله را چون میدانید مشکلی نداشته باشید . راستش من هم با دیدن این ورقه و شکایت شما کاملا گیج شدم .چشمان جواد داشت ازحدقه درمی آمد در حالیکه نمیدانست چیزی که شنیده درست شنیده یا نه گفت . یعنی چه؟ شما چه میگوئید ؟ رئیس پلیس گفت  واله این نظر من نیست دراین ورقه نوشته شما شرایط بدنیتان طوریست که اصلا نطفه ای برای بچه دار شدن نداشته و ندارید . چطوربعد ازسی وچند سال نفهمیده اید؟جواد گفت من ؟ من چهارتا دختردارم . رئیس گفت نه. اشتباه میکنید . یا شما یا این آزمایش .و در این زمان رئیس نگاه مشکوکی به جواد انداخت و گفت نکند با آزمایشگاه در ارتباط بوده اید و برای رد گم کردن آنها را وادار به دادن این گواهی سراپا کذب کرده اید؟ وگرنه .بعد در حالیکه نگاه مشکوکی به فریده میکردگفت سرکار خانم شما چرا حرفی نمیزنید ؟ حداقل شما که میدانستید . من مانده ام که جریان از چه قرار است ؟دنیا جلوی چشم جواد سیاه شده بود .روی صندلی مقابل فریده نشست دستانش را حایل سرش کرد و بعد از مدتی کوتاه گفت . آقای رئیس شما مطمئن هستید ؟ افسر گفت من به شما توصیه میکنم به یک آزمایشگاه معتبر دیگری هم مراجعه کنید ازنظر ما با این ورقه شما اصلا مقصر نیستید . ولی بقیه مسائل خصوصی است و مربوط به خودتان میشود. امیدوارم که این نتیجه کاملا اشتباه باشد.البته در کار ازمایشگاهها گاهی از این اتفاقات می افتد . حرفهای اخیر رئیس پلیس را جوا اصلا نمیشنید . دنیای او آنچنان خراب شده بود که دیگر جائی برای دلداری دادن نداشت . در جواب حرفهای رئیس تنها حرفی که جواد زد این بود اگر این ورقه درست باشد چه؟ من چه باید بکنم ؟ افسر گفت خوب شما خودتان وکیل بسیار مبرزی هستید بهتر ازمن میدانید ضمنا خانمتان باید پاسخگوی این معضل باشد بالاخره این بچه ها اگر از شما نباشد؟ وبعد برای اینکه اوضاع بدترنشود بقیه حرفش را خورد.جواد دراینوقت انگار دیگر وجود فریده را از یاد برده بود از رئیس پلیس خداحافظی کرد وازکلانتری بیرون آمد و فریده هم مثل بزهکاری که بعد از سالها دارد دستش بد جوری رو میشود سرافکنده بی آنکه حتی به جواد دلداری بدهد ویا حرفی بزند برای آنکه خودش را بیگناه جلوه دهد پشت سر جواد به راه افتاد .وقتی جواد ماشین را روشن کرد فریده بالاخره حس کردباید حرفی بزند . رو کرد به جواد و گفت . ول کن این ماجرا را بنظرم اشتباهی شده .حالا که خدا راشکرمسئله حل شد .وما هم ازیک دام که این زنک برایم تدارک دیده بودخلاص شدیم . و بعدزیر لب غرغر کنان گفت .عجب زمانه ایی هست ببین چطورزندگی انسانها رازیر ورومیکنند و از چه راههائی میخواهند نان بخورند خدا نابودشان کند.پاک زندگیمان رابهم ریختند .و بعد برای اینکه بحساب خودش ذهن جوادرامنحرف کند ادامه داداین حرفها صدتایش یک غاز نمی ارزد.تو که به خودمان وارتباطمان اطمینان داری چرا خودت را ناراحت میکنی . راستش منهم شوکه شدم . بهتره دنباله اش را نگیریم . جواد در حالیکه هنوز حال و روز درستی نداشت و ازدرد پتکی که به سرش خورده بود هنوز رها نشده  بود گفت میشه کمی حرف نزنی بگذاری درست حواسم را جمع کنم ؟ از حرف زدن جواد کاملا میشد فهمید که ذهنش بهم ریخته اوازیکطرف برایش این مسئله قابل قبول نبود وازطرف دیگر وحشت اینکه اگر درست باشد؟ این اتفاق چه معنی میدهد؟هجوم این افکار داشت دیوانه اش میکرد. وقتی بخانه رسیدند فریده به دنبال کارهای روزانه رفت درحالیکه فقط خدا میدانست که چه حالی دارد .و دردرونش غوغائی بود . وجواد همانطور با لباس به اتاق خواب رفت وروی تخت دراز کشید. زندگیش را مرورکرد . رفت و رفت تا به زمان عروسیش و شروع زندگیش رسید . خوب ما بعد ازچهارسال با کلی چشم انتظاری اولین دخترمان سمیرا به دنیا آمد. خوب من هنوز کار درست و حسابی نداشتم خوشحالم هم بودیم که زود بچه دار نشدیم . پس از آن سارا و سیمین و سوسن  پشت سر هم .خوب ذهنش را متمرکز کرداگر اینهاازمن نیستند ازکی هستند ؟ مگر میشود؟ من مثل چشمم به پاکی فریده ایمان دارم. ضمن اینکه من سعی کرده ام که همیشه برای اوشوهرایده الی باشم هیچ چیزدرزندگیش کم نگذاشته ام .خدایا دارم دیوانه میشوم.تا جائی هم که دارم به ذهنم فشار میاورم فریده همیشه اززندگی بامن ابراز رضایت میکرد وخودش را در کنار من زنی خوشبخت میدانست از هیچ محبتی در حق من دریغ نمیکرد . زندگیش مثل پرده سینما داشت ازمقابل چشمش میگذشت  ونهایتا بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودش به این نتیجه رسید که دو راه وجود دارد یا دو باره یک ازمایش بدهد ویابا مقایسه خون خودش و بچه ها پی به قضیه ببرد . راه اول به نظرش منطقی تر آمد . بهتر است بچه هافعلاچیزی نفهمند .خدامیداند دراین زمان واین حال و روزی که داشت چه فکرهائی ازمخیله اش گذشت . وچه اگرها و اگرهائی داشت دیوانه اش میکرد .

لباسش را در آورد و به اتاق نشمین رفت . فریده هم روی یکی از مبلها داشت با یک مجله خودش را سرگرم میکرد او هم معلوم نبود درکدام دنیا دارد سیرمیکند . او تنها کسی بود که میتوانست این گره کور را باز کند و در همین راستا میدانست تنها و تنها راه رهائی اینست که ذهن جواد را از این مسئله پرت کند و از او بخواهد فکررفتن به آزمایشگاه را از سر بیرون کند  . وبه او دلخوشی بدهد که دیگرمشکلی بوده وخدا راشکربه هرشکلی رفع شده . با این تفکر شروع کرد بجواد دلداری دادن ولی حرفهای فریده جواد تحصیکرده درفن وکالت را بیشترمعطوف به این کرد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه فریده باشد که اینطور دارد سخنرانی میکند . او فریده را مثل کف دستش میشناخت .ضمن اینکه عمری را با بزهکاران در تماس بود دیگر سر این آدم کلاه گذاشتن خیلی آسان نبود . اودر جواب تمام دلداریهائی که فریده به او میداد فقط و فقط سکوت کرده بود . همین سکوت او به فریده این هوشدار را میداد که خبرهای خوبی در راه نیست و شوهرش ول کن این ماجرا نخواهد بود و همین افکار بود که داشت فریده را دیوانه میکرد.

آنشب تاصبح جواد یک لحظه خواب بچشمش نیامد.البته فریده هم همینطور ولی هرکدام در دنیای خودشان بودند. بالاخره تنها کسیکه میتوانست به راهی برای روشن شدن ماجرا فکر کندجواد بود.چون فریده تمام ماجرا را بخوبی میدانست .پس او تصمیمش را گرفت . فردا صبح برای ازمایشی دو باره حتما اقدام میکند. او بی آنکه در این مورد با فریده صحبت کند منتظر طلوع خورشید شد . فصل سیزدهم

پدرم تنها کسی بود که محرم تمام اسرار آقا جواد بود . در حقیقت در زیر سایه همین دوستی بود که من از تمام اتفاقاتی که برای این خانواده پس ازآن فاجعه پیش آمدمطلع شدم .صبح خیلی زود بود که درب خانه  ما زده شد و دیدن آقا جواد در آن زمان و آن موقعیت  باعث شد همه ما بطور ناخود آگاه خودمان را به دوروبرپدر و آقا جواد رساندیم زیرا برای ما که به روحیات او وارد بودیم این زمان وبا این حال و روز برای همه مابسیارعجیب بود.وهم گویا باید اتفاق بد وغیر قابل مترقبه ای افتاده باشد بهرحال ظاهراو خیلی به نظر مساعد نمی آمد . کاملا مشهودبود که پدرم وقتی اورابه این وضع دید بسیارنگران شد . اورا به اتاق مهمانیمان دعوتش کرد و در آنجا بدون حضور مااوبا پدرم به گفتگو نشست .آنچه را که بعدها پدرم برای ما ازحرفهای آن روزش با آقا جواد تعریف کرد این بود که آقا جوادازسیرتا پیازآنچه راکه اتفاق افتاده بودبی هیچ کم وکاست باحال روحی بدی که داشت برای دوستش تعریف میکند.پدربعداز شنیدن حرفهای آقا جوادبه اومیگوید.آیا تا الان که آمدی اینجا در این مورد حرفی با کسی یعنی خود فریده و یا بچه ها زده ای یا نه ؟ جواد آقا میگوید .نه راستش آنقدر شوکه شده ام که انگاردیگرمغزم کارنمیکند تنها راهی که بنظرم رسید این بود که بیام پیش تو.راستش دیشب تاصبح نخوابیده ام ولی این راهم بتوبگویم من یکعمر با تقصیر کاران و بی گناهان در ارتباط بودم از رنگ ورخسار افراد به راحتی بضمیرشان پی میبرم ازحال وروزی که فریده بعدازشنیدن آن خبرپیدا کردحس من میگوید که کاسه ای زیرنیم کاسه است .من مطمئن هستم فریده تمام ماجرارا میداند. برای همین دارم دیوانه میشوم حتی جرات نمیکنم ازخودش سئوال کنم .به این فکر میکنم که پایان این مصیبتی که بسرمن آمده چه میشود.بچه ها.همانها که من خیال میکردم پدرشان هستم ازجان ومالم برایشان دریغ نکردم و باندازه جانم دوستشان داشتم وحتی هنوزهم این حس را دارم .وعلاقه ووابستگی که آنها به من دارند . آه دارم دیوانه میشوم .مگر میشودکسی چنین ضربه بزرگی راآنهم در این سن واین زمان بتواند تحمل کند ؟ اگر آبروریزی بشود چه؟زندگی خودم بدرک زندگی آن بچه ها ی بی گناه چه میشود؟تومیتوانی تصورش رابکنی ؟ پدردراینوقت اول شروع میکند به دلداری در حالیکه خودش میدانست که دلداری دراین موقعیت هیچ دردی را دوانمیکند وبعد باکمی فکرمیگوید. بهترین راه اینست که فعلادندان برجگر بگذاری واولین کاریکه میکنی اینکه دوباره این آزمایشات راتکرارکنی چه بسا ممکن است اشتباهی شده باشد.خیلی از این خطا ها در آزمایشگاهها می افتد.اگربازهم نتیجه همین بودآنوقت میشود درباره این مشکل باحساب وکتاب وسر صبر و حوصله فکری مناسب بکنیم  . میترسم اگر عجله کنیم ضربه ی مهلکتری بخوری .ضمن اینکه کارازمحکم کاری عیب نمیکند.جواد من برای این میگویم که راستش هرچه میکنم نمیتوانم این موردرا قبول کنم .جوادمیگویدچه حرفها میزنی ؟ این آزمایشگاههای زیرنظرکلانتریها کارشان حرف ندارد آنهم مورد به این مهمی پدرمیگوید خوب ضررکه ندارد.شاید آمدوآزمایش بعدی خلافش رانظرداد  جواد نظر پدرم را عاقلانه میبیند و زمانی طول نکشید که پدرم با اواز منزل به قصد ازمایشگاه از خانه بیرون رفتند البته این اطلاعاتی هست که مابعدها به آن پی بردیم آنروزپدردر جواب مادرم که پرسید چی شده چرااقاجواد ناراحت است والان داری بااین عجله کجا میروی ؟تنها حرفی که پدرزداین بود که مشکلی برای دوستش پیدا شده دارد میرود که ببیند میشود حل کند یا نه . ضمن اینکه به مادرم گفت مسئله ی مهمی نیست فقط یک نگرانی در باره سلامتی آقا جواد است . این حرف پدر مسکن خوبی بود که دیگر ما سئوالی نداشته باشیم .به آزمایشگاهی که پدر همیشه خودش به آنجا میرفت و هم اعتماد داشت و هم آشنائی میروندوبا تاکید براینکه دقت بیش ازاندازه باشد وسرعت هم همینطور فردای آن روز را برای گرفتن جواب آزمایش تعیین میکنند . آنقدر حال جواد آقا بد بود که با این ترفند پدر که شاید برای یک شب به دوستش کمک کرده باشد هم کار ساز نبود اصلا او حالی داشت که گویا ترس و وحشت دیگر اعتماد به نفسش راهم گرفته بود .صبح روز بعد به دنبال پدرم آمد تا باهم بروند و جواب آزمایش را بگیرند آنطور که پدر بعدا به ما گفت از این بیا و برو فریده خانم کاملا بی اطلاع بود . متاسفانه جواب تائیدیه همان بود که آزمایشگاه قبلی داده بود . وقتی این بارپدر به او میگوید که جواب همان است حال وروز جواد بیچاره آنچنان بر میگردد که تمام کارکنان آزمایشگاه را دستپاچه میکند و خلاصه با تدابیر پزشکی که انجام میگیرد کمی حالش بهتر میشود و با پدر به خانه ما می آیند و دو باره به اتاق میروند . مادر که شاهد ماجرا بود چون در آن ساعت ما در خانه نبودیم . میگفت تا به حال من پدرتان و دوستش را به این حال و روز ندیده بود بطوریکه حتی جرات اینکه بگویم چه شده را نداشتم وقتی هم برایشان چای بردم پدر آمد و مرا به اتاق راه نداد .گویا بعد از کلی حرف زدن و بالا پائین کردن افکارشان به این نتیجه رسیدندکه باآزمایش خون یکی ازبچه ها میشودسندمحکمتری دردستشان باشد ولی جوادگفت بایدخون چهارتایشان آزمایش شود من میخواهم بدانم درتمام مدت این سی و پنج سال چه بسرم آمده بود که خودم خبر نداشتم .راستش من به اینکه اینها با هم خواهر باشند هم شک دارم . نکند پای یکنفر نه که چهار نفر وسط باشد . بعد در حالیکه اشکش سرازیر میشود به پدر میگوید . حسین تا حالا بلائی اینچنینی را دیده بودی که به سر کسی بیاید ؟تو میدانی من از آوردن یک لقمه حرام به زندگیم وحشت داشتم .دراین شغل حساس هر بلائی را به جان خریدم ولی پا روی حق نگذاشتم .چه بسا که میشد دستم بگناهان متعددآلوده شود ولی همیشه خدا را مد نظر داشتم  آخر این چه بلائی بود که به سرمن آمد. وای ازوحشت اینکه پایم را یک قدم جلو بگذارم دارد چهار ستون بدنم میلرزد. میدانم که زیر باراین خیانت خم خواهم شد.من تحمل این ننگ بزرگ را ندارم .جواد برای پدر توضیح میدهد که در کلانتری وقتی این خبر را به ما دادند من کاملا متوجه شدم که  رنگ برروی فریده نمانده بود حالی داشت که رییس کلانتری هم خوب فهمید ولی من آنچنان سردرگم مانده بودم که گویا منگ شده بودم میدیدم و نمیدیدم میفهمیدم ولی اصلا حس درک از من گرفته شده بود آخر باورش برایم آنقدر سخت بود که تمام حسهایم از کار افتاده بود  شاید هم  نمی خواستم باور کنم چهارتا دخترکه آنها را باندازه جانم دوست داشتم؟آواری بر سرم خراب شده بود که رهائی از آن ممکن نبود . حالِ من را رئیس خوب تشخیص داد . دید بیشتر از این نمیتواند این مسئله را کش بدهد بهتر دید هرچه زودتر ماجرا را جمع و جورکند. بیشتر من طرف توجهش بودم او حس میکرد که من چه حالی باید میداشتم . مرد بود و سرد گرم روزگار را خصوصا در جایگاهی که بود چشیده میخواست کمکی بمن بکند تنها چیزی که آن لحظه مرا به خود مشغول کرده بود اینکه نکند فریده زن خیابانی بوده و من نمیدانستم روی این حساب حتما چهار دختر از چند پدر هستند؟یعنی میشود اینگونه زنی مدت سی پنج سال سرمراکه در این شغلی که  تنها و تنها آبرو و حیثیت برایم اهمیت داشت  گول بزند؟ . بیشتر از آنکه من حال و روز بدی داشته باشم که داشتم رئیس هم از این پیش آمد که گویابرای اولین بار بود با آن موجهه میشد حال خوبی نداشت میشد دقیقا فهمید گلویش خشک شده بودحتی قادرنبود با هیچ کلمه ای مرا را کمی آرام کند شاید او هم باندازه من بسیار مایل بود بفهمد که داستان این زندگی چطورشده که به اینجارسیده ولی شرایط روحی من بینوادلش را به دردآورده بود.اوخودش هم حتماپدربودو  . حس  میکرد که اگراین بلا به سر خودش آمده بود درچه حال و روزی می افتاد لذا از راه انسانیت روبه من کرد و گفت . شما خودتان وکیل هستید در این مورد هرچه من بگویم بیجاست . به قول ما قدیمیها ریش و قیچی دست خودتان است هرطور میخواهید میتوانید پیگیری کنید . در این موقع ورقه ای را که از پزشک قانونی در دست داشت به من داد و گفت تنها کمک من اینست که شما با این ورقه میتوانید به صورت یک مدرک قاطع استناد کنید و بی آنکه حتی بصورت فریده نگاه کند ورقه را داد. نفرت از نگاه او میبارید .با این حرفها در حقیقت از نظر قانونی جواد را مخیر کرد که هرطور میخواهد و میتواند رفتار کند . یعنی هم میتوانست آنجا شکایتی تسلیم کند و یا میتوانست از هر راهی که صلاح میدانست عمل کند . رئیس با سابقه ای که در این کار داشت میدانست که معمولا کار بشکایت نمیرسد.چون شاکی ازآنچنان موقعیت اجتماعی برخورداراست که شکایت پیش ازانکه مشکلش راحل کند به اوازنظر حیثیتی صدمه خواهد زد  . ولی بهر حال او وظیفه داشت حرف قانونی خودش را بزند .

باحرفها ی پلیس جواد در حالیکه به سختی روی پایش بند بود از او خدا حافظی کرده بود و بی آنکه منتظر فریده که تا این لحظه حتی یک کلمه ازدهانش حرفی بیرون نیامده بود واین خودنشانگرآن بودکه میدانست پشت این ماجراچه خبرها است ازدرب کلانتری بیرون آمده بودند . این تعاریف را جواد آقا داشت با درد برای پدر تعریف میکرد . میخواست از تکرار آن دردش را به پدرم منتقل کند . پدر هم با صبوری که همیشه در اوسراغ داشتیم و دوستش هم این خصلت پدررا میدانست تحمل میکردمیخواست جوادحرف بزند . و جواد مثل اینکه سوزن گرامافونِ ذهنش بی آنکه تسلطی بر گفتارورفتارش داشته باشد و شایددر آندم  اصلا حضور پدرم را در کنارش حس نمیکرد ودردش را برای خودش داشت بازگومیکرد  ادامه داد . درماشین پشت فرمان که نشستم فریده را دیدم که به طرفی دیگر دارد میرود . به سرعت از ماشین پیاده شدم و در حالیکه خودم را باو رسانده بودم بازوی اوراگرفتم و گفتم .کجا میروی؟ خیال کردی زدی و رفتی ؟ من این داستان را به قیمت جانم و همه آبرو وحیثیتم دنبال میکنم وتا حل نشود دست بردارنیستم . یک عمر گره کور زندگی ادمها را باز کردم و حالا خودم درچنین بحرانی افتاده ام .اگر توی کلانتری چیزی نگفتم نه خیال کنی نفهمیدم و یا گذشتی در کار بوده و کلاه نامردی به سرم گذاشتم ؟ نخیر. تو خودت میدانی من مرد قانون هستم . مشکلاتی از این پیچیده تر را حل کرده ام دیگر کار هم از کارگذشته زندگی چهارفرزندنامشروعت راازهم پاشیدی آنها بچه های من نیستند تا به حال هرچه ازکیسه مهرومهربانی من دزدیدی وبه ریشم خندیدی بس است حالا نوبت توست که هرچه خورده ای پس بدهی آنها بچه های من نیستند که بخاطرشان باین زندگی ننگین نکبت بار ادامه دهم . در این رابطه تنها به قانون هم تکیه نمی کنم چون میدانم هم خودم قدرت مقابله با آن را دارم وبا آگاهی ازبند بند قانون ازراهی وارد خواهم شد که جزای تمام خوشگذرانیهایت را بدهی شاید ندانی ولی به تو بگویم در این مورد  قانون بی رحمتر از آنست که تو خیال میکنی.تومادرآنها هستی ولی من پدر آنها نیستم با این وصف هنوز کلاه مردانگی و رحمت و عطوفت برسرم هست دلم میسوزدوقتی بآن لحظه فکر میکنم که وقتی بچه هایت بفهمند که من پدرشان نبوده ام و وبا بیشرمی زندگیشان رااینگونه به ورطه ی نکبت کشانده ای چه به روزشان میاید .آنها باید بدانند که مادرشان چه زن کثیفی هست .  دلم به درد میایدمیبینم آن روز را که آنها از نگاه کردن به چشمان زنی آلوده به نام مادر خجالت خواهند کشید .  ولی باید این قضیه روشن شود به تو گفته باشم  من تاآخرش ایستاده ام.تو باید جریمه یک عمر هرزگیت را بدهی.

با این حرفها کشان کشان  فریده را به داخل ماشین هل دادم.  فصل چهاردهم

 دراین لحظه فریده حتی اشک هم نمیریخت .کسی نمیداند چه فکری میکرد . یا آنقدر برایش عادی بود که دیگر لزومی نداشت خودش راناراحت کند ویا آنقدربی مقدمه و به سرعت خیانتش روشده بودکه قدرت اشک ریختن راهم ازاو گرفته بود . شوهرش کسی نبود که بشود به سرش چنین کلاه گشادی را گذاشت.اوفریده رابه جای اینکه به خانه ببرد به پارکی بردو با ترفندهائی که خودش میدانست تمام قضیه را از زیر زبان زنش کشید . دیوانگی برای حالی که او بعد از شنیدن حرفهای فریده داشت نسبت بسیار کمی هست . به چشمان فریده نگاه کردوگفت راستی توچطور توانستی اینگونه مرا بازی دهی ؟ یک عمر صداقتم و درستیم و نان پاکی که در آوردم و به بچه های تو وآن مردک دادم تورا دچارعذاب وجدان نکرد ؟ یکی نبود که بگویم خوب اشتباه است . چرا با من اینگونه رفتار کردی ؟ دارم منفجر میشوم . فریده فقط توانست در جواب شوهربیچاره اش فقط نام کسی را که هدف جواد بود به او بگوید . و گویا خودش را به دست تقدیری که نمیدانست چیست سپرده بود. وتنها حرفی که به جواد زد این بود . هرکاری میخواهی بکن . من سزاوارش هستم.دیگرجائی برای تبرئه خودم نمیبینم. من با علم به اینکه بالاخره روزی ممکن است این خیانتم بر ملا شود دست به اینکارنزدم .من با تو خوشبخت بودم ولی...و بعد هم دختر هافهمیدند فضائی که به وجود آمده بود را نه میدانم ونه میتوانم حدس بزنم ولی نهایتا چیزی که فهمیدم این بود که :فریده پسر عموئی داشت که از بچگی با هم بزرگ شده بودند و طبیعتا به هم وابسته. وقتی بزرگ میشوند این وابستگی به عشق عمیق تبدیل میشود .وقتی فریده به سن ازدواج میرسد علی هم آماده تشکیل زندگی بوده.خواستگاری عمو و زن عمو از فریده با مخالفت پدر و مادر فریده رو برو میشود زیرا آنها اعتقاد داشتند که علی را خوب میشناختند و او را مناسب و مردزندگی برای فریده نمی دیدند .پافشاری فریده و التماسهایش بی نتیجه بود درست در همین زمان بود که جواد به خواستگاری فریده رفته بود .پدر و مادر فریده که برای رهائی از اصرارهای او به دنبال فرصتی بودند این خواستگاری را فرجی دیدند و با زور و جبر فریده را پای سفره ی عقدی که اصلا دلش راضی نبود نشاندند .در آن حال و هوا فریده نه تنها دلش به این ازدواج راضی نبود بلکه با دلگرمیهائی که در پنهان علی به او داده بود این ازدواج رارهائی ازبند اسارت پدر و مادرش میدید . علی به او گفته بود من و تومال هم هستیم این دستک و دنبکها ظاهریست کافیست تو هم به این حرف ایمان داشته باشی .چندماهی ازازدواج فریده بااقاجوادنگذشته بودکه علی بعلت اختلاس ازاداره که درآن کارمیکرد اخراج شد طولی هم نکشید که اوضاع اقتصادیش کاملا بهم ریخت . در همین موقع با ترفندهائی که خودش میدانست با بیوه ی پولداری که بسیار هم با او تفاوت سنی داشت ازدواج کرد.علی همانطور که پدرومادر فریده پی به ذات اوبرده بودند آدمی نبود که مسیردرست رابرای رسیدن به آمال و آرزوهایش طی کند او راههائی را برای رسیدن به اهدافش میدانست که عقل جن هم به آن نمیرسید این ازدواج یکی از همین تصمیماتی بود که او درزندگیش گرفت .علی عادت کرده بود که همیشه دررفاه زندگی کند و بهره مندیش از زندگی همیشه در راستای اهدافش بود حالا هم با این وصلت به آنچه میخواست دست یافته بود علی زیاده پرست و حریص بود .دوسالی ازازدواج فریده نگدشته بود وفریده که هم خودش وهم جواد بسیارمشتاق بچه بودندحامله نشده بود . فریده بعد از رفتن به دکتر وپیگیریهای مداوم متوجه این مورد شده بوداشکال از جواد است . روزیکه این مورد را متوجه شد نادانسته این موضوع را به گوش علی رساند. شایددر ضمیر ناخود آگاهش از آنجا که هنوز به علی فکر میکرد  هدفش این بود که علی را وادار کند که از مهین زنش جدا شود و او هم ازجواد طلاق بگیرد و به آرزوی دیرینش که رسیدن به علی بود برسد ولی علی زرنگتر از آن بود که زندگی خود را به دست ساده اندیشی فریده بسپارد او نمیخواست از تمام مواهبی که در ازدواج با مهین به آن دسترسی پیدا کرده بود به این آسانی از دست بدهد بهترین راه این بود که هم به وصال معشوقه اش برسد و هم زندگی داخلیش را خراب نکند ضمن اینکه شاید در ضمیر ناخود آگاه خود میخواست از عمو وجواد هم انتقال بگیرد پس برای این اهداف بهتر این بود که فریده ی عاشق را به راهی که بنظرش به اهدافش نزدیکتر بود بکشاند .اوبه فریده گفت اگر میخواهی بی آنکه آب از آب تکان بخورد میتوانی این راز را از جواد فعلا پنهان نگاهداری در اینصورت ما میتوانیم با کمی صبر و رایت وقتی درست افکارمان را جمع و جور کردیم وقتی به یک نتیجه درست رسیدم هر اقدامی را که خواستیم بکنیم . او با حرف زدن و امیدوار کردن فریده به آینده توانست تمام روابط آینده خودش و فریده را برنامه ریزی کند  خلاصه آنکه با برنامه ریزی که علی برای او کرده بودفریده  بی آنکه در این مورد بجواد چیزی بگوید مسئله را پشت گوش انداخت  . جواد هم به خیال اینکه خیلی برای بچه دارشدن دیر نیست ونباید عجله کرد و ضمنا درآن زمان درشرایطی بود که تمام فکر وذکرش این بود که درکارش موفق شود. تمام این ها دست به دست هم داد و با اطلاعاتی که حالا علی از زندگی فریده داشت  آنها با حیله گری علی به هم نزدیک و نزدیکتر شدند .علی در حقیقت مثل مار زخم خورده ای بود که در نهان دلش میخواست هرطور شده زهرش را بریزد ضمن اینکه  اوواقعا فریده را از صمیم قلب دوست میداشت . هرچند اصلا شرایط ازدواج با فریده را نداشت زیراهم پدرعلی بسیارازبرادرش ازنظر اقتصادی پائین تربودهم سیستم خانوادگی او را هرگزپدر فریده قبول که نداشت هیچ. اغلب سعی میکرد فاصله بین خانواده اش رابا آنها حفظ کندولی این درست چیزی بودکه علی بسیاربرایش اهمیت داشت اومیخواست ازخانواده عمویش با وصلت کردنش با فریده این فاصله رااز بین ببرد و در حقیقت خودش را به خانواده عمویش تحمیل کند همه این کاستیهائی که داشت بامخالفت مادر و پدرفریده شد عقده ای که او را وا میداشت که از هیچ کاری برای انتفام کوتاه نیاید . فریده هم که با متوجه شدن اینکه جواد بدون آنکه خودش متوجه باشد این مشکل را دارد بی آنکه بفکر خیانت کردن به جواد باشد به این راه کشیده شد . او جواد را مردی لایق وقابل احترام میدید . عاشق علی بود ولی جواد برایش یک مرد ایده آل بود هم از نظر خودش و هم از نظر خانواده اش که میدید چقدر برای شوهرش اهمیت و ارزش قائل هستند . از طرفی علی از زنش به علت اینکه سن بالائی داشت میدانست که بچه ای نخواهد داشت .البته زن او از شوهرقبلی اش دودخترداشت که هردو در خارج از کشور بودند و تقریبا هیچ ارتباطی با مادرشان نداشتند مهین خانم زن علی آنقدربه علی وابسته بودکه حتی با آنکه میدانست اوسرگرمی غیراز خانه دارد ولی فقط حضور او برایش آنقدر با ارزش بود که چشمش را به روی تمام خلافکاریهای علی بسته بود . علی هم البته به خاطر اینکه این زن تنها راه گذران زندگیش آنهم در حد بالا بود حواسش را تا آنجا که رشته را پاره نکند جمع کرده بود .خدا میداند که علی بجز مهین و فریده با چندزن ودختر ارتباط داشت این را بعدها همه فهمیده بودند. خلاصه آنکه بدون  آنکه کسی متوجه شود فریده وعلی  سالهای سال باهم ارتباط داشتند. خوش خیالی واعتمادجواد به فریده باعث شده بودکه هرگزبه این خیال نیفتد که ممکن است ارتباطی بین زنش وعلی باشد.با بدنیا آمدن اولین فرزند علی و فریده که به حساب بچه جواد گذاشته شده خدا میداند که جواد چه کردانگاردر بهشت را خدا به رویش بازکرده مهربانیهای بیش از اندازه ودلبستگی اش بی نهایت بودعلاقه  جواد به دختر اولشان باعث شد که فریده پیش خودش از خیانتی که به جواد کرده بود شرمنده بود. ولی وقتی اینهمه ذوق و شوق را در او میدید به خودش نوید میداد که کاربدی نکرده لااقل جواد را اینگونه به زندگی دلبسته کرده و برای همین بود که سعی کرد که رابطه اش را با علی پایان دهد . چند ماهی روی خوش به علی نشان نداد و پا بر روی احساساتش گذاشت ولی علی که از فریده دست بردار نبود با این حرف که بیا شاید بچه دوممان پسر باشد و جواد بیشتر ازبیشتر خوشحال شود و ضمنا یکبارزایمان او و دیگران را به شک نیندازد . و خلاصه با هزاران وعده و وعید و حرف دوباره بر احساسات فریده سوار شد و این بار هم دومین دختر به دنیا آمد و این حرفها و گفتگوها مثل دانه تسبیح به هم پیوسته بود و بود و از آنجا که آفتاب برای همیشه زیر ابر پنهان نمیماند بالاخره به همان گونه که دیدیم راز خیانت این دو نفر برملا شدحالا جواد فهمیده بودکه هرچهار دختری که یک عمر به چشم عزیزانش به آنها نگاه میکرد وازجانش هم در مقابل آنها میگذشت وبا سعی و کوشش او هر چهار تا را به بهترین وجهی بزرگ کرده وبا تحصیلات عالیه به خانه شوهرفرستاده بودهمه شان دختران علی بودند .فریده شاید برای رهائی ازشرمی که گریبانش را درمقابل بچه هایش گرفته بوددرجواب بچه هایش گفت : پدرومادرم مرابه زورراضی بازدواج با جواد کردند من از روز اول او را دوست نداشتم . مردخوبی بودهیچ ایرادی نداشت که سبب شود من از اوجداشوم زندگی پاک و سالمی داشت .ولی علی را بهیچ عنوان نمیتوانستم فراموش کنم .من عاشق علی بودم دوسال تحمل کردم وقتی دیدم جوادمشکل بچه دارشدن داردحس کردم این راهیست  که خدا پیش پایم گذاشته از این مسیر هم جواد صاحب اولاد میشد و هم اساس زندگی  داخلی من وجواد به سامان میرسد . علی هم مرتبا بمن میگفت نگران نباش اگر صلاح خدا نبود تواز من هم  بچه دار نمی شدی . علی به گوش فریده خوانده بود که راستش چون مهین سنش بالا بود همه بچه دار نشدن را به حساب او میگذاشتند ولی من گاهی حس میکردم احتمالا منهم مشکلی برای بچه دار شدن دارم وقتی توحامله شدی خدا میداند چه شاد شدم او میگفت تو نمیدانی که من عاشق این دخترها هستم و همیشه زیر گوشم زمزمه میکرد که بالاخره همگی ما مطمئن باش روزی زیریک سقف باهم زندگی خواهیم کرد حرفهای اغوا کننده علی و خام بودن من و ضمنا عشقی که من به اوداشتم دراین مدت نه تنها مرا ازگناهی که میکردم نمی ترساند متاسفانه هر روز بیشتراز بیشتر به علی علاقمند میشدم ولی الان برای هر عقوبتی خودم را آماده کرده ام . این را هم به شما قول میدهم که هرگز از جوادکه یک عمر پا از جاده پاکی و صداقت بیرون نگذاشته بود  به دامن علی که از احساسات من برای رسیده به اهداف پست و پلیدش استفاده کرد  پناه نخواهم برد حالا میفهمم که چه کردم با خودم و شما .

و اما سرنوشتی که در انتظار جواد بود مرا بر آن داشت که احساس کنم دنیا دار مکافات نیست .جوادبعدازاعترافات فریده برای اوودخترانش تنهاراهی که برای نجات خودش وزندگی چهاردختری که ازفریده وعلی داشت خودکشی بود . یک هفته نگذشته بود که او را در دفتر کارش در حالیکه با باز کردن شیر گاز به زندگیش پایان داده بود پیدا کردند . نه حرفی به کسی زده بود و نه برای کسی پیغامی گذاشته بودفقط بعلت اینکه فرد مشهور و خوش نامی بود چند روزنامه خبر مرگ وکیل مبرز و صاحب عنوان  را که بوسیله ی خراب شدن لوله ی گاز دفتر کارش به وقوع پیوسته بود به اطلاع همگان رساندند .از بقیه ماجرا هائی که پس ازاین واقعه درزندگی سوسن و خواهر و مادرش و علی افتادخیلی دقیق خبری ندارم . تاهمین جای داستان راهم بی آنکه من مصردردانستنش باشم خودسوسن بعنوان درد دل برایم تعریف کرد.ومنهم از آنجا که میدانستم درلجنزارهرچه کاوش کنی غیرازشاهد کثافات بیشتر باشی چیزی عاید انسان نمیشود ازاوتوضیح بیشتری نخواستم.ولی اونه بلکه تفصیل خیلی مختصر برایم گفت که هرچهار خواهرمعتقد بودند که آقا جواد پدر واقعی آنهاست و شرم داشتند  از اینکه کسی مثل علی پدرشان باشد . فریده معلوم نشدبه کجا رفت سوسن میگفت مازندگیمان آنچنان شد که گفتنش هرگزدرتصورکسی نمی گنجدهرچهار تایمان همه چیزمان را باختیم . و این واقعه ای نیست که بشود بر آن سرپوش گذاشت سوسن را بعد از این ماجرا هرگز ندیدم ولی آخرین حرفهایش مثل زنگ همیشه در گوشم صدا میکند.اوگفت همین رنج تا آخرعمرزندگی مارا خواهد سوزاند. دلم برایش بسیار سوخت . در لابلای حرفهایش احساس کردم که ازبه دنیا آمدن پسرش هم که آنقدرمشتاق بدنیاآمدنش بودوفکرمیکردزندگیش رابگلستان تبدیل میکند پشیمان شده بود اومیگفت اگربچه نداشتم تنهاراهی که راحتم میکرداین بودکه براه پدرم آقاجواد بروم ولی فکراین بچه حتی این رهائی راهم برایم امکان پذیر نمی کند.سوسن به من گفت . چقدر سخت است که انسان نتواند مادرش را ببخشد .  فصل پانزدهم

بودن این دو سید در خانه ما هرچند فقط 15 روز بود ولی اتفاقهائی را که به دنبال داشت میشود گفت اگر در شرایط عادی میخواستیم بدانیم شاید سالها هم نمیتوانست برای ما اینهمه رویداد را که در این مدت کم فهمیدیم داشته باشد . کوتاه و بلند. بعضی مراجعات با آنکه بسیار جالب بود ولی بسیارکوتاه بود من سعی میکنم اززندگی کسانیکه بسیار جالب و غیر عادیست برایتان بگویم . البته به علت اینکه زمان بسیار زیادی ازوقوع این دانسته هایم میگذرد تقریبا اکثرقهرمانان این زندگیها یا فوت کرده اند و یا آنقدر دور و پیر هستند که دیگرفکرمیکنم مطرح کردنش هیچ مشکلی نداشته باشدضمن اینکه من سعی میکنم ازداستانهائی بگویم که در آن از مسائل شخصی و حیثیتی افراد سخنی به میان نیاورم . زیرا در هر شرایطی ملاحظه کردن بعضی نکات الزامی و انسانیست .با اینکه از این نوع هم بسیار شاهدش بودم . با تمام این اوصاف من در بکار بردن اسامی اصلا از اسمهای اصلی نامی نبرده ام . امیدوارم که این نوشته ی من هرگز به کسی آسیبی هرچندناچیزنزند چون تمام این ها واقعی هستند . من داستانسرائی نمیکنم . و حالا با شما در باره یک زندگی دیگر به تماشا مینشینم

                                         *********************************داستان زندگی خانم مه لقا امیدی

من در شرکتی که کار میکردم با خانمهائی که اغلب شوهر و بچه داشتند همکار بودم ولی بعلت تفاوت سنی که دربین ما بود خیلی به آنها نزدیک نبودم و این امری عادی بود به قول قدیمیها "کبوتر با کبوتر باز با باز " خصوصا در مورد سن و سال .ضمن اینکه چون تعدادمان زیاد بود چند تا هم سن و سال درمیان این دوستان داشتم .و این خود باعث میشد که همیشه فاصله ای بین ما که کم سن بودیم با خانمهائی که سنشان بیشتر بودباشد ضمنا اغلب آنها هم با خودشان سرگرم بودند. اگر به درستی میخواستیم دسته بندی کنیم میشدیم دو گروه ولی همین دو گروه بنابه مقتضیات کارمان همه تقریبا کنارهم کار میکردم و بالطبع کمابیش به روحیات و اوضاع زندگی هم وارد میشدیم  قیافه و رفتار و همه چیزهائی که در افراد قابل رویت بود خواسته و ناخواسته مرا وادار میکرد که قضاوتی حال درست یا نادرست در باره یک یک آنها داشته باشم . یکی از این دوستان خانم امیدی بود .شکل و شمایل  خانم مه لقا امیدی. همیشه برای من بیان کننده این جوک قدیمی بودکه میگفتند "عین اله ها همیشه کورهستند" بدین معنی که این خانم مه لقا نه شکلش اصلابه مه لقائی می خورد ونه فامیلش که امیدی بودنشان دهنده این بودکه این خانم ازامید در زندگی اش نشانه ای باشدنقش این نا امیدی حتی در صورتش به وضوح دیده میشد.او زنی بود نسبتا بلند وگوشتالود با صورتی پهن وبا رنگی تیره تند چشمانی بسیارریز و پف آلود که حتی میتوانم بگویم هرگز کسی نمیدانست رنگ چشم خانم امیدی سیاه است یاسبزوآبی یعنی درصورت به آن پهنی چشمانی باین ریزی می توانست نشانه ای ازنازیبائی کامل باشد . ولی همین چشمان با این اوصاف میتوانست یاس و ناامیدی را در وحله اول دیدنش به شما نشان بدهد خانم امیدی همیشه درخودش بودتقریباباهیچکس صمیمی نبودزن بدی نبودولی شرایطی داشت که هیچکس میلی بدوستی با اورانداشت غذایش رامعمولا تنهامیخوردوهرگز دست به سفره ی کسی حتی با تعارف زیاد نمیبرددرحالیکه در آن محیط اغلب دوستان سفره هائی بهم پیوسته میانداختندوباهم غذا میخوردیم واین بودکه تنهائی خانم امیدی کاملا بچشم میخورد.طرز لباس پوشیدنش هم آنقدربهم ریخته و نامناسب بودکه انسان فکر میکرد ازطبقه بسیار پائین جامعه آمده ولی وقتی موقع تعطیل شدن اداره فرا میرسید ما میدیدیم که ماشین بی ام دبلیو آخرین سیستم که شوهرش راننده ی آن بود به دنبالش می آمد این نا همگونیها بی اختیار همه ما خصوصا آنها که کمی هم سن و سال دار تربودند رادچار شک و شبهه میکرد ولی بعلت اینکه خانم امیدی با کسی دمخور نبودهمیشه این مسئله همینطور لاینحل در ذهن همه به نوعی مانده بود اکثردراین سئوال مانده بودند که اگرراننده شوهر خانم امیدیست پس چرا سرو ریخت این خانم اینگونه است وشوهرش مثل هنرپیشه های کمی سن داربا آن سروریخت که صدالبته شکلش هم که بدنبودهمه روی هم سئوالی بی جواب برای همه بود   . حرف زدن بسیار آرام و آهسته ی خانم امیدی هم خودش برای همه نقطه ی ابهامی بود به قول دوستم میگفت باید کلمات را از دهانش به زور بیرون بیاوریم . دوست دیگرم میگفت وقتی خانم امیدی حرف میزند من چیزی نمی فهمم فقط حدس میزنم که چه دارد میگوید حالا درست یا نادرست حدس زده ام را خودم نمیدانم ..

روزیکه من داشتم برای مینا یکی ازدوستانم ازدوسیدحرف میزدم وعکس العمل دوستم اشتیاقی برای دیدن آنها بود بی آنکه ما متوجه باشیم مه لقا خانم هم گویا گوشهایش رابرای شنیدن حرفهای من تیزکرده بود.میگویند دردمند همیشه به دنبال درمان است شاید حرفهای آن روزمن به دل مه لقا ازهمین نیازی که داشت نشست و به این باوررسید که گویابرای دردش درمانی یافته است. بعد ازاینکه دوستم بعدازآن روزبدیدن دوسیدبه منزل ما آمدوبا سیدها ملاقات کردگویا دریک فرصت مناسب خانم امیدی اورا گیرانداخته بودواز اوپرسیده بودرفتی پیش آن پیشگوها ؟مینا دوستم که متوجه نبودخانم امیدی ازکه صحبت میکند چون من واوباصطلاح  درخلوت خودمان داشتیم حرف میزدیم واصلامتوجه حضوراونبودم بنابراین پرسیده بودکدام پیشگوهارامیگوئید؟اشاره خانم امیدی بگفتگوی من ودوستم او را متوجه کرد که اشاره مه لقا به همان دوسیدی هست که اوچندروزپیش بامن به دیدنشان بخانه ما آمده بودمینابه گفته خودش درحالیکه هنوزازپیشگوئی دوسید دراین چندروزدر شوک بودگفت بلی رفتم . چشمان مشتاق خانم امیدی اورا وادار کرد که به حرفش ادامه دهد وگفت خیلی هم برایم جالب بود.امیدی پرسیده بود واقعا خیلی حرفهایشان درست بود ؟ میناگفت بله آنقدر گذشته ام را درست گفتند که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم . سئوال بعدی خانم امیدی این بود که آیا در باره آینده هم حرفی میزنند . که اوگفته بود  بله که البته قسمت جالبش همین است که همه به این دوسید مراجعه میکنند تاآنهادرمورد آینده شان چیزی بگویند.چون هرکس گذشته خودش را که خوب میداند ولی وقتی آنها گذشته را میگویند میشود فهمید که احتمالا از آینده هم خبرهائی دارد .آنها برای منهم از آینده ام چیزهائی گفتند  ومن آرزومیکنم همانطور که ازگذشته ام خبرداشتند کاش آینده را هم درست گفته باشند .( البته حالا من و شما به این نتیجه رسیده ایم که واقعا درست گفته بودند هنوز هم که چندین سال گذشته من هنوز این معما برایم حل نشده  )حرفهای میناباعث شده بودکه خانم امیدی روز بعد در جائی خلوت خودش را به من برساند گویا با وسواس هم این زمان را پیدا کرده بود اوبمن گفت . میخواهم خواهشی کنم . این خواهش خانم امیدی را من کاملا متوجه شدم چه میخواهد باشد چون مینا بعد از صحبت با خانم امیدی تمام ماجرا را برای من تعریف کرده بود . با این حساب گفتم بفرمائید گفت  من از تو درخواستی دارم البته دلم میخواهد  اگر برایت مقدور نیست رودربایستی نکنی. او در حالیکه معلوم بود به سختی میخواهد تقاضایش را به من بگوید ادامه داد  ولی اگر میشوداولا کسی از این ماجرا در اداره بوئی نبرد و بعد هم هرچه هم هزینه اش باشد میدهم .راستش با تعریفهائی که شنیدم خیلی دوست دارم  این دو سید را ببینم ؟ منکه میدانستم این تقاضای او از کجا آب میخورد ضمنا از خدا می خواستم که او را پیش سیدها ببرم و از زندگی خانم امیدی که برای همه ی ما کم و بیش رازی سر به مهر شده بود سر در بیاوردم مشتاقانه به او گفتم . حتما نه مشکلی نیست  ضمنا پولی هم نباید بدهید . آنها پول نمیگیرند .ولی فقط دلم میخواهد بدانم غیر از مینا کسی دیگر هم از حضور اینها در خانه ما مطلع هستند یا نه ؟ گفت راستش من وقتی شما داشتید با مینا این مسئله را در میان میگذاشتیدبی آنکه قصد فضولی داشته باشم  شنیدم و بعد هم از مینا پرسیدم .اما راستش شما مرا میشناسید من تقریبا با کسی اینجا حشر و نشری ندارم ولی مینا میگفت کسی این مسئله را نمیداند . ضمن اینکه من خودم هم میخواهم از شما خواهش کنم این مسئله بین من و شما باشد و هیچکس در این مورد چیزی نفهمد.این را میگویم چون میدانم مردم دوست دارند در زندگی دیگران دخالت کنند و حال و روز من طوری هست که اصلا خوش ندارم کسی درباره من و زندگیم چیزی بداندبه او گفتم منهم مثل شما فکر میکنم دوست ندارم از زندگی خصوصیم کسی مطلع شود خوشحالم از اینکه جز من و شما و مینا کسی واقف نیست.  وقتی هردو مطمئن شدیم که جز ما سه نفر کس دیگری چیزی نمیداند به او  گفتم . باشد اگر شما وقت دارید میشود همین امروز که مرخص شدیم با من بیائید.

آنقدر خانم امیدی در خودش بود که تنها چیزی که ما از او و زندگیش میدانستیم تنها همین دیدن شوهرش بود که وقت پایان کاربه دنبالش میامد البته برای چند تائی از خانمها این مسئله بسیار مهم بوددر جائیکه همه برای درد دل کردن به یکدیگر پناه میاوردند با آنکه خانم امیدی از ظاهرش هم پیدا بود که زندگی بی درد سری ندارد ولی اینگونه سکوت کردن و لب از لب باز نکردن خیلی به نظر عجیب می آمد ولی همه به خصلت و خوی او عادت کرده بودند ضمن اینکه او خودش را با هیچکس آنچنان نزدیک نمیکرد و گویا هیچ رغبتی هم به دانستن اوضاع داخلی هیچکدام از همکاران نداشت گوشه ی عزلتی برای خودش درست کرده بود . این را گفتم که بدانید اگر بعد ازبردن خانم امیدی به نزد دو سید هرچه آنها گفتند دیگر برو و برگرد نداشت که هیچکس به آنها اشاره ای از زندگی خانم امیدی نکرده بود . (پدرم همیشه وقتی ما از اینکه این دو سید از زندگی داخلی و گذشته آدمها پرده برمیداشتند مدعی بود که آنها بسیار زرنگ هستند و حتی از نگاهها و اشارات شما هست که پی به بعضی از مسائل میبرند و اینکه خودشان را هم به لالی زده اند که از ایما و اشاراتشان و برداشتی که اطرافیان میکنند بیشترین حدس و گمانها را میزنند و ما خیال میکنیم که اینها از گذشته خبر دارند در مورد خانم امیدی هرگز نمیشد چنین وصله ای به سیدها چسباند چون من حتی کلمه ای از دهان خانم امیدی در باره زندگی داخلیش نه پرسیده بودم و نه او به من حرفی زده بود .مثل همه ی همکاران نه میدانستم که چند تا بچه دارد و الان هم که میخواست به دیدن سیدها بیاید به من نگفت برای چه میخواهد آنها را ببیند ) بهر حال من اورا آن روز بعد از تعطیل شدن اداره به منزلمان بردم .   فصل شانزدهم

 برای مادرم عادی بود که دوستی ویا آشنائی ناخوانده به خانه ما برای رفتن به نزدسیدها بیاید و منهم به این مسئله کاملا واقف بودم برای همین آمدن خانم امیدی بامن برای مادرم عجیب نبودمادرم یکی از اهدافش این بود که آوردن این سیدها و پذیرائی از آنها با آنکه باری بسیارسنگین برای اوکه هم بچه زیاد داشت وهم راه انداختن پدرم وزندگی بودامامیگفت ثواب دارد هم برای اینکه اینها سیدهستند وپیش خدا ورسول خدا ارج و قرب دارند وهم راه انداختن کار خلق اله هم خودش کارخیر است . برای همین هرگز از آمدن افراد بهر صورت ناراحت نمیشد . خانم امیدی را من بعدازاینکه اورا به مادرم معرفی کردم به نزد دوبرادربردم .آنها تازه از خواب عصربیدار شده بودندوخوشبختانه کسی دراتاق نبود.واین باعث میشدکه خانم امیدی راحت ترباشد.من بااطلاعاتی که درمورد رفتار وخصوصیات خانم امیدی داشتم نمیخواستم شاهدوناظرحرفهای دوسید بااوباشم ولی مجبوربودم واین راباوهم گفتم که خیالش جمع باشدکه حضورمن فقط به خاطراین است که اوازایما واشاره های دوسید خیلی مطلع نیست .مه لقا خانم هم با روی باز از این حضور استقبال کرد .خانم امیدی مقابل دو سید نشست و من شاهد همان نگاههای کنجکاوانه آنها بودم مدتی کوتاه طول کشید با نوع نگاهی که سیدها داشتند معلوم بود خانم امیدی دست و پایش را هم کمی گم کرده باشد.آقا کریم روبه اقا کمال کردواشاره ای که کرد دال براین بودکه شمابگو.البته این کارشان هم به نظرمن بسیارعادی وتکراری بودولی همیشه وقتی اینگونه به هم پاس میدادند که متوجه میشدند طرف مشکلی اساسی دارد.منهم این موضوع را بخوبی درک میکردم .کمال شروع به صحبت کرد . تو سه تا دختر و یک پسر داری. زندگی سختی داری . سوختی و ساختی . میدانم برای چه آمدی . حق داری چون زندگیت بسیاردرد آور است . اول بگویم که  بعد ازحرفهای من تحمل زندگیت سخت تر میشود . آیا دوست داری همه چیز را بدانی؟ ولی به نظر ما اگر ندانی بهتر است .

مه لقا که ازاولین لحظات حرف زدن سید کمال بغض گویا راه گلویش راگرفته بودگریه امانش نداد ودرحالیکه  اشکش را با دستش از روی صورتش پاک میکرد گفت.من برای همین آمدم میخواهم بدانم حتی بقیمت خرابترشدن زندگیم .بعد زمزمه کنان گفت مگر دیگر جائی برای خرابی مانده ؟  کمال ادامه داد . باشدتودختران بسیارزیبائی داری . دلم برایشان میسوزد . پسرت که بزرگترین فرزندت هست ازخانه فرارکرده ونمیدانید کجاست ماهم نمیدانیم اوازشما بسیاردوراست.شاید بکشوردیگری رفته ولی دخترها با خودت زندگی میکنند.خوب آمدی تا بپرسی که شوهرت با آنکه کاری درحقیقت نداردازکجا اینهمه پول به دست میاورد . چه میکند . در حالیکه خیلی کنجکاوی کردی ولی هنوزکه هنوزاست بعداز چندین و چند سال زندگی هنوز به این راز پی نبرده ای . دست و پایت بسته است مدتی هست که تورا سر کاری گذاشته خودت میدانی این رابرای این کرده تاهم پوششی برای کارهایش پیدا کند وهم ترا مشغول کرده باشد . ضمنا این را هم بدان غرض اصلی او از این لطفی که به تو کرده اینست که  مبادا مرغی ساده دل مثل ترا که در قفس کرده از زیر چنگالش به در بروی او با کلی زحمت این کار را برایت پیدا کرده .پولت را هم تا یکشاهی آخرش از تو میگیرد نه فکر کنی که به این چندرغاز تو نیاز دارد؟ نه . میخواهد تو پروازی نشوی میداند که به او هیچ دلبستگی نداری و به خاطر فرزندانت نشسته ای و او را تحمل میکنی خوب حالا میخواهم چیزهائی بگویم که موبربدنت راست خواهد شد. آماده ای یا نه ؟ هنوز دیر نشده . تا اینجا که گفتم برای این بودکه بدانی هرچه میگویم درست است.خانم امیدی گفت بله برای شنیدن هراتفاقی که درزندگیم میخواهد بیفتد حاضر هستم . سید کمال گفت شوهرت دو تا زن دیگر هم دارد . یکی از آنها زن سن و سال داری هست البته کمی ازتوکوچکتراست ازاودوبچه دارد و زن دومش از اقوامش است که پنهانی اوراعقد کرده .همه فامیل و اطرافیان خیال میکننداین دختر به خارج رفته برای تحصیل  ولی او درهمین شهر است از شوهرتویک دختر دوساله هم دارد .تا اینجا هنوز چیزی نگفتم . من برای این زنها نبود که گفتم تعجب میکنی وزندگیت زیر ورو میشود حال تازه وارد مرحله ای خواهی شد که باید کاملا خودت را کنترل کنی. مه لقا هنوزاشکهایش خشک نشده بود . گویا مسخ حرفهای سید کمال شده بود چشم ازاوبرنمیداشت گاهی به نظرمیرسید که پلک هم نمیزنددراین لحظه به این فکر افتادم زنی که باهیچکس در محل کار نزدیک نمیشد شاید ازترس اینکه به زندگی آشفته و در هم برهمش پی ببرند آن زمان وجود مرا کاملا فراموش کرده بود . و مرتبا از سید میخواست که هرچه هست را برملا کند .

کمال گفت خوب حالامیخواهم بگویم که ازکجا اینهمه درآمدداردآنوقت است که دهانت ازبی شرمی این مردبازخواهد ماند.کار این مرد آنستکه آن دوزن که بروروئی هم دارندرادراختیارمردان میگذارد.زن اولی راکه الان دو بچه از او دارد قبلا تقریبا این کاره بوده ولی زن دومش که ازفامیل گرفته بسیارزیباوطناز است.اوبعلت عشقی که بشوهرت داد وضمنا در این انتخابی که کرده نه راه پس دارد و نه راه پیش به خانواده اش هم که نمیتواند برگردد طعمه ی دندان گیری برای شوهرت هست . بیشترین در آمد او از همین راه است .

ضمنا با تمام تلاشی که کرده ای وهنوز هم با گذشت وفداکاری وچشم برهم گذاشتن وندیدن تمام نامردمیهای اوبه زندگیت ادامه میدهی ولی باید بگویم که دیریازوداین رشته پاره خواهد شد.شوهرت با تمام تلاشی که در این مدت کرده که تو را مثل گوشت دَم توپ برای خودش ورو پوشی کارهایش نگه دارد ولی زندگی تو چرخشی دارد که او مجبور میشود که ترا از زندگیش بیرون کند و تو هم به این امرهم مشتاق هستی و هم راضی ولی شرایط توبسیارسخت است این راهم بگویم که راه بدی اوجلوی پایت میگذارد بینم.نمیدانم ازکجا وچطورولی ازاوضربه ای بشدت کاری میخوری.میدانم که تونه پدرداری نه مادرکه پشتیبانت باشند چاره ای هم نداری ولی این بود آنچه که من درطالع تو دیدم . دلم نمیخواست که بگویم ولی ازجهت اینکه آمادگی داشته باشی وحساب در دستت باشد گفتم .

خانم امیدی گفت . شما چه راهی پیش پای من میگذارید فکر طلاق رانمیتونم بکنم.سه تادختردارم پسرم که رفته این سه تارا که هرسه آینده شان به حضورمن کاملا بستگی دارد چه کنم ؟پدرشان را که خودتان میدانید من هم اگر این زندگی را به دست قضا و قدر بسپرم مطمئن هستم این مرد ناجوانمرد شایدازدخترانش هم نگذرد.سید گفت تو کاری نکن چون با سرنوشت نمی شود جنگیدفقط سعی کن در مورد شخص خودت  به خواسته ای غیرشرعی اوتن ندهی.البته من سربسته گفتم میدانم که اگرحالا هم متوجه نشوی به همان زمان که برسی به یاد حرفم خواهی افتاد .

در تمام مدت این گفت و شنود مه لقا را اشک لحظه ای راحت نمیگذاشت پس از اینکه تمام حرفهای سید به پایان رسید امیدی با همان چشمان اشکبارازآنها خداحافظی کرد .کاملا میشد به درد و رنجی که میبرد پی برد . من احساس میکردم بار سنگینی را دارد به دوش میکشد حتی باین فکربودم که ممکن است مسائلی درمیان باشد که هم اووشایدهم سیدهامیدانندولی یابخاطرمن ویا گفتنش را صلاح نمی دانستندپنهان کردند.مه لقا درحالیکه مثل انسانهای برق گرفته هنوزازشک حرفهای سیددرموردآینده اش بیرون نیامده بودازمن ومادرم بسیارتشکر کردوقتی مرامی بویسید حس کردم که چقدر این حرفهابرایش مهم بودند.وتنها خواهشش ازمن این بودکه هیچ کس ازرازی که برای من برملا شده درمحیط کاروبین دوستان من خبر نشود. ومن هم به اوقول دادم ضمن اینکه میدانستم با برملا شدن این رازجز اینکه ضربه ای ناجوانمردانه بخانم امیدی زده باشم کاردیگری نکرده ام اوزن آبروداری بودواگر روزی کسی ازآنچه که من دیدم و شنیدم مطلع میشدهم آبرویش میرفت وهم ممکن بود کارش راازدست بدهد ضمنا وقتی این اخباربه شیاع میرسید دخترهایش هم مطلع میشدند وخلاصه محشری به پا میشد که من از خیال چنین اتفاقاتی راستش تنم میلرزید.خصوصا اگر پای من در میان میبود .

وقتی اورفت من به نزد دوسید برگشتم درحالیکه برایشان چای میبردم مثل همیشه کنارشان نشستم وازاقا کمال پرسیدم هرچه میدانستید گفتیداوگفت نه آخرکاراین زن بدتر از آن بود که من بتوانم برایش شرح دهم چون آنچه که من دیدم آخر کارش به آبرو ریزی و تنهائی ختم خواهد شد.خدا نجاتش بدهد.راستش دیدم اگر بگویم که چه میشود ممکن است دست به خودکشی هم بزند تو هم این را پیش خودت نگاهدار. یک چیزدیگررا هم میخواهم به توبگویم تمام این پیشگوئیهائی که من و برادرم میکنیم آن چیزی هست که می بینیم و احساس میکنیم خدا را کسی ندیده چه بسااین پیش بینی ها بحقیقت نپیوندد حالا چه خوب وچه بد . انشاالله در مورد این زن بیچاره دست خداوند از آستین به در آید و او را نجات دهد .یکسال بیشتر یا کمتر از این زمان من به حرف آقا کمال رسیدفصل هفدهم

پسر دائی خانم امیدی یکی ازافراد برجسته و سطح بالای شرکتمان که هم او باعث سرکار آمدنش شده بود مردی بسیار زیبا و میانسال تحصیل کرده وچند سالی بودکه از فرنگ برگشته بود و چون مدیربسیار موفقی درخارج ازکشوربود شرکت ما درحقیقت اورااز دست چندین شرکت مشابه دزدیده بود وبا وعده ووعیدهای بسیار به سمت مدیر ارشد مشغول بود همه ما میدانستیم که خانم امیدی دختر عمه آقای محرری است که در حقیقت پارتیش هم ایشان بودند . همانطور که آفتاب زیر ابر پنهان نمیماند اگر در دم و دستگاهی زنان باشند به سختی میشود که رازی را پنهان نگاه داشت . با تمام سعی و کوششی که خانم امیدی در کشیدن حصار به دور خودش بود و در این کار هم بسیار موفق بود نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای توانسته بود پرونده ی خانوادگی این دو نفر یعنی آقای محرری و خانم امیدی را از سیر تا پیازش را به دست آورد و مسلم است اگر یک زن بفهمد انگار عالم و آدم فهمیده اند من تاوقتی خانم امیدی به منزلمان نیامده بودازآنجا که دراین باره خیلی کنجکاونبودم چیزی نشنیده بودم واین ارتباط را بعد از آشنائی کم و بیش با زندگی خانم امیدی متوجه شدم . داستان گویا از این قرار بوده که آقای محرری ومه لقا ازنوجوانی عاشق همدیگربودند.این عشق راتقریبا همه ی فامیل می دانستند. آقای محرری چون درس میخونده شرایط ازدواج نداشته با آنکه مادرش بسیارمشتاق این ازدواج بوده ولی با تمام سعی و کوششی که میکند موفق نمیشود زیرا پسرش برای ادامه تحصیل با بورسی که به او تعلق گرفته بود به انگلیس میرود .ودرس را به ازدواج مقدم میداند و جوابش این بوده که برای ازدواج  نیازبه زمان دارد وبا تمام عشقی که به مه لقا داشته  بالاجباراین احساس را در خودش کشته بود. زمانی نمیگذرد که ابوالقاسم یعنی همین شوهر فعلی مه لقا که به توسط یکی ازاشنایان به خانواده ی مه لقا معرفی شده بود خواستار ازدواج با او میشود خانواده ی مه لقا هم که ازبهمن یعنی همان آقای محرری نا امید شده بودندبی آنکه به مه لقا اجازه اظهارنظر بدهند به سرعت باتقاضای ابوالقاسم موافقت میکنند.ابوالقاسم فرزند دوست پدرمه لقا بوده.دوستی این دو همکار آنقدر نزدیک میشود که خانواده هایشان هم در ارتباط قرار میگیرند. درهمین رفت وآمدها ابوالقاسم عاشق مه لقا میشود درآن زمان اوپسری بوده بسیار فعال و زرنگ پدر مه لقا با آنکه میدانسته که همکارش وضع خیلی روبراهی نداردولی ازهمین فعال بودن ابوالقاسم بسیارخوشش میایدا ومیگفته این پسرمیتواند درهر شرایطی گلیمش را از اب بیرون بیاورد. مه لقا دختربزرگ خانواده امیدی بوده زیبا و خوش قد و بالا . خیلی هم خواستگار داشته  ولی از آنجا که انسان نمیتواند با سرنوشت بجنگد سیب سرخ نصیب دست چلاق میشود . ابولقاسم آنچنان خودش را در دل آقای امیدی جا میکند که اوچشم بسته بااولین تقاضائی که پدرابوالقاسم ازخانواده ی مه لقا میکند آنهاخصوصا پدرش اولا از ترس اینکه مبادا مه لقا در انتظار بهمن سن و سالش بگذرد و شاید حسابهای دیگری که نمیدانیم چیست دختر مثل گلش را به او میسپرد . خیلی هم راضی بوده غافل از اینکه نازنین دخترش را به قعر بدبختی سوق داده است . مه لقا فقط سیزده چهارده سال داشت که زن ابوالقاسم شد . و حالا در سن سی و پنج سالگی به همان روزی افتاده بود که برایتان شرح دادم و اما پسر دائی خانم امیدی یعنی بهمن محرری همان عضو ارشد شرکت زمانی که دراروپا درس میخوانده وقتی میفهمد که مه لقا راشوهرداده اند بهترمیبیند که به زندگیش سر و سامانی بدهد برای همین  .بازنی ایتالیائی ازدواج کرده و از او صاحب دختری شده بود . بعد از پایان تحصیلاتش وقتی عازم تهران میشود باهمسرش به ایران میاید. ولی  همسرش نمیتواند خودش را با شرایط و سنتهائی که آن زمان در ایران بشدت رعایت کردنش الزامی بود وفق دهد . محرری هم هرکاری که از دستش بر می آمده برای نگهداشتن او در ایران میکند ولی تمام سعی او آهن سرد کوبیدن بود زیرا کارینا بهیچ عنوان راضی به ماندن درایران نمیشود وبالاخره بادخترش به انگلیس میرود. چون خانواده اش درانگلیس اقامت داشتندضمنا بشوهرش میگویدمیتوانی مرا طلاق دهی در آنصورت دخترم را باید به من بدهی و یا میتوانی با رفتن من به انگلیس نزد خانواده ام موافقت کنی و سالی یکی دو بار یا بیشتر بیائی و ما را ببینی که محرری با این گزینه دوم موافقت میکند او سالی دو سه بار میرفت و زن و بچه اش را میدید و بر میگشت ولی در تهران تنها زندگی میکرد.تنها زندگی کردن او باعث شده بود که شوهر مه لقا به حضور او در دور و بر زنش خیلی خوشش نمی آمده البته خانم امیدی پاکتر از آن بودکه چنین وصله هائی باوبچسبد ولی ابوالقاسم که احتمالا به اوضاع زندگی وشرایط بهمن حسادت میکرد این وصله را میخواست به زنش بچسباند. خدا میدانست که در سر این مرد نابکار چه هدفهائی دنبال میشد .او حیله و نیرنگهائی درسر داشت که شیطان هم نمیتوانست حدسش را بزندهمین اوهام بهمراه کژویها و فسادی که داشت تا آنجا پیش رفت که طومارزندگی خانم امیدی را بر باد داد.طرح وبرنامه ای که ابوالقاسم برای بی آبرو کردن وبرباددادن تمام داشته های پسردائی مه لقا ریخته بود بیشترازآنکه بهمن را درگیر کند( که صد البته کرد ) زندگی خود اورا چندین برابر برباد فنا داد .زن دوم ابوالقاسم هم بسیارزیبا هم جوان بودوهمانطورکه مه لقا قبل ازآنکه سیدها راببیندازوجودهردوزن شوهرش بی خبربود. فامیل وحتی دوستان ابوالقاسم این دوزن را نه دیده بودند و نه میدانستند که او غیر از مه لقا زن دیگری هم دارد . ابوالقاسم چون این دو زن رابرای مقاصد خاصی گرفته بودودرحقیقت کاروکاسبیش با وجود این زنها میچرخید. برای همین بسیار محتاطانه رفتارمیکرد تا کسی پی بکارهای غیراخلاقیش نبرد گواینکه اوضاع بسیارخوب زندگیش همیشه برای همه خصوصامه لقا جای سئوال داشت ولی ابوالقاسم از آن مارهائی بود که در گذر زمان افعی شده یود. همین پنهان کاری بود که توانست به ابوالقاسم کمک کند تا نقشه ای رابرای بهمن بکشد .این دسیسه ای که ابوالقاسم در سر داشت نه اینکه به بعلت علاقه ای باشد که به مه لقا داشته بلکه او تمام سعی وکوشش برای دوچیز بود اولا تلکه کرده بهمن و دوما بی آبرو کردن اوزیرادرحقیقت دربین فامیل بهمن مثل استخوانی بود که درگلوی ابوالقاسم فرو رفته بود.بهمن مردی بود موفق درسطح بالای جامعه با تحصیلات آنچنانی و خلاصه اوضاعی بسیار عالی ولی ابوالقاسم مانند زالوئی بود که در گرداب متعفنی زندگی میکرد .هرچند به ظاهر سعی میکرد کسی بوئی از کارهایش نبرد ولی بهر حال همه را برای همیشه که نمیشود گول زد .حد اقل خودش در حال حاضر میدانست که چه جرثومه ی فسادی هست . میخواست با دسیسه بهمن را هم در این لجنزاربکشاند . برای همین تمام فکروذکرش این بود که دامی بگستراند و بهمن را شکار کند .پس از مدتها فکر و نقشه کشیدن از زن سومش در این طرحی که ریخته بود استفاده کرد .او رویا زن جوانش را وادار کرد که سرراه بهمن  قرار بگیرد و با شگردهائی که در آن هم خودش و هم رویا درآن استاد بودند وبارها و بارها از این راه به مقاصدشومشان رسیده بودند این بارهم بهمن  را مثل خیلی دیگرازشکارهایشان به دام بیاندازد .طولی نکشید که بهمن به دام رویا افتاد . او مردی بود تنها با تمام امکانات به این لحاظ اینگونه خوشگذرانیها برایش بسیار عادی بود.البته از این رفتار بهمن  ابوالقاسم اطلاع کامل داشت واین باعث شده بود که با اگاهی و بآسانی اورا به دام رویا بیاندازد.زمانی طول نکشید که ارتباط رویاوبهمن بجائی که ابوالقاسم میخواست رسید و با طراحی و نقشه ی ماهرانه ای که کشیده بودند بهمن  را در حین ارتکاب عمل غیر اخلاقی با گرفتن عکس به دام انداختند . در موارد دیگر که ابوالقاسم رویا را وادارمیکرد باین کار تنها قصدش حق السکوت از شکارهایشان بود که صد البته همیشه هم موفق بودند ولی این بار شوهر مه لقا قصد داشت هم حق السکوت بگیرد وهم ضربه ای کاری به رقیب عشقی گذشته اش بزندوآبرویش را در محل کارش و در بین فامیل حسابی ببرد ضمن اینکه مطمئن بود کسی از حضوررویا بعنوان زن او مطلع نیست و هیچ وصله ای را کسی نمیتوانست به او بچسباند.

رویا زن جوان ابوالقاسم باطراحی و برنامه ای که شوهرش ریخته بودموبه موجلو رفت او که خودش در اینگونه کارها شریک خوبی برای ابوالقاسم به حساب می آمد خیلی با سرعت به مقصد رسید وقتی عکسها تهیه شد این بار خود ابوالقاسم عکسها را گرفته بود و با این ادعا که یکی ازدوستانش آنها را دراختیاراوگذاشته اول به سراغ بهمن میرود.بهمن بیچاره که حسابی دردام افتاده بود با پول کلانی که باومیدهد به خیال خودش کاررا تمام شده فرض میکند درحالیکه ابوالقاسم خیلی برنامه هابرای اوداشت اولین کاری که بعداز گرفتن حق وحساب ازشکارش میکند این بودکه این عکسها رانشان مه لقا دادووقتی مه لقا میپرسد این زن کیست اواظهار بی اطلاعی میکند و آنوقت مه لقا بعد ازمدتها دیگر نمیتواند به نصایح دوسید که گفته بودند تحمل کن و دندان بر سر جگر بگذارعمل کند. با آنکه آنها به اوگفته بودنداز درگیری با شوهرش پرهیز کند چون وقایعی که بعد ازدرگیری به وجود خواهد آمدهمه برعلیه مه لقا خواهد بود بیچاره او هم تا توانسته بودسنگ بر دلش گذاشته بود ولی دیگرتحمل هم برای هرانسانی حدی دارد . اینجا بود که دیگر نتوانست سکوت کند وقتی ابوالقاسم متوجه شد که مه لقا داستان زنها ومسئله ی کلاشیهای آنها را میداندبی آنکه از کارهائی که کرده حد اقل به ظاهر منکر شود و یا اظهار ندامت کند و یا موجبی برای کارهای خلافش عنوان کند برعکس با کمال وقاحت او را تهدید میکند که اگر کسی از این راز مطلع شود تنها کاری که میکنم اینست که تو را خواهم کشت .بعد از برملا شدن این وقایع رفتار شوهرش با او طوری بود که مه لقا از حرفهایش متوجه شد که بالاخره ابوالقاسم این کار را خواهد کرد . و این برخورد او با مه لقا باعث شد که بیچاره از ترس اتفاقی که احتمال افتادنش را میداد بترسد و تنها راهی که به نظرش رسید این بود که بهر شکلی که شده پایش را از زندگی ابوالقاسم بیرون بیاورد .با اطلاعاتی که با پرس و جو کسب کرد دید بهترین راه این است که هرچه زودتر تا کار به جاهای باریک نکشیده دست به کار شود لذا گزارش تمام کارهای خلاف ابوالقاسم را به صورت یک ادعا نامه برای طلاق و گرفتن تمام حق و حقوق خودش و بچه هایش توسط یکی از دوستانی که ما در اداره داشتیم و شوهرش وکیل بسیار باوجدانی بود وحتی در ازا اینکار آنقدر مه لقا را دروضعیت بدی میدید که از گرفتن حق الزحمه ی خودش هم صرفنظر کرد تسلیم دادگاه کرد و پیگیری این انسان والا باعث شد که ابوالقاسم دستگیر شود.البته اوزهرخودش را به بهمن ریخته بود . زیرا بهمن آبرویش جلوی تمام فامیل رفت و در اداره هم  به بدترین ضربه ای که ممکن بود به او زده شود تن داد . یعنی مُهراخراج از کار. همین ضربات یعنی رسیدن ابوالقاسم به تمام مقاصدش .اما مشکل مه لقا به همین جا ختم نشد    فصل هجدهم

ابوالقاسم بعد از رسیدگی کامل دادگاه به کارهای خلاف اخلاقی که داشت و از آن گذشته داشتن دوزن بدون اجاره زن اول و خلافکاریهای متعددی که دامنه اش بسیار وسیع بود حتی خود متهم شدو او مجبور به دادن تمام حق و حقوق مه لقا شد و سپس با بریدن زمانی طولانی به زندان رفت . مه لقا هم میگفت بعدها متوجه این کارهای غیر اخلاقی ابوالقاسم شده بود من دیگر از سرنوشت مه لقا خبر نداشتم چون او بعد از این اتفاقها از آمدن به اداره هم صرفنظر کرد . او زنی بود که آنقدر در زندگی مشترکش با ابوالقاسم زجر کشیده بود که دیگر توان بردن باری بیشتر را نداشت ضمنا مال و منال ابوالقاسم با آنکه سهمی  از آن به زنها و بچه های دیگرش رسیده بود بازبیشتر و بیشتر از آن بود که او نیازی به کار کردن داشته باشد . هرچند که مالی که از راههای خلاف به دست آمده باشد خیلی به مزاج این زن سازگاری نداشت ولی راه و چاره دیگری برای گذران به نظرنمیرسید.چند مدت پیش بعد از چندین و چند سال با اتفاقی غیر مترقبه ای دورا دور از حالش مطلع شدم .کسیکه با اطلاع کامل و از نزدیک زندگی مه لقارا میدانست تعریف کرد که مه لقا چندین سال بعد از زندانی شدن ابوالقاسم بصورت پنهانی زندگی میکرد.زیرا در همان اوایل زندانی شدن ابوالقاسم این مرد که ضربه ی بسیار شدیدی از طرف مه لقا خورده بود و ضمنا با خیلی از آدمهای مثل خودش دمخور بود بنا به شنیده ها دو سه نفری را با ارعاب و تطمیع وادار کرده بود که مزاحم زندگی مه لقا بشود. بنا به گفته ی مه لقا دو سه باری هم ادمهای مشکوکی او را زیر نظر داشتند بطوریکه خانواده اش هم نگران شده بودند هم برای خودش و هم برای بچه هایش آنها میدانستند که ابوالقاسم مار زخم خورده است و از هیچ کاری برای ضربه زدن به آنها اِبا ندارد . او به قولی زده بود به سیم آخر   . زیرا نه برای خودش آبروئی مانده بود و نه برای بچه هایش ارزشی قائل بود .نهایتا بعد از هم فکری با خانواده به این نتیجه رسید که باید هر چه زودتر قبل از آنکه به مصیبتی دچار شود راه چاره ای پیدا کند.پس بهتر دید که برای جان سالم به دربردن از این مهلکه باید خودو بچه هایش  را از چشم ابوالقاسم پنهان کند دورترین نقطه که به نظرش رسید زندگی در یک شهر دور از تهران بود پس سنندج را انتخاب کرد .او سالها به دور از خانواده اش در شهر سنندج زندگی کرد . و ازترس جان خودش و دخترانش و در ضمن از  اینکه فساد ابوالقاسم زندگی آینده دخترانش را خراب کند بسیار وحشت داشت . ضمن اینکه تا در تهران بود مرتبا از زندان خبرهائی برایش میاوردند و با هر خبر چند روزی زندگی مه لقا جهنمی میشداما وقتی بدون نام و نشان به سنندج رفته بودمیگفت حد اقل از این خبرها تن خودش و دخترانش نمیلرزد. بعد از همه ی این سختی و بدبختیها بالاخره توانسته بود به زندگیش در همان شهر سر و سامانی بدهد .خوشبختانه توانسته بود دخترهایش را به افرادی بسیار مناسب شوهر دهد  و خودش هم بازندگی مستقلی که داشت اوضاعش رو براه بود . از پسرش دیگر خبری نشده بود ابوالقاسم  هم گویا در زندان که بوده در یک درگیری که برایش پیش میاید با ضربات چاقوی شخصی فوت میکند . و صد البته زمانی که من دراواخرزندگی  مه لقا توسط همان دوست در جریان بودم یکی از وحشتهایش این بوده که میدانم اگر ابوالقاسم از زندان مرخص شود دست از سر من و دخترهایم بر نمیدارد. او میتواند دنیا را زیر و رو کند فقط من او را میشناسم . مطمئن هستم در این جا هم امنیت ندارم  . گاهی میگفت اگر بفهمم که زندانیش تمام شده خودم را سر به نیست میکنم . ولی من بعد از اینکه آخرین خبر را شنیدم که ابوالقاسم در زندان فوت کرده به این نتیجه رسیدم که بالاخره مه لقا هم خدائی داشت و آخر عمری  سایه وحشت این مرد دیو صفت از سر زندگیش کم شده بود .

                                       ****************************              داستان زندگی دنیا خانم

دنیا زنی بود حدود سی و یا سی و پنج ساله با قد و بالائی متوسط پوست سفیدش انسان را به یاد مهاجران روسیه میانداخت . چشمانی بارنگ بسیار روشن که همیشه یک حجب وحیا وغمی عمیق بزرگترین جذابیت صورتش را دراولین بر خورد به رخ انسان میکشید . همچنین موهای طلائی که گذشت زمان رنگش را تیره کرده بود  . دنیا خانم با این ظاهر زنی بسیار زیبا به نظر میرسید .دنیا حدود یکسال و یا یکسال و نیم بود که همسایه محله ما شده بود خیلی خانه اش به ما نزدیک نبود . یک خانه کوچک یک طبقه را خریده بود و تنها زندگی میکرد .او تنهای تنها بود . این تنهائی نه محدود به زندگی داخلیش که در تمام قسمتهای زندگیش به خوبی به چشم میخورد.دنیا با هیچکس ارتباط نداشت هیچکدام ازهمسایه ها اورا به درستی نمی شناختند.با آن روابطی که درآن زمان معمولا زنها باهم داشتند این رفتار دنیا آنها را دردانستن اوضاع داخلی زندگیش بسیارحساس کرده بودضمن اینکه شاید نادانسته و یا ناخواسته اگرهرکدام میتوانستند درمورد دنیاچیزی کشف کنند لابد این میشد یک پیروزی برای سردرآوردن حتی از گوشه ی کوچکی از زندگی این زن. خلاصه اینکه دنیا خانم نه با کسی مراوده داشت و نه کسی دیده بود که فامیلی یا دوستی به خانه اش امد و رفت داشته باشند . سرش به کارخودش بود. سایه وار درکوچه در رفت و آمد بود . بی آنکه اشتیاقی حتی برای سلام و علیک باکسی از خود شنان دهد . سرش به کار خودش بود . مادر من که به علت مشغله خانه و بچه داری و خصوصیت اخلاقی که داشت خیلی برایش حضور دنیا مهم نبود . ولی دیگر زنهای همسایه همچنان در آتش فضولی و سردرآوردن از کار و زندگی این زن می سوختند .البته بعد از مدتی کم کم این احساسات بین افراد خاصی که کارشان سر در آوردن از کار دیگران بود کمرنگ شد .یکی اینکه گویا هرچه وازهرراهی برای سردرآوردن انتخاب کرده بودند تیرشان به سنگ خورده بود و از طرف دیگر از دنبال کردن زندگی دنیا خسته وناامیدشده بودند.ازاین روهمه دنیاراباهمین حال و هوائی که داشت قبول کرده بودند وامااودر تنهائی خودش بی آنکه تغییری در رفتارش داده شود زندگی میکرد. به ندرت با کسی سلام وعلیکی به رسم ادب داشت که یکی ازاینها آنهم به علت سن وسالی که داشت ورفتارمهربانانه اش بااطرافیان کاملامحسوس بودمادرم بود.دنیا با مادرم درحد یک سرتکان دادن وسلامی بسیار کوتاه ارتباط داشت . دراین مدت یکی دوتا از دوروبریها نادانسته گذارشان به بیمارستانی افتاده بود که دنیا خانم در آنجا کار میکرده افتاده بود این کشف را کرده بودندکه دنیادرآن بیمارستان سرپرستاراست ودرمحل کارش هم مثل محل زندگیش باهیچکس هیچگونه ارتباط و یا دوستی ندارد ولی با رفتاری که دنیا داشت برای آنانکه که به این موضوع پی برده بودند تا همین مقدار هم برایشان  یک پیروزی  بود که کسب کرده بودند زیرا یک گره از مشکلشان حل شده بود و آ ن اینکه زندگی او از کجا تامین شاید همانطوریکه به تجربه به من ثابت شده شما هم به این نتیجه رسیده اید که هر انسانی توانی دارد و هرچقدربرخودش مسلط باشد باز این گردون بی انصاف روزی را میرساند که انسان مجبوربه پاره کردن پیله اش میشود . وپروانه ی رها شده از وجودش را که همان نیاز به ادامه زندگیست در آسمان همدلیها  به دنبال می کشاند.پروانه ی رها شده از دنیای تاریک دنیا خانم راهم شهرت این دو سید به میان میدان بازی سوق داد .   فصل نوزدهم

در همان زمان که سیدها مهمان خانه ما بودند روزی دنیا خانم مادر مرا در خیابان می بیند و بی مقدمه با سلام کردن از او میخواهد که اگر ممکن است زمانی که کسی در خانه مانیست او به دیدن این سیدها بیاید.آنطور که بعدا مادرم برای ما تعریف کرد گفت من از دنیا خانم نپرسیدم ولی خودش گفت برسریک دوراهی است ومیخواهد بداندصلاحش چیست .از حرفهائی که بین مادر و دنیا خانم رد و بدل شده بود مادر متوجه شد که ضمن اینکه دنیا خانم شنیده این دونفرحرفهایشان درست است با آنکه تا حال بچنین چیزهائی اعتقادی نداشته وپای بند نبوده ولی از آنجا که کسی را برای مشورت ندارد. میخواهد به این وسیله اگر اقدامی میکند ته دلش گرم باشد که مادر من چون دراین مدت دستگیرش شده بودکه چه زمانی خانه خلوت است وآمدو رفتی نیست به او میگوید و دنیا خانم قرار میشود فردای آن روز ساعت هفت هشت شب که اوهم کارش در بیمارستان تمام میشود به خانه بیاید وهمانطور که مادر میتوانست حدس بزند  خانه ماهم معمولادراین ساعت خلوت بودپس دنیا خانم برای پیداکردن راه چاره پایش به خانه ما باز شد.ازبخت خوب من چون مادر خودش کار داشت. مرا برای ترجمه در کنار دنیا خانم و سیدها انتخاب کرد من در این زمان کوتاه  این را فهمیده بودم   کسانیکه به دور خود حصار میکشند بسیاردردمند هستند ولی وقتی اینگونه آدمها  به کسی اعتماد میکنند .گویا کاسه صبرشان لبریز میشود و هر چه در دل دارند بی پرده بازگومیکنند.حال دنیا خانم گویا اینطوربود.وقتی من و مادر را سنگ صبور خود دید و با اطلاعاتی که سیدها در مقابل من از زندگی او برملا کردند بعدها آنچه راهم که آنها نگفته بودند خودش برایمان گفت . دنیا خانم در این دنیای بی درو پیکر بالاخره من و مادر را همدل و همزبان خودش دید ودر حالیکه  از سیر تا پیاز زندگیش را برای ما میگفت ودر حقیقت  درد دل میکرد آنچنان دردش سنگین بود که درتمام مدت یا با بغض ویابا اشک داستانش رابازگو میکرد.چنانکه گفتم من قسمتی اززندگیش رااززبان سیدهای پیشگو همان وقت که برای دنیا ترجمه میکردم فهمیده بودم و بقیه اش را از زبان خودش . ولی برای اینکه شمارا سردرگم نکنم قصه زندگیش را همانطورکه براوگذشته بودوخودش به تفصیل برای من گفت و من سعی میکنم در این رابطه دخل و تصرفی نکنم  برایتان بازگومیکنم . ودر آخر می گویم چه خواسته ای داشت وچه جوابی گرفت و آیا جواب پیشگوها درست از آب در آمد یا نه . و آخر کار دنیا خانم به کجا کشید و حالا داستان  واقعی زندگی دنیا خانم از زبان خودش^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پدر من از مهاجرانی بود که از باکو زمانی که آنجا کمونیستی شد به ایران تقریبا پناهنده شد . دلیلش هم این بود که خانواده اش بسیار مذهبی بودند وانقلاب شوروی رابه حساب بی دینان میگذاشتندکه ممکن بود آنها را از دین و ایمانشان دور کند . خانواده پدرم در باکو اوضاع بسیار خوبی داشتند آنطور که برای ما گفته بودپدر اندر پدر بازرگان چای بودند . در آن زمان کسانیکه از شوروی به ایران میامدند معمولا در شهرهای مختلف آذربایجان ایران مقیم میشدند زیرا هم راه نزدیک بود و هم از نظر زبان و حتی فرهنگ بسیار همگون بودند . ضمن اینکه هنوز نمیدانستند آخر و عاقبت این مهاجرت به کجا خواهد انجامید زیرا رژیم کمونیستی شوروی را خیلی با دوام نمیدیدند برای همین تقریبا با این امید که شاید گشایشی شود و شوروی به رژیم سابق برگردد سعی در این داشتند که هرچه ممکن است نزدیک باشند . چون خواه نا خواه هم در آنجا ریشه دوانیده بودند و هم هنوز نتوانسته بودند از آن سرزمین دل بکنند . برای همین پدرمن با خانواده اش وقتی به ایران امدند دراطراف اردبیل ساکن شدند و بالطبع دیگراز آن دبدبه و کبکبه خبری نبود ولی وضع بدی هم نداشتند درآن زمان دراردبیل اوضاع مردم برعکس شوروی خیلی روبراه نبود واین فقر نسبتا همگانی در تمام شهرهای ایران سایه گسترانده بودروی این حساب خانواده من درجائیکه برای زندگی انتخاب کردندبا افرادی دمخورشدند که سطح بسیار پائینی از هرلحاظ داشتندهم معیشتی وهم فرهنگی .زمانی که پدرم میخواهد ازدواج کندمادرم راکه زنی زیبا ازاهالی همان اردبیل بودانتخاب میکند . قبل ازپدرم خواستگارمادرم یکی ازاشرارآن منطقه به نام اسرافیل بوده که حدودا هم سن و سال پدرم هم بوده خانواده مادرم با وصلت این فردشروربسیارمخالف بودند.پس وقتی پیشنهادپدرم به خانواده مادرمیشود .آنها بی هیچ وقفه ای به این ازدواج جواب مثبت میدهند زمانیکه ازدواج پدرومادرم من به وقوع می پیوند کینه پدرم رااسرافیل به دل میگیرد. شایدبرای شما باور کردنی نباشد ولی در آنزمان که تفریبا قانونی خیلی محکم پشتیبان مردم نبود اینگونه اختلافات چه بسا شالوده زندگیهای زیادی را بر باد میداد.ازدواج پدرم با مادرم سرنوشت همه خانواده را دچار یک تنش میکند اسرافیل باآن شرایطی که داشت وتقریبا یکه بزن محل و همانطور که گفتم از اشرار بود عقده این دو خانواده را به دل میگیرد و آنچنان که بعدها بر ملا شد گفته بود تا دودمانشان رابه باد ندهم دست بردار نیستم . اسرافیل از آن آدمهائی بود که دشمنی اش میتوانست ما را به خاک سیاه بنشاند . البته این اتفاق از آن جهت که اسرافیل باصطلاح اُفت جاهل بودخیلی واضح بروز نکرد . اما همین جا بگویم که تصمیمات اسرافیل بیش از همه مرا سوزاند . و حالا باید به زندگی اسرافیل بعد از ازدواج پدر و مادرم بپردازم و شما ببینید چطور سرنوشتها مثل دانه تسبیح به هم گره میخورد . گره ای که هرگز کسی قادر به باز کردن آن نیست . و آنکه گفتم زندگی ها را بر باد میدهد چه دامنه ای میتواند داشته باشد .ازدواج پدر و مادر من با آنکه یکی از باکو آمده بود و خانواده دیگری اهل اردبیل بودند ولی تا حدودی از نظر فرهنگی با هم مطابقت داشتند . برای همین اصل زندگیشان پایه و اساس داشت . ازدواج اسرافیل را هم باید از همین قماش زندگیهای دانست زیرا .

همانطور که از قدیم گفته اند کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با هم جنس پرواز .اولین قدمی که اسرافیل برداشت وخانواده ما نا دانسته خوشحال شده بودند  این بود که اوازدواج کرد .البته اسرافیل بایکی از همپالکی های خودش که دختر نازیبائی داشته حالا یابعلت اینکه چشم خانواده مادر مرا کور کند ( چون پدرخانواده ای که اسرافیل از آنها دختر میگیردبا گردن کلفتی و در آمدهای غیر انسانی پول وپله ای بهم زده بودند ودرحقیقت ازراه نامشروع یکی ازمالکان و بزرگ اشراف آن زمان وآن دیارشده  بودند) یاپول وموقعیت خانواده دختر چشمش را گرفته بوده و میخواسته با این ازدوج خودش را قاطی آن دسته وایل بکند ویاهرمقصد و منظوری که داشته وما ازآن خبرنداریم با این دخترنازیبا ازدواج میکند.زیبائی مادر من و زشتی زن اسرافیل براین دشمنی دامن میزند.اسرافیل مادر مرا دیوانه وار دوست داشته ولی چون در وصلت با او تیرش به سنگ میخورد هرگز این آتش در دلش خاموش نمیشود  .  فصل بیستم

همانطورکه زندگی باید بگردد و بگردد . اسرافیل دارای فرزندان متعددی از پسر و دختر میشود و پدر ومادر منهم صاحب پنج فرزند میشوند . سه دختر و دو پسر که من دخترآخر آنها بودم یعنی ته تغاری وبسیار عزیزدردانه  امروزم را نبینید . میگفتند حتی از مادرم زیباترهستم یعنی تمام خصوصیات برجسته ی پدرومادرم درمن جمع بود.دربین اطرافیان بسیار شاخص بودم . دو برادر ودو خواهرم ازدواج کرده بودند میدانید که درآن خطه وآن زمان هم پسرها وهم دخترها خیلی زود به خانه بخت میرفتند. تازه 12 یا 13 ساله بودم که بین دو برادرمن ودوتا از پسرهای اسرافیل همان خواستگار قدیم مادرم را میگویم درگیری ایجاد میشود نمیدانم علتش چه بوده ولی آنشب برادرهایم با زنهایشان وخواهرهایم با شوهرانشان در منزل ما مهمان بودند که ناگاه آتش به جان همه شان می افتد و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم ده پانزده نفرازخانواده اسرافیل و ده پانزده نفراز خانواده مابه جان هم می افتند.کار دعوا بالا میگیرد و طبق معمول آن زمانها کاربه چوب وچماق میکشدکه هرکدام درتاریکی شب باهرچیزکه داشتند به سروروی یکدیگر میزدند . چون در گیری بسیار خونین وطولانی میشود پای پلیس هم به میان می آید وهنوزغائله تمام نشده بودکه فریاد اسرافیل بلند میشود زیرا دراین میان درحالیکه خیلی ازآدمهای درگیرازهردو دسته مجروح شده بودند وهرکدام از یک ناحیه بدنشان خونی جاری شده بود و اما بدترین واقعه آنشب این بود که از بخت بد خانواده ی من  پسر برادر اسرافیل که جوان حدود 18 یال19 ساله ای بوده قربانی این ماجراشده بود .وفریاد اسرافیل برای این بلند بود.او در حالیکه  پسر برادرش را به روی دست بلند کرده بود. با الفاظی بسیار رکیک که نثار خانواده ی ما میکرد و بیشتر هدفش برای داغ کردن این  ماجرا این بود که توجه همه را همان اول ماجرا قبل از اینکه پلیس بتواند تحقیقی بکند در شلوغی و بگیروبه بند بی حساب و کتابی که در جریان بود با زرنگی همه ی گناهها را به گردن خانواده ی ما انداخت و در حقیقت به نفع خودش و خانواده اش آنچنان ورق را برگرداند و خودش را در موضع قربانی قرار داد که دیگر از دست هیچیک از افراد خانواده ی من که در حقیقت شوکه شده بودند کاری بر نمی آمد  اینگونه  شده بود که پای پدر و برادرهای من بد جوربه میان آمد که صد البته جار و جنجالی که اسرافیل به پا کرده بود باعث موفقیتش  شد. او مردی بود که در تمام زندگیش در اینگونه درگیریها خبره شده بود و میدانست چه موقع چه باید بکند . بیچاره خانواده ی من که آدمهائی ساده و بی خبر از این بگیر و ببندها بودند . بسیار قابل درک است که اسرافیل برنده ماجرا شد . .بالاخره پس از پایان درگیری وقتی همه ی افراد را به کلانتری میبرند با این حساب که فردی از افراد اسرافیل کشته شده بود تمام حقها را به آنها میدهند و در پی روشن شدن ماجرامتاسفانه پای دو برادرمن بعنوان مقصر به میان کشیده میشود که آنهم با قسمی که پدرم (شاید هم به دروغ برای رهائی برادرهایم ) میخورد وخودش راعامل کشته شدن غلامعباس پسربرادر اسرافیل معرفی میکند . این ماجرا میشود پایه بدبختی من.یکی دوماهی پدرم رابازداشت و زندانی کردند وباارتباطاتی که اسرافیل باهمه منجمله با کسانی که ریش وقیچی قانون دستشان بود و هرحکمی را حتی برگناهکاری بیگناهی با پول ووعده ووعید میدادند باعث شد پدر مرا محکوم به مرگ کردند حالا مانده بود رضایت اولیای دم . تنها پیشنهاد آنها برای رضایت این بود که من بخت برگشته را بکنند گوسفند قربانی . یکی ازشرورترین پسرهای اسرافیل یعنی خلیل که با آن سن کم به خلیل گرگه معروف بود وآنطور که می گفتند عاشق من شده بود و شرط رضایت خانواده اسرافیل برای رهائی پدرم از چوبه دار  ازدواج من با خلیل گرگه بود .من بعدها فهمیدم که در این ماجرا که اتفاق افتاد قصد اول اسرافیل این بود که به هر نحوی شده زهرش را به پدرم و خانواده ی ما بریزد . اینکه غلامعباس در این بین کشته شد ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد . زیرا شب بود و تاریک پدرم به ما گفته بود که هرگز هیچ سلاحی در دستش نبوده . برادهایم هم مطمئن بودند که به کسی آنگونه که باعث این اتفاق افتاده باشد حمله نکردند همه ی ما ایمان داشتیم که غلامعباس حالا یا به عمد و یا سهوا به دست یکی از افراد خود اسرافیل کشته شده . و اسرافیل هم از این برگ برنده توانسته بود به جا و به خوبی استفاده کند . وقتی او برای رهائی پدرم موضوع ازدواج مرا با پسرش به میان کشید ما تازه متوجه شدیم که اسرافیل چه خواب وحشتناکی برایمان دیده . او میخواست به قول معروف گوشت ما زیر دندانش باشد . و از این راه زهری را که سالها میخواست. با این وصلت به جان ما ریخت . در این زمان ما هیچ راهی جز تسلیم نداشتیم . یا رهائی پدرم و یا مرگ من در دستهای خلیل گرگه . که مسلم است راه دوم عاقلانه ترین راه بود .  دهان همه ی ما به خاطر نجات پدرم ازمرگ بسته بود و من چه میخواستم و چه نمیخواستم با ید تن به این ازدواج آنهم در آن سن کم میدادم .

پدرم بعد ازرضایت اولیای دم که خانواده ی برادر اسرافیل بودند  با قید وثیقه آنهم به قول اسرافیل با ریش گروگذاشتن او در اداره پلیس پدر بیچاره و بیگناه من آزاد شد . او آزاد شد و من گرفتار . دل تمام افراد خانواده ی من خصوصا پدرم خون بود . آنشب اگر خبر مرگ مرا برای خانواده ام میاوردند همانگونه ماتمزده میشدند که وقتی من  پای سفره ی عقدی نشستم شدند . من وقتی به عقد خلیل در آمدم هرگز او را درست ندیده بودم و اصلا در آن سن کم حسی نسبت به ازدواج نداشتم .از برگزاری مراسم نه خیلی به یاد دارم و نه اتفاق خاصی افتاد .به محض اینکه رسما زن خلیل شدم او مرا به اردبیل برد .گفتم که ما در جائی اطراف اردبیل که صد البته در آن زمان رفتن از محل سکونتمان به اردبیل بسیار دشوار بود زیرا نه وسیله  به راحتی پیدا میشد و هم اینکه خانواده ی من آنقدر در گیر مشکلات بودند که رفت وآمد برایشان امکان پذیر نبود حتی یکی از افراد خانواده ی من اردبیل را ندیده بودند .و من و خلیل طبق دستور اسرافیل مجبور بودیم .و اما بر خلاف ما اسرافیل در تمام آذربایجان پایگاه داشت . نمیدانم بچه علت او تصمیم گرفت که زندگی من و خلیل در اردبیل باید باشد. اسرافیل از ان دسته آدمهائی بود که به قولی حتی نگاه کردن به چشمانش تن انسانها را میلرزند . و من که یک دختر سیزده ساله بود م هروقت مقابل او قرار میگرفتم درست حالت کبوتری را داشتم که در کنج قفسی هستم و دستهای بزرگی آنچنان مرا احاطه کرده که هر آن احساس این را داشتم که جان دارد از بدنم خارج میشود از بخت بد من خلیل از نظر شکل و شمایل درست مثل پدرش بود . رفتن من به اردبیل یکی از آن دردهائی بود که گفتنش و احساسش هرگز برای کسی قابل لمس نیست . پدر و مادر و برادران و خواهرانم اگر بگویم که روزخداحافظی درست مثل کسانی بودند که گوسفندشان را داشتندد برای سر بریدن به مسلخ میبردند . اما مگر چاره ای داشتند؟ جریمه یک عمر زندگی این خانواده را من بدبخت داشتم با آن جثه ی ناتوان و سن کم به دوش میکشیدم . پایم که به اردبیل رسید شروع زندگی مرگبارم بود. درآنجا نه کسی را میشناختم ونه مثل این روزهاکه حد اقل کنار خانواده ام بودم  دسترسی به کسی داشتم از جائیکه در اردبیل خلیل مرا برده بود تا محل زندگی پدر و مادر و خانواده ام راهی بسیار ط ولانی بود که فکر رسیدن به آنها آنهم درآن زمان برای من امکان پذیر نبود.درحقیقت اسرافیل در سر هوائی داشت که نه من که حتی پدر و مادرم هم فکرش را نمیکردند . اگر آن روزها کسی میدانست که اسرافیل با این تصمیم  به چه منظور مرا تا این فاصله از خانواده ام دور کرده میدانست مطمئن بودم که پشتش میلرزید . و شاید اگر پدرم بوئی از این تصمیم را حس کرده بود مطمئن بودم حاضربود تن به کشتن بدهد واز این ازدواج نامیمون جلوگیری کند ولی از آنجائیکه سرنوشت را به پیشانی انسانها مینویسند و هیچ کاری ازدست کسی برنمیاید بالطبع باید انسان خودش را به دست تقدیر بسپارد همان کاریکه من  بالاجبار خواسته و ناخواسته تن به آن دادم . .

خلیل مرد بسیار نا آرام و شروری و بی مهابائی بود . هرچقدر من ظریف و شکننده بودم او قوی و درشت اندام بود . من سفید و او سیاه و خلاصه نقطه مقابل هم بودیم . تنها چیزی که باعث ادامه ی این زندگی بود نادانی و بچگی من بود و بس . زیرا باکوچکترین نوازشی که خلیل مرا میکرد با حساب اینکه هیچکس را در اطرافم نداشتم برایم کافی بود که مانند بچه ای گول بخورم و ارام شوم او گاهگاهی مرا با بازیچه هائی که برایم میخرید خوشحال وخشنود و راضی نگه میداشت . وخلاصه دنیای کوچک من با همین چیزهای پیش پا افتاده میگذشت .بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومی در انتظارم است     فصل بیست و یکم

هنوزچند ماهی نگذشته بودکه یواش یواش پای آدمهای ناشناخته که همه مردبودند به خانه ما باز شد . از دو سه نفر شروع شد و حتی به پنج شش نفرهم رسید . شبها تا نیمه خلیل با آنها مشروب میخورد و قمار میکرد و عربده می کشیدند . و من در حقیقت نا خواسته و به فرمان خلیل ساقی این مجالس بودم . خودم نمیدانستم چه میکنم.بره ای بودم که به دست گرگی چون خلیل اسیر و گرفتارشده بودم . یکی دو بار دیدم که زنهائی هم گاهگاهی باآنها میایند.حال چه ارتباطی باهم داشتند .یعنی من بچه تر از آن بودم بتوانم اینگونه روابط را درک نم . وقتی هم که ازخلیل میپرسیدم اومیگفت این زنها همسرهمین مردها هستند. من بعد از جواب خلیل دیگر پیگیری نمیکردم نمیدانم واقعا قانع میشدم یا نه ولی نهایتا برایم چه فرق میکرد.من هرگز باین زنهانزدیک نمیشدم.آنها هم تمایلی ازخود نشان نمیدادند . ولی بعد ازمدتی این حرف خلیل برای من قابل قبول نبودزیرامدت به مدت زنهاعوض میشدند . بهمین منوال دوسال گذشت تازه پانزده سالم شده بودکه اولین ورق زندگیم بهم خوردورنگی گرفت.شاید برای بسیاری اززنان و دختران این اتفاق قابل درک بودولی برای من که درزمان ترک خانه و خانواده خصوصا مادرم بسیار بچه تر از آن بودم که اینگونه خبرها را حس کنم این اتفاق هم برایم مهم بود و هم دربی اطلاعی کامل بودم .هم میترسیدم و هم یک خوشی بسیار لذتبخش در گوشه ی دل تنهایم حس میکردم . درست متوجه شدید . احساس کردم که دارم مادرمیشوم .وفکرمیکردم گفتن این مطلب بخلیل اوراهم مثل من خوشحال خواهد کرد.برای همین اولین کسی را که دراین احساس قشنگم مطلع کردم خلیل بودوقتی که خبرحاملگی ام راباو دادم درحالیکه خیال میکردم خوشحال میشود.منتظر عکس العمل بودم ولی اودرحالیکه چپ چپ نگاهم میکردبی آنکه اصلا به من و به احساسی که پیدا کرده بودم فکر کند بی تفاوت نگاهم کرد وگفت بایدبچه راسقط کنی .من به اخلاق و نگاههای خلیل آشنائی کامل داشتم وخصوصا بانگاهش در واقع وقتی خبرحاملگی ام راشنید حتی قبل ازآنکه بزبان بیاورد فهمیدم که چه میگوید ووقتی به زبان آورد دنیا جلوی چشمم سیاه شد. من توی دنیا کسی رانداشتم برای همین وقتی فهمیدم حامله هستم خیلی خوشحال شدم این را هم بگویم که در آن زمانها وسیله ارتباطی تقریباوجود نداشت وخلیل مرا به جائی آورده بود که خانواده ام هیچ دسترسی بمن نداشتند درمدت این دوسال من هرگز ندیدم که خلیل با خواهرویابرادرانش هم تماسی داشته باشد اگر پدرومادرش وخواهرهاوبرادرانش را میدیدم هم هرگز نمی شناختم . او مرا در حقیقت به اسیری آورده بود گاهی یکی دوروزغیبش میزد ولی هنوزهم نمیدانم که درآن نبودنها به کجا میرفت و وقتی از این سفرها برمیگشت اوضاع زندگیمان خیلی خوب میشد .حال راه بدست آوردن این پولها ازکجا بودنمیدانم .بهرحال بااحساس حضوراین بچه فکر میکردم بالاخره کسی را پیدا میکنم که بوجودم بسته است از طرفی میگفتم با آمدن بچه شاید خلیل هم سر به راه شود و من جائی در دلش پیدا کنم بعضی اوقات در تنهائیهایم به این فکر میکردم که وقتی بچه دار شوم دیگر مجبور به رفتن به مجالس آنچنانی خلیل و دوستانش نیستم من هرگز و هرگز از رفتن به بزمی که خلیل درخانه درست میکردومرابالاجبارواداربحضور در آن میکرد راضی نبودم بعضی اوقات از نگاههائی که دوستانش به من میکردن راستش پشتم میلرزید . حس بسیار بدی داشتم ولی جرات ابرازش را هرگز نداشتم چون میدانستم که جوابم یا کم محلی است واگر پافشاری میکردم بایدتن بیک کتک خوردن میدادم . ولی دیدم درست برعکس شد . چه بگویم که چه بلاهائی به سرم آورد تا بچه سقط شد.یکی دوماهی رنجورو ناتوان از نظر روحی و جسمی در رختخواب افتاده بودم ولی بالاخره هرطور بود روی پا شدم انگار مثل سگ هفت جان  داشتم . باید میمردم ولی وقتی خدا کسی را بدبخت کند تا آخر خط باید برود .

چند ماه نگدشته بود که دو باره حامله شدم این بارهم ازترسم وهم ازآنجا که عاشق بچه بودم تا سه چهار ماهگی به خلیل نگفتم . کم کم شکمم بالاآمد و جسته گریخته خودش زیر زبانم را کشید و وقتی فهمید مثل گراز تیر خورده نمیدانست چه کند . اولا دیگر بچه بزرگ شده بود و بعد هم چون هنوزسالی از سقط اولم نگذشته بود نمیتوانست کاری کند . البته بازهم تا توانست سعی خودش را کرد ولی خدا این بارنخواست دل من بیشتربشکند.چندین بار با بهانه های واهی مرا به باد کتک گرفت البته قبل از آنهم من به این تعرضها عادت کرده بود م .اوهروقت که احساس میکرد میتواند ازمن زهره چشم بگیرد کم وبیش مرا کتک میزد ولی این بار نوع کتک زدنش کاملا فرق کرده بود سعی میکرد به پهلو و پشتم ضربه بزند . زیر دست و پایش مثل بره ای که گرگ به جانش حمله کرده باشد زار میزدم و تمام سعی ام در همان لحظات هم به این بود که تا میتوانستم از بچه ای که در شکم داشتم محافظت کنم . چندین بار با نشانه هائی که میدیدم لرزه برتنم میافتاد زیرا شنیده بودم که این علامتها زمانی هست که بچه صدمه دیده .من درآن زمان تنها و تنها امیدم به این بچه بود نه پد و نه مادر و نه هیچکسی را نداشتم تنهائی مثل خوره به جانم افتاده بود از خلیل میترسیدم تمام لحظاتی که در کنارم بود فقط این حس را داشتم که ازدست وزبانش درامان باشم . زندگی در همان سن پائین آنقدربرایم ناگوار بود که حتی مرگ هم برایم نعمتی به حساب می آمد . وحالا با این دریچه ی امیدی که به رویم بازشده بوددنیارنگ دیگری گرفته بود .گاهی فکر میکردم که از رفتار خلیل کاملا معلوم است که هیچ احساسی نسبت به من ندارد. وبعد متعجب میشدم که اومیتواند درهمین کتک زدنها با یک حرکت مرا از سر راه خودش برداردضمن اینکه دیده بودم که خودش وخانواده اش چطوربه راحتی آدم میکشند.و از قانون هم هیچ ترسی ندارند . گویا با کسانی سرو کار داشتند که میتوانستند بر روی این کارهایشان سرپوش بگذارند .واین برایم همیشه یک سئوال بود بعدها به این راز هم پی بردم و این وقتی بود که  فهمیدم خلیل نمیخواست ازوجود من بگذرد اومرا برای مقاصدی میخواست که مرگ من برایش بیشتر از آنکه سود داشته باشد ضرر داشت با مقاصدی که او در سر میپروراند مرگ من  ناگواربودیعنی اگربودم بیشتربرایش منفعت داشت برای همین ازآنجا که بسیاردرتمام کارهای خلاف خبره بود میدانست چطور از من زهره چشم بگیرد وقتی زیر دست و پایش مرا می اندخت سعی میکردتا جائی پیش برود که دوباره من بتوانم سرپا شوم و او خیالش از اینکه من هنوز میتوانم به او و دوستانش سرویس بدهم جمع باشداوهرکارراکه میخواست میتوانست بکندزمان مکان هم برایش تفاوت نمیکرد.ولی من بااین زندگی که داشتم هرروز که میگذشت بیشتر و بیشتر به بچه ای که در شکم داشتم وابسته میشدم . شبها برای کودکم  از دردهایم میگفتم احساس میکردم من وجود او را کاملا حس میکردم باخودم میگفتم اگر دختر باشد که محرم اسرارم میشود و اگر پسر باشد پشت و پناهم است . ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تنها آرزویم این بود که این نوزاد پسرباشد .اورا تنها راه نجات خودم میدانستم .صد البته با اوضاعی که داشتم نه تنها داشتن پسر برای خودم که اگراین نوزاد پسربود فکر میکردم خلیل هم خوشحال خواهد شد ولی اگر دختر بود از نظراو نبودش بهتر از بودش بود زیرا دیده بودم که خودش وخانواده اش با نوزاددختر خیلی هم شادمان نمیشوندولی وقتی پسر به دنیا میاید احساس برتری میکنند . خلاصه اینکه هربدبختی که داشتم این روزهاوقتی احساس حضوراین بچه رامیکردم کمی آرام میشدم دیگرخیلی رفتار خلیل ودوستان ناجورش ذهنم را اشغال نمیکرد.کم کم داشتم سنگین میشدم .رفتارخلیل نه تنها بهترنشده بود که هر روز نسبت به روز پیش بدتر هم میشد گاهی حس میکردم که دیگراز خود منهم دارد چشم میپوشد اکثر شبها به خانه نمی آمد . وقتی ناله میکردم که بی تو شبهادلم میلرزدکه نکند بدنیا آمدن این بچه به مخاطره  بیافتد با حرفهائی که میزد بیشترآزارم میداد . ولی همانطورکه شب روز میشود بالاخره تاریکی شبها راگنراندم تا اینکه چشمم با بدنیا آمدن پسرم رحمان روشن شد  . خداوند مرا به آرزویم رسانده بودوبا نگاه کردن به صورت نازنینش از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم .فصل بیست و دوم

نمیدانید چقدر رحمان زیبا بود هنوز که هنوز است و بیست و اندی سال گذشته یک لحظه قیافه زیبا و معصومش از جلوی چشمم محو نمیشود هرکس رحمان را میدید میگفت که کپیه خودم است . یک مو از خلیل گویا به تن رحمان نبود واین بیشترمهر رحمان را در دل من می انداخت . من به شدت ازخلیل نفرت داشتم و یکدنیا ازاو می ترسیدم درمقابل اومثل موشی بودم که شیری همیشه قصد حمله به او را دارد . صدایش که درمی آمد تنم میلرزید.بعد از به دنیا آمدن رحمان به اصطلاح قدیمیها منهم استخوان ترکاندم و قد و بالا و سر و سینه ای بهم زدم بعدها فهمیدم که همین مسئله باعث شد که خلیل زودتر ازآنچه که شایدخودش برایم پیش بینی کرده بود تصمیش را بگیرد .خلیل اصلا آدمی نبود که ذره ای احساس در تمام وجودش داشته باشد.کم کم به این نتیجه رسیده بودم که  اصلا نام انسان دادن باین فردباهیچ معیاری درست نیست.سراپاشربودحالاوقتی فکرمیکنم از خودم میپرسم  چطورتوانستم آنهمه سال کنارش باشم وتحملش کنم.ولی ازطرفی هم هرکس جای من بود چاره ای جز این نداشت یا این زندگی را میبایست ادامه میدادم ویا چاره ای جزمردن نداشتم اززمانی که رحمان به دنیا آمدورق زندگی منهم برگشت .رفتار خلیل دگرگون شد.این باربا چهره ی دیگراو آشنا شدم او میدانست من روح وروانم بسته به رحمان است این را کرده بود دستاویزوبه این وسیله هرچه می خواست بسرمن می آورد.تامن زبان بازمی کردم میگفت زیادحرف بزنی دخل رحمان رااول وبعددخل خودت رامیاورم.بزرگ شدن سریع رحمان بواسطه توجهی که من میکردم باعث شده بود که بیشتربه این کودک وابسته شوم و بهمین دلیل دیگر بهرخفتی خلیل میگفت تن میدادم گاهی احساس میکردم با بزرگ شدن رحمان زمان برای رها شدن ازشراونزدیک است .غافل ازاینکه سرنوشت برایم خوش قلم نزده بود.این خلیل بودکه همیشه چرخ  دنیا بروفق مرادش میچرخید.تمام روزمشغول مواظبت ازرحمان بودم ولی بمحض اینکه خلیل میآمد دیگر تمام وقتم باید صرف اوو خوش گذرانیهایش میشد. از اول زندگی مرا به این پذیرائیها عادت داده بود. واین روزها علاوه بر اینکه ساقی مجالسش بودم تازگیها بساط تریاک ودیگرکارهای نامشروعش راهم راست وریس میکردم.با تمام این کارهاهرگزخم به ابرونمیاوردم یعنی جراتش راهم نداشتم. اوبمن گفته بودکه اگردست ازپاخطا کنم یا تن بخواسته هایش ندهم چه عاقبتی درانتظارم است.واما مدتی بوداحساس میکردم رفتارخلیل کمی بامن بهترشده فکرکردم شاید بزرگ شدن رحمان دارداوراتحت تاثیرقرارمیدهد . بالاخره هرچه نباشد رحمان بچه اش بود.تااینکه بالاخره دستش برایم روشد و فهمیدم این تغییررفتارنه برای وجودمن ورحمان است که اودرسرخیالاتی دارد درست بخاطردارم آنروز وقتی که بخانه آمدرفتارش کاملامتفاوت بود. داشتم به رحمان شیر میدادم کنارم نشست دستی به سروگوش رحمان کشید. خدا میداند چه حالی شدم تا  آنروزحس میکردم که رحمان پدرندارد دلم میخواست نقش پدرومادررابرایش بازی کنم درآن سن کم دلم برای بی پدری رحمان میسوخت بااین کارخلیل انگارگرمی احساس پدری اوبه دلم رنگ داد.میخواستم برای اولین باربلند شوم واوراببوسم که برحمان مهر پدری دارد  ولی این شادمانی  دقایقی بیشتر به طول نیانجامید و  به کابوسی دهشتناک بدل شد . زیرااو بی انکه هیچ شرم وحیائی جلودارش باشد باکمال وقاحت تقاضائی کردکه باهمه ی خط و نشانهائی که گاه و بیگاه برایم کشیده بود که اگرهرکاری بخواهم و انجام ندهی چنین وچنان میکنم انگاردیگر کاسه صبرم لبریز شده بود . بی آنکه به آخر و عاقبت جوابی که میدهم فکر کنم آب پاکی را روی دستش ریختم  یعنی نتوانستم جواب مثبت به او بدهم . قضیه از این قرار بود که .

در بین کسانی که خلیل به خانه می آورد تازگیها پسری راهمراهش بودکه بسیارهیزوبی شرم بود.باکارهایش و نگاههایش متوجه شده بودم که قصد آزارمرادارد اوایل به روی خودم نمی آوردم.راستش احساس میکردم اوهام وخیالات است وسرچشمه اش هم این بودکه ناخود آگاه چون به خلیل بدبین بودم وازرفتارناجوانمردانه اش باخودم همیشه درعذاب بودم هرکار خلافی در اطرافم میدیدم همه را از چشم اومیدیدم .من اوراانسان بی شرف وبی آبروئی میدانستم که ازانجام هیچ گونه کارخلاف اخلاقی برای پیشبردهدفهایش رویگردان نیست وتنها عکس العملی که در قبال حرکات زشت و خارج از عرف این پسرک  انجام میدادم این بود که  کم کم سعی میکردم زمانی که او همراه خلیل است ( که اغلب کنار هم بودند) دوروبر آنها نباشم . مدت زمانی طول نکشید که فهمیدم خیلی هم بیراه فکر نمیکردم و با آن سن کم توانسته بودم به مقاصد شوم خلیل پی ببرم . چند روزی ازحضوراین جوان به خانه مان نگذشته بودکه  خلیل درلفافه از من خواست که با اسد مهربانتر باشم.حدس میزنم که اسد از اکراه من نسبت به خودش حرفی به خلیل زده بود.آنروز من به خیال اینکه خلیل چیزی گفته واین حرفش پایه ومبنائی نداردوحتی این فکر که ممکن است این خواسته ادامه دار نباشد بهتر دیدم که اولا ماجرا را بازنکنم وبعدهم جدی نگیرم ضمنا ازجهتی میترسیدم ا فکری که در این لحظه بسرم زده شایدخیلی درست نباشد . وگرنه  اگر اینطور بود احتمالا با خلیل درگیری لفظی پیدا میکردم وممکن بودبا شناختی که ازاو داشتم کار به جاهای باریک بکشد . در چند ثانیه به ذهنم رسید مسئله را پیگیری نکنم و به خودم این فرصت را بدهم که راجع به این موضوع فکرکنم  .اما از همان لحظه انگار ورق تازه ای در زندگی من باز شد.تمام حواسم این بود که بدانم پشت حرفی که خلیل به من زده چه خواسته ای هست. با تمام این دلواپسیهای هرگز جرات نمیکردم که در اطراف این موضوع از او سئوالی بکنم در حقیقت آنقدر او را خوب میشناختم که حرفهایش را حتی از نگاهش میخواندم . وحشت اینکه او دهان باز کند داشت دیوانه ام میکرد . سکوت من مدت زیادی طول نکشید . ضمن اینکه در این مدت خلیل کمی با من راه می آمد که حتی این کارش هم به نظر من خدعه ای بیش نبود. .بالاخره یک شب این دُمَل سر باز کرد  و خلیل بی رو دربایستی از من خواست که وقتی اسد را میاورد به خانه من سعی کنم بیشتر کنارشان باشم وازدادن هیچ سرویسی کوتاهی نکنم من از این خواسته ی خلیل پی به رذالت و بی شرفی اوکه همیشه برآن اذعان داشتم بیشترایمان آوردم . در این موقع دیگر کاسه صبرم لبریز شد. گویا درآن لحظه دنیاجلوی چشمم سیاه شد ثانیه ای نگاه حریص اسد را به خاطر آوردم . من حالا دیگر آن دخترک ساده روستائی  نبودم کناراین گرگها خیلی چیزهارا یادگرفته بودم و از هرنگاهی میتوانستم بفهمم که چه خواسته ای در آن نهفته است . آن روز برای اولین باردرحالیکه احساس میکردم دیگرمرگ هم درمقابل این خواسته ی خلیل رنگ باخته است با تشدد  به او گفتم که من مادر هستم نمیتوانم رحمان را به امان خدا بگذارم وخدمت این اراذل واوباش رابکنم.تواصلا میفهمی که ازمن بعنوان زنت چه خواسته ای داری؟ چطورغیرتت قبول میکند نگاه به چشمان بیگناه فرزندت بکن.ولی  هنوز حرفم تمام نشده بودبا سرگیجه ای که احساس کردم و پرخون شدن دامنم از خونیکه مثل فواره از دماغم بیرون ریخت   مواجه شدم نمیدانم چه زمان گذشت که متوجه خلیل آنچنان سیلی محکمی به صورتم زده درآن لحظه نفهمیدم از کجا خورده ام.احساس کردم دارم ازهوش میروم . اورا دیدم که  پس از زدن این سیلی در حالیکه مثل گرازی وحشی به سمت من هجوم آورده بودومیخواست با لگد به سینه ام بکوبد. در این زمان خودم را آماده مرگ کرده بودم ولی از بد شانسی نمیدانم چرا منصرف شد. کاش زده بود و طومار زندگی نکبت بارم را که بعد ازاین اتفاقات صدها مرتبه  از آن بدتر و بدتر شد را از روی زمین بر میچید . انسان بد بخت حتی از بدترین اتفاقات هم بعضی اوقات شانس نمیاورد . کاش آن لحظه لگدش به سینه ام خورده بود تا این اقبال را داشتم که دیگر شاهد بقیه این داستان غم انگیر نباشم . اوبی آنکه هیچ احساس بعد ازاین لطمه ای که به من زده بود و حرفهائی که به او زده بودم داشته باشد این بار صورتش را نزدیک صورتم کرد و در حالیکه دهانش را به گوشم چسبانده بود  خیلی روشن و واضح بی آنکه هیچ شرمی از گفته اش داشته باشد از من خواست که به خواسته بی شرمانه اوکه گذشتن از حیثیت و آبرویم بود در مقابل خواسته اسد است  پاسخ مثبت بدهم .

                                                       فصل بیست و سوم

واین باربرای اینکه جواب مثبت راازمن گرفته باشد موهایم راگرفت و سرم را آنچنان به عقب برگرداند که احساس کردم سرم از بدنم جدا شده . راستش آنقدر وضعم وخیم بود که در آن حال درک نکردم چه میگوید و چه میخواهد . وقتی مدتی گذشت به خود آمدم گریه رحمان جان دوباره به تنم داد.نفس این بچه همه ی زندگی من بود .نمیدانم چقدر زمان گذشته بود . گویا از دنیای دیگری خداوند مرابه زمین انداخت.چشمانم که اکنون درست هم نمیدید وانگارخونابه ای جلوی دیدم را گرفته بود گرداندم خلیل رادرگوشه اتاق دیدم احساس کردم مدت طولانی گذشته چون اومشغول چرت زدن بودیک آن بخود آمدم وتازه گویا مغزم به کار افتاده بود و متوجه شدم چه برمن گذشته بیاد این افتادم که خلیل ازمن چه خواسته. دراینزمان انگارعقلم زایل شده بود چون  دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم درحقیقت گویادیگرازخودم وزنده بودنم هم گذشته بودم درحالیکه بطرف رحمان میرفتم باوگفتم هرکاری خواستی کردم ولی این یکی ازعهده ی من برنمی آید.این حرف من تنهاعکس العملی که داشت این بودکه اوخنده ای تلخ بروی لبهای سیاهش نقش بست من این خنده را خوب میشناختم.باین معنی که تو کی هستی که چه بخواهی .او درست میگفت . خوب مرا شناخته بود . من که بودم؟ یک زن که در قاموس این گرگها مثل گنجشکی بودم که در چنگالشان گرفتار است . خنده ی او قلبم را از جا کند . میدانستم خوابهای بدی برایم دیده.

یکی دوهفته ای در گیر بودم هروقت عنوا ن میکردمن زیربارنمیرفتم همیشه هم کارمان دراین تقاضای اوبه دعواوکتک کاری میرسید دراین میان من متوقع بودم حد اقل امد و رفت اسد راخلیل کم کند ولی اوبی شرمانه همیشه بااسد بودگویا به اووعده هائی داده بود وکم کم داشت به این نتیجه میرسیدکه نمیتواندمراواداربه این کار بکند پس حملاتش را به من هر روز بیشتر و بیشتر میکرد گاه مرا آنچنان میزد که تا روبه مرگ نمیشدم دست بردار نبود.اویکی دو بار میخواست با عوض کردن فضا و با نرمش حرفش را پیش ببرد و به من میگفت هرچه بخواهی در اختیارت میگذارم تو فقط با اسدباش . اینکه کاری ندارد مهربان باش وقتی او اینجاست بیا کنارش . خودت کم کم متوجه میشوی که اسد مرد بسیاردست ودل بازی هست وازهیچ چیز در مقابل تو کوتاهی نمیکند . و وقتی من کارد به استخوانم میرسید تنها حرفی که برای رهائی خودم میگفتم این بودکه اگرمادر نبودم حرفی نداشتم ولی حالا من مادرم این خیانت است به فرزندم مرابکش ولی تن باینکار نمیدهم . خلیل که همیشه با زور و جبر و کتک زدن ویا وعده و وعید مرا وادار به هر خواسته ای که داشت میکرد این حرف من تقریبانتوانست  کاری از پیش ببرد . آنچنان به حرفی که میزدم ایمان داشتم و آنچنان از عشق رحمان پر بودم که مرگ را به این بی ابروئی ترجیح میدادم . و خلیل هم میدانست که حرفی که میزنم از صمیم قلبم است .رفتار خلیل از آن روز به بعد با رحمان کاملا فرق کرد .این را یک مادر بخوبی متوجه میشود .

یک شب که کار دعوا ی ما بالا گرفت خلیل با عصبانیت در حالیکه خون به چشمانش آمده بودگفت تو فقط به خاطر رحمان است که داری مراازیک لقمه چرب و نرم که با هزارترفند گیر آوردم محروم میکنی؟ اگر نمیدانی بگذار به تو بگویم .خوب گوشت رو باز کن میدانم که نمیدانی  اینکه ترا از من خواست کیست ؟ گفتم هرکه میخواهد باشد حرام است حرام .گفت خودت خوب میدانی که من حرام و حلال  سرم نمیشود با این گذشت تومن اززمین به اسمان میرسم.اگر خیال کردی من ترا میگذارم هرکار میخواهی بکنی فکر بیهوده کردی .خوب حالا  فکر کن رحمان را نداشتی . گفتم آن زمان طور دیگر رفتار میکردم . خلیل گفت من هر طور شده باید این معضل را حل کنم .ولی به تو بگویم هربلائی که سرخانه وزندگیمان بیاید تو مسببش بودی. گفتم اگر بی آبروئی میخواهد بنیان زندگیم را بکند من حرفی ندارم . او گفت مبینیم . از حالا بگویم که پشیمان میشوی ولی آن زمان خون هم گریه کنی دیگر کار از کار گذشته است من تصمیمم را گرفته ام تو هم باعث و بانیش بودی .

 دراین زمان رحمان شش ماهه بودوزندگی من ودنیای من وجودهمین پسربود.این راهم بگویم که ازآن لحظه من مثل ماری که همیشه در کمین باشد مواظب رحمان بودم میدانستم که خلیل فکرهای بدی توی سرش هست . این مرد یک حیوان بود از انسانیت و احساسات هیچ چیز سرش نمیشد وقتی تصمیمی میگرفت پای خون هم درمیان بودترسی نداشت .درست است که رحمان بچه اش بود ولی سر لج ولجبازی خدا میداندچه فکرهای شومی ممکن بود در سرش باشد . من از او بشدت میترسیدم برای همین یک لحظه هم رحمان را تنها نمیگذاشتم. بارها به این فکر بودم که رحمان را بردارم وسربه نیست شوم ولی کجا و چطور؟منکه پناهی نداشتم ضمنا آنقدر از قدرت وتوانائی خلیل میترسیدم که میدانستم اگرکاری هم نخواسته باشد بکند با اینکار من گور خودم و رحمان را کنده ام . بیشتر فکر میکردم حواسم را باید جمع کنم .ولی کاردیگری ازدستم بر نمیامد.چهار پنج  روز بعد از این دعوای آخر بود . صبح زود بلند شدم به سرعت کارهای روزانه را کردم ومثل همیشه صبحانه ی رحما ن راآماده کردم ولی وقتی رفتم بچه ام را بیدارکنم با جسد سیاه شده رحمان رو بروشدم .باورم نمیشد. دستم را با ترس ولرز به روی صورت رحمان که همیشه مثل گل لطیف بودکشیدم حس کردم گردذغال به روی بچه ام پاشیده اند. دیوانه شده بودم . هرگز خودم را برای دیدن چنین لحظه ای اماده نکرده بودم دستم که به صورت رحمان خورد فقط با پوست خشکیده ی بچه ام روبرو شدم . چشمهای عزیزم بسته بود مرا نمیدید . نمیدید که چه دیوانه وار دارم به صورتم چنگ میزنم .در حالیکه نمیدانم چه زمانی گذشت مثل کسیکه تمام نیرویش را در گلویش جمع کرده فریاد میزدم در همان حال به کوچه با سرو پای برهنه رفتم . خلیل مثل ماری که نیش میزند ودرگوشه ای کمین میکند تا اثر زهرش را در قربانی ببیند  خودش را به خواب زده بودو مثلا بیدارشد .بالای سربچه آمد.من او را خوب میشناختم . در حالیکه او هم همراه من فریاد میکشید به دنبال من به کوچه آمد . مرگ رحمان چیزی نبود که کسی بتواند آن را پنهان کند بالطبع یک مرگ مشکوک بود . دخالت عوامل قانونی باعث شد که پای من و خلیل به دادگاه و دادسرا باز شود . آنزمان در جائی که ما بودیم نه دادگاهی و نه مقامی قضاوتی مثل شهر وجود نداشت . کار بالا گرفت و این بار او بود که باز هم با کسانیکه با هزار جور کلک و حقه هزاران کار از دستشان بر می آمد توانست زهرش را بریزد و مرا به یاد آن حرفش بیاندازد که گفت کاری میکنم که مثل سگ پشیمان شوی و حالا با شکایتش ازمن بعنوان قاتل رحمان  یعنی بچه ام با این عنوان که من حاضر به زندگی با او نبودم و این بچه مزاحمم بود مرا به زندان انداخت . من زنی بی دست و پا و بی یار و یاور بودم حدودا دراین موقع بیش از هجده سال نداشتم  و اومردی زرنگ وکلاش وهمه فن حریف بود که دوروبرش هم پر بوداز کساینکه مثل خودش بودند مگرنه اینکه پدربیچاره ام رابی گناه به قتلی که خودشان کرده بودند متهم کردند؟ مگر دست ما به جائی بند شد؟ حالا که دیگر صد درجه اوضاع برای خلیل از آن زمان هم بهتربوداوازقدرت کسانی برخوردار بود که برایتان شرح دادم .منکه محبوس بودم ودرآن حال نمیتوانستم با پدرومادرم حتی کوچکترین تماسی داشته باشم احتمالا خلیل هم به آنها هیچ خبری نداده بود .دریاس و ناامیدی وبا دردجانکاه مرگ عزیزم رحمان مرگ برایم عروسی بود.روزگارم گفتنی نیست  . فقط کارم گریه بود و استغاثه به درگاه خداوند . نه شبم را میفهمیدم نه روزم را.حدودا دوماه دربازداشت بودم ازآنجائیکه بالاخره بقول کسانیکه میگفتندمرغ آمین درراه است وناله ها ودرخواستها رابعالم بالامیرساند.نمیدانم چه کسی راخدا مامورکرده بودکه حال وروزمرابخانواده ام اطلاع بدهند.بعد از دو ماه سروکله پدرومادرم ویکی ازبرادرانم پیدا شدو اینجا بود که دیگر من آن زن بی پناه نبودم  برادرم هرکارتوانست برایم کرد.بعد از کلی دوندگی بالاخره توانست برای من کاری بکند.یکی ازدوستان برادرم که خوشبختانه دردم ودستگاهای دولتی کارش قضاوت بودبه اوراهنمائی کردوهمین راهنمائی اوباعث شد که گره ازکارما بازشودگفته بودمسلمابعدازمرگ رحمان چون علت مرگ مشکوک بود ه ازاو کالبد شکافی کرده اند اگربتوانی آن ورقه را پیدا کنی ممکن است راه امیدی باشداحتمالااگرخلیل در این مرگ مقصر بوده باشد با ترفندهائی که دوستانش به اوتعلیم داده اند میتوانسته کاری کند که این ورقه اصلا رونشود . تو اگر آن را پیدا کنی ممکن است در آن چیزی باشد که بتوانی بفهمی اصلارحمان به چه علتی چنین مرگ سریعی داشت به نظرمیرسد که اورا کشته باشند . وبه گردن دنیا گذاشته باشند . این راهنمائی دوست برادرم توانست مرانجات دهدزیرابا پیگیرهای وپیدا کردن ورقه کالبد شکافی معلوم شد که رحمان با داروی سمی که دربدنش پیدا شده بود مرده است همین سرنخی بود که برادرم دنبال کرد و با روشن شدن ماده سمی که سیانور بود او ازپا ننشست و باپولی که خرج کرد بالاخره متوجه شد که یک داروفروش باسفارش یکی ازهمان کسانیکه باخلیل اشنا بودآنهم به عنوان اینکه برای ازبین بردن موشهای خانه ازاوگرفته بود دست به این کار زده با شهادت مردانه ی همان دارو فروش ، برادرم توانست مرا آزاد کند و بعد ازاین دادگاه چون جرم خلیل ثابت شده بود اورا به جای من به زندان انداختند . روزی که آخرین دیدارم با خلیل بود یعنی زمانی که اورا برای زندانی کردن میبردند و من آزاد شده بود او برایم جلوی همه خط و نشان کشید که حتی اگر برای مرخصی یکساعته از زندان آزاد شود اولین کارش کشتن من است . فصل بیست و چهارم

با شنیدن این حرفهای خلیل دست وپایم را حسابی گم کردم نمیدانستم چه باید بکنم . حرفهای خلیل را خوشبختانه برادرم و پدر و مادرم نشنیدندمنهم نمیخواستم ازپدرومادرم دراین شرایط واینهمه گرفتاری که برایشان درست کرده بودم کمک بگیرم زیرا میترسیدم اگر آنها بدانند جز اینکه رنجشان بیشتر شود کاری از دستشان بر نمی آید  من با شناختی که ازاین جانور داشتم حداقل به این نتیجه رسیده بودم که اگر اوروزی آزاد شود و به سراغ آنها برود( زیرا من خیالی در همان لحظه به ذهنم رسیده بود )بیچاره ها راهی جز این ندارند که به خواسته هایش تن دهند وگرنه بی گمان اودودمانشان را به باد میداد.من همان لحظه که خلیل مراتهدید کردراهی به  ذهنم  رسید. درحقیقت دیگر بریده بودم . هرکاری در این شرایط میکردم تا از گرند بعدی این دیو سیرت دورباشم.شاید در این زمان اگر خودکشی به ذهنم نرسید فرار راهی بود که گریزی از آن نداشتم واگراینکار را میکردم به این نیت که خلیل بعد از آزادی دستش به من نرسد به شرطی موفق بودم که خانواده ام اصلا بوئی ازتصمیم من نبرند چون اواگروقت رها شدن اززندان بسراغ خانواده ام میرفت میتوانست   با زرنگی که دارد حتما جای مراهرجا که باشم حتی اگرقطره در دریا پیدا کند. خانواده ی من مردمی آبرو دار و ساده بودند در اولین ترفندی که خلیل به کار میبرد تسلیم خواسته هایش میشدند . لذا تصمیم گرفتم که خودم به تنهائی برای اینکه هم آنها در امنیت باشند و هم خودم را نجات داده باشم اقدام کنم . تمام این افکار به ثانیه ای نکشید که از ذهن منِ درمانده و رنج کشیده گذشت . در آن زمان به فکرم نرسید که چگونه وکجا؟ و حتی به خودم گویا فرصت فکر کردن هم ندادم .البته زمانی نبود که اینگونه تفکرات را ساماندهی کنم

در این موقع به ظاهر شرِّ خلیل از سرمان کم شد و ماکمی احساس آرامش کردیم پس از آنکه به شهرمان نزد خانواده ام رفتم دو سه روزی رابه فکرکردن سپری کردم .تمام مدت دراین فکربودم که چگونه ازگزندبعدی خلیل درامان باشم.من مطمئن بودم باروابطی که اوبا افرادذی نفوذ دارددیری نخواهد گذشت که آزادمیشود.اوحتی میتوانست ازچوبه ی دار هم رها شود . منکه اسد را خوب نمیشناختم ولی ازحرفهائی که خلیل ازتوانائیهایش برایم زدمیدانستم که همان یک نفرهم میتواند قاتل محکوم به اعدام راهم مثل آب خوردن اززیر چوبه  داررها سازد .این افکار بود که لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت . اما من مشکل خانواده ام را هم از جهات دیگر داشتم . رفتن من ازخانه ی آنها بعد از اینهمه درد سرباعث میشد آنها درگیر جوابگوئی اطرافیان بشوندمبنی بر اینکه لابد کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دختر بوده که بلافاصله چکه روغن شده و به زمین رفته . ضمنا از این دررنج بودم که بعد ازرفتنم حال و روز پدر و مادر و برادرم که بخاطر رهائی من ازدست این گرگ اینهمه درگیربودند. وسینه شان را سپر بلای من کرده بودند  چه خواهد شد .آیا این یک فکر نا معقول نبود؟ نمک خوردن و نمکدان شکستن نبود؟ خودّ آنها چه فکری میکردند ؟ اگر میخواستم از دردها و رنجهائی که کشیده بودم برایشان بگویم آنها را بیشتر رنج میدادم چون خودشان میدانستند که من قربانی پدرم شدم . درست است که پدر بیچاره ام هم در دامآن گرگان گرفتار شده بود ولی بهر حال این زندگی من بود که در این راه تباه شده بودو من راضی نبودم و نمیخواستم آزارشان دهم .آنها خودشان به نظر من کاملا میدانستندمن چه کشیده ام با همین اتفاق اخیر که خلیل دست به قتل بچه اش زده به آنها روشن کرده بود که او چه انسان کثیف و رذلیست بهر حال  از روزنی دشتی پیدا بود آنها به خوبی از رفتار و اوضاع زندگی و خانوادگی خلیل هم کاملا میتوانستند به گردابی که من درآن افتاده ام آگاه باشند .ولی من با همه ی این اوصاف نمیخواستم سوهان روحشان شوم . پس بهتر دیدم دردم را در خودم نگه دارم و تنها کاریکه میتوانم این باشد که از اتفاقاهای ناگواری که میدانستم احتمال اتفاق افتادنش بسیارزیاد است  تا حدی که عقلم میرسد پیشگیری کنم . هرچند کاملا واقف بودم که این یک تصمیم عادی نبود . ولی در نهایت پای زندگیم وسط بود . ترس لحظه ای مرارها نمیکردخواب و خوراکم را گرفته بود . ولی برای آنکه خانواده ام آسیبی نبینند بهتر دیدم دهانم را ببندم و فکرم رابکار اندازم .بی آنکه به کسی چیزی بگویم درمدت کوتاهی هرچه که داشتم با این حساب که دیگر نیازی به آنها ندارم فروختم چون به نظر آنها من آمده بودم که با آنها و کنارشان زندگی کنم خیلی زمان برنبود این کار. پس از آنکه کمی پول از فروش اثاثیه نه چندان زیادم به دستم رسید دل به دریا زدم .تنها کاریکه برای آرامش خیال خانواده ام به ذهنم رسیداین بودکه باسواد کمی که داشتم برای آنها نوشتم که ازطرف من خیالشان جمع باشد میدانم که خلیل زیاد درحبس نخواهد ماند. وبعد ازرهائی حتما بسراغ ما خواهد آمد و با بودن من زندگی همه به مخاطره می افتد. بهتراست دیگرآنها را دراین ماجرا درگیر نکنم . نمیگویم کجا و چطور ولی تنها راه نجاتم اینست که از این خانه و دیار بروم . نمیگویم کجا که شما مجبوربه افشای محل اقامتم نباشید . اگر خدا کمک کند به محض اینکه خیالم راحت شدحتما آنها رادرجریان زندگیم خواهم گذاشت .نامه را در جای امنی که میدانستم روزها طول خواهد کشید تا آنها به دست یافتن به آن موفق شوند گذاشتم و ازترسی که خلیل برتنم انداخته بود تنها وبا دلی پراز وحشت راهی تهران شدم .میدانستم که تهران بزرگ است هرچند در تهران نه کسی را داشتم و نه آشنائی ولی دیگر مجالی برای فکر کردن نداشتم داشتم در حقیقت به آب و آتش میزدم داستان این سفر خودش یک کتاب است زنی تنها در آن شرایط و آن زمان . بهر حال هرچه بود این تنها راهی بود که میباید میرفتم و رفتم . باهرسختی ورنجی که دراین سفرتحمل کردم هرچه بود گذشت.بمحض ورود به تهران با پرس و جوهائی که کردم به یک مسافرخانه رفتم . خوب انسان هرچه که بدبخت هم باشد بازممکن است روزی خداوندرحمتی به او داشته باشد . دو سه روزی که در مسافرخانه بودم صبحها برای پیدا کردن کاروسروگوش آب دادن واشنا شدن با شهر از مسافرخانه بیرون می آمدم وعصرها برمیگشتم  روز سوم احساس کردم صاحب مسافرخانه بمن مشکوک شده اومردی بودحدود پنجاه ساله باقدی کوتاه .چاق وصورتی گوشتالودوتیره در همین مدت کوتاه نمیدانم چرا احساس میکردم نگاهی مهربان دارد.در حالیکه وقت ورود و خروجم خیلی نمیتوانستم صورتش را واضح ببینم ولی گاهی انسانها ندانسته در باره شخصی نا آشنا هم احساس خوبی دارند . بی آنکه بدانند منشا آن کجاست . شاید هم من از نا علاجی سعی میکردم به کسی اطمینان کنم در حال حاضر او تنها آشنای من در این شهر شلوغ بود . او همیشه پشت میزی که به فاصله چهار پنج متر ازدرمسافرخانه بود مینشست .اغلب سرش به کارخودش بود.راستش من فکر میکردم خیلی توجه به آمدو رفت مسافران ندارد ولی بعدا فهمیدم که کاملا اشتباه میکنم .زیرا او سالها بود که در چنین کاری به قول قدیمیها استخوان خردکرده بود . و در شرایطی که من داشتم ایجاب میکرد که بیش از بیش مرازیرنظر داشته باشد.یک دختر تنها که صبح میرودو عصر می آید در حالیکه کاملا مشهود بود که تهرانی نیستم . این نشانیهای خوبی نبودکه بشود از آن چشم پوشید .حالا بهتر است شما را کمی با این صاحب مسافر خانه آشنا کنم . زیرا او یکی ازکسانی بودکه درسرنوشت من بی تاثیر نبود.خانواده  اودرهمان مسافرخانه زندگی میکردند البته خانه و زندگیشان کاملا جدابودیعنی دری پشت سرصاحب مسافرخانه بودکه این دربحیاطی تقریبا بزرگ باز میشد . محل زندگی خانواده اش ساختمانی بود که در انتهای این حیاط قرار داشت .اوبازن وبچه هایش دراین ساختمان زندگی میکردندکه صدالبته این ساختمان دری هم از پشت داشت که به کوچه ای باز میشد و رفت و آمد خانواده از آن در به خارج از خانه بود .برای همین بود که من در این مدت کم هیچکدام ازافرادخانوده اش را ندیده بودم.چنانچه بعدها متوجه شدم وضع زندگیش هم خیلی رو براه بود.خلاصه روزسوم دیدم وقتی از در آمدم برعکس همیشه که تکان نمیخورد وفقط بطور کاملا واضح زیر چشمی اوضاع را حسابی می پائید این بار بلند شد . بلند شدن او توجه مراکمی جلب کرد وقتی به جلوی اورسیدم اشاره کرد که بایستم .مثل همیشه سلام کردم وایستادم.اواول با نگاه آرامش بی آنکه خودش متوجه شده باشد کلی بمن ارامش دادراستش تا آن لحظه هرگزبه چشمانش نگاه نکرده بودم . یعنی آنقدر سرش را پشت پیشخوان پنهان میکرد که اصلا توجه کسی به دیدن صورتش جلب نمیشد . با این حرکتش  فهمیدم که حرفی برای گفتن دارد ولی با همان نگاهی که گفتم احساس کردم  قصد و منظور بدی ندارد . اولین کلماتش این تصور مرا تائید کرد او گفت دخترم شما چند روز اینجا میمانید؟ من باید حساب و کتاب وزمان ماندن مسافران راداشته باشم . در حالیکه انتظار این سئوال را نداشتم کمی من و من کردم که البته او کاملا متوجه شد. گفتم راستش هیچکس را ندارم ازشهرستان آمده ام ودنبال کار میگردم . گفت خوب توانسته ای کاری پیدا کنی؟ گفتم من نا اشنا هستم . راستش هنوز نه . او ادامه داد اینطور که نمیشود گفتم خودم هم دارم یواش یواش نا امید میشوم .انگار خدا نمیخواهد دری به رویم باز شود دستم هم به جائی بند نیست.پرسید کاری بلدهستی ؟ هنری داری؟ گفتم نه . گفت سواد چی داری ؟ گفتم بلی ولی خیلی کم .گفت من خودم دو تا دختر دارم یکی از تو بزرگتر است که شوهر کرده و دو تا بچه دارد و یکی هم از تو کوچکتر است که هنوز درخانه است سه تا هم پسردارم که هرسه کوچک هستند این راگفتم که بدانی من ترامثل بچه های خودم می بینم ازآمدورفت و برخورد با توفهمیدم هم چشم وگوش بسته ای وهم دخترپاک ودرستی هستی . اینجا شهرخطرناکیست خصوصا برای امثال تواگرکسی بفهمد که تو بی کس و کار در این شهر میگردی خدا به دادت برسدکه تا همین لحظه هم شانس آوردی دراین شهر گرگانی هستند که اگر  پی به اوضاع و احوال دختری مثل بتو ببرند به توبگویم بی  آنکه خودت متوجه باشی آنچنان ازتوبهره بردای میکنندکه خدا نصیب هیچ کس نکند من عمریست د این شهر دارم زندگی میکنم آنهم باچنین کاری  که میبینی روزی نیست که خبرهای ناجور و ناگوارکه برای زنان و دخترانی که بی گناه به دام این زالوها می افتندبه گوشم نرسد و یا حتی بعضی اوقات به چشم خود میبینم همانطور که من فهمیدم خدا میداند اگر کسی از حال و روز تو بوئی ببرد . و از آن اقشار خدا نترس باشد.راستش اصلا میترسم به این چیزها فکر کنم .خلاصه ی این حرفهایم اینست که باید کاملا هوشیار باشی. حواست را حسابی جمع کن هرجا با هرکس نرو.با کسی در دل نکن و از تنهائیت با کسی حرفی نزن  که بسیار خطرناک است  سعی کن حساب و کتاب زندگیت را داشته باشی. من از تو نمیپرسم چرا با این نا آگاهی به این شهر آمدی پدر و مادر و خانواده ات کجا هستند یعنی به من مربوطی هم نیست من خدا و پیغمبری امثال ترا کم ندیده ام وظیفه ی خودم میدانم که به شما راه را نشان دهم . در حالیکه در همین مدت کوتاه توانسته بودم اینگونه به این مرد تکیه کنم خودم متعجب بودم البته شرایطم طوری بود که ایجاب میکرد . به او گفتم من شما را مثل پدر خودم میدانم هر راهنمائی را که بکنید برایم یکدنیا ارزشمند است . شاید شما را خداوند برای من فرستاده.این راهم بگویم که من هم خانواده دارهستم وهم زنی بسیارمتعصب. ولی طوفانی که آمد و زندگیم را به فنا داد مرا به اینجا کشانده است . الان هم تمام نصایح شما را به جان خریدارم .امیدوارم خداوند مرا از این گردابی که درآن هستم نجات دهد . صاحب مسافرخانه در حالیکه در این لحظه به پشت میز کارش میرفت گفت  اگر صلاح بدانی من به تو یک پیشنهاد میکنم .دلم فرو ریخت.نمیدانستم چه میخواهد بگوید من به او نگفته بودم که ازدواج کرده ام و چه بلاهائی را پشت سر گذاشته ام فقط گفتم خانواده ای دارم حالا مانده بودم که اگر پرسشهای دیگر کرد چه جوابی بدهم اولین فکری که به خاطرم رسید این بود که لابد الان میخواهد به من بگوید بهتر است به نزد خانواده ات برگردی و یا میخواهد علت امدنم را بپرسد من هرگز نمیخواستم به کسی در این مورد حرفی بزنم زیرا در همین محیط هم سایه خلیل را همیشه پشت سرم حس میکردم میخواستم بی نام و نشان باشم . واین احساسات بود که از حرف مسافرخانه چی دلم لرزید .  فصل بیست و پنجم

حاجی عسگری دلواپسی مرا گویا از نگاهم درک کرد .گفت نترس .ببین من به تو گفتم که ترا مثل دختر خودم میدانم اگر بتو گزندی برسانم خدا پیش پای بچه هایم میگذارد .برای اینکه خیالت از هر جهت راحت شود. و هیچگونه خیال ناروائی ذهنت را پر نکند بگذار بی رودربایستی ازهمین الان که اول قدم است تورا آگاه کنم .من این راهنمائی راکه الان به تو میکنم راستش یکی دو سال دیگر دختر کوچک خودم راهم به این جامعرفی میکنم .روشنتر بگویم برایت  درتهران مکانی هست که اگرسواد داشته باشی میتوانی مراجعه کنی در آنجا با یک امتحان خیلی ساده قبولت میکنند خوبیش اینست که شبانه روزیست . دو سالی درس میخوانی و بعد بعنوان پرستار در بیمارستانهائی که دولتی هم هستند مشغول بکار میشوی.من تا حالا دو سه نفر مثل ترا معرفی کردم . و خدا را شکر الان از حال همه آنها باخبرهستم مرا پدر خطاب میکنند پیش آنها و خدا روسفید هستم اگر بخواهی تراهم راهنمائی میکنم . از این سازمان به ما که بیشترین مسافرین راازشهرستانها داریم مرتبا نامه میدهند که اگر کسی رامیشناسیم که نیازبه کمک داردبه آنها معرفی کنیم . خدا طول عمر به کسی بدهد که این کار خیر را انجام میدهد سالیانه کلی دختر و پسر از این مسیر به یک زندگی آبرومند میرسند. و خصوصا دخترانی نظیرتوبه بیراهه نمی افتند.البته منهم این دلخوشی را دارم که اجرم رااز خداوند میگیرم و همانطور که برایت گفتم قصد دارم دخترخودم راهم باین سازمان بفرستم حس میکنم با گذراندن حدود دو سال سرو سمامان میگیرد و خیالم از آینده اش جمع میشود

گفتم من مدرک ندارم پنج سال درس خواند م ولی مدرک نگرفتم . او گفت آن را هم میشود حل کرد . این حرف مرا حلقه در گوشت کن که کارنشد ندارد کافیست تو بخواهی . دختربزرگم معلم است ازاو میخواهم بتوکمک کند . حرفهای حاجی مثل دری بود از درهای بهشت که آن روز به رویم گشوده شد .گفتم حاج آقا من ازخدا میخواهم

در تمام مدتی که داشتم با حاجی صحبت میکردم و او داشت از آینده ای که  من در درپیش دارم صحبت میکرد تنها چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده بود این بود که اگر بخواهد از من بپرسد که از کجا میائی و چرا تنها آمده ای و یا سئوالاتی از این قبیل که من نمیدانم چه خواهد بود چه جوابی باید بدهم؟ میترسیدم کوچکترین گافی که بکنم باعث شود او از این تصمیمی که در مورد من گرفته است منصرف شود و مرا لایق این شرایط نداند . راستش دل توی دلم نبود . ولی از آنجا که اگر خدا بخواهد هر درِ بسته ای به روی انسان گشوده میشود اوازمن در باره پیشینه ام هیچ سئوالی نکرد بعدها این مطلب را متوجه شدم که او بعلت تجربه ای که داشت میتوانست کنه ضمیرافراد را تقریبا حدس بزند به قول خودش سالهای سال بودکه در پشت این میزخاک خورده بود وآنقدر مورد وثوق بود که ازسازمانی به آن عظمت باو برای معرفی افراد اعتماد داشتند . گفتگوی من و حاجی عسگری حدود یکساعت به طول انجامید و قرار شد او با دخترش و خانواده اش صحبت کند . او حتی نظر خانواده ی مرا از من نپرسید همین که من با اشتیاق از پیشنهادش استقبال کرده بودم گویا برایش کافی بود . فردای آن روز دیگر به خارج از مسافرخانه نرفتم نزدیکیهای ساعت ده صبح خود را به جلوی میز حاج اقا رساندم و او مژده داد که تمام کارها درست شده . و با این حرف که حتما خداوند خودش پشت و پناه منست ادامه داد که هیچ موردی وجود ندارد با مهر انگیز دختر بزرگم صحبت کرده ام او با آنکه بسیار گرفتار است ولی گفت اگر تا کلاس پنجم را خوب درس خوانده باشد من میتوانم به سرعت به او کمک کنم که سریعا موفق به گرفتن کارنامه ششم دبستان بشود و صد البته با این کارنامه او میتواند به سازمان مراجعه کند .

روز معرفی من به خانواده و خصوصا مهرانگیز خانم برایم روزی استثنائی و فراموش نشدنی هست . عصر همانروز بود که حاجی با تلنگری که به در اتاق من زد مرا از حضور مهرانگیز در خانه و آمادگیش برای آشنائی با من باخبر کرد . به سرعت چادرم را به سر کردم ودنبال حاجی به پشت مسافرخانه یعنی حیاطی که خانه ی او درآنجا بودرفتم .حیاطی که دیدم آنقدر در آن زمان برایم دلپذیر بود که حد ندارد واقعا فکر کردم به بهشت وارد شده ام . خیلی بزرگ نبود ولی از یک حال خوبی برخوردار بود حوض وسط خانه که گلدانهای زیبائی به آن روح داده بودبه  انسان آرامش خاصی میداد . در انتهای خانه ساختمانی بسیار قدیمی وجود داشت که کاملا مشخص بود که دارای شرایط خوبی هست . وارد خانه که شدیم منیر خانم همسر حاجی با روئی گشاده از من استقبال کرد کاملا میشد حدس زد که حاجی تمام شرایط مرا به آنها گفته است . دختربزرگ حاجی مهرانگیز خانم که دختری بسیار برازنده به نظر میرسد بعد از منیر خانم به من معرفی شد . همان وحله اول مهرانگیز را مثل فرشته نجات خود دیدم و هنوز هم که دارم یاد آن روزها را میکنم بر این باورهستم که او یکی ازکسانی بود که بعد از محبت پدرش توانست دست مرا بگیرد و از منجلابی که احتمال غرق شدن در آن راداشتم نجات داد. پذیرائی گرم وبسیارخودمانی آنها دلم راگرم کرد. مهرانگیز خانم بعد از کمی خوش و بش کردن تقریبا یک امتحان سرسری ازمن کرد او گفت که خودش معلم ششم است وبه راحتی میتواند راهنمای من باشد . با سئوالاتی که از من کرد احساس کردم که حسابی راضی شده است او در حالیکه یک لبخندصورتش رازیباتر کرده بود رو کرد به پدرش و گفت بابا من فردا هم برای ایشان تمام کتابهای مربوطه رامیاوردم ( و با لحنی صمیمانه از من پرسید اسمت چیست ؟ گفتم دنیا) دو باره اوپدرش را مخاطب قرار داد و گفت من تمام توانم را به کار میبرم که دنیا هرچه سریعتر تصدیق ششم را بگیرد فقط این را بگویم که برای درس خواندن ایشان زمان زیادی در اختیار ندارد دو ماه دیگر امتحانات متفرقه شروع میشود .من خودم از طریق مدرسه خودمان تمام کارهای اسم نویسی او را انجام میدهم شما هم که تااینجاهرکمکی که ازدستتان برمیاید باو کرده اید باز هم همانطور که همیشه در تمام مراحل زندگیمان برای ما یک ناجی بودید اورا راهنمائی کنید . از پرسشهائی که کردم او دختر بسیار خوب و حواس جمعی هست من این امید را دارم که موفق شود . بعد رو به من کرد و گفت دنیا جان من از هیچ کمکی به تو دریغ نمیکنم دیگر این گوی و این میدان . کسیکه باید موفق شود تو هستی خدا را شکرتمام شرایط جور است و توازفردا همین ساعت روزانه دو ساعت باید به اینجا بیائی  تا هرچه زودتر کار را شروع کنیم بتوبگویم که منهم زمان زیادی ندارم .بعد از کلی حرف در این رابطه با دلی شاد و روحی که آرامشش را مدیون بزرگواری این خانواده بودم آنجا را ترک کردم و نمیدانم در حال پرواز بودم یا قدمهایم را بر روی زمین میگذاشتم تا به اتاقم رسیدم .

خلاصه آنکه با هوشی که خداوند داده بود و با کمک مهرانگیزخانم در مدت کمتر از دو ماه  تصدیق ششم را گرفتم روزیکه تصدیقم را گرفتم انگار خداوند ورقه رهائیم را از برزخی که سالها با خلیل زیر یک سقف گذرانده بودم به دستم دادند . سر از پا نمیشناختم ضمنا با راهنمائیهای حاج آقا تقریبا خیلی از شهررا بلد شده بودم وخیلی مشکلی دراین راستا نداشتم بایک جعبه ی شیرینی و یک قواره پارچه پیراهنی برای مادرمهرانگیز خانم که دراین مدت مثل یک مادردور و بر من بود و از هیچ کمکی به من دریغ نکرده بود به مسافر خانه آمدم .حاجی داشت آماده میشد که برای ناهار به خانه برود شیرینی و بسته ی پارچه را روی میز گداشتم و به او گفتم شما در حق من پدری کردید من تا زنده ام فراموش نمیکنم و به او خبر قبولیم را دادم او آنچنان خوشحال شد که میشد تمام شادمانیش را در صورتش خواند . بسته و شیرینی را برداشت و مرا دعوت به ناهار کرد که من ردکردم و گفتم عصرخدمت میرسم تا حضوری از مهرانگیز خانم و منیر خانم تشکر کنم .