فصل هفتاد( پایان داستان )
یک هفته در بیهوشی کامل بودم و ای کاش در همان حال مرگ بر من منت میگذاشت ولی نه این لحظه همان زمانی بود که در اوج خوشبختی وحشتش را داشتم . آری شروع پس دادن گناهانی بود که کرده بودم خدا مراتا به این درجه از بی نیازی رسانده بود . رسانده بود که اوج درد را به من نشان دهد . یک هفته گویا بهترین زمان زندگی من بود . بی خبر از همه چیز بودم . وای که گاهی چقدر بی خبری نعمت است وما قدرش را نمیدانیم .
چشمم را که باز کردم مامان مهرناز و دکتر را بالای سرم دیدم اول مثل سایه بودند و کم کم فضا برایم روشن شد . حال گفتگو نداشتم اصلاا مغزم کار نمیکرد فقط حس کردم که مامان گفت الهی شکر لااقل این یکی به هوش آمد .من مامان مهرناز را خوب میشناختم . حتی در آن زمان بحرانی لحن او تقریبا به من فهماند که دنیای سیاهی در انتظارم است . احساس کردم او خیلی هم از این واقعه که من بهوش آمده ام خوشحال نشد . در همان زمان شاید برای خودم هم عجیب بود که در صورت مامان مهرنار درد را بعینه میدیدم . انگار ده پانزده سال پیر تر شده بود . نمیدانم چرا یکهو دلم فرو ریخت . چشمم را بستم . این زمان آخرین ثانیه هائی بود که زندگیم داشت به خوبی میگذشت گویا ندائی غیبی به من هشدار میداد که باید انتظار بدترین روزها را داشته باشم . گاهی انسان نمیداند چگونه و به چه علت حسی دارد که نمیداند چه کسی به او از آینده اش خبری میدهد . درست . آری درست همان خبری را که هرگز نمیتوانست در هیچ زمانی توان گذران آن لحظات را داشته باشد . و من این حس را درست در حالیکه هنوز به دنیای واقعی وارد نشده بودم به ذهنم رسید.
آری بهوش آمدم تا ببینم دنیا خیلی هم بی صاحب نیست و نمیدانم چه مدت شاید پنج شش روز طول کشید تا بتوانم بفهمم کجا هستم و چه بلائی به سرم آمده . بخاطر اوردم که بعد از گذاشتن دستم به روی دست فرید دیگر چیزی نفمیدم .بعد از بهوش آمدن اولین پرسشی که کردم پرسیدن حال فرید بود وقتی به آقا دکتر گفتم پس چرا فرید این روزها به دیدنم نیامده او در حالیکه مثل همیشه که مرد خود دار و متین بود این بار نا باورانه اشکش را دیدم آری دیدم که بی اراده که مثل باران اشک بر روی صورتش ریخت .ووقتی مامان آهسته به او گفت که خودش را کنترل کند زیرا میترسید که مبادا من دو باره به کما بروم . دکتر از تاق بیرون رفت و مامان مهرناز جوری که من اصلا مشکوک نشدم گفت ناهید جان فرید و بچه ها خانه هستند نگران نباش. میگم بیاد به دیدنت .ولی آنها هرگز به دیدن من نیامدند .
فرید در همان حال رانندگی سکته کرده بود و باعث شد ماشین به دره سقوط کند . خودش و گوهر هر دو در همان لحظه فوت کرده بودند بیچاره گوهر از در عقب ماشین به بیرون پرت شده بود و فرهان از صندلی عقب به پائین افتاده بود و همین باعث شده بود که از ماشین بیرون نیفتد ولی بعلت تصادف که بسیار هم وحشتمناک بود متاسفانه نخاعش صدمه دیده بود و در اینمدت با تمام کوششی که مهرناز و آقای دکتر کرده بودند فرهان مثل یک تکه گوشت بود حتی چشمش هم در این راستا از دید افتاده بود . فرمند به کمال مطلق رفته بود و منهم که حالا کم کم داشتم هوش و حواسم را پیدا میرکردم قسمتی از کمرم آنچنان صدمه دیده بود که تقریبا حرکت از من سلب شده بود البته دکترها اعتقاد داشتند که به مرور ممکن است بتوانم با وسیله ای کمکی راه بروم .وقتی با کمک به بالای سرفرمند و فرهان رفتم تنها آرزویم از خداوند مرگ بود عزیزانم مثل دو تکه گوشت روی تخت افتاده بودند چقدر به حال فرید غبطه خوردم . کاش من به جای او و یا بجای گوهر مرده بودم آنها چه سعادتمند بودند که اینروزها را ندیدند .یکسال گذشت مانده ام انسانها چه تحملی دارند چگونه من میتوانم نفس بکشم با کمک واکر راه بروم نگاه کنم (که صدالبته دیدم مشکل پیدا کرده بود) و این حال و روز بچه هایم را بتوانم ببینم و تحمل کنم .
دکتر پدر فرید در اثر فشار این اتفاقات نتوانست تحمل کند و چند روز که گمانم به ماه نرسید خبر آورند که او هم سکته کرده . من حتی نتوانستم در مراسم این مرد که زندگی و همه چیزم را به او مدیون بودم شرکت کنم . از اینکه دیگران مرا که روزی به خوشبختی ام حسرت میخوردند حال در این شرابط شرمنده بودم برای همین از رنج نگاه دیگران نرفتم و مهرناز هم گفت بهتر است کنار بچه هایم بمانم . البته من وجودم هیچ اثری برای آنها نداشت فرمند که در بیهوشی کامل بود و دکترها کم کم امید مرا قطع کرده بودن . فرهان را هم توسط دو تا پرستار که مامان برایش گرفته بود نگهداری میکردیم . یک پرستار هم برای من آورده بودند ولی من نه زنده بودم و نه زندگی میکردم . کاش آنقدر وضع مالی خوبی نداشتم . چون فقط من و بچه هایم ر ا با پولی که یک عمر از آن بعنوان پایه های خوشبختی ام بر آن تکیه کرده بودم نگهداشته اند. اگر پولی در بساطمان نبود نه من دیگر بهوش میامد و این دو طفل معصوم هم اینگونه تقاص گناهان مرا پس نمیدادند .اکنون که این اوراق را سیا ه میکنم دوسال از آن روزها میگذرد . اوضاع جسمی بچه هایم هیچ فرقی نکرده فقط دکترها گفتند بهترین کار اینست که رضایت دهیم اعضای بدن فرمند را اهدا کنیم . وقتی این خبر را شنیدم به این نتیجه رسیدم که دارد حق به حقدار میرسد باید اجزای بدن بچه را تقدیم کنم به آنانکه با دستهای گناه آلودم از زندگی هائی گرفتم . بالاخره هر گرفتنی یک پس دادنی دارد . و حالا به اینجا رسیدم که خودم را موظف کنم با تمام سختی که از هرلحاظ چه احساسی و چه جسمی داستان زندگیم را بنویسم . تا بگویم هر عملی که مادر زندگیمان انجام میدهیم حتما جائی ثبت میشود خداوند جای حق نشسته . با تمام سعی و کوششی که کردم و با آنکه به خیال خودم کارم نقص نداشت ولی بالاخره پاگیرم شدم . و معلوم هم نیست تا کی باید تاوان پس بدهم فقط ارزو میکنم نقطه ی آخر این داستان نقطه ی پایان زندگیم باشد . به آنجا رسیده ام که حاضرم ناز اجل را بکشم هم برای خودم و هم برای پاره های جگرم . دیدن وضع این حال نورچشمانم از مرگ هم بدتر است .آری روزی زرنگ بودم و همه مرا الگو میدانستند و حالا در چشمانشان ترحم را میبینم .
ایکاش در همان روستا مانده بودم به حقارتهایش تن میدادم . مثل خواهرهایم کتک میخورم تا نانی به دهان ببرم . کاش مثل مادرم تمام عمر در فقر و تنگدستی به سر میبردم و هزاران ایکاش . ولی!!!!!!!!!باز هم رسیدم به جمله ای که در سراسر این داستان غم انگیز زندگیم بارها و بارها گفتم و خواهم گفت . و فریاد خواهم زد که ..
راست گفته اند خداوند دیر گیر است و سختگیر !!!!!!!!!!!! نوشته گیتی رسائی