رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی
آخرین مطالب

روزها به سرعت پشت هم میگذشتند . دکتر به خانواده مرضی گفته بود اگر بتواند تا شش ماهگی بچه را نگهدارد امیدی به زایمان میرود و این شش ماه برای مرضی و مادرش از شش سال هم بیشتر به نظرمیآمد . رضا هم که در عالم خودش بود . البته به ظاهر وانمود میکرد که هم از احتمال زایمان مرضی خوشحال است و هم از سقط بچه وحشت دارد ولی از آنجا که خدا اگر به حکمت دری را به بندد به رحمت در دیگری را باز میکند این بار با تلاش و آگاهیهائی که از سقطهای قبلی تاج خانم و مرضی کسب کرده و رعایت کرده بودند زمان زایمان مرضی فرا رسید .

با به دنیا آمدن پسر مرضی آنهم بچه ای سالم . تمام خانواده را از رنجی جانگاه نجات داد . مرضی ومادرش سراز پا نمیشناختند . و با پیشنهاد و اصرار مرضی که میخواست رضا نام پسرش را انتخاب کند درحالیکه رضا برعکس او میخواست این عزیز دردانه را مرضی هرچه میخواهد بنامد نهایتا رضا نام او را صالح گذاشت .بهرحال صالح کمی از آتش درونی رضا را التیام میداد . خودش در عین نا امیدی امیدی بود . سبز شدن دامن مرضیه یکی از علائم مهمش خوب شدن حال مرضی بود چونکه اکثرا عقیده داشتند مرضیه مریضی روحی داردونه جسمی وازطرفی برای تاج خانم حضوراین بچه باعث شده بودکه مرگ عزیزترین عزیزش قربانعلی ومرگ مریم راکمی ازیادش ببرد.مرضی وتاجی تمام وقت کارشان مواظبت کردن ازصالح بودحتی عادل که بزرگ شده بوددیگر خیلی  دور وبرخانواده نمیگشت. او هواهای دیگری در سرداشت که به سرعت عملی کرد. کارهای عادل هرچند اگر در شرایط عادی بود برای خانواده بسیار مهم و جای نگرانی داشت ولی خانواده قربانعلی در اصل از هم پاشیده شده بود و گویا فقط از یک روزنه به دنیای خودشان چسبیده بودند . کم کم وضع عادل رو به وخامت میگذاشت و حتی آمد و رفتش هم به خانه فقط یک گذر ساده بود و در جواب مادرش که گله مند بود از این بی توجهی عادل دنبال کردن کارهای پدرش را بهانه ای برای دور ماندن از تشنجات خانگی قرار داده بود . اگر تاج خانم و رضا کمی توجه داشتند حرفهائی که از اعمال و کارهای عادل بین اهالی رواج داشت حتما آگاه میشدند ولی متاسفانه گویا نفر بعدی که در این گیر و دار حرام میشد عادل و آینده او بود .و اما . برای ما که به داستان زندگی رضا پرداخته ایم اگر بخواهیم سراز زندگی عادل در آوریم احتمالا پرت خواهیم شد . او را به خود میگذاریم و به سراغ زندگی رضا میرویم.زمان به سرعت میگذرد  ولی در همین اوقات چه بر رضاگذشته را فقط خدا میدانست .

صالح چهار ساله شده بود که خبر بارداری دوم مرضی شادمانی زندگی آنها را بیشتر کرد البته این حال و روز مرضی و تاجی بود . چون رضا دیگر رضای سابق نبود . و عادل هم در کارخودش آنچنان غرق بود که اصلا این اتفاقات به چشمش نمی آمد . این بار مرضی زمان بارداری را با راحتی و آرامش پشت سر گذاشت . رعایت کردن و مواظبتهای بیش از حد باعث شده بود که مرضی برعکس زمان بارداری قبلی بسیار حساب شده عمل کند ولی این بار سنش بالا رفته بود و هم خیالش جمع شده بود و همین عوامل باعث شد که وقتی نزدیک وضع حملش شد حال و روزش از نظر جسمی کاملا مساعد باشد .

واما از آنجا که سرنوشت همیشه با انسانها یار نیست . دفعه ی قبل که مرضی و تاجی آنهمه دلشوره داشتند برای بدنیا آوردن صالح . صالح صحیح و سالم به دنیا آمد ولی این بار که مطمئن بودند . و بی دلهره تمام ریزه کاریها را رعایت کرده بودند .متاسفانه  درست ورق برگشت .زایمان سخت بعلت بزرگ بودن بچه و دور بودن از وسایل پزشکی مناسب زندگی رضا را باز دچار تشنجی وحشتناک کرد . و این بار بیرون آمدن از این مشکل کار هرکسی نبود . مرضی دختر زیبائی به دنیا آورد . سالم و بسیار سرحال ولی خود او به دردی مبتلا شد که دیگر نتوانست از رختخوابی که برای زایمانش با شادی و امید پهن کرده بودند بلند شود . شش ماه طول کشید که اجل بالاخره به مرضی مهلت نداد و او رضا و خانواده و صالح و سارا را تنها گذاشت

غم مرگ مرضی آخرین ضربه ای بود که بربدن رنجوروزخم خورده ی تاج خانم وارد آمد. شش ماه با هر سختی و درد و رنجی که دردلش تلنبار شده بوداز مرضی وسارا وصالح ازدل وجان پذیرائی کرده بود صالح رامثل دسته گل داشت بزرگ میکرد . ولی حالا با گذشت سالها وتحمل اینهمه ناملایمات اوزنی شده بود که دیگرزندگی برایش توان وتحمل چنین رنجی را نداشت ..مرگ مرضی کاری ترین ضربه برای او بود. او احساس میکرد دیگر هیچ نقطه ی مثبتی نیست که او را به زندگی امیدوار کند . در این زمان آنقدر در مشکلات مرضی غرق شده بود که در حقیقت خودش را نیز فراموش کرده بود . نه به عادل دلبستگی داشت و نه به دو تا بچه ی مرضی . نگاه کردن به صالح و سارا بیشتر او را زجر میداد . او حتی به دامادش هم دیگر فکر نمیکرد . باید در این شرایط به این مادر رنجدیده حق داد . زیرا رضاهم واقع  سالها بود که اززندگی بریده بودهرچند حضورصالح وحالا ساراخیلی درروحیه اش اثر کرده بود ولی ته دلش دنبال مریم و سالار می گشت تمام تهران را نقطه به نقطه گشته بود دیگر جائی نبود که از نظر نگذرانده باشد حتی بعضی از دهات اطراف تهران و نیشابور را هم زیرپا گذاشته بود آنها انگار چکه روغن شده و به زمین رفته بودند . ولی رضا هنوز آرام و قرار نداشت . این زخم هنوز برای رضا زخم تازه ای بود گویا تا آنهار را نبیند تا درم مرگ هم فراموششان نمیکرد . رضا عاشق مریم بود . عاشق سالار بود . درست است که پاره تن انسان فرق نمیکند ولی او بیشتر از آنکه ارق پدری باشد دل نگران وضعی بود که فکر کردن به آن دیوانه اش میکرد او نمیدانست این عزیزانش  زنده هستند یا مرده . نمیدانست کدامشان دیگری را در این دنیا ی پر تلاطم تنها گذاشته است  . به سر آن یکی که تنها مانده چه آمده . اگر سالار از بین رفته باشد مریم در چه حال و روزی هست و اگر مریم رفته باشد ؟ به اینجا که میرسیدانگار جگرش پاره پاره میشد. در این مدت طولانی رضا باندازه سی سال پیر شده بود . تمام اطرافیان این مسئله را بارها از تاج خانم و مرضی سئوال کرده بودند . حرفشان این بود حالا که رضا در ظاهر به هرچه میخواسته رسیده چرا روز به روز تکیده تر میشود . رضا دیگر اشتیاقی به سرگردگی جوانمردان نداشت گو اینکه به ظاهر علاقمند بود و رسیدگی میکرد ولی بالاخره به قول قدیمی ها خورشید همیشه زیر ابر پنهان نمیماند . رفتار رضا شاید اوایل خیلی چشمگیر نبود و لی حالا کاملا برای آنانکه در کنارش بودند کاملا مشخص بود . دل رضا جای دیگری بود . 

عزاخانه ای که بعد از مرگ مرضی به پاشده بود عادل جوان جویای نام را کلافه کرده بود دیگر نمیتوانست اینهمه درد و رنج را تحمل کند برای همین بار سفر را بست و به امید روزهای بهتر و زندگی راحتر و نوید دادن به مادرش که وقتی سروسامان گرفت حتما برخواهد گشت آنجا را به قصد تهران که آن روزها می گفتند هرکس به این شهر بیاید بار زندگیش را خیلی زود میبندد حرکت کرد . دیگر در این دنیا برای تاجی امیدی نمانده بود .

واین تیشه ها به ریشه ی زندگی تاجی آنچنان خود که تمام برگ و برش را ریخت و باعث شد که برگی تازه در زندگی رضا باز شود مادر مرضی عنوان کرد خوابی دیده که در آن یک روحانی به او گفته به مشهد برود گره زندگیت آنجا باز میشود . تاجی میگفت از این خواب هم که بگذریم من دیگر دل ماندن در اینجا و جای خالی اینهمه عزیزانم را ندارم میخواهم بروم و همجوار امام رضا شوم . دیگر امیدی در اینجا ندارم هرچه رضا به تاجی التماس کرد که از این فکر منصرف شود مرغ تاجی این بار یکپا داشت یا میائی با بچه هایت و خودت و من عهده دار زندگی آنهاهم خواهم شد و یا من به تنهائی به مشهد میروم در جوار امام هشتم میمانم تا بمیرم . جمع و جور کردن زندگی چندین و چند ساله و ریشه کرده ی تاجی کار آسانی نبود . دو سه ماه با تمام عجله ای که تاجی کرد ودرحقیقت آتش زد به هرچه که داشت و نداشت بیشتر طول نکشید در کناراو رضا هم سعی کرد با او همراه شود چون راه چاره ای نداشت . برای همین او هم تمام داشته هایش را جمع کرد و همگی باهم راهی مشهد شدند . رضا از نظر مالی اوضاع فوق العاده ای داشت به سرعت در مشهد جایگزین شد و چون تاجی میگفت که در خواب یک روحانی به او گفته برو در جوار مرقد آقا ساکن مشهد شو. رضا بخاطر آرامش دل مادر مریم  بنا خواسته اش خانه ای بسیار مناسب و در خور اعیان در اطراف حرم خرید و با اطلاع دادن به عادل. رضا و خانواده اش برای همیشه در مشهد و در کنار امامی که به دل تاجی آرامش میداد ساکن شدند.

 فصل شصت و چهارم

در این زمان سالار پسری حدودا نه ساله شده بود حالا دیگر زندگی مریم سروسامانی گرفته بود . برای خودش زنی بسیار فعال و با سواد شده بود . در محیطی که زندگی میکرد همه به او با احترام رفتار میکردند . در مدرسه هم تقریبا همان شخصیت قائم به ذات را داشت . سالار زیر نظر چنین مادری الحق که همه چیز تمام بود اودر کلاس چهارم دبستان درس میخواند پسری بسیار خوش صورت که دردرسهایش هم همیشه سرآمد دوستانش بودرفتاری بسیار معقول و ذاتا زبر و زرنگ و در بین دوستانش بسیارشاخص مینمود مریم خودش  هم معلم مدرسه بود بهمین جهت از نظردرسی پشتوانه ی بسیار خوبی برای سالار بود بی جهت نبود که سالار همیشه جزو بهترینها ی مدرسه بحساب می آمد . و این مسائل باعث شده بود که او در مدرسه ای که درس میخواندجزو شاگرانی به حساب می آمد  که همه روی او حساب میکردند  یعنی خصوصیاتش که بقول مریم  به پدرش شبیه بود پسری متکی به نفس و بسیار سرزنده باشد .از طرفی این رفتارش نشانگر توانائی مریم در بزرگ کردنش بوداو  نه تنها وظایف مادری را بلکه  پدرراهم در زندگی سالار بنحو احسن پرکرده بود .در این مسیر مریم با شکردهائی که پیدا کرده بود میتوانست جواب سئولاتی را که پسرش از او میکند آنچنان بدهد که نگذارد او احساس کمبودی داشته باشد . هرگاه سر درد دل مادر و پسر باهم باز میشد گاها اتفاق می افتاد که  سالار به نوعی از مریم بخواهد  که از پدرش به او اطلاعات بدهد مریم هم  به راستی آنچه را در مورد مرگ پدرش اتفاق افتاده بودبرایش میگفت .او در رابطه بامرگ رضا میخواست هر آنچه را که میداند به صراحت در اختیار سالار بگذارد . تا اگر روزی روزگاری خواست از پدرش نشانی بگیرد بتواند و ضمنا بداند که مادرش هرگز هیچ چیزی رااز او پنهان نکرده است . او به سالار گفته بود که پدرش دررکاب پدر بزرگش به جنگ با راهزنان رفته بود و در گروه شیرمردان خدمت میکرد و در آخرین یورش راهزنان به شهر نیشابور پدرش کشته و از سرنوشت پدر بزرگش بی خبر است .

حالا کمی ازداستان فاصله میگیریم تا مطلبی رابگویم که مباداقسمتی نامفهوم و سئوال برانگیز باشد. پس مجبورم به شما این اطلاعات را بدهم که( کسیکه برای حسن بزاز خبر مرگ داماد قربانعلی و زخمی شدن خود قربانعلی خان  را آورده بود اشتباه نکرده بود ولی چون از آخر کار اطلاعی نداشت خبری را که در همان ساعات اولیه شنیده بودبرای حسن باز گو کرده بود علتش هم این بود که او بعد از این اتفاقات نیشابور را ترک کرده بود همان شنیده هایش را برای حسن بزار توضیح داده بود زیرا زمانی که رضا را بی جان به شهر آورده بودند و قربانعلی به هوش بود و زخمهای عمیقی هم برداشته بود همه اینطور فکر کرده بودند که جنازه ی رضا را آورده اندو بدن زخمی قربانعلی را،غافل از اینکه رضا بیهوش بوده وقربانعلی هم هفته بیش دوام نیاورده وبعلت خونریزی زخمهایش و عفونتی که پیدا کرده بود دار فانی را وداع گفته بود .) پیرو همین اخبار بود که مریم بعد از یکی دو ماه که در منزل حسن بزاز دوام اورده بود و چه بسا گوش به زنگ بوده که خبری هم از نیشابور بشنود که هرگز پیش نیامد و از طرفی روی رفتن به خانه پدری را نداشت بهترین راه را برگزید و خوشبختانه توانسته بود راهی را طی کند که حتی خودش هم اینگونه به توانائیهایش واقف نبود گو اینکه در این راه نباید از لطف و عنایتی که خداوند به او کرده بود غافل شد . مریم نمی توانست این چیزها را برای سالار بگوید و تا همین جا که وقتی پدرت مرد من توان دیدن جای خالی او را نداشتم و به مشهد آمدم را عنوان میکرد و حرفهایش آنچنان از سر صدق و خلوص بود که سالارراحسابی قانع میکرد.خلاصه آنکه درمدت این هشت نه سالی که ازاین واقعه گذشته بود مریم حسابی توانسته بود سالارراآنطور که دلش میخواهد بزرگ کند و به زندگیش به خوبی سرو سامانی بدهد . بعضی مواقع  روزگار بازیهائی دارد که به عقل هیچ کس نمیرسد . رضا در نیشابور کجا ؟ و مریم در مشهد کجا؟ شهری به بزرگی مشهد چه مصلحتی را خداوند روا میدانست که اینگونه باید سرنوشت با رضا و مریم بازی کند . بعد از آنکه رضا با خانواده اش به مشهد آمدند طبق نظر تاج خانم تنها و تنها شرطش این بود که خانه اش در نزدیک حرم باشد او میخواست دلش را که پر از زخمهای عمیق بود با حضور امام هشتم التیام دهد . او خوابش را یک وحی الهی میدانست . رضا هم که میخواست همیشه به دل تاج خانم راه برود چون هم او را مادر خودش میدید و هم  او مادر بزرگی بود که زحمت بچه هایش را میکشید طبق خواسته ی او عمل کرد. به همین جهت مدت زیادی طول کشید تا خانه ای که از هرجهت مطابق میل تاج خانم باشد و با نظر و صلاح دید او تهیه کند . بهمین جهتا از آنجا که هیچگاه هیچکس نمیداند که خداوند چه در سرنوشتش لحاط کرده   خانه ای که انتخاب انتخاب شد  درست در همسایگی بسیار نزدیک خانه مریم و سالار بود .وحالا بی آنکه مریم بداند همسایه مادرش و رضا شده بود.

                                                                           ******************************** 

فصل شصت و پنجم

همانطور که قبلا هم گفتم رضا بعلت وضع اقتصادی بسیار خوبی که داشت خانه ای بزرگ و اعیانی را انتخاب کرد و به سرعت همگی ساکن مشهد شدند . تاج خانم عامل اصرارش به نزدیک بودن محل سکونتش به حرم این بود که میخواست در جوار امام رضا باشد و اگر یادمان باشد مریم هم برای اینکه در کنار حرم امام شلوغ است و پیدا کردن و دیده شدنش سخت بود آنجا را انتخاب کرده بود . این نزدیکی آنها مار به یاد این شعر انداخت ( آب در خانه و ما تشنه لبان میکردیم...یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم) .اگر کسی به دقت به رضا نظر میکرد غم را در ته چشمانش میدید . رضا هرگزو هرگز مریم و سالار را فراموش نکرده بود . ولی دیگر امید پیدا کردنشان را هم نداشت . دست او کوتاه و خرما بر نخیل.

چندین بار مریم و رضا در حوالی محل زندگیشان از نزدیک هم رد شده بودند . تاج خانم که هرگز جز برای زیارت آنهم شبها که به قول خودش هم حرم خلوت تر بود و هم او خیالش از خانه و بچه ها جمع بود از خانه خارج نمیشد تقریبا از اطرافیان آن محل کسی تاج خانم را به درست ندیده بود . او در خانه به نگهداری ازسارا و صالح مشغول بود

رضا برای رفاه حال تاج خانم برای او یک خدمتکار آورده بود و این باعث شده بود که مادر مریم در راحتی و آسایش کامل فقط رسیدگی به سارا و صالح تنها سرگرمیش باشد صالح تازه به کلاس اول رفته بود اتفاقا در همان مدرسه سالار چون این مدرسه نزدیک منزلشان بود خوب منزل سالار و صالح هم هردو نزدیک یکدیگر بود و سالار هم همانطور که قبلا گفته شد به مدرسه ای که نزدیک خانه اش بود میرفت . برعکس سالار که بسیار نسبت به سنش رشید بود صالح بچه ای بسیار نازک و ظریف بودالبته این ضعیفی صالح بسیار عادی مینمود . عتش هم این بود چون حال و روز مرضی زمانی که صالح را حامله بود از هیچ جهت حال خوشی نبود او که همیشه ناخوش بود واز طرفی  تاج خانم هم در گیر مشکلات  آنروزها ی خودش بود مرگ شوهرش و نابسامانی خانه و زندگی مریضی رضا که هنوز اوضاع روحی خوبی نداشت و از همه مهمتر عادل که نمیتوانست این ضایعه را تحمل کند و بارسنگینی به دوش مادرش انداخته بود و از ناخیه دیگر رضا بود   او که بزرگترین مصیبت راآن روزها بعلت گم کردن سالار و مریم به دوش میکشید و در حقیقت توانائی رسیدگی در حد یک شوهر را برای مرضی باردار نداشت همه و همه باعث شده بود که خیلی به مرضی در زمان حاملگی فشار بیاورد و ضمنا  بعد از به دنیا آمده صالح هم همچنان این نابسامانی ادامه داشت این مشکلات از صالح بچه ای بسیار ضعیف و کم توان ساخته بود و همین ناتوانیهای جسم روحا هم صالح را بچه ای ساکت و آرام و صبور کرده بود .تنها همدم صالح در اصل سارا بود . نه رضا حال و روز درستی داشت و نه تاج خانم توانسته بود به روزهای قبل برگردد. این دو نفر مثل درختی بودند که در فصل پائیز تمام توش و توانشان به باد رفته بود و حتی ریشه شان هم آسیب دیده بود . خانه رضا همیشه از هوائی سرد پر بود و در این حال و هوا صالح را تنها آرامش و صبوری سرپا نگه داشته بود .

همانطور بسیار عادی مینمود چند بار مریم و رضا ااز دور و یا نزدیک از کنار هم گذر کرده بودند ولی هرگز هیچکدام ظنشان هم بر این نبرده بود که چه موهبتی را از دست میدهند . مریم  در مدت این نه سالی که گذشته بود از یک زن نوجوان و زیبا به یک زن کامل مبدل شده بود و به قولی هم استخوانی ترکانده بود و مشکلاتی را که خواه ناخواه داشت  بر روی چهره اش تاثیر گذاشته بود هرچند هنوز زیبا بود ولی با این تغییر چهره شناخته نشدنش کاملا عادی بود از طرفی او با آن چادری که به سر میکرد و روئی که میگرفت شناختش مشکلتر بود  . مریم عادت کرده بود که بنا به رسوم آنزمان خصوصا کسانیکه متدین هم بودند هرگز به صورت مردان خیره نشود . حتی نگاه کردن هم کار درستی نبود خصوصا برای او که تنها زندگی میکرد ممکن بود بسیار حاشیه ساز باشد لذا این شده بود صفت ثانویه مریم . رفت و آمدش فقط به ضرورت بود . آنقدر سرش گرم کار و زندگی و خصوصا مسائل سالار بود که از خودش هم خیلی خبر نداشت که شود که به اطرافش توجه داشته باشد . در این میان  خوب رفتار رضا هم کاملا به این ناشناسی دامن میزد . او مردی متعصب و متدین بود   وعادت به دید زدن زنها نداشت یعنی اصلا در رفتار و منش رضا این کار ناپسند بود او مردی متین و ماخوذ به حیا بود . و حالا هم با این صدمه ها که دیده بود آنقدر شکسته شده بود که نه سال را خیلی بیشتر انگار گذرانده بود . مردی سن و سال دارو تکیده که همیشه سرش در یقه اش فرو رفته بود . حق هم داشت زندگی بد جور با او رفتار کرده بود . خلاصه اینگونه رفتاری که رضا و مریم داشتند پر واضح بود که از کنار هم که رد میشدند هرگز متوجه حضور یکدیگر نمیشدند . . و اماصالح و سالار

این دو برادر ارتباطشان از این قاعده مستثنی بود .

برعکس صالح که برای بازی با بچه ها مرتبا در کوچه بود سالار اغلب ساعات فراغتش را در خانه میگذراند . و به ندرت آنهم برای خرید و یا رفع نیازی از منزل بیرون میامد . در یکی از این رفت و آمدها سالار متوجه شد که دو سه بچه دارند به شدت صالح را آزار میدهند و ازبی دست وپائی صالح کمال استفاده را میکنند . وصالح درمانده با آنها مبارزه میکرد . غرور و مردانگی سالاردر آن سن و سال که نو جوانی بود که صد البته این صفت گویا در او  ارثی هم بود که از رضا پدرش  و پدر بزرگش به او رسیده بود نتوانست ببیند که سه نفر قلدر با یک بچه ی بی دست و پا در افتاده اند . ضمن اینکه به خود میدید که حریف هر سه تای آنها بشود لذا به طرفداری از صالح پا به میدان گذاشت و آنچنان برخوردی با آنها کرد که نه  تنها آن روز آن سه نفر که از همدبستانی سالار و صالح بودند بلکه  وقتی وصف این درگیری را بچه های دیگر هم  از گوشه و کنار شنیدند سعی میکردند خیلی دور و بر صالح نگردند. چون او یک حامی مثل سالار داشت .

این دفاع سالار از صالح باعث شد که همیشه صالح سالاررا با چشم یک منجی بسیار قدرتمند برای خود بداند . بعضی اوقات اتفاقاتی می افتد که انسان را به یاد ضرب المثلهائی میاندازد که به نظر خیلی ایده الیست هستند ولی بعد از این حادثه ها متوجه میشویم که خیلی هم بی ربط نیست . مثلا ضرب المثل ( تو نیکی میکن و در دجله انداز. که ایزد در بیابانت دهد باز) .آری این تمثیل با این دفاع از حقی که سالار بی چشمداشت و فقط و فقط برای کمک به یک ناتوان در قبال عده ای قلدر انجام داد بعدها متوجه خواهیم شد که همین عمل باعث میشود او پدرش و خانواده ی مادریش را پیدا کند .اینجاست که باید گفت واقعا خداوند هیچ  عمل جوانمردانه ای را بی پاسخ نمیگذارد . 

فصل شصت و ششم

خبرطرفداری سالارازصالح به مدرسه هم رسید .کم کم صالح احساس میکرد که کسی را دارد که همیشه به دفاع از او پیشقدممیشود.سالا در کنار دفاع کردن از صالح خود را قدرتمند میدید . در ذات خیلی دلش میخواست که بوسیله  صالح حضورش را به رخ همه بکشد . سینه ی سالار همیشه برای پشتیبانی از صالح سپر بود. گویا سالار وجود صالح را برای خودش غنیمتی میدید . او ذاتا پسر به داد برس و حامی کسانی بود که به ناجی نیاز داشتند و این امکان تان آن روز به این اندازه برایش مهیا نشده بود . نا خود آگاه خود را بزرگ میدید و این شرایط برایش بزرگترین حسی بود که او را اغنا میکرد . نیاز صالح و سالار به یک دیگر آنقدر بی آنکه خودشان بدانند زیر بنای محکمی داشت که گویا کسی یا دستی قدرتمند این برنامه ها  را پیش بینی و پی ریزی کرده بود . بهر حال . این اتفاقات بحدی دامنه پیدا کرد که صالح نادان عاشق سالار شده بود اغلب صبحها  وقتی میخواست به مدرسه برود بی آنکه کسی متوجه شود در کنار در خانه کشیک میکشید به محض اینکه میدید سالار دارد میاید و بیشتر اوقات بی آنکه حتی سالار متوجه شود در عقب سر او با فاصله راه میرفت . او مانند بره ای بود که در کنار مادرش احساس امنیت میکند . او در کنار سالار احساس آرامش میکرد البته گاهی سالار متوجه میشد و قدمش را آهسته میکرد که صالح به او برسد . این نیاز هم در سالاربه نوعی دیگر به صالح بود چراکه در کنار اواحساس برتریش بیشتر به چشم میامد  . کم کم همه فهمیده بودند که سالارنظر خاصی به صالح دارد این موضوع در بعضی ازبچه ها حس حسادت نسبت بصالح را برانگیخت .روزی وقتی چند نفر از آنهابا برنامه ای  قبلی و همدستی که با هم کرده بودند  در غیاب سالار صالح را در کوچه گیر آوردند و شروع به آزار و اذیت او کردند صدای گریه صالح آنها را راضی میکرد ووقتی تا آن حد پیش رفتند که صالح را به زمین انداختند ودر حالیکه او را به شدت زده بودند و به قول خودشان روی صالح را کم کرده بودند با خیالی آسوده از اینکه برنامه را تمام و کمال اجرا کرده بودن و عزم رفتن کردند از بخت بدشان سرو کله سالار پیدا شد ووقتی آن صحنه را دید دیگر نتوانست برخود مسلط شود به شدت به آنها تعرض کرد و این باعث شد که آنها چون چند نفربودند و ضمنا میخواستند جلوی صالح حساب سالار را هم برسند که به او بفهمانند حتی با وجود سالار هم میتوانند هرکاری که میخواهند بکنند با حمله ای غافلگیر کننده  سالار را بر زمین زدند بطوریکه سالار با صورت به زمین خورد و خون صورتش را پوشاند . بینی سالار به سختی به سنگی برخورد کرده بود . حمله کنندگان که انتظار چنین صحنه ای را نداشتند به محض دیدن صورت پر از خون سالار از ترس پا به فرار گذاشتند و صالح دیوانه وار به در خانه سالار رفت و با فریاد مریم را به اتفاقی که افتاده بود آگاه کرد .بیچاره مریم توی سرزنان خودش را به سالار رساند . سالار داشت بعلت خونریزی شدید از پای در میامد ولی جمع شدن عده ای از همسایگان و کمک و یاری و آگاهی آنها باعث شد خون بینی سالار بند بیاید . ولی سالار توان برخاستن را هم نداشت که آنهم با کمک همان همسایگان حل شد و سالار را به خانه رساندند . و رفتند . حالا مریم مانده بود و سالاریکه توان بازکردن چشمش را هم نداشت. این اتفاق باعث شده بود که مریم دست و پای خودش را حسابی گم کند . گو اینکه او در این زمان زن بسیار توانمندی بود ولی سالار تنها کسی بود که مریم به نفس او بند بود . سالار حتی در شرایطی نبود که مریم او را به پرشکی برساند زیرا تقریبا چندین ساعت سالار نه تنها چشمش را باز نمیکرد بلکه با ناله هائی که از درد میکشید باعث بی تابی مریم هم شده بود . نمیدانست چه باید بکند . شب تا صبح بالای سر سالار نشست و با اشک چشمش با سالار همدلی کرد . هرکار که از دستش بر میامد کرد . در همسایگیشان خانواده ای بودند که گهگاه سری به هم میزدند . صفورا خانم مادر شش بچه بود شوهرش در همان حوالی دکان بقالی داشت وضع نسبتا خوبی داشتند صفورا خانم هم از کمکی سواد برخوردار بود و ضمن اینکه بچه هایش در مواقع مختلف به علت اینکه مریم معلم بود از او کمک میگرفت و این باعث شده بود که از جان و دل هرکاری که از دستش بر میاید برای مریم بکند . صبح آنروز متوجه ماجرای سالار شد گویا این دعوا که بین صالح و سالا ر با بچه های مدرسه شده بود از طریق بچه ها به صفورا خبرش رسید و او صبح زود اولین کسی بود که در خانه مریم را زد . صفورا در آن زمان مثل فرشته نجاتی بود که به داد مریم رسید با کمک صفورا سالار را به پزشکی که معمولا صفورا بچه هایش را میبرد  بردند و این کمک همسایه دلسوز باعث شد که هم مریم دلش گرم شود و هم سالار از شرایط بدی که داشت کمی حالش بهتر شود . خلاصه آنکه  . یکی دو روز طول کشید تا سالار تقریبا سرپاشد .همانطور که گفتم  این اتفاق در فصل تعطیلی کوتاه  مدارس افتاده بود . آنروز بعد از درگیری صالح وقتی به خانه رفت به سرعت به اتاق خودش پناه بود  و تا میتوانست در خلوت تا میتوانست گریه کرد. شاید او نمیدانست که بیشتر از خودش برای سالار نگران است .حال و روز صالح از چشم تاج خانم که او را مثل چشمش دوست داشت و همیشه و در همه حال مواظبش بود پنهان نماند .مدتی بی آنکه صالح بداند پش در اتاق او کشیک داد ولی سرو صدائی نشیند . زمان غیبت صالح که طولانی شد مادر مریم سارا را به دنبال صالح فرستاد  تاج خانم نمیخواست غروز صالح را بشکند پس اصلا به روی خودش هم نیاورد ووقتی صالح  با پدر و مادر بزرگش برخورد کرد تقریبا ارام شده بود و آنها هم بی خبر و بی آنکه بدانند چه رویدادی امروز برای صالح اتفاق افتاده سرسری از ماجرا گذشتند تاج خانم هم صلاح ندید که دنباله موضوع را بکشد . او زن جهان دیده ای بود میدانست که بچه ها در این سن مشکلاتی دارند که بهتر است خودشان حل کنند . پس از صحنه ای که دیده بود با رضا اصلا حرفی نزد .. دو روزی که گذشت صالح دل توی دلش نبود . هرچه سرک توی کوچه میکشید نه از سالار خبری بودو نه حتی از مریم خانم . صالح تصیم گرفته بود اگر مادر سالار را ببیند از او حال سالار را بپرسد ولی از بخت بدش اصلا خبری از این دو نفر نبود . بعد از دو روز دیگر طاقتش طاق شد . فکر روز و شبش این بود که وسیله ای پیدا کند تا از حال سالار مطلع شود . در خود فرو رفتن صالح کمی مادر بزرگش را مشکوک کرده بود ولی احساس میکرد امری عادیست غافل از اینکه صالح داشت مثل خوره خودش را میخورد . تا اینکه دیگر نتوانست بیش از این خودش را نگهدارد پس باصطلاح راه چاره ای پیدا کرد . از آنجا که جز مادر بزرگش کسی نمیتوانست به او کمک کند زیرا بشدت از رضا پدرش حساب میبرد و میترسید که چنین اتفاقی را برای او بازگو کند . صالح داستان درگیریش را با چند تا از بچه ها بی آنکه تقصیر از او باشد برای تاج خانم گفت و اشاره کرد که اینها میخواستند انتقام حمایتهای سالاررا از او بگیرند . ووقتی تاجی از او خواست که ماجرای خودش و این پسرک سالار را برای او روشن کند صالح گفت . سالار یکی از بچه های بسیارپرقدرت مدرسه است که در کلاس چهارم است او همسایه ماهم هست و سپس آدرس منزل سالار را به مادر بزرگش داد و ادامه داد . این سالار مدتهاست او را از شرآزار و اذیت بچه ها نجات داده . خلاصه آن روز سر درد دلش با مادر بزرگش باز شده بود . صالح مثل تمام پسر بچه ها سعی میکرد خود را حتی پیش مادر بزرگش کوچک نکند ولی آن روز کار از این حرفها گذشته بود. تاج خانم درد و رنج را در صورت صالح میدید . او صالح و سارا را مثل دو چشمش دوست داشت . این دوتا یادگارهای تمام زندگیش بودند . بعضی اوقات میگفت اگر وجود این دو بچه نبود اولا که من توان کشیدن اینبارهای سنگین را نداشتم و حتما دوام نمی آوردم . بدبختی هائی که کشیدم هرکدام کوه را از پا در میاورد . تنها پسرم که میبایست الان حامی و پشتیبانم باشد و دلم به او گرم باشد گذاشته رفته آنهم به جائی که نمیدانم کجاست . گاهی دلم میلرزد که نکند او را هم از دست بدهم . فقط دلم به این خوش است که گاهگاهی خبری از گوشه کنار حالا درست یا نادرست از او میشنوم . در مدت یکسالی که رفته فقط یکبار آنهم در نیشابور که بودم به دیدن من آمده داشتن کار و مشغله را بهانه میکند . به گمانم عادل زن هم گرفته ولی به من نمیگوید . حرفهای تاج خانم خیلی هم بی ربط نبود . معمولا هم پسرهای به سن و سال عادل آن روزها عاشق این بودند که به تهران بیایند وبه قولی شهری بشوند .این حال و احوالی که آن روزها رایج بود در حقیقت به تاج خانم  القا میکرد که عادل حق دارد که زندگی مستقلی داسته باشد ولی تهران بسیار دور بود و راهی نبود که بشود به راحتی رفت و آمد کرد آنهام برای او که زنی تقریبا پا به سن گذاشته بود از طرفی بچه های مرضی را نمیتوانست تنها بگذارد میدانست که رضا اصلا نه حال و حوصله بچه داری دارد و نه میتواند از پس نیازهای آنها بر آید پس رفتن و سر زدن به به عادل برایش مقدور نبود و این محدودیت باعث شده بود که از دخالت در زندگی عادل دل بکند . بخودش قبولانده بود که اگر هم زن گرفته باشد شاید صلاح نمیداند که او را در جریان بگذارد پس بهتر است زیاد به این افکار بها ندهد و خودش را در کنار رضا و بچه های مرضی راضی نگاهدارد . خدا از دل مادر ها خبر دارد

  فصل شصت و هفتم

البته تاج خانم از وضع مالی پسرش کاملا خاطرش جمع بود میدانست که اوضاع خوبی دارد . زیرا او سهم پدری عادل  را تا جائی که قانون اجازه میداد در اختیارش پسرش  گذاشته بود .  عادل تنها پسر تاج خانم بود و میخواست به غربت برود پس میبایست دست و بالش باز باشد تا خیال اوهم از جانب بچه اش راحت باشد ضمن اینکه آنقدر مال و اموال و املاک داشتند که با دادن همان قسمت عادل به راحتی میتوانست زندگیش را در شهر بگرداند و مشکل مادی نداشته باشد ضمن اینکه از آنجا که قربانعلی او را خیلی خوب تربیت کرده بود در شهر هم بسرعت کاری پیدا کرده بود و مشغول شده بود . عادل سربازیش را زمانی که در نیشابور بود گذرانده بود و مانعی هم در سر راهش نبود پربیراه نبود که مادرش فکرش به اینجا برسد که عادل ازدواج هم کرده باشد ولی چون اوضاع زندگیشان وحال و روز مادرش را میدید که چقدر آسیب پذیر است صلاح ندانسته بود که مسئله ی ازدواجش را به خانواده اش اطلاع دهد البته اینها همه تصوراتی بود که تاج خانم گاهی با خودش میکرد . برای تاج خانم اهمیت داشت که از وضع و حال پسرشدرغربت مطلع باشد خیلی هم به نظر عادیست که هر مادری نگران حال فرزندش باشد . او هرگز به جز نیشابور و حالا مشهد جائی را ندیده بود و ترس از اینکه عادی مباد به مشکلی اساسی بر خورد مثل خوره جانش را میخورد ولی خوب چاره ای نداشت ضمن اینکه در حال حاضر صالح و سارا خیلی بیشتر به او نیاز داشتند برای همین شاید بی میل هم نبود که عادل ازدواج کرده باشد چون در آن صورت خیالش از اینکه او سرو سامانی گرفته جمع میشد ضمن اینکه خودش هم دیگر حال و حوصله ی بساط عروسی رفتن راهم نداشت . او آنقدر دردهای سنگین تر داشت که گاهی میگفت اگر عادل چنین کاری کرده باشد من از او متشکر هم میشوم این حرفهای تاج خانم برای زنی در آن زما ن بسیار عاقلانه و از سر مهر عمیق مادری بود .

زندگی تاج خانم درزندگی رضا خلاصه میشد. تمام سعی اواین بودکه بتواند دین خود رابه رضا که اکنون باکمال جوانمردی داشت تمام زندگیش را وقف بچه های مرضی میکرد ادا کند.برای همین صالح تنهاکسیکه میتوانست با اودرد دل کند مادر بزرگش بود . او میدانست درهرموقعی میتواند ازاو کمک بخواهد.خلاصه بهمین علت آن روزصالح درغیاب رضاپدرش دردودلش را به مادر بزرگش گفت وبعد از اوراه چاره خواست وگفت راستش خجالت میکشم درِ خانه شان بروم و حالش را بپرسم او به خاطر من این بلا به سرش آمده البته میدانم سالار پسر باگذشتی هست ولی از مادرش هیچ چیز نمیدانم . وحشت دارم که مرا به باد انتفاد بگیرد و با روی خوش با من مواجهه نشود خوب حق هم دارد ولی من باندازه کافی خودم از این اتفاقی که افتاده در رنج هستم . حالا به نظر شما چه باید بکنم صبر کنم تا حال سالار که خوب شد و او را دیدم ازاو معذرت خواهی کنم ؟ البته من خیلی در این مورد فکر کرده راستش مانده ام که چه باید بکنم . البته این فکر آخرم خوب است ولی اگر خوب شدن سالار خیلی طول بکشد  چه کنم من راستش دارم دق میکنم . او مثل یک برادر بزرگ همیشه بخاطر من با همه در افتاده . راستش مادر بزرگ همه ی بچه ها هم بهمین دلیل خیلی ملاحظه ی مرا میکنند چون سالار آنچنان بین بچه ها احترام دارد که حد ندارد برای همین من دل توی دلم نیست .  حرفهای صالح آنچنان مادر بزرگش را منقلب کرد که دستی به سر صالح کشید و گفت . عزیزم ناراحت نباش من تا پای جانم کمک میکنم . راست میگی حق با تو هست انسان بادی قدر محبت را بداند . حرفهای او دل صالح را آرام کرد و اما

تاج خانم که در ذات رغبتی به باز کردن ارتباط با همسایگان خصوصا کسانی که احساس میکرد در حد و حدود او نیستند را نداشت در جواب صالح راه کاری به او نشان نداد فقط او را دلداری داد و به او گفت که همانطور که صالح دوست داشته باشد  عمل کند . ضمن اینکه گفت تو مطمئن باش کسی که اینطور از تو و امثال تو که نیاز به کمک دارید اینگونه از خود گذشتگی میکند بسیار بخشنده و مهربان است او شرایط ترا درک میکند من امثال این آدمها را خوب میشناسم پدر بزرگ تو هم همینطور بود این پسر مرا به یاد قربانعلی میاندازد. او آخرش هم جانش را پای این گونه احساساتش گذاشت وگرنه الان من اینطورآواره نبودم . خلاصه حرفهای تاجی خیلی در روحیه صالح اثر کرد و باعث شد کمی آرام بگیرد .

 خلاصه بعد از صحبت کردن نوه و مادر بزرگ  تصمیم گرفته شد که صالح سعی کند بهر طریقی که ممکن است سالار را ببیند و بعد فکر کنند که چطور باید برنامه ریزی کنند . زیرا تاج خانم اصلا با آدرسی که صالح از منزل سالار داد او نتوانست به خاطر بیاورد که صاحب آن خانه یعنی مادرو یا پدر سالار را دیده باشد . پس از این ببعد قرار بر این شد که بقیه کارها ی اولیه را خود صالح بکند و خبرش را به مادر بزرگش بدهد.

این ماجرا چند روزی طول کشید و کشیک کشیدن صالح پشت در خانه به هیچ جا نرسید .این غیبت طولانی سالار هر روز صالح را نگرانتر میکرد . او میدانست که سالارپدر و برادر ی ندارد و بهمین جهت متوجه شده بود  تمام کارهای خارج از خانه را اوبعهده دارد. و برای همین هم منتظر بود زمانی که سالار بهر دلیلی از خانه خارج میشود با او صحبت کند .  ولی هرچه میگذشت صالح از دیدن سالار نا امید تر میشد . بجای دوستش  این روزها مرتبا مادر او را میدید که این وظایف را انجام میدهد و این نشان میداد که حال سالار نباید خوب باشد . او حتی جرات نمیکرد که وقتی مریم را میبیند حال پسرش را از بپرسد. با خود فکر میکرد چه باید به مادر سالار بگوید . چون نمیدانست که پسرش در چه حالیست . نکند که بلائی سر سالار آمده باشد . این فکر تمام ذهن صالح را بهم میریخت . دوس سه روزی کدشته بود و او هنوز در انتظاری سخت بسر میبرد و و این  ندیدن و بی اطلاع بودن از حال سالاربعد از مدتی بیش از بیش  دگرگونش کرد . به ناچار باز دست به دامان مادر بزرگش شد . و این بار آنچنان ملتمسانه از او خواست که دل تاج خانم به رحم آمد . وقتی مادر بزرگ اینهمه اشتیاق و ناراحتی نوه اش را دید  گفت تا فردا هم صبر کن بگذار منهم فکرهایم را بکنم اگر خبری نشد راهی پیدا میکنیم . اگر هم ناچار شدیم  باهم یک جعبه شیرینی میگیری و البته منهم با تو می آیم بعد میرویم به دیدن این آقا سالار که منهم دیگر دارم حس میکنم که وظیفه ی ماست از این پسر خوب هم تشکر کنیم تا اوبداند در قبال این فداکاری که بی هیچ چشمداشتی کرده ما هم بی تفاوت نیستم ا توهم ممنونم که اینقدر به این پسر خوب واین فداکاری که کرده ارزش میگذاری . صالح گفت اگر بگویم او را مثل برادرم دوست دارم شاید باور نکنید منکه برادری ندارم ولی با حضور سالار انگاراین  کمبود را دیگر حس نمیکنم . بزرگواریهاش  به چشم همه آمده .مادر بزرگ که گوش جانش را به لیهای قشنگ نوه اش سپرده بود از اینهمه قدر شناسی او قند در دلش آب میشد . فکر میکرد قربانعلی زنده شده و با او درد دل میکند پس به او گفت پسرم   این خودش یک کار بااهمیت است که تو پاس محبت این پسر را داری همین قدر شناسی تو   او را وادار میکند که همیشه کمک کردن به دیگران را در سرلوحه ی زندگیش قرار دهد و بعد در حالیکه اشک چشمانش را پاک میکرد گفت بله و آخرش هم شاید بشود قربانعلی .

                                                         شصت و هشتم

صالح در حالیکه از خوشحالی در پوست نمیگنجید در حالیکه با نگاهش از مادر بزرگ تشکر میکرد دست کوچکش صورت او را نوازش داد و گفت مادر خودت را ناراحت نکن عوضش خدا پدرم را به شما داده که مثل کوه پشت ماست . و ضمنا همین خوبی را هم دارد که همیشه شما از او به نیکی یاد میکنید و برای ما از بزرگ منشی او حرف میزنید . ووقتی با این حرفها کمی تاجی را آرام کرد از او پرسید حتما میائی برویم به خانه سالار مادر بزرگ گفت بله می آیم مادرش مرا که ببیند دیگر از تو گله نخواهد کرد من به او میگویم که خود سالار اقدام به کمک کردن به تو کرد و تو هیچ گناهی نداشتی و از او نخواسته بودی . البته این راهم بگویم که او پسرش را خوب میشناسد و میداند این خصلت دروجود سالار هست و فکر نمیکند که ما داریم بی جهت از خودمان دفاع میکنیم . و بعد من جای تو از او و از سالار عذرخواهی میکنم . این چنین آدمهائی بسیار بخشنده و مهربان هستند خیالت جمع باشد . خلاصه من با حرفهایم کاری میکنم که مادرش قبول کندکه تو بسیار از این ماجرا ناراحت هستی و حالا هم باعث شدی که من با تو بیایم و از حال سالار باخبر شوی و هم سالار بداند که تو چقدردوستش داری و قدر اینهمه محبت او را میدانی

این حرفها مثل عسلی بود که در گلوی صالح ریخته باشند . دست در گردن او کرد و از ته دلش او را بوسید . این بوسه پاسخی بود که تاج خانم خوب قدر آن را میدانست . بالاخره فردا صبح آنروز خورشید طلوع کرد و صالح بعد از کلی دندان سر جگر گذاشتن منتظر ماند که مادر بزرگ خودش به او پیشنهاد رفتن به خانه سالار را بدهد این انتظار تاعصر آن روز به طول انجامید ضمن اینکه صالح میخواست بگذارد اولا ببیند سالار را بیرون از خانه می بیند یا نه که با تمام سعی و کوششی که کرد و لحظه ای چشم از در خانه سالار بر نداشت متاسفانه موفق به دیدن او نشد و دوما میخواست بگذارد تا خود مادر بزرگ به او بگوید نمی خواست کاری کند که مبادا او را از قولی که داده پشیمان کند . صالح میدانست وقتی مادر بزرگش قولی بدهد حتمابه آن عمل میکند .

بعد از ظهر که شد تاج خانم سارا را به خدمتکار سپرد و دست صالح راگرفت و به طرف خانه سالار بعد از خرید وعده ای که به نوه اش داده بود یعنی شیرینی رفتند. قلب صالح مثل گنجشکی که میخواست از قفس پرواز کند در حال بیرون آمدن از سینه اش بود اما تاج خانم نمیدانست پشت در این خانه چه امیدی نهفته است .نمیدانست که دارد در خانه ای را میزند که تمام آرزوهای خاک شده اش در آنجاست .نمیدانست بهشتی را در خیال هم نمیتوانست تصورش را بکند در همین لحظه انتظارش را میکشد. . مرگ مریم اولین مرگی بود که تار و پود او را سوزانده بود چون مریم قبل از اینکه به خیال او خودکشی کند به مادرش التماس کرده بود که اگر ممکن است از ازدواج او با ابوالفضل جلوگیری کند و جواب مادر به جای اینکه قدم جلو بگذارد و حد اقل تا جائیکه توانش هست سینه اش را برای برآوردن نیاز مریم سپر کند به او گفته بود این دستوریست که پدرت داده و تو ملزم به اجرای آن هستی. و این حرف او باعث شده بود که مریم امید و آرزویش به یاس تبدیل شود بعد از مرگ مریم همیشه او خودش را مسبب مرگ عزیزش میدانست و احساس ندامت و پشیمانی او را روان پریش کرده بود و همیشه در این رنج و درد مثل شمعی هر روز اب میشد . اوپیش خودش میگفت اگر میدانستم که حرفهای مریم روزی به عمل تبدیل میشود حاضر بودم پشت قربانعلی را خالی کنم  ولی مریم را از دست ندهم . من همیشه در این فکر بودم که مریم از روی ناراحتی که الان دارد این حرفها را میزند وقتی رفت سر  زندگیش سرش به آن گرم میشود مثلا اکثر مواقع که همه دیده اند . و این افکار بود که تاجی را تا مرز جنون سوق میداد . و انگارمرگ قربانعلی تقاصی بود که خداوند به خاطر مریم از او گرفت و بعد از آنهم نابسامانی و درهم ریخته شدن زندگیش . همه و همه را در مرگ مریم خلاصه میکرد.ولی حالا نمیدانست درپشت درخانه ای ایستاده که تمام این فکرهایش را دگرگون خواهد کرد. دستهای لرزان صالح کلون در خانه ی سالار را به صدا در آورد و زمانی طول نکشید که صدای زنانه ای که از داخل خانه به گوش آنها خورد این امید را به آنها داد که به زودی درخانه به روی منتظرانی که خود نمیدانند چه حادثه ای بسی بزرگتر از آنچه آنها برایش به این خانه آمده اند درانتظارشان است . صدای ظریف مریم و سپس بازشدن در خانه .

دربازشد و چشمان مریم به نگاه مادرش قفل شد و تاج خانم بعداز چند ثانیه به چیزی که میدید باور نداشت .مریم ثانیه ای طول نکشید که احساس کرد پاهایش توان کشیدن وزن بدنش را ندارد چشمهایش به سیاهی کشیده شد و اگر حضور سالار که در این زمان درست به پشت مادرش رسیده بود نبود چه بسا زمین خودنش جانش را به خطر می انداخت . چون آنچنان دربغل سالار فرد آمد که سالار هم نتوانس خودش را جمع و جور کند و هر دو بشدت به زمین افتادند . صالح هاج و واج به این صحنه نگاه میکرد . غش کردن مریم جای شبهه برای مادرش نگذاشت که چشمانش و قلبش به او دروغ نمی گوید و این مریم گمشده ی اوست.

لحظه ای طول نکشید که اوهم تاب سرپا ماندن را نیاورد و با آنکه هر دو دستش را به در چسبانده بود که تعادلش را حفظ کند ولی گویا ضربه ای که از دیدن مریم خورده بود آنچنان سخت بود که او هم به زمین غلطید . فریادی که صالح از دل کشید صحنه ای بس رقت انگیزرا ایجاد کرد . سالار به سرعت مادرش را جمع و جور کرد و در حالیکه صالح را مخاطب قرار میداد گفت . چه شد؟ تو فهمیدی؟ صالح که از سالاردر درک موقعیت ناتوانتر بود در حالیکه از وحشت و ناراحتی گریه میکرد گفت . به بخدا آقا سالار من اصلا نفهمیدن چه شد . حرفی هم بینشان رد و بدل نشد . فقط در که باز شد اول مادرشما و بعد مادر بزرگ من....... وصالح بی آنکه حرفش را تمام کند درحالیکه رنگ به صورت نداشت و بدنش هم مثل بید از ترس میلرزید  بلند بلند شروع به گریه کرد و در حالیکه اشکها امانش نمیداد به سالار گفت . همه تقصیر منست من به مادر بزرگم اصرار کردم بیاید اینجا و از شما تشکر کنیم اگر میدانستم هرگز این کار را نمیکردم . حرفهای صالح برای سالار کاملا قابل فهم بود ولی صحنه ای را که میدید بهیچ وجه نمیتوانست باورکند جوابی برای این سئوالش پیدا نمیکرد مدت کوتاهی بود که برای سالار و صالح به عمری بدل شده بود حال مادر و دختر آنقدر بد بود که این دو پسر بچه نه قادر به هضم آن بودند و نه قادر به حل این معما . زبان هردو بند آمده بود تنها کاریکه از دستشان بر می آمد این بود که مواظب حال مریم و تاج خانم باشند . وحشتی که سراپای این دو را گرفته بود اجازه هیچ کار مثبتی را به آنها نمیداد .

زمان به سرعت میگذشت خوشبختانه هیچکس در آن حوالی نبود تا این صحنه دیده شود و احتمالا برای این دو خانواده مسئله ساز بشود و اینهم از شانس این دو خانواده بود . بهر حال با هرشکلی که بود سالار تاج خانم و مادرش را با کمک صالخ به درون حیاط بردند و بعد از کمی مالیدن پشت و آب بر سرو رویشان زدند کم کم اول مریم و بعد تاج خانم به حال آمدند. تاجی  در حالیکه حرف زندنش به فریاد شبیه بود و اشک لحظه ای امانش نمیداد بریده بریده وبلند بلند گفت درست می بینم ؟ درست می بینم؟ این تو هستی مریم . و بعد در حالیکه دستش را به صورت و موهای مریم میکشید گفت ترا به خدا نگو نه . بگو تو مریم گمشده ی من هستی .وهنوز حرفش تمام نشده بود که  انگار دوباره حالش دگرگون شده باشد شروع کردن به توی سرش زدن..

این اتفاق آنچنان ناگهانی افتاده بود که مریم توان فکررا نداشت . مات شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند فقط میدید. حتی زبان در دهانش توان گردیدن را نداشت . مات به مادرش نگاه میکرد . و این بار تاج خانم گفت . ببینم تو همان دخترهستی؟ همان دخترمن که چاه او را بلعیده بود؟  چطور نجات پیدا کردی؟ مگر تو خودت را در چاه نینداخته بودی؟ با آنهمه جستجو چطور ما تو را پیدا نکردیم و در حالیکه دستهایش را رو به آسمان بلند کرده بود گفت. خدایا شکرت همانطور که یوسف را از چاه نجات دادی بزرگی و لطفت مریم را نجات داد. جای قربانعلی خالی که چشمش به دیدن مریم روشن شود . و در حالیکه یکسره به اینگونه حرفهایش ادامه میداد از مریم میخواست که داستان نجات پیدا کردنش و گزارش به اینجا رسیدن را برای او توضیح بدهد.

                             فصل شصت و نهم

مریم که دیگر چاره ای جزگفتن حقیقت نداشت درحالیکه ازبغض به هق هق افتاده بودگفت.بله مادراین منم .منم مریم . همانکه شما سیاه بختش کردید.همانکه آه و ناله اش راقبول نکردید . ندانستید که چه می کشیدم . عاقبت خودم دست به کار شدم و از بخت سیاهی که شما برایم رقم زده بودید خودم را نجات دادم .اما مادر گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه .. به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.شب و روز نداشتم . هر حرفی زدم به شما درست بود واقعا میخواستم خودم را بکشم . زندگی سیاهتر از آن بود برایم که شما و پدرم خیال میکردید . شبی نبود که کابوس نبینم . به هر کس نگاه میکردم که زندگی و شرایطی مثل من داشت عبطه میخوردم . گاهی خودم را در آینه نگاه میکردم حاضر بودم با چنگ و ناخن به صورتم بزنم و تا جائیکه که میشود خودم را از آن صورت قشنگ رها کنم شاید بتوانم از همسری با ابوالفضل نجات پیدا کنم . حال و روزی داشتم که برای هیچکس قابل تصور نبود . زندگی مرضی را میدیدم . از طرفی دلم برایش میسوخت و از طرف دیگر به حال او رشک میبردم او باید با رضا زندگی کند و من ..... دیگر مریم نتوانست بیشتر از این به سخنانش ادامه دهد . مادرش از شدت گریه حالش داشت به وخامت میکشید . در این زمان حالی که تاج خانم داشت را کسی نمیتوانست مجسم کند از طرفی گمشده اش را عزیزش را یافته بود و از طرف دیگر خودش را مزمت میکرد که چرا باید آنقدر تحت سلطه ی قربانعلی میبود که روزگار این دختر را اینگونه به تباهی بکشد. آنقدر حال مادر مریم بد بود که سالاربی آنکه از ماجرا مطلع باشد شاید ندانسته مهر تاج خانم به دلش افتاده بود او از اینهمه رنجی که  مادر بزرگ صالح داشت میکشید و این درد کاملا در اشکهایش نمایان بود آنقدر ناراحت شد که بهتر دید پایانی برای اینهمه درد پیدا کند .

در این  وقت اگر چه  سالار سر و ته قضیه را اصلا  نمیدانست و در این مانده بود که اینها چه میگویند و حالی داشت  مثل دیوانه ای که مات به صحنه ی جلوی رویش نگاه میکرد . ولی فقط برای اینکه آرامش را در محیط برقرار کند با لحن دلسوزانه ای  به آنها گفت حالا بهتر است حرفهایتان را از اینجا به اتاق ببریم . اینطور که نمیشود هردو خسته هستید ماهم که نمیدانیم ازچه دارید حرف میزنید.میتوان گفت حرفهای سالار در آن لحظه بهترین کاری بود که میشد کرد پس با راهنمائی او مادر و دختر به اتاق رفتند تا سرفرصت وقایعی را که در نبودشان اتفاق افتاده بود برای یکدیگر بازگو کنند .

سالار آنها رابه اتاقی برد که حدودا 12 متر بود بسیار ساده و تمیز و معلوم بود که صاحبخانه کمال سلیقه را در آن به کار برده . تاج خانم نگاهی به اطراف اتاق کرد واولین سئوالی که کرد این بود . خانه خودتان است یا مستاجر هستید.؟مریم گفت نه مادرمال خودمان است . از کلمه مادر که از دهان مریم در آمد اولین کسیکه سردرگم شد سالار بود . او درحالیکه با دقت این صحنه را نگاه میکرد با گفتن کلمه مادر از دهان مریم چشمانش گرد شد . کنار مریم نشست و دستهای مادرش را در دست گرفت . نگاه مریم که فهمیده بود در ذهن سالار چه میگذرد او را به سکوت دعوت کرد و گویا با نگاهش به او گفت منتظر باش جواب تمام سئوالاتت را خواهم داد .

تاج خانم گفت مریم یعنی تو نمردی ؟ درسته ؟ خوب چطور نجات پیدا کردی؟ پس آن اتفاق ؟ دارم دیوانه میشوم . میدانی چه بر سرمان آمد؟ نمیدانم از کجا باید شروع کنم .آنروز چندین مغنی را پدرت به چاه فرستاد دو روز تمام بیرون شهر و به تمام سرچشمه ها سر زدند جائی نمانده بود که نگردیم تو اگر سوزن هم شده بودی ما حتما ترا پیدا میکردیم . حالا تو اینطور سرحال و قبراق ؟ شاید اصلا خودکشی نکرده بودی . و اگر اینطور است قضیه از چه قرار است . مگر میشود تو اینگونه گم و گور شوی و ما نتوانیم ردی از تو پیدا کنیم ؟ راستش حالی دارم که گفتنی نیست . نکند دارم دیوانه میشوم . دارم خواب میبینم . حالا اینجا این زندگی این پسر که  بعد در حالیکه دستش را به طرف سالار دراز میکرد و تقاضای این را داشت که بطرفش بیاید و او را به آغوش بکشد . به سخنانش ادامه داد. خیلی دارم گیج میشوم یعنی پسرت را بی پدر داری بزرگ میکنی؟ این واقعا پسر توست؟ ازداوج کردی ؟ با کی .؟ چه وقت ؟ و در حالیکه دستش را به سرش میزد گفت . وای چقدر سئوال بی جواب دارم . مریم تو با ما چه کردی؟ مریم گفت من با شما کاری نکردم من فقط خودم را از آن برزخ نجات دادم . شما با من و زندگی من چه کردید ؟ شما بودید که باعث شدید این زندگی و این بار گران را بکشم . بله شوهر کردم .سالار پسر منست . و با تمام مشقاتی که به سرم آمده و هنوز هم دارم در آن آتش میسوزم از اینکه سالار را هدیه عشقی را که خداوند به من داده بود را دارم از خداوند تشکر میکنم . هر چند ناکام شدم و همه چیزم را از دست دادم ولی باز هم راضی هستم به رضای او . زندگی بی درد سری را دارم با پسرم ادامه میدهم . شاید قسمتم بوده کسی چه میداند ؟

در این زمان سالار حال و روزش گفتنی نبود . حال دیوانه ای را داشت که در غوغای زندگی دست و پا میزند . زبانش آنچنان بسته بود که حتی تمیتوانست کلمه ای سئوال کند . در حقیقت پشت حرفهای این دو زن سالها درد و اتفاقات مهم بود که برای باز شدن هر قسمتش زمانی طولانی لازم بود. کنارشان نشست . و چشم به دهانشان دوخت . میخواست کلمه ای را که از دهان هرکدام بیرون می آید را در خاطرش حک کند.

مادرش گفت . من هرچه را که تا زمان خبر مرگ تو بود گفتم حالا تو میگوئی چه بر سرت آمده یا من بگویم . مریم گفت اول شما بگوید . چون داشتان من آنقدر شگفت انگیز است که میترسم گفتنش هم غیر قابل باور باشد برایتان و هم .......او نتوانست حرفش را ادامه دهد . فقط گفت . از اینکه سالار از این ماجراها با خبر میشود دارم دیوانه میشوم

تاج خانم از تمام گذشته ای که بر او و خانواده در نبود مریم اتفاق افتاده بود ذره ذره توضیح داد . کم کم صالح هم در این زمان کنارشان بود . او که قسمتهائی از گفته های تاج خانم برایش تازگی داشت آنچنان جذب محیط شده بود که گویا اصلا فراموش کرده بود که به چه منظور آمده . سالار هم دست کمی از صالح نداشت .

پایان حرف تاج خانم برای مریم دیوانه کننده بود . یعنی رضا زنده است . یعنی رضا مدتهاست که در کنار او و پسرش سالار بوده . یعنی رضا برادر صالح است یعنی صالح پسر رضا و مرضی است یعنی...........وای چقدر سئوال بی جواب ؟ چه قدر وقایع رنج آور و چه مسائلی که تا حل شدنش خدا میداند ........

تاج خانم در آخر حرفش گفت . عادل که رفته تهران یا نمیدانم گفته میروم تهران . حالا کجاست و چه میکند راستش خیلی مطلع نیستم به هر حال میدانم حالش خوب است زنی گرفته و زندگیش را دارد خودش ادامه میدهد. مرضی که رفت و رضا که نمیتوانست دیگر سرگردگی مردان را به عهده بگیرد و حال روحی بسیار بدی داشت بهتر دید از آن جا کوچ کنیم و با نظر من از آنجا که خدا میخواست ترا پیدا کنم به دل من افتاده بود که بیایم و همجوار امام شوم و این آخر عمری در آرامش باشم . صالح و سارا هم خودم بزرگ کنم . ببین دست طبیعت چه کار ها که نمیکند .

در این زمان اشکهای باقیمانده بر روی صورتش را با گوشه ی چادرش پاک کرد .

 فصل هفتادم

بعد از آنکه کمی فضا آرامتر شد مریم بلند شد و برای مادرش چای آورد و گفت خوب چه بگویم ؟ من تقصیر نداشتم این شما بودید که مرا وادار کردید که اینطور شما و خودم را دربدر کنم . نه مادر من نه مُردم و نه خودکشی کردم . تاجی پرسید یعنی نمیخواهی بگوئی چه کردی . چه به سرت آمد؟ تو کجا ؟ اینجا کجا؟بچه هم که داری معلوم است شوهرهم کرده ای . و بعد در حالیکه با دودستش به پیشانیش میزد گفت . خدایا دارم خواب میبینم اینها نمیتواند حقیقت داشته باشد .

مریم گفت راستش میخواهم بگویم ولی حضور این دو تا کمی مرا در معذور قرار داده وقت برای گفتن هست . و تاج خانم به میان حرفش دوید و گفت خوب حالا شوهرت کو . او چه کسی هست ؟ مریم گفت سالار پدرش مرده . تاجی گفت خوب اگر اینطور است حالا ازکجا میاری و زندگیت را می گذرانی ؟ مریم گفت راستش الان معلم هستم زندگی بدی ندارم این خانه را هم اول که کمی اوضاعم رو براه نبود به دو مستاجر داده بودم حالا وضع اقتصادیم کمی بهتر شده یکیشان را جواب کردم با حقوق معلمی و کرایه خانه زندگی بدی ندارم اینها زن و شوهری هستند که دو تا بچه ی دارند اهل همین دور و بر هستند . مادرش گفت . معلم شدی؟ تو که سواد معلمی نداشتی . مریم گفته درست است ولی به کمک دوستی که معلم بود سواد دار شدم و با امتحان دادن الان در مدرسه ای در همین نزدیکی هست درس میدهم وضع بدی نداریم . مادر رو به سالار کرد و بی آنکه سئوالی بکند گویا با چشمانش میخواست بداند سالاریعنی همان پسری که صالح او را آنقدر دوست دارد و الان هم برای عذرخواهی از او به اینجا آمده همین پسرک هست و آیا این پسر فرزند مریم است ؟ یعنی مریم پسری به این بزرگی دارد؟

مریم که متوجه سئوالاتی که در ذهن مادرش میگذشت شده بود گفت  من معلم هستم میدانم که جلوی بچه ها نباید بعضی حرفها را زد ولی این حرفها که الان بین من و شما رد و بدل خواهد شد در زندگی این دو نفر نقش مهم و اساسی دارد چه بهتر که از زبان من و شما بفهمند تا دیگر شک و شبهه ای برایشان باقی نماند .این حرفهای مریم در حقیقت نشان آن بود که نمیدانست چه باید بکند. لحظه ای پیش بود که پیشنهاد کرد جلوی بچه ها نمیشود همه چیز را گفت . ولی حالا خودش میگوید اینها باید همه چیز را بدانند . مادرش در حالیکه او هم حال بهتری از مریم نداشت با این حرف مریم یکه خورد . یعنی چه اتفاقی افتاده که  مریم اینگونه حرف میزند . او در حالیکه نمیدانست چه موضعی در قبال حرف مریم بگیرد گفت خوب صد البته که باید همه چیز را گفت مگر چیزی خلاف عقل و یا خلاف شرع و عرف باشد . مگر تو کاری کردی که واهمه داری ؟ مریم رو به مادرش کرد و گفت من میخواهم از آن لحظه که زندگیم را از شما جدا کردم بگویم که چه شد تا به امروز این را بگویم که زندگی من فراز و نشیبی بس عجیب و غریب داشت گو اینکه شما و پدر باعث و بانی این چنین زندگی برای من بودید . هرچه میکشم از راهیست که شما مرا مجبور به قبولش کردید . راست میگوئی من کجا و ا اینجا کجا ؟ من کجا و این زندگی کجا؟ حالا میدانم تا دهان باز کنم شما خیال میکنید که در خواب هستید . شاید هرگز به محیله تان نگنجد که من چطور از آن زندگی که شما برایم پیش بینی کرده بودید چگونه خودم را نجات دادم ولی به قول قدیمی ها که گفته اند "بیچاره اگر مسجد آدینه بسازد      یا طاق فرودآید و یا قبله کج آید" اری من درست محاسبه کرده بودم تا یک جاهائی خدا هم با من بود ولی نمیدانم چرا "گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه  به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد" گویا من بد بخت به دنیا آمده بود . حرف مریم که به این جا رسید گویا کاسه صبر تاجی هم تمام شده بود . گفت خوب حالا میخواهی بگوئی چه شده و چه داستانی بر زندگی تو گذشته یا نه . تا اینجا که مرا دق مرگ کردی . از آنچه که حاشیه است به کنار برایم بگو . دیگر تحمل من تمام شده . مریم که آماده شده بود تا ماجرای زندگیش را پس از جدا شدن از خانواده اش برای مادرش بگوید اینگونه ادامه داد.

من را رضا نجات داد . میپرسید چطور ؟ میخواهم فقط گوش کنید من در طول داستان زندگیم هیچ معمائی  را سر بسته نمیگذارم فقط شما به من اجازه بدهید از سیر تا پیاز برایتان تعریف میکنم . همین جا بگویم که من هیچ کاریکه الان از گفتنش شرم کنم انجام نداده ام خوب همانطور که گفتم من از ناچاری و بی کسی به رضا امید بستم .یعنی من به او متوسل شدم . اول که اصلا راضی نبود . اولین حرفش این بود که باید به تصمیمی که پدر گرفته عمل کنم میگفت او پدر توست اولا که پشت و پناهت هست . نترس .و بعد اینکه هیچ کاری نمیتوانی بکنی که از این سرنوشت خلاص شوی . من تمام سعی ام را کردم که او را وارد این بازی بکنم ولی رضا هرگز راضی نمیشد . تا اینکه مصمم شدم از آنچه میخواهم انجام دهم او را مطلع کنم . پایم را در یک کفش کردم و گفتم پس حالا که تو هیچ کمکی به من نمیکنی منهم هرچه را که صلاح میدانم بی کمک تو و کس دیگری انجام میدهم . نهایتا بگویم که مرگ از این زندگی برای من قابل تحمل تر است . خودم را میکشم . تمام فکرهایش را هم کرده ام رضا وقتی دید من پای جانم ایستاده ام مردانگی کرد و مرا نجات داد . صد البته که پشت این التماسهای من به رضا عشقی بود که ناخواسته به رضا داشتم همیشه هم فکر میکردم که او مثل برادر بزرگ منست ولی بعد از اینکه مجبورم کردید که با ابولافضل ازدواج کنم تازه متوجه شدم که من عاشق رضا بودم ولی این عشق که به نظر بسیار ساده بود ناخواسته به دلبستگی ام به رضا بدل شد . پیش خود فکر میکردم که من باید شوهری مثل رضا داشته باشم . از طرفی میدیدم که زندگی رضا هم خیلی به دلخواهش نیست گو اینکه با مردانگی کامل لب از لب باز نمیکرد ولی منکه کور نبودم میدیدم که شب و روزش به چه سختی میگذرد آخرمرضی که همیشه مریض بود وناتوان . مادر خودت میدانی کلمه به کلمه این حرفها کاملا درست است خودت شاهد و ناظر زندگی رضا و مرضی بودید . من دلم برای هر دوشان میسوخت . میدانی که تا جان داشتم از هیچ کمکی به مرضی و در حقیقت به زندگی مشترکشان کوتاهی نکردم ولی حالا که خودم هم در چنین مشکلی دچار شده بودم همدردش میدیدم . انگار میخواستم جای ابوالفضل را با او عوض کنم .هروفت او را میدیدم حس میکردم که  واقعا دلشکسته است  احساس میکردم دنیا به من و رضا ظلم کرده ضمنا از وقتی چشم باز کردم رضا را دیدم رضا کم کم در روح و حان من رخنه کرد بی آنکه خودش بداندبرایتان که گفتم  اوایل خیال میکردم او را مثل برادرم عادل دوست دارم ولی متاسفانه بی آنکه بدانم کم کم عاشقش شده بودم حالا دیگر روز و شبم با فکر و خیال رضا به سر می شد ولی او شوهر خواهرم بود خواهری که من از جانم او را بیشتر دوست داشتم ضمنا فکر آبروی شما و پدر نیز بودم اگر این مسئله باعث میشد که به شما و او لطمه ای بخورد دیوانه ام میکرد من  شما و پدرهم که دیگر باندازه جانم دوست داشتم و میدانستم که این افکار من ممکن است تمام زندگانیمان را از هم بپاشد و برای همینهابود که همیشه خودم را سرزنش میکردم و نفرین میفرستادم به خودم که چنین خیالات زشتی در سر داشتم .تمام روزکارم شده بود کلنجار رفتن با خودم تا خیال رضا را از سر به در کنم میگفتم اگر بخت و اقبال خوبی به سراغم بیاید یک لحظه هم درنگ نمیکنم به خودم این امیدواری را میدادم که اگر عشقی به سراغم بیاید و ازدواج بکنم وقتی به سرخانه و زندگیم بروم این خیالات خام از سرم به در میرود به خودم حق میدادم که عاشق رضا باشم او تنها کسی بود که در زندگیم حضور داشت مرد خوب و از همه جهت مورد احترام و علاقه شما بود اینهمه خوبیها که همیشه هم شما و پدر از او تعریف میکرد من دختر ساده را تحت تاثیر قرار داده بود . و وقتی پدر ابوالفضل را برای من انتخاب کرد ابوالفضلی که شما خودتان شنیدم پشت سرم به همه گفته بودید بیچاره دخترم دارد سیاه بخت میشود . پسرکی مفلوک و معیوب با آن ظاهررقت آورش که وقتی چشمش به من می افتاد و مرا نگاهم میکرد همان لحظه مرگ برایم عروسی بود دستش که یکبار ناخود آگاه به دستم خورد رعشه بر بدنم افتاد من تا زه چهارده سالم بود خودت میدانی که چقدر همه از زیبائی من تعریف میکردند به قول آنها یک سرو گردن از تمام دختران دور و برمان بالاتر بودم . شنیدم که میگفتند سیب سرخ نصیب شغال شده است هرچه هم که به شما التماس کردم نشد که نشد . پدر برای اینکه خان محمد میتوانست حامیش باشد داشت مرا قربانی میکرد و من تنها امیدم را به رضا بسته بودم خلاصه اینکه  هرجا رضا را در خلوت گیر میاوردم از آینده ام شکوه میکردم و او هم همچنان به دلگرمی دادن به من به خیال خودش انجام وظیفه میکرد . در این مدت هرگز دلم نمی آمد که از احساس درونم با رضا حرفی بزنم . شرم داشتم . رضا مردی پاک و بی الایش بودم هرگز به چشم بد به هیچکس نگاه نمیکرد چه برسد به من که خواهر زنش هستم . برسد به من که در سایه پدرم به زندگی مرقهی رسیده بود . به قول خودش که بعدها گفت حاضر نبود نمک بخورد و نمکدان بشکند . ولی امتناع رضا آتش عشق مرا تندتر کرد . هرچه از ابوالفضل متنفر تر میشدم به رضا و عشقش پناه میبردم . راستش راهی جز این نداشتم . چه روزها و شبها خواب بودن با رضا را در سر میپروراندم و این احساس که او میتواند مرا از این ورطه به هر وسیله ای رها کند به تصمیمم که به او پناه ببرم بال و پر میداد

                                 فصل هفتاد و یکم

در تمام مدتی که مریم برایش مادرش داشت از گذشته اش میگفت سعی میکرد هیچ اتفاقی را پنهان نکند .مریم این حق را به خودش میداد که با رفتاریکه  پدر و مادرش با او کرده بودند هیچ کاریکه نا بجا باشد انجام نداده است . او بهترین سالهای عمرش را در حقیقت در ناکامی و دور از رضا به خیال اینکه رضا مرده است گذرانده بود ولی در باطن راضی بود احساس میکرد زندگیش را با وجود سالار نباخته است . و به خود این دلخوشی را میداد که حد اقل این هدیه خداوند بوده . رضا را اگر برده یادگارش را در کنار دارد . او به سالار تنها به چشم یک فرزند نگاه نمیکرد . او را عاشقانه دوست داشت حس میکرد روح رضا در سالار حلول کرده است معموالا هم این حالی که او داشت در نبود رضا امری عادی بود . او میخواست هرچه را که میخواسته از روحش نثار رضا بکند الان سالار را دارد از این جهت احساس میکرد که در زندگی برنده است نه بازنده او خودش رضا را انتخاب کرده بود حال بخت با او یار نبود این یک مسئله ی دیگری بود که با توجه به مرور زمان مریم به آن خو گرفته بود . او هرگز رضا رامرده نپنداشته بود شاید باورش براین سخت بود شاید اگر رضا را واقعا مرده می پنداشت روحش صدمه میدید و نمیتوانست آنطور که شاید و باید سرپرستی سالار را بعهده بگیرد . در حقیقت او در حال حاضر زنی سرد و گرم چشیده بود در حالیکه سن و سالی نداشت ولی تجربه اش بیش از آن سن و سالش مینمود . به هر حال در آن لحظه که داشت گذشته اش را برای مادرش میگفت زندگیش مثل پرده سینما داشت از جلوی چشمش میگذشت گاهی بعض گلویش را میفشرد و زمانی چشمش به اشک می نشست در این حال و اخوال تاج خانم هم در احساسات دست کمی از او نداشت . مادر و دختر تازه به هم رسیده بودند و میخواستند جای سالهای دور از هم را پر کنند . در همین احوال مریم به داستانش برای مادر اینطور ادامه داد . مادرخواسته خودم و با طراحی رضا فرار کردیم قصد داشتیم در فرصت مناسب همه چیز را رو کنیم ولی متاسفانه همه چیز با مرگ رضا بهم ریخت . در این زمان مریم در حالیکه گریه امانش نمیدد گفت خودتان  خوب به خاطر دارید که مرضی را تمام دکترها جواب کرده بودند و به قول پدر که میگفت باید به فکر جور کردن اوضاعمان برای برگزاری مرگ مرضی باشیم من فکر میکنم همه ی دنیا دست به دست هم داده بودند تا من به رضا برسم و رسیدم.و اتفاقاتی که بعد از آن برای من و رضا افتاد به ما اینطور نشان داد که گویا خدا هم با ماست . در این زمان که بر ما گذشت شاید هرگز به خاطرمان نمیگذشت که هیچ اتفاق ناکواری که ما را رسوا کند نیفتاد . هر لحظه دلمان میلرزید که مبادا کسی من و رضا را ببیند و از جا و مکانمان آگاه شود و کار به بدنامی خانواده بیانجامد . تصورش هم قلب من و رضا را آتش میزد اگر بدانید با چه مشکلاتی دست به گریبان بودیم و چگونه خودمان را از چشم همه پنهان میکردیم . مادر خودت تصور کن که چقدر سخت است  ولی رضا به خاطر اینکه مرا از دست عجوزه ای به نام ابوالفضل نجات دهد خود را به آب و آتش زد . و درست در زمانی که میرفت تا سر نوشتی شوم در انتظارم باشد نجاتم داد . من واقعا تصمیم به خودکشی گرفته بودم . به هر حال با یاری خداوند کارها سرو سامان گرفت هرچند که بخت با من یار نبود و رضا نتوانست سالار را ببیند و بزرگ کند و لذت ببرد ولی من خدا را شاکرم که تا همین جا پیش خدا و شما و رضا و پدرم رو سفید زندگی کردم . حرفهای مریم و درد دلهایش گویا تمامی نداشت . بعضی اوقات حرفهایش را دو یا سه بار تکرار میکرد زمان را گاها فراموش میکرد ولی مادرش حال و روز او را درک میکرد . چشمهای تاج خانم یک لحظه از صورت مریم برداشته نمیشد گویا میخواست تقاص اینهمه دوری را جبران کند . کلمه به کلمه حرفهای مریم  مانند آیه های قران در دل مادرش جا خوش میکرد در تمام مدتی که او حرف میزد تاج خانم کلمه ای بر زبان نمی آورد میخواست از تمام لحظاتی که از دست داده بهره ببرد و بقولی دو تا گوش داشت دو تا هم قرض کرده بود و کلمه به کلمه حرفهای مریم را تعقیب میکرد . چشمانش حالتی داشت که میشد از آنها اینطور برداشت کرد که میخواهد از هزاران مسئله ای که در زندگی مریم رخ داده پرده برداشته و به عینه شاهد و ناظر آن باشد. مریم که دیگر کم کم داشت انگار توانش برای شرح ماجرا به پایان میرسید نگاهی به اطراف کرد به سالار و صالح که آنها هم هاج و واج شاهد حرفهای مریم بودند که صد البته خیلی هم حالیشان نمیشد دیدنی بود . بهر حال انتظار تاج خانم به طول نیانجامید و مریم شروع کرد به ادامه دادن بقیه اتفاقات زندگیش.

خلاصه رضا با اصرار من که دیگر توانش را بریده بودم و به اواطمینان داده بودم که اگر کمکم نکند خودم را سربه نیست میکنم طراحی نقشه چاه را چید من هم از خدا خواسته مو به مودستوراتش را عمل کردم  در آن زمان من کاملا درک میکردم که رضا دارد خودش را به آب و آتش میزند که مرا نجات دهد . میفهمیدم که اگر این کار ما به نتیجه نرسد و دستمان رو شود رضا خیلی بیشتر از من در مظان اتهام خواهد بود . میدانستم که من دختر شما هستم و هر اشتتباهی هم بکنم سعی میکنید به حساب رضا بگذارید و چه بسا به او تهمت هم زده شود که او مرا از راه به در کرده . در حقیقت با رو شدن این کار ما رضا میبایست از تمام زندگیش بگذرد ولی من نهایتا به ازدواج با ابوالفضل مجبور میشدم . تمام این قضایا را رضا بهتر از من میدانست ولی مردانه پای حرفش ایستاد او گفت من هرگز اجازه نمیدم که تو دست به خودکشی بزنی . میدانی که رسوائی این کار بیشتر و بارش سنگین تر از اینست که ازدواجی چنین ناهنجار انجام بگیرد . در آنصورت تو و تمام خانواده ات رسوا میشود برای همین رضا با تمام مشکلاتی که وجود داشت تن به این کار داد . با این کار رضا هم من ازدواج نکردم و هم خانواده از پاشیدن نجات پیدا میکرد و چه بسا که شما و پدر دق میکردید . خلاصه گوی اینکه نقشه به خوبی اجرا شد ولی با مرگ رضا زندگی من نشد آن آرزوئی که داشتم بخوبی بگذرد و خلاصه مادر داستان را ادامه میدهم . شب بسیار سختی بود بخدا مادر من تا آنروز شب را به این سیاهی ندیده بودم تنم مثل بید میلرزید تنها و تنها دلخوشیم حضور رضا بود و بس  او شبانه مرا با خودش از مهلکه نجات داد با برنامه ای که رضا از پیش چیده بود میباید مو به مو اجرا میکردمی . با هر توانی که داشتیم آنشب .آمدیم به یکی از دهات دور از نیشابور. خیلی دور نمیدانم اسمش چه بود وآنقدر دور و پرت که فکر میکنم اگر بگویم شما هم هرگز اسم این ده را نشنیده اید . ده گوراب محله  آنجا در کنار یک خانواده که رضا انتخاب کرده بود  اقامت کردیم . خانواده ی خوبی و خوشنامی بودند برای اینکه به ما شک نکنند و جایمان بدهند خودمان را زن و شوهر معرفی کردیم و آنها هم با قول و وعده هائیکه رضاقبلا به آنها داد ه بود با خوشروئی از ما استقبال کردند . و یک اتاق در اختیار ما گذاشتند .شب اول که رسیدیم هیچکدام حال درستی نداشتیم . هنوز تنم از درد و دلواپسی تب کرده بود . تنها و تنها دلخوشی هر دوی ما این بود که تا اینجای کار به خوبی برنامه ای که رضا چیده بود اجرا شد . در سیاهی آنشب . هر سایه ای برای ما حکم یک عززائل را داشت .

فردای آن روز رضا گفت که باید حتما بیاید پیش پدر چون اگر غیبتش طولانی میشد شک و شبه ممکن بود به وجود بیاید . منکه ترس تمام وجودم را گرفته بود گفتم رضا من چطور در این خانه تنها بمانم . و چطور میتوانم با تو زندگی کنم هرچه فکر میکنم انگار یک جای کار گیر دارد . کاشکی میگفتی که برای بعد از این هم فکر کرده ای. تا کی من میتوانم کنار تو باشم . مگر میشود ؟ رضا به من گفت  صد البته اگر بخواهیم اینطور ادامه دهیم بهیچ عنوان نه خدا پسندانه است و نه من راضی میشوم . بالاخره هرکاری یک راهی دارد من قبلا فکرهائی کرده ام نمیدانم تو هم موافقت میکنی یا نه . این را هم بگویم که من نظرم نجات تو بود نکند که اگر راهی را پیشنهاد میکنم تو خودت را ملزم بدانی . من میگویم چه فکری کرده ام تو اگر خواستی قبول کن وگرنه هرچه بگوئی من برای راحتی تو انجام میدهم این را هم بگویم که من در قبال قربانعلی و مادر تو متهد هستم پیش خودم فکر کرده که تو امانت هست و من راضی نیسستم بهیچ وجه در امانت خیانت کنم مکر اینکه خودت رضایت بدهی و قبول داشته باشی به هر حال من یک راهی خدا پسندانه به نظرم رسیده تو هم زمان داری فکر کنی اگر موافق بودی عمل میکنم و اگر موافق نبودی سر فرصت فکر دیگری که هردو راضی باشیم و به صلاحمان باشد انجام میدهم . من به رضا گفتم تو میدانی که نظر من به تو چیست گفتن ندارد تو حرفت را بزن . ضمن اینکه من میدانم تو با چه گذشت و مردانگی راضی شدی مرا از مرگ نجات بدهی من فکر میکنم تو حق حیات به گردن من داری حال اگر مانعی ندارد فکری را که کرده ای بگو . رضا گفت  اگر تو مایل باشی صیغه ات کنم که محرم شویم ولی مادر من رضا را دوست داشتم حاضر بودم جانم را هم بدهم ولی این حرف او را قبول نکردم زیرا من میترسیدم که اگر صیغه اش شوم رضا برود ودیگر نیاید .خوب پهلوی خودم فکر کرد م اگر آمد پیش شما و مرضی خوب شد و یا از دست رفت ممکن است رضا دیگر از فکر من بیقتد و یا نتواند سراغ من بیاید آنوقت من تنها چه باید بکنم به کی پناه ببرم . به قول خودت یک سیب را بالا میاندازیم هزار چرخ میخورد تا به زمین برسد آدم از یک دقیقه خودش هم خبر ندارد چطور میتوانستم تن به صیغه شدن بدهم . برای همین به رضا گفتم ببین میدانی که من از چه مهلکه ای نجات پیدا کردم نمیخواهم از چاله در آمده ام به چاه بینفتم پس به او گفتم یا هیچ تعهدی را بگردن نمیگیرم و دراینصورت  مرا برگردان چون به آن ازدواج تن دادن بهتر از اینست که سرگردان و بی سروسامان شوم و خدا میداند که زندگیم به کجا ختم میشود . اگر واقعا میخواهی برای من کاری مردانه کنی باید عقدم کنی . من میدانستم رضا مرا دوست دارد این را از خیلی پیشترها فهمیده بودم ولی او با شرفتر و پاکتر از آن بود که این را بگوید وقتی او را سر دو راهی گذتشتم که یا مرا برگردان و یا عقد  دایم کنم که بدانم که هستم  رضا هم را ه دوم را انتخاب کرد .

    فصل هفتاد و دوم

یکی دو ماه بعد من سر سالار حامله شدم و خوشبخانه مرضی عمرش به دنیا بود و رضا میگفت از مردانگی به دور است من او را رها کنم آنهم وقتی که دارد رو به بهبودی میرود از طرفی میگفت شما و پدر حق پدر و مادری به گردنش دارید .روزی که به او خبر بار دار شدنم را دادم میخواست از خوشحال پر در بیاورد .در همان زمانها وقتی با هم تنها میشدیم و در باره این کاری که کرده بودیم حرف میزدیم هردو عقیده داشتیم که اگر روزی شما بفهمید که ما چه کردیم بسیار خوشحال میشوید زیرا بخاطر اینکه با این عمل از ازدواج با ابوالفضل بی درد سر فارع شدم و از طرفی بخاطر اینکه در حقیقت به من صدمه وارد نشده و حرف آخر اینکه وقتی پای ازدواجمان به میان آید بعلت اینکه اولا ممکن بود مرضی برایشان نماند و اگر هم بماند بچه ای نخواهد آورد حضور بچه من میتواند تمام دردهایشان را هم آرام کند و هم دلگرمشان کند . شاید آن روزها داشتیم به خودمان دلخوشی میدادیم . ما در وضع بسیار بدی بودیم با آنکه من حامله بودم و تنها رضا مجبور بود مدت کمی پیش من بماند و اکثر اوفات می آمد نزد شما . البته تنها کسانیکه هم دل من و هم دل رضا به آنها قرص بود کسی بود که ما در خانه اش بودیم آنها زن و شوهر بسیار مهربانی بودند خودشان سه چهار تا بچه داشتند به پولی هم که رضا به آنها میداد بسیار نیازمند بودند ضمنا رضا و من به آنها گفته بودیم که در تهران مسکن داریم و بعلتی که مجبور هستیم آمدیم اینجا نمیدانم چرا آنها خیلی هم توی کار ما دقیق نمیشدند . زنش مثل خواهر برایم بود راستش به قول معروف نمیگذاشتند در نبود رضا آب به دل من تکان بخورد الخصوص که رضا سفارش کرده بود که تا حد ممکن من از خانه خارج نشوم میگفت نمیخواهم همسایه ها خیلی وارد به اوضاع ما بشوند ولی در حقیقت حسابش این بود که مبادا من را کسی ببیند و رازمان برملا شود . روستائی که رضا انتخاب کرده بود از هرجهت مناسب حال و روز ما بود . به هر حال هرچند بسختی و دلهره من توانستم که سالار را به دنیا بیاورم  . آمده سالار و اینکه پسر هم بود خیلی خیلی زندگی مرا عوض کرد. حالا دیگر میدانستم که برای کسی باید زنده بمانم وجود سالار بیشتر دلگرمم میکرد به اینکه اگر روزی به شما برسم با دیدن او حتما مرا خواهید بخشید . سالار بچه ای بود به نهایت سالم و زیبا تنها دردی که من داشتم و همیشه آزرده بودم این بود که در نبود رضا این بچه به دنیا آمده بود . . اسمش را هم خود رضا گذاشت . نمیتوانم بگویم حالییکه رضا از دیدن سالار پیدا کرد را چطور برایتان توضیح دهم . سالار با آمدنش دنیای مرا از هرجهت روشن کرد اولا دیگر تنها نبودم و در حقیقت از اینکه رضا را به زندگی دلبسته کرده بودم خیلی خیلی خوشحال بودم . رضا همیشه وقتی سالار را میدید نمیبوسید انگار سالار را میبوئید .در این زمان رفت و آمدهای رضا بیشتر شده بود یعنی خیلی زود زود میامد و به ما سر میزد . وقتی هم که میخواست برود انگار دلش را داشت جا میگذاشت مرتبا به من سفارش میکرد که از سالار لحظه ای غافل نشوم میگفت زمانی هم که پیش ما نیست جز فکر کردن به سالار چیزی او را خوشحال نمیکند . گاهی که از حال مرضی از او سئوال میکردم چهره اش در هم میرفت میفهمیدم که خواهرم حال خوشی ندارد وقتی از شما سئوال میکردم کلی برایم از حال و روز شما حرف میزد در حقیقت تمام وقت من و رضا به حرف زدن از شما میگذشت . راستش آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود . هیچوقت آخرین باریکه از کنارم رفت را از خاطر نمیبرم انگار نمیخواهم فراموش کنم . چهره ی رضا را درست به خاطر دارم صبح زود بود اول رفت بالای سر سالار اورا بغل کرد به سینه اش فشرد مانند همیشه ولی انگار این با نمیخواست از او جدا شود . چشمش خیس از اشک بود . خودش را کنترل کرد . خیلی آهسته گفت . خوش بحالت که همیشه پهلوی سالار هستی . آخر میترسم عشق او کار دستم بدهد . کمی دلداریش دادم در حالیکه خودم حال و روزی بهتر از او نداشتم . من رضا را می پرستیدم رضا تنها عشق من نبود رضا همه چیز من بود او زندگی را به من هدیه کرده بود با فکر او نفس میکشیدم از زمانیکه از کنارم میرفت به امید بازگشتش ثانیه شماری میکردم . و زمانیکه کنارم بود از فکر اینکه از او جدا شوم برایم مثل مردن بود ولی این روزها با سالار کمی حالم از این رفت و آمدها بهتر شده بود . آری آن روز آخر را میخواهم برایتان ترسیم کنم . رضا وقت رفتنش مثل دفعات قبل نبود . حس میکردم که اگر هزار دل داشت همه را پیش سالاردارد میگذارد . دیگر زندگی آنقدر برایم شیرین شده بود که راستش هرگز دلتنگی سابق را هم نداشتم .در حقیقت من راهی را رفته بودم که امیدی به بازگشتش نبود .سرتان را نمیخواهم با جزئیات به درد بیاوردم . تا دو سالگی سالار سایه رضا بالای سرش بود و کم کم این روزهائی را که میگذراندم برایم عادی شده بود. تمام روزم با توجه از سالار میگذشت زن صاحبخانه که معصومه خانم باشد هم آنقدر مثل خواهر کمکم میکدر که دیگر هیچ جای نگرانی نداشتم خود حسن آقا هم برایم هیچ چیزشی کم نمیگذاشت . ولی از آنجا که هیچوقت نباید آب خوش از گلوی انسان پائین برود بالاخره روزهای خوش منهم به پایان رسید . آنهم با بدترین خبری که حسن آقا برایمان آورد . سالار فقط دوسال داشت و منهم هنوز به آن رشد نرسیده بودم که بتوانم روی پای خودم باستیم ضمن اینکه هرگز چنین روزهائی را پیش بینی نمیکردم  . خلاصه کنم  تا اینکه  آن روز خبر شومی از نیشابور آمد  وصف آن روز برایم آنقدر سخت است که یاد آوریش هم هنوز دلم را به درد میاورد . منکه از خانه بیرون نمیرفتم که از اوضاع و احوال خبر دار باشم ضمن اینکه تقریبا اخبار خیلی هم نبود مگر یک خبر خیلی خاص باشد . آری نمیدانم چه ساعتی از روز بود که معصومه از در مغازه حسن آقا که آمد مثل همیشه خریدهائی را که برایم کرده بود آورد . دستش حسابی پر بود انگار خسته شده بود گقتم بیا تو بنشین یک چای برایت بریزم از خستگی در بیائی من حسابی شما را به زحمت انداخته ام . معصومه آمد تو نشست در حالیکه منتظر سرد شدن چایش بود از او پرسیدم خوب بیرون بودی چه خبر بگو کمی سرم گرم شود منکه با داشتن این بچه جسابی پاگیر هستم . معصومه خانم گفت چه خبری بدهم دور و بر ما که خبر نیست فقط امروز یکنفر از نیشابور آمده بود در مغازه حسن . از دوستان قدیمیمان است میگفت در نیشابور اوضاع حسابی بهمریخته است . وقتی شوهرم از او خواسته بود که خبر را درست و حسابی بدهد گفته بود گویا جنگی تمام عیار بین مردم و عیاران در گرفته . از قرار خیلی هم سخت بوده انگار از قدیم و ندیم اینها با هم پدر کشتگی دارند . میگویند خیلی هم خسارت جانی داشته . گفتن این حرفها گو اینکه معصومه هیچ احساسی نداشت ولی خدا میداند من به چه حالی افتادم بطوریکه او گفت اوا مریم جان چرا رنگ و رویت پرید منکه حرفی نزدم . گفتم نه بخاطر حرفهای شما نیست راستش از صبح تا حال دلم آشوب میشود . شما ادامه بده . معصومه گفت بگذار حسن بیاید خیلی خبر ها شده میام برات تعریف بکنم ضمنا حال تو هم بهتر میشود . او در حالیکه واقعا مثل همیشه داشت برایم دلسوزی میکرد و دنیال راه حلی برای بهبودم بود گفت خوب من میروم به کارهای خودم برسم اگر حسن آمد و خبرهائی داشت که سر تو و خودم را با آن گرم کنیم حتما مزاحمت میشود. منکه خودم میدانستم چه ام شده گفتم راستش من مدتی در نیشابور با پدر و مادزم زندگی کردم بعضی از مردمش همسایه ما بودند اگر خبری شد از سیر تا پیازش را از حسن آقا بپرس دلم برای آنها نگران است . او هم قول داد که عصر آن روز. تمام وقتش را برای من بگذارد حتی گفت مریم میرم سرو گوشی هم توی محله آب میدم ببینم خیر چیست بالاخره ما با این اخبار سرمان گرم میشود . ضمنا الهی برای دوستان تو هم اتفاقی نیفتاده باشد معمولا کسانیکه در گیر میشوند در جنگ متقابل هستند دوستان شما که خانواده هستند معمولا آسیبی نمیبینند. . معصومه رفت در حالیکه من داشتم از ناراحتی قبض روح میشدم

                                 فصل هفتاد و سوم

 چه سخت است که انسان با نزدیکترین کسی که در کنارش است نتواند حرف دلش را بزند . در این زمان معصومه برای من مثل یک همدم و یا یک خواهر بود اگر برای من هراتفاقی افتاده بود چون او از زبان من میشنید حتما حق را به جانب من میداد . یا الاقل اکنون میتوانستم از او خبرها را بهتر بگیرم دلسوز بود مهربان . من مطمئن بودم اگر داستان زندگی مرا میدانست دور نبود که دو سه روزه به نیشابور برود و برایم خبر بیاورد ولی هیهات که زبان باید بسته میبود و درد م را میباید در دلم تلنبار کنم . جلوی او چقدر ماهرانه بغضم را کنترل کردم خدا میداند . او که رفتم سرم را در دامنم پنهان کردم و تا میتوانستم گریه کردم . گریه بی صدا . . تاج خانم در این لحظه بعضش ترکید و گفت . وای که چه کشیدی دارم دیوانه میشوم یعنی لحظه ای که ما به سلامتی رضا مطمئن شده بودیم تو داشتی چه رنجی را تحمل میکردی؟

چای کنار دست این مادر و دختر سرد شده بود ولی آنها دلشان به هم گرم . خلاصه دو سه ساعتی نگذشته بود که سرو کله ی معصومه پیدا شد . او نمیدانست که اخبارش به منزله زندگی دو باره منست و یا مرگ من . معصومه که از حال درونی من بی خبر بود با بی تفاوتی گفت . مریم جان اصلا از مردم کسی در این درگیری صدمه ندیده . ضمنا راه هم که خیلی دور نیست میخواهی فردا برویم آنجا ؟ بادی هم به دلمان میخورد . گفتم نه . او گفت فقط آنها که در گیر بودند صدمه دیده اند . حرفهای او مرا به فکر مطمئن کردکه در این درگیری شبیخونی رضا مرده و پدر هم سخت زخمی شده .اگر چه من نمیخواستم باور کنم و امیدم را نبریده بودم . سعی میکردم خودم را به اخبار بعدی که میتوانست صحیح تر باشد دلخوش کنم . در این مدت سرم را به پرستاری از سالار گرم میکردم حس میکردم خدا اینقدرعادل است که نمیخواهد من از درگاهش نا امید شوم . روز و شبم به دعا و دلشوره میگذشت تا اینکه یکی دو ماهی اصلااز رضا خبری نشد و این باعث شد که دیگر قبول کنم که سیاه بختی دو باره به سراغم آمده. دلم داشت میترکید دلم میخواست اگر شده بطور ناشناس به مجلس ختمش بیایم ولی  مبادا کسی مرا بشناسد و آنوقت پیش خودم مجسم میکردم که چه غوغائی خواهد شد . ضمن اینکه روی آمدن به نزد شما راهم نداشتم . همه ی اینها باعث شده بود که فکری به حال خودم و سالار بکنم قبل از آنکه کسی بفهمد که بیوه شده ام و سقف خانه ام فرو ریخته . شب و روزم یکی شده بود و اشک خواب و خوراکم بالاخره به خود آمدم و دیدم اینطور نمیشود باید روی پای خودم بایستم و خودم را از این مهلکه نجات دهم . حالا که دیگر رضانیست و امیدی به او ندارم .در آخر فکرم به اینجا رسید که باید به جائی بروم که کسی مرا نشناسد . از آنجا که رضا بسیار مهربان بود و به صاحبخانه که اسمش حسن بود چون بزاری داشت به او حسن بزار میگفتند رسیدگی میکرد خیلی حواسش در زمانی که رضا نبود به ما بود . الحق که نه خودش و نه زنش در حق من و سالار کوتاهی نمیکردند . اما آنها نمیدانستند که رضا در درگیری کشته شده ضمنا به صلاحدیدرضا و برای امنیت خودمان ما به انها گفته بودیم که اهل تهران هستیم . ورضا در آنجا کار و کاسبی دارد و قصد دارد بخاطر اختلافاتی که بین فامیل هست بهر حال به این ده بیاید ومدتی تا آبها از آسباب بیفتد اینجا زندگی کنیم تا ما در امان باشیم  ولی چون عجله داشتیم فعلا در اینجا هستیم رضا هم ناچار است برای پاره ای از مسائل تا این تصمیم به عمل برسد او مدت به مدت به تهران برود . حسن و معصومه بسیار ساده دل و پاک بودند و حرفهای ما را دنبال نکردند . ضمن اینکه آنقدر رضا از نظر مادی به آنها توجه کرده بود که دیگر موجبی برای دخالت نمیدیدند . و با این نقشه که ما کشیدم . برای همین در این زمان  خوشبختی من این جا بود که آنها از خاکی که به سر من ریخته خبر نداشتند. مادر خودتان را جای من بگذارید . حال و روزم را که گفتم . با داشتن یک بچه کوچک و نا آشنائی به اطرافم و چشم و گوش بسته بودنم اگر همه و همه را در نظر بگیرید متوجه میشوید که در چه شرایطی بودم . ولی مگر چاره ای داشتم ؟ میدانستم که ماندم پیش اینها بهیچ وجه صلاح نیست ضمن اینکه هرچقدر هم داشته باشم مگر میشود ادامه داد . سرنوشت سالار در این ده دور افتاده اصلا صلاح نبود . خودم چه باید بگنم ؟ چند روز فکر و ذکرم شده بود که راهی برای فرار پیدا کنم اما کجا ؟ بچه وسیله و به چه شکل ؟ از دست این زن و شوهر مهربان هم براحتی نمیتوانستم خلاص شوم . آنقدر مرا و سالار را دوست داشتند ضمنا میدانستند که من شوهر دارم رضا هم به من بی تفاوت نبود . مگر میشد من بدون حضور رضا تصمیمی بگیرم ؟ جواب چراهای آنها را چه بدهم؟ . وقتی به اینهمه مشکل فکر میکردم سرم میترکید. ولی بالاخره یکروز تصمیم نهائیم را گرفتم . یک هفته برای این کار مهم فکرم در گیر بود به همهی جوانبش حسابی فکر کردم . و سپس یکروزی بی آنکه حتی به حسن بزاز و زنش با آنکه در آن زمان حق پدر و مادری به گردن من داشتند و راستش دلم نمی آمد  بی آنکه به آنها خبری بدهم سالار را برداشتم و آمدم . چه آمدنی بود و چه بر من گذشت بماند اگر بخواهم لحظه لحظه هایم را برایتان شرح دهم اولا صدها درد به دردهایتان اضافه میکنم و بعد هم دیگر خودم هم حوصله رفتن به آن زمان را ندارم . بالاخره با بد و خوب . با زشت و زیبا و با دردهای ناگفتنی  تا حالا را گذرانده ام . .

درتمام مدتی که مریم بغض به گلواین شرح را میداد تاج خانم فقط به اونگاه میکرد و سکوتش نشان میداد که مانده گریه کند یا بخندد  مدت زیادی سکوت شد . سالار برایشان چای آورد و صالح هم که خیلی از حرفها سر در نمیاورد کاملا نشان میداد که از این گفتگوها خسته شده بود و مرتبا جا به جا میشد . برای همین سالار او را دعوت کرد که به حیاط بروند تا سرش را گرم کند ولی مادر بزرگ و مریم صلاح دانستند که تا بقیه حرفها زده میشود صالح و سالاردرکنار آنها باشند .برای همین تاج خانم در حالیکه به قد و بالای سالار نگاه میکرد و قربان صدقه اش میرفت . گفت پسرم بیاکنارمن بنشین حسرت مادر بزرگ است که بوی ترا حس کند . تو حالا حالا مانده که بدانی من چقدر ترا دوست دارم . تو و مادر را خداوند به من به جای پدر بزرگت هدید کرده . کاش قربانعلی هم بود و سالار را میدید. راستی مریم چقدر به قربانعلی شبیه است . اگر در خیابان او را میدیدم و دقت میگردم شگفت زده میشدم . و با این حرف سر سالار را به دامنش گذاشت . سالار هم انگار از ته دل عاشق مادر بزرگ شده بود . نگاهش را به مریم دوخت . خنده اش دل مریم را لرزاند. حالا مریم میفهمید که چقدر داشتن پدر و مادر و عزیزان بر ایش مهم است . احساس میکرد حالا سالار کسی را دارد که تنهایش نگذارد . در اینوقت تاج خانم رو به مریم کدر و گفت وای اگر عادل سالار را ببیند چه میکند حیف که دسترسی به او مشکل است بخدا راستش حال و روز خوبی از نظر حواس برایم نمانده شاید باورت نشود که درست نمیدانم کجاست باید از رضا بپرسم .

اسم رضا دل مریم را لرزاند.  

                                         فصل هفتاد و چهارم

یک لحظه مریم سرش به دوران افتاد . یعنی رضا زنده است ؟ وای خدا مگر میشود اینهمه انتظار چنین پاداشی داشته باشد . دستش را روی زانوی مادرش گذاشت و گفت مادر رضا زنده است ؟ خواب نمی بینم ؟ و مادرش که حال و روز مریم را دید  سرش را به سینه گذاشت و گفت عزیزم تو نمیدانی خدا چقدر بزرگ است . رضا آنقدر پاک و دل رحم است که خداوند ترا برای او در پناه خودش محافظت کرده . وقتی میگوئی نمیدانم چطور شد که با اینهمه مشکلات همیشه حس میکردم دستی از غیب به کمکم می آید و درهای بسته ندانسته به رویم گشوده میشود از کجا معلوم که همه ی اینها به خاطر این بوده که رضا قلبی پاک داشته و خداوند خودش حافظ شما بوده . و اشکهای مثل باران مریم باعث شد که بچه ها هم به گریه بیفتند . حال مریم از اشتیاق دیدنی بود .

در این میان دیدن چهره  ی بچه هاهم  بسیار جالب بود . چشمان صالح و سالار داشت از حدقه در می آمد درذهن کوچکشان معلوم نبود چه میگذرد .شاید آنها به این فکر میکردند با این حرفها که شنیده اند آنها با هم پسرخاله هستند یا برادر.

مسائلی که بین مریم و مادرش رد و بدل میشد یا از خاطرات گذشته ای بود که با هم داشتند و یا از گذشته ایکه هرکدام جدا گانه تجربه کرده بودند . گاه تلخ و گاه امیدوار کننده زمان به سرعت گذشت . تاج خانم گویا هنوز حال و روزش متعادل نشده بود نمیدانست چه میکند و چه می گوید رو به مریم کرد وگفت بلند شو بلند شو برویم به خانه ما . نمیدانم رضا وقتی تو و سالاررا ببیند چه حالی میشود . از طرفی هم میترسم با دیدن شما از شوق و ذوق بلائی به سرش بیاید . و بعد خنده ی تلخی کرد . مریم که گویا حال مادرش را به درستی درک کرده بود در حالیکه لبخند میزد گفت مادر عجله نکن . بگذار همه ی فکرهایمان را بکنیم . مریم و سالار یک لحظه نگاهشان را از صورت تاجی برنمیداشتند گویا محو او شده بودند . خدا میداند در ذهن کوچک سالار که شاید توانائی گزینش اینهمه اتفاقات را در خاطرش نمیتوانست جمع و جور کند چه میگذشت شاید با خودش فکر میکرد یعنی آن اقای قد بلند و خوش چهره با آن موهای سیاه و سفید که هربا اور ا میدید حس احترام به او دست میداد پدرش بود؟خیال میکرد بعلت ثروتمند بودنش بود که به او این احساس را داشت و حالا فکر میکرد این یک حس خاص بوده که شایدحس پدر و فرزندی . و حالا میترسید که مادرش به خانه صالح برود او خود را مستحق چنین خوشبختی نمیدید. دست و پایش را گم کرده بود . کسی نمیتوانست حال و روز سالار را حس کند . و سپس نگاهش به صورت تاج خانم افتاد و شاید با خود گفت . یعنی این  خانم مسن و متین که مقابلش نشسته مادر بزرگ اوست ؟ وای یک خواهر هم در خانه آنها دارد چقدر مشتاق است به دیدن اینهمه نادیدنی که سالها آرزویش را داشت . پدر داشته باشد ، برادر، خواهرو از همه مهمتر خانواده . و حالادریک آن همه را همه را یکجا خداوند به او هدیه داده.به صالح نگاه کرد به چشمان معصوم و مشتاق صالح . صالحی که مرتبا او را حمایت میکرد صالحی که اگر کسی او را اذیت میکرد ناخود آگاه با دل و جان به پشتیبانیش میرفت . خود را به آب و آتش میزد نمیدانست که برادرش هست . و این سئوالها داشت سالاردر آن زمان در خودش گم میکرد . نمیدانست خواب است یا بیدار . یعنی ممکن است ؟

و حالا حال صالح هم خیلی با سالار فرق نداشت از طرفی بسیار خوشحال بود حالا دیگر سالار برادرش بود نه همسایه شان از یک طبقه پائین تر از انها . حالا میشد به وجودش کاملا تکیه کند . ولی یک آن احساس کرد خوب حالاباید مهربانیهای پدر و مادر بزرگ وحتی سارا را با او تقسیم کند . ولی صالح آنقدر سالار را دوست داشت که حاضر بود جانش را با سالار تقسیم کند .درتمام مدت طولانی که زمان میگذشت یواش یواش صالح خود را به سالار نزدیک و نزدیکتر کرد و در آخرین لحظات که مادر آنها را به خانه خودشان دعوت کرده بود صالح آنقدر به سالار چسبیده بود که سالا ر نتوانست خودش را کنترل کند دست دور گردن صالح انداخت و ا و را بوسید این بوسه اشک را به صورت مریم و تاج خان جاری کرد .

مریم به مادرش پیشنهاد کرد که بهتر است به خانه آنها نرود . مادر اول آهسته آهسته رضا را آگاه کندو او گفت مادر دیدی ما چه حالی شدیم خدا به داد رضا برسد . که به یک باره سالار را ببیند . می ترسم بلائی از شدت خوشحال به سرش بیاید . مادر این نظر مریم را قبول کرد ووقتی عازم رفتن شد صالح از مادر بزرگ خواست که او امشب پیش سالار بماند . حالا دیگر صالح خودش را وابسته به سالار میدانست . نگاه پر تمنای سالار  به مادر بزرگ باعث شد که در مقابل خواسته نوه هایش تسلیم شود . خودش رفت و آن شب صالح پیش خاله مریم و سالار برادرش ماند.

نزدیکیهای غروب مثل همیشه رضا بعد از خواندن نماز از مسجد عازم خانه شد حالا این تاج خانم بود که نمیدانست چطور و از کجا داستان را شروع کند . ساعتی از آمدن رضا نگذشته بود که او سراغ صالح را ازمادرش گرفت  . تاجی گفت راستش امشب رفته پیش برادرش . هرکار کردم راضی نشد بیاید . رضا که منتظر این جواب نبود در حالیکه تعجب از نگاه و از لحنش معلوم بود گفت . چی برادرش؟ تاجی گفت بله درست شنیدی برادرش . رضا گفت شما از کی تا بحال اینقدر شوخ شده اید. راستش دلم دارد خبرهای بدی میدهد . مرا آزار ندهید  سر به سرم هم نگذارید دارم  وحشت میکنم . نکند ؟؟؟ تا جی درحالیکه لبخندی کمرنگ میزد گفت نه اصلا نه سربر سرتان میگذارم و نه شوخی میکنم عقل منهم کاملا به جاست الان که من با شما حرف میزنم صالح در کنار برادرش است . یک آن رضا پشتش لرزید . مات شد به صورت تاج خانم . و گفت ترا بخدا راست بگوئید چه بلائی سر صالح آمده مرا دق مرگ کردید . برادر دیگه چه صیغه ایست . چطور دلتان میاید مرا اینگونه اذیت کنید . قلبم دارد می ایستد بگوئید صالح کجاست . مادرش در حالیکه سارا را که در بغل گرفته بود و با موهایش بازی میکرد گفت مگر صالح برادر ندارد؟ رضا پس از سکوتی طولانی گفت نمیدانم . شما منظورتان را اگر بگوئید خوشحال میشوم . مادر گفت خوب شما بگوئید برادر دارد یا نه ؟

رضا گفت باز هم از حرفهایتان سر در نمیاورم . نمیدانم  مادرادامه داد درست فکر کنید به نه ده سال پیش برگردید . پسرم کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد حالا تو بگو آیا صالح برادر ندارد؟ رضا وحشتزده پرسید  . سالار؟ تاجی گفت بله سالار . مگر سالار برادر صالح نیست ؟ این حرف رضا را مثل جرقه از جا پراند .بلند شد و در حالیکه نمیدانست چه کار باید بکند و چه عکس العملی انجام دهد مثل دیوانه ها رفت جلوی تاج خانم نشست و گفت ترا به خدا ترا به خدا راست میگئید سالاررا پیدا کردید ؟ مریم را هم؟ ووقتی اشکهای خوشحالی مادر صورت رضارا خیس کرد تازه رضا قبول کرد که او راست میگوید .

و شما خودتان بقیه ماجرا های این داستان را حدس بزنید .   

                                                        فصل هفتاد و پنجم

خانواده گرم و صمیمی رضا و مریم و تاج خانم همراه سه بچه شان .در این زمان شادی مریم ورضا قابل وصف نبود همه خوشحال بودند مدتی نگذشت که رضا پیشنهاد کرد به گوراب محله بروند و با دست پر از حسن بزاز و معصومه دیدار کنند و به آنها مژده دهند که همدیگر را پیدا کرده اند تا آنها را هم که اینهمه در بدترین شرایط حامیشان بودند شاد شوند.

همیشه دیدن یاران و دوستان قدیمی دلها را مال آمال از لذت دیدار میکند . حرف رضا را هم تاج خانم و هم مریم پسندیدند. مریم هنوز حال درستی نداشت گویا نمیتوانست اینهمه خوشی را باور کند . دور و برش را نگاه میکرد نمیدانست این زمان و مکان را بدرستی میبند و یا خوابیست زود گذر . اول با کمی حجب و سپس با نگاهی عاشقانه مثل همان زمانهای گذشته رضا را مینگریست . یک لحظه هم احساس نکرد که ده سال گدشته و رضا دیگر آن جوان برومند نیست بلکه مردی میانسال است که موهایش بیشتر از آنکه سیاه باشدسفید شده . او رضا را همانگونه میدید که ترکش کرده بود . حال رضا از حال مریم دیدنی تر بود . حدس زدن این صحنه برای هیچکس سخت نیست حال سالار با دیدن پدرش . پدری که سالهای سال آرزوی یک لحظه حضورش را میکشید . دست و پایش را گم کرده بود . ثانیه ای چشم از پدر بر نمیداشت . این در حالی بود که حال رضا از دیدن سالار دیدنی تر بود . و حال صالح که برادری مثل سالار را کنار خودش میدید . زیبائی صورت سارا مریم را دگرگون کرد . او صورت خواهرش مرضی را در رخسار سارا نظاره میکرد دلش میسوخت . احساس میکرد حالا سه تا بچه دارد که دوتایشان نعمتی هستند که خداوند به او هدیه داده است . زمان بسرعت گذشته و  . بالاخره با گذشت چند روز همه با پیشنهاد رضا سفری زیبا را بسمت گذشته ی از یاد رفته آغاز کردند .

حسن و معصومه ازخوشحالی روی پا بند نبودند با تمام توانی که داشتند آنها را چند رو پیش خودشان نگهداشتند . از آنجا رضا به مریم و مادرگفت من به کسانی بدهکارم که باید از دین آنها خودم را برهانم همه ی آنها در سمنان هستند . مریم و تاج خانم هردو بهمراهی با رضا راغب بودند پس بار سفر را برای رفتن به سمنان بستند .

صدیقه و خدیجه باجی هردو فوت کرده بودند . آقا رجب پیرتر از آن شده بود که رضا فکرش را میکرد و زن آقا رجب همان مادر دوم رضا خوشبختانه سرپا بود و زندگی را تقریبا او اداره میکرد . منیر با همان پسر عمویش ازدواج کرده بود و به یکسال نکشیده باوضع بسیار بدی از او جدا شده بود . حالا زن یکی از پسرهای آقا مصطفی شده بود سه چهار تا بچه ی قد و نیمقد دور برش را گرفته بودند . وقتی رضا او را دید در همان لحظه به مریم نگاه کرد چقدر خوشحال شد که آنروز منیر عاشق پسر عمویش شده بود و او را رها کرده بود . مریم زنی با سواد بود و بسیارروشن  در حالیک منیر یک زن به تمام معنی روستائی و این جا بود که رضا خدا را شکر کرد که به خاطر اینکه خود را به منیر در آن شرایط که داشت تحمیل نکرده بو و گول وعده ووعیدهای آقا رجب را نخورده بود و مردانه خودش را کنار کشیده بود . خدا هم سرراهش قربانعلی خان را قرار داده بود همه ی اینها را مشیت الهی میدانست . آقا مصطفی همچنان در مغازه اش بود هرچند گذر زمان او را هم بی نصیب از شلاقهایش نگذاشته و تا توانسته بود بر صورت اقا مصطفی چین و چروکش را به جا گذاشته بود . رضا برای آقا مصطفی سنگ تمام تهیه دیده بود . برای آقا رجب و خانواده اش و منیر هم چیزی کم کسر نگذاشته بود وقتی آقا مصطفی از او پرسید بالاخره پدر و مادرت را پیدا کردی یا نه ؟ رضا گفت بله پیدا کردم ولی زمانی رسیدم که دیگر خاطراتشان را برایم گفتند و رو به تاج خانم کرد و گفت فعلا که این خانم بزرگ مادر همه ی ماست که ماهم به وجودش وابسته هستیم

آقا رجب هم از اینکه رضا آخر و عاقبت به خیر شده بود خیلی خوشحال بود به مریم گفت . رضا پسر پاک و درستی بود لایق این چیزها که خدوند باو او داده هست نان ذات و قلب خودش را میخورد . مریم گفت آقا رجب ماهم کم نکشیدیم ولی الهی شکر . خلاصه اینکه خط خطیهای سرنوشت آخر خط خوشی بر بخت و طالع رضا و مریم  کشید . صد البته که داستان اگر میخواست شرح کامل ماجرا را بدهد بسیار طولانی تر از این بود ولی این وقایع در جامعه ی ما برای همه قابل لمس است و گفتنش جز اطاله ی کلام نیست . نویسنده این قسمت آخر داستان را به خواننده ی عزیز واگذار میکند تا از تجسم دلخواهانه ی خود از آن لذت ببرد

خدا یار و نگهدارتان . 

پایان. گیتی رسائی