رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی
آخرین مطالب


فصل چهل و هفتم

بلائی که به سر خانواده حسینی آمده بود تمام زندگی آنها را تحت الشعاع قرار داده بود البته نه تنها زندگی آنها را که زندگی گلستانیها راهم همینطور آنها پاک سردرگم بودند. اتفاقی افتاده بود که آنها خوابش را هم نمیدیدند . ربابه با آنهمه پاکی و درستی که در این مدت طولانی که درخدمت آنها بود نشان داده بود با این دزدی فرسنگها فاصله داشت . او رفته بود که گره ای ازکار امیر باز کند و حالا با این اتفاق معلوم نبودچه خواهد شد.ضمن اینکه گویا اوروغن شده بود و به زمین رفته بود در حقیقت هم دست خانواده ی امیر به جائی بند نبود آنها هرچه میدانستند از زندگی ربابه از شنیده هایشان بود . تنها راه چاره که مانده بود این بود که خانواده حسینی شایداز راه قانون بتوانند راهی پیدا کنند . پس باکمترین نشانه ای که توانستند پیدا کنند دربدر به دنبال سرنخی گشتند .تا با ارائه ی آن به کلانتری شاید بشود کاری از پیش برد. آنها به طرز خستگی ناپذیری به دنبال موسی رفتند و بهر جائی که میشد شکایت بردند هیچ ثمری برای خانواده حسینی نداشت . فقط کفش پاره کردند و بس.ربابه و موسی ستاره شده بودند و به آسمان رفته بودند انگار اصلا از مادر زائیده نشده بودند. دست خانواده حسینی به هیچ عرب وعجمی بند نبود .اصرار مرضی خانم برای شنیدن یک نشانی کوچک از مریم و امیر هم گره ای از کار آنها باز نکرد  خانواده گلستانی واقعا از این اتفاق خودشان شوکه شده بودند. نتیجه این اتفاق در نهایت این بود که خانواده الهه بی آنکه بتوانند گله وشکایتشان راعلنی کنند کینه خانواده ی امیررا به دل گرفتند . از آنجائیکه ربابه به آنها گفته بود من  بخانواده گلستانی نمی گویم شما مرا به خانه آقا قاسم برده ایدآنها از اینکه در حقیقت به کسی که آنها اورا جواب کرده  بودند پناه داده بودند  خودشان را مقصر هم میدانستند بی آنکه  از پشت این ماجرا خبر داشته باشند  . بهر حال نقاری بی صدا بین این دو همسایه که روبرووچشم در چشم هم بودند به وجود آمده بود. در این میان تنها امیربود که میسوخت والهه که خاموش وبی صداعشقش را در خود دفن کرده بود . اوذرات وجودش به امیربسته بودولی بهیچ وجه نمیتوانست امیدی در این عشق داشته باشد. در تمام لحظات فقط و فقط به امیرفکر میکرد . او حتی در خیال هم پی به عشق امیر به خودش نبرده بود . مادرش هم تمام خواهشها و التماسهای امیر و خانواده اش را ازاو پنهان نگاه داشته بود امیرهم هرگزنتوانسته بوداین جرات رابه خودش بدهد که عشقش رابه خود الهه ابراز کند . او چطور میتوانست چنین احساس عمیق و جانگدازی رادر خود مدفون کند عجیب بود .

چندبارقبل ازاتفاقی که ربابه باعث وبانی آن بودامیرجلوی مادرالهه راگرفته بود.اوکه هرگزسرپیش هیچکس خم نکرده بود در ملاقات آخربا التماس وحتی آشکارا ازمادر الهه خواست به او فرصت بدهد تا ثابت کند همانطورکه آنها دوست دارند وبهرسازی که آنها بزنند خود را با روش خانوادگی آنها وفق دهد. ولی کاراین وصلت خرابترازآن بود که به وجودامیربه تنهائی بستگی داشته باشد وبار آخر و آخرین حرف امیرکه به یک اولتیماتوم هم میشد شبیه باشد این بود که به مادر الهه گفت ،مطمئن باشید الهه خوشبخت نخواهد شد . بالاخره آهی که از سینه سوزان من در می آید زندگی الهه را خواهد سوزاند. هستید و می بینید که تقاص این بی رحمی را خواهید دید شاید آن روز یا من نباشم و یا اگر بودم شاهد این نفرینی که دارم ازته دل میکنم را نبینم ولی میدانم که آنروزحسرت خواهید خورد که چگونه بااحساسات پاک یک جوان برخورد کردید.مرضی خانم با اینکه زنی بسیارپایبند مذهب بوددرحالیکه ته دلش ازاین حرف امیر لرزشی حس کرد ولی باحسابها و دلایلی که داشت هرگز این حرف نتوانست اراده ی او را سست کند . صد البته این تنها مرضی نبود که مخالف این وصلت بود تمام خانواده ی حسینی خصوصا برادرها نقش اول راداشتند.امیرخیال باطلی در سرداشت .الهه با آنکه تمام روحش به امیر بسته شده بود خودش هم میدانست که این عشق پایانی خوش نخواهد داشت ولی اختیار دل الهه که دست خودش نبود . چشم باز کرده بود و چشمان امیر را دیده بود و آتشی که به جانش ریخته بود جز سوختن و ساختن راهی نداشت .مدتی طول نکشید که سرو کله ربابه در منزل گلستانی پیدا شد اولین بار که مرضی خانم ربابه را دید باورش نمیشد ولی حقیقت داشت اونا خود آگاه تنش شروع به لرزیدن کرد.با خودش گفت یعنی چشمش درست میدید؟ ربابه به خانه گلستانی آمده؟ چطورممکن است ؟ در لحظه ای که مادر الهه ربابه را دید آنقدرشوکه شده بود و از طرفی در شرایطی بودند که خانم حسینی امکان نداشت بتواند با ربابه وارد گفتگو شود زمان بسیار محدود بود و شرایط خاص . وقتی پدر الهه به خانه آمد مرضی با او در این باره صحبت کرد و گفت به نظرم این عجیب ترین اتفاقی هست که افتاده به نظر توچی ؟ و ما الان چه کار میتوانیم بکنیم ؟ " محمود اقا گفت تنها راهش اینست که به قاسم که مدعی هست بگوئیم با ماموری که از کلانتری میگیرد به سراغش بروند و او را بازداشت کنند .البته از تو خواهش میکنم خودت را کنترل کن و نگذار کسی متوجه شود که ممکن است مرغ از قفس بپرد و دیگر همین دم موشی را هم که به دست آورده ایم از دستمان به در رود . فقط هرچه زودتر دست به کارشو.

دو ساعت بیشتر طول نکشید که قاسم با مامور به درمنزل گلستانی رفت  و ربابه را بی هیچ مقاومتی بازداشت کردند . و به کلانتری بردند . حالا دیگر داستان دزدی ربابه و شوهرش و بازگشتش به خانه گلستانی تشتی بود که از بالا بام افتاده بود و کسی نبود در محل که از این ماجرا بی خبر مانده باشد . داستانی بود که باورش برای هرکس که می شنید تقریبا قابل باور نبود .

فردای آنروزقاسم بامرضی وآقا محمود به کلانتری احضار شدند تا برعلیه ربابه شکایتی تسلیم مقامات بکنند.دیدن ربابه خون مرضی را به جوش آوردودر حالیکه بدنش مثل بید میلرزید رو کرد به او و گفت . ربابه این بود تمام رحمی که در آن شرایط سخت من به تو کردم ؟ اینطور پاسخ مارا دادی؟ میشه بگی داستان واقعی ازچه قرار بوده وچه کاسه ای زیر این نیم کاسه بود و  من بی خبر از همه جا اینگونه خودم و خانواده ی بیچاره ام را به این حال وروز انداخته ام ؟ تو دیگر رویت میشود به چشم من نگاه کنی؟ مانده ام چطور جرات کردی به خانه گلستانیها بیائی ؟ آنها چطورترا راه دادند خودت گفتی که بیرونت کردند تازه آنوقت چنین کاری هم نکرده بودی وحالا آنها هم سوابق ترا از یاد برده اند و هم تو آنقدر برای آنها ارزش داری که حاضر شدند توی چشم ما نگاه کنند و در را به روی تو باز نمایند؟

ربابه درحالیکه صورتش را با چادرش تقریبا پوشانده بود گریه میکرد و در جواب مرضی گفت . بخدا من بی تقصیرم اینکه شما به من جا و مکان دادید لطفی بود که فراموش نمیکنم ولی شما که نمیدانید من چه کشیدم . نمیدانید که در این ماجراخودم قربانی بودم .هنوز کلمات بین ربابه و مرضی خانم پا نگرفته بود که افسر نگهبان کلانتری رو به آنها کرد و گفت خواهش میکنم بگذارید ما خودمان همه چیز را روشن میکنیم . اینجا ما هستیم که باید مقصر را بشناسیم و تنبیه کنیم مطمئن باشید که مو را از ماست میکشیم ما امثال این دزدهای خانگی را خوب میشناسیم . نگذارید او با زرنگی شما را تحت تاثیر قرار دهد . اینها مار خورده اند و افعی شده اند همین کارهای بی حساب و کتاب شما خانمها باعث اینگونه حوادث میشود . چرا باید حرف هرکس را قبول کنید و او را به حریم خانه و زندگیتان راه دهید . جرم این زن آنقدر بزرگ است که شما هم بگذرید قانون از آن چشم نخواهد پوشید . مطمئن باشید پای خانواده ی گلستانی هم که این زن از آنجا به خانه شما رسوخ کرده و اکنون دوباره به آنجا آمده در این ماجرا بی تقصیر نیست یک سر ماجرا آنها هستند باید آنها هم جوابگوی قانون باشند . من با تجربه ای که در اینگونه کارها دارم به شما قول میدهم که این ماجرا به همین سادگی نبوده . فقط خواهشم اینست که صبور باشید هرجا لازم باشد ما شما را در جریان میگذاریم . و سپس رو به قاسم و آقا محمود کرد و گفت خواهش میکنم شکایت خودتان را کاملا به طور واضح بنویسید تا ما هرچه زودتر اقدام کنیمحرفهای افسر نگهبان باعث شد که مرضی کمی ارام بگیرد .ربابه همچنان خودش را در چادری که به سر داشت پیچیده بود . از حال و روزش معلوم بود که حرفهائی برای گفتن دارد . منتظر بود که سئوال و جواب افسر نگهبان شروع شود .افسر رو به ربابه کرد و گفت . خوب هرچه که میخواستی به این خانم (اشاره به مادر الهه) بگوئی الان به من بگو ولی بدان که اگرسر عالم و آدم را کلاه بگذاری سر مرا نمیتوانی . خوب منتظر هستم . ضمنا بلند بگو که همه بشنوند . و سپس رو به منشی خودش کرد و گفت گفته های این زن را یادداشت کن .ربابه در حالیکه بعض گلویش را گرفته بود و یا اینطور وانمود میکرد در حالیکه اشکهایش را هم با چادرش پاک میکرد رو به افسر کرد و گفت .من هیچ دسیسه و نیرنگی نداشتم بخدا همانطور که این خانم گفت من به خانواده حسینی پناه آوردم میدانستم که آقا قاسم دارد دنبال پرستار برای بچه اش میگردد. از این خانواده هم جز خوبی و نجابت چیزی ندیده بودم چند سالی بود که همسایه آنها بودم وقتی خانواده گلستانی مرا جواب کردند راه به جائی نداشتم به خانم حسینی گفتم حاضرم بروم و از نوه اش نگهداری کنم . او گفت توی همسایگی درست نیست . ولی من از آنجا که خیلی نیازمند بود التماس کردم و گفتم بی آنکه آنها بوئی ببرند اینکار را میکنم . کاش قلم پایم خرد شده بود و این بلا را به سر اینها و خودم و خانواده ی گلستانی نمی آوردم . خدا میداند که هیچکدام اینها مثل من دربدر و بدبخت نشدند . افسر گفت خیلی خوب اضافه گوئی نکن . موضوع را روشن کن . چرا اینکار را کردی . ولی باز هم میگویم برایم قصه سرهم نکن . بی اینکه حاشیه بروی داستان را تمام و کمال شرح بده ضمنا مطمئن باش اگر مقصرنباشی و تقصیرکار را معرفی کنی به خودت و آزادیت کمک کرده ای . حالا من منتظر هستم . وقتی افسر داشت با ربابه حرف میزد خون خون قاسم را میخورد . چند بار میخواست به طرف ربابه حمله کند که مامور مانع شد و گفت خواهش میکنم اکنون که همه چیز به نفع شماست کار خودتان را خراب نکنید ما خودمان از شما مشتاقتر هستیم مطمئن باشید تنها کسیکه میتواند حریف این دزدان حرفه ای بشود ما هستیم . با این توضیحات قاسم رو به افسر نگهبان کرد و گفت راستش من خانواده گلستانی را هم در این ماجرا کاملا سهیم میدانم به شما این توضیح را بدهم که سابقه اختلاف بین ما با این خانواده گرچه علنی نیست ولی کاملا وجود دارد . البته اگر لازم شد شما این مورد را هم در نظر داشته باشید . ما تقاضا میکنیم که آنها را هم احضار کنید در این صورت شاید بهتر بتوانید ته و توی این دزدی را در بیاورید و سپس سعی کرد خودش را کنترل کند . همه منتظر بودند که ربابه شروع کند . و بیشتر از همه مرضی که سنگی را نادانسته به ته چاهی انداخته بود که حالا صد تا عاقل از در آوردنش وامانده بودند      فصل چهل و هشتم

درحالیکه همه چشم به دهان ربابه دوخته بودنداونگاهش رابه دوراتاق چرخی داد . نمیدانست رو به چه کسی بکند و از کی باید کمک بگیرد تاصداقت حرفهایش را باورکند . ودر حالیکه به افسر نگهبان نگاهش خیره ماند شروع به صحبت کرد .من معمولا برای اینکه ازجا ومکانم موسی شوهرم خبرداشته باشدرفتنم به خانه آقا قاسم را به اوخبر داده بودم . اوخیلی ازمن پرس و جو نمیکرد ولی همیشه آدرس جا ومکانم را به او میدادم .خوب حساب میکردم که اگرروزی مشکلی داشت بداندمن کجا هستم .ازشما چه پنهان که موسی کار و کسب درست و حسابی که نداشت تازگیها معتاد هم شده بود که صد البته درجائی که ما زندگی میکنیم خیلی مهم نیست اغلب مردها معتادهستند منهم هروقت به ده میرفتم پول به اومیدادم هم برای اینکه بگذاردمن به شهرآمد ورفت داشته باشم و هم او در مضیقه نباشد . یعنی همیشه هوایش را داشتم . برای همین هم آدرسم را میدادم که اگر نیاز داشت به من دسترسی داشته باشد . از بخت بد .من هنوز چند روزی نگذشته بود که به خانه آقا قاسم رفته بودم که سرو کله موسی پیدا شد .

تازه این راهم به شمابگویم که موسی هم بخدا تاآنجا که من بعنوان زنش از او میدانستم هرگز نمیتوانستم فکر کنم که او دزد است البته ازش دفاع نمیکنم کارهای غیر عاقلانه زیاد کرده بود حالا یا من میدانستم و یا نه ولی دزدی هرگز . بعد از آن روز یکی دو بار دیگر به من سرزد .البته وقتی خانه آقا امیربودم هیچوقت نمی آمدمیگفت رویم نمیشود که من بخورم و بخوابم و تو کلفتی کنی . ضمن اینکه خانواده گلستانی راخوب خوب ازدور میشناخت .واز تعریفهائی که من ازاوضاع واحوالم و از آقا امیر کرده بودم او  آقا امیر را خیلی دوست داشت میگفت پسر نجیب و بزرگمنشی هست یعنی یک جورائی به من حالی میکرد که خیالش از جائی که من هستم جمع است ولی وقتی فهمید به خانه آقا قاسم رفتم گویا دلش به شورافتاده بودیعنی من اینطورخیال کردم .  در دفعات اول به حساب اینکه میخواهد  خاطرش ازجائی که کارمیکنم جمع شود می آید .واین را بحساب اینکه به من علاقه داردمیگذاشتم همیشه هم صبحها میامدوکمی میماند ومیرفت ولی بعد هم گویا وقتی مطمئن شد که من تمام روز تنها هستم و هیچ مرد غریبه ای در کنارم نیست رضایت میداد .البته به او گفته بودم که  وقتی آقا قاسم میاید قبل از او ثریا خانم آمده است  این چیزها را من به موسی گفتم بعد از آن دوهم دو سه باری تنها  آمد  راستش کمی شک کردم حتی از او پرسیدم چرا تا خانه گلستانیها بود اصلا نمی آمدی ولی حالا اینقدر زود به زود میائی . او هربار جوابهای سر بالا به من میداد میگفت آنجا خیالم جمع بود ولی این خانواده را نمیشناسم . البته منهم خوب باور میکرد .زمانی نگذشت که این بار همراه دوتا از دوستانی که گویا پاطوقشان  تهران بود  و راه و چاه راحسابی  بلد بودند همراهش  آمدند خانه آقا قاسم .گفتم اینها کی هستند ؟ گفت همشهری هایماننداینها کامیون دارند میان تهران جنس میارن  تحویل میدن و جنس دیگر بار میزنن و میبرند به شهرهای مختلف من هم که بیکاربودم گفتند بیاباما کمک کن و قرار بر این شد که در هر سفر پولی هم به من بدهند . کار و شغل بدی نیست پولش هم خوب است دیدم قابل گذشت نیست حالا با اینها کارمیکنم .من فکر کردم تو که نیستی منهم به اینها در حقیقت هم کمک میکنم و کاری هم به دستم آمده که دراوضاعمان بدنیست. با آمدن تو به این خانه راستش دلم هم کمی لرزید که اگر اینها هم ترا جواب کنند آنوقت اوضاعمان چه خواهد شد خلاصه این افکار مرا بر آن داشت که با اینها وارد کار شوم . امروز گفتم بیایند اینجا هم من به تو سر بزنم و هم ببیند که من زن دارم و به آنها راست گفته ام . .من بیچاره هم باورم شد.آن روزناهارخوردند ورفتند منهم ازاین ماجراچیزی به ثریا خانم وآقا قاسم نگفتم راستش ترسیدم گفتم نکند آنها مشکوک شوند و خیال بد کنند موسی را که ندیده بودند حالا هم با دو نفر دیگر آمده بودند . بهتر دیدم صدایش را در نیاورم .غافل از اینکه اوضاع زندگی آقا قاسم چشمشان را گرفت . شاید هم موسی آنها را وادار کرد . راستش من اصلا نمیدانم حرفهائی که موسی به من زد راست بود یا دروغی بود که سر هم کرده بود .چند روز بعد موسی با آن دو نفرآمدند به سراغم . واز من خواستند که زندگی آقا قاسم را در اختیارشان بگذارم هرچه التماس کردم به گوششان نرفت گفتند ما دست و پای ترا می بندیم و تو بگو دزد آمده . هرچه آنها دلیل و برهان آورند و حتی مرا به مرگ تهدید کردند راضی نشدم گفتم بااینها من نان ونمک خورده ام . ازپشت به اینها خنجر نمیزنم . حرفهای من باد هوا بود دیدم دارند زمزمه های بدی میکنندترس برم داشت گفتم نکندبخواهند سرصدف بلائی بیاورندویا ترسیده باشند ازاینکه شایداگرمرابگذارندو بروند من جا و مکانشان را(چون بهر حال به گفته موسی آنها با ما مسایه بودند . و پیدا کردن جاو مکانشان برای من کار سختی نمیتوانست باشد ) به ماموران و یا به قاسم آقا لوبدهم . برای همین تصمیمشان را عوض کردند اول مرا وادار کردند که صدف را به خانم همسایه که مرا میشناخت و گاهی برای خرید صدف راپیششان میگذاشتم و آنها هم به حرمت اقا قاسم و خانمش او رانگه میداشتند بگذارم و بعد مرا تهدید کردند که اگرصدایت درآید جسدت راهمین جامیگذاریم و میرویم بهرحال زندگی را به سرعت بار کامیون کردند و بی سر و صدا انگار صد سال اینکاره بودند و من را هم در پشت کامیون حبس کردند نمیدانم به کجا رفتیم .اصلا مرا بطوری درکامیون حبس کرده بودند که نه شب رامیدیدم ونه روز را. نمیدانم چه مدت زمانی گذشت ولی حس میکردم که چند روز و شب در راه بودیم اینهم از اینجا متوجه شدم که بی آنکه من متوجه بشوم خوراک مرااز سوراخی که درست کرده بودند میدادند.چند بارهم که مجبور شدند مرا پیاده کنند فقط بیابان میدیدم و بس . بیشتر هم شبها این اجازه را داشتم . بعد از مدت زمانی که نمیدانم چقدر بود  . در شهری که هنوز هم اسمش را نمیدانم دریک خانه تقریبا محبوسم کردندوظرف یک هفته تمام زندگی آقا قاسم رافروختند.وقتی پولی که قسمت موسی شده بود را دادند موسی ازمن خواست که به ده خودمان بروم گفتم ممکن نیست حتمااقا قاسم یا ماموران بالاخره جا و مکانمان را پیدا میکنند . من میدانستم که خانواده آقاامیراصلا محل مارا نمیدانند ولی ازآنجا که میترسیدم سید به آنها گفته باشدو یا از دهانم شنیده باشند میترسیدم . گفتم بالاخره خورشید که زیر ابرنمی ماند.زندگیشان به باد فنا رفته زیرسنگ باشد پیدایم میکنند وسروقتمان خواهند آمد .اگر مرا تکه تکه کنی  من به ده بر نمیگردم .موسی هم گفت همین جابمان . منکه نمیدانستم چه باید بکنم به او گفتم حالا که اینطور است من میروم و هر سه شما را لو میدهم . دستم که به آنها نمیرسد لااقل حساب تو یکی را کف دستت میگذارم . ولی خودم میدانستم که از عهده اینکار بر نمی آیم. موسی چندروزی بامن بملایمت رفتارکردوسپس غیبش زد.خانه ای که درآن اقامت داشتم دریکی ازدهات مرزی ایران بوداین رادر آن مدت که درآن خانه محبوس بودم ازحرفهائی که بینشان رد و بدل میشد بوبرده بودم ولی درست نمیتوانستم حتی حدس بزنم که کجاست من جائی را ندیده بودم و اطلاعاتی نمیتوانستم به دست بیاورم چون جز آن دو نفر و بعد موسی با کسی در تماس نبودم تا بفهمم لااقل کدام گوری هستم .آن مکان هم در حقیقت خانه نبود آلونکی بود که در آن مرا حبس کرده بودند دو سه روزی بعد از رفتن موسی در وحشت و تنهائی سرکردم گفتم شاید رفته و برگردد ولی کم کم از آمدنش مایوس شدم . نمیدانید چه روزهائی را در آن خانه سر کردم خدا میداند.الهی خداجزای موسی را بدهد وقتی خبری ازموسی نشد درمانده و ازهمه جا رانده و مانده دست به کار شدم . حالا دیگر نه خانه آقا قاسم میتوانستم بیایم ونه به دهمان برگردم درده که ازآن دونفر و موسی میترسیدم میگفتم نکند برای مخفی کردن کارشان سرم را زیر آب کنند منم که کسی را نداشتم بی غل وغش مرا میکشتند آب هم از آب تکان نمیخورد این بار از کمک و پشتیبانی موسی هم نا امید بودم زیرا میدانستم موسی آنها را ول نمیکند من بدبخت را بچسبد . هرچه فکر کردم راستش جز دیوانگی ثمری برایم نداشت . آخرش به این فکرافتادم که بخانه گلستانی میروم امیرخان رامیشناختم میدانستم امکان نداردمرا بیرون کندعمری پایشان تلف کرده بودم بهرحال حق نان و نمکی را که باهم خورده بودیم داشتند . آنها نمیدانستند که موسی چه به سر من آورده . گفتم میروم و به آنها میگویم مریم خانم مثل مادرمنست اگرتوی سرم هم بزند حق داردمن نمکشان را خوردم و نمکدان را شکستم . اگر هم آنها راهم ندادند بالاخره تهران بزرگ است بهترازاین کوره دهاتی هست که نمیدانستم کجاست اصلاآدم زیادی درآن دورو برها نبود خدا را شکر کمی پول هم برایم مانده بودبا این فکرخودم را بهر بدبختی بود به خانه گلستانی رساندم آنها هرچه باشد انسان هستند میشناختمشان میدانستم حرفهایم را باور میکنند . تازه هرکار و بلائی هم که به سرم بیاید حقم هست باید تقاص کارهایم را پس بدهم برای همین به خانه آنها آمدم گفتم به پایشان می افتم وازآنها تقاضامیکنم مراببخشند میدانستم خانواده حسینی به سراغم می آیند. ولی چاره دیگری نداشتم .البته مریم خانم وآقا امیر به من گفتند که حق با شماست . وآنها به شما هیچ اعتراضی نمی توانند بکنند فقط گفتند اگرشما رضایت دهید آنها از گناه من میگذرند آخرآنها دیده بودند که این چندسالی که درخدمتشان بودم هیچ کارخلافی از من سر نزده و جز خدمتگزاری کاری نکرده بودم. یک پوش اززندگیشان کم نشده بود.بخدا من سرافکنده ام حالا هم هرچه شما بگوئیدهمانکاررا میکنم .زندان هم میروم تا موسی پیدایش شود . هر اطلاعاتی هم بخواهید در مورد موسی و پیدا شدن اموال آقا قاسم میدهم .درتمام این مدت مرضی داشت به چشمان ربابه نگاه میکردمیخواست یک لحظه غفلت نکند شاید درچشمانش میخواست حقیقت را بهتر درک  کند.سرافسر نگهبان هم با آنکه سرش  شلوغ بودولی یک لحظه غفلت نمیکردوتمام حواسش به حرفهای ربابه بود محمود وقاسم هم درکنارمرضی تقریبا تمام حرفهای ربابه رابا دقت کامل میشنیدند حتی یکی دوبار که قاسم آمد حرفی بزند مرضی او را ساکت کرد اولا گفت بگذار تمام حرفهایش رابشنویم که بعدا اگرعوض کردوراه دیگررا پیش گرفت دستمان بجائی بند باشد و از طرف دیگر گفت اینجا کلانتری هست خانه مان که نیست حرمت خودمان را بهتر است حفظ کنیم . فصل چهل و نهم

آخرین حرفی که ربابه به آنها زداین بودکه ایا فکرمیکنید من ذره ای ازحرفهائی که به شما زدم دروغ بوده؟ بخداقسم که اینطور نیست  سرِ افسرنگهبان خلوت شد ومدعیان رافراخواند ساعتی هم طول کشید تاربابه تمام حرفهائی راکه به مرضی زده بودبرای افسر نگهبان تکرارکرد  .افسر بعد از اینکه خوب به حرفهای ربابه گوش کرد به او گفت بهر حال ما چاره ای نداریم جز اینکه ترا زندانی کنیم تایا موسی و یااز آن دو نفر ردی پیدا کنیم . اینطور که پیداست خیلی هم نمیتوان امیدوار به پیدا شدنشان باشیم .نگاه ملتمسانه ربابه به مرضی و قاسم وآقامحمود هرچند دلشان را برای او به درد آورد ولی نه کاری از دستشان بر میامد و نه صلاح بودکه اورا ول کنند چون همین دست آویز هم از دستشان به در میرفت . پس بهتر بود که ربابه در حبس بماند و آنها هم به امید راهی برای پیدا کردن مجرمین باشند .

دو هفته ای از بازداشت ربابه نگذشته بود که مریم خانم روزی به دیدن خانواده ی حسینی آمد . او روابط خوبی با مرضی خانم داشت اصولامریم زن بسیارنرم وآرامی بود . اوگفت در این ماجرا هم ما و هم شما اهمال کردیم . من نمیدانم چرا این زن این کارها را کرد ماکه به او بدی نکرده بودیم . یکروز دیدیم بلند شد و گفت میخواهم بروم . خوب ما هم گفتیم به زور کسی را نمیشود اجیر کرد ضمن اینکه فکرکردیم شایدمیخواهد برودسرخانه وزندگیش باور کنید که من به خواب هم این ماجرا را نمیدیدم . آخر چند سال بود توی خانه ما خدمت میکرد و ما هرگز ناراستی از او ندیده بودیم ولی با حسابهائی که در این مدت کردیم دیدیم خوب خانه ما هیچوقت خالی نبود همیشه بالاخره یکی از ما حضور داشت لابد خانه خالی آقا قاسم و زندگی پر و پیمان او به چشم موسی آمده . خدا شیطان را لعنت کند که زندگی این زن بیچاره را بهم ریخت خلاصه بعدازکلی حرف وتعریف به آقای حسینی گفت ببینید هم شما و هم ما مطمئن هستیم که ربابه ی بیچاره این وسط سوخته .هیچ چیزنصیبش نشده الان هم من پیش خودم فکر میکنم بودنش در حبس هیچ گره ای از کار ما باز نکند خدا راخوش نمی آید ضمن اینکه میدانم شماهم با من همعقیده هستید .همانطور که گفتم این بدبخت ربابه خیلی هم مقصر نیست ما چیزهائی ازاوشنیده ایم که متوجه شدیم خودش خیلی مقصرنیست گرچه از روی ما و شما شرمنده است ولی در حقیقت خودش هم توی این ماجرا سوخته .ضمن اینکه تا اوحبس است کلانتری پیگیرماجرنیست ودست وبال ما هم بسته است ما فکر کردیم اگر شما رضایت بدهیداوبیاید بیرون وخودمان دنبال موسی وهمدستانش بگردیم با بودن ربابه که از ما وارد تر است و حالا هم که شرمنده هست میشود زیرزبانش راکشید من اورا میشناسم ذات بدی نداردشایدباحضورش بتوانیم ردی از موسی در جائی که زندگی میکنند پیدا کنیم بالاخره روغن نشده اند که به زمین بروندبا اجازه شماما میتوانیم دراین مدت اورا در خانه خودمان نگهداریم . هم زیر نظر است و هم خودش زخم خورده بهترمیشودامید ردیابی داشت . البته مامیدانیم فقط در این میانه بیشتر از همه  قاسم آقا ضرر کرده ولی خوب ابروی ما هم رفت خدا میداندمردم پشت سر ما چه میگویند . چون ربابه از خانه ما به شما پناه آورد راستش ما خیلی هم او را تهدید نکرده بودیم به نظرم چون پیش خودش فکرکرده بوداگر به خانه آقا قاسم برودهم کارش کمتراست ولابدبیشترهم میتوانداستراحت کند و برایش تنوعی هم هست . ازطرفی روی ماهیانه بیشتری که ایشان به اومیدادند هم حساب باز کرده بود حالا زده و بد آورده . آدم بیچاره اگر لب دریا میرودباید یک ظرف آب هم باخودش ببردکه ازتشنگی نمیرد. این ربابه بیچاره هم از مادر بدبخت دنیا آمده . بهر حال ما در این میانه نه سودی داریم و نه ضرری من امروز آمدم اینجا که در راه رضای خدا کاری کرده باشم چون مطمئن هستم که بودن ربابه در حبس هیچ گره ای از این کار باز نمیکند به نظرم بیرون که آمد ما و شما دستمان برای اینکه کاری انجام دهیم باز است . در تمام مدتی که مریم صحبت میکرد مرضی و آقا محمود بدون کلامی اظهار نظر گوش میکردند . مرضی اصلا موافق رها شدن ربابه نبود او گفت اگر آزادش کردید و یک روز صبح بلندشدید دیدید غیبش زده چی؟ فکر اینجایش را کرده اید؟ لابد آنوقت هم حرفهائی برای تبرئه ی خودتان دارید . منکه اصلا صلاح نمیدانم ضمن اینکه تا جائی که ما فهمیدیم راست یا دروغش را نمیدانم شما و هیچکس دیگر آدرس درست وحسابی ازخودربابه نداردضمن اینکه بچه هم نیست که پایش را ببندیم حالا دیگر انگار خبره هم شده . مریم در جواب مرضی گفت . من با خواهرهایم هم مشورت کردم آنها هم میگویند از ماندن ربابه در حبس چیزی نصیب ما نمیشود بهر حال انسان عاقل بین بد و بدتر بد را انتخاب میکند بله شما درست میگید . ولی نهایتا ما مجبوریم در این شرایط به ربابه اطمینان کنیم اگر حرفهایش درست باشد راهی جز کنار آمدن با ما ندارد . اینجا هم جا و مکان دارد و هم در رفاه است . اینها برای کسی مثل ربابه کم اهمیت نیست . ضمن اینکه من آمدم تا اگر بشود در این ماجرا به شما کمکی بکنم و خودمان را هم از زیر ضربه افکار همسایه ها کمی راحت کنیم . باز میل خودتان است آنها که باید رضایت بدهند شما هستید . باز هم میگویم غیر از این راه اگر راه دیگری به نظرتان میرسد که ما میتوانیم کمک کنیم به شما قول میدهم که صد در صد میتوانید روی ما حساب کنید .خلاصه آنکه حرفهای مریم خانم آنقدردرست وحساب شده بودکه آقای حسینی و مرضی هم قانع شدند که با بیرون آمدن ربابه از حبس هم در راه رضای خدا کاری کرده اند و هم بین همسایگان وجهه ای خوب پیدا خواهند کرد و هم بهتر میتوانند به دنبال گناهکار اصلی بگردند . لذا به مریم خانم قول دادند که با قاسم صحبت میکنند اگر توانستند او را راضی کنند حتما سعی در آزادی ربابه خواهند کرد وبا این حرف و قول آنها مریم خانم دست پربه خانه برگشت وبه امیرهم قول داد که ربابه به زودی آزاد خواهد شد . برای این به امیر قول داد که در این مدت که ربابه نبود او بیشتر از همه در مضیقه بود . و با امدن ربابه زندگیش سر و سامانی مثل قبل خواهد گرفت ضمن اینکه مریم نمیدانست که این رفتن ربابه باچه ترفندی وبا آگاهی امیر صورت گرفته.وامیربی آنکه با کسی در این مورد صحبت کند خودش رادر این ماجرا مقصراصلی میدانست او حساب میکرد که ربابه فقط و فقط به خاطر او به خانه آقا قاسم رفته بود حالا چه پیش آمده بود که به این تراژدی ختم شده بود او کاملا بی خبر بود.فصل پنجاهم

                    محمود ومرضی که یک عمر دلشان ازرحم وشفقت به دستشان بودبه قاسم گفتند بهتراست گذشت کند از بازداشت و زندان بودن ربابه چیزی عایدشان نخواهد شدحرفهای آقای حسینی ومرضی قاسم راهم راضی کردواوبارفتن به کلانتری ورضایت دادن ربابه را ازحبس بیرون آورد به شرط آنکه اودرپیدا کردن موسی ودوستانش از هیچ کمکی به آنهادریغ نکند.ربابه گفت میدانستم که شما به بیگناهی من ایمان میاورید به خدا قسم که خودم بیشتر از شما در این ماجرا زیان کردم در خانه شما واقعا احساس خوبی داشتم ولی چه کنم که خدا هیچوقت روی خوش بمن نشان نمیدهد.خودتان میدانیدخداهم میداندمن حاضرشدم به هرکاری که شما وقانون صلاح میداند تن در دهم ولی حالابااین بزرگواری که شماکردید قول میدهم ازهیچ کاری که درتوانم باشددریغ نکنم.ربابه به قران قسم خورد که اگر کوچکترین رد پائی از موسی پیدا کند لحظه ای را هدر ندهد . و با این حرفها ربابه آزاد شد /.بااین رضایت نامه که قاسم دادربابه دو باره به خدمت خانواده ی گلستانی در آمد و داستان عشق امیر و الهه انگار جان تازه ای گرفت ازنظرامیرربابه مونس وهمراز او بودوآمدن اوامیررابسیار خوشحال کردچون احساس کرد کسی را که همدم و همصحبتش بوددو باره  پیدا کرده .دراین مدت تنهائی ودر خودفرو رفتن بسیار به امیر تلخ گذشته بود . از طرفی آزاد شدن ربابه بسیار زیاد به نفع سرور بود درمدتی که اونبودپای سرورهم از خانه امیرقطع شده بودوسرورخود رابه دیدن دورادور امیر راضی میکرد و گاهگاهی به بهانه های مختلف با امیردر کوچه و احوالپرسی آتش درونش را کمی سرد میکرد ولی سرور همیشه در حسرت دیدن امیر بود حتی یکی دو بار بعناوین مختلف و با بردن مثلا غذای نذری به خانه امیر میخواست راهی پیدا کند ولی نه امیر و نه خواهرهایش چنین روئی را به او نمیدادند . خصوصا امیر که اصولا از سرور خوشش هم نمی آمد و حالا که ربابه آمده بود درِ بهشت  به روی سرورهم باز شده بود.

طی چند بار که سرورمثل سابق بابهانه های خودش باربابه تماس گرفت بازرنگی خاصی که داشت درجریان تمام ارتباطهائی که امیر وخانواده اشن بامرضی خانم گرفته بودند ونهایتا جواب ردی که به آنها ازطرف خانواده حسینی داده شده بودهمه و همه را ربابه یکجا تحویل سرورداد. سرورخوب میدانست که اگربخواهدبه مقصد اصلیش که رسیدن به امیرباشد برسدباید هیچ مسئله ای رانادیده نگیرد با چند باررفت وآمد باربابه ازاو بقول معروف زیرپاکشی کردکه این مدت که نبودکجا بوده البته از همان اول که ربابه به خانه قاسم رفته بود اوبوبرده بودواین اطلاع راهم از دخترش که همشاگردی خواهر الهه بود شنیده بود . مریم خانم و مرضی هر دو از ربابه خواسته بودند که مسائلی راکه پیش آمده خیلی برای همسایگان بازنکندگو اینکه همه چیزهائی فهمیده بودند روی همین اصل هم ربابه خیلی باز با سرور حرف نزده بودولی سرورآنچه را که میخواست اززیر زبان ربابه بکشد موفق شده بود با این دانسته ها  و این اتفاقها او نقشه دیگری را در سرپروراند.واین بارآنقدرماهرانه وحساب شده اقدام کردکه بدون هیچ ظنی توانست آنطورکه کسی حتی بوئی ببرد مو به مو اجرا کند.خانواده سرورآدمهای آبرودارومتدینی بودند. ودرجائیکه زندگی میکردند به این صفات معروف بودند . آنها وجود سرور برایشان سر شکستگی بودکه خلاصی هم نداشتند.بقول معروف سروربرای آنها مثل درِمسجد بود نه کندنی بودونه سوزاندنی . و تقریبا راه گریزی نداشتند مهرداد راازاو گرفته بودند زیرا او را لایق بزرگ کردن این بچه نمیدانستند. ولی فاطمه و فائقه بهر حال پدر داشتند آنها تقریبا حسابشان را با سرورورابطه داشتن با اوودو بچه اش بسته بودند .پدر سرور هرگز راضی نمیشد مهرداد را حتی به خانه سرور ببرند وازطرفی هم خیلی برایش حضور سرورخوشایند نبود ولی بهرحال روی اجبارسکوت میکردزیرامهرداد فرزند سروربود ومهرداد که درخانه پدر بزرگ ازهیچ نعمتی برایش دریغ نمیکردند بازهم سروررا دوست داشت اومادرش بودپدرکه نداشت اگرسرور را هم از او جدامیکردند حتما آسیب میدید و پدر سرور آنقدر مهرداد را دوست داشت که حاضر بود حضور سرور را به خاطر  مهرداد تحمل کند ازطرفی مادر سرور هم دوست نداشت که سرور از آنها کاملا جدا شود میگفت در واقع سرور شوهر سرو سامان داری که ندارد دوتا هم دختردارد اگرول کنیم ممکن است به این دوبچه هم صدمه ای بخوردبهتر است بهر شکلی که هست سروررادر کنار خودمان داشته باشیم ازهمه چیز گذشته اومادربودوسرورراباهرخصوصیاتی میتوانست تحمل کند ولی پدرسروربا تمام این اوصاف هرگزروی خوش به سرور نشان نمیداد .

سرور خواهری داشت به نام حوا که درست هم سن وسال الهه بوددختری بود کاملا روستائی به نهایت مذهبی وبسیار محجبه و متدین وبااین سن وسالی که داشت بعلت اینکه صورت زیبائی نداشت وازهیکل مناسبی هم برخوردارنبودهنوز کسی  پیشنهادی برای ازدواج بااوبه خانواده اش نداده بو.دختر بودن حوا تا این سن آنهم در روستائی که همه یکدیگر را بخوبی میشناختند وجهه ی خوبی نبود وپدر و مادر حوا تقریبا قید شوهر کردن او را  زده بودند. این درخانه مانده این دختر هم شده بود غم این خانواده .حوا دختری درشت اندام با پوستی سفید و موهائی بسیار مجعد روشن و صورتی که هیچ ظرافت دخترانه ای در آن جلب نظر نمیکرد با این اوصاف او تقریبا هیچ جاذبه ای نداشت . از طرفی بعلت همان مذهبی بودن خیلی در خارج از خانه ظاهر نمیشد همه ی اینها دست به دست هم داده بود و تا آن سن این دختر به خانه بخت نرفته بود ..البته ازدهان پدرش گاهی شنیده میشد که عامل ماندن حوا وجود سرور است که بعلت آن رفتارهای ناهنجاری که داشت و درمحیط کوچک به سرعت دهان به دهان میگشت این دختردر خانه مانده است . معمولا در محیط های روستائی اینگونه افکار رواج دارد که وقتی برچسبی به یکی از افراد خانواده بخورد خیلی ها وصلت با آنها را جایز نمیبینند . این خود راهی شد که سرور از آن کمال استفاده را ببرد .سرور با حساب و کتابهائی که توی سرش بود و با فرفندهائی که به عقل جن هم نمیرسید چه رسد به پدر و مادر ساده و روستائیش با تمام ممانعتی که پدر میکرد چندین باربه عناوین مختلف حوا رابه خانه خودش آورد و بی آنکه کسی حتی حس کند باب آشنائی حوا را باربابه جور کرد .دراین اثنا امیررا پنهانی به حوا نشان داد. حوائی که در روستا بزرگ شده بود دیدن قد و قامت امیر و چهره ی زیبا ومردانه اش وامکانات اقتصادی اوهمه وهمه دست به دست هم داد وبا تعاریفی که سروردر گوش حوای بیچاره البته باحساب و کتابی که کرده بودوخواهرخود رامیشناخت این دختر ساده ی روستائی را یکدل نه صد دل عاشق امیر کرد او حتی از سرور هم عاشقتر شد وباز هم با در سبز و سرخی که سرور نشانش داد امید به نزدیک شدن امیر و وصلت با او دیگر حال و روزی برای حوا نگذاشته بود نقشه ی سرور داشت حسابی جا می افتاد با این دلبستگی که سرور مکارانه در دل حوانهالش را کاشت و آنقدر به آن رسیدگی کرد تا آهسته آهسته بارور شد و حوا عاشقی شد بی تا ب بی  آنکه امیر حتی روحش از وجود حوا خبر داشته باشد .فصل پنجاه و یکم

امیرهمچنان در چمبره ی عشق الهه در گیر بود . گو اینکه امیدهایش همه به یاس تبدیل شده بود . او رنجور دلشکسته فقط به این امید که هر روز به نوعی میتوانست الهه را ببیند دلخوش کرده بود . او را میدید و در خلوت خودش با او زندگی میکرد کمتر دیگر حرف میزد و آنچنان منزوی و گوشه گیر شد که کم کم خواهر ها نگرانش شدند . به ربابه می سپردند که ببیند آیا واقعا امیر این گونه عاشق الهه است که جواب منفی خانواده الهه اورا به این  حال وروز انداخته است ؟. و جواب ربابه همیشه مثبت بود . میگفت آری  اقا امیر دیوانه وار الهه را دوست دارد من میدانم او به من همه چیز را گفته میترسم الهه اگر ازدواج کند امیر خان کار دست خودش بدهد . من خودم سر درگریبانم دلم خیلی برای او شور میزند من می بینم که او روز به روز حال و روزش بدتر میشود . یک لحظه از خانه ی الهه چشم بر نمیدارد . حرفهای ربابه بیشتر خواهر ها را نگران کرده بود . حرفهائی که ربابه به مریم و مینا میزد بی آنکه خودش متوجه باشد آبشخورش درپشت پرده سروربود اوبود که حال امیررا مرتبازیر گوش زبابه زمزمه میکردو او را به وحشت می انداخت  سرور آگاهانه داشت قدم به قدم به مقصدی که داشت نزدیک میشد . تنها او بود که نقشه میکشید . زیرا هدفی داشت که بخاطر رسیدن به آن الزامی بود که حواسش را کاملا جمع کند و مثل یک فرمانده که در جنگ برای پیروزی از جانش هم حاضر  است مایه بگذارد خرج این هدف میکرد . مریم و مینا با حرفهای ربابه دلشان به دستشان بود آنها امیر را بی اندازه دوست داشتند و دلشان به درد میامد وقتی میدیدند که امیر ساکت میاید و میرود و هیچ حال و روز خوبی هم ندارد بیچاره ها مانده بودند که راه چاره چه میتواند باشد . در این راستا آنچنان سردرگم بودند و نگران که ناخود آگاه حاضر بودند به هر ریسمانی برای نجات امیر متوسل شوند . در پش پرده این سروربود که به این نگرانیها دامن میزد اوربابه را وادارمیکرد که علنا برای امیردل بسوزاندو حال او را شاید وخیمتر از آنچه بود به رخ خواهر ها بکشاند . ربابه هم که ازهمه جا بی خبربود تن به این دوز و کلکهای سرور میداد و کم کم سرور به ربابه تفهیم کرد که اومیتواند این مشکل را حل کند وربابه هم که امیررا مثل فرزندش دوست داشت به این نتیجه رسیدکه این گره ای است که ممکن است به دست سرور باز شود .ربابه تمام این نگرانیهای خواهرهارا به گوش سرور رسانده بود یعنی با پیگیریهای همیشگی سرور که مثل یک خبر نگار ماهر عمل میکردربابه ناخواسته ازسیرتا پیازاتفاقهای زندگی امیررا کف دست سرورمیگذاشت بی آنکه خودش بداندداردآب بآسیاب دشمن میریزد سرور هم به ربابه گفتن تنها راه چاره اینست که آقا امیر زودتر از الهه ازدواج کند . اولا برا ی انکه روی خانواده ی حسینی کم شود و ثانیا آقا امیر پیش آنها سرشکسته نشود و غرورش نشکند و صد البته آنها بدانند که اگر امیر راقبول نکردند سر خودشان کلاه رفته . و امیر خان خیلی زودتر از الهه سرو سامان گرفته و خیال نکنند عشق الهه توانست ضربه ای به امیر و خانواده اش  بزند .این حرفها اگر چه اوایل خیلی بچه گانه به نظر میرسید ولی کم کم ذهن ربابه را تسخیر کرد و به این جا رسید که ممکن است این راه حل خوبی باشد. نقشه ای راکه سرورکشیده بودنقطه به نقطه  به ربابه دیکته میکردواورا وادارمیکرد که برای خواهرهای امیر و خود امیراین سازرا بزندسروربه ربابه گوشزد کرده بود که شاید در اول کار آنها به حرفهای او گوش ندهند ولی او باید  آنقدر به گوششان بخواندکه آنها از ربابه بخواهند اگر دختر مناسبی سراغ دارد حتی بی آنکه امیر متوجه شود برایش در نظر بگیرد . ربابه وقتی به این نقطه رسید احساس کرد بزرگترین قدم را درراه خوشبختی امیر میخواهد بردارد . او حتی ظنش به این نبرد که ممکن است تحت تاثیر حرفهای سروربه این کاردست زده پس بهتردید برای رسیدن به هدفی که داشت ازسرورکمک بگیردو از او بخواهد اگر مورد مناسبی را درنظر دارد بهتر است هرچه زودتر قبل از آنکه خواهرها از این پیشنهاد پشیمان شوند به او معرفی کند.سرور در این مرحله بهتر دیدکه به قسمت بعدی نقشه اش جامعه عمل بپوشاند او مثل ربابه نبود . به قول از آن مارها بود که حال افعی شده بود میدانست در این زمان نظر امیرشرط اول است درست است که خواهرهاموافق هستند ولی تا امیر بله را نده هیچ کاری نمیشود کرد پس بهتر دید ربابه را برای این منظور حسابی تعلیم دهد . پس سرور به ربابه گفت تو باید هر طور شده زیر زبان امیر را بکشی و به او بگوئی حالا که خانواده ی حسینی ما را اینطور سنگ روی یخ کرده اند دیگر حتی اگر الهه هم راضی باشد و برنامه ازدواج تو با او به هر شکلی به نتیجه برسد توهمیشه بازنده هستی . یعنی درحقیقت آنها غرورترا خرد کرده اند در این موقع بهتر است به جای اینکه به زندگی با الهه دل ببندی به این قصد باش که آنها را سر جایشان بنشانی . در حال حاضر هم که خیلی محتمل است که الهه ازدواج کند پس بهتر است توهرچه زودترکسی را انتخاب کنی و این تو دهنی را به خانواده ی الهه بزنی که آنها تقریبا سرجایشان بنشینند . خلاصه این حرفهای پیش پا افتاده برای ربابه که زنی روستائی و بی خبر از دوز کلکهای سرور بود بسیار مقبول افتاد و کمر به این بست که از حیثیت و غرورامیر دفاع کند  ربابه هم همانطور که سرور خواسته بود شروع کرد به زمزمه کردن زیر گوش امیر . بی توجهی امیر در اوایل داشت کم کم ربابه را از کاری که میخواست انجام دهد نا امید میکرد ولی مگر سرور بیدی بود که به این بادها بلرزد . او عاشقی بود که دیوانه وار داشت هرچه را که داشت بر سر این عشق میگذاشت از امیرگذشتن برایش سختراز جان گذشتنش بودآنقدر از پا ننشست و ربابه را راهنمائی کرد و کرد تا بالاخره روزی ربابه برایش خوبترین خبرها را آورد او گفت که امیر از او خواسته نهایتا بگوید که باید بکند واین یعنی اینکه امیر اختیاراتی به ربابه داده است .   و از او خواسته نظرش را بگوید . البته شاید او نمیدانست که امیر  در حقیقت دراین دنیا نیست اوبرای خودش والهه زندگی مشترکی دررویاهایش ساخته بود و با او زندگی میکرد . او عاشقی بود که هرگز در تصور هیچکس نمی آمد که چه حالی دارد چه رسد به ربابه و امثال ربابه . حتی خواهر هایش هم نمیتوانستند عشق امیر را حس کنند . امیر عاشق نبود دیوانه ای بود که در تار و پود عشقی عجیب گرفتار شده بود.زمزمه های مکرراطرافیان یعنی خواهرها وربابه دیگرصبر و توان امیر را تمام کرد . خسته شد . او در حقیقت فکر میکرد هرکاری آنها میخواهند بکنند اینها یک ظاهرسازیست او دارد با الهه عشق میکند برای همین طاقتش طاق شد و خسته و درمانده روزی رو به مریم خانم کرد و گفت خواهر هرکار میخواهید بکنید ریش و قیچی دست خودتان است . این حرف امیر چراغ سبزی بود که ربابه به سرور داد امیر گفته بود برای او شاهزاده خانم یا کنیز مطبخی فرقی ندارد . آخرین حرفی که در این رابطه از امیر شنیده بودند همین بود . گفت هرچه صلاح میدانید بکنید من حرفی ندارم    فصل پنجاه و دوم

از آنجا که سرورمیدانست حالا درست زمان انجام تمام نقشه هائیست که چیده بالطبع گوش به زنگ بود و لحظه ای را از دست نمیداد اواصولا زن بسیار حواس جمعی بودخصوصا در مواردی که پای چنین عشقی هم در میان باشدو حالا هم که کاری جز این نداشت که به هدفی که ذهن و زندگیش تحت الشعاع آن قرار گرفته فکر کند . لذا حتی وقتی هم ربابه خیلی حال و حوصله نداشت او ول کن نبود و بهر وسیله ای از زیر زبان ربابه میکشید که در منزل امیر چه خبر است و بنا به حرفهای ربابه برنامه اش را طراحی میکرد . ربابه هم که ازهمه جا بی خبر بودوضمنا سرش دردمیکرد برای حرف زدن ودل به دلی دادن و تقریبا هیچکس هم جز سرور اینگونه به اواهمیت نمیدادهرجلسه ای که بین خانواده گلستانی برگزارمیشد همه را بی کم وکاست دراختیار سرور میگذاشت اووقتی از آخرین حرفهای ربابه که همان جلسه ای بود که امیر رضایت داده بود با هرکس درهر شرایطی حاضر به ازدواج است آگاه شد  با تردستی و بسیار به جا نانی را که مدتها بود پخته بود باصطلاح به تنور چسباند و به ربابه گفت بیا خواهر مرا به آنها پیشنهاد کن . تو که حوا را دیده ای دختر بسیارخوبی هست با هر کسی میسازد.خوب در این زمان به نظر من سخت است کسی را پیدا کنید با این حرفها که پشت سراین خانواده هست ضمن اینکه اگراین دست وآن دست بکنید مرغ از قفس ممکن است بپرد و امیرخان متوجه شود که لزومی ندارد تن به ازدواج با هرکسی بدهدآنوقت است که دیگراز دست کسی کاری بر نمی آید و این بیشتر از آنکه به خانواده گلستانی صدمه بزند باعث خوشحال خانواده حسینی میشود یعنی دیربجنبیدالهه ازدواج میکند وبا این اتفاق ممکن است بامیرخان هم بیشترازحالا فشار بیاید وصد البته صدمه روحی ببیند وآنوقت دیگر کار از کار گذشته است آدم زرنگ باید از فرصتها استفاده کند حالا که او راضی شده حوا بهترین کسی هست که میشود برای امیرخان درنظرگرفت البته تومیدانی که خانواده پدری من بسیارمومن هستند واتفاقاهمین باعث می شود که دخترانشان با هر شرایطی بسازند . برای دختری از جنس حوا خیلی مهم نیست که امیرخان چه کسی را دوست داشته و دارد او میخواهد سرش را به بالینی بگذارد . به نظر من بهتر است تو پادر میانی کنی البته نامی از من نبری انگار من در جریان نیستم از طرف خودت بگو که حوارا دیده ای وبه نظرت بهترین کسی هست که دراین موقع میتواندامیرخان را از این مشکل رهاکند . تو از آن طرف ومنهم سعی ام را میکنم که اوو خانواده ام راراضی کنم در این راه همانقدر که تو دچار مشکل هستی منهم هستم  راضی کردن مادروخصوصا پدرم خیلی ساده نیست آنها خیلی خوب این خانواده رانمیشناسند ولی من بالاخره میتوانم این کاررا برای تو بکنم . خود حواهم راضی کردنش با من .وخلاصه آنقدربا ربابه سرو کله زد تا ربابه ی بیچاره را آماده کرد که این پیشنهاد را به خانواده گلستانی خصوصا به امیر بکند ضمنا آنچنان ربابه را با کلی دلیل و برهان به این کار تشویق کرد  ربابه هم با خیال اینکه اگر این وصلت سر بگیرد خواهران امیر چقدر از او راضی خواهند شد و دلیل دیگرش هم که به زبان نیاورد این بود که بعد از رسوائی که موسی برایش به وجود آورده بود باز هم او را اسکان داده بودن شاید این کارش باعث شود که جبرانی برای خوبیهای آنها باشد ربابه با این هم دلش را خوش کرد . (در حاشیه بگویم که هنوز ربابه گوش به زنگ بود که اگر از موسی خبری پیدا کرد هم تقاص خودش را از او بگیرد وهم ازخجالت آقا قاسم وخانواده حسینی که به آنها قول داده بوددربیایدولی هنوز نتوانسته بود ردی از موسی پیدا کند ).ربابه نمیدانست که با این عمل بیشتر از آنکه او سود ببرد سرور است که متمتع خواهد شد   نا دانسته  او مامور رسیدن سرور بود به خواسته هایش . چون باازدواج حوابا امیرالبته کارمشکلی بود که معلوم نبود سرانجامش به کجا بکشد و آیا بشود یا نه که نشدنش بیشتر به ذهن میرسید . امیر با آن عشق و با آن داشته ها آیا راضی میشد زنی مثل حوا را قبول کند ؟ اما اگر میشد  سرور به آرمانش میرسید و میتوانست بعد از این وصلت بی هیچ مانعی به خانه گلستانی رفت و امد کند و در کنار امیر باشد . خدا میداند که با این کار چه در سر داشت و درحقیقت داشت حوا راوجه المصالحه عشقی ممنوعه ای میکرد که مدتها بود  در سر میپروارند . به نظر میرسد که عشق امیر سرور را دیوانه کرده بود که چنین راهی را پیش پای حوا و ربابه گذاشته بود .حالابزرگترین اشکال این وصلت این بودکه مادرو خصوصا پدر سرور با تکه ای که سرور برای حوا گرفته بودمسلما  راضی نبودند آنهانمی خواستند حوارا به دامی بیندازند که معلوم نبود.زیرا آنها به سروراصلااعتماد نداشتند وکارهایش را با بد بینی  نگاه میکردند و او را آدم با عقلی در این رابطه ها نمیدانستند بقول پدرش همیشه از وجود سرور شر بلند میشد و دامن آنها را میگیرد و امااین باربرد باسروربوداولا او جاده را صاف کرده بود حوا را عاشق امیر کرده بود و این برگ برنده ی سرور در مقابل خانواده اش بود و از آن جائیکه حوانه قیافه بسیارخوبی داشت ونه هیچ چیزجذابی نه هنری داشت ونه خصوصیتی که جالب باشدوبتواندامیدوار بخواستگارانی . سنش هم که داشت زیاد میشد و در محیطی که آنها زندگی میکردند دختر بیست و یکی دو ساله دیگر وقت ازدواجش هم گذشته بود اینها دست به دست هم داد و بیچاره پدر و مادر سرورهم که خودشان تمام این کاستیها را خوب میدانستند نا خواسته تن به قضا دادند و با خواستن نظر حوا که صد البته مثبت بود با پیشنهاد سرور موافقت کردند . و این توافق باعث شد امکان اینکه این دو وصله ناجور زیر یک سقف بروند از نظر سرور و خانواده اش حل شود .بعد ازاینکه سرورخبررضایت خانواده اش رابه ربابه دادربابه هم وقت را تلف نکردوبه مریم خانم این پیشنهاد را کرد . مریم که اول از این حرف ربابه شوکه شده بود با ترشروئی گفت ربابه حواست هست چه میگوئی ؟ امیر و این دختره ی روستائی ما جواب فامیل ودوست وآشنا را چه بدهیم .مریم خانم غافل از این بود که ربابه طبق دستوری که از سرور گرفته بود اول با امیر  صحبت کرده بود اوامیررا با این دلیل که بیا وبه خانواده حسینی خصوصا مرضی که اینطور شما را سنگ روی یخ کرده خودی نشان بده لازم نیست با دختری که ازدواج میکنی به الهه سر باشد . همینکه تو ازدواج بکنی تو دهنی محکمی به آنها زده ای . یادت باشد که تو از هیچ راهی برای رسیدن به الهه مضایقه نکردی . آنها غرورت را پایمال کرده اند . یک لحظه چشمت را ببند و تصور کن که الهه را جلوی چشم ماقبل ازاینکه تو سرو سامان بگیری شوهر دهند . آنوقت تو از دو طرف باخته ای هم الهه را ازدست داده این و هم به غرورت لطمه خورده .خلاصه آنقدرربابه بیخ گوش امیرازاین دلایل زمزمه کرد که امیرتحت تاثیرقرار گرفت و وقتی از او خواست اگر کسی را که شایسته میداند به اومعرفی کند .ربابه هم با یک مقدمه چینی بالاخره کارخودش راکرد و حوا را پیشنهاد کرد امیر آنچنان در چمبره ی حرفهای ربابه پیچ وتاب خورده بودکه انگار گیج و منگ بود چون بلافاصله با او موافقت کرد و احساس کرد حالا که الهه را از دست داده لااقل غرور پایمال شده اش را حفظ کند .امیر حتی یک نظر هم حوا را ندیده بود . با انکه سرور را به هیچ عنوان قبول نداشت و او را زنی بی حیا و سطح پائین میدید اما حرفهای ربابه که تماما نقل حرفهای سرور بود باعث شد که حتی امیر از ربابه در باره این دختر چیز زیادی نپرسد . در حقیقت امیر در وضع و حالی نبود که بتواند تصمیمی درست بگیرد . این حال و روز امیر به تنها کسیکه سود رساند سرور بود .بعداز اینکه ربابه با مریم خانم صحبت کردودیداوخیلی داغ کرده به اوگفت خانم من قبلا با امیرخان صحبت کرده ام او خودش راضی است بیائید قبل ازآنکه امیربه مشکل سلامتی برخوردکند دست به کار شوید بالاخره که او باید ازدواج کند این دختر روستائی هست ما میدانیم که امیر از عشق الهه جدا نخواهد شد و این در زندگی مشترکش با هرکس که باشد او را دچار مشکل میکند ولی خواهر سرور دختری هست که حتی با این مشکل هم کنار خواهد آمد ضمنا با آمدن یکی دوتا بچه آقا امیر اصلا از فکر و خیال الهه بیرون میرود . برای شماچه فرقی میکندشما میخواهیدامیریک زندگی ساکت و آرام و بی درد سر داشته باشد چه کسی بهتر از حوا دیگر مشکل زمان را هم نخواهید داشت من با سرور حرف میزنم و او را راضی میکنم .و این بار هم ربابه فاتح میدان شد و با حرفهایش که تقریبا از سروربه امانت گرفته بودمخ مریم خانم راهم زد و رضایت او را هم  گرفت. صد البته با این شرط که مریم با خواهرهایش هم درمیان بگذارد .مریم میدانست همانطور که او کاملا مخالف با نزدیک شدن سرور به خانواده شان است ولی در این زمان که حال امیر ممکن بودمشکلاتی را برای سلامتی او به وجود آورد باعث شد که به ربابه بگوید کمی صبر کن تا با منیژه و مینا هم صحبت کنم . اگر انها هم راضی شدند بقیه کارها را سامان میدهیم . تو الان به سرور حرفی نزن .یکی ازشرایطی که مریم خانم بعد ازصحبت کردن با منیژه و مینا گذاشت این بود که ما به خواستگاری نخواهیم آمد تو به جای ما برو امیر را هم با خودت ببر. اگر راضی شدند چه بهتر وگرنه این دختر در شرایطی نیست که ما برای خواستگاریش به روستا برویم .حرفهای مینا ومنیژه همان حرفهای مریم بود ولی با دلایلی که مریم آورد آنها هم تن به قضا دادند . ووقتی به مریم گفتند که ما به هیچ عنوان در شانمان نیست که به روستا برای امیر به خواستگاری برویم مریم پیشنهاد کرد اگر همه چیز خوب پیش رفت میگوئیم پدر و مادرسروروخواهرش به خانه سروربیایند مابعد از موافقت آنها به آنجا میرویم و کار را تمام میکنیم بهترین موقعیت اینست که با حالی که امیر دارد ما در هر خانه ای را نمیتوانیم بزنیم این دختر روستائیست و تقریبا با هر مشکلی میسازد . حتی با عشقی که میدانیم امیر به سر دارد . با حرفهای مریم خواهرها هم ناچارا موافقت کردند و این توافق از ربابه به گوش سرور هم رسید .درزمان بسیارکوتاهی تمام حرفها بین دوخانواده برگزار شد . و با پا در میانی سرور در خانواده خودش و ربابه در خانواده امیرنهایتا  این وصلت به سرانجام رسید .فصل پنجاه و سوم

وامامعلوم نشد بچه علت جشن عروسی امیرباحوا بی سروصدا برگزار شد.حتی هیچکس نفهمید خانواده ی گلستانی برای پسرشان آنهم پسربزرگشان زن گرفته اند.این بنظرکسانیکه درآنزمان ودرآن شرایط زندگی میکردند بسیارعجیب مینمود.ولی یکروزدرخانه امیرباز شد وحواراهمه دیدند و انگشت تعجب به دهان که این دختر چگونه عروس این خانواده شده . خانواده ای که مینا و مریم و منیژه درآن اززیبائی وآلامد بودن حرف اول رامیزدند بایدعروسی مثل حوا را برای پسرعزیز دردانه و با آن همه محاسن انتخاب کنند . این مسلم بودکه آنها برای امیردرهر خانه ای را میزدند برو برگرد نداشت که جوابشان مثبت بود البته در این اتفاق که به نظر بسیار عجیب می آمدحرفها وزمزمه هائی هم شنیده میشد . میگفتند شاید به خاطر افتضاحی که رضا به وجود آورد خانواده گلستانی به خودشان نمیدیدند که در خانه افراد آبرو دار را بزنند. از آنجا که سرور راهمه میشناختند و نمیدانستند که خانواده اش از چه قماشی هستند به راحتی این ظن رامیبردند که برای خانواده ی سرورامیریک تکه ی ناب است .ضمن اینکه سرور هم خیلی آدم آبرو داری نبود که مسئله ی رضا برایش مهم باشدولی تعجب بیشترهمه از امیربود که چگونه رضایت داده که دختری مثل حوا را که اولا ازقیافه و حتی هیکل بهره ای نداردو از آن گذشته دختری تقریبا روستائی و بسیار محجبه است قبول کرده حتی مینا و مریم و منیژه هم برای اهالی تعجب آور بود . ولی پیراهنی راکه سروربرای این خانواده دوخته بودآنچنان با استادی و مهارت به تن افراد این خانواده و حتی خانواده ی خودش کرد که انگارهمه چشمشان کور و حواسشان پرت شده بود . بهر حال هرچه بود که عروس خانواده ی پر زرق و برق و امروزی گلستانی دختری شد به نام حوابا داشتن خواهری مثل سرور. ونهایتا سرور به مقصدی که داشت رسید . این اتفاق آنچنان همه را گیج کرده بود که هرکس ناخواسته میخواست گره از کار باز کند ولی هرگز کسی نتوانست این معما را حل کند .

الهه حوا را دید.مادرش به اوگفت که امیر با حوا خواهر سرور ازدواج کرده و الهه هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . الهه همیشه همینطور بود .دختری بسیار خود دار و درون گرا بود او میسوخت و کسی را آگاهی نبود حتی مادرش . الهه یاد گرفته بود که چگونه با خودش درد دل کند . آتش گرفت و سوخت و لب باز نکرد . فقط نگاهی به مادرش و نگاهی به اطراف برای اینکه اشکی که درون دیدگانش بود را پنهان کند . خدا میداند آنشب به الهه چه گذشت .واما امیر،حال اوهم دست کمی از الهه نداشت . و این هردو بی آنکه خودشان مطلع باشند راهی را که دیگران برایشان رقم زده بودند برگزیدند .امیر به ظاهرزن گرفت و سرو سامان دار شد ولی او شوهر الهه بود نه شوهر حوا . او حتی حوارا به چشم الهه قبول کرده بود . هرگاه دستان حوا را میدید که به دور گردنش حلقه زده حس میکرد الهه است که او را اینگونه مهربانانه به آغوش کشیده . چشمانش درتمام حرکات حوا الهه را جستجو میکرد.واین رازی بود که اورا از همه جدا میکرد . امیر دو زندگی جدا گانه داشت .یک زندگی عاشقانه وپنهانی با الهه ویک زندگی ظاهری وبی هیچ انگیزه با حوا .او بسیار حساس و مهربان بود گاهی دلش برای حوا می سوخت . ودر این مواقع سعی میکرد اگرچه خودش از زندگی بی بهره مانده لااقل حوا را در این میان قربانی نکند او دریافته بود که حوا هم مثل او و الهه قربانیست . برای همین منظور تمام هدفش این بود که حالا آب از سرش گذشته . چه میشود کرد شاید به خودش میگفت.این سرنوشتی بوده که میباید به آن تن دهد.ولی با تمام این احوال نمیتوانست خود را راضی کند که الهه زندگی و هستی اوست . دیدن الهه هنوز عادتش بود صدای پای او را میشناخت هروقت امکان این بود که خود را برای یک لحظه دیدن الهه به کناری بکشد غفلت نمیکرد .بعد ازازدواج امیر الهه هم وضعی بهتر از امیر نداشت . او هم در دنیای خودش بود او نمیدانست که امیر دوستش دارد . او نمیدانست که در خلوت امیرهمه ی وجود امیررا تسخیر کرده است. ولی الهه در آن حال وهواعاشقی بود که عشق یکطرفه اش را دوست داشت او امیررا برای خودش نگهداشت  وهرگز اورا به حوا نبخشید . امیری که با حوا ازدواج کرده بود عشق او نبود . عشق او امیری بود که ساخته وپرداخته ذهن خودش بود. درخلوتش به اودل بست ودرخلوتش به اوعشق ورزید وهرگزبه این فکرنیفتاد که امیر دیگر مال او نیست . آخر امیری که مال او بود با شوهر حوا خیلی فرق داشت .

میگویند علم ثابت کرده که دونفرکه عاشق واقعی هستند بی آنکه خودشان بخواهند بهم تمایل دارند و این از آن جهت است که ضربان قلب این دو نفر درست مثل هم میزند و همین عامل است که عشق را به وجود میاورد . الهه امیر را دوست نداشت . او را میپرستید . عشقی پاک که نیاز به ازدواج و زیر یک سقف بودن را نداشت عشقی بود که سلول سلول الهه به آن نیاز داشت و هرگز هیچکس جز دیدار امیر او را آرام نمیکرد . او امیر را در صندوقخانه ی قلبش زندانی کرده بود و تمام لحظات تنهائیش را با امیر پر میکرد با او حرف میزد و برایش شعر میخواند . الهه شاعر هم شد.و امیر هم زندگی میکرد . غذا میخورد . خنده میکرد . بچه دار هم شد. با دوستانش در ارتباط بود . اینها زندگی ظاهری امیر بود . بنظرخواهرها و اطرافیان هم چه خوب شد که امیر سر و سامانی گرفت . و آنها به خیال خودشان امیر را ازورطه ی فکر الهه بیرون کشیده بودند و به راهی که میدانستند برایش بهتر است کشیده بودند ولی ...ولی عجیب این بودکه حوا میدانست امیرعاشق الهه بوده و هست و خواهد بود . امیر این را نتوانسته بود از حوا پنهان کند .میگویند اولین کسی که بفهمدزنی یامردی به همسرش خیانت میکند بی هیچ شبهه ای همسر اوست .دراینجا خیانت که معنی و مفهومی را که ما در ذهنمان داریم نیست بلی کسی به کسی خیانت نکرده ولی در تفکر چه ؟ حوا خوب فهمیده بود که امیر با او از سر رغبت زندگی نمی کند ودرطول زندگی امیر به او گفته بود که تنها عشقش الهه است . به او گفته بود ازمن انتظار عشق نداشته باش من با تو فقط ازدواج کردم .زندگی من چه توبخواهی ونخواهی وحتی خودم چه بخواهم وچه نخواهم با الهه است حواهمه این حرفها را کاملا قبول داشت او میدانست که با کلکهائی که سرور زده باعث این پیوند شده است چندین بار سرور خودش بعناوین مختلف به حوا گفته بودکه اگرمن نبودم توخواب ازدواج با امیرراهم نمیدیدی. اوکجاوتوکجا .به حوا گفته بود که ترفندهائی که من زدم باعث شدخانواده ی امیرحاضر شوند ترا برای پسرشان انتخاب کنند . همه ی این حرفها را سرور به حوا میزد و نتیجه ای را که میخواست از این حرفها بگیرد کاملا اشکار بود . او میخواست به حوا بگوید حضور من در کنار تو و امیر الزامیست این منم که باعث این وابستگیها میشود وحوای ساده دل هم کاملا دست بسته در اختیار تمام خواسته های سرور شده بود . سرور به حوا گفته بود که من از آب گل آلود ماهی گرفته ام من باعث شدم که تا تنورداغ بودو بین خانواده ی گلستانی و حسینی اختلاف افتاد ترا جایگزین الهه کنم . در ضمن این حرفها بودکه حوا را هوشیار کرد که الهه تنها کسی بوده که امیر عاشقش بوده وبا آنکه بسیار پافشاری کرده خانواده ی حسینی رغبتی به این ازدواج نداشته اند . سرور به حوا گفته بود که از امیر انتظار نداشته باش که الهه را فراموش کند ولی اگر تو کمی دوام بیاوری و پای یکی دوبچه هم باز شودامیر پسر بسیار خوب و نجیبی هست امکان ندارد به تو خیانت کند فقط کمی تحمل لازم است . و حوا هم گوش به فرمان سرور بود  .حوا کم کم رابطه اش با خانواده ی حسینی برقرار شد او میخواست بداند که الهه چه دارد که اینگونه امیر دیوانه وار او را دوست دارد سعی سرور در اینکه نگذارد حوا با این خانواده ارتباط داشته باشد بی حاصل بود حوا کم کم به الهه دلبسته شد. آشکارا به امیر میگفت حق با توست الهه دختر بسیار خوبیست . پاک و بی الایش است منهم دوستش دارم . حرفهای حوا بی آنکه خودش بداند آتش دل امیر را تند تر میکرد ولی سعی میکرد محیط زندگیش را با این احساسات که میدانست نتیجه ای ندارد خراب نکند. حوا برای آنکه خودش را بیشتر به الهه نزدیک کند سعی میکرد به او بگوید که چقدر بین او و شوهرش محبوب است با این تفکر بچه گانه به او میکفت که امیر ترا دوست دارد .من میدانم که ازدواجش با من به زور بوده و هنوز به تو علاقمند است . عکس العمل الهه در جواب این حرفها فقط خنده ی تلخی بود که تحویل حوا میداد ولی قلبش میگریست .سالی از ازدواج امیر گذشته بود صد البته با توصیه هائیکه سرور به حوا کرده بود و ضمن اینکه آن روزگاران رسم هم همین بود که میگفتند برای اینکه کسی را پایبندزندگی کنندخصوصا مردان را باید زن هرچه زودتر بچه دار شود این رسم و این توصیه سرور کار ساز شد واولین بچه امیر زندگی حوا را شیرین و به زندگی امیر هم رونقی دارد به هر حال این رسم زمانه است . ولی با حضور این بچه هم کوچکترین خللی به عشق امیر وارد نشد . او هنوز عاشق بود و عاشقانه الهه را میپرستید . عشق چیز دیگریست.سه سال از ازدواج امیر گذشته بود که الهه هم به خانه بخت رفت . شوهر الهه از یک خانواده بسیار اصیل بود . شوهر او شخصی بود با  تحصیلات عالی و دارای عنوان و تشخص اجتماعی . پسری برازنده و با عنوان که خانواده الهه به وجود چنین دامادی افتخار میکردند . ازدواج الهه حسرت تمام دختران هم سن و سالش شده بود . منوچهر را یکی از دوستان خانوادگی الهه به آنها معرفی کرده بود این ازدواج الهه را در نظر همه ی دخترهای فامیل و حتی دوستان دختری موفق جلوه میداد.ولی خانه ی دل الهه اندورن ابر بود و بیرون آفتاب .

                                                فصل پنجاه و چهارم    منوچهر واقعا عاشق الهه بود وصد البته لایق عشق الهه هم بود . اوایل الهه آنچنان مست عنوان و شکل و قیافه و خلاصه دارندگیهای منوچهرشده بود که سراز پا نمیشناخت . اوناخواسته خودش را با حوا  و زندگی اومقایسه میکرد و منوچهر را با امیر. الهه از خودش که نمیتوانست پنهان کندکه دلش سوخته بود.اوتقریبا میتوانست حدس بزندکه پس پرده این ازدواج که امیرکرده چه چیزهائی نهفته است صد البته اوازدسیسه های سروروپادرمیانی ربابه اصلا خبر نداشت ولی حس میکرد رضایت دادن امیر به این ازدواج که چون وصله ی ناجوری به او چسبیده بود میباید پای کسانی وسط باشد که امیر را با جبر و درمیان گذاشتن حس حسادتش او را وادار کرده باشند . اودرموردخواسته ی امیرکه ازدواج با اوبودپیش خودش فکرمیکردکه چه بسا خواهرهای امیراورالایق برادرشان نمیدانستندبی ربط هم نبود.البته این فکر آنها وقتی ازظاهر نگاه کرده میشد کاملا قابل درک بود زندگی الهه و خانواده اش یک زندگی سنتی و بسیار متوسط بودخودالهه هم درظاهرخیلی وجهه خاصی نداشت دختری ساده وبی پیرایه بوداینراباید گذاشت درمقابل زندگی امیرکه پرازتجمل وبی نیازی بودو خود امیر که به ظاهر هیچ جای ایراد و اشکال که نداشت خیلی هم برازنده و چشمگیر بود . اینها را الهه خوب میدانست ومیدانست که اولین ایرادی که خانواده امیرازازدواج برادرشان بااومیگرفتندهمین قیاسها بودآنهافکرمیکردنداگرامیرالهه رانگیردزندگی زناشوئی که انتظار الهه رامیکشد نباید چیزی بهترازاین باشد که او زن امیر بشودو چه بسا خط و نشانهائی هم برای امیرکشیده بودند. که باش وببین .حتی مینابه امیر گفته بود که (امیرجان خودت را ناراحت نکن خانواده حسینی خیالشان که الهه تافته جدا بافته ای هست بگذارببین حالا چه کسی به سراغ دخترشان می آید . بعید نیست که یا با اخلاقی که الهه دارد حالا حالاها راضی به ازدواج با کسی که خیالش رادرسرمی پروراند پیدانمیشود یامیماند و یا مجبور میشود به ازدواجی تن دهد که کسانی از قماش خودشان باشند . الهه به این افکاربودوهمیشه هرکسی که برایش پاپیش میگذاشت ناخودآگاه اوراباامیرمقایسه میکرد.البته اینکه شخص مورد نظر را با امیر مقایسه میکردامری عادی بودچون تمام هوش وحواس الهه به امیر بود انسان به کسیکه علاقمند است این حال رادارد ولی در این موقعیت که الهه قرارگرفته بود قیاس نه تنها امیربود که شرایطی که الان امیرباحواداشت هم برایش مدنظربودنمیخواست زندگیش از زندگی امیرو حواپائین ترباشد.همیشه ته دلش ترس ووحشتی ناشناخته چنگ میزد.ولی گذشت زمان غیر از اینها را رقم زد. و خواست الهه خواست خدا شد . الهه ازخوشحالی در پوست نمی گنجید زن امیر حوا بود و شوهر الهه منوچهر . مقایسه اش بسیار ساده بود . اینهاچیزهائی بودکه بردل سوخته ی الهه پنهانی مرهم میگذاشت.دلش میخواست با امیرروبرومیشد.نه تنها با او که با خانواده ی امیر .زیرا شرایطی پیداکرده بودکه درآن حوالی زبانزد شده بود.نه تنها خودش گمان بچنین ازدواجی نمیبردکه خانواده واطرافیان هم نظراتشان تائیدیه ای بود براحساسی که الهه داشت . ولی کجا وچطور میتوانست از نظر واحساس امیربا خبر شود .میدانست هیچ راهی وجود ندارد ولی میدانست که بالاخره افتابی بود زندگی و ازدواج الهه که زیرابر پنهان نمی ماند 

 ولی امیر . او با ازدواج الهه با منوچهر بیشتر و بیشتر در خود شکست . روزیکه فهمید الهه میخواهد ازدواج کند لحظه ای بود که در سر میزغذا با زن و بچه اش نشسته بود.ربابه رو به حوا کرد و گفت راستی حوا خانم شنیده ای که دختر آقای حسینی میخواهد ازدواج کند؟حوا که بیخبر از همه جا بودگفت . راستی ؟ الهه را میگوئی؟ و ربابه در حالیکه از گفته خودش پشیمان شده بود مجبوربود جواب حوارا بدهد گفت آری  الهه را میگویم . حوا گفت از داماد چیزی میدانی ؟ ربابه که نمیخواست ادامه بدهد ولی سئوال حوا او را وادار کرده بود گفت .میگویند از یک خانواده بسیار خوب است . خدا شانس بدهد . کاملا مشخص است در این لحظه امیر از سر میز ناهار بلند شد وتا شب کسی او را ندید . دررا به روی خود بسته بود.فقط در آخرین لحظه هم ربابه و هم حوا دیدند که چشمان امیر را اشک پر کرد.همه ی خط و نشانها ئی که خواهرهابرای آرامش اوکشیده بودندغلط از آب درآمده بود والهه با کسی که خیلی بهتر از او بود داشت به خانه بخت میرفت و این دل امیر را سوزاند همانطور که حوا دل الهه را سوزاند.

ازآن ببعدربابه و حواسعی میکردند درباره ی الهه مقابل امیر حرفی نزنند . میدانستند که چه در دل امیر میگذرد . امیر حال و روزی داشت که از پنهان کردنش عاجز بود.ربابه فهمیده بودکه امیراز هرفرصتی برای دیدن منوچهراستفاده میکند . کم کم وصف منوچهر و داشته هایش زبان به زبان گشت تابه گوش خواهرهای امیررسید.مریم خانم اولین کسی بود که این خبر را از دهان ربابه شنید . ووقتی ربابه گفت که شوهر و خانواده ی شوهر الهه از چه تیپ و قماشی هستند اونتوانست احساساتش را پنهان کند به ربابه گفت راستش من میدانستم که این دخترمیداند چه میخواهد خیلی زرنگ است.توآیا با ارتباطاتی که داری فهمیدی این پسرازکجا پیداشدمن هنوزمانده ام . ربابه گفت من هرگز نتوانستم بفهمم زیرا ازهمه چیزگذشته آنقدرزندگی این خانواده بی سرو صدا هست و از آنجا که با کسی هم خیلی حشرونشر ندارندنمیشود به آسانی پی به این مسئله برد ولی خوب الهه هم دختر بسیار خوبی هست میدانم که در محل کارش هم بسیار جلوی چشم است .من این را ازدهان خواهر حوا سرور شنیده ام او با یکی از همکاران الهه آشنائی خیلی نزدیک دارد . تمام زیر و ته ماجرارا در آورده اوبه سرور گفته بودکه الهه درمحل کارش بسیارشاخص است خیلی ها یاپیشنهاد کرده اند و الهه رد کرده ویا دلشان میخواهدولی جرات اظهارش راندارند با این حرفها واینکه گویاهیچ نسبت فامیلی با خانواده حسینی این داماد ندارد بعید به نظر نمیرسد که ازاین مسیرکسی پیدا شده باشد.مریم خانم گفت البته الهه.هواهائی توی سرش بود.من ازرفتارش کاملاحس کرده بودم . خوب شانس هم آورد.ولی با اینهمه برای من خیلی عجیب است آخراین دخترکجا واین پسر که تو ازاو اینهمه تعریف میکنی کجا ؟این اظهار نظرها  ازمریم خانم به مینا ومینژه هم رسید. مینا عکس العملش این بود که . سرمان حسابی کلاه رفت الهه واقعا تکه نابی بود. من آن روزها به امیردلداری میدادم ولی ته دلم حس میکردم که این دخترواقعا شایسته است انسان که نمیشودآنچه راکه میبیند و عقلش هم تائید میکند منکر شود.اصلا رفتار ومنش او ورای دخترانی بود که من درفامیل و اطرافم میبینم . خوب کسی هم که او را انتخاب کرد سرش کلاه نرفته .میدانسته چه میکند بهرحال شاید قسمت نبودبا قسمت که نمیشودجنگید.مریم گفت من وامیر هردوخیلی سعی کردیم .هیچ کوتاهی نکردیم ولی مرضی اصلاراضی نشد.ولی من معتقدهستم که الهه امیررادوست داشت دلیلم هم اینستکه تاآخرین لحظه مادرش نگذاشت تقاضای مابه گوش دخترش برسد.لابد میدانست که اگر بگوید ممکن است الهه مشتاق باشد و نمیخواست که با گفتن این حرفها دخترش هوائی شود. مینا گفت ما بالاخره نفهمیدیم چرا خانواده ی الهه با این وصلت مخالف بودند . هرچه فکر میکنم عقلم قد نمیدهد امیر یک سروگردن از نظر ظاهر ازالهه سر است .خانواده ی ماهم که از آنها خیلی بالاتر هستند ازهرجهت . راستی مریم تو چیزی فهمیدی؟ مریم گفت من کاملا میدانم چرااولاآنها بسیارسنتی هستند وازجهت دیگرنقطه منفی زندگی مارضا بود احتمال میدم اونها از وصلت با کسانی که چنین وصله هائی درزندگی بهشان چسبیده بودوحشت داشتند.تازه حرف دیگری هم این وسط هست من خیلی مطمئن نبودم ولی بعداکه حوارابه ریش مابستند فهمیدم پای سروردراین ماجراکاملادخالت داشته اوبا نزدیکی باربابه ازکم و کیف حرفهاو تصمیمات ماباخبرمیشد خودش هم که ازآن کلکهای روزگار است توانسته بود آب را گل کند و ماهی بگیرد . بعدا ها این حسی که من کرده بودم با ازدواج امیر که با زرنگی سرور از بالای سرما انجام شد حدسم تبدیل به یقین شد . حالا هم دیگر کار از کار گذشته امیر هم سرش به زندگیش گرم است حواهم گذشته ازاینکه تکه ناجوری با خانواده ی ما هست و توی فامیل هم تقریبا با این وصلت انگشت نما شدیم ولی در نهایت دارد به دل امیرراه می آید من مطمئن بودم هردختر دیگری جای حوا بود و حال و روز امیر را میدانست دوام نمیاورد . این دختر با اینکه میداند امیر دلبسته ی الهه بوده و هست و خواهد بود باز نشسته و زندگی میکند . برای ما همین هم کافیست .خلاصه چه بسا روزها وساعتها از آن ببعد حرفهای بین سه خواهردورهمین مسئله میگشت.وهمیشه هم ندامت وپشیمانی آخرین حرفی بود که زده میشد . چندین بار خواهرها گفتند کاش حرف امیر را می فهمیدیم . یکبار هم مریم در حالیکه امیر سرش با بازی با مزدک گرم بود وحواهم کنارشان نشسته بوددرحالیکه به منیژه چشمک میزدگفت نگاه کن بجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزدآخراین دختر لایق برادرشاخ شمشادماست؟ کاشکی ( و بقیه حرفش راخوردچون احساس کردکه امیردارد بحرفهایشان گوش میدهد و او هرگز نمی خواست که امیررا هوائی کند وبه قول خودش امیرداشت نزده میرقصید وای به حالشان اگر ازاظهار نظر خواهرهایش مطلع میشد).

فصل پنجاه و پنجم

روزها پشت هم سپری میشد .چند ماه مثل برق و باد گذشت . تنها کسیکه آرزویش این بود که روزها به سال تبدیل شود امیر بود . وحشت خیال رفتن الهه امیر را در یک نابسامانی قرار داده بود . نه میتوانست بفهمد که کی این اتفاق شوم می افتد و از طرفی دوست داشت دربی خبری باشد .درست مثل اینکه انسان به مردن ایمان دارد ومیداند بالاخره میمیرد ولی وقتی اگاه نیست حال و روزش بهتر است گوئی به خودش دلخوشی میدهد که شاید مرگ دروغ باشد . حال و روز امیر هم اینگونه بود .عقد الهه را درخانه ی دائی الهه گرفتند وتقریبا به خیال خانواده ی حسینی هیچکس ازاهالی متوجه نشد.ولی از آنجا که اینگونه مراسم برای همگان امری جالب است خصوصا زنها این مسئله هم به سرعت بین همه پخش شد. خصوصاوقتی پای کسی مثل سرورو ربابه وسط باشدکه دیگر امکان ندارد بشود سرپوش روی آن گذاشت ضمنا از رفت و آمدها ی غیر معمول خانواده حسینی همه تقریبامتوجه ماجرا شده بودند.درخانه گلستانی این وصلت چیزساده ای نبود .حوا برای چنین لحظه ای ثانیه شماری میکرد او با آنکه به ظاهر هیچ عکس العملی نشان نمیداد ولی در باطن الهه را رقیب عشق و زندگی خودش میدانست . و با فکر اینکه الهه وقتی که پایش از آن محله تقریبا بریده شود اومیتواندزندگی خودش رابا امیرسرو سامانی بدهدباعث شده بود که مشاقتر از همه باشد . و اما  فردای آن روز حال و روز امیردیگروصف کردنی نبود . ساعتها می نشست بی آنکه حرفی بزند . با پسرش بازی میکرد . اما همه میدانستند که امیر حال و روز درستی ندارد . گاهی حوا به ربابه میگفت کاش زودتر الهه عروسی کند و از این خانه برود . شاید هوای امیر هم عوض شود یعنی الان شایدچون جلوی چشمش هست اینطوربی قراراست من دلم خیلی به حال امیرمیسوزد  او احساس میکند که الهه را از دستش دزدیده اند .در این مدت شوهرم را خوب شناخته ام . ربابه به او دلداری میداد و میگفت نه تو خیال میکنی . امیر یک موی مزدک را نمیدهد هزارتا الهه را بگیرد.دلداریهای ربابه برای حواکه میخواست حتی اگر به دروغ است این حرفهای ربابه درست باشد اورا کمی راحت کرد ولی حقیقت همان بود که او حس کرده بود .

متاسفانه آرزوی حوابه طول انجامید والهه یکسال عقد کرده در خانه پدرش بود تا آماده شدن تمامی وسایلی که الهه و منوچهر مد نظر داشتند آماده شود ولی بالاخره زمان قابل گذشتن است بد یا خوب ما همه اجبار به باور گذشت زمان داریم .روزی که الهه با لباس سفید خانه ی پدری را ترک کرد فقط حوا فهمید که امیر بر امیر چه گذشت .و از آن به بعد بود که حوا هرگز نتوانست باورکند که روزی خواهدرسید که امیرالهه رااز یادببرد . تنها کسیکه همدم حوا بود فقط ربابه بود . دردهای دل حوا را ربابه با کمال صبوری گوش میداد و از آنجا که امیررا مثل فرزندش دوست داشت دلش نمیخواست به زندگی اوبا حوا خللی وارد شود برای همین بود که همیشه به حوا  میگفت صبر داشته باش بالاخره امیر مال توست . الهه حتی وقتی دختر بود امیر را قبول نکرد چه رسد که حالا شوهری مثل منوچهر دارد .حرفهای ربابه کمی به حال حوا موثربودولی حال روحی امیر نمیگذاشت این آرامش دوامی داشته باشد حوا میدید که امیر مثل شمع دارد آب میشود .

درهمین زمان بودکه روزی حوا به ربابه که این روزها انیس و مونسش بود خبر داد که برای بار دوم دارد بچه دار میشود و این خبر آنچنان ربابه راخوشحال کرد که حدنداشت به حوا گفت دیدی گفتم امیردرست میشود ؟ ولی حوا حالی را از امیر دیده بود که  حتی این حاملگی هم گره ای ازمشکلش باز نمیکرد .او به ربابه گفت . پهلوی خودمان باشد من احساس میکنم امیر وقتی هم با من است با خیال اینکه الهه در کنارش هست به من روی خوش نشان میدهد من بیگانگی امیر را با خودم درست حس میکنم . نه ماه گذشت وپسر دیگر امیر هم به دنیا آمد اما حضور مانی هم هیچ تاثیری در زندگی حوا و امیر نداشت . بقولی آش همان آش بود و کاسه همان کاسه .مدتی نگذشت که الهه هم مادرشدزمانی که چهار سال بودامیرپدر شده بود.مزدک پسرامیرچهارساله بود که سمر دختر الهه به دنیا امد. درتمام مدتی که الهه شوهرکرده ورفته بودچشم امیرهمچنان نگهبان خانه حسینی بودهرگاه صدای در خانه آنها بلند میشد امیر به خیال آمدن الهه پشت پنجره کشیک میکشید.اوحتی با لحظه ای دیدن الهه هم دلخوش بود . به خیالش هنوز الهه مال او بود . شوهر کردن او وزن گرفتن خودش همه بنظر امیریک ظاهری بود که دیگران میدیدند . او الهه را از خود میدید . الهه مال او بود . زن او بود زندگی او بود.به خیالش باور کرده بودکه الهه هم در باطن عاشق اوست مگر میشود او اینگونه بسوزد و الهه بی خبر باشد؟ نه امکان نداشت .به خودقبولانده بودکه الهه هم ظاهرسازی میکند.آری این خیالات امیرهرچندممکن است به نظر احمقانه و عاشقانه باشد ولی مامیدانیم که همین بود.الهه هم فقط شوهرکرده بودولی اومال امیربودو امیر هرگز خیالش یک لحظه الهه را ترک نکرد .الهه به امیدامیربه خانه پدرمیرفت ازسرکوچه که واردمیشدچشمش بخانه امیر بودکه شاید او را ببیند . هرگاه او را میدید حالش بهتر میشد انگار عشق درونش را گرم میکرد او نمیدانست که چه جائی را در دل امیر پر کرده ولی میدانست که امیر تمام هستی اش را پر کرده وفقط این زندگی که دارد میکند یک الزام است وچاره ای نیست.با این عشقی که دروجود الهه بودشاید این فکررا بکنیم که وقتی دید امیر ازدواج کرد الهه درعشقش به امیر خدشه ای وارد شد . از او عصبانی شد، از او کناره گرفت، و یا اینکه حد اقل خواست از او انتقام بگیرد.ولی هرگز کسی نخواهدفهمید که چه عشقی درقلب الهه بودکه ازدواج امیردرذهن اواصلا حک نشد.اوامیرراازآن خودش میدانست. با امیر زندگی میکرد.به اوعشق میورزیددلگرم به عشق او بود. اوامیر را میخواست تا تک تک سلولهایش . مگر میشود کسی بتواند امیر را از الهه بگیرد ؟ امکان نداشت. تمام این اتفاقها ظاهری بود .الهه یک عاشق بود . تمام وجودش با اسم امیر گرم میشد. بهرشکلی اگر کسی نام او را برزبان میاورد دلش میلرزید. حتی بعد از ازدواج وقتی منوچهر فهمید که امیر عاشق الهه بوده از اوپرسید چطوربه ازدواج بااو با اینهمه مشخصه هاجواب رد دادی؟ الهه سری تکان داد وچیزی نگفت . او به منوچهر نگفت که عشق فقط این نیست که درکنارکسی باشی . اونگفت سوزی که دردرون او هست قابل توصیف نیست .به اونگفت که من با توهستم ولی با امیر زندگی میکنم . به او نگفت که من هرگزعاشق تو نبوده ام اگر احساسی که به امیر دارم اسمش عشق باشد . من تا هستم چه امیر باشد چه نباشد . چه او را ببیند و چه نبیند . چه او شوهر حوا باشد چه نباشد من عاشق امیرم .بی جهت نبود که وقتی الهه حامله شدهیچ چیزدردل امیر نشکست . هنوز الهه مال او بود.مگر نه اینکه عشاق بی آنکه خود بدانند مثل هم فکر میکنن ؟ امیر میدانست که  منوچهر نقشی را در زندگی الهه داشت که حوا در زندگی اودارد  . واواز این فکراحساس آرامش میکرد مگر وقتی او بچه دار شد تغییری در عشقش نسبت به الهه ایجاد شد؟ هرگز.  پس او این مادر شدن الهه را به حساب پدر شدن خودش گذاشت . الهه و امیر مال هم بودند . هیچکس نه میدانست و نه میتوانست بداند ولی امیر و الهه میدانستند .

                                                      فصل پنجاه و ششم

گواینکه ازدواج الهه برای حوامثل این بود که امیررا خداوند دوباره به اوهدیه کرده ولی در اصل اینطور نبود صدای پای الهه و بوی عطرالهه وقتی وارد کوچه میشد قلب امیر ضربان قلبش گویا  تند میشد . و می فهمید الهه به او نزدیک شده . این را هزاران بار حوا حس کرده بودازطرفی الهه آنقدر صمیمی ودوستانه با حوا رفتار میکرد که حوا چندین بار به مرضی خانم گفته بود من حق میدهم که امیرعاشق الهه باشد.همه الهه خانم رادوست دارندمن خودم هم عاشق الهه هستم. آری الهه پاکتر از آن بود که کسی بتواند با او مبارزه کند. گاهی که الهه وسمربخانه مرضی میامدندحواهم به دیدن الهه میآمد.امیراین رامیدانست.واینراهم میدانست که حواهمیشه بعدازآمدن از خانه آقای حسینی کلی حرف از الهه میزند . الهه برای حوا یک خواسته بود . دوستش داشت . حوا دختر پاک و بی آلایشی بود او یک روستا زاده ی به تمام معنی بودازعشق وعاشقی چیزی نمی فهمید.اصلا او را با این افکار کاری نبود . او زنی بود که میخواست شوهرکند بچه دار شود وبقیه کارهائی که مادران و مادر بزرگانش انجام داده اند . عشق از نظر او چیزی بود مثل یک غذای خوب . یک لباس خوب وحد اکثر یک کلمه ی مهربانانه . و امیر خوشدل از اینکه حوا بوی الهه را کلمات الهه را حال و احوال الهه را برای او پیغام میاورد .امیر میدانست که حوابرای جلب او این اخبار را برایش هدیه میاورد . ناخود آگاه میخواست امیر را خوشحال کند . او نمیدانست که با آوردن این خبرها شبهای امیر را با حضور الهه رنگین میکند . نمیدانست که هرچه از الهه بگوید امیر سیر نمیشود . امیر دلش میخواست حوا ساعتها از الهه برای او بگوید . از طرفی هرگاه حوا به خانه ی آقای حسینی میرفت اگر الهه بود بیشتر به حوا خوش میگذشت تقریبا هم سن و سال بودند و ضمنا نشست و برخاست با او برایش این لذت را داشت که بعد ازرفتن به خانه می توانست امیر را راضی و خوشحال ببیند .الهه هم وقتی او رامیدید آنچنان با روی باز وبا مهربانی برخورد میکرد که هرگز کسی به این گمان نمی افتاد که چه آتشی در دل الهه است .این رفتارالهه باعث میشد که حوا.آنهم دختری مثل اوبقول معروف بی شیله پیله هرگز به مخیله اش نرسد که الهه دیوانه ی امیر است برای همین هرچه راکه حس میکردمانند امانت داری که میخواهدامانتی کسی رابا صداقت به دستش برساندهرآنچه را که از امیر میدانست باآب وتاب برای الهه میگفت.حوا چیزی در زندگی نداشت که بتواند توجه الهه را جذب کند شاید به این وسیله به قول خودش چون الهه رادوست داشت بااین ترفند میخواست به اونزدیکتر شود و یا شاید میخواست حرفی از او بشنود تا دست پر به خانه بر گردد اما او نمیدانست با گفته هایش چه آتشی در دل الهه برپا میکند.حوا بیشتر اوقات بی آنکه توجه داشته باشد از امیر برای الهه حرف میزد . از کارهایش از نشست و برخاستش از رفتارش با بچه ها غافل ازاینکه تمام این حرفها برای الهه مثل داروئی بود که به نیازمند دردکشیده ای میدهد.تا شاید دردش کمی ارام شودمثلا دریکی از این دیدارها بودکه حوا به الهه گفت . امیرهنوز شمارا دوست دارد.میدانید ازکجا فهمیدم ؟ الهه که از این حرف حوا تقریبا شوکه شده بودبی آنکه بتواندحرفی بزند با چشمانی گرد از تعجب منتظر بود که علت این احساس حوا را از زبان خودش بشنود . حواگفت . آخر الهه خانم شبها امیر مزدک  راپیش خود میبرد  و برایش قصه میگوید تا او را بخواباند . میدانید چه میگوید و قصه ی هرشب اوکه به گوش مزدک زمزمه میکند چیست ؟ البته همیشه هم یک داستان را تکرار میکند .در تمام مدت که حوا داشت حرف میزد قلب الهه در سینه اش مثل کبوترمیزد .زبانش بند آمده بود وزهر خندی گوشه ی لبانش نشسته بود.اواشکش رادردرونش فرومیداد . حوا گفت  امیر به مزدک میگوید که وقتی توبزرگ میشود.آقا میشوی مهندس میشوی وآنوقت سمرهم یک خانم خوشگل میشودمثل مادرش . تو عاشق سمرمیشوی . به مادرت میگوئی ومادرت هم به من میگوید که مزدک عاشق سمرشده ومن ومادرت میرویم و او را برای تو از پدر و مادرش خواستگاری میکنیم .ولی درآن روزمن اجازه به کسی نمیدهم که تراازعشق سمر بی نصیب کند.جلوی همه می ایستم و ترا به عشقت که سمراست میرسانم .من میدانم که وقتی انسان کسی را دوست دارداگربه آرزویش نرسد تا آخرعمر این درد را در قلبش حس میکند ومن هرگزراضی نیستم توازدرون بشکنی .مزدک میگویدخوب بابا بعدکه سمر زن من شد چه میشود؟ امیر میگوید سمر میشود عروس من ومادرسمرالهه میشودمادرزن تو.تومیشوی داماد آنها وآنوقت ماهمگی کنار هم در یک خانه زندگی میکنیم . و همه احساس خوشبختی میکنیم . توهم همیشه میخندی . ومن عاشق تو و خنده تو و سمرهستم .آخر وقتی انسان ببیند دو نفر همدیگر را بحد پرستش دوست دارند و کنار هم هستند احساس خوبی دارد . مزدک تو سمر را دوست داری و کنارش احساس میکنی که تمام دنیا مال توست امان از وقتی که انسان کسی را دوست داشته باشد و نتواند در کنارش باشد . یکبار مزدک از امیر پرسید بابا شما عاشق شدی ؟ امیر خندید وگفت باشد به موقعش برایت میگویم . بله عاشق شدم . و وقتی مزدک پا فشاری کرد که بگو او کیست امیر گفت خوب حالا که اسرارمیکنی میگم او یک فرشته بود . ووقتی ما عاشق هم شدیم و از هم جدایمان کردند هرکدام رفتیم پی کار خودمان . مزدک پرسید بابا حالا میدونی اون فرشته کجاست . امیر گفت خوب هرکجا باشد دیگه من به او دسترسی ندارم و مامانت رو به جای اون گذاشتم . در حالیکه الهه در درون داشت آتش میگرفت

حواد ادامه میداد . بله الهه خانم من می فهمم که امیر آرزوهای خودش را به گوش مزدک زمزمه میکند . .از آنجا که بچه ها همه چیز را درذهن خودشان نگه میدارنداینکه امیرپدر مزدک عاشق فرشته بوده گویا حسابی مزدک را تو فکر برده بود تا اینکه بالاخره شنیدم که یکروزمزدک ازپدرش پرسیدپدرمیگویندفرشته ها خیلی زیبا هستند.دوبال دارند وهیچ زنی به زیبائی آنها نیست . راست میگویند ؟. امیر گفت .من زنی رامیشناسم که دو بال ندارد ولی از فرشته های خدا هم زیباتر است . مزدک گفت یعنی از مامان هم زیباتر و امیر گفت آری از مامان تو هم زیباتر . گو اینکه امیر دیگر حرفی به مزدک نزد ولی من فهمیدم او شما را میگفت .حرفهای حوابی آنکه خودش بداند روح آرام الهه را متلاطم کرد. و بی آنکه خودش بداند . عشقی را که در زیر خاکستر زمان می باید فراموش میشد شعله ورمیکرد واین شد که الهه برای همیشه این عشق رادرقلبش همچنان حفظ کردوکرد. این عشق مثل یک صندوقچه طلائی درآن قسمت ازقلبش که جای هیچکس نبودمخفی شدوکلیدش را درذهنش الهه جا گذاشت تاهرگاه دلش برای امیر تنگ شد درش را باز کند و آرام آرام با او گفتگو کند . بی آنکه کسی بفهمد .و باز  الهه شاعر شده بود.  الهه آنشب در دفتر خاطراتش نوشت :

وقتی هنوزاونودوست داری.وقتی هنوزهروقت اسمش رومیشنوی ضربان قلبت تندترمیشه.وقتی روزوشب خواب وبیدارباو فکرمیکنی دراشکهای یواشکیت خاطراتش رامرور می کنی . ووقتی قلم به دست میگیری اولین کلمه ای که با عشق از سر قلمت دفتر را رنگین میکند نام اوست . وقتی دلت میخواد نام بچه ات را روی او بگذاری و..................

الهه دختری بودبسیار صبور و خود دار . از همان وقت که یادش می آمد در حقیقت هیچکسی او حتی بمادرش نتوانسته بود بگوید که چه میخواهد. همیشه با خودش تنها بود. تنهای تنها . شاید همین رفتارش بودکه میتوانست سالها وسالها عشقی چنین عمیق رادر خودش دفن کند. اوحتی وقتی اولین بارامیررا دید  در زمانی بود که دختر بچه ها عروسک بازی میکردند وعاشق شد  شاید آن روزها هرگز نه معنی عشق رامیفهمید ونه اصلا میدانست که دارد همراه با بلوغش نطفه ی عشقی را در عمیقترین قسمت قلبش میکارد . او ندانسته به این دنیای زیبا پاگذاشته بود.عاشقی شدکه درخودش سوختن وساختن را یاد گرفته بود . همین رفتار او باعث شده بود که در زندگی مشترکش بامنوچهرهم همه اورا بسیارخوشبخت میدانستند. منوچهرمردی بود بسیار جالب توجه خصوصا با وضع ظاهری و شرایطی که داشت . اودر زمانیکه حتی پای الهه به زندگیش باز نشده بود با دختران و زنان زیادی معاشر بود کسی چه میداند شاید هم وابسته . ولی ازآنجاکه تقریبابا هوش وفراستی که داشت توانسته بودبدو خوب را خوب تشخیص دهد با دیدن الهه و کمی کنکاش در مورد او و شرایط زندگیش وسپس باوسواسی که در این زمینه داشت میدانست چه میکند او دریافته بود که الهه برای او زنی به تمام معنی خواهد شد.مقاوم و استوار و پاک و منزه . این صفاتی که منوچهر در الهه پیدا کرده بود او را واداشته بود که به قول خودش تمام زندگیش را به پای الهه بریزد . زندگی خوب واز همه جهت قابل قبولی که منوچهر و الهه در اوایل زندگی داشتند همانی بود که آرزوی هر دختر وزنی بود شوهری همه چیز تمام و زندگی تقریبا مرفه او هر روز با رفتار مردم پسندانه ای که منوچهر در ظاهر و الهه واقعا داشتند شاید میشد گفت که باعث حسد اطرافیان نیز شده بود . اما به قولی هر عروس بدبختی چهل روز خوشبخت است . چهل روز الهه فقط شش ماه طول کشیدواولین تیری که ازترکش رفتارزنبارگی منوچهربه قلب الهه خوردروزی بود که یکی از همکارانش وقتی صبح به اداره آمد بالهه گفت راستی الهه تووقتی باشوهرت هستی پوستیژطلائی میگذاری؟الهه گفت چطور؟همکارش گفت دیشب من و شوهرم شما رادم سینما دیدیم خواستم خودم را به شما برسانم و تو و شوهرت را به همسرم معرفی کنم که متاسفانه شلوغی سینما نگذاشت بعد هم هرچه گشتم ترا پیدا نکردم .       فصل پنجاه و هفتم

الهه شب قبل اصلا با منوچهرنبوداودرمنزل مادرش بعلت اینکه حامله بود منوچهراورا گذاشت وگفت امشب اینجا بمان کمی استراحت کن فردااگر حالت مناسب نبودبپزشک مراجعه میکنیم . و این اولین و نه آخرین باری بود که الهه نسبت به منوچهر مشکوک شد البته فردای آن روز در جیب منوچهر دو بلیط باطل شده سینما را هم دید . به روی خودش نیاورد . گفت شاید اشتباه میکنم حتی با منوچهر هم در میا ن نگذاشت با همان صبوری تامل کرد.

زمان زیادی طول نکشیدکه این کارهای منوچهربیشتروبیشترشک الهه رابه یقین تبدیل کردووقتی که پای زنی راکه بامنوچهر ارتباطی یکساله پیدا کرده بود درمیان دید دیگر تاب و قرارش تمام شد و بی آنکه به خانواده اش چیزی بگوید با داشتن سمر که در حال حاضر دو ساله بوددو پایش را توی یک کفش کرد و حتی با گذشتن از سمرهم دیگر قادر به ادامه زندگی با او نبود . این داستان بیش از یک هفته طول نکشیده بودکه منوچهر به هر ریسمانی متوسل شد تا به قول خودش الهه را از خر شیطان پیاده کرد و با قسم و آیه قول داد که دیگر به اوخیانت نکند.الهه هم با این تفکر که رفتنتش به خانه پدری به همه ی آنها اسیب خواهد زد خود را قانع کرد که درِ این به قول خودش لجن زاررا گل بگیردوبی آنکه هیچکس از ماجرابوئی ببرد با قولی که منوچهر داد خود را راضی کند  ولی اعتماد چیزی هست که المثنی ندارد.الهه دیگر بمنوچهر نگاهش عوض شده بودوتقریبابارفتارهای بعد از آنهم که میدید بی تفاوت شده بود . شاید هر روزاین کارهای منوچهر باعث میشد که تصویرکمرنگ امیر در ذهنش رنگ بگیرد . او با خودش فکر میکرد امیر با داشتن زنی مثل حوا وبا شرایطی که صد بار بهتر از منوچهر بود هرگزبه او خیانت نکرده بود. تنها به فکر کردن به الهه بسنده کرده بود که البته این راهم ازدهان حوا شنیده بود.ولی خودش رامیدید وحتی مطمئن بودکه باداشتن آنهمه شرایط خوب منوچهرهرگزبه اووفادارنخواهد بود . البته نمیباید این احساس الهه راناشی ازعشقی دانست که درته قلب الهه سالها ود جا خوش کرده بودهرچندبه ظاهر و بعلتهای گوناگون الهه خودش راراضی کرده بود که پا روی تما احساسش بگذاردنه کارها و کس العمهای منوچهر روزبه روزالهه را در این تصور که او مردی که بتواند دیگر به او اعتماد داشته باشد نیست. به قول دوستانش که کم وبیش به گوش اورسانده بودن هرکس به خوردن لجن عادت کند دیگر نمیشود اورا با بهترین غذاهای دنیا اورا ازلجنزارش بیرون کشید.منوچهر عادت به زندگی رنگین کرده بود و از آنجا که با انواع زنان از هر قشر و طبقه ای دمخور بود خوب میدانست که برای زندگیش بایددنبال چه کسی باشد بی جهت نبود که الهه را انتخاب کرده بود ولی برای الهه کاملا برعکس بود او دختری بود که چشم باز کرده بود و منوچهر را بعنوان شوهر و شریک زندگی انتخاب کرده بود پا روی تمام احساس گذاشته بود و هرچه در توان داشت برای زندگی بهتر با منوچهر در طبق اخلاص گذاشته بود . ولی حالا متوجه شده بودکه مزداینهمه ازخودگذشتگیش هیچ و پوچ بوده اوحتی بعدها متوجه شد که منوچهر در بیشتر میهمانیهای حتی اداریش اززنان دیگربعنوان همراه استفاده میکند مردی بودکه دارای شخصیتی جاذب برای زنها داشت خوب پول خرج میکرد و برای خود نمائی از هیچ بذل و بخششی دریغ نمیکرد شاید در وحله اول با همین خصوصیات بود که مورد توجه الهه قرار گرفته بود . حالا دیگرالهه هرچه داشت رادردرون خودش دفن میکردمیدانست که چه بارسنگین وننگینی راداردتحمل میکند وقتی به گذشته فکر میکرد به یاد امیر می افتاد دلش آتش میگرفت و همین کارهای منوچهرباعث شد که الهه درضمیرناخود آگاهش هر روز بیش از روز قبل به امیر نزدیک میشد.وهمیشه این احساس را داشت که درزندگی یک بازنده است .الهه در ذات دختری بسیار مذهبی بود گاهی از خودش واحساسی که به منوچهر پیدا کرده بودخجالت میکشیدخودش رامذمت میکردولی معمولاطولی نمیکشید که بازازگوشه و کنار حرفهائی میشنید که هیچگاه دنبال نمیکرد . او میدانست توان جدا شدن از نظر خانوادگی از منوچهر را ندارد میگفت این سرنوشت من بوده از اوجدا شوم هم مشکلم نه تنها حل نمیشودکه چه بسا بیش ازبیش میشود.شرایط زندگی درخانواده الهه طوری بود که طلاق با هر شکلی یک برچسب بسیار بدی برای زن به حساب میامد دیگر اگرخدا هم ازآسمان میامد ومیگفت که حق باالهه بود هرگز کسی باور نمیکرد همه گویا با هم همعقیده بودند که در یک طلاق این زن است که گنهکار است برای مرد ننگ نیست . و این تصویری که بعد از طلاق الهه به آن فکرمیکرد پای اورابرای گرفتن حقش لنگ کرده بود.مادرش همیشه گفته بودخدایکی شوهرهم یکی . به هرحال باید زندگی میکردپس بهتر دید پیش ازآنکه جلوی دیگران حرمتش ازبین برود وضمنا روی منوچهر را بیشتر باز نکند بهتر است دندان سر جگر بگذارد و بگذرد . ولی درهمان وقت هم ازآنجا که ذاتا زن متعصبی بودرنج میبردوبا خودش فکرمیکرد.درخانه ات کسی هست که در کنارش قدم میزنی همپایش میدوی میخندی وگریه میکنی  دربسترش میخوابی.برای آرامشش باوخدمت میکنی و به ابراز احساساتش پاسخ مثبت میدهی .به یاد بیاورکه صبور و تنگدل سکوت کردی .دلت شکست فقط دیدی و دم نزدی . اشکهایت را هدیه بالشت کردی ودردهایت را درخیالت زیروروکردی . همانوقت .و شاید بارها خود رامذمت میکرد . او نمیخواست و حتی در تفکرش هم نمی گنجید که زندگیش به این نقطه برسد. یکی دو بار با منوچهر درگیر شد حتی یکبار که کار مشاجره ی آنها بالا گرفت و الهه گفت من را فقط و فقط شرایط اجتماعی به این ازدواج مومن کرده منوچهر درحالیکه گره کراواتش رامحکم میکرد وخود را برای گذراندن شبی خوش آماده میکردبه الهه گفت من تو وسمررا دوست دارم نمیخواهم زندگیم ازهم بپاشد . ولی تو هم قبول کن که من شرایطی دارم که باید با هروسیله شده آن راحفظ کنم درست است که من اصولا نمیبایدازدواج میکردم ولی خوب اینهم اشتباهی بودکه کردم حالاهم برای اینکه این مسئله نه به توونه به من زیان برساند میتوانم توو سمر را به خارج بفرستم تمام نیازت را هم خودم تقبل میکنم آنوقت میتوانی آنجا هم آزاد باشی و هم اگر واقعا نتوانستی مرا تحمل کنی با جدائی هم رضایت دارم توهم مجبوربه پاسخ نخواهی بود. این حرف منوچهر آخرین ضربه و کاری ترین ضربه ای بود که به ریشه وابستگی الهه خورد. او دختری بسیار باهوش بود میدانست که دیگر روی این زندگی نمیتواند حسابی باز کند باید سعی کند خودش به تنهائی زندگی کند با منوچهر درظاهروبی منوچهر در باطن . و آنوقت شروع کرد به پایه ریزی کردن زندگیش با امیر . از اول شروع کرد که عاشق امیر است به گذشته برگشت .تک تک لحظه هایش با امیر را سعی کرد در ذهنش زنده کند و بی آنکه هیچکس از دلش خبر داشته باشد زندگی زنانه اش را با امیر آغاز کرد . حالا الهه دو زندگی داشت در ظاهر زن منوچهر بود زنی پاک و آراسته و سازگار و همانی که همه آرزوی داشتنش را داشتند مادری فداکار برای سمر و باعث افتخار خانواده . او ضرب المثل زنی بود که آرزوی هر مردیست . زیرا کم و بیش همانطور که آفتاب زیر ابر پنهان نمیماند همه از رفتار و خصوصیات منوچهرآگاه شده بودن حتی مادرالهه . ووقتی میدیدند که الهه اینگونه به زندگی و شوهر وبچه اش وابسته است واقعا الگوی بهترینها شده بودکسی ازدل الهه خبرنداشت نمیدانست اودرچه برزخی زندگی میکند در ظاهر زنی مومن به خانواده وشوهر ودر باطن؟؟؟؟ ووقتی آن افکار از ذهنش میگذشت که دیوانه وار به امیر فکر میکند و تمام ساعات زندگیش را بی هیچ توقعی به امیر هدیه داده

آری همانوقت درخودش میشکست ودر نهانخانه دلش زمزمه که .خیانت کردی.خیانت به او ، خیانت به این ،  و از همه مهمتر خیانت به خودت آری این اسمش خیانت است .درست است که دریچه ی این خیانت رامنوچهر به روی توبازکرد.ولی اگرامیر نبود .اگر فکر او نبود . اگر و اگر واگر.این اگرها شب وروزالهه رابه هم ریخته بود.ولی دست خودش نبودمنوچهر به سفرهائی میرفت که به ظاهر مجوز داشت و وقتی هم که نمیرفت اکثرا شبها بسیار دیر میامد و حتی در شرایطی که الهه و یا سمر مریض بودند و نیاز به پزشک داشتندمنوچهرمعلوم نبود کجا بودوبعدهم که می آمد باچاپلوسی وزبانبازی به خیال خودش دل الهه رابه دست میاورد ولی او نمیدانست که دیگر در دل الهه جائی ندارد . الهه فقط نگاه میکرد و گاه زهر خندی میزد ومنوچهر آنقدر مست خودش و شرایطش بود که هرگز به باورش نمی گنجید که الهه هر روزبیشتر ازروز پیش از او دورمیشود  فقط و فقط  به خاطر خانواده اش و سمر او را تحمل میکند .الهه در حقیقت حالا تنها شده بود تنهای تنها . خودش با خودش سرگرم بود . به سمر عشق میورزید و او شده بود تمام آرزوهایش. و منوچهرهم به خیال اینکه درزندگی آدم موفقی هست خانه وزندگی مرفه وزنی زیبا ودختری زیبا داردوضمنا بساط بیرون از خانه اش هم جوراست خودش را بسیار توانمند میدید . او نمیدانست که الهه همان روز یعنی شش ماه بعد از ازدواجش در حقیقت از او جدا شده بود . منوچهر ظاهر را میدید و الهه تاسف میخورد به حال خودش و او .زمانی طول کشید تا بالاخره 

دفترالهه پر شد ازشعرو همه حالا میدانستند که الهه شاعر شده است .هیچکس نپرسید اینهمه دلتنگی . اینهمه درد . اینهمه آه و سوز از کجای دل الهه میاید . الهه از چه میسوزد و دم نمیزند . همه او را میستودند عجیب اینکه منوچهر اصلا هیچ توجهی به الهه نمیکرد نه به خودش ونه به نوشته هایش . منوچهر اصولا مردی خودخواه به تمام معنی بود اوالهه وسمر را میخواست برای اینکه به همه بگوید که آنقدر توانمند است که میتواندبا تمام قدرت هم مرد یک زندگی کاملا سعادتمندانه در کنار زن و فرزندش داشته باشد و هم بیرون از خانه از هیچ خوشگذرانی چشم نپوشد ومثل جوانهای به قول خودش یکه یالغوز زندگی کند وهر زن و یا دختری را که بخواهد انتخاب کند. او عادت کرده بوداوهرگز حتی یکباربه چهره الهه نگاه نکرده بودکه ببیند چطوردارد او رامیشکند وچطور او ذره ذره دارد آب میشود . او با تمام زرنگی که داشت حتی تصورنمیکرد که هر روز یک قدم اززنی که عاشقانه میخواست تمام هستیش راهدیه زندگی با او کند دور میشود و مردی از فرسنگها دارد روح و تمام احساس زنش را از او میدزدد . آری او بیراهه میرفت و خودش هم خبر نداشت . الهه داشت عاشقتر میشد .     فصل پنجاه و هشتم

 و حالا هر روز الهه بیشتر و بیشتر از نظر روحی تضعیف میشد . احساس میکرد که در دل منوچهر جائی ندارد . او مترسکی بود که بازیچه ی دست بچه ای هوسباز و شیطان شده بودالهه هرگر چنین روزهائی را گمان هم نمیبرد او آنقدر به تصمیماتی که میگرفت معتقد بود که احساس میکرد سزاوار چنین سرنوشتی نیست . او پا روی تمام امیال خودش گذاشته بود سعی کرده بود از حد و حدودی که برایش چه از نظر خانوادگی و چه از نظر اجتماعی گذاشته بودند سرسوزنی کجروی نکند و حالا باید اینگونه بسوزد و بسازد . این رفتار های منوچهر و احساساتی که الهه داشت باعث شده بود که الهه مشتاقانه به منزل پدرش میرفت گو اینکه منوچهر آنقدر به الهه اطمینان داشت که ذره ای به او سوأ ظن نمیبرد ولی خودش هم خواسته اش این بود که الهه هرچه بیشتر سرش به رفت و امد با خانه پدرش گرم باشد تا او بهتر و بهتر به قول خودش از جوانیش لذت ببرد . او نمیدانست که الهه برای دلش به آن خانه پناه میبرد هروقت از سرکوچه وارد میشد چشمانش فقط و فقط به خانه امیر بود اینکه شاید او را ببیند میگویند عاشق اصلا به این فکر نمیکند که معشوقه اش به چه کسی دل میبندد و یا که را دوست دارد او پروانه وار عاشق شمعی هست ممکن است جمعی را در کنار خود و به عشق نور خود جمع کند . ناخود آگاه وقتی وارد کوچه میشد نقسش عمیقتر از سینه بیرون میامد و این برای آن بود که شاید بوی امیر را حس کند . او بوی عطر امیر را خوب میشناخت اگر او در همان حوالی بود و یا به تازگی از آن حا گذر کرده بود بوی امیر الهه را به وجد میاورد . خدایا این چه حسی هست که عشاق دارند . اگر برسبیل اتفاق امیر را میدید در حالیکه اغلب دست سمر دردستانش بود از خاطر میبرد همه چیز را حس میکرد همان دخترک پانزده شانزده ساله است صورتش سرخ میشد ضربان قلبش آنقد ر تند میشد که احساس میکرد الان صدای قلبش راز دلش را فاش خواهد کرد . در این زمان حال امیر هم بهتر از الهه نبود . امیر هم میشد همان پسری که گاهی از پشت در بستهی پنحره در انتظار دیدن یک لحظه دیدار الهه میماند . زمان چه بازیهائی دارد .

وقتی الهه به خانه میرسید به این امید بود که شاید حوا به عنوانی به خانه آنها بیاید میدانست حوا او را دوست دارد . الهه هم حوا را دوست داشت او را دختری ساده و بی شیله پیله میدانست حوا بی آنکه بداند برای الهه همیشه از امیر خبر میاورد گویا متوجه شده بود که وقتی از امیر حرف میزند الهه مشتاق شنیدن است و چون الهه را دوست داشت دلش میخواست به هرشکلی شده به او نزدیک شود . حوا به الهه میکفت که امیر همیشه به بهانه های مخلتف از او حرف میزند . و حتی میگفت وقتی شما هستید و من به خانه میروم میدانم که امیر دوست دارد ببیند بین من و شما چه حرفهائی رد و بدل شده . حوا میکفت اصولا امیر از اینکه من نزد شما بودم احساس خوبی دارد او نمیدانست که الهه هم از حضور حوا لذت میبرد او هم احساس میکرد که حوا بوی امیر را با خودش میاورد . چه باید گفت و چه باید کرد با اینهمه دلدادگی . حالا دیگر میشود گفت که الهه واقعا عاشق امیر بود . امیر تمام وجود الهه را تسخیر کرده بود . اما همچنانکه رسم روزگار است هیچ عشقی نیست که در سکون بماند عشق یعنی تلاطم . ونوبت  این بزرگ لرزه به عشق الهه و امیر هم  زمانش فرا رسید . زیرا .

خانواده حسینی با بزرگ شدن بچه ها تصمیم به تغییر مکان گرفتند . و آن روز حوا نمیدانست باید خوشحال باشد یا نه از طرفی احساس میکرد. شاید مرگ عشق امیر را در این جابجائی میدید .بالاخره هرچه بود او یک زن بود با تمام سادگیهای روستائیش دوست نداشت امیر اینچنین وابسته ی گذشته اش باشد گو اینکه این گذشته هیچ آسیبی به زندگی او نمیزد . و یا ناراحت بود از اینکه الهه را دیگر نمیدید .چون او صادقانه الهه را دوست داشت و.رفتن خانواده حسینی یاز آن محل آنچنان با سرعت انجام شد که هیچ اتفاقی نتوانست اثری بر این جابجائی بگذارد .

بارفتن خانواده ی الهه دیگر هرچه امید در دل امیر بود مرد و او نا امیدانه به زندگی با حوا فقط با حوا رضایت میداد و خیال حوا از هرجهت راحت شد .زیرا  اوسنگینی سایه الهه را همیشه روی زندگیش حس میکرد . او امیررا دوست داشت . خصوصا  حالا که پای مزدک هم در میان بود  ولی هربار که امیر او را مهربانانه نگاه میکرد ته ته چشمان امیر صورت الهه را نمیتوانست نادیده بگیرد . او با رفتن خانواده حسینی احساس میکرد دارد واقعا وارد یک زندگی جدید  میشود که سالها آرزویش را داشت . حالا او صاحب شوهرش بود .  چون دیگر الهه نبود .

این درک حوا کاملا درست بود . زیرا وقتی بعد از رفتن خانواده حسینی هروقت حوا و خواهرهای امیر زمانی باهم بودند و اتفاقا حرفی از خانواده حسینی به میان می آمد خواهرها علنا میگفتند که امیر از آن روز دیگر امیر سابق نیست انگار دیگر هیچ حسی در وجوش قابل رویت نیست . میخورد . میخوابد و به بچه و زندگیش توجه دارد ولی کاملا مشهود است که دلش مرده . آنها برادرشان را خوب میشناختند . و میدانستند که الهه دل امیر را با خودش برده .و اما دلداری به حوا میدادند که بالاخره چقدر میتواند این خواستن ادامه پیدا کند امیر هم وقتی دیگر مدت مدیدی الهه را نبیند فراموش میکند . گدشت زمان بدترین دردها را علاج میکند .

ولی همیشه اینگونه که انسانها استدلال میکنند نیست . و خیالات همیشه درست از آب در نمیاید .

شاید سالها بود که خانواده گلستانی از امیر میخواستند که از آن محله بروند در حقیقت آنها دیگر خود را بالاتر از این میدانستند که در آن محل سکونت داشته باشند ولی این تصمیم با مخالفت بسیار زیاد امیر روبرو بود امیر بهیچ قیمتی حاضر به ترک این خانه نبود او به عشق الهه صبح برمیخاست و نفس میکشید اگر کوچ کنند آنوقت او چه کند ؟ مگر بی الهه امیر میتوانست زندگی کند حتی وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد حتی وقتی الهه مال مرد دیگری شد و تقریبا از این محل رفت ولی خانه او در حقیقت اینجا بود هر یکی دو روز یکبار حتما میامد و میرفت همین برای امیر امید بود . ولی حالا دیگر در خانه آقای حسینی بسته شد و تا آمدن همسایه ای دیگر هیچکس به آن خانه آمد و رفت نمیکرد . دل امیر گرفت و امیری که از مدتها قبل هرچه خواهرها و خصوصا حوا می گفت راضی به ترک این خانه نمیشد خود قدم پیش گذاشت یکماه بعد از رفتن خانواده ی الهه آنها هم از آن محل به تقریبا شمال تهران رفتند و زمانی چند نگذشت که هرد و خانه خراب شد و به جایش خانه هائی بلند و مدرن بنا شد و خاطرات الهه و امیر به تاریخی بی تاریخ سپرده شد .

ولی گویا این عشق می باید پایانی میداشت . مثل تمام جریانهای زندگی . فصل پنجاه و نهم

زندگی به سرعت برق وباد گذشت.الهه در پیله ی عشقی نا فرجام خود فرورفت اومیدانست که امیررا دیگرنمیشد دراین تهران بزرگ پیدا کرد .کم کم در ذهن الهه همه چیز مرد .  گویا اصلا نه الهه ای بود و نه امیری . امیر هم حال و روزی بهتر از الهه نداشت . بی الهه زندگی مثل یک ابری بی سرانجام در آسمان زندگیش پراکنده شد . آری مثل یک ابر . شاید اگر لحظاتی به ابرهای آسمان خیره شوید احساس میکنید که ابرها هرلحظه به اشکال مختلفی در میایند . بی آنکه زیاد یا کم شوند گاهی منسجم و گاهی بسیار پراکنده . این نشانی از زندگی امیر بود الهه هرگز در امیر نه فراموش شد و نه مرد . حتی سایه اش هم کمرنگ نشد . و تنها کسیکه بجز خود امیراین رامیدانست حوا بود.اومیدید که نگاه جستجوگرامیرهمیشه الهه را میکاود . او حس میکرد که هیچ چیز به نفع او رقم نخورده . امیرهمان شوهردلسوز برای اوو پدری دلسوزتر برای بچه ها و عاشقی عاشقتر برای الهه مانده است . هرگاه که ربابه برای دلداریش میگفت حوا خانم دیدی همه چیزتمام شد وامیرماندبرای توو بچه هایت؟ حوا سری تکان میداد و میگفت ربابه مگر میشود کسی خودش راگول بزندمن میدانم هرکارامیردرمورد من و بچه ها میکند وظیفه است . او مرد خوبیست . برای من شوهری متعهد و برای بچه ها پدری به تمام وکمال است ولی دلش مال ما نیست. این حال روزامیربود در واقع  برای هرکدام از این دو عاشق زندگی به روال کسل کننده و روزمردگی ادامه پیدا می کرد .

نپرسید که عاقبت این عشق به کجا کشید . عاقبتش به آسمانها رفت . به این امید که شاید در آسمانها به هم برسند . گوشه ای از قلب هرکدام از این لیلی و مجنون آنچنان به هم تعلق داشت که فقط مرگ میتوانست پایانی بر آن در این دنیا باشد .

زمان مثل برق وبادگذشت.انسان وقتی ناعلاج باشدخودرا بدست ان میسپارددرست مثل مرگ است که راهی جزقبولش نمیتوان داشت

الهه مادر بزرگ شد و امیر پدر بزرگ . دهها سال گذشت. در این مدت هیچ اتفاقی نیفتاد . ولی نه فراموشی به سراغ  امیرآمد و نه لحظه ای میشد که  الهه امیر را بتواندازذهنش بیرون کند . جای امیر در ذهن الهه مثل معبدی بود که در زمان تنهائی و یا وقتی خیلی دلش میگرفت به آن پناه میبرد . آری عجیب نیست اگر بگویم  . هردو هنوز عاشق بودند . درست مثل همان زمانها که هرروز چشم درچشم هم داشتند و امید به دیدار. این عشق مانند نقش کنده شده روی قلب آنها بودکه حتی اگر خودشان هم میخواستندخلاصی از این شیفتگی امکان پذیر نبود .

تلفن خانه الهه زنگ زد.صدای زنی مسن ونا آشنا الهه رامخاطب قرارداد و گفت. ببخشیدمزاحمتان شدم .سئوالی داشتم .الهه با شک و دودلی جواب دادبفرمائید  صدا ادامه داد شما الهه خانم هستید؟ منظورم الهه ی حسینی است . الهه که نمیدانست طرف صحبتش کیست گفت.بله ولی شما کی هستید؟ او گفت  سلام الهه خانم من حوا هستم.امیدوارم مرا بخاطر بیاورید. الهه اول متوجه نشد . دو باره پرسید کی ؟ مخاطب گفت من حوا هستم زن امیرگلستانی ..وصدا منتظر جواب الهه ماند. حال الهه دگرگون شد . حالا او مادر بزرگی پیر و درهم شکسته شده بودولی درآن لحظه احساس کردهمان دخترک نوجوان عاشق است .کمی که به نظر طرف مقابل الهه بسیار طولانی آمد الهه مکث کردزبانش بند آمده بود.احساس میکرد این صداباید خبری به او بدهد . دلش لرزید. یک آن که هجوم افکار باندازه سالی او را در خود غرق کرده بود . حوا؟ برای چه ؟ از کجا و چرا مرا پیدا کرده ؟ زنگ زدنش نمیتواند خبر خوبی را برایم بیاورد . وای خدا.نکند....وقلبش فرو ریخت .در آن لحظه نمیدانست بیدار است یا خواب . یعنی درست میشنود این صدای حواست ؟ زنِ امیر ؟ پس از اینهمه سال ؟ همانطور که گفته اند عشاق ضربان قلبشان بهم نزدیک است دراین لحظه گویا ازهمین تلفن الهه میخواست بداند حال امیرچطور است کاش میتوانست اولین سئوالی که از حوا میکند این باشد که امیر کجاست ؟ چه میکند؟ و........ ولی اینها فقط خیالاتی بود که میتوانست درذهن یک عاشق نقش ببندد . تمام این افکار فقط و فقط به چند ثانیه بیشتر دوام نداشت .

الهه به سرعت خودش را جمع و جور کرد و گفت . بفرمائید حوا خانم . یادم آمد ببخشید خوب سن و سال است دیگر انسان خاطراتش راهم فراموش میکند خصوصا با اینهمه سال .خوب رسیدن به خیرچی شد که یادمن کردید ازکجا مراپیدا کردید ؟ حوا که منتظر همین سخنان ازطرف الهه بودگفت . من آدرس شما را میدانستم . دلم میخواهد یک لحظه شما اجاره بدهید مزاحم وقتتان بشوم . دلم میخواهد شما را از نزدیک پس از اینهمه سال ببینم . ممکن است ؟ الهه گفت باشد خوشحال میشوم ولی خیلی نگران هستم شما خبری میخواهید به من بدهید ؟ وای انشا الله که خیرباشد . حوا گفت امروز عصر وقت دارید ؟ ضمنا میخواهم خواهش کنم زمانی به من وقت بدهید که درخانه تنها باشید. یعنی دلم میخواهد این ملاقات را هیچکس نفهمد . حتی شوهرتان . . البته هرچه زودتر باشد بهتر است . الهه هنوز در وهم و خیال داشت سیر میکرد و هزاران سئوال بی جواب ذهنش را مشغول کرده بود راستش نمیدانست چه باید بکند سرانجام این ملاقات به کجا ختم میشد . نکند عواقبی داشته باشد . الهه زن محتاطی بود هیچگاه در زندگیش ریسک نکرده بود همیشه با دست باز بااطرافیانش خصوصا منوچهرزندگی و رفتار میکرد . هیچ نقطه ی مبهمی در زندگیش نبود . برای همین زندگی بسیار آرام و راحتی را باشوهرواطرافیانش داشت و حالا حوا از او میخواست که این مسئله که بسیار هم از نظر او مهم بود از دید افراد خانواده خصوصا شوهر مخفی بماند.باهمه ی این افکار دلش میخواست حوا را ببیند . دلش میخواست همسر امیر را ببیند شاید در ضمیر نا خود آگاهش میخواست او را در این زمان با خودش مقایسه کند میخواست ببیند امیر کجاست  چه میکند . خوشبخت است زندگیش در ارامش است آیا هنوزبه او فکر میکند که این فکر آخر در همان لحظه خنده ای استفهام امیز به گوشه لبانش آورد . امیر آن روزها که میتوانست به من بگوید دوستم داردنگفت .زمانی فهمیدم که حوا برایم روشن کرد حالا بعد از اینهمه سال چطور او به یاد عشق و عاشقی آنهم با من که دیگر از تمام وجودم چیزی جز یک مشت استخوان پوسیده و صورتی که شبیه صورتک است باقی نمانده ؟ حالا؟؟؟؟

به حوا گفت باشد حواخانم امروز اتفاقا من وقت دارم کسی هم در ساعتی که به شما میگویم در خانه نیست . منتظرتان هستم .شما میدانید محل زندگی مرا ؟ حوا گفت بله همه چیز ر ا میدانم . حتما مزاحمتان خواهم شد . و ارتباط قطع شد .   فصل شصتم

الهه  صبح فردای آن روزرا به حوا قول داد . چون در آن ساعت هیچکس در خانه نبود . و اما از لحظه ای که حوا تلفن را قطع کرد دیگر الهه حال درستی نداشت . نمیدانست چه بر سرش آمده . تمام تنش مثل کسیکه در آتش تب میسوزد شروع به سوختن کرده بود دلش میخواست ساعتهای پیش رو ثانیه ای شود . او میدانست که این تلفن و این درخواست حوا اتفاق پیش پا افتاده ای نیست . هرگز نمیتوانست فکرش را متمرگز کند . اصلا گویا ذهنش از کار افتاده بود . روی صندلی نشست . تمام دنیا برایش شده بود امیر . خدایا نکند ؟. نه او نمیخواست به نبود امیر فکر کند . گو اینکه سالها بود امیررا یک لحظه هم ندیده بود ولی خودش که میدانست امیر درکجای دلش مسکن کرده . او روزی نبود که به امیر فکر نکند . احساس کردکه شاید بیهوده نیست که مدتهاست چشم که بر هم میگذارد نقش امیر در جای جای قلبش زنده میشود . چشمم را می بست و به امیر و روزهای گذشته فکر میکرد . احساس میکرد همان دختر هفده هجده ساله است که از کوشه و کنار خانه هرجا میشد سرک کشید به دنبال دیدن یک لحظه صورت امیر بود .یادش میامد که هر شب دفترش را باز میکرد و هرچند بار در روز او را دیده بود ضربدر میزد . هر ضربدر گرمی دلنشینی را به او هدیه میداد . بعضی اوقات مینشت و سرگرمیش این بود که تعداد ضربدر های آن ماه و یا آن هفته را بشمارد . و حالا شبها بی آنکه دیگر از آن دفتر نشانی باشد به خاطر میاورد که چقدر اورا دیده . کجا دیده . الهه از زمانی که از آن محل آمده بود دیگر هرگز به آنجا نرفته بود تا اینکه سالها بعد چند بار بی آنکه کسی بداند تنها به آن محل رفته بود میدانست امیر دیگر در آن جا سکونت ندارد اما گویا هنوز عطر امیر را حس میکرد . حضورش را حس میکرد . نگاهش را و آرزوهای جوانیش را در آنجا حس میکرد . و حالا با این تلفن دگرگون شده بود . نمیدانست چه اتفاقی افتاده او با امیری زندگی میکرد که میدانست دیگر امیدی به دیدارش ندارد میتوانست حدس بزند که حوا تنها به دیدارش میاید . ولی چه شده که حوا به یاد او افتاده ؟ از کجا آدرسش را میداند؟ چرا اصلا باید این دیدار با این فاصله ی زمانی پیش بیاید . حقیقت داشت که الهه خود را در مرز دیوانگی میدید . او حالا زنی بالای شصت سال را داشت ولی در این لحظه به دخترکی میمانست که گویا منتظر است در باز شود و خواستگاری که مدتها در انتظارش بود به دیدارش بیاید . ولی در ضمیرش حال خوبی نداشت میدانست خبر خوشی همراه حوا نخواهد آمد . حتما؟؟؟؟؟ ولی نه امیر نمرده . اگر مرده بود که دیگر جائی برای این دیدار نبود . و اگر زنده بود؟؟؟.

گویا ساعتها الهه در همین حال بود . زمان می گذشت و او درگیر این ماجرا شده بودوقتی منوچهر کلید را در قفل در چرخاند تازه الهه متوجه شد ساعتهاست که بیخود از خود روی همان کاناپه که نشسته بود بی هوش و بی گوش افتاده است . وقتی منوچهر الهه را به آن حال دید کمی متعجبانه به او گفت . اتفاقی افتاده ؟ الهه کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت نه . گویا کمی از صبح که بلند شدم فشارم افتاده . راستش به حال نبودم . منوچهر که این حرف حسابی قانعش کرده بود آمد دستی به سر و روی الهه کشید و بعد که مطمئن شد حالش عادیست گفت . بلند شو مثل اینکه مرا دیدی حالت خوب شد . احتمالا ناهار هم نخوردی. الهه کفت نه اصلا گویا به خواب رفته بودم . ترس الهه را در بر گرفت . نکند اتفاقی بیفتد و منوچهر بوئی ببرد ؟ منوچهر در همان زمانها فهمیده بود که امیر عاشق الهه بود و همیشه به الهه میگفت من نمیدانم با  داشتن چنین خواستگارهمه چیز تمامی چرا به او جواب رد دادی . و هنوز هم با اینکه سالها از آن زمانها گذشته بود وقتی حرفی از زمانهای قدیم می افتاد منوچهر اسم امیر را می آورد . شاید ناخودآگاه متوجه شده بود که با آوردن اسم امیر الهه حالش فرق میکند . بهر حال این یاد آوریهای منوچهر الهه را ترساند . میدانست که اگر اسمی از حوا ببرد و بگوید که میخواهد به دیدنش بیاید ممکن است منوچهر مشکلی ایجاد کند و کار به جائی بکشد که هیچکس نمیتواند پیش بینی کند پس بهتر دید تا میتواند خود را کنترل کند تا ببیند فردا چه پیش خواهد آمد .

صبح آن روز وقتی منوچهر چشمش به الهه افتاد با ناباوری گفت . الهه گویا حسابی مریض هستی احساس میکنم پای چشمت گود افتاده او نمیدانست که الهه آنشب را تا صبح نخوابیده . مگر میشود با حالی که الهه داشت خوابید . منوچهر درست فهمیده بود او سالها کنار الهه زندکی کرده بود . هر چند در جوانی بسیار به الهه صدمه زده بود و در حقیقت مردی بود که پای بند زن و زندگی نبود ولی حالا دیگر آبها از آسیاب افتاده بود و او هم که مردی بود در مرزهفتاد سالگی نه تنها به خانه و زندگی وابسته شده بود بلکه میخواست ظلمی را که در تمام طول زندگی به الهه کرده بود جبران کند برای همین بسیار به او مهر میورزید . ولی متاسفانه دانه های زهرآگینی را که در جوانی در دل الهه کاشته بود . آنقدر در جان الهه ریشه دوانده بود که فقط ظاهر زندگی الهه بود که به نظر دلبستگی او را به منوچهر نشان میداد . الهه زنی بود وابسته به اصول خانوادگی . ضمنا هرچه بود گذشته بود و الان دیگر زمانی برای تصفیه حساب نبود . جوانیش که به هدر رفته بود حالا حد اقل در پیری زندگی ساکت و آرامی را میگذراند وظاهر امر هم نشان میداد که با منوچهر خوشبخت است . همین برای الهه کافی بود .

در جواب منوچهر که حال الهه را پرسیده بود او گفت . نه هنوز احساس میکنم فشارم متعادل نشده . چیزی نیست یکی دو ساعت دیکر حالم خوب میشود منوچهر گفت نه من به این حال و روز نمیتوانم ترا رها کنم یا میمانم و یا تو باید ترا به درمانگاهی ببرم میترسم فشارت کار دستمان بدهد . این حرف منوچهر دل الهه را لرزاند. بالاخره به هر ترفندی بود منوچهر را راضی کرد که به سر کارش برود و قول داد اگر لازم شد با تلفن به او و یا به سمر اطلاع دهد ضمن اینکه از منوچهر خواست به سمر اصلا حرفی نزند. تا اینجا الهه موفق شده بود . منوچهر که رفت تازه حال الهه بدتر شد انتظار داشت دیوانه اش میکرد یک لحظه چشمش را از ساعت بر نمیداشت . تا.......

درست سر ساعت مقرر حوا زنگ خانه الهه را زد . الهه وقتی در را باز کرد با زنی در هم شکسته تر از خودش کمی هم خمیده روبرو شد . باخود فکر کرد حتما منهم به همین روز افتاده ام و خودم خبر ندارم چون حوا و الهه درست هم سن و سال بودند . الهه با لبخند از حوا استقبال کرد از جلو در کنار رفت و او را دعوت به داخل شدن کرد . فصل شصت و یکم

اگر حوا کمی دقت میکرد از لرزش صدای الهه میتوانست بفهمد که او چه حالی دارد . میتوانست بقهمد که او با خودش بوی امیر را برای الهه هدیه آورده است . میتوانست بفهمد که الهه دردلش چه آشوبی برپاست . چشمهای الهه بعلت نخوابیدن کمی پف آلود بود و با آنکه سعی کرده بود با کمی دستکاری در صورتش در اولین دیدار به نظر حوا خیلی پیر و شکسته نیاید ولی نگاه نگرانش همه چیز را میتوانست به راحتی القا کند .  حوا هم گویا حال درستی نداشت . دوزن در مقابل هم . که هرکدام به نوعی شکستی سخت در زندگی خورده بودند . یکی ناکام و دیگری عمری در حسرت .نگاه حوا اول کمی به صورت الهه خیره شد و سپس انگار میخواست اوضاع زندگی او را با دیدن اثاث خانه اش حدس بزندبهمین جهت  با چشمانش دور تا دور خانه را به دقت برانداز کر د و دو باره به صورت الهه رسید . و با اشاره الهه اولین مبلی را که در کنارش بود انتخاب کرد و انگار کوهی از درد را بر آن می اندازد خود را به روی آن انداخت .الهه ازآن لحظه که حوا تلفن را قطع کرده بود صدها بار این صحنه را تجسم کرده بود . نمیدانست حوا برای چه خبری میخواهد او را ببیند . لحظه ای دلش آرام میگرفت به خیال اینکه شاید حرفهای حوا او را از عشقی که امیر به او داشته و یا شاید ..... نه نمیخواست خبر دیگری داشته باشد . ابلهانه به نظر میرسید که حوا برای خبری خوش به خانه ی الهه آمده باشد . ولی با اینهمه سال و اینهمه فاصله یعنی مگر امکان داشته هنوز رشته ای در میان الهه و امیر مانده باشد که حوا را به الهه برساند؟ زمان هرچه را که تلخ و یا شیرین باشد بالاخره برملا میکند . این تنها دلخوشی بود که الهه به خودش در پایان نتیجهه گیریهایش میزد . پس باید صبور باشد . مثل تمام سالهای که عشق امیر را در سینه اش پنهان کرده بود . صبور و تنگ دل و شاید امیر هم همچون او صبورانه و تنگ دلانه زندگی کرده .

پس از مدتی مکث که نه الهه میدانست چه باید بکند چون کاملا دست و پایش را گم کرده بود و نه حوا . بالاخره الهه شروع کرد به تعارفات معمول .از اوضاع زندگی حوا پرسید که چند بچه دارد و بچه ها چه میکنند و خودش هم در مورد زندگی داخلیش اطلاعاتی را که لازم میدید به حوا داد . او میخواست هرچه زودتر حوا دهانش را باز کند . بی تابی الهه حد و مرزی در این زمان نداشت . وقتی کمی یخ میان آن دوبا حرفهای الهه تقریبا  آب شد حوا به خود جرات داد و به الهه گفت . میخواهم بی تکلف و دور زدن با شما صحبت کنم . این حرف حوا دلشوره ی الهه را بیشتر کرد و در حالیکه با چشمانش از او میخواست ادامه دهد به صورتش خیره شد . از طرز رفتار حوا معلوم بود که برای گفتن بسیار تردید دارد . انگار میخواست با گرفتن  زمان برای خودش جرات وشهامت دست و پا کند . وقتی الهه حال او را دید برای اینکه او را هرچه زودتر وادار به حرف زدن بکند گفت حوا خانم اگر حالتان خوب نیست اول چایتان را بخورید وکمی آرامش بگیرید و بعد صحبت کنید . حوا گفت نه الهه خانم باید هرچه زودتر به خانه بروم ضمن اینکه میترسم شوهرتان سر برسد . الهه گفت نه او دیر به خانه میاید . ولی من منتظر هستم شما حرفتان را بزنید .

حوا حالا کمی آرام شده بوددر حالیکه معلوم بود هنوز حال و احوال درستی ندارد رو به الهه کرد و گفت .ببخشید که میخواهم به یکباره بروم سر اصل مطلب راستش حال درستی ندارم اگر مجبور نبودم نه شما را اذیت میکردم و نه خودم اینطور پیش شما ی  آمدم  چشمان الهه یک لحظه از صورت حوا برداشته نمیشد . حتی مژه هم نمیزد . این حال الهه درست حال دیوانه ای را داشت که زمان و مکان را از یاد برده . نمیدانست چه حالی دارد . حوا هنوز نتوانسته بود به درست حرفهایش را جمع و جور کند . با مکثی طولانی رو به الهه کرد و گفت از این حرفی که میزنم حتما تعجب خواهید کرد ولی مجبورم . من امروز آمده ام اینجا که  شما را به خانه ام دعوت کنم .  و سپس با آه بلندی که کشید انگار کوله بار سنگینی را به زمین گذاشته .

چشمان الهه گرد شد . هر چیزی را حدس میزد غیر از این تقاضا . با همان شوکی که به او وارد شده بود گفت . مرا برای چه به خانه تان دعوت میکنید؟

حوا گفت . خوشبختانه مثل اینکه وقت دارید .راستش نگران این بودم که چنین زمانی را در اختیار نداشته باشم ولی وقتی گفتید شوهرتان دیر میاید  برای همین با خیال راحت من با شما حرف میزنم . مرا که میشناسید من روستائی هستم و صادق. از اول هم همینطور بودم. یادتان که هست . الهه با چشم تائید کرد . حوا گفت . میخواهید بگویم شما چه نقشی در زندگی من داشتید ؟ الهه گفت خوب بله مشتاقم که بدانم . حوا ادامه داد .بگذارید از همان زمان که از هم جدا شدیم داستان را شروع کنم که هیچ جای ابهام و نقطه ی تاریکی به جا نماند . الهه چشمش به دهان حوا دوخته شده بود . آری احساس میکرد حرفهائی خواهد شنید که سالها و سالها پیش حسرت شنیدنش را داشت . حرفهائی خواهد شنید که سالهای سال است در رویا هایش از دهان امیر میشنود . حرفهائی را خواهد شنید که میتوانست از او یک زن خوشبخت بیافریند و حرفهائی خواهد شنید که باورش برایش سخت خواهد بود .حرفهائی خواهد شنید که به او گوشزد کند که اینهمه سال آیا دلش به او دروغ گفته یا راست . او همیشه در رویاهایش امیر را عاشقانه میدید . یک لحظه از او بی مهری ندیده بود . و حالا منتظر بود . میخواست بداند رویاهایش کاذب بوده یا واقعیت داشته .

حوا گفت . بعد از رفتن شما از آن محل  امیر قبول کرد که ما هم جا به جا شویم . این را هم بگویم که  سالها بود خانواده ی امیر یعنی خواهر هایش دیگر آن محل را در شان خودشان نمیدیدند و مصرا  میخواستند از آن خانه بروند همه بجز امیر این تصمیم را داشتند ولی هرگز نتوانسته بودند حریف امیر بشوند امیر گفته بود خانه را بفروشید من در همین محل جائی اجاره میکنم و مینشینم امکان اینکه من از این محل کنده بشوم وجود ندارد وهیچکس نمیدانست چرا امیر اینهمه به این خانه و این محل به این حد علاقمند است . بالاخره با رفتن شما طلسم این جابجائی شکست و خود امیر قدم جلو گذاشت و به سرعت برق و باد ما هم از آن محل کوچ کردیم و آمدیم به همین محلی که الان من شما را به آن دعوت میکنم. بعد از مزدک ما صاحب دو فرزند دیگر هم شدیم . دختر دومم مهنوش  و پسر کوچکم مازیار . من خیال میکردم امیر از فکر شما فارغ شده . و این به زندگی روحی من سرو سامانی داده بود . مزدک که مدرک مهندسیش را گرفت زمانی بود که من به این خیال باطلم خندیدم . نه امیر هرگز از خیال شما فارغ نشده بود  . حال میپرسید چرا ؟ حق دارید . وقتی من این مطلب را فهمیدم متوجه شدم که چقدر ساده اندیش بودم و نادان . چشمم را بسته بودم و خیال میکردم از دل برود هرآنکه از دیده برفت . در حالیکه نمیدانستم هرکجا او برود دل به همانجا برود .

البته نا گفته نگذارم که گه گاهی به سادگی خودم میخندیدم . میپرسید چرا؟ خوب بالاخره من زن امیر بودم . میگویند اولین کسیکه بفهمد همسرش به او راست میگوید و یا دروغ طرف مقابلش است . من در حقیقت به آنچه میخواستم جامه ی حقیقت پوشانده بودم مه عاشق امیر بودم . من حاضر بودم امیر زن دیگر بگیرد و حتی اگر مرا طلاق هم بدهد من از او دور نباشم . امیر با اینکه تمام هوش و حواس و قلبش پیش شما بود ولی از نظر یک شوهر مسئول هرگز شانه خالی نکرد و هرگز نگذاشت بچه هایمان بفهمند که من فقط و فقط نقش یک زن را بازی میکنم نه زنی که شوهرش عاشقانه او را دوست دارد . بهر حال همین اخلاق امیر برای من قابل ستایش است من خودم میدانم که از اول هم من تکه ی امیر نبودم این آشی بود که سرور برایم پخته بود . دامی بود که او برای نفع خودش پهن کرده بود . من خیلی چیزها در این سالها فهمیدم و واقعا شرمنده هستم از اینکه خواهری مثل او دارم . حالا به حرف پدرم میرسم که همیشه و همیشه با ازدواج من و امیر مخالف بود میگفت او پسری از خانواده شهری و بسیار با ما متفاوت است . هرگز تو نمیتوانی با او زندگی کنی.میگفت معلوم نیست سرور چه کلکی توی سرش هست . آخر تو کجا و خانواده ی گلستانی کجا . اصلا آنها چطور با سرور ارتباط دارند که البته بعدها فهمیدم که نه خانواده ی گلستانی که ربابه با سرور ارتباط داشت یعنی در حد کلفت خانه چنانچه بعد از ازدواج من که آنهم خودش داستانی دارد هرگز خواهرهای امیر و خود امیر خیلی سرور را تحویل نگرفتند تا کار به جائی رسید که حضور او و دو دخترش باعث شد که من بین او و خانواده شوهرم یکی را انتخاب کنم .

هرچه گاهگاهی به سرور درد دل میکردم که تو مرا در این زندگی انداختی میدانستی امیر الهه را دوست دارد چرا اینکار را کردی او به لطایف الحیل از زیر بار پاسخ دادن فرار میکرد . و گاهی نهایتا میگفت مگر الان این پسر چیزی برای تو کم گداشته . والااز تمام دختران اطراف تو خوشبخت تر هستی حالا تو دلش هرچی هست باشه بالاخره فر اموش میکنه .

البته این حرفهای سرور هم تقریبا درست بود و هم بهر حال مرا آرام میکرد . ولی اصل ماجرا هرگز از چشم و دل من پنهان نبود . امیر تو را دوست داشت تا تمام وجودش . الهه همچنان محو حرفهای حوا شده بود . لب از لب باز نمیکرد . حرفهای حوا در حقیقت همان چیزهائی بود که او آرزوی شنیدنش را داشت . دلش میخواست این لحظات تا عمر دارد طول بکشد .

حوا گفت بله روزی من به این عشق پی بردم که مزدک مدرکش را گرفت .

    فصل شصت و دوم

حوا داشت توضیح میداد و الهه مسخ شده هنوز به او نگاه میکرد . اتفاقی که افتاده بود از حد تصور الهه فراتر بود هنوز در این فکر غوطه میخورد که علت آمدن حوا به خانه او پس از حدودچهل سال چه معنائی میتواند داشته باشد . اولین چیزی که در نظر اول برای الهه مهم بود وجود امیر بود . او هنوز عاشق امیر بود تار و پود وجودش در او حل شده بود دیگر دست خودش نبود فکر او همیشه و همیشه با او بود . لحظه هایش خصوصا وقتی تنها بود با او بود برایش آواز میخواند . همه با خنده میگفتند الهه عاشق است ولی به ذهن کسی خطور نمیکرد که زنی به آن سن و سال و داشتن شوهر و حتی نوه عاشق باشد ولی صدای الهه از ته دلش نشات میگرفت و اگر کسی مثل اوعاشق بودمیتوانست این حس رادرصدای الهه حس کند.هر چند باورش سخت بود.برای همین اولین چیزی که برای الهه مهم بود امیر بود و بس . پس به محض اینکه در را که باز کرده بود به لباسهای حوا نگاه کرد او در لباس عزا نبود همین باعث شد که الهه نفس راحتی بکشد ولی به یک باره ذهنش را شیطان ربود نکند مدتهاست ؟؟؟؟؟؟؟ ولی نه اگر اینهمه مدت گذشته باشد چه لزومی داردحوا حالا به فکرافتاده باشد که شاید مثلا پیغام امیررا به اوبرساند آنهم با اینهمه ملاحظات . بهر حال دلش را به بودن امیر گرم کرد . صد البته که بیشتر مشتاق شد تا بداند حضور حوا بچه منظور است.حالا هرچه باشد حتما پای امیر در میان است . درست این زمان حوا داشت به حرفش ادامه میداد و به الهه میگفت که علت آمدنش چه هست .

وقتی مزدک مدرکش را گرفت یک روز امیر به او گفت . مزدک یادت هست کوچک که بودی من برایت همیشه یک قصه را تکرار میکردم ؟ و میگفتم وقتی مهندس شدی میرویم خواستگاری سمر دختر الهه خانم که همسایه روبروی خانه ما بود ؟ مزدک گفتم بله پدر مگر میشود یادم برود ولی حالا منظورتان چیست ؟ اون یک داستان و قصه بود و سالهاست که گذشته والان معلوم نیست آن دختر که سمر اسمش بود الان کجا هست و چه میکند . اصلا شرایط ازدواج با من یا هرکس دیگر را دارد تازه ممکن است ازدواج کرده باشد . ولی با این حرف شما من فکر میکنم شما به این نتیجه رسیده اید که حالا درست همان زمان است . بله؟ من که شاهد حرف زدن امیر با مزدک بودم گفتم . حالا کجا ما بگردیم خانه الهه خانم را پیدا کنیم ؟ . امیر گفت من هم خانه الهه را میدانم و هم خانه مادر و پدرش را . همه ی فکرهایم را هم کرده ام میدانی که این آرزوی من بوده و هست . حالا از تو که مادر مزدک هستی میخواهم که آستینهایت را بالا بزنی و بروی برای مزدک خواستگاری سمر. لازمه اش این است که تو به بهانه ای بروی و سروگوشی آب بدهی ببینی سمر چه میکند . شاید این وصلت تا من زنده هستم به سرانجامی برسد .

از آنجا که من میدیدم هم این آرزوی امیر است واز طرفی  مزدک هم  بچه خوب و سربراهی هست وهرجا پا برایش جلو بگذارم شرمنده نخواهم شد و ضمنا به شما و خانواده شما هم ایمان داشتم و حس میکردم هر دختری زیر دست شما بهترین خواهد شد با این دلگرمیها بی آنکه شما که مادر سمر هستید مطلع شوید به خانه مادرتان مرضی خانم رفتم .راستش فکر کردم قبل از اینکه به خانه شما بیایم و موضوع را عنوان کنم اگر شرایط سمر جان مناسب است از مرضی خانم اطلاعات را بگیرم و به قول قدیمیها سنگ روی یخ نشوم . به من خرده نگیرید که اینگونه فکر میکردم چون چوب این کار را سر خواستگاری امیر از شما خورده بودم و میدیدم امیر به خاطر همین ملاحظات که نکردند عمری دارد زجر میشکد خوب انسان نباید همیشه از یک جا مرتبا گزیده شود . برای همین با آدرسی که امیر در اختیارم گذاشت سرزده به خانه پدرتان رفتم . مرضی خانم خدا بیامرز به سرعت مرا شناخت و کلی هم تحویلم گرفت . خجالت کشیدم همانوقت بگویم مقصدم چیست . فکر کردم بهتر است به شکل دیگری تقاضایم را مطرح کنم .و در بین صحبت ها عادی حال شما را هم بپرسم برای همین از مرضی خانم حال شما و سمر خانم را پرسیدم مادرتان گفت که سمر دانشجوی دانشگاه است . گفتم من فکر کردم که حالا عروس شده . مادرتان گفت نه بابا داره درس میخونه ضمن اینکه خدا یک پسرهم بعد از سمر به الهه داده او هم الان دبیرستانیست خدا را شکربچه های خوبی داره . زندگیش هم بد نیست . منکه راضیم . با حرفهای مرضی خانم انگار خدا دنیا را به من داده بود احساس میکردم دارم با دست پربه خانه میروم و برای امیر خبرهای خوبی زیر چادرم دارم . .دیگر حرفی نزدم من نتیجه ای را که میخواستم گرفته بودم  لذاخوشحال پس ازکمی صحبت های متفرقه از مادرتان خدا حافظی کردم ومثل برق وباد این خبرهای خوب را اول به امیرو بعد به مزدک دادم . گفتم که سمر ازدواج نکرده و میشود از او خواستگاری کرد . دو سه روزبعد تلفن کردم به خانم حسینی وموضوع را با ایشان درمیان گذاشتم .بعد ازتوضیح دادن شرایط مزدک واینکه دیگه مهندس شده وشغل خوبی هم دارد وشرایطش برای ازدواج کاملا مناسب است گفتم اگرصلاح بدانید من باامیرومزدک مزاحم الهه خانم بشویم . وقتی مرضی خانم گفت که بهیچ عنوان سمر شرایط ازدواج  راندارد وعلتش هم اینست که با قبول شدنش دریک دانشگاه خارجی شش ماه دیگرعازم امریکاست مانند یخی که درمقابل گرمای خورشید آب شود ازهم وارفتم .واین بارهم متاسفانه تیرامیر به سنگ خورد . نمیدانستم چطور این خبر را به او بدهم . یکی دو روز امیر را سردواندم او مرتبا از من میخواست که این دست و آن دست نکنم و مسئله راهرچه زودتر پیگیری کنم تابه سرانجام برسد خلاصه با پیگریهای هرروزاودیدم راه گریزی نیست  درحالیکه سعی می کردم خودم را و حالم راعادی جلوه دهم ونمک به زخمش نریزم به او گفتم که این ازدواج امکان پذیر نیست .من با مادر الهه صحبت کردم اول ازاو خواستم  خواهشی دارم که میخواهم از شماخواهش کنم هرحرفی که بین من و شما رد و بدل میشودفعلا به الهه جان و شوهرش چیزی در این رابطه نگوئید و بین خودمان باشد . بعد وقتی تقاضایم را مطرح کردم مرضی خانم بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد گفت متاسفانه شش ماه دیگر سمر به خارج برای ادامه تحصیل میرود و امکان ازدواج ندارد حتی من از آنجا که عمری با تو زندگی کردم و میدانم در پس این خواسته چه عشقی نهفته است از ایشان خواستم اجازه دهد برای مراسم اولیه به خانه الهه برویم شاید مزدک را ببینند و بپسندند . خودت که میدانی مزدک چقدر شبیه توست زیبا و همه چیز تمام اوضاع اقتصادیش هم که دیگر حرف ندارد شاید همین چیزها باعث شود چشم سمر یا خانواده اش را بگیرد . و خدا را که دیده دلشان بخواهد که این وصلت جور شود و یا مزدک حاضر شود با شرایطی بالاخره این ازدواج را جور کند ولی خانم حسینی جوری با من حرف زد که انگار مسئله چیز دیگریست و منهم خیلی حرف را نکشیدم . چون او گفت اصلا حوا جان الهه کسی را به این منظور در خانه اش نمی پذیرد برای همین من اصلا در باره خواسته شما با او حرفی نخواهم زد . چون میدانم جوابم چیست شما هم خواهش میکنم این مسئله را نادیده بگیرید . آخر امیر جواب یک خواستگاری که این نیست . اصلا طرز برخورد مرضی خانم با من طوری بود که انگار بیشتر از همه خود او راضی به این کار نبود . حالا پشت ذهن او چه میگذشت من نمیدانم راستش من هم از این نوع صحبت کردن خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم کاش اصلا پا جلو نمیگذاشتم .

 من حرف میزدم و امیر فقط برای اینکه اشکش سرازیر نشود چشمانش را گاه به عرش و گاه به فرش میچرخاند . برای بار دوم آرزوهایش به باد رفته بود آرزوی که بعد از سی سال باز هم تیرش به سنگ خورده بود . الهه  خانم شاید باورتان نشود آنروز بود که من احساس کردم همان زمان است که تازه با امیر ازدواج کرده بودم و او گرم عشق شما بود . و این بار هم متاسفانه خرد شدن امیر را دیدم . مثل شمع وارفت . دلم به حالش سوخت . کنارش نشستم . سرش را میان دو دستش گرفت . دیدم که چگونه دارد دردهایش را در خودش فرو میبرد . بهتر دیدم او را وادار به حرف کنم . ولی امیر اصلا گویا حال و حوصله مرا هم نداشت . من در این مدت طولانی بالاخره روحیه شوهرم را میشناختیم ( با کلمه شوهرم الهه قلبش فرو ریخت . راستی این زن رقیب منست ؟ ولی نه او زن امیر است . نه رقیب من امیری که من عاشقش هستم شوهر این زن نیست . او مال منست . همیشه مال من بوده و تا دم مرگ هم مال منست . کسی او را از من نگرفته . آری این زن فقط زن امیر است نه عشقش نه آمال و آرزویهایش ببین خودش دارد میگوید . میگوید که امیر همان عاشقی که بوده هست پس در تمام این زمانها امیر هم مثل من دیوانه ی این عشق بوده .)حوا ادامه داد ،الهه خانم من از روزی که با امیر ازدواج کردم یعنی حتی قبل از ازدواجم میدانستم او عاشق شماست . سرور این مسئله را به من فهمانده بود ولی با دسیسه های اوکه بعدا اگر وقت بود برایتان مشروحش راخواهم گفت  کاری کردکه من دخترچشم و گوش بسته ی روستائی یک دل نه صد دل عاشق امیرشدم شما خودتان میدانید که امیرچه شرایطی داشت هم ازظاهرو هم از لحاظ اخلاقی و خانوادگی . اینها باعث شد که دل به دریا بزنم و با نقشه ای که سرور کشید با امیر ازدواج کنم او میگفت حوا شش ماه نمیگذرد که امیر خان از فکر الهه در میاید . تو صبر داشته باش خصوصا وقتی بچه دار شود که دیگر هیچ ضمنا از الهه هم خواستگاری کرده اند و آنها جواب رد داده اند الهه هم که نمیماند . دیر یا زود او هم شوهر میکند و میرود دیگر امیر مال خودت میشود و من احمق هم این حرفها را پذیرفتم . غافل از اینکه انگار عشق شما باشیر به تن امیر رفته و اجین  شده بود و  با جان به در خواهد رفت .

آن رو کنارش نشستم و دل به دلش دادم حالا دیگر میدانستم که عشق شما باعث تمام این برنامه هابوده همانطورکه عشق سرور باعث شد من به این دام بیفتم . و من این را بعدها فهمیدم که سرور دیوانه وار امیر را دوست داشته و شما را در حقیقت رقیب خودش میدیده وبا این برنامه ریزی که موفق هم شده بود میخواست شما را از میدان به در کند و با ازدواج من خودش را به امیر نزدیک کند.آ فصل شصت و سوم

آری از او خواستم برایم درد دل کند امیر هرگز با من مستقیما از شما حرف نمیزد اوایل از حرکات و رفتارش میفهمیدم ولی وقتی شما از آن محل رفتید وخانواده ما و شما از هم جدا شدنداین دریچه هم بسته شد و من بغلط  فکر کردم به حرف سرور رسیده ام .البته بیشتر اوقات خودم را به نفهمی میزدم من عاشق امیر بودم امیر را از هر زاویه که نگاه میکردم یک شوهر ایده آل بود فکر کردن به شما هم که اثری در زندگی من نداشت با خودم میگفتم بگذار فکر کند . دستش که دیگر به شما نمیرسد . دلم را راستش به این حرفها خوش کرده بودم بچه ها را دوست داشت و مثل پروانه دورشان میگردید . سرور مرا با این کارهای امیر گول میزد . و مرتبا هشدار میداد که مبادا در این رابطه با او وارد صحبت شوم . حالا میفهمم که سرور خوب میدانست که چه دارد میگذرد و آکاهانه هر کاری که میدانست به نفعش هست انجام میداد . راستش سایه شما و این عشقی که امیر به شما داشت همیشه در زندگی من روشنتر از روز بود ضمنا من با مخالفت مادر و خصوصا پدرم و شرایطی که داشتم دیگر روی بازگشتی برایم نبود میباید بسوزم و بسازم .در حالیکه هم از امیر بچه داشتم و امیر هم هیچ کوتاهی در حق ما نمیکرد راستش دستم به عرب و عجم بند نبود . بهر حال همیشه دهان امیر راجع به این موضوع بسته بود و همین هم باعث شده بود که من بیشتر اوقات این مسئله را به فراموشی میسپردم که راحت تر زندگی کنم . و میگفتم هرچه در این مورد کمتر حرف بزنم خودم راحت تر هستم . ولی الهه خانم آن روز دیگر وقت این حرفها تمام شده بود . به قول معروف تغاری شکسته بود و ماستی ریخته . نمیشد خودم را به نفهمی بیشتری بزنم میدانستم بالاخره  صبر امیر هم تمام میشود . حالا کی نمیدانم . اما آنروزبا بسته مانده دهان امیر  تمام رشته های ذهنیم پنبه شد . تا انکه  عاقبت هر شروعی یک پایانی دارد و هر صبر و تحملی زمانی . بعد از آن روز من میدیدم که دیگر امیر مردی که من یک عمر با او زندگی کرده بودم نیست . منتظر بودم تا ببینم بالاخره این داستان به کجا میرسد. منکه سالهائی راصبر کرده بودم باید این چندروزرا هم دندان سر جگر بگذارم یا شامی شام و یا رومی روم . تا اینکه زمانی راکه انتظارش را میکشیدم به پایان رسید و دهان باز شد . درست یادم هست عصر یک روز تابستان بود . مثل هر روز سینی چای را پیشش گذاشتم . چشمم که به چشمش افتاد احساس کردم نگاهش با همیشه فرق دارد . راستش نمیدانم چه شعله ای در چشمش دیدم که چنین احساسی کردم . امیر نگاهی به اطرافش کرد آه بلندی کشید و گفت حوا بنشین میخواهم حرف بزنم دلم دارد میترکد دیگر تحمل ندارم .من شکست بدی توی زندگی خوردم و تو را هم با خودم بردم . نمیتوانم حال و روز آن لحظه ام را برایتان بگویم . رسیده بود زمانی را که سالها در انتظارش بودم . دلم داشت از توی سینه ام بیرون می آمد در حالیکه خودم را بی تفاوت نشان میدادم در حالیکه در درونم آتشی بر پا بود نشستم وگفتم امیر هرچه میخواهی بگو . وبعد  امیر سر درد دلش باز شد نمیدانم میدانید یا نه. امیر بسیار خود دار است حالا حالاها درد دلش را با کسی نمیگوید حتی با من که یکعمرم سر به بالینش گذاشتم .درست است که ازاول هم مرا دوست نداشت ودرحقیقت با دسیسه ی سرور بود که با تحریک شکسته شدن غرورش پیش شما او را که در آن زمان صدمه خورده بود و نمیدانست از چه راهی این شکستگی را جبران کند استفاده کرد و مرا نادانسته وارد این بازی کرد ولی بهر حال من مادر بچه هایش که بودم . هرکاری از دستم بر میامد برای رضایت و راحتیش که میکردم با بد و خوب اوکه می ساختم با آنکه میدانستم دلش با من نیست من او را همیشه و همیشه دوست داشتم اوایل عاشقش بودم ولی وقتی دیدم اوعاشق شماست خودم راازعشقش کنارکشیدم وشدم زن فرمانبرداری که حاضر بودم وهستم که جانم را برایش بدهم او آدم خوبیست . پاک ومنزه وصادق است .و این برای من بسیار مهم است هرگز مرا گول نزد . همه چیز را به من گفت و حتی یکبار پیشنهاد کرد که اگر دراین زندگی آسیب می بینم حاضراست هر طورکه من راحت هستم ازاوجداشوم وبه کسی دل ببندم که مشکل اورا نداشته باشد ولی من اولابه او وابسته شده بودم و راستش راضی نمیشدم زندگی خوبم را به این خاطر خراب کنم. با او ساختم .ساختم تا به امروز.

در اینوقت الهه به حوا گفت . درست شنیدم که سرورعامل تمام این مشکلات بود ؟ البته من سرور را باندازه شما که نمیشناسم ولی تا آنجا که در همسایگی ما بود و خبرها بالاخره به گوش ما هم میرسید خیلی زن سر بهوائی بود از قرار گذشته ی نه چندان خوبی هم هم داشت ولی مادرم میگفت بیچاره دست خودش نیست روزگار با او بد تا کرده خوب یک دختر روستائی وقتی به ورطه ی انسانهای بد می افتد خدا باید به دادش برسد . مادرم خیلی از پدر و مادر شما تعریف میکرد و همیشه دلش به حال آنها میسوخت . میگفت انگار خواهر شما آتشی بود که به جان این خانواده افتاده بود . و این آخر و عاقبتی که الان شما تعریف کردید انگار تقاسی بود که خداوند به خاطرآزردن پدرو مادرش به سرش آورده . ضمنا ازدواج شما با امیر چه ربطی به خصومت سرور با من داشت . منکه کاری نکرده بوداصلامن درتمام مدتی که درهمسایگی باسروربودم حتی بااوخیلی همکلام هم نشده بود ضمن اینکه اینجا نمیشود حرفی زده و خیلی هم گذشته ولی من اصلا دل خوشی از او نداشتم و او را قابل معاشرت نمیدیدم . چندین و چند بار هم به مادرم گفتم من خوشم نمی آید که اوگه گاهی به خانه ما می آیدمادرم میگفت منهم هم راضی نتیستم ولی چه کنم نمیشود که دررا به رویش بست .سرش را می آندازد پائین و می آید معلوم هم نیست دنبال چه میگردد. حوا گفت بله میفهمم شما چی میگوئید . البته من هم بعدها پی بردم که خیلی دیر شده بود.الهه گفت خوب حالاسرور کجاست چه میکند.شرمنده نیست از این راهی که تو را مجبور کرد بروی ؟ حوا گفت نپرس الهه خانم اونهم تقاص خودش را پس داد. همین جا باید بگویم که پس از ازدواج من با امیر بعلت اینکه دیگر رفت و آمد سرور به خانه ما خیلی زیاد شده بود وبه بهانه ی کارهای من اغلب سروکله اش پیدا میشدیکبارامیر به من تذکرداد که ازحضورسروردرخانه ماخیلی ناراحت است و هرطور شده سعی کنم پای او را قطع کنم ولی با شرایطی که داشتم و همیشه سرور طلبکارانه به من میکفت این نان چرب را من برایت درست کردم و مرا مدیون خودش میدانست و از طرفی خوب خواهرم بود و بچه هایش را هم من خیلی دوست داشتم مانده بودم چه کنم . حتی شنیدم که امیر به ربابه گفته بود تو یک کاری کن که این زن پایش را از زندگی من بیرون بکشد ولی نه من و نه ربابه هرچه کردیم حریف سرور نشدیم تا اینکه کاسه صبر امیر تمام شد و یکروز به من گفت هروقت بیام اگر او اینجا باشد من به خانه نخواهم آمد من از نگاه و حرکات این زن نسبت به خودم احساس بدی دارم . منهم که جوان بودم و نادان و در آخر من به مادرم متوسل شدم و کفتم این امد و رفتهای سرور دارد زندگی مرا از هم می پاشد و آنقدر در این کار پا فشاری کردم تا مادرم پای پدرم را هم به میان کشید و دو تائی این مشکل مرا حل کردند ولی سرور اغلب موقعی که امیر نبود رفت و آمدش را به خانه من حفظ کرده بود . بخدا هنوز هم سر در نمیاوردم خلاصه سرتان را درد نمی آوردم این زندگی من بود تا اینکه چند سالی پس از آنکه ما و شما از آن محله بیرون آمدیم . نمیدانم میدانید که مهرداد پسر سرور بود البته او پنهان میکرد . مهرداد به خدمت سربازی رفت زمانی بود که یکی از کشورهای همسایه وارد جنگی شده بود که ایران به آن کشور کمک میکرد و سرباز داوطلب به آنجا میفرستاد . جنگ ظفار را میگویم . پول خوبی هم میداد مهرداد که در راستای زندگی خودش و مادر و پدری که نمیدانست کی هست گیر کرده بود داوطلبانه به آن جنگ رفت . پدر و مادرم اگر بگویم خون گریستند تا مهرداد را از این تصمیمی که گرفته منصرف کنند راضی نشد . خوب وقتی فکر میکنم می بینم این بچه از زمانی که خودش را شناخت در حقیقت در این برزخ گرفتار بود که پدرش کیست . یکی دو بار ضمن درد دلهائی که میکرد شنیدم که پوشیده در حرفهایش میگفت حالا اگر کسی حرامزاده باشد چه باید کرد ؟ دلم میگرفت میگفتم مهرداد این حرف چیه تو میدانی پدر چقدر به دین و مذهب مقید است اگر کوچکترین شکی در این مورد داشت سرور را میکشت . و اغلب اوقات مهرداد نشان میداد که با حرف من قانع شده او عاشق پدر و مادر من بود ولی به گفته ی خودش هیچ احساس به سرور نداشت و بیراه نیست اگر بگویم که از او مننفر هم بود هرگز بچه های سرور دوتا دخترش را میگویم به چشم خواهری نگاه نمیکرد. وقتی پدرم به او تذکر میداد که اینها خواهرهایت هستند و ناموس تو چرااینطور با آنها برخورد میکنی میگفت . اینها با من هیچ نسبتی ندارند.زیردست کسی دارن بزرگ میشوند که خودش راه به تکلیف زندگش نمیبرد .شما میدانید که هرگز مهرداد یکبار هم قدم توی خانه ی سرور نگذاشت . این درد ها بود که این جوان پاک و بی آلایش را به نیستی و فنا داد . بعضی اوقات به این فکر می افتم که شاید درست گفته اند که ار آتش آب پدید می اید . از سرور با آن همه کارهای نابخردانه کسی مثل مهرداد به ثمر میرسد که مثل موم نرم .مثل آب پاک وبی آلایش بود. آری مهرداد درحقیقت خودکشی کرد .به جنگ رفت و دیگر بر نگشت . حتی تا آخرش ما نفهمیدیم چه به سر این بچه آمد . برای پیگیری خیلی باید جستجو میکردم که متاسفانه کسی را نداشتیم . بعد از مدتی سرورکه در حقیقت خودش راعامل این تصمیم مهرداد میدانست عقلش بهم ریخت وکم کم آثار آن پیدا شد .کارهای عجیب و غریب میکرد . گاه میرفت و دو سه روزی اصلا پیدایش نبود کجا میرفت و چه میکرد را کسی نمیداند . یکی خبر آورد که میرود به گورستان و دنبال مهرداد گورها را میکردد . خلاصه کارهایش آنقدر آزار دهنده بود که همه را به این فکر برد که باید برایش فکر درستی کرد . خیلی دوا و دکتر کردند ولی انگار حسابی عقلش را از دست داده بود . روز به روز هم حالش وخیم تر میشد .دخترانش بچه های بدی نبودند . خیلی هوایش را داشتند ولی زیاد طول نکشید که دیگر تحملش برای آنها که  حالا دیگر بزرگ شده بودند بسیار سخت  و سختر شدبالاخره بچه هایش  با کمک شوهرش که میدانی اوضاع اقتصادی خوبی داشت به یک بیمارستان روانی بردندش . مدتی آنجا بود ولی حالش رو به وخامت گذاشت و یکسالی طول نکشید که نتوانست با این درد کنار بیاید . و در همان بیمارستان به رحمت خدا رفت . دخترانش را پدر و مادرم نگهداری کردند حالا هر دوتاشان شوهر کرده اند وضعشان خوب است خدا را شکر ولی سرور هم جزای کارش را دید . خلاصه سرتان را درد نیاورم آن روز سردرد دل امیر باز شد . حرفهائی زد که باورش نه تنها برای من که اگر الان برای شما هم بگویم باور نمیکنید .

 

 فصل شصت و چهارم

آن روزامیر گفت . حوا دلم میخواهد در زندگی مشترکی که باتو دارم مثل همیشه که هیچ چیز را از تو پنهان نمیکردم چون میدانم هرگز مثل من در زندگی با احساست درگیر نبودی . برای همین هیچگاه با تو در این رابطه حرف نمیزدم . چون حس میکردم جنبه درک مرا داری . البته این هیچ ایرادی ندارد هرکس در مسیر زندگی به راهی کشیده میشود و ربانش را کسانی میدانند که حال او را درک میکنند. تو با من خیلی فاصله داری تو یک زندگی ساده را تجربه کردی و من یک زندگی پر از احساس و درد را . حالا فکر میکنم با تمام فرقی که با تو دارم دلم میخواهد دردم را به کسی بگویم شاید سبک شوم و شاید پس از این مدت طولانی که باهم زندگی کرده ایم تو بتوانی به من کمک کنی . و به تو بگویم من در تمام مدت زندگی باتو دو نفر بودم یکی شوهر تو و دیگری یک غریبه ولی این بارمیخواهم  همه چیز را به تو بگویم . دیگر از بس در خودم ریختم خسته شدم . چه کسی بهتر از تو. تو  یک عمر سنگ صبور بودی . شایدبه خاطر احساس زنانه ای که در تو هست گاهی به حال و روز من پی برده بودی ولی با گذشت و بزرگواری به روی من نیاوردی نشستی بچه هایمان را بزرگ کردی و این برای من بسیار با ارزش است و من اکنون از صمیم قلبم . واقعا از خدا متشکرم که ترا به من داد.

دستش را گرفتم احساس کردم تب دارد . داغ بود مثل تنور میسوخت . گفتم تب داری ؟ حالت خوش نیست؟ در حالیکه دستش را از دستم بیرون میکشید گفت . نه حالم بد نیست هیجان دارم . میخواهم دردهایم را بیرون بریزم . برای این هیجان است که اینگونه داغ شده ام  خیالت راحت باشد . گفتم بگو امیر سراپا گوشم .

امیر گفت این چندین سالی که از خانواده حسینی دور بودیم . من از روز اول که آنها ار محله ی ما نقل مکان کردند با پرس و جوئی  که مدتها به طول انجامید  کردم آدرس آنها را پیدا کردم . راستش من به این نزدیکی نیاز روحی داشتم اگر یادت باشد زمانیکه آنها رفتند من رضایت به تغییر مکان دادم .گمانم به خاطر داری که هرکس هرجا را پیشنهاد میکرد من مصرا میخواستم که در همین حول و حوش خانه بخریم . میدانم هیچکس حتی به ذهنش خطور نمیکرد که چرا من اینگونه در گرفتن خانه در این جا پافشاری میکنم باید عاشق بود تا احساس مرا درک کند . و حالا به تو بگویم اینجا که الان سکونت داریم   تقریبا نزدیک خانه الهه است من روی حساب به این خانه آمدم یادت که هست خودم این منزل را پیدا کردم . با انتخاب این خانه من احساس راحتی میکردم روحا آرامش داشتم بعد از آمدن به این خانه من مرتبا الهه رازیر نظر داشتم . شاید باورش برایت سخت باشد ولی نفس کشیدن من وابسته به دیدن او بود . اورا  میدیدم . و از دور نگاهش میکردم . او حتی یکبار هم مرا ندید و هرگز نفهمید که چطور عاشقانه قدم به قدم او را چون سایه تعقیب میکنم . اگر یک هفته حد اقل یکبار او را نمیدیدم دیوانه میشدم اگر بدانی وقتی چندین بار پیش آمد که به سفر رفت و مدتش کمی طولانی شد من چه حالی داشتم . با یکی دوتا از همسایگانشان بی آنکه مرا بشناسد سر آشنائی را باز کردم تا بدینوسیله از حال و احوالش با خبر باشم . میدانستم سمر در دانشگاه درس میخواند ولی نمیدانستم که عازم امریکاست . سمر را هم دیده ام . دختر قشنگی هست . الهه یک پسر هم دارد به اسم سهند . سهند خیلی به خود الهه شبیه است . زیباست . فکر میکنم او شش هفت سال از سمر کوچکتر باشد . حرفهای امیر هم به دلم آتش میزد و هم بخاطر او سعی میکردم تظاهر به آرامش کنم . شاید شما که زن هستید و یک عمر سر به بالین یک مرد گذاشته باشید و او را از صمیم قلب دوست داشته باشید بتوانید حال مرا درک کنید . ولی چاره ای جز گوش دادن به حرفهای امیر نداشتم . او مدت دوساعت یکریز حرف زد . گاه صدایش میگرفت . گاهی بغض به گلویش می آمد و گاهی نمی اشک را هم گوشه ی چشمش حس میکردم . در تمام مدت من فقط و فقط او را نگاه میکردم انگار امیر داشت برای من عوض میشد. شاید باورش برایتان سخت باشد ولی شکل امیر را هم داشتم طور دیگر میدیدم .نمیدانم دلم به حالش میسوخت یا داشتم از او متنفر میشدم . من میدانستم که او دلش هیچوقت پیش من نبوده میدانستم هرگز نتوانستم آن زنی باشم که لایق او باشم ولی بهر حال عمری را تباه کرده بودم و دلخوش به روزی بود م که بالاخره این عشق را شکست دهم  . ولی نشد که نشد و حالا میدیدم همه اش تصور غلطی بوده که کسانی مثل سروردر ذهن من رخنه کرده بودند .در آن لحظه احساس میکردم که امیر از عشقی دارد داد سخن میدهد که من بیزار از شنیدش بودم . تا حال اینگونه در مقابل عشق امیر خرد نشده بودم . شکستگی ام را در سلول سلولم حس میکردم . امیر بی خبر از حالم بود .

الهه خانم در این مدت که ما از شما دور بودیم خیلی بلاها سر خودم و زندگیم آمد . تنها پشتیبانهایم که پدر و مادرم بودند به رحمت خدا رفتند . رفتار خواهرهای امیر با من بسیار تحقیر آمیز بود . بچه هایم هم عمه هایشان را بیشتر از من قبول داشتند . خوب من یک دختر روستائی به تمام معنی بودم ازدواج با امیر گذشته از اینکه او یک سرو گردن از همه جهت با من و خانواده ام فرق داشت یکی از آرزوهای من هم این بود که به شهر بیایم و اینجا شوهر کنم . همانطور که گفتم سرور هم که به تمام این افکار من آشنائی داشت کسی بود که مرا به این ازدواج ترغیب میکرد . پدرم کاملا مخالف بود هم با ازدواج من با امیر و هم برای اینکه این لقمه را سرور برای من گرفته . میگفت این دختر هر کاری که میکند روی حساب و کتاب است . پیر مرد راست میگفت . بعدها فهمیدم که دست آویز سرور شده بودم او عاشق امیر بود . برای در کنار او بودن مرا طعمه کرد . و منهم که دختری ساد بودم حسابی گولش را خوردم و امیر که در آن زمان با جواب ردی که مادر شما به او داده بود واقعا درشرایط بدی گیر کرده بود .حال و روز خوشی نداشت . ضمن اینکه ربابه هم به تحریک سرور آتش این ماجرا را تند کرده بود خدا از آنها نگذرد که زندگی مرا بخاطر خودشان تباه کردند . بعدهاا فهمیدم که شوهر ربابه را سرور فراری داده بود تا به دست قانون نیفتند من از تمام ماجراها تقریبا با خبر هستم . البته ربابه در آن زمان واقعا بی تقصیر بود ولی بعدها گویا موسی را پیدا کرده بود یا خود موسی به سراغش آمده بود نمیدانم و ربابه هم بلاخره زن او بود با دستیاری سرور جان سالم از مهلکه به در برد و در خفا با ربابه ارتباط داشت . تمام این اوضاع و احوالی که در اطراف امیر میگذشت بیشتر حال او را به وخامت میکشید . سرزنش سرور و ربابه باعث شده بود که امیر را برای ازدواج بامن آماده کنند وهمین جوی که به وجود آمده بودعاملی بود که خواهرهایش هم خیلی نگران حالش بودند همه وهمه دست به دست هم داد و شد اینکه میبینید .. البته بعدها زمانی که من فقط مزدک و مهنوش را داشتم در رابطه با سرور جریانی اتفاق افتاد که امیر به من گفت یا من و دو بچه ات و یا خواهرت بین ما یکی را انتخاب کن . راستش من نفهمیدم چرا امیر چنین حرفی زد . آخر همانطور که به شما گفتم امیر بسیار مرد صبور و سازگاریست با اینهمه علاقه که به شما داشت هرگز مرارنجیده خاطر نکرد . پدری مهربان و پاک برای بچه هایمان بود منهم او را بر سرور ترحیح دادم و تا وقتی هم که سرورزنده بود انگار نه انگار خواهری به نام سرور دارم . او خیلی دور و بر من گشت ولی من راهم را از او جدا کرده بودم . پدر و مادرم هم که به رحمت خدا رفته بودند . ارتباط من تاوقتی مهرداد بود تلفنی با او صحبت میکردم بعد همانطورکه توضیح دادم  دیگر معلوم نشد که زنده است یا مرده .

بله الهه خانم من یک از هزار برایتان گفتم چون میخواهم به اصل مسئله بپردازم و علت آمدنم را برایتان بگویم .

در تمام مدتی که حوا حرف میزد الهه مثل یک مجسمه جلوی او نشسته بود و به حرفهایش گوش میداد . هیچ قدرتی برای هیچ حرکتی در او نبود . او داشت به رازهائی پی میبرد که هرگز در مخیله اش نمی گنجید . سرور را تازه شناخته بود . عشق امیر را تاره کشف کرده بود . حال و روز و عاقبت سرور را و حال و روز امیررا . همه و همه برایش شوک آور بود . او به خودش به عشق پایمال شده اش به زمانهای جوانی از دست رفته اش فکر میکرد . حالا سمر شوهر کرده بود و دوتا هم بچه داشت پسرش سهند هم ازدواج کرده بود و یک بچه داشت . الهه مادر بزرگی بود که همه او را سعادتمند میدیدند . ولی اودر حقیقت یک درد را در گوشه ی قلبش با تمام سنگینی اش حمل میکرد این درد مثل یک جسد مرده بود جسد مرده ی عشقی که هنوز گاهگاهی با او زندگی میکرد و حالا حوا آمده بود به این جسد جان بدهد . تن الهه داشت گرم میشد . یواش یواش گرمای قلبش داشت به این جسد روح تازه میداد . احساس میکرد جوان شده الان این امیر است که دارد به او ابراز عشق میکند . در حقیقت او بجای حوا امیر را میدید . حوا داشت حرف میزد و الهه در عالم خودش سیر میکرد . چه لحظات شیرینی را داشت سپری میکرد حالا که دیگر حتی یک موی سیاه در سرش پیدا نمیشد .انگار دانه ای که در دلش کاشته شده بود تازه داشت سر از خاک بر می آورد . هوای دلش آفتابی شده بود . ثمر یک عمر درد کشیدن را داشت به شیرینی زیر زبانش حس میکرد . او هرگز در تصورش هم نمی گنجید که عشقی این چنینی را نادیده گرفته است چه او هم مثل حوا سرخورده از زندگی بود . به ظاهر همه چیز بر وفق مراد بود ولی حوا از عشقی که در دل امیر رخنه کرده بود میسوخت و الهه از عشقی که هرگز در دل منوچهر نبود رنج میبرد . در طول زندگی مشترک الهه با امیر حتی یک لحظه منوچهر از نظر احساسی آنی نبود که الهه ارزو داشت . همیشه مثل مجسمه ای در زندگی فقط بود و زندگی میکرد ولی حالا . حالا به این نتیجه رسیده بود که  درست گفته اند گاهی چه زود دیر میشود . این بار برای الهه همه چیز چه دیر شده بود .   فصل شصت و پنجم

حوا داشت همچنان ادامه میداد . ولی وقتی الهه به خود آمد تازه متوجه شد مدتی است حوا حرف زده و الهه اصلا نشنیده بود . به خود آمد و به حرفهای حوا برگشت . اشک چشمان حوا را پوشانده بود .

الهه از اینجا حواسش به حوا جمع شد و شنید که حوا گفت . الهه خانم یکسال است که امیر مریض شده و حدود دو هفته است که دیگر کاملا بستریست. سخت غذا میخورد دکترها هم بی آنکه خودش بداند جوابش کرده اند. خوب سن و سالی هم دارد . ما هم مثل شما چند نوه و حتی یک نتیجه داریم . تنها کسیکه الان شبانه روز خدمتش را میکند منم . از دل و جان برایش مایه میگذارم بخدا دلم میخواهد قبل از او من بمیرم ولی با مشیت الهی که نمیشود جنگید.

چند روز پیش زمانی که هردو تنها بودیم .مرا کنار خودش نشاند گفت میدانم آخرین روزهای حیاتم را میگذرانم . ازتو راضی هستم با بود و نبودم با دارو ندارم ساختی با همه کاستیها که آگاهم کنار آمدی. نه فکر کنی که نمیدانستم ولی بخدا دست خودم نبود . میدانی که هرچه گفته ام و الان میگم راست است من تنها بدهی که به تو ندارم اینست که هرگز به تو دروغ نگفتم . سرت کلاه نگذاشتم و هرچه بود با راستی و درستی با تو در میان گذاشتم . میدانم سختی کشیدی ولی منهم زندگی راحتی نکردم در تمام زندگیم همیشه یک بازنده بودم . میدانم این خواسته ای را هم که الان میخواهم ازتوبخواهم برایت بسیارسخت است ولی اگر این بزرگواری را در حق من بکنی مرا در آخرین خواسته ای که از تو داشتم راضی کرده ای . البته نمیخواهم اگر راضی نیستی کاری بکنی . ولی با شناختی که از تو دارم میدانم که مرا نا امید نمیکنی . تو یکعمر مراتحمل کرده ای درمقابل آنهمه فشاری که به تو تحمیل کرده ام این خواهشم که آخرین خواهشم در بستر مرگ است مطمئن هستم رویم را زمین نمیزنی.و من این درد را که یک عمر تحمل کرده ام با خود به گور نمیبرم . تمام این حرفها را امیر در حالی میزد که اشک چشمانش را پر کرده بود . من یک عمر با امیر زیر یک سقف زندگی کرده بودم . کوچکترین دگرگونی رادررفتارش به راحتی تشخیص میدادم . ولی بجرات به شما قسم میخورم که هیچگاه امیر را اینگونه ندیده بود . انگارداشت حرفهائی را میزدکه عمری آن رادر دلش تلنبار کرده بود . راستش حال خودم را نمی فهمیدم نمیدانستم از من چه میخواهد که اینگونه به من التماس میکند . امیر مرد بسیار مغروری بود کم پیش آمده بود که از من بخواهد به خاطرش کاری بکنم ولی این بار گویا من امیر را نمیشناختم . داشت با تک تک کلماتش به من التماس میکرد . یک لحظه به خود آمدم به گذشته برگشتم احساس کردم که هرچه هست باید آتش زیر خاکستر باشد . باید دردی باشد که امیر را سالهاست سوزانده . حالا دیگر تقریبا برایم مسجل شده بود که امیر در اطراف عشقی میخواهد حرف بزند که خودش میدانست و خدایش .

بخدا الهه خانم شاید باورش برای شما سخت باشد ولی میدانستم چه میخواهد بگویدآخرهمانطور که گفتم  من یک عمر با امیر زیر یک سقف زندگی کرده بود در این زمان به این نتیجه رسیدم که نباید زود قضاوت کنم شاید درد دیگری دارد که در این زمان حساس می خواهدبامن بگوید و راستش ته دلم نمیخواستم او را اگر به یاد شما نیست خودم به او یادآوری کرده باشم از اینرو صبرکردم تا خودش بگوید شاید از روی حسادت زنانه دارم اینگونه فکر میکنم . بالاخره هرچه هم که خودم را قانع کنم که عشق امیر به شما یک عشق عادی نبوده باز اون حس را نمیتوانم نادیده بگیرم . به خودم گفتم  عجله کار شیطان است بگذار امیر حرفش را بزندآنچنان یک عمر از سایه این عشق خودم را کنارکشیده بودم که فکر کردم با گفتن یک کلمه  نکند کار را خراب کنم . پس در حالیکه به او قوت قلب میدادم گفتم باشدعزیزم بگوهرکاری بخواهی ازدل وجان برایت انجام میدهم اینقدرهم حرف مرگ را نزن میدانی که من طاقت ندارم . آخرالهه خانم من عاشق امیر بودم . امیر لایق عشقی بزرگتراز آنچه من به او داشتم را داشت . امیر سراسر پاکی و صداقت بود حتی در زمانیکه کمترین احساسی من میدانم به من نداشت باز هم مرد و مردانه پای من و زندگیم ایستاده بود .

امیردرحالیکه احساس میکردم هرلحظه حالش بدترمیشود  گفت . حوا فقط یک لحظه میخواهم الهه را ببینم . در این مدت که  نتوانستم او را حتی از دور ببینم . فقط در خیال با او حرف میزدم و درد دل میکردم . بزرگی کن . ببین میتوانی یک نگاه . فقط یک نگاه ..............

اشک چشمان من و امیر را دریا کرد . رویش را از من برگرداند . فهمیدم که از من خجالت میکشد که چنین درخواستی کرده . ولی باور داشتم که باید چه بار سنگینی را تحمل کرده باشد که حالا با کمک من میخواهد این بار را زمین بگذارد . او در بستر مرگ است برای من که یک عمر درد این عشق بیشتر از همه مرا سوزانده بود تحمل کرده بودم حالا که دیگر فرقی نمیکند امروز و یا فردا امیر میرود . اگر اینکار را برایش نکنم نه خدا مرا میبخشد و نه خودم . اگر یکروز به گوش بچه هایم برسد که پدرشان در بستر مرگ از من چنین تقاضائی کرد و من با کمال خونسردی بعلت حسادت زنانه او را محروم کرده ام چطور توی صورتشان نگاه کنم ؟ بالاخره مرگ حق است روزی هم نوبت من میرسد.الهه خانم سرتان را حسابی درد آوردم .از طرفی بعد از یکعمر زندگی با او اولین بار بود که توی صورت من نگاه میکرد و از عشقی صحبت میکرد که من سالها آن را در تار تار وجوش حس کرده بودم . راستش هرگز و هرگز باورنمیکردم که امیر اینگونه میسوخته و دم نمیزده . در آن لحظه حال و روز من وامیر را هیچکس نمیتواند تصویر کند . نمیدانم زیر باراین احساس زنانه وحسادت داشتم له میشدم ویا میخواستم بزرگوارنه تمام بار احساسم را خودم حمل کنم و حتی حاضرم حتی زیراین بارله بشوم . ومن داشتم به چشم خود میدیدم که امیر دارد مثل شمع آب میشود . شعله های آخر عمر امیر را به چشم می دیدم و دلم داشت از جا کنده میشد .

الهه همچنان منگ و از خود رفته به چشمان پر از اشک حوانگاه میکرد . خوشا به حال حوا که میتوانست گریه کند . الهه حتی نمی توانست گریه کند. گریه برای عشقی که داشت چنین پایان غم انگیزی پیدا میکردعشقی که یک عمر او را سوزانده بود درحالیکه حتی نمیدانست که دل امیر هم همیشه در هوای اوست . . الهه حتی در تصورش هم چنین صحنه ای را نمیدید.درذهنش این جمله نقش بست " امیر دارد میمیرد؟"وای بر من حال الهه آنچنان حالی بود که یک برج در حال فرو ریختن است برجی که هرگز کسی فکر نمیکرد سخترین بلایای آسمانی هم نمیتواند به آن زخمه ای بزند . در این زمان دنیا برایش در یک جمله خلاصه شده بود :امیر دارد میمیرد " الهه در این زمان نه یک زنی که یک عمر سوخته و ساخته و نه . امیر او . همان عشقی که تا امروز حتی یک لحظه نتوانسته بود فراموش کند.خوش به حال حوا که میتوانست اشک بریزد .درد الهه آنقدربزرگ و عمیق بود که اشک هم گویا قبل از اینکه از چشمش سرازیر شود آتش شده بود و داشت جسم و جانش را میسوزاند.

حوابا بغضی که حالا به گریه ای علنی تبدیل شده بود گفت . حالا آمدم از شما خواهش که نه.  به شما التماس کنم یک لحظه به دیدنش بیائید . نمی خواهم نا امید از دنیا برود نمیخواهم تا نفس میکشم و در دنیا هستم در این آرزو بمانم که نتوانستم آخرین خواسته ی عشقم را برآورده کنم . میترسم امیر دستش از قبر بیرون بماند . از دیشب تا به حال نمیدانید در چه حال و روزی به سر میبرم . در جنگی هستم که عشق برنده ی آنست .هر لحظه به امیر نگاه میکنم درست احساس میکنم دارد مثل شمع آب میشود . با عجله آمدم . از گذشت ثانیه ها هم واهمه دارم .شما اگرکسی را دوست داشته اید آنهم باتمام وجودتان کاملا حرف مرادرک میکنید من هنوز عاشق امیر هستم حتی احساس میکنم بعد از او تا هستم این عشق مردنی نیست . هرچند میدانستم و میدانم که او عاشق شماست و مرا فقط و فقط بعنوان مادر بچه هایش و زندگی ظاهری قبول دارد .ولی من او را برای خودش دوست دارم .

دراین لحظه اشک مثل باران از چشمان حوا و الهه جاری شد . الهه حوا را بغل کرد و گفت . باشه عزیزم . میام . راستش من تا الان هرگز این حرفهائی را که از دهان تو شنیدم نه به آن فکر کرده بودم و نه در مخیله ام می گنجید . بهیچ عنوان فکر نمیکردم که امیر به من به این اندازه علاقمند است . ولی بطور سربسته برای اولین بار به تو میگویم که دل به دل راه دارد . من به این ضرب المثل دراین زمان اعتقاد پیدا کردم . . بله حوا جان می آیم ولی امیدوارم که همه اشتباه کرده باشند . آخر عمر دست خداست . ولی نمیخواهم هیچکس از این ملاقات و از آمدن من به خانه شما مطلع شود فصل شصت و ششم

وقتی حوا مطمئن به آمدن الهه شد . اشکهایش را پاک کرد و گفت قول میدهم این راز بین ما تا هستیم مخفی بماند . شما از طرف من خیالتان جمع باشد . بعد از آنکه حوا آدرس کامل خانه اش را به الهه داد گفت  شاید این درخواست را هم که میخواهم بکنم درست نباشد ولی ناچارم میترسم تمام رشته هایمان پنبه شود تمنای من اینست چون بگفته ی پزشک وقت زیادی نمانده همین فردا شما برای این کار وقت بگذارید. و بعد از گرفتن قول روز بعد وبا این اطمینان از الهه خدا حافظی کرد و رفت .

حوا رفت ولی الهه تازه متوجه شده بود که بی آنکه فکر حرفی را که زده و قولی را که داده بکند ناخود آگاه به خواسته ی دلش جواب مثبت داده بود . برای الهه رفتن به دیدن امیر کار ساده ای نبود . او عمری حسرت یک لحظه دیدن امیر را داشت یک عمر حسرت شنیدن صدایش را داشت یک عمر حسرت این را داشت که در هوائی که امیر نفس میکشد تنفس کند . یک عمر به خود این آرزو را  بدهکار بود و حالا ناخواسته بدون تفکر داشت به این آرزویش میرسید . فکر کرد اگر ؟؟؟؟ و باز بخود نهیب زد که  . یک عمر برای دیگران زندگی کرد ی و بعد خنده کمرنگی لبهایش را رنگ زد  بی آنکه واقعا شاد باشد اوبه چشمانش که سالها  گریستنهایش را فقط تاریکیهای شب شاهد بود .و به یک عمرتلف شده که  فقط در دل گریسته بود فکر کرد. شب و روزی را سراغ نداشت  که فکر امیر در آن جائی نداشته باشد . کی فکر میکرد به چنین روزی ؟ کی فکر میکرد که امیر؟؟ نه امیر مردنی نیست . نا خودآگاه سرش را بسوی آسمان بلند کرد و از خدا خواست امیر را برای او نگهدارد. تحمل مرگش را نداشت تحمل نبودنش را نداشت . ازفکر اینکه لحظه ی مرگ امیر را ببیند داشت دیوانه اش میکرد .  . حوا رفت ولی الهه تازه داشت به سرعت زمان رفته ی عمرش را معکوس طی میکرد داشت به سن بیست و دوسالگی ، بیست سالگی ، شانزده سالگی و نگاه اول می افتاد. بی حوصله و وارفته خودش را روی یک صندلی انداخت . و تمامی گذشت سالها را شیرین و تلخ  به تماشا نشست .

ثانیه ها پا روی صفحه ی ساعت نمی کشیدند گویا سنگین شده بودند . چشمهای الهه بجز ساعت هیچ چیز را نمیدید . فقط امیر را . امیر جوان خوش قد و بالا با آن چشمان سیاه و موهائی که اغلب روی پیشانیش در رقص بود . حضورش را در کوچه . بوی عطر او رادر فضائی که گاهی شانس تنفس در آن را داشت حس میکرد. یک لحظه حس کرد کاش جای حوا بود . از بودن با امیر زندگیش سرشار میشد .ولی بعد پشیمان میشد اودر ته دلش نمیخواست در این حال و هوا به دیدن امیر برود نمیخواست او را در جدال با مرگ ببیند درحقیقت دلش به درد آمده بود از وضعی که حوا از امیر برایش مجسم کرده بود ببیند .او نمیخواست قدم زدن مرگ رادر کنار امیر حس کند . او خنده ی امیر را میخواست . عشق امیر را میخواست . و چشمان پر فروغ امیر را . لابد اکنون به چشمانش فروغی نمانده . تنش رنجور و تکیده است . از تجسم این حالتهای خیالی دلش می گرفت . ولی به حوا قول داده بود . باید هرطور شده به این زن که یک عمر زیر بار عشق او و امیر له شده بود کمک کند . دلش به حال حوا میسوخت . نمیتوانست خودش را جای او بگذارد درست است که از منوچهرهیچ عشقی ندیده بود ولی میدانست که منوچهر به کسی وابسته نیست میدانست عشقی این چنینی بین او و منوچهر نبوده .  ولی حوا حال دیگری داشت . احساس میکرد هرگز نمیتوانست مثل حوا با چنین زندگی کنار بیاید.

برای رفتن به خانه امیر میباید برنامه فرداراطوری روبراه کند که منوچهر بوئی نبرد.نمیخواست کسی از این راز مطلع شود گویا میخواست این عشق را ازالف تا یا برای خودش نگهدارد.اواین شانس را هم نداشت که مثل امیراگردر بسترمرگ بود از نزدیکترین کسش که منوچهر بود کمک بگیرد . در این حالت باز امیر از او خوش شانس تر بود حوا را داشت که به خاطر او از تمام هستیش و غرورش بگذرد .تمام آن روز را فکر کرد و  با هر ترفندی بود برنامه  خانه نماندن صبح فردا را طراحی کرد و خیالش از این جهت جمع شد گویا میخواست تا جائی که ممکن است نزد امیربماند . آهی کشید وگفت کاش کنارش بامرگ همراهش بودم . ولی چه ایکاشها که الهه در رابطه با عشق امیر ناکام مانده بود .

فردای آن روز.روزی که شب قبل آن تا صبح حتی مژه نزده بود رسید . به سرعت کارهای روزمره را انجام داد و حالا مانده بود که از زندگی چندین و چند ساله اش زمانی را به خود اختصاص دهد . او به خود حق میداد که لااقل این لحظه را از دست ندهد . او میخواست به دیدن عشقش برود . میخواست به دیدن امیری برود که سالهای آرزوی یک ثانیه اش را داشت . او حالا یک زن سالخورده نبود یک دختر نوجوان بود . او پر در آورده بود . روحش داشت بسوی امیر پر میکشید . احساس نا خواسته ای به او میگفت شاید امیر با دیدن او بتواند به مرگ غلبه کند . او میخواست با عشقش به کالبد امیر روح بدمد . سلول سلول وجودش امیر را میخواست . چه ساعتها که برای دیدن امیر در رویاهایش دنبال چنین لحطه ای میگشت .

اولین کاریکه کرداین بود که به آینه پناه ببردنمیخواست امیراو را پیر در هم شکسته ببیند . میخواست شمائی از گذشته را داشته باشد . میخواست عشق را درچشم امیر تجربه کند .حسرتی که یک عمر در آتشش سوخت . از دیشب تا به حال صدها بار برخورد ش را با امیردرذهنش تجسم کرده بود .گاه دلش از شورعشق می تپید و گاه اشک چشمانش را خیس میکرد .حالی داشت که برا ی خودش هم آشنا نبود .جلوی آینه کلی به موهای سفیدش خیره شد.دستش رابالا بردتاموهای آشفته اش را جمع کند . خوشش نیامد گویا پیر تر جلوه میکرد.خسته شده بود انگار زمانه نمیخواست با او مدارا کند . چقدر شکسته شده .خطوط صورتش گویا عمیقتر و وحشتناکتر خودشان را به رخ الهه می کشیدند.رنگ صورتش به زردی گرائیده بود که اثر از بیخوابی شب گذشت در آن موج میزدهرگز اینهمه به خودش در آینه خیره نشده بود  کارهای عشق قابل پیش بینی نیست . یک آن خنده ی تلخی لبانش را از هم گشود زیر لب گفت مثل اینکه امیر میخواهد به خواستگاریم بیاید .وقطره ای اشک ازچشمانش فروریخت .به خود نهیب زد."الهه به خودبیا درست خودت رانگاه کن.ولی بازشوری که دردلش بودتمامی نداشت باشوق وذوق بهترین پیراهنش راکه لباسی آبی رنگ بودپوشید.به یادداشت که چندین بارسمر به اوگفته بودمامان این پیراهن خیلی بتومیاید.انگارکلی جوان میشی وقتی اینو میپوشی.ولی الهه هرگزبحرف سمرمثل امروزفکر نکرده بود.بعدازپوشیدن لباس کلی هم به سرو شکلش وررفت. چند بار تمرین اولین نگاه را کرد و سپس با دلی پر تپش به دیدار امیر رفت . خیلی دیر بود . چقدر حسرت دیدارش را داشت . خدایا چرا بعضی اوقات بیرحمانه با سرنوشت انسانها بازی میکنی ؟

الهه آن منطقه ازخانه امیرراکه حوابه اوآدرس داده بودخوب میشناخت به آسانی آدرس راپیدا کرد.هیچکس اگراورا میدید باور نمیکرد که زنی به آن سن و سال در آن لحظه چه حالی دارد . خدایا این عشق چیست که در دل انسانها به ودیعه گذاشته ای؟ چیست که سن و سال . زشتی و زیبائی زمان ومکان نمی شناسد.دل توی دل الهه نبود . به در خانه معشوق رسیده بود لحظه ای ایستاد. شاید میخواست به گذشته برگردد.  به یادش آمد که چندین  با راز این محل گذر کرده و حتی یکباربه ذهنش نرسیده که پشت این دیوارهای سنگی قلبی برایش می تپد. در این زمان   قلبش در سینه اش مثل کبوتری ره گم کرده می کوبید . هنوز انگار میترسید .در این لحظه الهه به چیز شک کرده بود دارد درست میبیند یا اصلا دارد خواب میبیند ؟ او پشت دری ایستاده که در آنسوی در امیر درانتظار اوست ؟ ولی خدا مگر میشود چنین خوشبختی را حتی در خیال باور کرد؟ الهه درآن لحظه نه یک پیرزن بلکه همان دخترک هجده نوزده ساله ی عاشق یواشکی بود.الهه هرگزچنین حالی را تجربه نکرده بود.او فقط عاشق بود.عاشقی که دلش را و دردش را  و تمام آمال و آرزوهایش را چون یک یادگار گرانبها در گوشه ی قلبش آنجا که هیچکس راراهی نبود پنهان کرده بود. الهه حالی داشت که گفتنی نبود. حتی دستش برای زدن زنگ درناباوری بود . چندبار با خودش گفت نکند کاری که میکنم درست نباشد ؟ نکند عواقبی داشته باشد که تمام زندگیش را زیرسئوال ببرد ؟احساس میکرددارد کاری رامیکند که یک عمرازانجامش عاجزبود. او هرگز به دلش به خواسته اش و ارزوهایش جواب مثبت نداده بود.اوهمیشه به اطرافش نگریسته بودوبرای دیگران زندگی کرده بوداوازخودش کاملا غافل بود والان در این لحظه فقط وفقط به خودش به دلش وخواسته اش دارد بها میدهد .چند بار از خودش پرسید . نکند دارم راه غلطی را انتخاب میکنم ؟ ولی در ذات داشت به احساسش جواب میداد . دیگرزمانی وفرصتی باقی نمانده بود. این آخرین فرصت بود از طرفی به خودش اطمینان میداد که به حوا ایمان داشت.میدانست تمام حرفهایش اوازروی صداقت است . باز فکر کرد نکند امیر؟؟؟ نه امکان ندارد امیر تا او را نبیند. امیرتا حضوراورا کنارخودش حس نکند . امیر وامیروامیر. یک عمر این اسم بر روی قلبش حک شده بود

بالاخره به خودش مسلط شد و زنگ در به صدا در آمد. فصل شصت و هفتم

و زمانی نگذشت که حوا در را گشود . او منتظر الهه بود او با اشکی که از روی صورتش پاک کرده بود ولی هنوز خط اشک به الهه نشان میداد که اوضاع وخیمتر از آنستکه که تصور میکرد به الهه خوش آمد گفت .

حیاطی بزرگ . تمیز و زیبا. در اولین لحظه چشم الهه به دنبال امیر بود.او فقط امیررا جستجو میکرد. صورتش را چشمانش راو اشتیاقش را به دیدن . ولی الهه را برق گرفت . زیرا در قسمتی از حیاط چندین زن و مرد و دختر و پسر جوان دید . با نگاهی پرسشگرانه به حوا توضیح خواست . حوا معنی نگاه الهه را خوب فهمید .و آرام طوری که فقط الهه میفهمید گفت . خیالتان از طرف اینها راحت باشد . بچه ها برای اینکه در مسیر بیماری و حال نزار امیر بودند و دکتر همه چیز را به مزدک و مازیار از وضع امیر به اینها گفته بود اینها امده اند برای اینکه در آخرین لحظات کنار پدرو پدر بزرگشان باشند . همه اینها عاشق امیرهستند. آنها در طول بیماری امیر همیشه نگران حال او بودند . منهم برای اینکه جوابی برای آمدن شما داشته باشم وضمنا به بچه هایش بگویم که من چقدر امیررا دوست داشتم وتا آخرین لحظه برای برآوردن تقاضایش حاضرم ازخودم و حساساتم بگذرم به مزدک ومازیارماجرا را گفتم . نکند آنها فکرهای دیگری بکنند قبول دارید که دراین حال و روزی که داریم آمدن یک غریبه چقدر سئوال برانگیز میتواند باشد . ضمن اینکه خصوصا مزدک هرچند میدانم که میداند ولی هرگزبه روی من وامیر نیاورده ولی مطمئن هستم که ماجرای عشق امیر را به شما میداند . بچه که نیست .حالا الهه جان شما به این ها اصلا توجه نکن . الان هم چشم براه است امیر صدای زنگ را شنید ه. از دیروز که ماجرای آمدنم را به خانه شما و قبول کردن اینکه شما به دیدارش میروید به او گفتم خدا میداند چه حالی دارد . گویا حالش خیلی بهتر شده . راستش مرتب  در هر رفت و امدم به بالینش در حالیکه صدایش به سختی شنیده میشود و میدانم که در چه وضعی هست از شما و گذشته حرف میزند.انگار میخواهد گذشته اش را مرور کند . من سعی میکنم او را وادار به سکوت کنم میدانم با چه جان کندنی کلمات رابه لب میاورد . دلم دارد میترکد من فکر میکنم اوهنوز در آن زمان دارد زندگی میکند .در اینوقت تقریبا به اتاقی که گویا امیردرآن بود رسیدند . بوی امیر فضای خانه را پر کرده بود و یا شاید این بوی عشق بود که الهه آن را حس میکرد در طول راه که حوا داشت برای الهه توضیح میداد الهه میدید که نگاه کسانیکه در حیاط بودند مثل تیغ داشت به جانش نیش میزد . حال غریبی داشت . یک ثانیه احساس کرد عجب کار بدی کرده حالا اینها پیش خودشان چه فکرهائی میکنند . مثل دختر بچه ای که کار بدی کرده باشد دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد . به خودش نهیب زد ."الهه این چه کاری بود که کردی کاش این بار هم سنگ بر دلت میگذاشتی و پیرو احساساتت نمیشدی ". ولی باز پشیمان میشد یاد التماسهای حوا افتاد. دلش برای امیر تنگ شده بود . تحمل اینهمه درد و رنج به دیدار امیر می ارزید .

دری بزرگ وطوسی رنگ نظرالهه رابخودجلب کردبرشهائی ازشیشه نشان میداد که درآن وقت روز هم چراغهای اتاق روشن است . قلبش داشت از سینه اش بیرون میزد.نگاهی به حوا کرد . حوا درحالیکه دست الهه را گرفته بود و در دستانش میفشرد گفت. الهه خانم امیر اینجاست . منتظر شماست من به اتاق نمی آیم  . می خواهم همانطور که تا حال ملاحظه ی حال امیر را کرده ام این دم آخر هم حواسم به او باشد میخواهم درلحظه ی آخرزندگیش با شما تنها باشد .میدانم نهایت  آرزویش این بود .در مدتی که حوا با الهه در حیاط حرف میزدهمه ساکت بودند هرچند حرفهارا نمیشنیدند ولی گویا میدانستند که باید سکوت کنند . سکوتی که رنگ آخرش سیاهی بود و فریاد واشک .الهه مانده بود چه کند.تا حال درزندگیش اینگونه سردرگم نمانده بود . انگار نه راه پیش داشت و نه راه پس . کاش میشد از این جا فرار کند.اوکه عمری را در هجران به سر برده بود باز هم به همان درد بسوزد و بسازد . ولی نمیشد . امیر منتظرش بود .پاهای الهه یارای حرکت نداشت . جو بدی بود . با همان پاهای لرزان و قلبی از آن لرزانتر بسوی اتاقی که حوا به او نشان داده بود قدم برداشت . پشت در حالی داشت که گفتنی نیست . خدای من یعنی درست است . یعنی میتوانم امیرم را ببینم .در را باز کرد روی تخت رو برو ..چشمش به امیر افتاد . پیر مردی فرتوت با موهای سفید و رنگی پریده . چشمانی ثابت . نمیدانست چه کند . حرف بزند ؟ سلام کند؟ حسابی دست و پایش را مثل دختری که با دیدن عشقش دست و پایش را گم میکند حالا او دست و پایش را گم کرده بود . یک آن به خودش آمد . جلو بروم؟ . بهتر دید همانجا بایستد تا امیر او را ببیند و صدایش بزند .

مدتی در همین حال ماند . زمان به کندی میگذشت . احساس کرد حالا اون بیرون بچه هایش چه فکر میکنند؟ دلش داشت آشوب میشد . او هرگز چنین لحظاتی را تجربه نکرده بود . لحظاتی منتظر ماند. نه هیچ عکس العملی از امیر ندید . امیر حتی نگاهش را به سوی اوبرنگرداند . دلش به شور افتاد. نکند دارد خواب می بیند . پس چرا از آنهمه اشتیاق که حوا میگفت خبری نیست . یعنی امیر نفهمیده من اینجام ؟ حوا که گفت امیرصدای دررا شنیده . با قدمهای کوتاه  ولرزان به تخت امیرنزدیک شد .امیر تکان هم نخورد . به چشمان امیرنگاه کرد همان چشمانی که در حسرت یک نگاهش حاضر بود جان بدهد . همان نگاهی که سالهای سال در خواب و بیداری به آن فکر کرده بود . آه چقدر چشمان امیر در این زمان سردو ساکن است . چرا به دورها نگاه میکند ؟ من کنارش هستم . منی که آرزوی دیدنم را داشت.الهه به کنار تخت رسیده بود  . باز هم همانطور . آه مثل انیکه امیر نفس هم نمیکشد . . سرش را به روی قلب امیر گذاشت . قلبش آرام بود . الهه دستش را به موهای سفید امیر کشید . موهای سیاه امیر که حسرت الهه بود . موهای مثل شبق او حالا چقدر زبر وبی رنگ  است .

الهه موهای امیر را مرتب کرد . نگاهش به روی او به لبهایش . به لبهای سرد و خشک شده اش . به چشمان سرد و بیروحش . گویا میخواست تصویر امیر را ازتوی قابی که در سینه اش سالها حک کرده بود بیرون بیاورد و این تصویر را جایگزین آن کند وتا زنده است با این تصویر تازه زندگی کند . . دوباره و برای آخرین بار نگاهش را به روی امیر دوخت . آهی کشید.و لبهای گرمش را به دستهای امیر که داشت سرد وسرد ترمیشد چسباند .با صدائی که گوئی از ته چاه در می آمد لبهایش را به گوش امیر نزدیک کرد و دو بار نام او را به زبان آورد . امیر؟ امیر؟ منم الهه .دلش میخواست در این سفر تنها همسفری باشد که او را همراهی میکند . الهه هرگز به خواب هم نمیدید این لحظات را . قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد . دلش میخواست این توانائی را داشت که فریاد بزند . آنقدر بلند که به گوش امیر برسد . لابد هنوز روح امیر در اتاق بود هنوز به آسمانها پرواز نکرده بود . میخواست به او بگوید که چقدر دوستش داشت . میخواست غرورش را مثل تقاله ای به بیرون تف کند و بگوید که هرگز لحظه ای از عمرش را بدون او سر نکرده . به آرامی دست امیر را رها کرد . ولی باز دلش نیامد این بار بر روی گونه ی سرد امیر بوسه ای زد . میخواست از گرمای تنش هدیه ای هرچند کوچک به امیر داده باشد .

این آخرین آرزوی الهه بود . و شاید در همان لحظات روح عاشق امیر هم جواب بوسه ی الهه را داد.

الهه سرافکنده ازمیان مدعوین مرگ امیرگذشت . هنوزدررا پشت سرش نبسته بود که صدای فریاد و شیون حوا بدرقه ی راهش شد .

کتاب این عشق هم مثل تمام عشقها بسته شد . نه امیر هست و نه الهه . ولی هوای عاشقی همچنان ......................

                                                   

                                                        پایان