رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی
آخرین مطالب

                                          بنـــام خـــدا

                      فصل اول

(فرار از برزخ به جهنم)

بیهوده نیست که نامش گردون است    میچرخد و میچرخدو . بر روی دوش ما آدمها    ..هر روز به رنگی و هر لحظه به آهنگی

می گویند سرنوشت آدمها را از ازل خداوند بر روی پیشانیشان نوشته . نمیخواهم با هر فکری استدلالی بر آن بیاورم و یا تمثیلی . ولی دلم میخواهدبا این نوشتارها آنچه را که حس میکنم بنگارم  بی آنکه در ذهنم دخل و تصرفی کرده باشم . مثلا از بچگی حرفها ی مادرم را که زنی بسیار مذهبی و گاها پای منبری بود و شنیده هایش را وحی مُنزل میدانست و همیشه به گوش ما میخواند و کم کم آنچنان در ذهن ما رسوخ میکرد که فراموش شدنش امکان پذیر نبود را برایتان بگویم . مثلا در رابطه با همین مسئله که سرنوشت هرکس را از روز ازل بر پیشانیش نوشته اند برای ما بچه ها بسیار گفته بود و به ما تلقین میکرد که هرچه خدا داده سهم ماست از زندگی و نباید ناشکر باشیم او قادر است و هرکس را از روز اول خلقتش بنا به مشیت خودش آنچه را که صلاح دانسته داده و کار ما فقط شکر است و شکر.صد البته که خودش در زندگی با آنکه بسیار پستی و بلندی دیده بود و به نظر من اگر این اعتقاد را نداشت می بایست زیر بار مشکلات عدیده ای که از بچگی تا آن زمان برایش پیش آمده بود له شده باشد ولی مقاومت و پایمردی او برای ما بچه ها یک درس بود درسی که همه ما عادت کرده بودیم با هر مشکلی اول مبارزه کنیم و اگر موفق نشدیم آن را به پای سرنوشت و مقدراتمان بگذاریم و بسازیم . شاید این راه درستی نبود. ولی این زن در ذهن تمام اطرافیان به یک استوره تبدیل شده بود . او توانسته بود با این روش زندگی را شکست دهد . صد البته من نه قادر بودم و نه دلم میخواهد اینگونه سخت با زندگی مبارزه کنم ولی او حتی سعی میکرد برای روحیه دادن به ما در سختی ها از هرآنچه که شنیده بود و دیده بود را به گوش ما زمزمه کند . مثلا یکی از آن داستانهای خیالیش را که هنوز به خاطر دارم و اکنون فقط برای اینکه شما به ذهنیات مادران آن زمان که یافته هایش از ملایانی بود که به گوش مادرم خوانده شده بود برایتان مینویسم . صد البته که نه ارزش ادبی دارد و نه ارزش اینکه ذهن آلوده اش بشود .میگفتدر زمانهای بسیار قدیم که معمولا زنان در خانه وضع حمل میکردند خصوصا در جائیکه ما زندگی میکردیم  در گوشه کنار محله زندگیمان قابله هائی بودند که این کار را بصورت تجربی یاد گرفته بودند و موقع نیازوضع حمل زنان باردار از این قابله ها استفاده میکردند که معمولا کسی را به دنبالشان میفرستادند و بقیه ماجرا. حال از اتفاقهائی که نباید بیفتد و متاسفانه بعلت کمبود سواد و آگاهی بسیار رخ میداد و باعث میشد که این عمل ساده به مرگ بچه و یا مادر و یا هر دو آنها تمام میشد بگذریم . مادرم برای ما میگفت (البته آنچنان با آب و تاب و با قاطعیت بیان میکرد که کم کم ما را به این فکر می انداخت که خودش شاهد این رویداد بوده است ) در همسایگی یکی از زنهای بزرگ دین اسلام یکی از این قابله ها زندگی میکرد که زنی بسیار مومن و پاک بود . روزی از روزها شخصی به دنبال این ماما میرود تا او را به سر بالین زنی زائو ببرد. این زن در آن لحظه چادرش را گم میکند هرچه میگردد پیدا نمیکند شخصی که به دنبالش آمده بود مرتبا به او فشار میاورد که حال زنش بسیار بد است اتفاقا درست خانه زن ماما چسبیده به خانه یکی از زنان بزرگ صدر اسلام بوده ناچار به خانه او میرود وپس از شرح حال و وضع بد زائو و الزام به رفتن و گم کردن چادرش  از او میخواهد که چادرش را مدتی به او قرض بدهد. چرا که جان زن بیچاره در خطر است  . زن همسایه با آنکه همیشه در ارتباط با قابله مورد ذکر بوده  از دادن چادر امتناع میکند و رغبتی به دادن چادر نشان نمیدهد  ولی وقتی حال و روز مرد و عجله ماما را میبیند او را به گوشه ای میبرد و در حالیکه چادر را به دستش میداده میگوید . این چادر را بگیر . ولی من به شرطی به تو میدهم که هرچه دیدی ندیدی ، تعجب هم نکنی و به من صادقانه قول بدهی از  اتفاقهای عجیبی هم که می بینی با کسی حرفی نزنی . ووقتی از قابله قول میگیرد چادر را به او میدهد .زن قابله با سر کردن چادر آن خانم به سرعت خودش را به بالین زائو که حال بدی هم داشته  میرساند . ماما به سرعت دست به کار میشود . زمان زیادی طول نمیکشد و بچه به دنیا می آید . زن ماما با تعجب میبیند که تشتی از آتش روی سر بچه است . با نگاهی پر از وحشت به دور و برش که زنها نشسته بودند میکند در چهره هیچکدام چیز مشکوکی نمیبیند . به یاد حرف خانم صاحب چادر می افتد و متوجه میشود که گویا فقط اوست که این وضع را دیده . و بنا به قولی که داده بود لب از لب باز نمیکند و عکس العملی نشان نمیدهد ولی وحشتزده  در تمام مدتی که آنجا بوده  با دقت به زنها و کسانیکه بچه را میدیدند نگاه میکند . تا ببیند آیا کسی در بین آنها چیزی میگویند یا نه  ولی بی تفاوتی همه به او اطمینان میدهد که هیچکس جز او این صحنه را نمیبیند پس حدسش مبدل به یقین میشود که کار کار چادر است .کارش که تمام میشود به سرعت و با حال غیر عادی که داشته میخواست روانه خانه شود که در همین وقتی زنی سراسیمه به خانه زائو میاید و در حالیکه وحشتزده بوده خودش را به قابله میرساند و با التماس و التجا ازاو میخواهد که به بالین خواهرش برود که او هم در حال وضع حمل بوده هرچه ماما عذر و بهانه میاورد قبول نمیشود و زنهای دیگر هم از او میخواهند که به داد خواهر این زن برسد ناچار ماما هم که خودش حال و روز درستی نداشته بالاجبارقبول میکند و این بار وقتی بچه به دنیا میاید میبیند که روی سر او یک تشت آب است باز طبق تجربه ای که داشته این بار خیلی تعجب نمیکند ولی با دقت وقتی به صورت کسانیکه حضور داشتند نگاه میکند اثری از تعجب نمییند .کاملا مطمئن میشود که هرچه میبیند اثر چادر است مگر نه اینکه خانم گفته بود هرچه میبنی وحشت نکن و به کسی حرفی نزن . به هرحال با عادی شدن اوضاع راهی خانه میشود و یک راست به خانه خانم همسایه میرود تا هم چادر را بدهد و هم سر ازسر این ماجرا که برایش بسیار عجیب بود در آورد .

       فصل دوم( خانم چادر را میگیرد و در حالیکه زن ماما دلش میخواست هرچه زودتر این معمایش حل شودولی از ترس اینکه مبادا در سئوالی که پیش می آید فضولی کرده باشد لب یفرو میبندد  و هیچ حرفی نمیزند . دو سه روزی از این ماجرا میگذرد قابله هرچه میکند از فکر صحنه های تشت آب و تشت آتش بیرون نمیرود . بالاخره تحملش تمام میشود به خانه خانم صاحب چادر میرود . خانم به محض اینکه در را باز میکند تا چشمش به او می افتد میگوید . میدانم برای چه آمدی و چه میخواهی بگوئی . قابله میگوید بله خانم جان آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است . خانم از او میپرسد خوب بگو چه دیدی ؟ میگوید شما خودتان عالم سر برخفیات هستید . راستش نمیدانم آن تشت آتش به سر بچه ی اول و آن تشت آب به سر بچه دوم چه بود . نگاهی به اطرافم کردم دیدم هیچکس هیچ عکس العملی نشان نمیدهد . راستش اول فکر کردم دیوانه شده ام .ولی وقتی یاد حرف شما افتادم زبانم را بستم از آن روز تا بحال هم نتوانستم این موضوع را بفهمم من در عمرم بر بالین زنان زیادی رفتم و بچه هائی به دنیا آوردم ولی هرگز چنین صحنه هائی را ندیده بودم . .خانم صاحب چادر گفت خوب شد گفته بودم . وگرنه خدا میداند چه اتفاقهائی ممکن بود بیفتد . پس چون این صحنه ها را دیده ای مجبورم اسرارش را برایت فاش کنم . و باز هم میخواهم بعد از شنیدن حرفهای من این سر را برای کسی باز گو نکنی  . حالا راز تشت آب و آتش را برایت میگویم . آن بچه که تشت آتش بر سرش بود مرگش با آتش است . و آنکه تشت آب سرش بود مرگش درآب است .  مادرم وقتی این داستان را برای ما تعریف میکرد قصدش این بود که باید راضی به رضای خدا باشیم قسمت و سرنوشت ما دست خداست  البته من و ما دیگر به این حرفها اصلا اعتقادی نداریم و این نشانه ی اینست که ما در این زمان و با این پیشرفتها هرگز خودمان را به دست تقدیر نمیسپاریم . اگر جبری هست که هست در به وجود آمدن ما هست و در مرگ ولی زندگی را عقل رهبری میکند و قدرت خداوند در دادن همین عقل است به بشر وبس. راهی هست و چاهی و مائیم که خود قادر به انتخاب و عملکرد خودمان باید راه را از چاه تشخیص دهیم . وقتی پشت فرما ن اتومبیلی که فقط آهنی بیش نیست می نشینیم و با سرعتی سرسام آور بدون  توجه به مقررات رانندگی میکنیم پس دیگر سرنوشتی تعیین شده مشکل آفرین نمیشود بلکه این خودمان هستیم که باعث تصادف و مرگ خود و احتمالا دیگران میشویم من نمیخواهم در این رابطه حرف بزنم . قلم به دست گرفتم تا از سرنوشت خودم برایتان بگویم . سرنوشتی که خودم آن را رقم زدم . هیچ گله و شکایتی هم از کسی ندارم . ناله هم نباید بکنم . به قولی خود کرده را تدبیر نیست خودم کردم که لعنت بر خودم باد . دارم جریمه گناهانی را میدهم که مطابق با عدل الهی هست . اکنون در چمبره ی گناهانی که روزی خود را راضی به انجامش میکردم و میگفتم اجباریست گرفتارم . برایتان  روشن میکنم از تصمیماتی که گرفتم و راهیست که رفتم . به زعم دیگران زرنگ بودم و توان آن را داشتم که در آن بحرانها خوب گلیمم را از آب بیرون بکشم و به جائی برسم که هیچکس خیالش را هم نمیکرد . اکنون در آتش همین زرنگیها دارم میسوزم . کاش به کم قانع بودم . کاش دلم را و خواسته های نابجایم را مهار میکردم و کاش از هواهای بلندی که در سر داشتم تبعیت نمیکردم . شاید اکنون در این آتشی که خود ساخته و پرداخته بودم نمیسوختم . در این اوج دارندگیها و در اوج بی نیازی  . اکنون حسرت یک سرسوزن ارامش روحی را دارم . اما دریغ و درد . آرامش دیگر برای من معنا و مفهومی ندارد. سبوئیست که شکسته و آبیست که ریخته . روز و شبم یکی شده . دردهایم کوه و پشیمانیهایم بی اثر . در این دنیا اگر در همین حد هم عدالت نباشد دیگر نامش دنیا نیست . خود کردم . و حال باید به ذره ذره کارهای نابخردانه ام جواب پس بدهم .درست است که هرکس در زندگی گاهی برنده است و گاهی بازنده ولی زمانی ااتفاقهائی برای انسان می افتد که  ناخود آگاه برای رهائی از بن بستهائی که مثل تارهای عنکبوت دست و بالش را گرفته اقدام به کاری میکند که شاید تا سالیان سال متوجه نشود که راه انتخابیش هرگز مسیر درستی نبوده شاید در طول این مدت خودش و حتی اطرافیانش او را برنده ای مطلق بدانند ولی ایکاش زمانی انسان متوجه اشتباهاتش بشود که راه برگشتی وجود داشته باشد . راست است که این روزها ضرب المثلی بر سر زبانهاست که برای حال و روز من بسیاردرست است . و آن اینکه گاهی اوقات خیلی زود دیر میشود . ایکاش منهم قبل از آنکه دیر شود عقلم راه درست را به من رهنمون میشد . ولی متاسفانه این اتفاق نیفتاد و خیلی دیر متوجه شدم که راهی برای بازگشت وجود ندارد . در گردابی افتاده بودم که نجات از آن هرگز امکان پذیر نبود . گاه با خودم فکر میکنم خوشا به حال آنانکه در گناهی غرق میشوند که تقاصش را در همین دنیا بدهند ولی گاهی ازما از گناهانی سر میزند که  آنقدربارش  سنگین است که هم در این دنیا و هم در آخرت باید پاسوزش بشویم که من دارم در همین گونه گناه میسوزم . در این دنیا که دیگر هیچ مفری ندارم ولی حد اقل اگر به آخرتم دلخوش بودم شاید کمی از دردهایم کاسته میشد امانم از آن بریده که در انتظار آخرتی بسیار وحشتناکتر از حال دچار خواهم شد و از خود میپرسم آنگاه که در مقایل داور ایستاده ام چگونه میتوانم پاسخ اینهمه گناه را بدهم . آنجاست که دیگر راه پس و پیش ندارم . نه زبانی برای عذرخواهی و نه عذری برای رهائی.و من در مسیر زندگیم به این راه کشیده شدم . رفتم و رفتم تا انتهای گناه و حالا که زمان پس دادنش رسیده انگار گذشته ام مثل طنابیست که بر گردنم انداخته شده و لحظه لحظه تنگتر و تنگتر بر گلویم فشار میاورد .مرگ را جلوه ی زیبائی میبینم ولی مرگ هم به سراغم نمیاید دارم ذره ذره پس میدهم . روزهایم مثل شام تار است . فقط تنها کاری که از دستم بر می آید التماس به درگاه خداوند است که بخشش او شامل حالم شود . که میدانم تقاضای بزرگیست و حال میخواهم برایتان از زندگیم از همان لحظه اش را که به یاد دارم صادقانه بگویم تا شاید در آخر داستان شما هم برایم طلب بخشایش از درگاه ایزد متعال بکنید . که از دهان بیگناهی شاید بخشوده شوم . من به همین امید اندک هم چشم دارم . تاریکی شبهای من از هزاران جهنم درد آور تر است . می بینم که در جهنمی که خود ساخته ام دست و پا میزنم و اینست داستان زندگی من . با هزار پیچ و خم و نهایت قضاوت شما .

فصل سومچشم که باز کردم در یک خانوده ی روستائی بودم . یک روستائی من میگویم وشما میشنوید . همان روستا اکنون هم که سالها گذشته هنوز هم جای زندگی کردن نیست چه برسد به پنجاه و اندی سال پیش که من به دنیا آمدم . فقر حرف اول را در این روستا میزد . البته نه فقر فرهنگی . فقط با تمام لباسهای متفاوتش از عقاید گرفته تا فرهنگ و اقتصاد و..... من ششمین بچه ی این خانواده بودم . چهار دختر و یک پسر از من بزرگتر بودند. محمد حسین برادر بزرگمان بود که پس از او پنج دختر به دنیا آمده بودند  و بعد از منهم از آنجا که پدر و مادرم فقط پسر را فرزند میدانستند به امید پسر دار شدن دو خواهر و دو برادر به جمع ما اضافه کردند . یعنی به عبارتی شدیم ده بچه بچه که نه . ده بینوا و ده انسان. انسان گرسنه ومحروم انسانهائی که جز حسرت و گرسنگی و فقر با هیچ واژه ای آشنا نبودند . بچه هائی که گرسنگی را یک امر عادی میدیدند . درد را بزرگترین هدیه خداوند و رنج را راهی به سوی بهشت . بنا بگفته ی پدرومادرهرکس بیشتربدبخت باشدعزیزخداوند است چون بیشترسربسوی آسمان دارد . همین مهملات بود که ما را جان سخت کرده بود . میساختیم بی آنکه حتی بر زبان بیاوریم ضمن اینکه دراطرافم جز این چیزی نمیدیدیم . خلاصه آنکه اگربخواهم در این مورد توضیح0دهم براهی بیهوده رفته ام چون با همین چندسطرشما خودتان حدیث مفصل را خوانده اید. تا هفت هشت سالکی بی هیچ تجربه ای جز بازی با خاک و بچه های اقوام که همگی همسایه بودیم ( در آن ده همه و همه به نوعی با هم قوم و خویش بودند چون برای ازدواج راهی بجز این نبود که با هم وصلت کنند )ندارم و مثل خواهر های دیگرم و همه ی دخترهای فامیل از پنج سالی هم با دستهای کوچکم در امر خانه داری و کمک به خانواده  از هر نوعش . بیشتر سرگرمی ما دخترها تا آنجا که به یاد دارم پرستاری از بچه هائی بود که ناخواسته به این دنیای پر از درد قدم گذاشته بودند . وقتی الان فکرش را میکنم به تحمل یک دختر بچه پنج شش ساله در آن شرایط اشک میریزم . نه کودکی کردیم و نه جوانی . راستش جز همین بچه داری چیزی به یاد ندارم . همه خانواده های دیگر اطرافمان اگر بضاعتی داشتند که تعدادشان بسیار کم بود معمولا بچه هایشان را به دهات اطراف میفرستادند. آنهم فقط پسرها را نه دختر . بخت بد همیشه همزاد دختران آن سامان بود خلاصه اینکه از بچگی ام هیچ نقطه ی روشنی در زندگی نداشتم . ولی نمیدانم چه حسی خداوند در من به ودیعه گذاشته بود که بسیار از بچه های اطرافم هم بیشتر میفهمیدم و هم بسیار بلند پرواز بودم همین امر باعث شده بود که که بین فرزندان پدر و مادرم از همه متمایز باشم رویاهایم قابل درک برای نزدیکترین کسانم که پدر و مادرم بودند غیر قابل درک بود . آنها بر این آرزوها نام نادانی و بلند پروازی میدادند . همیشه از وضعی که گرفتارش بودم مینالیدم و به آنها میگفتم که گناه حضورم در این دنیای پر از درد بگردن آنهاست . این حرفها برای آنها بسیار صقیل بود آنها وجود بچه را هدیه خدا میدانستند و خودشان را کاملا بی تقصیر برای همین مرا توبیخ میکردند و در بین خواهر و برادرهایم  همه بیشتر کتک میخوردم و بیشتر از همه نصیحت می شنیدم و همین امر باعث شده بود که بقول خودشان پدر و مادرم از آینده ای که در انتظارم بود بیمناک باشند  و این حرف را که خدا آخر و عاقبت مارا با وجود این دختر سر بهوا به خیر کند را بسیار میشنیدم . ولی با اینهمه همیشه در دنیای خیالیم زندگی میکردم .دیگر کتکها یشان آزارم نمیداد و حرفهایشان آنقدر برایم تکراری شده بود که مثل یک امر عادی هضمشان میکردم . بی آنکه به کلمه ای از حرفهایشان باور داشته باشم . آرزوهای من آنقدر رنگا رنگ و قشنگ بود که هرگز آنها تصورش را هم نمیکردند . راستش نمیدانم اینهمه رویا از کجا و چگونه به سرم میزد . حالا که گاهی به این افکار توجه میکنم فکر میکنم شاید امر تناسخ بود که از گذشتگان در مغز من شکل میگرفت . چیزهائی را میدیدم که هرگزجز در خواب ندیده بودم . و شاید هم شیطان راهبرم بود . هرچه بود همین راهی که ناخواسته پیش پایم گذاشته شده بود زندگی سازم بود .سه خواهر بزرگترم خیلی زود ازدواج کردند و هرکدامشان هم بچه هائی آوردند. گلاب هم از من بزرگتر بود ولی هنوز شوهرش نداده بودند .با آنکه همه دخترها به محض اینکه خواستگاری پیدا میشد از دست نمیدادند ولی گلاب با اینکه خوش بر و رو بود هنوز شوهر نکرده بود صد البته اینهمه شانس من بود چون تا او شوهر نمیکرد هیچکس نه به سراغ من می آمد و نه پدر و مادرم به فکر ازدواج من بودند . شوهر سه خواهر بزرگم هر سه  از جنس پدرم بودند . تنها فرد شاخص زندگیم برادربزرگم بود که پدرم با تمام نداریش او را به وسیله ی یکی از هم ولایتی هایمان راهی یکی از دهاتهائی که تقریبا از ده ما پیشرفته تر به نظر میرسید فرستاده بود تا باصطلاح درس بخواند . شاید هم به این امید که نردبانی باشد برای رهائی . صد البته که این امر هم برگرفته از آن بود که در اطرافمان کسانی بودند که به این وسیله توانسته بودند از جهنمی که در آن بودیم نجات پیدا کنند .و بهمین جهت تنها هوش و حواس پدر و مادر من رشد محمد حسین بود. به خاطر دارم بعضی از شبها که به ندرت هم پیش می آمد وقتی پدر و مادرم زمانی برای صحبت کردن داشتند تماما از آینده ای که محمد حسین برایشان به ارمغان می آورد گفتگو میکردند . قصر ارزوهایشان را محمد حسین بنا میکرد.درد های بی شمارشان را دوا میکرد و زندگی بی رنگ و رویشان را رنگین . به این امید که محمد حسین شهزاده ای شود و همه ما را از این ذلت برهاند برایشان داشت رخت حقیقت می پوشاند . محمد حسین ناجیشان بود . پدر هرچه از زندگی ما میزد برای محمد حسین حلال میدانست . درنهایت او صندوق پس اندازی بود که پدر هرچه داشت در آن به امانت میگذاشت که شاید و شاید روزگاری دستی از آستین در آورد وپایانی باشد برای رنجها ی آنان .با این برداشتها و اعمال به نظر ما بچه ها میرسید که  حدودا او فقط بچه شان محسوب میشود . مسئله ای که بیشتر از همه من را آزار میداد این بود که با این اوصاف میدانستم که این آینده میتواند برای برادرهایم هم دریچه ای برای نجاتشان باشد یعنی آنها بودند که ممکن بود این سعادت را داشته باشند که با کمک پدر و مادرمان به راهی که محمد حسین رفته بروندولی مادخترها گویا طفیلی هائی بزندگیشان چسبیده بودیم زندگی خواههایم اززندگی ماهم بدتربود. راستش یادم رفت بگویم ما اصلادر کجای ایران زندگی میکردیم.ما در روستائی به نام "جمی" که در اطراف و توابع بجنورد بود مسکن داشتیم . روستائی به نهایت عقب مانده . در این روستا اصلا مدرسه ای وجود نداشت فقط یکی دو نفراز خیرین و یا کسانیکه بچهائی داشتند که نمیخواستند به بیرون از ده بفرستند  اقدام به باز کردن مکتب کرده بودند آنهم برای پسرها.حالا توضیح اینکه معلمها ی این مکاتب از چه قشری بودند و این مکانها دارای چه امکاناتی بود بگذریم . تمام اطلاعات من در مورد درس خواندن حرفهائی بود که از محمد حسین آنهم وقتی برای مدت کوتاهی به ده میامد تا پدر و مادر را ببیند و پولی از پدر بگیرد به دست می آمد  . من از آنجا که به قول پدر و مادرم سر بهوا بودم و سرم بوی قرمه سبزی میداد هروقت محمد حسین یکی دو هفته یکبا به خانه می آمد و میدیدمش ار کنارش تکان نمیخوردم از کمترین زمانها که فرصت داشتم از او پرسش میکردم . سئوالهایی که گاهی محمد حسین را خسته میکردم ولی بیشتر اوقات او با روی خوش به من جواب میداد . حرفهاش طوری بود که حسرت  را برای من به ارمغان میاورد . از او میپرسیدم جائی که زندگی میکند چه تفاوتهائی به زندگی ما دارد از داشته ها یش نهایتا  همیشه تنها کسی بودم که خیلی دور و بر محمد حسین میپلکیدم و همیشه در مورد جائی که زندگی میکرد و درس میخواند سئوال میکردم محمد حسین مرا خیلی دوست داشت بیشتر از خواهرهای دیگرش من پنجمین خواهر بعد از او بودم آنقدر محمد حسین را دوست داشتم چنانکه از زمانی که میرفت تا بیاید روز شماری میکردم . سه خواهر دیگرم "زینب" و "فاطمه" و "نرگس" که شوهر کرده و رفته بودند . "گلاب "خواهر بزرگتر ازمن بود که در خانه بود و محمدحسین اول بود  منهم "آمنه" فرزند ششم بودم . وقتی من نه سالم بود برای گلاب که حدودا یازده ساله بود خواستگار آمد . شوهر دادن دختر برای پدر یک موفقیت بود زیرا یک نانخور کم میشد و به همین خاطر خیلی هم سخت نمیگرفتند . از طرفی آنقدر محیط کوچک بود که اگر خواستگاری را رد میکردند احتمال خواستگار بعدی بسیار کم بود . برای همین به محض اینکه کسی پا جلو میگذاشت به او نه نمی گفتند . از بخت بد من از نظر شکل و قد و بالا بسیاراز خواهرهای دیگرم بهتر بودم برای همین از پدر و مادرم گهگاه  می شنیدم که می گفتند بعدا ازرد کردن گلاب برای شوهر دادن آمنه خیلی مشکل نداریم

فصل چهارم مادر با خوشحالی میگفت هنوز گلاب نرفته یکی دو نفر پا ایستاده اند که امنه را میخواهند .حرفهای پدر و مادرم کم کم مرا متوجه آینده ای که در انتظارم بود کرد . البته هنوز به نظر آنها هم زود بود که من به خانه بخت بروم حد اقل تا ازدواج گلاب من این فرصت را داشتم که از این مهلکه جان سالم به در ببرم .من با ارتباطی که با محمد حسین برادرم داشتم متوجه شدم که اگر بتوانم در آنجا  سواد دار بشوم احتمال زندگی بهتری خواهم داشت وگرنه بهتر است از خیالی که دارم منصرف بشوم و بی جهت و به امید های واهی خودم و نهایتا اورا به درد سر نیندازم . نصایح و راهنمائیهای محمد حسین برای من بسیار با ارزش بود و میدانستم که هرچه میگوید روی تجربه است . او بزرگتر از من بود ضمن اینکه چون پسر بود میشد گفت که بیشتر از من ارتباط داشت ما دخترها در محیطی که بودیم بسیار محدود بزرگ میشدیم ولی محمد حسین هم بزرگتر بود و هم یک مونس برای من بشمار میرفت بیشتر اوقات وقتی با او حرف میزدم احساس سبکی میکردم . اصلا انگار من با محمد حسین ارتباط بهتری داشتم تا با خواهرهایم . خلاصه اینکه به محض پیدا کردن کمترین فرصت میرفتم سراغ برادرم . و این  داستان من تکیه کردن من بن او  به درازا کشید  اگر بخواهم برایتان بگویم که با محمد حسین چقدر در این باره صحبت میکردم از حوصله شما خارج است .وفقط این را میگویم که  یواش یواش در رابطه با او داشتتم توی ذهن کوچکم خودم را پسری میدیدم که مثل برادرم پوسته ی روستائی بودن را باید بترکانم و در نهایت آدمی شوم برای خودم نمیخواستم مثل مادرم و خواهرهایم ذلیل دست مردی شوم که تا آخر عمر مثل برده برایش کار کنم . یکروز از محمد حسین سئوال کردم تو برای آینده ات چه تصمیمی داری او گفت میخواهم دکتر شوم . همین حرف او باعث شد که سئوالات من از محمد حسین دامنه وسیعی پیدا کند . راستش من نهایت ارزوی او را معلمی میدیدم ولی حالا چیز دیگری از دهانش میشنیدم  پرسیدم چطور شد به این فکر افتادی. به نظر من این آرزو شدنی نیست . خیلی بلند پروازی میکنی . فکرش را کرده ای؟  گفت خیلی در این باره فکر کرده ام حسابهائی هم کرده ام که نمیدانم درست از آب در می آید یا نه ولی خوب چنین حسرتی را به دل دارم به گمان خودم اینطور برنامه ریزی کرده ام که  خیلی نمانده  درسم را تمام کنم . در چناران وضع کار و کاسبی خیلی خوب است . راستش الان هم دارم کار میکنم و پولهایم را جمع میکنم که برای ادامه تحصیلم پدر را در فشار نگذارم . بعد اگر به همین منوال ادامه دهم حتما به آرزویم میرسم و تصمیم دارم پدر و مادر و خانواده مان را از این روستای وحشتناک نجات دهم و ادامه میداد . آمنه نمیدانی خارج از اینجا چه دنیائی هست من خودم نرفتم ولی دارم از گوشه و کنار خیلی چیزها می بینم و میشنوم که دلم دارد برای دیدنشان پر میکشد . ارزویم اینست که بالاخره روزی پایم به شهر باز شود. دوستانم میگویند خیلی کارها میشود در شهر کرد صد البته که راه دگتر شدن آسان نیست ولی اگر به این آرزویم نرسم بالاخره برای خودم چیزی میشوم . از ماندن در اینجا که بهتر است خودت میبینی که نهایت اینجا بتوانم چیزی در حد پدر شوم که اصلا دلم به چنین چیزی رضایت نمیدهد . انسان باید فکرهای بلند داشته باشد تا به جائی برسد  . همیشه محمد حسین بعد از زدن این حرفهای آه بلندی میکشید و من در چشمانش امید به آینده را میدیدم . و از این حالتی که داشت خیلی لذت میبردم . و به او دلداری میدادم که حتما خدا او را یاری خواهد کرد .ولی ولی همین حرفهای محمدحسین بود که مرا هوائی کرد و باعث شد زندگیم دگرگون شود .زمان زیادی نگذشت که بساط عروسی گلاب رو براه شدوقتی خدا بخواهد بلائی به سر کسی بیاورد بساطش را هم جور میکند . گلاب به سرعت برق و باد از بخت بد من به خانه بخت رفت و شبی که گلاب از خانه ما رفت آغاز افکاری بود که به ذهن من هجوم آورد . حالا تمام اتفاقاتی را که پدر و مادرم قبلا در باره ام با هم صحبت کرده بودند آنقدر نزدیک میدیدم که فکرش داشت آتشم میزد. فکر اینکه باید خودم را از این روستا واز این آینده ای که پدرو مادرم برایم رقم زده بودند نجات دهم ثانیه ای راحتم نمی گذاشت . قبلا به شما گفته بودم که من بنا به نظر تمام اطرافیانم دختر باهوشی بودم از مدتها قبل در زمانی که دیگر مادر مرا به حال خودم میگذاشت من بیکار ننشسته بودم . در حقیقت بی آنکه خودم بدانم راهی را میرفتم که برادرم در پیش گرفته بود .در همین راستا  سعی کردم هنری بیاموزم که ممر در آمدی داشته باشم بی آنکه با کسی مشورت کنم با دیدن کارهای دستی که دختران روستا انجام میدهند شروع به یاد گیری کردم . همانطور که اگر در کاری مصمم باشی بالاخره راه به جائی خواهی برد با پشتکار به هنر منجوق دوزی روی آوردم دیده بودم که دخترها و زنها با اینکار کلی به درآمد خانواده کمک میکنند دیدم این بهترین راهیست که در حال حاضر میتوانم مثل محمد حسین پول جمع کنم . پس از اینکه در اینکار تقریبا وارد شده بودم  از محمد حسین خواستم که از شهر برایم منجوقهای رنگی و نخ تهیه کند . وقتی او به خواسته ام جواب مثبت داد بی آنکه از مقصد نهائیم کسی مطلع شود  با پارچه های رنگی و منجوقهاکیف درست میکردم و با همه مضیقه مالی که بود کیفها را به برادرم میدادم و او هم از هیچ کمکی مضایقه نمیکرد ضمن اینکه تنها کسی بود که از تصمیم من تقریبا مطع بود ولی لابد پیش خودش فکر میکرد این فکر من بچه گانه است و به زودی بالاخره تن به اردواج خواهم داد و به خانه بخت میروم احتمالا پیش خودش فکر کرده بود این پولها به درد م خواهد خورد و کمکی مالی به پدر و مادرم هم میشود برای همین به ساز من میرقصید و تا آنجا که میتوانست تمام کیفها را میفروخت . هر بار که می آمد کلی برایم پول میاورد و خوشحال بود از اینکه میتواند مرا شادمان کند . بعد هم باهم قرار گذاشته بودیم که او از کل در آمد من چیزی بروز ندهد تا پدر و مادر ندانند من چه مقدار پس آنداز دارم .وقتی پولها را به من میداد  میگفت آمنه نمیدانی چقدر مشتری برای کیفهایت هست . و این تشویق او مرا وادار میکردتا آنجا که توانم بود شب و روز کار کنم صد البته که پدر و مادرم میدانستند که من با درست کردن کیف با کمک برادرم پول و پله ای به دست میاورم ولی گمان اینکه چقدر است را نمیدانستند . محمد  برای اینکه مرا تشویق به کار کند میگفت سعی کن بیشتر پولت را برای خودت و روز مبادا جمع کنی اگر پدر و مادر پرسیدند بگو میخواهم برای جهیزیه ام تدارک ببینم تا به آنها فشاری وارد نشود . مطمئن باش خوشحال میشوند . وقتی به پدر و مادرم میگفتم که برای آینده ام دارم کار میکنم آنها از دو جهت بسیار خوشحال میشدند اولا که خیالشان از اینکه من فشاری برایشان ندارم و بعد اینکه اگر بگوش کسانیکه به خواستگاری من میایند بدانند که من دختری هستم که هنرپول در آوردن دارم بیشتر خواهان پیدا میکردم و زودتر شرم از سر شان کم میشد ضمن اینکه همیشه در این موارد محمد حسین بهترین پشتیان من بود .فصل پنجم آنها با این حرفها که محمد حسین هم مرا تائید میکرد دلشان خوش بود که آمنه زرنگ است دارد پول جهیزیه و زندگیش را خودش در میاورد . از حق هم نگذریم با تمام تنگدستیشان هرگز از من نخواستند که به آنها کمک کنم . همینقدر که خیالشان از آینده ی من جمع بود راضی بودند . تشویقم هم میکردند .ضمنا هروقت محمد حسین می آمد وچند تائی از کیفها رابه او میدادم میگفت در چناران( البته اطراف چناران جائی که محمد حسین آنجا بود ) خوب پول میدهند ووقتی او به ده میامدتقریبا بیشترازآنکه من فکر میکردم برایم پول میاورد این عکس العملهای حسین بیشتر مرا تشویق میکرد . شب و روزکارم شده بود تولید کیف و حواسم شده بود آینده ای که با حرفهای حسین به آن دل بسته بودم . وقتی گلاب به خانه بخت رفت من بی آنکه کسی بداند حسابی پول جمع کرده بودم . یکماه از رفتن گلاب نگذشته بود که درخانه ی مارا زدند و پسر قصاب محله که "محرم" نام داشت و پسری بسیار درشت اندام و بد چهره بود همراه پدر و مادرش مهمان ناخوانده خانه ی ما شدند .اوضاع و کار و بار قاسمعلی پدر محرم توی ده از همه بهتر بود شاید او به حساب آن روزها یکی از پولدارهای ده محسوب میشد و به همین روال معتمد و صاحب مال و منال . کارو بارش سکه بود .چندین و چند راس گوسفند و گاو و خلاصه هرچه بگویم کم است خوب خیلی هم عادی بود که برای اداره کردن این همه داشته هایش چندین خانواده از قبل او نان میخوردند . محرم پسر سوم قاسمعلی بود دو پسر بزرگش زن و بچه داشتند دوتاهم دختر بعد از محرم داشت . بچه های دیگر قاسمعلی از دختر و پسر بد شکل نبودند ولی از بخت بد من نمیدانم این محرم به کی شبیه بود هنوز هم هر وقت به یاد شکل و هیکلش می افتم حالم بهم میخورد . چه رسد به آن روزها که دختری بودم با آرزوهای بسیار زیاد . قاسمعلی مردی بسیار خسیس و پولدوست بود . زنش هم آنطور که شنیده بودم . به قول مادرم که همیشه وقتی حرف زن قاسمعلی به میان می آمد در حالیکه در صورتش نقش تنفر را میشد بخوبی دید میگفت این زنک انگار پدر و مادرش را از یاد برده . خوبه که ما میدانیم از چه خانواده بوده حالا آنقدر خودش را گم کرده که گویا دختر امین دربار است و خیلی حرفهای دیگر به هر حال او هم  خصوصیات خاص خودش را داشت که این رفتارها باعث شده بود هیچکس رغبتی به ارتباط نزدیک با این خانواده نداشته باشد . حالا بخت من داشت با این خانواده گره میخورد .میدانستم که این منتهای آرزوی پدر و مادرم بود که من عروس این خانواده بشوم چون آنها مطمئن بودند که با وصلت با قاسمعلی حتما اوضاع خودشان هم بهتر خواهد شد . از طرفی میدانستند منهم پول پله ای جمع کرده ام و خیلی ازاین بابت نگران نبودند به قول خودشان بعد از زندگی و وصلت بد چهار خواهربزرگم من شانس را به این خانواده داشتم هدیه میکردم . آنها غافل از این بودند که حضور محرم آخرین تیری بود که ازترکش گردون بر سینه ی من فرودآمدواین شدکه عزمم را جزم کردم و نقشه ی وحشتناکی را که در ذهن کوچک و نا پخته ام سالها بصورت رویا پرورانده بودم با این تصمیم آنها به بار نشست . وگویا سرنوشت  هم داشت با خواسته های من همراهی میکرد .پدر و مادرم هم  با این راهی که پیش پایم گذاشته بودند و افکار و خواسته هایشان برایم مثل روز روشن بود همه و همه دست به دست هم دادو مرا وادار کرد که هرچند راهی پر از نشیب و فراز و دهشتناک را که در مغز کوچکم ترسیم کرده بود م  را با جان پذیرا شوم و رویا ی خودم را به مرحله ی اجرا بگذارم . حالا دیگر این اقدام یک فکر نبود بلکه یک تصمیم بود که می باید هرچه زودتر به عمل نزدیک شودزیرا اگر در رابطه با خانواده قاسمعلی پدرم قولی میداد آنوقت دیگر با این کارمن خانواده ام نابود میشدند و من هرگز به این قیمت نمیخواستم خود را نجات دهم . خوشبختانه شبی که پدر و مادرم برای پذیرائی از قاسمعلی و خانواده اش خودرا مهیا میکردند و کلی هم به خودشان دلخوشی میدادند که احتمالا از این امدن قاسمعلی و خانواده اش منظور خواستگاری از منست  لحظه های برای من به کندی میگذشت داشتم از وحشت این میهمانی خفه میشدم . مادرم که معلوم بود با همه ایراداتی که به این خانواده میگرفت حالا داشت به قول معروف با دمش گردو میشکست . از هیچ کاری برای بهتر جلوه دادن خانه که به نظرش نظر اول شرط است کوتاهی نمیکرد . از دو خواهر بزرگ و شوهرهایشان هم دعوت کرده بود بیایند که باصطلاح .مجلس گرم باشم . خلاصه اینکه به نظر مادر این جلسه اولین حرفی که آنها میزدند پیش کشیدن نام من و در لفافه خواستگاریست . ساعت موعود نزدیک میشد . راستی حال پدرم بسیار دیدنی بود . پدرم از مادر خود دار تر بود و کم دیده بودیم او خودش را خصوصا در این موارد وارد کند ولی آن روز گاهی لبخندی از سر رضایت از اوضاع به وجود آمده صورتش را رنگ میداد . من به پدرم بسیار علاقه داشتم او همه چیز زندگی من بود نمیدانم چرا ولی شاید صبوری و آرامشش در روح من تاثیر داشت . صورت اور ا که میدیدم دلم به حالش میسوخت این احساس که روزی باید بنشیند و غصه اینکه از من بی خبر است را بخورد دلم را به درد میاورد ولی با تمام این اوصاف من در تصمیم خود مصمم بودم . میهمانی با صدای بلند شدن کلون در شروع شد . خانواده قاسمعلی با پسر بزرگ و عروسشان و زن و محرم قدم به خانه ما گذاشتند . ولی که هنوز هم از تجسم آن روز حالم بهم میخورد . گویا آمده بودند گوسفندی را ببینند و همه تائید کنند که مناسب قربانی کردن است . با تمام تاکیدی که خواهرها و مادرم کرده بودند که من سعی کنم خودم را آنطور که باید و شاید نشان این خانواده بدهم من درست عمل عکس را انجام دادم . نمیدانم رفتار من بود یا اصولا آنها این نشست را فقط برای گرفتن تصمیم انجام داده بودند زیراآنها  هیچ حرفی در رابطه با این مسئله نزدند . از همه دری صحبت کردند بجز در این رابطه . ما دخترها بعضی اوقات حتی اگر در روستائی کوچک بزرگ شده باشیم در اینگونه نشستهای خوب از نگاه اطرافیان پی به نیاتشان میبریم . بعد از رفتن آنها هم هرچند اوضاع بد نبود ولی من احساس میکردم شاید آنطور هم که من درک میکنم جلسه بعد خیلی زود به سرانجام نرسد.فصل ششم  ولی بعدازرفتن آنها ازچهره وحرفهای پدرومادرم کاملا معلوم بودکه حدس میزدند آنهاآمده بودندتااوضاع رابرای اقدامی که میخواهند در آینده بکننددرست وحسابی بررسی کنند.این حرفهای آنها خیلی هم ناآشنا به گوش ما نبود زیرا رسم بود قبل از اینکه برای دختری به خواستگاری بروند اگر آشنائی کامل به اوضاع زندگی آنها از هر جهت نداشته باشند با یک آمد و رفت تقریبا میتوانند تصمیم خودشان را بگیرند . که صد البته در آن زمان این یک روش خوبی به نظر میرسید . ضمن اینکه ما در رابطه ی نزدیک با آنها نبودیم برای همین  .پدر میگفت قاسمعلی با اوضاعی که دارد خیلی حواسش جمع است .آمده بود که ببیند کجا وچه دختری را میخواهد برای پسرش انتخاب کند . و البته حق هم دارد او کجا و ما کجا ولی بعد از دیدن آمنه مثل اینکه تصمیمش را گرفت چون من از رفتارش متوجه شدم که خیلی مهربانتر از قبل با ما رفتار میکرد .و مادرم در تائید حرفهای پدر میگفت ماهم کم نگذاشتیم هرکار که از دستمان بر می آمد کردیم ولی تنها این مسئله نبودضمنا میخواستند عکس العمل محرم را هم ببینند . چون محرم که آمنه را ندیده بود منهم با این حساب که میدانستم منظورشان چیست حسابی محرم را زیر نظر داشتم و خدا خدا میکردم اگر هم نپسندیدند اتفاقی نیفتند که برایمان سنگین تمام شود ولی خوشبختانه آنطور که من دیدم حسابی دندان محرم گیر کرده .از نگاههای پدر و مادرش هم خیالم جمع است خوب صد البته که آمنه از نظر ریخت و قیافه به محرم یکدنیا سر است . میخواهم بگویم که من مطمئن هستم اینکار از نظر آنها تمام شده ما باید منتظر باشیم . از حرفهای پدر و مادرم معلوم بود که حسابی با دمشان گردو میشکنند . یکبار مادر سر مسئله را میگرفت خسته میشد پدر شروع میکرد . حالم داشت از این حرفها بهم میخورد . آخر مگر داشتند گوسفند و بزغاله داد و ستد میکردند یکی از آنها حتی یکبار از من نپرسید نظرت چیست . من با دیوار برایشان فرقی نداشتم . این رفتار آنها در جائی که من زندگی میکردم هیچ جای تعجبی نداشت امری بسیار عادی بود ولی من گویا مثل همه ی دخترها نبودم . میخواستم مطرح باشم خصوصا الان که با دیدن محرم و برداشت پدر و مادرش از اوضاعی که ما داشتیم و احساس اینکه خودشان را محق میدانستند که از طرف ما اشتیاق فراوانی برای این وصلت وجود نداشته باشد . این افکار داشت مرا دیوانه میکرد ولی در آن شرایط و حسابهائی که من برای آینده ام کرده بود بهیچوجه جای هیچ گله و شکایتی نبود . بهتر بود سکوت کنم تا آنها به تصمیمی که من گرفته ام پی نبرند هرچند آنقدر این تصمیم ناقص بود که خیلی هم نمیتوانستم به آن دل ببندم . تنها فرقی که الان با قبل از آمدن خانواده محرم کرده بود این بود که دیگرنباید فرصتی را نادیده بگیرم و این شد خیال ثابتم  که باید آینده ام را به دست خودم بنا کنم اگر میخواهم نشوم مثل خواهرهایم . خلاصه آن شب و پس از اینکه پدر و مادر حرفهایشان را زدند به این نتیجه کلی رسیدند که آنها مرا پسندیده اند حتی مادر پا را فرا تر گذاشت وگفت قول میدهم به ماه هم نکشد که پا پیش میگذارند من پیش خودم فکر کردم حداکثر با این حساب باید حدود یکماه فرصت برای به مرحله اجرا گذاشتن تصمیمم بیشتر وقت نداشته باشم  .دو روز بعد از این مراسم محمد حسین به ده آمد و پدر و مادر با خوشحالی جریان قاسمعلی و محرم را برای او گفتند. محمد حسین گفت الان خیلی زود است . آمنه فقط حدودا ده یازده  سال دارد(این راهم بگویم که در آن زمان و آن موقعیت که ما بودیم سن آدمها از بزرگ و کوچک تخمینی بود . هیچکس به درستی سن و سال خودش و اطرافیان نزدیکش را نمیدانست .همه چیز تقریبی بود)و حسین ادامه داد بهتر نیست کمی صبر کنیم ؟ آنها گفتند تا بیایند و بروند و بقیه کارها آمنه بزرگتر میشود .ما هم تازه دختر شوهر داده ایم خوب باید کمی دور و بر خودمان را جمع و جور کنیم و نمیشود که دخترمان را بی جهیزیه به خانه آنها بفرستیم در این صورت  آنوقت دیگر زود که نیست دیر هم میشود . وقتی آنها داشتند محمد حسین را آماده میکردند که با آنها موافقت کند (چون میدانستند من خیلی خیلی به محمد حسین وابسته هستم و او هم مرا بیشتر از همه خواهرهایش دوست دارد و اگر احتمالا من مخالفتی بکنم این گره به راحتی به دست محمد حسین باز خواهد شد) من آنقدر حواسم را جمع کرده بودم که در رابطه با تصمیمم با محمد حسین که اینهمه او رادوست داشتم و به او اطمینان داشتم در میان نگذاشتم ولی حرفهای او به پدر و مادر به من این دلگرمی را داد که دارم کار درستی میکنم . تازه او مثل من نسبت به محرم بد دل نبود ضمن اینکه درست هم او را ندیده بود . محمد حسین یک شب بیشتر پیش ما نماند همیشه همینطور بود می آمد یکی دو شب میماند و میرفت . در این فرصت هرچه سعی کردم با محمد حسین خلوتی پیدا کنم نشد که نشد انگار خدا داشت به میل مادر و پدرم قلم میزد . دل توی دلم نبود . در تمام مدت چهل و هشت ساعتی که حسین بود من در تدارک سفرم بودم میخواستم از محمد حسین اطلاعاتی بگیرم  ولی از بخت بد من  آنقدر محمد حسین سرش شلوغ بود و کارهای عقب افتاده به قول خودش داشت که من از قافله جا ماندم . خلاصه اینکه شب بعد از رفتن محمد حسین وقتی دیگر امیدم از او نا امید شد به این نتیجه رسیدم که دیگر وقت نشستن و منتظر ماندن نیست . انگار ثانیه ها هم برایم با ارزش شده بودند . بر من خرده نگیرید باید در شرایط من و افکار من باشید تا بدانید چه حال و روزی داشتم . گفتنش مثنوی هفتاد من کاغذ میشود . به هر حال  من اقدام به کاری کردم که پایه و اساس زندگیم را بر روی همین کار گذاشتم .میخواستم در راهی قدم بگذارم که برایم مثل دریائی از ابهامات بود . دل بسته بودم به حسین که او هم فعلا از دستم رفت ولی میدانستم آمد و رفت حسین خیلی زود زود است حتما این بار منهم نتوانم او با ازدواج کردن من به سادگی نمی گذارد و حتما با من در این رابطه حرف خواهد زد . میدانستم حتی قبل از مراجعه دو باره خانواده قاسمعلی پدر و مادر چندین بار با حسین وارد این مسئله خواهند شد . پس قعلا بهتر است بگردم و بدانم ازکجا باید شروع کنم شاید منهم در این فرصت بتوانم از حسین راه حلهائی را بپرسم . نهایتا من خودم را مسافری میدیدم که بی هیچ توشه ای بار سفری بسیار سخت را تدارک دیده . دختر یازده ساله با یکدنیا آرزو و بزرگ شده در محیطی روستائی . چشم و گوش بسته و نا آگاه ووقتی اکنون فکر میکنم احساس میکنم اگر شعور الان را داشتم باید پشتم از این تصمیم میلرزید ولی گاهی اوقات انسان در نا آگاهی بهتر و شجاعانه تر قدم بر میدارد به یاد یک ضرب المثل افتادم که میگفت( عاقل به کنار آب پل را می جست ... دیوانه ی پابرهنه از آب گذشت) و من دیوانه داشتم به اقیانوس میزدم  فصل هفتم

معمولا روزی که محمد حسین عازم رفتن بود خانه ما بسیار شلوغ میشد . دوستان و همسایگان می آمدندصد البته که همه برای دوستی و یا همسایگی نمی آمدند بیشترشان فرزندانشان را یکی یا دو تائی که به شهر رفته بودند و میخواستند برایشان چیزی بفرستند ویا پیغامی داشتند بوسیله حسین بفرستند می آمدند . الحق که خانواده منهم از هیچ کمکی در این راستا دریغ نمیکردند پذیرائی از این گروه کار ساده ای نبود برای همین بار سنگین این کارها بیشتر به عهده من بود چرا که بقیه هرکدام قسمتی از این مشکل را حل میکردند. من خیلی مشتاق این مجلسها بودم زیرا با دقت و هوشیاری از هر پیغامی در راستای هدفی که داشتم بهره میگرفتن مثلا بعضی ها میگفتند که فرزندشان را چگونه و با چه مشقتی و از چه راهی به شهر فرستاده اند و از خطراتی که با آن مواجه بودند چگونه رها شدند و یا بعضی ها هم میگفتند که نتوانسته اند حتی خبری از بچه هایشان داشته باشند و با دادن بعضی آدرسها از حسین میخواستند که خبری برایشان بیاورد . اینها شاید به نظر شما ارزشی نداشت ولی برای من کلی راه و روش را روشن میکرد حس کرده بودم با چه مشکلهائی مواجه خواهم شد و یا از چه گذرگاههائی نباید استفاده کنم . مقدار خرج و روش و راه پول در آوردن و آشنا شدن با مردم و خلاصه ریزه کاریهائی که مرا دقیق کرده بود را از همین رفت و آمدها پیدا میکردم . بعدها دانستم که بیشتر موفقیت من دقت در همین مسائل بود . خلاصه هرچه بود آخرش به خوبی و خیر تمام میشد و وقتی حسین میرفت زندگی ما به وضع عادی بر میگشت . دست آورد پدر و مادرم فقط این بود که بقول خودشان پیش سر و همسر سرافراز میشدند که چنین پسری دارند . حسین واقعا پسر خوبی برای والدین و برادر خوبی برای ما و برای همسایگانهم بسیار مقید بود و من حق میدانستم که همه اورا دوست داشته باشند . این دیدنها هرچند بی درد سر برای ما نبود و برای همین  پدر ومادرم بعد از رفتن حسین آنقدر خسته میشدند که به قول خودشان ازهوش میرفتند و بچه ها هم همینطور. و من درهمین شب بود که راه زندگیم را از پدر و مادر و خواهر و برادرو دهمان گسستم و خودم را با دست تقدیرسپردم . حالا این را هم درک میکنم که گاهی ندانستن چقدر برای انسان مفید است شاید اگر آن زمان من میدانستم چه مصائبی را باید در این راه تحمل کنم هرگز قدم در این راه نمیگذاشتم و یا قدری به خودم فرصت و زمان میدادم ولی به هر حال وقتی انسان میخواهد از دریا عبور کند باید فکر غرق شدن را هم بکند ولی من آنقدر گرم بودم که فقط به آخر کار که اصلا برایم روشن هم نبود فکر میکرد و در رویاهایم همیشه خودم را بالای تمام آرزوهایم میدیدم . و غرق لذت میشدم و همین تصورات باعث میشد که در من شجاعت کاذبی به وجود آید که نترسیدن یکی از عوارض آن بود .بنا بر یافته هایم به همان گونه که برایتان شرح دادم این بود که فهمیدم نزدیکترین شهر به روستای ما شیروان بود . مدتها بود که حساب همه چیز را کرده بودم چه شبها که تا صبح فکر کردم چند بار مسیر را بی آنکه کسی متوجه شود به خیال خودم رفتم و هر بار نا امیدانه بر گشتم آنچنان در این تصمیم ثابت قدم شده بودم که گاهگاه از اطرافیانی که حتی از کمی آگاهی برخوردار بودند بدون آنکه بوئی از قصدم را بفهمند  پرسان پرسان به راه و چاه ها پی میبردم . و با دقت خاصی هربار کمی جلوتر میرفتم . میخواستم هرطور شده راهی برای فرار از برزخی که در آن دچار بودم پیدا کنم . این راه هم اضافه کنم که این تحقیقات بود که راه را برای من هموار میکرد . هرچند  سن و سال و بچگی مانع از آن بود که بتوانم این کار را بسهولت انجام دهم. ولی شوقی که در من بود آنقدر قوی بود که میتوانستم با تمام نداشته هایم در این جنگ پیروز شوم  . گاهی بی آنکه حتی مادرم متوجه شود چیزهائی در رابطه با اقدامی که میخواستم بکنم حتی از خود او میپرسیدم . او خودش به شهر نرفته بود گاهی هم از خواهری یاد میکرد که از او خیلی بزرگتر بوده و زمانی که مادرم بچه بود او را به شخصی شوهرداده بودند که خواهرش به همراه او به شهر رفته بود و حالا که مادر از او یاد میکرد سالها بود که دیگر او را به فراموشی سپرده بود ولی از زمان بچگیش به یاد میاورد که با مادرش یکبار به خانه خواهرش و به دعوت شوهر خواهرش رفته بود مادر میگفت مادرم مرا همراه خودش به شهر برده بود . آن شهر کجا بود را نمیدانست.وقتی میپرسیدم ( برای سردرآوردن نه اینکه مشتاق باشم) میگفت عزیزم من آنقدر کوچک بودم که چیزی به خاطر ندارم در زمانی که من باصطلاح از مادرم زیر پاکشی میکردم که برای مقصدی که داشتم اطلاعات کسب کنم او از این یاد آوریها بسیار خوشحال میشد. احساس میکرد چیزهائی داشته که دیگران ندیده بودند.من هم از این نقطه ضعف مادرم کمال بهره را میگرفتم . این تلاش من در آن زمان برایم یک برنامه لذتبخش بود . صد که البته بیشتر از همه این محمد حسین بود که کمک ارزنده ای در این رستا  به من میکرد. او بیشتر از خوشیها و لذتهایش برایم میگفت . میدانست که در ده چه کمبودهائی هست و او با رفتن به شهر از این گرفتاریها خلاص شده . شاید به این وسیله میخواست تفاوت خودش را حس کند اما او بی آنکه بداند تخم چه گیاه شومی را دارد در مغزم میپروراند. خداوندا حالا که به آن روزها فکر میکنم پشتم از وحشت تیر میکشد. به این فکر میکنم که نیاز انسان را به چه کارهائی که وادار نمیکند .فرار از ورطه ای که بودن در آن وحشت دارد انسان را به چه شهامتی میرساند یک دختر ده ،یازده ساله و اینهمه توانائی؟ الان که فکر میکنم با خودم میگویم کاش مثل خواهرهایم به همان داشته نداشته هایم رضا بودم و اینگونه خود را برای بالا کشیدن به اب و آتش نمیزدم . نمیدانم بگویم بدبختانه و یا خوشبخنانه اکنون سومین ماه بهار بود . گفتم خوشبختانه یا بدبختانه آری اگر زمستان بود شاید زندگی من طور دیگری رقم میخورد چون در فصل زمستان هرگز نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میباید خودم را به دست تقدیری که پدر و مادرم برایم تهیه دیده بودند بسپارم . ولی در این فصل عبور و مرور هم آسان بود و هم وسایل تقریبا فراهم.با پیش بینی هائی که من با دقت و وسواس تهیه دیده بودم این زمان بهترین زمان فرار بود . نه فرار به بهشت . که فرار به جهنم .فصل هشتمدرحالیکه نمیدانستم چه باید بکنم ولی با سر پرشوری که داشتم . این را تنها راه راهائی از بندهائی میدانستم که به دست و پایم بسته شده بود .من در آن زمان حال کبوتری را داشتم که دلش برای پرواز لک زده بود . در حالیکه این احساس در آن زمان و درآن شرایط که من داشتم احساس نابی بود ولی باید در یک بازی تمام مهره ها در جای خود باشد تا بازی کن موفق شود . من بی هیچ پشتوانه ای داشتم در راهی قدم میگذاشتم که حکم مرگ را داشت . ولی در این زمان تمام افکار من رهائی بود و بس.آنشب یعنی شب بعد از رفتن محمد حسین درست وقتی مطمئن شدم همه خواب هستند تمام وسایلم و پولهایم را که قبلا در جائی پنهان کرده بودم برداشتم و بی آنکه هیچکس متوجه شود دل به دریا زدم و راه بیابان بین جمی و شیروان را در پیش گرفتم . در دهات معمولا آدمها روزهایشان را زودآغاز میکنند و شب زود به خواب میروندچون سرگرمی خاصی وجود ندارد و اکثرا هم در این زمان که در دهات کشت و کار وضعی دارد که کاملا فعال است خانواده ها که صد البته مرد و زن ندارد آنقدردر روزکار میکنند که شب دیگر توانی برای بیداری ندارند و از طرفی برای تمدد قوا به امید اینکه فردا صبح زود بیدار شوند. از فصول دیگر زودتر برای استراحت بخواب میروند و اینهم خودش برای من فرصتی پیش می آورد وباعث میشد که هیچیک از اهالی مرا در آن وقت شب درحالیکه  خودم هم خیلی پوشانده بودم وآهسته با حواس جمع حرکت میکردم دیده نشوم. درطول راه دلم مانند گنجشکی در سینه ام به تلاطم بود . یک لحظه برایم حکم عمر را داشت . نمیدانستم چه میکنم . وحشت ثانیه ای راحتم نمیگذاشت . نمیدانم چند بار ناخودآگاه دلم میخواست قدمهایم را به طرف خانه برگردانم . ولی آن احساس عجیب آنقدر قوی بود که این لحظات بسرعت به امید به آینده تبدیل مشد . االان که با خود فکر میکنم میگویم شاید شیطان در قلب من حکمرانی میکرد و او بود که به من راهنمائی مینمود . چون من نه از نظر سنی و از هیچ زاویه دیگری نمی باید چنین توانی داشته باشم  اگر در آن لحظات یکی از اقوام و یا خانواده ام را میدیدم بی شک از تصمیمی که گرفته بودم بعلت ترس عدول میکردم ولی همانطور که گفتم گویا شیطان تمام شرایط را برای من جور کرده بود . در این حال  و هوا با چشمانی باز و حواسی کاملا جمع به راهم ادامه میدادم . آنقدر پایم را محکم بر زمین میگذاشتم که گویا این راه را چندین بار رفته بودم . دلهره ها را امید به دنیای جدید کاملا بیرنگ کرده بود . وقتی آفتاب زد من در جائی بودم که دیگر از اطراف دهمان به آن اندازه که دیگر دلشوره دیده شدن را داشته باشم دورشده بودم  . در بین راه در یکی از چهار دیواری هائی که معمولا کشاورزان برای استراحت در نزدیکی ظهر که هوا گرم میشود میسازنددر این مکانها اولین وسیله ها را هم تدارک میبینند مثل کوزه آب و زیلوئی ، کاسه ای و خلاصه از این قبیل ومیدانستم که تا قبل از ظهر هیچکس به این جاها نمی آید ضمن اینکه من در جائی بودم که اصلا گذار مردم به آنجا نمی آفتاد چون در آن زمین کشت و زرعی نبود (و اگر بخواهم توضیح دهم از مرحله ی داستان خودم دور میشود ) و من قبلا این مکان را انتخاب کرده بودم  با آرامش به درون اتاقک پناه بردم حسابهایم خوشبختانه درست از آب در آمد و تا اوایل شب هیچکس از آن حوالی حتی گذر هم نکرد . وقتی مطمئن شدم که دیگرامکان عبور رهگذری نیست دو باره راه بیابان را در پیش گرفتم .خلاصه اینکه سه شبانه روز بهمین طریق رفتم تا به شیروان رسیدم . ...در این مدت خدا میداند چه بر من گذشت . از فکر اینکه صبح وقتی پدر و مادرم با جای خالی من مواجه میشوند چه برسرشان می آید و اینکه حالشان بعد از گشتنها چه خواهد بود و بیخبری از نبود من وجواب دادن به روستائیان که خودش میتوانست هزاران مشکل برای این خانواده پیش آورد و وووواز نبود من . وقتی به این مشکلات بیچاره والدینم فکر میکردم تنم میلرزید. برزخ عجیبی بود خصوصا تحملش برای یک دختر به سن و سال من .ولی آن شوری که به سر من بودبه گمانم از تیشه ی فرهاد کوهکن هم تیزتر و کارساز تر بود. من عاشق شده بودم . آری عاشق . حاضر بودم کوه را با جثه ناتوانم و سن کمم و تمام نا دانسته هایم از جا بکنم . شوری که در تنم بود و شوقی که در پایم بود هیچ مشکلی را لاینحل نمیدیدم . آری ندانسته ها گاهی آنقدردر مقابل خواسته ی انسان ناچیز است که حماقت یکی از اجزای آنست . با تمام این حرفها  در همان حال وقتی به آینده ام فکر میکردم احساس میکردم به هر حال هر مشکلی که باشد دیگر پدرو مادرم خودشان حل خواهند کرد میدانستم چه دردی را باید تحمل کنند ولی نهایتا آنها مدتی در رنجند و کم کم با داشتن بچه های دیگر و سرگرمیهایشان نا امید میشوند و برایشان در حقیقت نبود من عادی میشد . همینکه اطرافیان از پرس و جو کردن دست بکشند آنها هم مشکلی نخواهند داشت ضمن اینکه در نهایت احساس میکردم مثل همیشه که وقتی یکی از خواهر هایم ازدواج میکردند پدرم از ابراز خوشحالی دریغ نمیکرد شاید در نهان از اینکه منهم بی درد سر راه زندگیم را گرفته ام و شرم را از سرشان کم کرده ام خیلی هم ناراضی نمیشد . بهر حال حالا دیگر دستشان به جائی بند نبود ولی اگر من اینکار را نمیکردم می باید تا آخر عمر با این درد بسوزم و همیشه حسرت این را بخورم که با تمام توانائیهایم نتوانستم از زمان درستی برای تغییر دادن زندگیم استفاده کنم . راستش فکر در زیر یک سقف با محرم و آن خانواده مرا به مرگ هم راضی میکرد . فقط کسی میتواند کمی از سختی راهی را که طی کردم بفهمد که در آن مسیر رفت و آمد کرده باشد . حالا که درست فکر میکنم میبینم دل شیر میخواسته ولی انسان وقتی ناچار باشد از شیر هم قویتر میشود . من میدانستم که ماندنم در شیروان کوتاه خواهد بود به دلیل اینکه هم به دهمان نزدیک بود وحدس میزدم  اولین جائی که به فکر پدر و مادرم برسد البته اگر به این فکر بیفتند که من فرار را بر قرار در کنارشان ترجیح داده ام ، آنجاست ضمنا معمولا هم ولایتی ها برای کارهای گوناگون و گاها برای دیدار از قوم وخویشها و یا رد و بلد کردن اجناس و خلاصه روز مره گیهایشان کم و بیش آنجا آمد و شد میکنند و این احتمال وجود دارد که بالاخره دیده شوم و دیده شدنم همان و هزاران مشکل غیرقابل پیش بینی همان . واز آن مهمتر اگر رازم فاش شود هم آبروی خودم وهم خانواده ام میرفت واحتمالاخانواده برای اینکه سرپوشی برای کار بچه گانه من بگذارند و حرف و حدیثهائی که نقل مجلس اطرافیان میشد راجوابگو باشند با سرعت مسئله ی ازدواجم را جور میکردند تازه اگر در آن شرایط دیگر محرم هم راضی به این وصلت باشد و خلاصه معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم است  .اینها که برایتان شرح دادم از احتمالات دیده شدنم در شیروان بود ولی داستان من گیر دیگری داشت  زیرا من افکار بزرگتری را در سر میپروراندم  تنها جائی که میتوانستم پناه ببرم و در آن گم شود یک شهر بزرگ بود . این را گذاشته بودم که وقتی به شیروان رسیدم فکرش را بکنم و راهش را پیدا کنم حتما از آنجا به هرجا که میخواستم بروم احتمالا با مشکل کمتری درگیر بودم . بعد از سه شبانه روز به اولین محلی که در نقشه ام کشیده بودم رسیدم.فصل نهمالبته اگر بخواهم شرح رسیدنم را بدهم شاید هرگز باورتان نشود ضمن اینکه آنقدر زمان گذشته که تشریح سختیها و رنجهائی که در این مسیر کشیدم برایم مقدور نیست نهایت اینکه با آن سن کم توانسته بودم تا اینجا کاری بانجام دهم که شاید به ندرت حتی کسانی از من بزرگتر و عقل برس تر عاجر بودند از انجامش.البته بیشتر اتفاقهائی که می آفتاد به تصمیم آنی من بستگی داشت زیرا من هرگز چنین راهی را تجربه نکرده بودم . نمیدانم چطور میشود انسانها در زمانهای غیر قابل پیش بینی آنچنان قدرتی پیدا میکنند که اغلب نا خواسته راههائی را که انتخاب میکنند درست در می اید . بعضی اوقات با خودم فکر میکنم با ان زمان کوچکترین عملی که از من سر میزد میتوانست مسیر زندگی من را صدو هشتاد درجه تغییر دهد . به هر حال گاها با خودم فکر میکنم شاید این سرنوشت من بود که چنان راههائی را که در آن زمان کاملا درست بود پیش پایم میگذاشت . در آن اوقات هر لحظه برای من حکم یک قدم بود که در هر راهی که بر میداشتم میتوانست به راهی خاص کشیده شود . ولی انگار ندائی غیبی به من الهام میشد . تا در آن مسیر قدم بردارم و آخرش هم به اینجا ختم شود که کاش نمیشد .من جز روستای خودمان یعنی جمی هیچ جای دیگری را ندیده بودم . درست وقتی به شیروان رسیدم مثل پر کاهی بودم که در رودی خروشان افتاده باشد. سردرگم و نگران بودم حالی داشتم که بیانش برایم مقدور نیست .درست به خاطر دارم که نزدیگیهای ظهر بود که پایم با زمین شیروان آشنا شد. خسته بودم و درمانده آفتاب گرمی تمام تنم را میسوزاند در کنار جوی آب صورتم را شستم و همان کنار دیوارو جوی آب نشستم . از بینوائی نمیدانستم چه مدت در همان حال مانده بودم . فقط احساس گرسنگی گویا مرا هشیار کرد . بهتر دیدم قبل از اینکه شب شود پناهگاهی پیدا کنم  گاهی خداوند چون حال بنده اش را میداند درهائی را به رویش باز میکند من در یک خانواده ی کاملا مذهبی و معتقد بزرگ شده بودم و بهمین علت تنها جائی را که مناسب دیدم و امنیت را میتوانستم حس کنم مسلما  مسجد بود . طولی نکشید که مسجدی را پیدا کردم  صد البته معرف من صدای اذان بود که راهنمایم شد . با شنیدن صدای اذان انگار خداوند مرا بسوی خود میخواند . تمام خستگی و درماندگیهایم را فراموش کردم . و مثل کبوتری که بر آسمان پرواز میکند صدای اذان را دنبال کردم . گلدسته های مسجد در افتاب میدرخشید . مسجد ی که پناهگاه من شد خیلی بزرگ نبود ولی گویا مردمان آن شهر بسیار متدین بودند چون وقتی من به آنجا رسیدم آنقدر شلوغ بود که بسختی توانستم جائی دست و پا کنم و خود را بین زنهای مسجد جای دهم . من  با مختصر نانی که تهیه کرده بودم قبلا  سدجوع کرده بودم . پس به نماز ایستادم  .در تمام وقتی که در خواندن نماز همراه دیگران اعمال نماز را بجیا میاوردم به این فکر میکردم که این راهیست که خداوند هم راضییست و برای همین درهای رحمتش را به رویم باز کرده . همیشه پدر و مادرم با این نصایح که به گوش ما خوانده بودند عادت کرده بودم آنها همیشه به این مسئله اعتفاد داشتند  کسانی را که خداوند  صلاح بداندخودش درهای رحمتش را  باز میکند. آن روز وقتی به مسجد رسیدم دیدم بسیار مسجد شلوغ است اول فکر کردم شاید همیشه همینگونه است ولی کم کم متوجه شدم که حال ووضع عادی را که من معمولا در مسجد  دیده بودم ندارد .   حس کنجاوی به من گفت که باید خبری باشد . بهمین جهت بهتر دیدم که سرو گوشی آب  دهم با کمی پرس و جو متوجه شدم امروز یکی از اعیاد است .و این هم یکی از همان  نعمات  بود که خداوند در آن زمان ناعلاجی به من هدیه کرده بود . در داخل مسجد اولین چیزی که بیشتر در آن حال و هوای خاصی که داشتم نظرم را جلب کرد این بود که دیدم دخترانی هم سن و سال خودم در حال چای دادن و پذیرائی از زنانی هستند که در صحن مسجد نشسته اند . میدانستم که باید خبر خاصی باشد پس از کمی تامل ازیکی از دخترها پرسیدم  چه خبر است ؟ دخترک نظری نا آشنا به من کرد و بی تفاوت گفت مگر نمیدانی امروز جشن تولد امام چهارم است . منکه در نهان از پرسیدن و ندانستن کمی خجل شده بودم . گفتم آهان . کمی صبر کردم مدتی که گذشت با کمی فکر احساس کردم شاید اینهمه دری باشد که به رویم باز شده پی از دختر دیگری که داشت پذیرائی میکرد گفتم  من نذرکرده ام که امروز در خدمت امام چهارم خدمت کنم میشود مرا راهنمائی کنی  . کجا باید بروم ؟دخترک راه را به من نشان داد . خودم را به اتاق بزرگی که در گوشه ی سالن مسجد بود رساندم و دیدم سماورهای بزرگ و قوریهای پر از چای در روی یک بلندی قرار دارد و زنی میانسال حدود چهل ساله امر پر کردن سینی ها را از چای و سپردن به دختران خدمت کن بعهده دارد خودم را قاطی کردم و طولی نکشید که جزو دختران پذیرائی کن میان زنان مسجد بودم . بوی چای گرم بعد از خوردن آن نان خالی و چند روز در حقیقت گرسنگی و تشنگی برایم بسیار وسوسه انگیز بود . ولی خود داری کردم و دومین یا سومین سینی را که بردم آن خانم مسئول چای ریختن گفت دختر خسته شدی بنشین برایت چای بریزم ." نه نه "احد نام این زن بود . چون حتما اسم پسرش احد بوده برای همین به رسم آن روزها به او نه نه احد  میگفتند . زنی بسیار مهربان و کار درست بود . از این پیشنهادش دلم به وجد آمده بود باولعی بسیار چای را خوردم و تا وقتیکه مسجد به نماز مغرب برسد همچنان در پذیرائی کوتاهی نمیکردم . این را هم بگویم با سابقه مذهبی که در تار تار وجودم بود این کار را آنچنان با شوق و ذوق انجام میدادم که نه نه احد بخوبی متوجه این حال من شده بود انگار که واقعا نذری داشتم و اکنون در حال ادای آن هستم . مثل اسب عصاری چای میبردم و میبردم . گویا تمام انرژیهای عالم را در تن من تزریق کرده بودند بطوریکه وقتی وقت نماز مغرب و عشا شد نه نه احد گفت دختر جان اسمت چیست گقتم "آمنه " گفت آمنه برو دست نماز بگیر و نمازت را بخوان خدا اجرت را بدهد امروز تو بیشتر از همه به من کمک کردی با این حرف نه نه احد آنقدر خوشحال و دلگرم شدم که حدی برآن حالم متصور نیست .بعد از نماز آمدم و به او گفتم من مشکلی دارم میشود از شما خواهش کنم به من کمک کنید؟ . نه نه گفت بگو اگر بتوانم حتما اینکار را میکنم گفتم من برادرم در مشهد درس میخواند از من خواسته که اینجا به شیروان بیایم و از اینجا خودش میاید دنبالم . او به من آدرس این مسجد را داده ولی نمیدانم کی به اینجا میرسد. راستش در اینجا هم نه کسی را درام و نه جائی را میشناسم (در مورد اینکه از مشهد نام بردم را برایتا مفصل شرح میدهم ). نه نه احد گفت من چه کمکی به تو میتوانم بکنم ؟ گفتم شما اجازه بدهید دو سه شب تا برادرم بیاد من در همین مسجد بخوابم . البته او خیلی زودتر پیدایش میشود ولی من احتمالات را حساب میکنم . او گفت چه اشکالی دارد؟ تو مهمان خداوند هستی . نیازی به گفتن هم نبود این مسجد درش به روی همه باز است . گفتم ضمنا من حاضرم هرکاری از دستم بر می آید مجانا برایتان در این مدت انجام دهم . نه نه احد گفت اینجا تا سه روز ما از همه با چای پذیرائی میکنم که صد البته نذر یکی از معتمدان محل است . میتوانی مثل امروز کمکم کنی . و بعد در حالبکه نمیدانم از کجا پی برد که در چنته ام آذوقه ای ندارم پرسید حالا شام چه میکنی چیزی داری ؟ گفتم نه مهم نیست . گفت نه مگر میشود تو مهمان خدا هستی و با مهربانی مقداری نان و پنیر. حلوا که گویا از مانده  های صبحانه بود برداشت و گفت کم است ولی خوب دیگر چیز بدرد بخوری نیست برای نهار فردا خودم برایت چیزی میاوردم تو فقط اگر توانستی تمام ظروف را بشور . من باید بروم صبح زود میایم .. و یکی دوساعت بعد او رفت و من ماندم و چند زن دیگر که هرکدام در گوشه ای یا کز کرده بودندو یا چادر بر سر کشیده خوابیده بودند . یکی دو نفر هم داشتند با جزواتی از قران که در دست داشتند زیر لب زمزمه میکردند .منهم در گوشه ای کمی دورتر از آنها چادرم را به سر کشیدم و به خواب عمیق و راحتی رفتم . شاید هرگز در زندگیم خوابی با چنین آرامش در آن حال روحی که داشتم نکرده بودم . من موفق شده بودم از جهنم  به رویاهای رسیدن به بهشت فکر کنم .فصل دهــــــــم صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم . فقط از زنان دیشب دو تا مانده بودند . دیشب وقت خواب تعدادشان هفت هشت تائی میشد . تازه به خود آمدم و احساس کردم آنقدر خسته و در هم ریخته بودم که گویا به خواب مرگ فرو رفته بودم . ولی بعد از بیدار شدن گویا همین خواب آسوده برایم نعمتی بود تا دو باره جان تازه ای بگیرم . هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی کاملا باز سازی شده بودم . به سرعت بلند شدم ومثل دو نفری که داشتند وضو میگرفتند  برای خواندن نماز خودم را آماده کردم .برای آنکه شما را کاملا در حال و هوائی که داشتم قرار دهم جا دارد در مورد مشهد که به نه نه احد آن قصه بافی را کرده  بودم و نشان داده بودم که مقصدم چیست و کجاست  کمی برایتان توضیح بدهم ..من برای اینکه در وضعیت خاصی بودم سعی میکردم برای هر کارم توضیحی داشته باشم . تا بتوانم به قول معروف خرم را از پل رد کنم . ضمن اینکه برای هر سئوالی که از من خواهد شد جوابی داشته باشم . ضمن اینکه با تمام این زرنگی گاهی در مخمصه گیر میکردم ولی چون اطرافیانم آدمهای ساده اندیشی بودند و مرا هم خیلی جدی نمیگرفتند اغلب براحتی از مهلکه جان سالم بدر میبردم بنا به همین حساب و کتابها  فکر کرده به نه نه احد در مورد مشهد و برادرم حرف زده بودم . و حالا چرا ؟ چون در جائی که زندگی میکردم از روزیکه چشم باز کرده بودم نام مشهد برایم آشنا بود اولا مشهد نزدیکترین شهری بزرگی بود که همیشه از آن بعنوانهای گوناگون حرف زده میشد . این شهر محل زیارتی آنهم زیارتی مهمی برای مردم روستا ئی بود روستائیان  که مذهب مانند خون درون رگهایشان برایشان اهمیت خاصی داشت بهمین مناسبت مشهد وزیارت مرقد امام رضا هشتمین امام شیعیان حرف اول اعتقاداتشان را را میزد کسی نبود که در روستا آرزوی رفتن به مشهد را در سر نداشته باشد اگر کسی موفق میشد به مشهد برود مثل این بود که به کره ماه رفته باشد . اگر به مشهد میرفت اولین شاخصه اش این بود که به اول اسمش کلمه"مشهدی" میگذاشتند و این برای آن فردیک تشخص به حساب می آمد برایتان گفتم که روستای ما تقریبا بیشترشان آنقدر کم  درآمد داشتند که فقط به نان بخور و نمیری قناعت میکردند از هیچ امکاناتی برخوردار نبودند تنها کار مثبتشان آوردن بچه بود . که خصوصا  بسیار مشتاق بودند که بچه ها پسر هم باشند چرا که اگر پسر بودند میتوانستند به محض عقل برس شدن برایشان یک کمک حال در کارهایشان باشند و به قول خودشان عصای دستشان شوند . وتمام فرزندان اعم از دختر و پسرصاحب زندگی جداگانه ای میشدند . در این حالت اگر فرزند دختر بود که میرفت زیر یوغ خانواده شوهر  ولی پسر درست عکس این اتفاق بود زیرا آنها مرد را صاحب اختیار خانه و مایملک تمام داشته های خانواده میدانستند بهمین جهت پسر میتوانست حتی وقتی خودش خانه و زندگی جداکانه دارد از پدر و مادرش در کنار خودش مراقبت کند و برای همین بود که نظر خانواده نسبت به دختر و پسر بسیار فرق داشت هر خانواده که پسر بیشتری داشت میتوانست ادعا کند که پشتش گرمتر است .خلاصه اینکه  مالک زندگی مرد بود و زن در حقیقت یک عضووابسته ی کامل حساب میشد داشتم این توضیحات را از آن جهت دادم که شما را با رسم و رسوم و دیدگاههای خودم آشنایتان کنم . بلی از مشهد برایتان میگفتم. سوم اینکه مشهد بعلت بزرگی برای من در آن شرایط تنها محل رهائی بود چون هم بزرگ بود و انسان در آن میتوانست خود را گم و گور کند و هم به ندرت کسی از روستا به مشهد می آمد واز طرفی میگفتند در مشهد کار به راحتی گیر می آمد آنطور که شنیده بودم میشد روزها و روزها را آنطور که زوار از مشهد آمده برای ما گفته بودند درصحن امام رضا شب را به صبح برسانند و این خود برای یک بی خانمان و بی پناه مثل من نعمتی به حساب می امد .جمع بندی این امکانات به من پشت گرمی میداد که شاید بتوانم در مشهد سرو سامانی به زندگیم بدهم . ضمنا من از ننه احد درک درستی نداشتم نمیدانستم بچه کسی دارم تکیه میکنم. تازه یک شب بیشتر از آشنائیم با او نمیگذشت . تازه اگر همانی بود که من از برخورد دلسوزانه اش با خودم دیده بودم بود  تا کی میتوانستم در کنارش بمانم؟ صد البته این حساب را هم کرده بودم که با گفتن این دروغ میتوانم چند روزی در کنار ننه احد هم بهتر به آینده ام فکر کنم و هم در مسجد بعلت وجود زنان زیاد از هرکس چیزی بپرسم و بی گدار به آب نزنم . حالا که این در را خداوند به رویم باز کرده باید بتوانم بهره برداری درستی از آن بکنم . در آن زمان مسجد بهترین و مطمئن ترین جائی بود که از بخت خوب من راهش باز شده بود . ضمن اینکه من برای رسیدن به ارزوهای بزرگ این خطر را کرده بودم . جان و تنم از ترس در هر ثانیه به لب رسیده بود تا خود را به این مسجد رسانده بودم . باور کنید هنوز وقتی به آن روزها فکرمیکنم هضم کاری راکه کرده بودم برایم دشواراست . گویا سر پر شور من باعث شده بود که خودم را برای بدترین اتفاقهائی که نمیدانستم چگونه و چطور جلوی پایم خواهد آمد آماده کنم . من مانند کوه نوردی بودم که فقط هوای فتح قله به سرم افتاده بود ولی هیچ آموزه ی دیگری وحتی وسایل اولیه اش را هم نداشتم ولی میدانستم که این آرزو بسیار دشوار است . آری یکی از این خواسته های بسیار باورنکردنی که در سرداشتم مهمترینش  اینکه من برای این به  مشهد فکر میکردم که میتوانستم در آنجا درس بخوانم و مثل داداش محمد حسین شاید در آینده معلم بشوم . او میگفت معلمی یکی از کارهای بسیار آبرومند وعالی است میتوانستم کتاب بخوانم و با آنکه دختر هستم یک سرو گردن از همه بالاتر بروم . دلم میخواست وقتی باسواد شدم و پول و پله ای به دستم رسید به ده برگردم و به همه فخر بفروشم . نمیخواستم مثل خواهرهایم و دیگر دختران دهمان نان خور افرادی مثل شوهر خواهرهایم یا محرم بشوم و برای یک لقمه نان اسیر آنها باشم و هر زمان که خواستند به من امر نهی کنند و به قول خودمان با تو سری سر سفره آنها بنشینم و مثل کنیز باشم . من مادرم را میدیدم . گاهی دلم برایش میسوخت . با تمام رنجی که از جوانب گوناگون به او تحمیل میشد باز هم همیشه جزئی از پدرم بود . میدیدم در بعضی مسائل خیلی بهتر از پدرم تصمیم میگیرد ولی هیچکس خصوصا پدرم او را ندیده میگرفت . اینها رنج کمی نبود . مادر عزیزترین کس انسان است وقتی انیهمه بی رحمی را در مورد او میدیدم پشتم از اینکه روزی مثل او بشوم دلم آتش میگرفت . یادم هست یکبار به برادرم حسین گفتم  آیا همه جا همینطور با مادرها رفتار میشود ؟ حسین حرف مرا نمی فهمید ولی کم و بیش وقتی توضیح میداد میتوانستم بفهمم که در شهر زنها هم میتوانند سواد دار بشوند و برای خودشان کسب وکاری داشته باشند حتی او میگفت  زنها دکترهم میتوانند بشوند.آخ که اگر دکتر بشوم ؟؟ خلاصه اینکه به نه نه احد گفته بودم برادرم در مشهد کار میکند . گفته بیایم اینجا در همین مسجد منتظرش بمانم تا او بیاید .یعنی اینطور به او تفهیم کرده بودم که من آدرس این مسجد را میدانستم . صبح آن روز وقتی از خواب بیدار شدم  و نمازم را خواندم انگار خودم را تنها حس نمیکردم نمیدانم چرا شاید وجود آن زنها به من این دلخوشی را میداد که هستند کسانی مثل من که شب تا صبح در مسجد میخوابند . بعدها فهمیدم که این فقط یک امید واهی بود چونکه در دو سه شبی که میهمان نه نه احد درمسجد شیروان بودم متوجه شدم این زنها یا از شهرها و دهات نزدیک می آیند وی یکی دو شب بیشتر هم نمی مانند حالا یا زوار هستند و یا پناهگاهی ندارند و اما بیشترشان نذر دارند که چند شب در مسجد اطراق کنند و از صبح زود که بلند میشوند مثل خدمه به کار کردن و تمیز کردن صحن مسجد بپردازند . خوب منهم هم جوان بودم و هم نیازمند از این رو پا به پای آنها شروع کردم به جمع آوری و جارو کردن و کارهای دیگر یکی از زنها خودش صبحانه را جور کردطولی نکشید که سروکله ننه احد هم پیدا شد بعد از کمی اینطرف و آنطرف رفتن و سر به همه کارها زدن و دستور دادن  همه باهم صبحانه خوردیم .  ننه احد زن بسیار خوبی به نظرم آمد با همه مهربان بود با آنکه سن و سالی داشت مثل فرفره کار میکرد زمانی نگذشت که چند مرد وسایل ناهار را به ننه احد دادند و رفتند و او هم بساط ناهار را با کمک من و سایر زنها که حالا تعدادشان داشت زیاد میشد جور کرد . حس اینکه دیگر نگران خورد و خوراکم نیستم خودش کلی برایم ارزش داشت . منهم تا جائیکه میتوانستم خودم را به ننه احد نزدیک کردم من به او نیاز داشتم می باید هوایش را داشته باشم . مثل یک کنیز دست به سینه اش بودم او هم این را کاملا درک کرده بود . احتمالا امثال مرا در عمر دراز خود بسیار دیده بود . بعد از سه روز که هم حسابی خستگی ام را رفع کرده بودم و کمی هم از دلهره ام کاسته شده بود بهتر دیدم زودتر قصدی را که داشتم عملی کنم . پس صبح روز چهارم بار و بنه ام را که یک بقچه بیشتر نبود                          فصل یازدهمالبته این را هم بگویم که دو روزقبل به ننه احد گفتم چون برادرم نیامده دیگر باید خودم به سراغ او بروم و در این مدت ننه احد متوجه شده بود که من پول وپله زیادی ندارم و شاید هم بهمین دلیل بود که بی آنکه بزبان بیاورد هوای مرا داشت . وقتی به او گفتم که مجبورم بروم حسابی از من میخواست که زیر و ته ماجرا را در آورد زیرا او زنی بسیار مهربان و متدین بود گویا میترسید که من در این راه آسیبی ببینم ضمن اینکه شاید به دلیل تجربه ای که داشت بو برده بود مبادا من کاسه های زیر نیم کاسه دارم خلاصه نمیدانم چه در سرش میگذشت ولی نهایتا از من پرسید چطور میخواهی بروی گفتم نمیدانم حدس ننه احد درست بود اگر من حامی نداشتم رفتن به مشهد کار ساده ای نبود آنهم برای من که کاملا معلوم بود دختری چشم گوش بسته هستم . ننه احد گفت در مشهد میدانی برادرت کجاست ؟نکند بروی و سرگردان شوی . میدانی که مشهد شهر بزرگی است . گفتم بله برادرم همه چیز را برایم گفته او معلم است و آدرس مدرسه ای را که در آن کار میکند به من داده . فکر میکنم به راحتی بتوانم پیدایش کنم . حرفهای من را نمیدانم ننه احد قبول کرد یا نه ولی احساس کردم دلش به رفتنم رضا داده . برای همین  گفت من میتوانم به تو کمک کنم که راحتر و با خیال راحتر تو را راهی کنم . راستش دلم میلرزد به تو نمی بینم که بی درد سر این مسیر را به تنهائی طی کنی . و بعد از کمی فکر در حالیکه به نظر میرسید راه مناسبی پیدا کرده گفت بگذار از مسجدیها برایت کمک بگیرم  خدا هم مثل اینکه میخواهد کمکت کند چون یکی دو روز دیگر عده ای از طرف مسجد میخواهند به زیارت امام رضابروند.معمولا هم وقتی این اتفاق میافتد چند روز قبل  پیش من می آیند و خبر میدهند . منهم به کسانیکه درارتباط هستم این خبر را میرسانم طبق روالی که داریم دو سه روزی طول میکشد که چند دسته جمع میشوند و با هم حرکت میکنند این برای آنها یک امنیت است .  من آنها را میشناسم . حدودا ده پانزده نفر  زن و مرد هستند که با خانواده حرکت میکنند.  اگر بتوانم تو را با آنها راهی کنم خیال خودم هم راحت میشود . میدانم که تو با این سن و سال خیلی چیزها را نمیدانی مثلا متوجه نیستی که راهها ناامن است خصوصا برای تو که یک دختر تنها هستی.حرفهای ننه احد در آن زمان مانند رحمتی بود که از سوی خداوند به طرف من سرازیر شد . در خیالم هم چنین برنامه ی مطمئنی را پیش بینی نمیکردم . قوت قلبی که گرفته بودم به من این نوید را میداد که راهم دارد بخودی خود هموار میشود . از ننه احد خیلی تشکر کردم و گفتم خودم را اول به خدا و بعد به شما میسپارم . هرچه بگوئید انجام میدهم. ننه احد که در این زمان کوتاه از من و اخلاقم به نظر  میرسید خیلی راضیست دستی به سرم کشید و گفت شاید خدا مرا سر راه تو قرار داده . غصه نخور انشاء اله به راحتی به برادرت میرسی . خلاصه با کمکی که ننه احد از مسجدیها برایم جمع کرد و سفارشی که کرده بود صبح آن روز با دسته ای که زوار امام رضا بودند همراه شدم با این شرط که سعی کنم در کار پذیرائی و کمک کوتاهی نکنم . در حقیقت مرا بعنوان خدمتکار همراه خودشان قبول کردند . ضمن اینکه مردمانی بسیار مذهبی بودن و تقریبا از اهالی پولدار آن منطقه . زنهایشان همه با من که دختری تنها بودم بسیار مهربان بودند . وقتی به این مسائل فکر میکنم احساس خوبی دارم مثل اینکه تمام این شرایط که برایم جور شده همه و همه خواست خدا وند بوده برای همین کم کم احساس ندامت و پشیمانی دیگر آزارم نمیداد. انگار دلم قرص شده بود که این راه را بی خطر طی خواهم کرد . در تمام مسیر از هرکمکی که میخواستند دریغ نمیکردم . راستش احساس میکردم همه ی اینها از خانواده ام هستند یعنی طوری با من رفتار کرده بودند که من این احساس خوب را میکردم. لذت آن سفر و شیرینی و راحتی در آن چند روز هنوز بیشتر اوقات آرام بخش روح غمزده ی منست ..از شیروان تا مشهد با آرامش و آهستگی که کاروان میرفت حدود سه شب و سه روز در راه بودیم شاید نتوانم برایتان بگویم که دیدن گنبد طلائی امام رضا چطور مرا از خود بیخود کرد . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و از این امام بزرگوار خواستم که مرا یاری کند تا به آرزوهائی که در سر دارم برسم . به محض رسیدن به مشهد کاروانی که با آن همراه بودم مثل تمام کاروانهای دیگر جا و مقصد معینی داشتند  . این محل خانه ای بسیار بزرگی بود که اتاقهای زیادی داشت غیر از کاروان ما گویا مهمانهای دیگری هم در آنجا اطراق کرده بودند خانه ای به نهایت تمیز و مرتب . هرکدام از خانواده ها را به اتاقی راهنمائی کردند در اینوقت من متوجه شدم که دیگر جائی برای ماندنم در کنار آنها نیست خوشبختانه نزدیک ظهر بود که به مشهد رسیده بودیم  از تما م کسانی که با انها همسفر بودم خدا حافظی کردم . البته یکی دوتا از خانمها گفتند اگر جائی را ندارم میتوانم یکی دو روز مهمانشان باشم ولی من میخواستم هرچه زودتر به ماندنم در مشهد سرو سامانی بدهم حتی یکی از زنها گفت اگر جائی را نداری من با صاحب این خانه نسبتی دارم میتوانم سفارشت را بکنم هم برایش کار کن و هم به تو در همین جا اتاقی میدهد . از او به خاطر اینهمه مهربانیش تشکر کردم و گفتم نه من بدنبال برادرم که در مشهد است میروم و با آدرسی که دارم او را پیدا میکنم وقتی میخواستم از او خدا حافظی کنم با کمال بزرگواری مقداری پول به من داد و گفت اگر تاوقتی اینجا هستی و برادرت را پیدا نکرده ای من مدت زیادی اینجا هستم بازهم نیاز داشتی حتما بیا تا کمکت کنم . این برخورد باعث شد که ناخود آگاه دلم گرم شود و احساس کردم میتوانم خودم را آنطور که باید و شاید در کنار کسانیکه حتی نمی شناسمشان نشان دهم و اما غرضم از نماندن در آن خانه این بود که میترسیدم از ده خودمان کسانی باشند که به مشهد بیایندو طبعا امکان آمدنشان به آن منزل زیاد بود بهتر دیدم خودم را در مشهد گم و گور کنم تا ببینم چه پیش می آید. فصل دوازدهم در شرایطی که داشتم تنها فکری که به خاطرم رسید این بود که بهترین راه حرم است  البته این اطلاعاتی بود که در روستا از کسانیکه به مشهد آمده بودند در خاطرم مانده بود. خیلی از کسانیکه به زیارت میرفتند فقط به خاطر اعتقاداتشان بود از وضع اقتصادی خوبی حتی برخوردار نبودند هرچه داشتند را برای رفتن به زیارت مرقد امام رضا در طبق اخلاص میگذاشتند خوب چنین آدمهائی اکثرشان میشدند مهمان امام هشتم بعضی ها میگفتند اگر شانس بیاوری غذای روزانه ات را به وسایل مختلف میتوانی تامین کنی  این را هم از برکات این سفر میدانستند و میگفتند امام رضا هوای زوارش را دارد . خوب منهم در آن سن و سال و شرایطی که داشتم این برایم نعمیت وصف نشدنی بود جاو مکانی را نه میشناختم و نه میتوانستم پیدا کنم بهتر دیدم همین مسیر را دنبال کنم بنا به تجربه در حرم میتوانستم مدتها زندگی کنم چون شبانه روز در ِ حرم به روی همه باز بود . انسان وقتی به بن بست میرسد انگار یا مغرش خوب کار میکند و یا خداوند به او توجه بیشتری دارد .بهر حال همین فکر برایم بهترین نجات دهنده بود  پس راه حرم را در پیش گرفتم  دیدن شلوغی و آمد و رفتها و دنیائی که تازه به آن پا گذاشته بودم آنقدر برایم هم غریبه بود و هم هیجان انگیزبود  که توان شرح آن را ندارم گیج شده بودم خودم را در آسمان حس میکردم . سبکی دلچسبی دلم را گرم میکرد بهترین حالی را که میتوانم شرح دهم این بود که حس میکردم آزادم . نفس کشیدن برایم آسانتر از هر زمانی که تجربه کرده بودم لذتبخش تر بود . هاج و واج به اطرافم نگاه میکردم درست یادم هست که خیال میکردم صد سال هم اگر عمر کنم از دیدن این صحنه سیر نخواهم شد . دیگر خودم را آن دختر کودن و دهاتی نمی دیدم . انگار پاهایم روی زمین سفت شده بود . به یاد دارم که به ذهنم رسید که دیگر میتوانم روی پای خودم بایستم . ناخواسته احساس کردم باید شکر گزار اینهمه اتفاقات باشم پس خدا اولین کسی بود که ذهنم را روشن کرد .وقت نماز بود گروه گروه آدمها خودشان را برای خواندن نماز آماده میکردند . در حرم وقت نماز خیلی مشخص نیست هرزمان میتوانی نماز بخوانی ولی برای من که تازه به این محیط آمده بودم دیدن آدمهائی که دست نماز میگرفتند مرا به این فکر انداخت که باید از خداوند بخواهم که راهنمایم باشد  پس بهترین عکس العملم این بود که دست نماز بگیرم و نمازم را بخوانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد در حقیقت در آن زمان خودم را به دست تقدیر سپرده بودم و هیچگونه فکری نبود که راهنمایم باشد.شادیها هم کم کم عادی میشود . نمازم را خواندم . و تازه به این فکر افتادم که اولین قدم در راه این زندگی تازه را بردارم  . با پولی که نه نه احد برایم جمع کرده و لطف آن خانم همسفر و پولیکه خودم از ده آورده بودم میتوانستم روزها زندگی کنم تا جا و مکانی پیدا شود و خلاصه آنکه در یک کشتی نشسته بودم که خودم را به دست امواج متلاطم سپرده بودم .نمازم که تمام شد چادرم را به سرم کشیدم و گوشه ای از حرم را انتخاب کردم و به خوابی آرام خودم را سپردم . لذت این خواب هنوز در تار تار وجودم حس میکنم . شاید کمتر کسی در تمام عمرش چنین احساس زیبائی را کرده باشد . چون بعد از این خواب کمتر دیگر توانستم جنین لذتی را در سراسر وجودم حس کنم .اولین نمازی که بصورت جماعت خواندم نماز مغرب و عشا بود . قاطی زنها شدم و خلاصه این احساس که جای پایم قرص است دلم را از وحشت و دلواپسی تقریبا پاک کرده بود . در همین چند ساعته برای من که معلق در هوا بودم و دل نگران آینده ای مبهم تنها حسی  که آرامشی نسبی برایم بود  این که روزها میشد با نذریها سرکنم و پولی بابت خورد و خوراک نپردازم  . در آن زمان مشهد به این بزرگی نبود مردم اکثرا مردم خود مشهد بودند. زوار می آمدند و میرفتند خصوصا در این فصل ولی بیشتر کسانی را که سر نماز میدیدم کم کم با قیافه شان اشنا شدم دیری نپائید که در بین همین زنها من چهره ی شناخته شده ای شدم ولی تنها و تنها سعی و دلهره ای من این بود که مبادا کسی مرا در اینجا ببیند و از اهل دهمان باشد و شناخته شودم حتی تصور این فکر هم تنم را میلرزاند.  به یاد دارم درست مثل یک فراری مواظب بودم که از دیده ها پنهان باشم . در این زمان هم از نظر جسمی کمی تغییر کرده بودم و هم از نظر ظاهری خودم را تغییر داده بودم . درست مثل کسانیکه همیشه خود را طعمه میدیدند حس میکردم . نگاهم بیشتر جستجو کرانه بود . نمیدانستم اگر چنین صحنه ای پیش بیاید چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود بیشتر اوقات خوابهایم را همین افکار بهم میریخت با وحشت از خواب بیدار میشدم . وحشت اینکه اولا از این حس خوبی که داشتم مرا جدا کنند و حس بدتر اینکه نمیدانستم پشت این شناسائی چه آینده ای در انتظارم است . خواب اینکه الان پدر و مادرم در چه شرایطی هستند برایم یک کلاف سر در گم بود . البته همانطور که قبلا هم گفتم رفتن بچه به شهر حال به هرجا که میشد از ده برای همه در ده ما عادی بود ولی اغلب پسرها بودند که به این سفر هامیرفتند و بیشترشان در هر شهری که جایگزین میشدند گاهگاهی به دیدن خانواده شان می آمدند و این میشد برای آن خانواده یک پیروزی . دخترها یا مجبور به ماندن بودند و یا اگر میرفتند وقتی بود که ازدواج کرده بودن و در آنصورت در معیت شوهر وفرزندانشان از ده می بریدند ولی رفتن یک دختر آنهم در سن و سال من مسئله کوچکی از هیچ نظر نبود . خدا میداند این فکر که چه به سر خانواده ام با رفتن من آمده هرگز مرا آسوده نیمگذاشت . من پلهای پشت سرم را هم خراب کرده بودم و هیچ امیدی به بازگشت نداشتم میباید به هر نحوی که شده خودم را از این برزخ برهانم . و این فکر بود که روز و شبم را تبدیل کرده بود به اینکه راه نجاتی پیدا کنم . ده  پانزده روزی را در مشهد بودم کم کم داشتم خودم را پیدا میکردم . زندگیم روی روالی جدید افتاده بود عادت کرده بود با مسائل کنار بیایم . فقط تنها فکری که آزارم میداد همانطور که گفتم شناخته شدنم بود . که میتوانست تمام رشته هایم را پنبه کند .خیلی فکر کردم تا اینکه در یکی از همین روزها بود که فکر تازه ای به ذهنم خطور کرد باید بگویم که این فکر را همان احساس شناخته شدن به سرم انداخت حس کردم بهتر است به تهران بروم .آنجا دیگر خیالم تقریبا جمع خواهد شد . ولی من کجا و این تصمیم بزرگ کجا؟ نمیدانستم از کجا باید شروع کنم . دو سه روزی بود که وقتی حرم خلوت میشد برای هواخوری بیرون و به حیاط حرم میامدم زنی را میدیدم که گویا مدتها بود کنار یکی از درهای حرم نشسته بود و از وضع و حالش میشد به راحتی فهمید که دردی بزرگ دارد دو سه بار که دیدمش هم دلم برایش سوخت و هم حس کنجکاویم تحریک شد . به بهانه ای کنارش نشستم گویا او اصلا به ذهنش هم نرسید که حتی به من نگاه کند .اینکه در آن شرایط کسی کنار کسی بنشیند خیلی عجیب نبود ولی او در جائی نشسته بود که این کار من کاملا قابل توجه بود وشاید به نظر می آمد که او دیگر حساسیتش را در این موارد از دست داده بود . خلاصه یکی دو ساعت که گذشت از ناله های گاه و بیگاه ودعاهائی که مثل ورد بسیار آهسته به گوش میرسد مرا بیشتر به این فکر انداخت که باید داستان و دردی بزرگ داشته باشد در همان لحظه گویا ناخود آگاه میخواستم با کسی گفتگو کنم که دردی بزرگتر از درد من داشته باشد شاید میخواستم به خودم بقبولانم که این تنها من نیستم که در این مشکل سردر گریبان هستم . با این اوصاف خودم را به او نزدیک کردم و به خودم اجازه دادم که به هرنحوی شده از زیر زبانش بکشم که دردش چیست . آهسته سلام کردم جواب نشنیدم .  نمیدانم چرا دلم میخواست دردش را بدانم کاملا معلوم بود که مشکلی بسیار اساسی باید داشته باشد و از آنجا که تمام دردمندان دنبال همدردی میگردند و گویاآدمهای دردمند نفسشان با هم همآهنگی دارد . من در حالیکه سعی میکردم توجهش را جلب کنم  گفتم خواهر چرا ناراحت هستی ؟ مدتی هست شما را میبینم که همیشه در اینجا مینشینی و ناله میکنی  دهان باز کردم تا کمی از او دلجوئی کنم با آنکه نمیدانستم درد ش چیست با خودم گفتم شاید با کلمات بتوانم مرهمی بر دلش باشم . اودر اینوقت کمی چادرش رااز روی صورتش عقب زد زنی بود که حدود بیست و پنج شش ساله به نظر میرسید . در  چشمانش درد و رنج موج میزد. نگاهی به من کرد و انگار دنبال کسی میگشت که با او درد دل کند . بی آنکه منتظر بقیه ی حرف من بشود آهی کشید و گفت تو چه میدانی؟ چه بگویم ؟ دنیا برای من مثل جهنم است منکه تحت تاثیر حال و روزش قرار گفته بودم به او گفتم انشاالله که گره از کارت باز شود . و زن ادامه داد . دیگر دارد امیدم ناامید میشود به هر وسیله ای که بوده روی آوردم ولی گره کار من مثل اینکه باز شدنی نیست . حرفهایش ضمن اینکه برایم جالب بود از لهجه اش متوجه شدم که نباید اهل مشهد باشد. .در حالیکه اشک به او مهلت نمیداد گفت  من ده سال است ازدواج کرده ام . چند بار حامله شدم ولی متاسفانه نتوانستم بچه را به ثمر برسانم و مجبور به کورتاژ شدم تا اینکه با التماس و هزاران دعاو نذر و نیاز خداوند به من پسری عطا کرد . اول خیلی خوشحال شدم زندگی من و شوهرم که همیشه مورد سرزنش و سرکوفت اطرافیان بودیم با این بچه رنگ و لعابی گرفت . دو سالی خوش بودیم ولی کم کم متوجه شدیم که این بچه نارسائی قلب دارد و بجای اینکه رشد کند دارد کم کم تحلیل میرود هرکار که از دستمان بر می آمد کردیم ولی گویا خدا قلمش را کج کرده بود . مرتضی پسرم هر روز از روز پیش بدتر میشد . الان یکسال گذشته مرتضی سه ساله است دیگر دستمان به جائی بند نیست با شوهرم آمده ایم و بچه را به پنجره  فولای که میگویند خیلی از این راه گره از کارشان باز شده بسته ایم . راستش حسی در درونم میگوید که مرتضی رفتنی است ولی من مادرم نمیتوان این حقیقت را بپذیرم تمام دکترها جوابمان کرده اند. حالا تصمیم گرفتم آنقدر اینجا بمانم که یا سلامتی اش را از امام بگیرم و یا ....در این وقت گریه مهلتش نداد و دردش آنقدر سنگین بود که منهم با او شروع به گریستن کردم . او ادامه داد شوهرم و خودم ده پانزده روز است مقیم شده ایم شاید خدا با واسطه گری این امام بزرگوار دل ما را شاد کند . نمیدانی درد بیدردی چه به روز انسان میاورد . من مرگ خودم را آرزو میکنم . دری را نیست که نزده باشم و هر با نا امید تر از روز دیگر بودم . گفتم کاش ار دست من کاری بر می آمد باز هم امید داشته باش  . شما اهل کجا هستید ؟گفت از تهران آمده ام آنجا وضع بدی ندارم ولی اگر مرتضی طوری شود دیگر به تهران نمیروم . چون جائی که همه به چشم ترحم به انسان نگاه میکنند مثل مرگ تدریجی است . "معصومه" وقتی این حرفها را به من زد تازه حس کردم کسانی هم هستندبدتر ازمن  که زندگی با آنها سر ناسازگاری دارد. وضع معصومه هزاران بار بدتر از من بود . فصل سیزدهم

دو سه روزی از ملاقات من و بامعصومه گذشته بود . هر روز پهلویش مینشستم و دلداریش میدادم در این فاصله با شوهرش هم اشنا شدم او هم دردمندی بود مثل زنش . روز سوم ویا چهارم آشنائیمان بود که شوهر معصومه خبر بد شدن حال مرتضی را به او داد وبا سراسیمگی گفت باید مرتضی را از اینجا ببریم . حالش دارد بدترهم میشود . گفتن این حرف حال مادر بدبخت را آنچنان دگرگون کردکه گویا دیگر قادر به کنترل خودش نبود . به سرعت دست به کار شدم خیلی دلم میخواست میتوانستم به او کمکی بکنم . وقتی دیدم بینوا حتی روی پایش بند نیست بسرعت زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم که سرپا بایستد . شوهر معصومه مرتضی را که کودکی سه ساله بود ولی اگر نمیدانستم به نظرم یک بچه شش ماهه به نظر میرسد را در بغل گرفته بود و من تنها کمکی که از دستم بر می آمد این بود که معصومه را به دنبال او بکشانم . انگار در تن معصومه روح نبود . به چشمش که نگاه کردم مرگ را درون چشمش به وضوح دیدم . دلم داشت برایش میترکید. هرگز صحنه ی آن روز را فراموش نخواهم کرد.مرتضی مثل یک جسد در دستهای پدرش اشک را از چشم هرکس که او را میدید جاری میکرد . میدیدم که هرکس این مادر و پدر را به این حال میدید نمیتوانست بی تفاوت از کنارشان بگذرد . هرکس به نوعی برایشان دعا میکردند . معصومه گریه نمیکرد . یعنی اصلا زنده نبود که عکس العملی داشته باشد . با هر بدبختی بود خودمان را به یک بیمارستان رساندیم  . آنشب در بیمارستانی که یکی از زوار نشانی داده بود ماندیم  شاید بدتر از آن شب هیچگاه در زندگی مصیب بار خودم تجربه ای به این تلخی نداشتم . من و معصومه و شوهرش مانند کسانی بودیم که هرلحظه منتظر خبری بودیم . نه میتوانستیم به خودمان وعده خوب شدن مرتضی را بدهیم و نه طاقت خبر مرگ این نازنین را . ولی هر آنچه که باید اتفاق بیفتد افتاد . ما که تا صبح بیدار بودیم و بی طاقت و بی خبر خبر فوت بچه رایکی از پرستارهای  بیمارستان  به من و مادرش داد . سرنوشت چقدر بی رحم است . زبانم برای توصیف حال آن روز قاصر است  توضیح دادن حال معصومه و پدر بچه  اصلا برایم آسان نیست . گمانم آنها هم با مرتضی مردند . در اینوقت نمیدانستم چه باید بکنم . رحمت هم حال بهتری از زنش نداشت . تا تحویل گرفتن جسد مرتضی هم با آنها بودم ولی احساس کردم دیگر طاقتم طاق شده میخواستم از آنها جدا شوم ولی اصرار معصومه و شوهرش که تنها بودند دلم را به رحم آورد . البته در مدت همان سه روزی که بعنوان دلداری و همدردی کنار معصومه نشسته بودم برای اینکه هم کمی از رنج روحی اش بکاهم و ضمنا سرش را گرم کنم و از طرفی باعث شوم که به او که در تهران زندگی میکند نزدیک شوم تا با راهنمائی او بتوانم به تهرانی که هیچ اطلاعی ندارم کمی وارد شوم تمام داستان زندگیم را برایش گفتم و با او در دردمندی به گونه ای دیگر همصدا شدم . و حالا معصومه که میدانست من جا و مکانی ندارم و در فکر رفتن به تهران هم هستم در حقیقت به من امید بسته بود که در دردها و رنجهایش سهیم شوم و در این زمان اصرار معصومه و شوهرش براین تصمیم در حقیقت یک فرجی بود  برای من که بی سرپرست و پشتیبان داشتم به دنیائی میرفتم که فکرش بدن هر کس را میلرزاند چه رسد به من . در حالیکه این پیشنهاد آنها آنقدر برای من ارزش داشت که در دلم گفتم اینهم راهیست که خداوند برای من باز کرده است . و به این جهت با خوشروئی به دعوتشان پاسخ مثبت دادم . در ضمن از آنها خواستم هر کمکی که از دست من بر می آید حتما از من بخواهند . میدانستم رفتن به تهران برای آنها خیلی آسان نیست . در آن حال تنها فکری که به خاطرم رسید اینگونه مطرح کردم  در حالیکه در آن سن نمیدانستم گفتن این معضل از زبان من درست است یا نه  گفتم باشد هرطور شما بخواهید چون مسیرمان یکی است ولی جنازه بچه را چه میکنید گفتند همین جا به امام رضا میسپاریم و میرویم .  این را هم بگویم که معصومه در این مدت مرا به اوضاع و شرایط تهران تا جائی که میشد اشنا کرده بود . هرچند تا این زمان برای پنهان ماندن اصرارم و ترس از شناخته شدن به هرکس رسیده بودم نگفته بودم که در چه شرایطی هستم ولی نمیدانم چرا ازسیر تا پیاز اتفاقاتی که برایم افتاده بود رابرای معصومه گفته بودم به او گفته بودم که میخواهم به تهران بروم و کسی را هم در آنجا ندارم . ضمن اینکه میدانم این تصمیم برای من در این سن و سال کار آسانی نیست . او هم تصدیق کرد که تصمیم بزرگی گرفته ام . به هر حال معصومه به خاطر اینکه بچه اش را از دست داده بود بسیار نا آرام و مریض احوال شده بود . حال شوهرش هم بهتر از خودش نبود آنها از من خواستند حال که قصد رفتن به تهران را دارم هم همراهیشان کنم و هم آنها در تهران به من کمک کنند که جائی را برای خودم پیدا کنم . من به معصومه گفته بودم که قصد دارم در تهرا ن درس بخوانم و تنها خواهشم که از او داشتم این بود که راه و چاه را به من نشان بدهد به او گفتم که از نظر مالی میتوانم زندگیم را اداره کنم . با این اتفاقات که در نظر اول بسیار رنج آور است ولی به قولی گاهی بساط عیش خودش جور میشود . بساط منهم با وجود معصومه حسابی جور شد  ظرف مدت دو روز مسئله ی بخاک سپاری مرتضی به نتیجه ای که مادر و پدرش میخواستند رسید و او را به امام رضا سپردند و با چشمی اشکبار و دلی پر خون از مرتضی دل کندند ومنهم  با او و شوهرش راهی تهران شدم . در این لحظات با آنکه واقعا و از صمیم قلبم دلم برای این زن و شوهر میسوخت ولی دو عامل باعث شده بود که کمی به خودم تسلی دهم اول آنکه شاید حضورمن بتواند به این زن و شوهرکمک کند هم در اینجا و هم در تهران . شاید منهم برای آنها موهبتی باشم . چون در این مدت هم من به معصومه کمک حال بودم و هم او برای من ضمنا با حضور آنها کار من در تهران ممکن بود به ثمر برسد . آنها پشتیبان و تکیه گاه خوبی برای من بی سرپرست در تهران بزرگ بودند. در این زمان با این تفکرات به اینجا رسیدم که کسی دارد از من حمایت میکند . به همین خیال بود که در ضمیرم بسیار شادمان بودم . و بهتر آن دیدم که خودم را بدست تقدیر بسپارم و با معصومه و رحمت همسفر شوم.فصل چهاردهم   ....داستان زندگی من از همین جا آغاز میشود:

میتوانید تصور کنید یک دختر روستائی با سنی حدود 12 سال بی کس و بی یار و یاور بدون هیچ پیش زمینه ای از زندگی در شهر درآن زمان وآن لحظات درچه حال وروزی بسرمیبرد؟همانطور که قبلا هم گفتم حالا دراین سن هنوز برای خودم غیر قابل باور است ولی این انسان راخداوند طوری خلق کرده که درمواجهه با مشکلات هرچه مشکل بزرگترباشد گویا انسان قوی ترمیشود.آمدن من به تهران گو اینکه برایم مثل این بود که در بهشت به رویم باز شده باشد ولی بعدها فهمیدم این بهشت فقط یک خیال بود و در حقیقت در جهنمی بود که خود با میل و رغبت در آن پای گذاشته بودم. اگر میتوانستم شادیم را از این اتفاق بیان کنم می باید ساعتها فریاد شادمانه را تجربه میکردم . دلم در سینه مثل قلب یک پرنده می تپید . احساس میکردم پرواز برایم آسان است . شاید این روز را بخواب هم نمیتوانستم تصور کنم . حال دنیای دیگری را داشتم تجربه میکردم و با خودم میگفتم انگار در این مدت کوتاه بقدر چندین سال بزرگتر شده ام . چه بسا خودم را قدرتمند میدیدم . و همین حس بود که مرا به ورطه که افتادم سوق داد. نهایت امر اینکه پایم به تهران رسید .معصومه که او را مصی صدا میزدند در تهران در یک خانوده پر جمعیت زندگی میکرد . اوضاع مالیش تقریبا خوب بود شوهرش آقا اسد در یک بنگاه معاملات ملکی که مال پدرش بود کار میکرد . خانوده آقا اسد هم مثل مصی زیاد بودند مصی چهار خواهر و سه برادر داشت و اقا اسد چهار خواهرو یک برادر داشت . پدر اسد بعد از مادرش زن دیگری هم گرفته بود و از او هم چند تائی بچه داشت همه خواهر و برادرهای آقا اسد در یک خانه بزرگ که در نزدیکی خانه پدری مصی بود زندگی میکردند . مادر آقا اسد در زایمان آخرش گویا فوت کرده بود و برادر او که کوچکتر از همه ی بچه ها بود و همان بچه ای بود که سر زایمانش مادرش فوت کرده بود در این زمان پسری بود که دیگر از آب و گل در آمده بود آنطور که مصی برایم تعریف کرد وجود همین بچه که روی دست آقا شیرعلی پدر اسد مانده بود باعث شده بود که با تمام عشقی که او به مادر اسد داشت زن دیگری بگیرد که از این زن هم آنطور که یادم هست و مصی گفت دو پسر و یک دختر داشت ازدواج آقا اسد و مصی هم بخاطر همسایه بودنشان بود که صد البته پای عشق و عاشقی هم وسط بوده و به هر حال در اکنون  که اسد حدود 27 یا 28 سال داشت و مصی هم بیست و یکی دو ساله بود هنوز زندگی پر از احساس خوبی داشتند . من زندگی مصی و اسد را بطور اختصار برایتان گفتم تا بدانید که با وجود این خانواده ها و ارتباط نزدیک داشتن با آنها من در تهران خیلی احساس تنهائی نمیکردم . پدر و مادر مصی بسیار مهربان بودند . پدر مصی کسب و کارش در بازار بود صاحب مغازه ی پارچه فروشی و یکی از افتخارات مصی و خانواده اش هم این بود که میگفتند سیدیم . .آقا رضا پدر مصی را هم آقا سید رضا صدا میکردند. مادرش حوریه خانم بود . مصی دختر سوم خانواده اش بود تمام خواهرهایش ازدواج کرده بودند و دو برادربزرگش هم همینطور و برادر کوچکش که حدودا هم سن و سال من بود فقط تنها بچه ای بود که هنوز ازدواج نکرده بود . او را غفور صدا میزدند .من در این حال و هوا فکر میکردم که میتوانم بی دردسر به آرزوهایم برسم . از برخورد آنها با خودم بسیار خوشحال بودم هم خانواده آقا اسد و هم خانواده مصی مرا با آغوش باز استقبال کردند و این را من مدیون تعریفهائی هستم که مصی و شوهرش از من کرده بودند . آنها مرا در زمانی پیدا کرده بودند که همچون خودم دنبال یک همدرد می گشتند و در آن حال و هوا کی بهتر از من . هم دردمند و نیازمند بودم و هم هیچ دنباله ای نداشتم تمام اوقاتم را با آنها سر میکردم وهمین باعث شده بود که هم من باآنها و هم آنها با من بسیار نزدیک شویم وهر کداممان دیگری را همدم روزهای تلخمان بدانیم . این درکهای ما باعث شده بود که خانواده ی آنها هم در این صمیمیت شریک باشد و اینهم یکی از موفقیتهای من در زندگیم حساب میشد.

وقتی به تهران رسیدیم به منزل مادر مصی رفتیم وقتی آنها از فوت بچه ی مصی خبر دار شدند خدا میداند که چه محشری به پا شد . چیزی نگذشت که خانواده آقا اسد هم آمدند . و خلاصه اوضاعی به پا شد که گویا جوان هجده ساله شان را ازدست داده بودند .همین شلوغیها هم برای من که جا و مکانی نداشتم خودش شد نعمتی . با زرنگی که داشتم توانستم خودم را حسابی در این دو خانواده جا کنم ولی من منظورم این نبود که در کنار این خانواده باشم . مثل کبوتری بودم که ارزوی پرواز داشت . ولی باید دندان سر جگرمیگذاشتم . تا با چشم و گوش بازراهم را انتخاب کنم . از انجائیکه زمان بودنم در این دو خانواده کمی طولانی شده بود . کم کم هم آنها به من شناخت پیداکرده بودند وهم من کاملا به آنها تکیه کرده بودم . خواهر بزرگ مصی را محترم خانم صدا میزدند محترم خانم از همه ی افراد خانواده یک سرو گردن بالاتر بود . او به یک خانواده بسیار تروتمند و باصطلاح با کلاس ازدواج کرده بود شوهرش و خواهر شوهراوهردو دکتر بودند و همین محترم خانم کسی بود که پلکانی شد تا من بتوانم به آرزوهایم برسم .محترم خانم دو تا دختر داشت شوهرش آقا دکتر مردی بسیار مودب و مهربان بود این زن و شوهر در این شلوغیها بیشتر از همه توجه مرا جلب کرده بودند و گویا منهم حسابی ندانسته خودم را در دلشان جا کرده بودم . دخترهای محترم خانم هر دو بزرگ بودنددر نظر اول هم زیبائی و مد روز بودنشان چشمم را گرفت فکر میکردم خوشبختر از این دو دختر در دنیا کسی نیست پدر و مادر و خانواده تحصیکرده و پولدار یک طرف و زیبائی خودشان دل مرا برده بود . هردودرس میخواندند.دختر بزرگ که نامش مینا بود با آن صورت زیبا دل مرا برده بود گویا در دانشگاه درس میخواند و دختر کوچک که مینو بود در دبیرستان مینو مهربانتر از مینا بود و من خیال میکردم او مرا بیشتر از همه باور کرده . نزدیک بودن سنش به من باعث شده بود که مرا خواهر کوچکش تصور کند و درحقیقت مرا همبازی خودش حس میکرد اینهمه مهربانی و بزرگواری را هنوز به خاطر  دارم . و از یاد آوری آن روزها لذت میبرم فصل پانزدهم  

دو هفته ای نگذشته بود که یکروز محترم خانم مرا صدا زد و گفت دختر اسمت آمنه  است ؟ گفتم بله . گفت درس خوانده ای ؟ گفتم نه ولی خیلی دلم میخواهد که درس بخوانم . اصلا آمده ام تهران برای همین . گفت کسی را در اینجا داری؟ گفتم نه .گفت اگر خواهر شوهر من که او هم دکتر است به تو نیاز داشته باشد حاضری به خانه اش بروی و کنارش باشی و در کارهایش به او کمک کنی؟ او زنی تنهاست. و به نظر من در آنجا تو بیشتر میتوانی به خواسته ات برسی اگر به خانه اش بروی و دلش را به دست آوری در عوض او هم که زنی بسیار خیر و نیکو کار است هرکاری از دستش بر آید برایت میکند . من از تو به او اطلاعاتی داده ام مایل است که ترا به او معرفی کنم . محترم خانم داشت توضیح میداد در حالیکه من داشتم بال در میاوردم خدا میداند در این چند روز چه کشیدم و چقدر به بی سرو سامانی و عاقبت این زندگی که برای خودم ساخته و انتخاب کرده بودم فکر میکردم . شب و روزم در نا امیدی و وحست میگذشت . در پاسخ به محترم خانم گفتم هرچه شما دستور بدهید . گفت پس بگذار او را در جریان بگذارم . اگر قبول کرد خودم بقیه کارها را درست میکنم .البته آمنه این را هم بگویم که من صادقانه آنچه از تو دیده بودم برای خواهر شوهرم گفتم ولی از تو هم میخواهم که با من و او صادق باشی . من در این کار آبرویم را دارم گرو میگذارم این را هم اضافه کنم که ایشان بسیار نکته سنج و حواس جمع است اگر کوچکترین کاری بکنی که باعث ناراحتی و یا دلخوریش بشود آدمی نیست که بشود با او کنار آمد . درست است که بسیار مهربان و بخشنده است ولی آنطرف سکه ی رفتارش درست برعکس است من در معرفی تو به او زیاده روی نکردم چون او زن دنیا دیده ای است خودش همه چیز را با یک نگاه میفهمد دیگر این گوی و این میدان اگر میخواهی دست بکار شودم و اگر خودت را مرد این میدان نمیدانی امیدوارم نه خودت را به درد سر بیندازی نه مرا . در حالیکه دلم در سینه از خوشحالی مثل کبوتر میزد  از محترم خانم یکدنیا تشکر کردم وتنها جمله ای که در آن زمان به نظرم رسیدرا گفتم  خانم قول میدهم که شما را روسفید کنم .آنشب خدا میداند چه حالی داشتم . نمیدانستم در زمین هستم یا در آسمان بالاخره احساس کردم توانسته بودم زیر پایم را سفت کنم من در این زمان فقط به خودم دلخوشی زیاد نمیدادم چون معلوم نبود که خواهر آقا ی دکتر را ضی بشود به یک دختر بی کس و بی سواد و دهاتی اطمینان کند . شنیده بودم که شهریها از اینگونه آدمها خیلی خوششان نمی آید خصوصا این خانواده که من دیدم . ولی بهر حال به این نتیجه رسیده بودم که اینجا هم نشد بالاخره توی این آمد و رفتها ممکن است دری به تخته بخورد و بخت و اقبال هم مرا به جای مطمئن برساند . فردای آن روز محترم خانم عصر بود که به خانه پدرش آمد . آمدن او مرا از انتظار در آورد به این نتیجه رسیدم که ممکن است همین امروز تکلیفم کمی روشن شود . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید با دیدن محترم خانم خودم را به سرعت به او رساندم و مثل کودکی که به مادرش پناه برده باشد با آوردن چای نا خود آگاه به او تذکر دادم که من اینجا هستم . او هم پس از کلی خوش و بش با خانواده مرا که در گوشه ای کز کرده بودم صدا کرد و گفت آمنه امروز آمدم ترا به نزد خواهر شوهرم ببرم حالا کمی میخواهم از حال و احوال و اخلاق و خصوصیاتش به تو بگویم تا اگر مایل هستی ترا معرفی کنم . مثل کنیزی در مقابل خانمش دست به سینه ایستاده بودم . دلم در سینه ام مثل کبوتری نا ارام پرپر میزد . خدایا من کجا و این پیشنهاد کجا .در آن لحظه به این فکر افتادم که الهی شکر انسان ها درون طرف مقابلشان را نمیدانند وگرنه باید محترم خانم به حال من زار زار میگریست . زندگیم مثل یک پرده سینما با دور تند در ذهنم میچرخید دیدن خواب این لحظه ها هم برایم غیر ممکن بود . حالی داشتم که حتی الان بعد گذشتن یک عمر نمیتوانم برایتان شرح دهم . مثل کنیزکان دست به سینه ایستاده بودم . تمام بدنم مثل بید میلرزید . نمیدانستم چه باید بکنم که این کبوتر خوش یمن که بالای سرم در پرواز است پر نکشد. چشمم به دهان محترم خانم قفل شده بود . ثانیه ها برایم مثل سالی نمود میکرد .او در حالیکه مثل یک کار آگاه به چشمان من نگاه میکرد تا شاید باز هم مرا و افکارم را زیر نظر داشته باشد . این دقت من در نگاه او بیشتر مرا ترسانده بود احساس میکردم میخواهد قدمی را که برای من بر میدارد پشیمانی نداشته باشد بعدها فهمیدم که درست درک کرده بودم احترامی که او برای خواهر شوهرش قائل بود فراتر از این بود که بخاطر من که یک دختر دهاتی بیسواد بود به مخاطره بیفتد .بعد از پس دادن این امتحان و قبول شده در مرحله اول پرسش و پاسخ  خانم دکتردر حالیکه دستش را به پشت من میزد گفت.دخترم درست گوش بده ببین که من چه میگویم . خوب فکرهایت را بکن اگر با تمام توضیحاتی که من دادم موافقی آنوقت حرف بزن .درحالیکه قند توی دلم آب میشد و گرمی دست خانم دکتررا تا اعماق وجودم حس میکردم گفتم چشم .او ادامه داد خواهر شوهر من دکتر زنان است . شوهر کرده و بچه دار نشده و از شوهرش سالهاست جدا شده زنی حدود چهل ساله است . خواهر بزرگ آقا امیر شوهر منست . زنی بسیار مهربان است  . هم در بیمارستان کار میکند و هم مطب دارد. از آنجا که خداوند به همه کس همه چیز را نمیدهد این زن که بسیار هم بچه دوست است متاسفانه بچه دار نشده الان هم دست تنهاست . به هیچکس اعتماد ندارد . من از تو خیلی تعریف کردم حاضر است ترا ببیند . اگر شانس تو بزند و او ازتو خوشش بیاید نانت توی روغن است . او ترا میخواهد به این منظور  که در منزلش خدمت کنی خانه ای دو طبقه دارد که طبقه پائین مطبش است و طبقه بالا محل زندگیش. در حقیقت هم در مطب و هم در خانه اش باید کمک حالش باشی . بسیار بخشنده و بزرگ منش است من امروز ترا باخودم به خانه اش میبرم اگر مورد قبولش واقع شدی که چه بهتر وگرنه باز هم به فکرت هستم . مصی از تو خیلی تعریف کرده . اسد هم همینطور آنها خصوصیات خواهر شوهر مرا میدانند وقتی به آنها گفتم ترا برای کمک به او در نظر گرفته ام بسیار استقبال کردند . راستش بیشتر از همه در این مدت رفتارت  به دل خودم نشسته .حالا نمیدانم چه پیش خواهد آمد منکه پیغمبر خدا نیستم ترا به ظاهر دیدم ولی انشاالله که در انتخابم اشتباه نکرده باشم . به نظر من تو دختر سبکسری نیستی بسیار به نسبت سن و سالت خوب همه چیز را درک میکنی و از اینکه فهمیدم از خانواده ات به شهر آمدی تا با کمک برادرت به جائی برسی نشان میدهد که میخواهی پیشرفت کنی من از کسانیکه برای آینده شان در فکر هستند احترام قائلم و تا جائیکه بتوانم کمک میکنم . این حرفها و درک مرا از رفتار و سکنات تو هم مصی و هم اسد تائید کردند . این را هم بگویم چون میدانم که در جستجوی برادرت که معلم است هستی اگر روزی او را پیدا کردی و هر کاری خواستی بکند مرا در جریان بگذار . بی خبر مبادا که اقدامی بکنی من دارم آبرویم را گرو میگذارم . این حرفها را زدم که بگویم همین الان مجبور به قبول نیستی اگر بخواهی به تو زمان میدهم فکرت را بکنی . اگر مقصد اصلیت پیداکردن برادرت هست به تو نصیحت میکنم که فقط همان جستجو را دنبال که و از این فرصتی هم که به دستت آمده  هرچند اوکازیون است بگذر . ترا در انتخاب راه آزاد میگذارم . منکه فقط دو بال برای پرواز کم داشتم در حالیکه سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم و کاری نکنم که در اول راه خانم دکتر را پشیمان کنم  گفتم من دختر بی پناهی هستم الان هم خیلی مطمئن به پیدا کردن برادرم نیستم . راستش مصی جان و آقا اسد دارند بزرگواری میکنند . خوا در این راهی که من انتخاب کردم خیلی به من لطف داشته و فکر میکنم او دارد تمام درها را باز میکند. الان هم از خدا شکر میکنم که مورد محبت شد قرار گرفتم . من در اختیار شما هستم . هرچه بگوئید به روی چشم انجام میدهم . خدا شما را فرشته نجات من کرده هرلحظه که بگوئید حاضرم . ضمنا به شما قول میدهم بدون اجازه شما آب نخورم .

. یکی دو ساعت که محترم خانم آنجا بود مصی را کنار کشیدو با او خلوت کرد من کاملا متوجه شده بودم که دارد در مورد تصمیمی که برای من گرفته با او صحبت کند . زمان نسبتا طولانی خانم دکتر با مصی داشت صحبت میکرد در این زمان خدا میداند من چه حالی داشتم ضمن این نظر مصی را نسبت به خودم خوب میدانستم او مثل یک خواهر با من رفتار کرده بود اینکه انسان از یک دهاتی آواره در خانه اش استقبال کند و به او سرپناه بدهد بدون هیچگونه چشم داشت باید فرشته باشد آنهم فرشته نجات . در حین صحبتهایشان گاهگاهی مصی مرا نگاه میکرد و چشمکی میزد که نشان میداد خوشحال است از این پیشنهاد.  محترم خانم داشت  به مصی میگفت که چه فکری برای من کرده مصی هم که حالا مثل یک مادر دوستش داشتم خیلی خوشحال شده بود . نمیدانم در پاسخ خواهرش چه گفت ولی وقتی تقریبا حرفهایشان تمام شد مصی مرا به کنار خودشان کشید و گفت ببین آمنه من نمیدانم چه دست غیبی دارد از تو حمایت میکند . راستش من هنوز شوکه هستم از این راهی که محترم پیدا کرده . البته این را هم بگویم که او بیشتر از اینکه به فکر تو باشد به فکر خواهر شوهر است و بعد از زدن این حرف در حالیکه به صورت خواهرش نگاه میکرد لبخند شیطنت آمیزی هم کنار لب مصی نشست . مصی ادامه داد محترم او را خیلی دوست دارد و به او احترام میگذارد در نهایت به تو بگویم که اگر اینکار درست شود در حقیقت تو به یک شانس بزرگ رسیده ای. چون خانم قیاسی( خواهر آقای دکتر خواهر شوهر محترم خانم ) یک زن بسیار مهربان است اگر نظرش ترا بگیرد. و بتوانی دل او را هم مثل دل ما به دست بیاوری.  میتوانی حسابی به او تکیه کنی و در حالکیه با لبخندش به من دلگرمی میداد گفت آمنه خدا برایت خواسته . شاید این خواست خدا بود که بچه ی من باعث این کار خیر شود . درست است که او گناهی نکرده بود ولی با این اتفاق حتما جای جگرگوشه ام ته ته بهشت است و در حالیکه اشکش مثل باران سرازیربود رو کرد به خواهرش و  گفت درست است که تو همیشه وجودت منشاء خیر و برکت برای اطرافیانت هست تا این زمان من اینطور که دیدم آمنه دختر بسیار خوبیست امیدوارم که خانم دکتر هم او را بپسندد.   و آنشب محترم خانم مرا یکراست به خدمت خانم دکتر قیاسی برد .فصل شانزدهم  من به خواب هم نمیدیدم که روزی در چنین خانه ای پایم باز شود . خانم دکتر قیاسی که او را زهره صدا میکردند زنی تقریبا زیبا بود با هیکلی درشت و صورتی که مهربانی در آن به وضوح قابل دیدن بود یا در آن زمان من اینطور حس کردم .او با دیدن محترم خانم حسابی  اورا تحویل گرفت . ووقتی چشمش به من افتاد درست مثل کسی که در بازار برده فروشان میخواهد برده ای را بخرد مرا با چشمان نافذش بالا و پائین کرد به چهره ی من دقیق شد . نگاهش بسیار تیز بود بطوریکه احساس کردم تک تک سلولهای بدنم دارند داغ میشوند . من در شرایطی بودم که تصویر کردن آن لحظه برای شما هرگز برایم ممکن نیست . انگار روی لبه یک چاقوی تیز ایستاده ام وهرلحظه امکان سقوط آنهم به طرز بسیار وحشتناکی میرفت و شاید این سقوط پس از آن شبی که پر از امید به سر برده بود بسیار رنج آورمینمود. البته بعدها فهمیدم نگاه او نبود که چنین حسی را در من ایجاد کرده بود بلکه ناعلاجی من بود که از ترس پسندیده نشدن در چنین حالی بسر میبردم . گویا داشتم تب میکردم احساس کردم صورتم گل انداخته من دختر سفید روئی بودم که تازه داشتم استخوان میترکاندم با قدی متوسط و بسیار لاغر و چهره ای کاملا روستائی. نمیدانم چرا در آن لحظه از تک تک اجزای بدنم که در مقابل دید خانم قیاسی بود داشتم خجالت میکشیدم . احساس بدی از خودم داشتم . احساسی که هرگز دلم نمیخواست کسی با آن مرا بسنجد . صد البته که در آن اوضاع و احوال من میدانستم که بالاترین لطفی که به من بشود اینست که مرا به خدمتکاریشان قبول کنند که این برایم اوج آرزوهایم بود . همینکه در کنار چنین خانواده ای باشم و در پناهشان قرار بگیرم خودش یک بُرد به حساب می آمد ولی بهر حال من دختری بودم که بقول معروف سر سفره پدر و مادر نان خورده بودم و بعضی برچسبهای در هرشرایطی برایم سخت و ناگوار بود . بهر حال از آنجا که من هر اتفاقی را برای خودم پله ای میدیدم که قادر بودم از آن خودم را بالا بکشم آن لحظه برایم خیلی ناگوار نبود . خانم دکتر نگاهش کم کم به دلم نشست و انگار وحشتم قطره ای شد و به زمین ریخت . محترم خانم روی مبل نشست و مرا هم کنار خودش نشاند . لبخندی که او زد خیلی دلم را قرص کرد . احساس کردم که از خواهر شوهرش خیلی رو دربایستی دارد و با معرفی من گویا خودش هم دل نگران بود ولی از همان خنده متوجه شدم که نباید خیلی اوضاع قمر در عقرب باشد و پاسخ من چشمانی بود پر از تشکر و سپاس که بصورت محترم خانم هدیه کردم .. خانم دکتررفته بود تا برایمان چای بیاورد  . دلم در تشویش بود نمیدانستم چه باید بکنم حتی شاید برایتان تعجب آور باشد که از دستهایم عاجز شده بودم نمیدانستم آنها را کجا بگذارم که در چشم تیز بین زهره خانم بد نباشد . چشمم را به اطراف میدوختم و سعی میکردم از چشم در چشم شدن با خانم دکتر تا جائیکه ممکن است دوری کنم . زمان بکندی برایم میگذشت .بالاخره بعد از زمانی کوتاه  که فضا برایم آشنا شد. و احساس کردم دارم خودم را با شرایط وفق میدهم آرامشم از دید تیز بین خانم دکتر پنهان نماند چون او رو به من کرد وگفت خوب دختر میشود بگوئی اسمت چیست از کجا آمدی ؟ چرا آمدی ؟ و در اینجا هدفت چیست ؟ چه میخواهی بکنی؟ کسی را داری یا نه ؟ دلم میخواهد ضمن اینکه راست و بی رودربایستی با من حرف میزنی هیچ چیز نا گفته برایم باقی نگذاری . ضمنا به تو بگویم که من آدمها را مثل کف دستم میشناسم البته وقتی محترم جان از تو تعریف کرد و از آنجا که من به او ایمان دارم تا اینجا قبول ولی دلم میخواهد کسی را که در خانه ام میخواهد باشد خوب بشناسم . چون تو بعد از این انیس و مونس من خواهی بود . هیچ جای شک و شبهه نمیخواهم باقی باشد الان هم داری جلوی کسی حرف میزنی که معرف توست دلم میخواهد هرچه میگوئی بعدها خلافش هرگز و هرگز به من ثابت نشود . در آن لحظه دلم میخواست هرگز آن سکوتی که بین ما سه نفر بود هرگز نشکند . مانده بودم آخر این داستان به کجا میرسد که صد البته برای من مثل نفس کشیدن لازم بود که در این امتحان سربلند بیرون بیایم چون هرچند برای خودم مافوق تصور بود ولی حیثیت محترم خانم با آنهمه بزرگواری برای من بی اهمیت نبود . تعارف دکتر به خوردن چای هم برایم سخت بود . سکوتی کوتاه برقرار شد . این سکوت برایم به سالی میمانست .انگار میخواستم با تنی خسته و درمانده کوهی را بکنم . خیلی سخت بود که در مقابل چنین کسانی امتحانی را پس بدهم که نه در آن تجربه ای داشتم و از طرفی هم به مرگ زندگیم پیوند میخورد . گلویم خشک شده بود و دست و پایم را گم کرده بودم. بر خودم مسلط شدم . نمیدانستم از کجا شروع کنم . بالاخره در این گیر و دار بهتر دیدم بی کم و کاست آنچه را بودم و در این سفر بر من گذشته بود برای اولین بار بدون هیچ کم کاست برایشان شرح دهم . یا زنگی زنگ و یا رومی روم . بالاخره هرچه گذشته من بود در دراز مدت بر ملا میشد و آنوقت بود که باید پاسخ اینهمه مهربانی را با شرمندگی خودم بدهم . برای همین گفتم همه چیز را میگویم اگر مورد پسند نباشم بالاخره خدا همه درها را به روی بنده اش نمی بندد تا حال هم که پشتیبانم بوده . پس با نوری که از حضو ر خدا در دلم حس کردم در حقیقت خودم را در آن شرایط پیدا کردم .  من شروع به صحبت کردم .  میدانستم که صدای لرزانم از دیدشان پنهان نمانده است . همه چیز را از سیر تا پیاز برای خانم دکتر شرح دادم او هم با دقت وواسواس که من از نگاه حس کرده بودم به حرفهای گوش میداد. هردوتایشان بی آنکه عجله ای برای پایان حرفهایم  داشته باشند با صبر و حوصله نشان میدادند که سرشان را به خوردن چای گرم کردند تا من بتوانم در حقیقت خودم را در آن محیط نآآشنا پیدا کنم . حالا می یفهمم که آنها چقدر انسانهای باشعور و با درایتی بودند . من در طول این زندگی کوتاهم چنان با مشکلات و انواع رفتارهای بیگانگان آشنا شده بودم که بخوبی احساس اطرافیانم را میفهمیدم . خدا را شکر تا اینجا از کسی بدی ندیده بودم و این از بخت خوبم بود ولی بعده متوجه شدم اتفاقا این از بخت بد من بود . کاش انسان در طول زندگی بدی و خوبی پستی و بلندی . حق و ناحق همه را تجربه کند . از یک پنجره دنیا را دیدن حتی اگر مثل من همه خوبیها باشد بالاخره روز به این نتیجه میرسد که بدی کرده بی آنکه بداند . چون بسیار فرق است بین کسیکه دانسته راهی را میرود و یا ندانسته . که نادانسته رفتن به راهی پشیمانی اش صد چندان است و من متاسفانه در همین پیله گیر کردم. نادانسته زندگیم را باختمفصل هفدهم

زمان به سرعت میگذشت . احساس کردم نکند زیاد مکث کنم اوضاع خراب شود . پس کمی بر خودم مسلط شدم و همه ی داستان زندگیم را همانطوری که اتفاق افتاده بود از روستا و پدر و مادر و برادر و خلاصه همه را راست و درست به آنهاگفتم و در آخر گفتم که من نمیخواهم یک دختر روستائی باشم میخواهم برای خودم کسی شوم مثل برادرم محمد حسین سواد دارشوم . از اینکه در این سن هنوز به مدرسه نرفته ام از خودم خجالت میکشم  پدر و مادرم میخواستند مرا شوهر دهند و مثل خواهرهایم تو سری خور باشم من میخواهم مثل دخترها و زنهای شهری درس بخوانم . و در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود ادامه دادم . چه شبها که آرزوی آمدن به شهر را داشتم و چه خوابهای خوشی میدیدم . برادرم بعضی اوقات که من از او میخواستم برایم از زندگی شهری تعریف میکرد شاید گفته های او بود که زندگی مرا رنگین کرده بود. البته فشارهای خانواده و دیدن رنجی که خواهرم در ارتباط با شوهرش میبرد دلم را به درد میاورد . میترسیدم که حال روز منهم مثل او شود . بعید هم نبود . چون هرچه به دور و برم نگاه میکردم هیچکدام از زنها زندگی مثل زندگی زنهای شهری که از زبان برادرم شنیده بودم نبود . او میگفت در شهر زنها آزادی دارند و هرطور بخواهند زندگی میکنند ما در روستا حتی اختیار پوشنیدن لباس خودمان را نداریم چون هم از نظر مردم و هم از نظر خانواده کاملا تحت کنترل هستیم . این دردها مرا ثانیه ای رها نمیکرد . من به دنبال همین آرزوها به شهر آمده ام .خلاصه نطقم حسابی باز شده بود . گویا مدتها بود که این حرفهارازپیش مرور کرده بودم . در تمام مدتی که من سخنرانی میکردم آنها در بین حرفهایم حتی کلمه ای نگفتند وقتی حرفهایم تمام شد مثل یک جنگجو که حسابی در جنگ پیروز شده و سلاحش را بر زمین میگذارد تا خستگی جنگ را از تنش به در کند از سخن گفتن باز ایستادم . و این بار هم سکوتی فضا را پرکرد. خانم دکتر زهره قیاسی که مقابلم نشسته بود نگاهی به محترم خانم و بعد به من کرد و گفت . موتی جان مثل همیشه نمره ات در انتخاب عالیست به نظرم این دختر پاک و رو راستی هست از نظر من قبول ولی .خودت میدانی که من چه وسواسی دارم آمنه یکی دو هفته اینجا میماندخودت میدانی از حرف تا به عمل هزار فرسنگ است . زیر یک سقف زندگی کردن است که انسان متوجه خیلی از خصوصیات و رفتارهای یکدیگر میشود و خود را محک میزند که میتواند این وضع را تحمل کند یا نه . به نظرم  اگر هم من و هم اوبعد از زمانی از باهم بودن  راضی بودیم چه بهتر ولی اگر نتوانستیم من حتما ترا خبر میکنم . از همه ی این حرفها بگذریم یک حس درونی به من میگوید ااین دختر به ما پناه آورده امیدوارم بشود که دستش را بگیریم از تو هم ممنوم که به فکرم هستیم . حالا یا درست میشود و یا نمیشود این دیگر مصلحت خداوند است . آنها بعد از مدتی دیگر که با هم در مورد مسائل خانوادگیشان که من از آن بی اطلاع بودم . من هم احساس اینکه تا اینجای کار پذیرفته شده بودم از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم . یک لحظه احساس کردم که زیر یک سقف مطمئن هستم . آرامشم در این زمان وصف نشدنی بود. زمان به کندی میگذشت انگار منتظر بودم این تعویض دنیای من ثانیه به ثانیه برایم پیام آور خوشی باشد . بالاخره پس از زمانی که به نظر من سالی می آمد محترم خانم و خانم دکتر مدتی را به حرف زدن در مورد مسائل مربوط به خودشان گذراندند در این میا ن من با اجازه خانم دکتر برای جا کردن خودم ونشان دادن اینکه دخترزرنگی هستم استکانهارا به آشپزخانه بردم وشستم. زندگی تازه من از آشپزخانه خانم دکتر زهره قیاسی شروع شد .در زندگی جدیدی که آغاز کردم احساس کردم که دو باره متولد شده ام از هیچ نظر این زندگی با زندگی گذشته ام شباهت نداشت بطوریکه بعد از یکی دو سال آنچنان از هر نظر خصوصا شخصیتی عوض شده بودم که گاهی برای خودم هم تعجب آور بود . درست مثل اینکه زندگی گذشته ام را قیچی کرده باشم امیدوارم مرا متهم به خود خواهی و زیاده خواهی نکنید حالا برای اینکه هیچ نقطه تاریکی در زندگی جدیدم نباشدکه برایتان نگفته باشم  داستانم را از همان لحظه که پایم به خانم دکتر قیاسی رسیدرا شروع میکنم. در این زمان فکر میکنم بهتر است آنچه را که برایم اتفاق افتاده با صداقت برایتان شرح دادم شاید بیشتر از آنکه داستانسرائی کنم قصدم اینست که بگویم چگونه یک دختر روستائی در گیر و دارزندگی بی آنکه خودش عامل اتفاقات باشد زیر و رو میشود بطوریکه دیگر خودش را هم نمیتواند بشناسد . نه تنها ظاهر و زندگی بلکه از درون هم آنچنان دگرگون میشود که منش و بی معنا نیست اگر به شما بگویم که حتی یک سلول از سلولهای وجودم از گذشته هیچ نشانی ندارد . بعد از این شما شاهد دختری هستید که به آرامی و تحت تاثیر اطرافش چگونه ذره ذره تعییر ماهیت میدهد . و حالا این شما و این داستان زندگی من که تماما برواقعیت استواراست  امیدوارم قضاوتتان رادر آخر داستان زندگیم بکنید.مصی واقعا در حق من خواهری کرد و مرا باضمانت خودش به خانه خانم دکتر سپرد .خانم دکتر بعد از رفتن محترم خانم رفتارش با من بهمان خوبی و مهربانی ادامه پیدا کرد. یکی دو روز که گذشت یکروز صبح زود بلند شد و به من گفت آماده شود میخواهیم برویم . من با خودم عهد کرده بودم که هرچه او میگوید بی چون و چرا پذیرا باشم تا همین جا هم انگار کنیز مطبخی بودم که به خانه ی سرورم راه باز کرده بودم و نمیباید هیچ کاری بر خلاف میلش بکنم . به سرعت آماده شدم . با خانم سوار ماشین بسیار لوکس و شیک او شدم بعد از طی مسافت بسیار طولانی وارد منطقه ای شدم که به نظر یک شهرک اعیان نشین می آمد . از آنجا وارد باغ بزرگی شدیم . از زیبائی این باغ هر چه بگویم کم است در کنار این باغ زن و مرد مسنی زندکی میکردند که در حقیقت نگهبان باغ بودند . باغ خیلی بزرگ نبود ولی به چشم من که از آن روستای دور آفتاده آمده بودم دنیائی بود از وسط شمشادها با ماشین گذشتیم و جلوی خانه  اصل و جدید خانم دکتر پیاده شدیم این را هم بگویم که خانم دکتر زنی بسیار شیک و موقر بود همین منش او بود که در اول آشنائی بی آنکه خودم متوجه باشم ترس در کنار او بودن را حس میکردم ولی رفتار او بقدری با من صمیمانه و دوستانه بود که فقط یکی دو روز طول کشید که این حس تبدیل به احترام و اطاعت شد. آنچنان که از آن ببعد خودم را ناخواسته در اختیار افکار و دستورات او گذاشتم . این ساختمان که در حقیقت خانه اصلی خانم دکتر بود دو طبقه داشت وضمنادو در هم داشت یکی در همان باغ که توضیح دادم و ما وارد باغ شدیم و در دیگر که از سمت مقابل به یک خیابان بزرگ باز میشد. طبقه پائین مطب خانم دکتر بود که درست مثل یک بیمارستان کوچک بود و طبقه بالا محل زندگی او که در این قسمت فقط من با او زندگی میکردم یکی از اتاقها را که بسیار زیبا و بزرگ بود خانم دکتر در اختیار من گذاشته بود.بعدها فهمیدم که خانه ای که محترم خانم مرابردوبه خانم دکترمعرفی کردخانه ای هست که او در تهران دارد و این خانه در حقیقت محل زندگی همیشگی خانم دکتر قیاسی است .فصل هجدهم  آپارتمان او در اینجا به این شکل بود که در طبقه بالا اوضاع کاملا با طبقه پائین فرق میکرد . در طبقه پائین خانه درست مثل یک مطب بود یا مثل یک درمانگاه کوچک خصوصی که فقط خود خانم دکتر تنها آن را اداره میکرد که بعدها من منشی او شدم ولی طبقه بالا درست یک خانه کاملا اعیانی و شیک با اتاقها و سالنهای بزرگ بود . چهار اتاق خواب داشت که هر کدام را میتوان گفت سوئیتی بود که بعدا یکی از آنها رابا کمال سخاوتمندی در اختیار من گذاشت دیدن این خانه آنچنان در من تاثیر گذاشت که نمیتوانم آن احساسات را را بیان کنم . کاملا گیج شده بود م دیدن این خانه و معرفی آن توسط خود خانم دکتر حدود دو ساعت از وقت ما را گرفت . خانم دکترآنچنان دقیق و باحوصله جای جای خانه را به من شرح میداد که در هیچ نقطه جای سئوالی برای من باقی نمیگذاشت . الان که به آن روز فکر میکنم بی اغراق میتوانم بگویم که او مثل یک مادر داشت مرا راهنمائی میکرد صد البته که بعدها این تصور کمرنگ تر مینمود . بعد از اتمام کارمان خانم خودش به تمام و کمال از من پذیرائی کرد شاید برای من که از روستا به خانه او راه پیدا کرده بودم عجیب نبود ولی اگر عقل امروز را داشتم باید تعجب میکردم که او با اینهمه کیا و بیا چرا هیچ کس را کنارش نداشت که به او کمک کند . برای همین خودش به تنهائی شام را آماده کرد و باهم مشغول شدیم . الحق که به این نتیجه رسیدم که در هرکاری استاد است . بعد از شام در حالیکه روی مبل راحتی لم داده بود حتی یک ثانیه هم بیکار نبود مرتبا با کاغذهائی که گویا برایش بسیار هم اهمیت داشت ور میرفت و در این احوال  شب اول بی هیچ اتفاق خاصی و گفت و شنود قابل ذکری گذشت . و زندگی من و دگرگونیش از فردای آن روز شروع شد و شرح جزء به جزء اتفاقها نه آنچنان در خاطرم مانده که بتوانم به درستی ذکر کنم و نه جایز است زیرا سالهاست که گذشته و من الان در سراشیبی زندگی هستم ولی تا جائیکه در خاطرم باشد به شکلی که خسته کننده هم نباشد امیدوارم بتوانم توضیح دهم .خانم دکتر از فردای آن روز کمر به شکل دادن به من و زندگیم بست . او مرا به چشم کسی نگاه میکرد که می باید از یک خرابه که در حال ویرانی است ساختمانی فوق العاده  ای بسازد. با روحیه ای که در او ارتباط با او و زندگیش داشتم حالا میتوانم بگویم که اهتمام خانم برای ساختن من یک خود خواهی بود شاید عقده ای که سالها او در درون خود حس میکرد . گفتم که او بچه ای نداشت با آمدن من به خانه اش در این سن کم احساس مادرانه او توانست راه زندگی مرا هموار کند و از طرفی هم عقده های سرکوب شده خانم دکتر کم کم التیام پیدا کند او میخواست با ساختن من به همه کسانیکه شاهد زندگیش از دور و نزدیک بودند بگوید که از قدرت مادر بودن به نهایت برخوردار است . الحق که با من مثل دخترش رفتار میکرد از هیچ راهنمائی و سخاوتمندی در حق من دریغ نمیکرد ضمن اینکه درس زندگی هم به من میداد . اینطور بگویم که از یک زمین بایر میخواست گلستانی به وجود بیاورد و این گلستان را برای به رخ کشیدن اطرافیان هرچه زیباتر به تماشا بگذارد . گاهی انسان در مسیری قرار میگیرد که حتی تصورش ته تنها برای خودش که برای هیچکس قابل درک نیست . من کجا و اینهمه نعمت کجا. مهمتر اینکه من قدر زحماتی که او برایم میکشید میدانستم و هرگز برخلاف میل او هیچ کاری نمیکردم . بقول معروف بی اجازه اش آب از کوزه خالی نمیکردم خلاصه اینکه من شده بودم یک تابلوی نقاشی که خانم میخواست بهترین تصویری را که در ذهنش سالها ساخته و پرداخته بود بکشد . بچه نداشتن او سبب سعادت من شده بود . و خلاصه اینکه من در حقیقت معیار توانائی خانم دکتر شده بودم. دختری روستائی بدون هیچ پشتوانه که اکنون در چنین برهه ای کسی پیدا شده که با تمام امکاناتش میخواهد دست او را بگیرد و از او یا بعبارتی از هیچ همه چیز بسازد .صبح آن روز خانم دکتر بعد از صرف صبحانه از من خواست بی هیچ کم کاست تمام زندگیم را دو باره و بدون هیچ رودربایستی برایش بازگو کنم شاید به نظر او این بازگوئی باعث میشد که اگر من در وهله اول برای جلب توجه او و محترم خانم حرفی زده ام اکنون این تفاوت معلوم شود . او زن بسیار هوشیاری بود بعدها فهمیدم که هیچ کاری را بی جهت نمیکند و برای هر عملی یک دلیل قانع کننده و درست دارد . بهر حال وقتی من زندگیم را دو باره بطور کامل داشتم برایش تعریف میکردم او آنچنان دقیق گوش میداد که احساس کردم میخواهد کلمه به کلمه حرفهای مرا در ذهنش حک کند . در حقیقت هم درست فکر کرده بودم رفتار او طوری بود که من هیچ ترسی و واهمه ای از آن زمانی که زندگیم را شروع کرده بودم و عقل برس شده بودم از پدر و مادر و خواهر و برادرهایم از احساسم نسبت به زندگی در روستا و از آرزوهائی به امید همان آرزوها بی آنکه به عواقب تصمیمم فکر کنم خودم را به آب و آتش زده بودم برایش گفتم او اولین کسی بود که من بی هیچ تغییری در اتفاقاتی که برایم افتاده بودبرایش گفتم . برایش گفتم اودر حال حاضر تنها کسی است که دلم میخواهد کنارش باشم . اصلا نمیدانم چه در وجودش بود که به من اطمینان میداد که اینگونه بی محابا با او سخن یگویم شاید آنقدر در همین مدت کوتاه مهربانانه و کاملا مادرانه با من رفتار کرده بود که من ناخود آگاه او را مثل مادرم میدیدم شاید در نهان دلم میخواست که او مادرم باشد از نگاهش و آرامشش حس کردم او هم از این ارتباط  راضی بود و خالی شده از تمام حسهای سرکوب شده اش و من که در آسمان پرواز میکردم وقتی حرفهایم تمام شد . او حرفهائی به من زد که تا امروز فراموش نکرده ام . او گفت میخواهد مرا به تمام آرزوهایم برساند . گفت خوشحال است که با دختری در این سن و سال و اینگونه بلند پرواز آشنا شده وبه من دلگرمی داد که اگر هرچه او بگوید و بخواهد من مو به مو انجام دهم و به عبارتی خودم را به او بسپارم مرا به تمام آنچه که اکنون برایم خواب و خیالی بیش نیست خواهد رساند و واولین قدم آنکه با گرفتن معلمهای خصوصی درهای زندگی جدیدم را پایه گذاشت .

 فصل نوزدهممن از روستا بدون هیچ پشتوانه بیرون آمدم نه شناسنامه ای همراه داشتم و نه این شعور را داشتم که بی شناسنامه چه هویتی دارم . شاید در آن دیاری که من به دنیا آمده بودم مسئله نداشتن شناسنامه معضلی برای همه نبود . به راحتی از قران استفاده میشد سال تولدت را با خطوطی که فقط خودشان سر در میاوردند و یا به آخوند ده و اگر خیلی برایشان مهم بود سواد داری را پیدا میکردند وروز و سال تولد نوزاد را یادداشت میکردند این میشد شناسنامه خصوصا اگر دختر بود که بعد هم با شگردهای خودشان او را به خانه شوهر میفرستادند و او هم این قانون را قبول و پیروی میکرد. در حقیقت این یک زندگی نبود بلکه یک گذران بود .باری بود بر دوش کسی که به دنیا آمده و محکوم به ادامه است . خلاصه اینکه میشد گفت وجود انسانها در آن روستا اتفاقی بود که بی هیچ پیش بینی و برنامه خاصی به وقوع میپیوست نهایت اینکه تاوقتی خانم دکتر به من فهماند که بی شناسنامه نمیشود یک زندگی را پایه گذاری کرد و هویت انسانها در محاق است من هیچ درکی از این موضوع نداشتم و او با تمام توانش سعی کردی این مشکل را حل کند . او در شهر بزرگ شده بود تمام چم و خمهای شهر و شهری بودن را میدانست و این بخت بلند من بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودم خدا میداند که اگر کمک او نبود و نهایتا اگر این شرایط پیش نمی آمد سرانجام من به کجا میکشید . گاهی خداوند آنچنان به انسان لطف میکند که فقط یک معجزه میشود آن را تلقی کرد . و من به این معجزه رسیده بودم . خانم دکتر با اشناهائی که داشت با پارتی بازی برایم شناسنامه هم گرفت و اسم خودش را بعنوان مادر و اسم شوهر سابقش را بعنوان پدرم انتخاب کرد اسمم را از آمنه به ناهید تغییر داد و بعدها گفت چون اسم خودش زهره بود اسم مرا ناهید گذاشت .روزی که میخواست جریان درست شدن شناسنامه ام را به محترم خانم زن برادرش شرح دهد که چقدر مشکلات را پشت سر گذاشته تا موفق شده به این نتیجه برسد بیشتر به این نتیجه رسیدم که او یک فرشته است. این حرفی که اکنون میزنم از صدق دلم است . زهره خانم یا همان خانم دکتر تا لحظه ای که در کنارم حضور داشتم  درست مثل مادری دلسوز بی هیچ کم و کاست از من مواظبت میکرد کوچکترین کوتاهی و قصوری در راه رسیدن من به آرزویم نکرد همیشه فکر میکردم واقعا خدا در حقش ظلم کرده زنی با اینهمه مهر مادری باید از این نعمت محروم باشد من آدم بی عاطفه ای نیستم هرچه در زندگی آرزو داشتم این زن برایم آنطورکه برای فرزندش میتوانست انجام دهد برایم آماده کردولی شرم دارم بگویم که هرگز مادرم را اینگونه دوست نداشتم .بمن انگ بی چشم و روئی و ندانستن حق مادر نزنید . باید در شرایط من میبودید تا قضاوت میکردید . من اکنون هم که این حرف را میزنم از مادرم شرم نمیکنم . زیرا اوفقط بی آنکه از نظر عاطفی بخواهد طبق روال بی هیچ تفکری مرا به دنیا آورد . در حقیقت من به دنیا آمدم . درست است که این یک اتفاق خاص نیست که در مورد من افتاده باشد ولی در این وضعیتی که من بودم نیاز به مادری مثل زهره خانم را داشتم .مادرم در مدتی که در کنارش بودم هیچ احساس خاصی را به من نشان نمیداد انگار من تخته پاره ای بودم که در جوی یا رودی افتاده بودم و طبق قانونی که هیچکس از آن اطلاعی و یا دخالتی نداشت در گذار بودم حتی در مورد ازدواج من هم اوهیچ نظری خلاف نظر پدرم نداد . هرگز با من همدلی نکرد از من نپرسید که برای آینده ام آیا فکری دارم یا نه . یا لااقل به این ازدواج راضی هستم یا نه. او فقط کنار من بود مرا زائیده بود و ملزم بود که باشد او یک روند را درپیش داشت . مرا زائیده بود باید شوهر میداد و من میرفتم پی کار خودم حال دیگر این شانس و بخت و اقبالم بود. صد البته که او خاص نبود در کلافی گیر کرده بود که برای همه ی زنان دور و برش امری عادی به نظر میرسید . همه شان همین طور بودند . دست و پا بسته و برده وار به زندگیشان ادامه میدادند . من هرگز احساس نکردم که مادرم اصلا مرا میبیند . نادیده گرفته شدن شاید برای کسانیکه در آن وضع بودن مسئله ای ساده بود . عمری بود همه شان به این اوضاع به یک گذران فکر میکردند . برای منهم اگر مثل خواهرها و مادرم فکر میکردم هرگز این راه دشوار را انتخاب نمیکردم اما من انگار از دنیای دیگری به این روستا پرتاب شده بودم دست خودم هم نبود . تمام این مسائل تا اینجا برای من مثل یک خواب و خیال خوش بود و همانطور که اعتقاد پیدا کرده بودم دستی از غیب مرا همراهی میکرد به هر حال برعکس مادرم  خانم دکترگویا خود را موظف به خوشبخت کردن من میدانست آنطور که فهمیده بودم او فکر میکرد خداوند به او لطف کرده که بجای ظلمی که طبیعت به او کرده مرا سرراهش قرار داده  و شنیده بودم که بسیار هم از اینکه مرا دارد راضی و خشنود است  و همین احساس او سعادت من بود و کمک خداوندی که در تمام این دوران حامی و پناهگاهم بود .با درست شدن شناسنامه انگار خانم دکتر خیالش جمع شده بود که میتواند برای من بیشتر دست و دلبازی کند و از من آن کسی را بسازد که سالها در خیالش آرزو داشت . در حقیقت من عروسکی بودم که خداوند به او لطف کرده بود . یکسال گذشت با پشتکار خانم و خودم تصدیق ششمم را گرفتم یواش یواش و با راهنمائیهای مادر جدیدم میز خالی منشی اش را در درمانگاهش پر کردم در آن جا قبلا خانم دکتر تنها بود او هیچگاه برای خودش منشی انتخاب نکرده بود البته چرایش را آن روزها نمیدانستم . گفتم که اودکتر زنان و زایمان بود گاهی در جریان بودم که جراحیهای کوچکی را هم خودش انجام میداد که بعدها من در اتاق عمل هم به او کمک میکردم دقت و جسارت و هوشی که داشتم باعث شده بود که خانم بیشتر از آنچه فکر میکرد من پیشرفت کرده بودم .در مدت چهارسال دیپلمم راهم  گرفتم در این زمان دیگر همه مرا دختر خانم دکتر میدانستند روز به روزازهمه نظرکاملا متفاوت شده بودم . اگرچه خودم هم متوجه این تفاوتها شده بودم ولی مطمئن بودم اگر کسی از دهمان مرا میدید حتی پدر و مادرم مرا نمیشناختند . کاملا شده بودم مثل دخترهای امروزی و همه ی اینها به لطف و محبت مادر دومم بستگی داشت . او آنچنان در تمام حرکات و رفتار و ظاهر من دقت نظر داشت که گاهی کار را به وسواس میرساند . هرگاه در من چیزی میدید که می پسندید بی آنکه پرده پوشی کند اظهار خوشحالی میکرد . میدیدم که از این تغییرات به محترم خانم هم بیشتر اوقات توضیح میداد و او هم که از خوش ذاتی مثل زهره خانم بود در این شادی با او شریک میشد و مرتبا اورا ترغیب میکرد که به این رفتار ببالد . او هم میگفت . زهره جان این لطف خداوند بوده . دیدی گفتم کارهای خدا بی حکمت نیست . ؟ تو کجا و ناهید کجا . این حرفها همیشه به من دلگرمی میداد احساس میکردم پشتم به کوه است هیچ مانعی سرراه من نبود . ضمنا این گفته ها مرا به این نتیجه میرساند که گویا با لطف خدا از همه جهت به خانم شبیه شده بوده ام  خانم دکتر همیشه به اطرافیان نزدیکش  میگفت من در ناهید خودم را میبینم او مرا خوشبخت کرده بود و من او را . او کاملا درست میگفت آنقدر ما دو نفر به هم علاقمند شده بودیم که هرگز نمیتوانستیم درک کنیم که در چه شرایطی هستیم . او مادر بود و من دخترش . همین احساس باعث شده بود که من هرگز یادی هم در این مدت از خانواده ام نکنم  راستش دیگرآنقدر متفاوت شده بودم که شاید  کسر شان خودم میدانستم که خودم را عضوی از آنها بدانم . من دختر یک خانم دکتر تهرانی با تخصصی بالا و شرایطی عالی بودم نه یک دختر عقب مانده و بیسواد و....روستائی .  ضمن اینکه این برایم مسجل بود که آنها هم اگرمرا ببینند با این حال وروزو تفاوتی که با خودشان وظاهرشان و طرزرفتارم و تفاوتهای بیش از اندازه ام مرا از خودشان نخواهند دانست و پر واضح است که منهم آنقدر در اینمدت عوض شده بود که گویا دیگر آن روستاو تمام گذشته ام را فراموش کرده بودم . فصل بیستم من آدمی شده  بودم که آنهابهیچ شکل در این زمان دیگربرایشان قابل قبول  نبودم وقتی چندین بار خانم دکتر از من سئوال کرد که آیا نمیخواهی به دیدنشان بروی؟ دلت برایشان تنگ نشده؟ گفتم نهو در جواب خانم که با تعجب پرسید . واقعا؟ میشه برام بگی چرا؟ در حالیکه این سئوال خانم را بارها و بارها از خودم کرده بودم با قاطعیت گفتم . اولا که احتمالا آنها خیال میکنند من همان شب در بیابانها طعمه حیوانات شدم این حرف را خیال بافی ندانید . برای اهالی ده ما این اتفاق بسیار امر عادیست بارها خودم شاهد بودم که پدر و مادرم در همین باره با هم صحبت میکردند و این وقایع اصلا در آنها باعث تاسف هم نمیشد چرا که میدانستند شبها در بیابانهای اطراف پر از گرک است . من دیده بودم که زمستانها برای حملات گرگها خانه های ما را حسابی چفت و بست میکنند و از این هم گذشته  شاید هم  اگربه نظر آنها جان سالم بدر برده باشم آنها دیگر با اعتقاداتی که دارند و درگیریهایشان با اقوام و هم ولایتیهایشان حاضر نخواهند بود دختری را که از خانه فرار کرده با هیچ منطقی قبو ل کنند من دیگر از نظرآنها مرده ام . حتی اگر واقعا نمرده باشم .  این داستان که برایتان گفتم در آنجا تنها برای من رخ نداده . شنیده بودم چند تائی از دخترها به طرق مختلف از روستارفته بودند و خانواده آنها آرزو میکردند که یاخبر مرگ دختر بیاید وحتی وحشت آن را داشتند که   کسی از آنها برایشان نام نشانی بیاورد . آن دختر مرگش برای آنها بیش از زندگیش برایشان آرزو بود حتی حاضر نبودند دیگرچشمشان به او بیفتند. باصطلاح خودشان آن دختر باعث ننگ خانواده بود. خانم در حالیکه معلوم بود مشتاقانه به حرفهای من گوش میدهد گفت . در میان آن دخترها کسی بود که آخر خوبی در شهر پیدا کرده باشد . احتمالا باعث بشود که وجودش برای خانواده ارزشمند باشد مثلا در شهر سواد دار شده باشد و یا شوهر خوبی پیدا کرده باشد و یا چه میدانم کار و بارش خوب شده باشد . بازه هم عکس العمل پدر و مادر و خانواده و اطرافیان همچنان است که گفتی؟ در جواب زهره خانم گفتم بله  هرچند از نظر اجتماعی شخص برجسته ای هم شده باشند و یا با کسی درشهر ازدواج کرده باشند و سروسامانی هم گرفته باشند  همینکه برچسب فرار به آنها نسبت داده میشد دیگر جایش در آن روستا نبود . بعضی از کسانی را سراغ داشتم که وقتی دختر فرار میکرد مردانی ازافراد خانواده انتخاب میشدند و کمر به پیدا کردن و کشتن آن دختر از ترس اینکه مبادا شناخته شوند میبستند . پس به محض اینکه دستشان به آن دختر میرسید او را سر به نیست میکردند . روی این حساب من روزیکه تصمیم به فرار گرفتم برای همیشه پرونده برگشتن به روستا را بسته بودم من حتی اگر مثل شما هم بشوم برای خانواده ام قابل قبول نیستم  . حالا شما هم باور میکنید چرا من هرگز به رفتن به روستا فکر نکرده و نخواهم کرد . با خودم فکر میکنم هرچه بشود باید در همین جا بمانم . خانم که کاملا با حرفهای من قبول کرده بود پرسید خوب آخرش که چی ؟ گفتم من همه ی حسابهایم را کرده ام . من میخواهم خودم را از آن قشر جدا کنم و به این سعادتی که خداوند برایم آماده کرده فکرکنم. زندگی من با مادر خوانده ام که همان زهره خانم باشد آنقدر صمیمانه و بی هیچ غل و غش میکذشت که من حتی گذشت زمان را حس نمیکردم . روزها برایم در کنارش بودم شاید باورش سخت باشد که آنچنان در او غرق بودم که نا خود آگاه به طرز حرف زدنش غذا خوردنش راه رفتنش آنقدر دقیق میشدم که کم کم حس میکردم دارم میشودم خود خانم دکتر . این عشق من به او باعث شده بود که خودم را جزئی از او بدانم . عاشقش شده بودم . او هم از این احساس من گوئی مطلع بود. و لذت بردنش را حس میکردم از طرفی هوش و استعداد و علاقه ی من به  او باعث شده بود که در کارهای مطب هم مثل خودش شوم . این علاقمندی دو طرفه به زندگی ما دو نفر روح داده بود . با سعی و کوشش که عاملش هیچ چیز جز جلب رضایت زهره نبود در امتحان کنکور شرکت کردم و با تدارکات و رفاهی که داشتم به راحتی موفق شدم و پر واضح است رشته ای که میخواستم انتخاب کنم همان رشته ی مادر خوانده ام بود . هیچگاه روزی را که در کنکور قبول شده بودم فراموش نمیکنم ( اجازه بدهید از این ببعد خانم دکتر زهره ی قیاسی را مادر خطاب کنم ) مادرم انگار به بزرگترین آرزویهایش رسیده بود . در جشن بزرگی که به این مناسبت برایم گرفت  همه را از دور و نزدیک مهمان کرد .هرکه را میشناخت .  در این رابطه هرچه از او خواستم که خودش را به زحمت نیندازد سعی بیهوده بود او میخواست به همه خصوصا به کساینکه برای او به خاط ربچه دار نشدن دل میسوزاندند نشان دهد که او هیچ کم و کاستی از یک مادر واقعی ندارد. او همیشه مرا ناهید جان صدا میکرد به قول همه که ما را میشناختند میگفتند خانم دکتر یک ناهید میگوید و هزارتا از بغلش در می آید . خدا را شکر که من لایق اینهمه محبت این زن بودم.هیچوقت غرورش را در این مهمانی فراموش نمیکنم . آنشب خانه اش را انگار چراغان کرده بودند . بهترین لباسی را که تا آن روز به تنش ندیده بودم به تن کرده بود برای من هم لباسی خریده بود که حس میکردم همه دارند به من حسادت میکنند . طوری مامان زهره برداشت میکرد که انگار من دکترایم را گرفته ام . صد البته در این میان بیشتر از همه مصی و محترم خانم لذت میبردند . آنها ناجی من بودند هرچه داشتم از آنها بود . مصی در میانه مهمانی خودش را به من رساند ودر حالیکه لبخند زیبائی به لب داشت مرا بوسید و گفت ناهید جان تو ما را رو سفید کردی خنده ی روی صورت مصی قند در دل من آب کرد . بعد در حالیکه مادرش را صدا میکرد گفت . مامان دیگه نونمون تو روغنه . یک خانم دکتر کم بود شد دو تا. خلاصه اینکه آنشب یک شب فراموش نشدنی در زندگی من بود.فصل بیست و دوممامان صبحها به بیمارستان میرفت . و عصرها هم مطب را اداره میکرد بیشتر در آمد مامان زهره از مطب بود ولی نباید منکر شد که اغلب بیمارانش از بیمارستان به مطب معرفی میشدند . زیرا یکی از کارهای مامان زهره کورتاژ بود که صد البته عملی خلاف قانون به حساب می آمد حتی اگر جان مادر در خطر مرگ بود . ولی مامان که خودش بچه نداشت من حس میکنم این کار را با رضا و رغبت بیشتری نسبت به همکارانش انجام میداد . نه اینکه قصد بدی داشته باشد من فکر میکنم در این کاری که انجام میداد خود آگاه و یا ناخود آگاه مسائلی نهفته بود . شاید یکی از این درگیریهایش این بود که او احساس مادرانه نداشت . البته این را بگویم که زنی بسیار حساس و دلسوز بود درتمام مدتی که من با او بودم هرگز ندیدم که به بچه ها کم محبت باشد ولی وقتی پای بچه ای در میان بود که او احساس میکرد این یک انسان است که میخواهد به این دنیا قدم بگذارد با شرایطی که در مادر و خانواده میدید آینده این بچه اسف بار بود . شاید بگوئیم مگر او خدا بود که در باره به دنیا آمدن انسانی تصمیم بگیرد ولی من که به او و افکارش آشنائی داشتم میدانستم که کاملا از روی عقل و منطق خودش صلاح میدید . صد البته اگر مادری از نظر پزشکی هر ایرادی داشت ولی او حس میکرد وظیفه دار است که مادر و فرزند را نجات دهد از هیچ کوشش مادی و معنوی دریغ نمیکرد . اینها را من برای احساسی که به مامان زهره داشتم نمیگویم . اکنون فقط و فقط نظر من نوشتن واقعیات است . مامان سالهاست که فوت کرده ولی من به خود وظیفه میدانم که حقی از او در این نوشتارها تضییع نشود . یکی از مواردی که شاهد کارش بود این بود ، بیشتر زنهائی که بچه آوردن زندگیشان را به مخاطره می انداخت و یا بیمار و فقیر و خلاصه علتی که میتوانست او را راضی کند در میان بود دست به این کار میزد . مامان زهره از تمام کسانیکه به او برای سقط جنین مراجعه میکردند بیوگرافی کامل زندگیشان را میپرسید و اگر تشخیص میداد که این بچه اگر هم به دنیا بیاید فرد مثمر ثمری برای خودش و اجتماع نخواهد بود و یا زندگی مادرش را هم دستخوش ناملایمات میکند و یا کسانیکه بیماریهای ژنتیکی داشتند و مامان با اطلاعاتی که داشت میدانست حتما این بچه سالم به دنیا نخواهد امد دست به این کار میزد . او همیشه بعد از این عمل احساس خوبی داشت میگفت خیال کسی را راحت کردم که واقعا زندگیش با این زایمان سیاه میشد . در این راستا مامان زهره در حقیقت اگر میتوانست خاطراتش را در این راستا بنویسد فکر میکنم یک کتاب باندازه ی مثنوی میشد.  خوب بگذریم میخواستم اتفاقی راکه زندگی مرا دگرگون کرد را برایتان شرح دهم . مامان زهره مدتی بود که از دکتر بسیار خوش تیپ و باکلاسی مرتبابرای من حرف میزد البته فقط بعنوان یک همکار جدید از او نام میبرد مدتی طول نکشید که آقای دکتر معنوی به خانه مان زنگ میزد و کم کم احساس کردم این تماسها خیلی بی ربط به عوض شدن رفتار اینروزهای مامان زهره نیست . و ضمن اینکه صحبتهای مامان زهره هم تلفنی با او طولانی و طولانی تر میشد و هم سعی میکرد دور از چشم من و در اتاق خودش با او صحبت کند من حسابی متوجه شدم که زیر کاسه نیم کاسه ای هست ولی برایم خیلی مهم نبود زیرا فکر میکردم اگر مامان ازدواج هم بکند زندگی من خیلی فرق نخواهد کرد . من جای پای خودم را حسابی محکم میدیدم غافل از اینکه این اتفاق نه آن بود که من خیال میکردم .طولی نکشید که آقای دکتر معنوی که مردی بسیار شیک و خوش تیپ بود پایش به خانه ما باز شد و از طرزبرخوردش که خیلی هم به  دل من ننشست فهمیدم که ماجرای مرا از سیر تا پیاز میداند  ولی هنوز برای من مهم او و تصوراتش نبود. از نظر من او یک تازه واردی بود که نمیتوانست حضورش برای من ایجاد مشکل کند . برای همین هم بودنش را خیلی جدی نگرفتم و سعی کردم طبق رضایت مامان زهره تا جائیکه میشد کاری نکنم که مامان بخاطر من به درد سر بیفتد . دکتر معنوی یک بیگانه بود و بهتر بود من به خودم فرصت بدهم تا با آشنائی به خصوصیات اخلاقیش با او رفتار کنم . برای همین سعی کردم حفظ فاصله را بکنم و مواقعی که دکتر به منزل ما میاید آنها را تنها بگذارم . کم کم امد و رفت دکتر بیشتر و بیشتر میشد . راستش داشت دلم به هول و ولا می افتاد احساس میکردم دارد جای مرا میگیرد . این امر کاملا مشهود بود . اغلب سعی میکردم حتی مواقعی که دکتر هست جلویش آفتابی نشوم این رفتار مرا مامان کاملا متوجه شده بود . یکی دو بار هم از من پرسید تو از دکتر خوشت نمی آید ؟ گفتم نه مامان من فکر میکنم او از من خوشش نمی آید . ضمنا دلم میخواهد اگر حضورش شما را شاد میکند این حق شماست که از این فرصت استفاده کنید . اگر خودتان صلاح میدانید آینده را به خاطر  من از دست ندهید . من آرزویم سعادت شماست . خلاصه در نبود دکتر و در زمان فراغت من و مامان اغلب حرفهایمان در باره دکتر معنوی بود . در تمام این اوقات من حس میکرد وقتی حرف دکتر را میزنیم مامان خیلی روحش آرامش دارد . لذت میبرد از اینکه از او حرف میزنیم . گاهی که حوصله داشت از توجهاتی که دکتر به او میکرد برایم درد دل میکرد انگار دو تا دوست در سن شانزده هفده ساله بودیم . مامان این دخترهای جوان از عشقی که احساس میکرد دکتر به او دارد برای من با آب و تاب صحبت میکرد . هرچند من در پشت حرفهای او دلم در تب و تاب بود . بعضی اوقات کمی هم لجم میگرفت . من دررفتار دکتر چاپلوسی و کمی هم زرنگی را حس میکردم ولی راستش به خودم می قبولاندم که دارم به او حسادت میکنم او مهره ای بود که در زندگی مامان جایش خالی مانده بود و بدبختانه آنقدر بزرگوار وپاک طینت بود که این مورد را از دکتر معنوی نمی پوشاند . بقول معروف دست رو بازی میکرد . در حالیکه من نمیدانستم آقای دکتر آیا آن فردی هست که بشود با اینهمه صداقت با او رفتار کرد؟ به هر حال مامان دیگر به مرحله ای رسیده بود که میشد گفت حسابی در چنگال عشق دکتر معنوی افتاده بود تارهائی که دکتر تنیده بود مامان را کاملا مسخ کرده بود. شاید اگر من دختر واقعی مامان بودم میتوانستم کمی او را از این حالت وهم و رویا بیرون بیاورم ولی به دو علت نمیتوانستم اولا به خودم حق نمیدادم و ثانیا فکر میکردم اگر حرفی بزنم شاید مامان به مذاقش خوش نیاید و من بیشتر از آنکه به او در شناخت دکتر کمک کنم یا او را مایوس کنم و بعدها پشیمانی بار بیاید و یا او بفهمد که من در خفا به دکتر حسادت میکنم و حالا که موقعیت خودم را در خطر میبینم دارم نفرت پراکنی میکنم . چند بار هم مامان در لابلای حرفهایش به من فهماند که حضور دکتر در زندگی او لطمه ای به من نمیزند . ولی گویا او هم گول خورده بود . حرفهای مامان شاید برای لحظاتی مرا آرام میکرد ولی هر بار که دکتر به خانه ما میامد من بیشتر و بیشتر احساس میکردم که از او دور و دورتر میشوم . دکتر اصلا آدم مهربانی بهه نظر  نمیرسید . هرچند بسیار مبادی آداب و مودب بود ولی ادب با مهربانی فرسنگها فاصله دارد . من در زندگی کوتاهم با آنهمه معضلاتی که دیده بودم دیگر گول نمیخوردم . بعضی اوقات در خلوت خودم آرزو میکردم کاش پایش به این خانه باز نمیشد . دلم اول برای خودم و گاهی هم ناخود آگاه برای مامان و آنهمه انسانیت و صمیمتش میسوخت . حس میکردم در قماری شرکت کرده که جز باخت راهی ندارد . با این افکار همیشه در آخر چون چاره ای نداشتم خودم را به دست تقدیر میسپردم من بسیار مواقع عادت کرده بودم که اینکار را بکنم . تا اینجا هیچ ضرری نکرده بود . ولی گویا این بار با دفعات قبل متفاوت بود .فصل بیست و سوم  دو سه ماه بیشتر طول نکشید که بساط عروسی مامان با آقای دکتر سرگرفت و یکی از قرارهائی که داشتند این بود که مامان برای همیشه با آقا دکتر به امریکا بروند چون دکتر معنوی تمام زندگی و کار  اساسیش در آنجا بود او بعلت بیماری مادرش به ایران آمده بود و چون در بیمارستانی که مامان هم پزشک آنجا بود بستری بود باب آشنائیشان باز شده بود مادر دکتر هشت ماه بیماریش طول کشید و در اینمدت رشته دوستی و عشق مامان و دکتر حسابی پا گرفت و بعد از مرگ مادر دکتر او مامان را راضی کرد که باهم ازدواج کنند . این را هم بگویم که مامان در تمام مدتی که من با او آشنا شده بودم تا حالا که مثل یک روح در دو بدن شده بودیم خصوصا از طرف من ، همیشه در گفتگوها و درد دلهائی که با هم داشتیم من کاملا متوجه شده بودم که مامان یک احساس تنهائی عمیقی را در خود مثل عقده  دارد گاهی دراین نشستنها اشاره میکرد که ناهید تو هم بالاخره جفت خودت را پیدا میکنی این یک امر بدیهی است و میروی دنبال زندگیت و آنوقت است که من دیگر هیچ کسی را ندارم . صد البته که من در جواب مامان میگفتم تا زنده هستم جز شما هیچ کس وارد زندگی من نخواهد شد. ولی مامان میگفت او آرزو دارد که من ازدواج کنم و بچه دار شوم و آنوقت او میتواند احساس کند که نوه دار شده . خلاصه اینکه این بحثها و مجادله ها بیشتر اوقات پایه و مایه گفتگوهای ما بود . و در آخر هم با حساب اینکه آینده را کسی ندیده دلمان را به همان ساعتها که با هم بودیم خوش میکردیم . گاهی اوقات با مامان یا سینما میرفتیم و یا به خانه اقوام که تعدادشان از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکرد چون مامان خیلی ها را قبول نداشت و بسیار ار ارتباطاتش محتاط بود و من میدیدم که اطرافیانش هم خیلی تمایل ندارند که با ما مراوده داشته باشند بعضی اوقات هم با هم به کافی شاپ و یا رستوران میرفتیم . در تمام این زمانها من به خوبی احساس میکردم که مامان دور و بر را زیر نظر دارد که ببیند در اطراف من چه میگذرد . چون تازگیها می شنیدم که کسانی از زیبائی من کم و بیش پیش مامان و خودم صحبت میکنند . گو اینکه من خیلی زیبا نبودم ولی خوب با ظاهری که خانم دکتر با وسواس و سلیقه خوبش برای من درست کرده بود و اوضاع خوب مادی که داشتیم من حس میکردم در لفافه گاهی به مامان برای من پیشنهادهائی میشد که نه او و نه من مایل به ادامه صحبتها نبودیم . یکی دو بار هم که از من سئوال کرد . راستی ناهید هیچ به آینده و زندگی مشترکت فکر کرده ای واقعا و از صمیم قلبم گفتم که من هرگز بدون او بودن را نمیتوانم در ذهنم ترسیم کنم . خلاصه آنکه روزهای خوب من و مامان زهره مثل برق و باد گذشت . یاد آن آیام هنوز هم مرا هوائی میکند . کاش هرگز پایانی نداشت . آری روزها سپری شد و آینده ای را که مامان برای من فکر میکرد درست برعکس شد . چون او بود که داشت از من جدا میشد و نه من .وقتی به آن روزها فکر میکنم قلبم مال امال از درد میشود . ورود دکتر معنوی به زندگی من مثل این بود که ابری سیاه روی خورشید را بپوشاند در زمان بسیار کوتاهی آنچه که نباید اتفاق بیفتد افتاد . عشق دکتر معنوی به سرعت در ذهن و روح مامان ریشه دوانید . من داشتم ازغصه دق میکردم . گاهی که مامان جسته گریخته میخواست به من دلداری بدهد دلم میخواست فریاد بزنم . دلم میخواست مامان رو بردارم و از این شهر و حتی از این دنیا او را با خودم ببرم من جز او کسی را نداشتم او تمام زندگی و هستی من بود . من او را باتمام زندگی و خانواده ام عوض کرده بودم او از هر مادری برای من مهربانتر بود . راستش کلمه ای پیدا نمیکنم که بگویم او را چقدر دوست داشتم . شبها که مامان با دکتر بیرون از خانه شام میخوردند و آخر شب دکتر او را بخانه میاورد من دلم نمیخواست مامان را ببینم احساس میکردم بوی او را میدهد حالم بهم میخورد در زندگی دشمنی مثل دکتر معنوی نداشتم . درست نقطه مقابل عشق من به مامان زهره بود. راستش حس میکردم او هم از من دل خوشی ندارد . درست گفته اند که دل به دل راه دارد . نگاهش به من سرد و بی تفاوت بود . او مرا در خودم میشکست در حالیکه در این زمان من داشتم برای خودم کسی میشدم چند قدم بیشتر به دکتر شدنم نمانده بود . برای خودم ارزش و اعتباری کسب کرده بودم دیگر من آن آمنه دهاتی بیسواد پشت کوهی نبودم . تمام این داشته هایم انگار در چشم دکتر هیچ بود . به هر حال او دشمن من و رقیب من بود . مامان با آشنائی به خصوصیات من کاملا احساس مرا فهمیده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد فقط گاه گاهی دکتر را وادار میکرد به مناسبتهائی برای من کادو بخرد و یا مرا وادار میکرد که وقتی دکتر منزل ماست از او پذیرائی بکنم و برایش از اتفاقاتی که در دانشگاه برایم می افتاد صحبت کنم . او تمام تلاشش را میکرد که روابط را بخوبی اداره کند . ولی هرگز موفق نشد که نشد. او خدای من بود و عشق دکتر . یکی دو ماهی که راستش درست به یادم نیست چند ماه شد که بعد ازفوت مادر دکتر آن اتفاق شوم افتاد و مامان زهره و دکتر معنوی تصمیمشان برای رفتن به آمریکا عملی شد. من میدانستم که در این سفرمن مهره ی سوخته بودم زمانی طول نکشید که مامان تمام املاکی را که داشت و زندگیش را فروخت . البته خودش میگفت دلم میخواهد ترا با خودم ببرم ولی دکتر رضایت نمیدهد. راستش اگر دکتر هم رضایت میداد من نمیرفتم . حد اقل این را میدانستم که در چه شرایطی هستم . و به قولی . نمی باید پایم را از گلیمم درازتر کنم . مگر من که بودم . صد درصد تمام زندگی مرا مامان برای دکتر گفته بود . با آن گذشته با همین جا هم مرغ سعادت بر سرم پرواز کرده بود .به هر حال مامان سعی میکرد این دم آخر از خودش خاطرات قشنگی برای من بگذارد که موفق هم بود و درهر فرصتی که پیش میامد به من دلداری میداد . گاهی میخندید و میگفت ناهید قرار بود تو مرا ترک کنی . کار خدا را ببین که من دارم ترا ترک میکنم ولی میدانی که من ترا مثل بچه ی خودم دوست دارم تو اگر فرزند خودم هم بودیم در این سفر ترا نمیردم چون راستش نمیدانم با چه شرایطی مواجهه میشوم در اینجا من میدانم تو در چه محیطی داری زندگی میکنی و به نیازهای تو واقفم میترسم ترا همراه خودم ببرم و نتوانم آنطور که باید و شاید به تو برسم . وقتی الان فکرش را میکنم میبینم که کاملا درست میگفت . من داشتم درس میخواندم نمیشد که دررا ول کنم و به دنیائی بروم که معلوم نبود در چه مسیری می افتادم . خلاصه او به من قول داد هیچ چیز برایم کم و کسر نگذارد و اینکار را هم کرد او یک آپارتمان کوچک برایم خرید و وسائل اولیه اش را هم داد و مقداری پول که برای گذرانم کافی بود و بعد گفت دو سه سال دیگر خودت در آمد در آر میشوی و دیگر نیازی به کسی نخواهی داشت . و دلخوشی دیگری هم به من داد . او گفت سعی میکند وقتی خودش در امریکا مستقر شد و در حقیقت توانست تصمیم بگیرد ضمنا منهم درسم تمام شد دکتر را راضی خواهد کرد که مرا پیش خودش ببرد . او به من گفت که تو را هرگز تنها نخواهم گذاشت تو واقعا دختر من هستی ولی باید روی پای خودت باشی وقتی ترا به آنجا خواهم آورد که نیازی تقریبا به من نداشته باشی. من مامان زهره را خوب میشناختم میدانستم که این حرفها را از صمیم دل میزند او خودش همیشه این عقیده را داشت که یک زن باید مستقل زندگی کند و اکنون این حرفهایش برایم موعظه نبود . من میدیدم در همان لحظات که اینگونه به من داشت دلداری میداد بغض گلویش را گرفته بود . روزهای بد و سخت و غم آلودی بود البته برای من چون مامان داشت وارد دنیائی میشد که یک عمر آرزویش را داشت دکتر واقعا او را دوست داشت . اخلاق و خصوصیات مامان آنقدر شایسته و در خور احترام بود که دکتر را مرید خودش کرده بود . میدیدم که دکتر برای کوچکترین تصمیماتی را که میخواست بگیرد تا از زهره جان بقول خودش اجازه نمیگرفت انجام نمیداد ضمن اینکه او هم از وضع اقتصادی بسیار خوبی بر خوردار بود . من عشقی را که در ارتباط مامان با دکتر دیده بودم برایم بیسابقه بود . بعد از این ماجرا همیشه آرزو میکردم اگر روزی خواستم زندگی کنم سعی کنم هرگز بدون عشق زنگیم را با مردی پایه گذاری نکنم . ولی بعید میدانستم که اینقدر سعادتمند بشوم . نه لیاقتش را داشتم و نه شرایط مامان زهره را .روزهای به ظاهر خوب سپری شد . و آن زمان که هرگز نمیخواستم اتفاق بیفتد زندگی مرا دچار زلزله کرد .فصل بیست و چهارماینکه من و مامان زهره چطور از هم جدا شدیم خود داستانی غم انگیز است . آلبته آنقدر که به من لطمه خورد به او نخورد او به دنبال زندگی جدید و عشقش میرفت حق هم داشت یک شکست را تجربه کرده بود و تا کی میتوانست به این تنهائی دل ببندد منهم به هر حال چندسالی دیگر خودم بالطبع به دنبال زندگیم میرفتم و او باز تنها میشد من از اینکه وجودم باعث نشده که او به خاطر من از این موقعیت بگذرد خیلی خوشحال بودم یکی دو بار مامان زهره در حالیکه سر مرا به سینه چسبانده بود گفت ناهید من خیلی به تو وابسته ودلبسته بودم و هستم دلم نمیخواست ترا رها کنم الان هم به تو قول میدهم که اولا نگذارم هیچ مشکلی در اینجا از هیچ نظر داشته باشی . خصوصا درمورد کار و موقعیت شعلی آینده ات لازم به گفتن نیست خودت میدانی که من و تو در تمام این مدت با هم مثل یک مادر و دختر مهربان بودیم با وجود تو بود که من هم تنهائیهایم راجبران کردم و هم مزه مادر بودن را چشیدم . اینها چیزی بود که اگر تو نبودی یکی از بزرگترین کاستیهای زندگی من بود . از این مسئله که بگذریم من در اینجا بغیر از تو فامیل و وابسته دارم . ریشه ام را که نمیتوانم با خودم ببرم یا از عزیزانم برای همیشه چشم بپوشم از همه اینها گذشته با تمام سعی و تلاشی که کردم باز هم مستقلاتی دارم که مجبورم از آنها حفاظت کنم . پس مجبورم فکر این کارها را از هم اکنون بکنم با دکتر هم اتمام و حجت کرده ام او هم رضایت کامل دارد . بهر حال من مدت به مدت به ایران خواهم آمدنه تنها به تو سر میزنم  بلکه تلافی این دوری را هم در میاورم و در حالیکه با لبخندش دلم را به دست میاورد گفت ولی دلم میخواهد به من حق بدهی که در حال حاضر خودم  هم نمیدانم با چه شرایطی روبرو خواهم شد . من ترا مثل دختر واقعی ام دوست دارم  میترسم ترا ببرم و در نهایت وضعی به وجود آید که از اینجا رانده ودر آنجادرمانده شوی ضمن اینکه دکتر با دلایلی که برایم آورد مرا متقاعد کرد که بردن توو نگهداریت در آنجا برایمان در حال حاضر امکان ندارد . صد البته تو در همین جا هم آینده ی خوبی داری من خیالم جمع است دکتر هم همین عقیده را دارد .من در حالیکه سعی میکردم تمام دلایل مامان زهره را قبول کنم ولی ندائی درونی به من میگفت که اگر من واقعا دختر او بودم بردنم نمیتوانست اشکالی پیش بیاورد ولی در حال حاضر تا همین اندازه هم مدیون لطف و مهربانیش بودم . گو اینکه دکتر معنوی را در گرفتن این تصمیم دخیل میدانستم . او از عشق من  به مامان  خیلی راضی نبود راستش نمیدانم چرا من او شاید به یکدیگر مثل رقیب نگاه میکردیم و در این بازی او بود که برنده میشد . بالاخره در حالیکه سعی میکردم با حرفهایم خیال مامان را راحت کنم و کاری کنم که او بهیچ عنوان مکدر نشود گفتم من خیلی خوشحالم که شما خوشبخت شدید و اصلا راضی نبوددم به خاطر من زندگیتان را خراب کنید الان هم شرایطی که شما برا ی من به وجود آورده اید به سر من زیاد است من قدر محبت شما را میدانم تا عمر هم دارم فراموشتان نمیکنم ضمن اینکه اگر منهم جای شما بودم هیمن کار را میکردم ضمناشما راهی را پیش پای من گذاشتید که خوابش را هم نمیدیدم از این ببعد هم این خودم هستم که باید روی پایم بایستم امیدوارم هروقت امدید و مرا دیدید از اینکه به من پناه دادید راضی باشید .من از محبت شما به خودم بسیار مطمئن هستم میدانم خوشبختی من چقدر برای شما ارزش دارد برای همین سعی میکنم وقتی با سلامتی به ایران آمدید از اینکه مرا پناه دادید پشیمان نشوید . راستش همه ی این حرفها جای دلتنگی مرا نمیگیرد ولی خوب اگر خوب فکر کنیم این وضع پیش آمده برای شما و آقای دکتر یک فرصت عالیست . خدا را شکر که من شاهد این خوشبختی هستم . فکر اینکه مادری مثل شما بالای سرم بود و مرا از هیچ به اینجا رساندهمیشه باعث رضایت من از خداوند است .آری حرفها و دلایل همه درست بود . هم از طرف مامان زهره و هم از زبان من . بله از زبان من چون دل من با زبانم یکی نبود . دنیایم داشت زیر و رو میشد درست در زمانی که بیشتر به حضور مامان نیاز داشتم من هنوز درسم تمام نشده بود . و به قولی غنچه ای بودم که شروع باز شدنش بود. ولی با تمام این حرفهانمیشدکاری کرد . باید رضا به رضای خدا میبودم هرچند در دلم خون گریه میکردم و واقعا احساس میکردم زیر پایم سست شده و انگار دربین زمین و هوا معلق بودم ولی با جراتی که در خودم سراغ داشتم میدانستم که میتوانم گلیمم را از آب بیرن بکشم تا اینکه لحظه ی خداحافظی رسید . مامان زهره با اقا دکتر رفت و منم به آپارتمان کوچکم و تنهائیم نقل مکان کردم . تافصل جدید زندگیم را روی پای خودم شروع کنم شروع دو باره . انگار زندگیم بار دیگر داشت دردنیای دیگری پامیگرفت.باخودم شرط کردم که رشته های مامان زهره راپنبه نکنم این بارهم ااین امتحان سرافرازبیرون بیایم فصلی دیگر از زندگیم

این زمان در چشم اطرافیانم دختری بودم که به داشتن شانس و اقبال به جائی که حتی استحقاق آن را نداشتم رسیده بودم  هنوز با پشتیبانی مامان زهره و دست و دلبازیش و لطف خداوند که مرا از هوش بالائی بهره داده بود و تقریبا آنچنان با سرعت پله های رشد و فراگیری را پیموده بودم و با آنکه زمانهای تلف شده زیادی تا این جا در زندگی داشتم اکنون درست در همان مقطع سنی بودم که زمان عقب ماندگی هایم جبران شده بود این را از آن جهت یاد آوری کردم که بگویم حدود سنی بیست ساله بودم که مامان مرا به خودم وا گذاشت . او تاکید کرد که با توجه به توانائیهایم مطمئن هست که دیگر نیازی به حضورش ندارم . البته درست بود که من میتوانستم خودم را به خوبی اداره کنم ولی از نظر روحی بسیار شکننده بودم و با رفتن مامان زهره بیشتر از زمانی که خانواده ام را ترک کرده بودم احساس تنهائی و وحشت از آینده ام را داشتم ولی بهر حال چاره ای نبود میبایست به زندگی ادامه داد . خانه ای که مامان برایم خریده بود بسیار کوچک بود تنها حسنی که داشت این بود که در طبقه اول بود و این برای کاری که من بعدا در نظر گرفتم مناسب بود همانطور که قبلا هم گفتم من در کارهای جنبی مامان کاملا وارد شده بودم و حالا تقریبا بدون کک کسی میتوانستم به کار او در کنار درس خواندنم ادامه دهم درست است با پیش بینی مامان زهره من می باید زندگی تقریبا راحتی داشته باشم ولی من دختر بلند پروازی بودم ویاد گرفته بودم از تمام امکانات و داشته هایم استفاده کنم من به این حد پیشرفت هرگز قانع نبودم برای دختری با این خصوصیات داشتهایم کافی نبود . پس بهتر دیدم کار مامان را درکنار درس خواندن ادامه دهم .فصل بیست و پنجم دیده بودم و میدانستم که این راه هرچند از نظر دینی و از نظر عرف قابل قبول نیست ولی به خودم دلداری میدادم که در این مسیر سعی میکنم حد اقل از شرع و عرف  تا حد ممکن تبعیت کنم . تجربه به من آموخته بود که خواستن توانستن است خود را دارای چنان شم قوی میدانستم که بالاخره برای هر مسئله ای راه حلی هست .چه شبها که تنها و  تنها فکرم این بود که راه را پیدا کنم . من در تمام زندگیم به هر کوره راهی که میرسیدم خدا را ناظر میدانستم . در تمام راههائی که به رویم باز شد همه و همه را لطف و مهر خداوند میدانستم . برای ماوراء طبیعه ای که خداوند خالق آنست بسیار معتقد بودم . نمیخواستم در راهی قدم بگذارم که پشیمانی داشته باشد و یا راهی باشد که خداوند آنرا نهی کرده . این مسیر راه ساده ای نبود . راهی بود که امکان لغزش در آن بسیار زیاد بود . و من هنوز خود را دارای چنان شایستگی نمیدانستم که بتوانم از تمام گناهان منتصب به این راه خود را مصون بدارم . شاید همین افکار و ریزه کاریها بود که کار را برایم مشکل میکرد . در راهی که بسیار خطرناک است قدم گذاشتن راحت و آسان نیست خصوصا اگر بخواهی در هیچ موردی کوتاهی کرده باشی . در نهایت بالاخره من یک دختر روستائی بودم که هنوز درذات به دین وایمان بسیار معتقد بودم این افکار در سرم بود ولی فکر اینکه از کجا و چطور باید شروع کنم خودش بزرگترین معضل من بود. به دنبال کور سوئی بودم تا راه را روشن کند . من نمیتوانستم در چنین زمانی از این وسوسه ای که میتوانست مرا به قله ی آرزوهایم برساند چشم بپوشم . کاری بود و شاید تنها کاری بود که راهش جلویم باز بود مامان آنچنان به من قدرت داده بود که مراآماده برای حل هرمسئله ای میکرد.این خصلت باعث شده بودکه با چشم وگوش بازمنتظرفرصت ویا فرصتهائی که دراطرافم به وجود میاید باشم.همین دقت نظرشایدیکی ازراههائی بود که سعی میکردم هیچ لحظه ای را ازدست ندهم . تا اینکه در دانشگاه با دختری آشنا شدم که او اولین فرصتی بود که راه را برایم روشن کرد .پروانه دختری بسیار زیبا و شوخ بود در کلاس که گهگاه باهم داشتیم نسبت به او کشش بسیار داشتم . البته نه تنها من که اکثر بچه ها پروانه را دوست داشتند در نظر اول او دختری بود که هیچ کمبودی نداشت نه از نظر شکل و قیافه و نه رفتار و خانواده . از همان فاصله کاملا میشد احساس کرد که از خانواده ای مرفه است من به پروانه حس خوبی داشتم هرگز به او حسادت نمیکردم چون اولین خصلتی که در خودم سراغ داشتم این بود که در حال حاضر من از چیزهائی بهره مند هستم که باید شاکر باشم ولی نزدیک شدن و دوست شدن با پروانه را خیلی دوست داشتم همین خواسته ی من باعث شدبا حواس جمع وسعی بسیاراین راه راباز کنم . پس کم کم خودم را به پروانه نزدیک کردم واو هم که دختری بسیار خونگرم بود دست رد به سینه ا م نزد .من اولین تخم دوستی محکمی را با پروانه کاشتم . در حقیقت من یاد گرفته بودم که چطور با امثال پروانه ها باید رفتار کرد . و این را هم مدیون مامان بودم چون پروانه درست از قشری بود که او بود من در واقع جدا از اصل و نسبم در همین حال و هوا رشد کرده بود شاید همین باعث شده بود که فاصله ای با پروانه نداشته باشم . خلاصه اینکه دوستی من و پروانه شش ماهی بود که شروع شده بود و تفریبا بیشتر روزهای هفته را باهم بودیم با یکی دو بار دسته جمعی به سینما رفتن این رشته محکمتر شد کم کم از تمام دوستانش به او نزدیکتر شدم شاید بعلت تنهائی ودوری از مامان زهره بود که بی آنکه خودم متوجه باشم میخواستم جای او را در زندگیم با حضور پروانه پر کنم و از این روشاید ناخودآگاه احساسم نسبت به پروانه بیشتر پر کردن جای خالی مامان زهره بود آنقدر پایه این دوستی بین من و او محکم شد که احساس کردم احساس او هم مثل من است و همانقدر که من مشتاق بودن با او بودم او هم مرا بیشتر از تمام دوستانش به خودش نزدیک میدید . از حرفها و گاه گاه درد دلهایش در باره رفتار خانواده اش به من این دلگرمی را میداد که انتخابم در مورد پروانه درست بوده . یعنی این تفاهم و عشق را که من به او درام متقابل است . پروانه برایم کادوهای زیبائی میخرید و مرا با دوستانش آشنا میکرد . دامنه ی این دوستی بقدری پیش ریک که.یکی دو باری هم به خانه ام دعوتش کردم و آمد . خودش همیشه میگفت ناهید کم دوستی مثل تو در تمام زندگیم داشتم . کم کم تمام دوستان و همکلاسیهایمان هم متوجه اینهمه نزدیکی من و پروانه شده بودند . زمانی هم رسید که او با اشتیاق به من خبر داد که دلش میخواهد مرا با خانواده اش آشنا کند . این برای من یک موهبت بود . در تنهائیهایم دور از مامان پروانه دری از لطف و مهر را به رویم گشود . من عاشق این بودم که با خانواده ها تماس داشته باشم کمبود زندگی خانوادگی همیشه برای روح من درکش سخت بود . دلم میخواست در میان خانواده ای باشم و احساس خوب بودن را حس کنم .این فرصت را پروانه به من داد و منهم بی هیچ چون و چرائی قبول کردم . خدا میداند روزیکه میخواست مرا به خانه شان ببرد چه حال خوشی داشتم . آنروز خوب شروع دلنشینی داشت  و مهمتر اینکه  با رفتن به خانه او و آشنا شدن با مادرش و سپس پدر و خواهر و برادرهایش این دوستی ریشه دار هم شد. نگاه مهربان خانواده خصوصا مادر پروانه آنقدر به دلم نشست که حد و حدودی نداشت . آنها از من بعنوان یک موهبت برای پروانه میدانستند .هیچوقت خاطره آن شب را فراموش نمیکنم . احساس خوبی که در من ایجاد شده بود باعث شد که جان تازه ای بگیرم . خودم را گویا پیدا کرده بودم آنقدر مادر پروانه از من تعریف کرد که به من این حس را القا کرد که حضورم را میتوانم در جامعه اثبات کنم . در طول این مهمانی چندین بار مامان و خانواده ی پروانه مرا خانم دکتر صدا کردند خدا میداند چه احساسی با ر گفتن خانم دکتر در من ایجاد میشد . منی که حسرت درس خواند در پائین تر ین سطحش آرزویم بود . به برادم حسین غبطه میخوردم که معلم مدرسه بود مرد هم بود حالا من که هنوز جامعه بدختران مثل پسر نگاه نمیکنند عنوان دکتر گرفته بودم .شاید برای امثال مامان و پروانه این القاب خیلی مهم نباشد ولی برای من مثل اینست که به خدائی رسیده بودم . این دلگرمی برای من در آن شرایط بسیار مهم بود چون جدا از اینکه پذیرا شدن در چنین خانواده ای به من این را حالی میکرد که میتوانم روی خودم و اعمال و رفتار و منشم حساب کنم و باعث شود از آن عقده های حقارت و کم بینی خودم کاملا رها شوم و توانائی این را میداد که با اعتماد به نفس در راهی که میخواهم قدم بگذارم اقدام کنم .ضمن اینکه   از در همین زمان بود که من در تدارک این بودم که چگونه فکری را که مدتها بود برای آینده ام به سر داشتم عملی کنم .چه شبها که برنامه شروع کار را تدارک دیدم . دلم میلرزید . مشکلات فراوان در سر راه این اقدامم میدیدم . میبایست عین یک برنامه ریز کاملا متبحر برنامه کاریم را بچینم . در اطراف یک یک کارهائی را که میباید در این راستا انجام دهم فکر میکردم از هیچ ریزه کاری چشم نمی پوشیدم . وسایل را با به خانه ام منتقل میکردم تمام آنها را که مامان داشت ودر یک انبار گذاشته بود و به من سپرده بود را باید به این خانه منتقل میکردم . خانه ام خیلی مناسب این وسیله ها نبود . گاهی فکر میکردم دارم زود اقدام میکنم بهتر است بگذارم دست و بالم که باز شد  یک مکان بزرگتررا تدارک ببینم . ولی در این خانه مزایائی بود که مرا وامیداشت اول بصورت بسیار محدود همین جا شروع کنم وقتی کمی وارد شدم آنوقت اقدام به وسعت دادن به کارم برسم . تمام جوانب را مدت زیادی سنجیدم و با دقت بسیار بالاخره دستها را بالا زدم و شروع کردم . آری آرزوهایم کم کم داشت بعمل نزدیک میشد .فصل بیست و ششمباید بگویم که در این مرحله داشتم کم کم به این فکر می افتادم که دیگر بی آنکه کسی پشتیبانم باشد بقول معروف باید خودم دستم را به زانویم بگیرم و بلند شوم . اولین احساسی که در این مرحله داشتم ترس بود . صد البته که در موقعیتی که بودم این ترس کاملا به جا بود . هرچند وقتی به پشت سرم نگاه میکردم شاید کمتر کسی پیدا شود که در این سنی که من دارم اینهمه تنها و بدون هیچ همراه و کمکی خودش را پله پله و با سختی به این جا رسانده بود ولی گویا این زمان دیگر نمیشد که به خودم این آوانس را بدهم که اشتباه کنم . تا اینجا هرکار که کردم بدون برنامه بود و پیش آمد . و همانطور که بارها متذکر شدم احساس میکردم دستی از غیب که باید همان پروردگار باشد پشت و پناهم بود . در تمام زمانهای گذشته و در تمام مراحل بی آنکه خودم نقش موثری داشته باشم از تمام آزمونها پیروز بیرون آمده بودم ولی اگر بخواهم احساس درونیم را بی هیچ کم و کسری بیان کنم در هیچ مرحله ای تصمیم نگرفته بودم . گویا در یک رودخانه ای مثل پر کاهی افتاده بودم و از بخت خوبم مسیر رودخانه به دریای خوشبختی میرسید . در حال حاضر من بسیار خوشبخت بودم . از تمام مزایائی که هیچکدام را حق خود نمیدانستم برخوردار بودم . در دانشگاه جزو شاگردانی بودم که همه رویم حساب میکردند . در دیگر قسمتهای زندگی هم موفق بودم حالا هم که مامان زهره رفته بود در شرایطی بودم که بسیار توانا و دانا میتوانستم راهم را از چاه بشناسم . ولی با تمام این توصیفات ته دلم با رفتن او خالی شده بود گاهی در ضمیر ناخود آگاهم کینه ای به دکتر حس میکردم . این حس شاید تنهائی و ترس از قدمهای بعدیم را میشد بهانه کرد و یا دوری از کسیکه به او مثل هوا نیاز داشتم . من عاشق مامان زهره بودم . اگر کسی مادرش را دوست بدارد این یک غریزه است . حتی اگر مادرش عیوبی و کاستیهائی داشته باشد . ولی مامان زهره برای من هزار مرتبه از مادر با ارزش تر بود . او از هیچ چیز در پرورش روح و جسم من دریغ نمیکرد . ضمن اینکه بسیار فرهیخته و بزرگوار بود . یکبار نشد که مرا سرزنش کند و یا با حرکات و رفتارش مرا بیازارد . چه اگر هم اینکار را میکرد کاملا محق بود. شبی نبود که در هجرانش اشک نریزم . ولی او به من آموخته بود که باید استوار بود و با درایت و روشن بینی راه را انتخاب کرد . دلم به حرفهایش که هرکدام را در سینه ام مثل یک لوح زرین حفظ کرده بودم گرم بود. گاهی حس میکردم او در کنار منست . گرمای وجودش را حس میکردم . صدایش در گوشم زنگ میزد . شاید همین دلبستگیها بود که او را واقعا از خودم دور نمیدانستم . به هر حال می باید با تمام این مسائل از هیچ زمانی نگذرم و باید به سرعت بر خودم و احساساتم مسلط شوم که این تنها راه درستی بودم که میتوانستم انتخاب کنم . هم سرم گرم میشد و کمتر تنهائی آزارم میداد و هم باعث میشد که با از دست ندادن زمان زودتر خودم را جمع و جور کنم زمانهائی را که فارغ از درس بودم بی آنکه کسی متوجه شود وسایلی را که نه زیاد گران بود و نه خیلی خاص برای برای کاری که مد نظرم بود  فراهم کردم جمع آوری این ها هرچند بسیار سخت بود و نقل مکان آنها با تمام سعی و کوششی که داشتم گاه از نظر بعضی از اطرافیان تیز هوشم نمیشد پنهان کرد ولی چون من دانشجوی رشته پزشکی بودم داشتن اینگونه لوازم جای دفاع داشت و در جواب نگاه و گاه پرسش آنها همین الزام را متذکر میشدم و اغلب به نظر آنها غیر منطقی هم نبود تا اینکه اتفاقی را که هرگز تصورش را نمیکردم به وقوع پیوست . از قدیم گفته اند اولین قدم و صد البته اقدارم در هرکاری  بزرگترین قدمهاست . چه خوب  و یا بد . این گفته کاملا صادق است .اولین قدم است که انسان آن را با شک و دو دلی بر میدارد . اگر بشود در قدمهای اول بهترین انتخاب را داشت و تمامابا فکرودرایت هدف را دنبال کردصد البته قدمهای بعدی هرچه بیشتروبزرگترباشدانسان استوارترهم میشودقدم اول من واولین تجربه ام در این کار متاسفانه حل کردن مشکل پروانه بود پروانه همانطور که گفتم در خانواده ای مرفه زندگی میکرد دو برادر بزرگتر از خودش داشت و یک خواهر کوچکتر . برادرهایش یکی پزشک بود و دیگری در یک شرکت خارجی مشاور . خواهرش هم در زمانیکه باهم آشنا شدیم هنوز به دبیرستان میرفت . پدرش مهندس راه و ساختمان بود و مادرش دبیر همان دبیرستانی که خواهرش درس میخواند . پروانه  دختری بسیار زیبا بود . میتوانم به جرات بگویم که هیچ کاستی در چهره رفتار و گفتارش نبود . راستش معلوم بود که از چه خانواده ای هست . من گاهی حس میکردم که فرق است بین کسانیکه در خانواده ای بقول معروف استخوان دار بزرگ شده اند با کسیکه در مسیر زندگی مثل من با شانسی که میاورد میتواند خود را در شرایط خوبی معرفی کند . خیلی دور از ذهن نیست که بگویم پروانه   در دانشگاهمان  هوا خواهان زیادی داشت همه او را دوست داشتند حتی بین پسران هم  . ولی من کاملا شاهد بودم که او به هیچیک از آنها روئی نشان نمیداد .  ولی شهروز پسری بود که به نظر من هیچ دختری نمیتوانست به او بی اعتنا باشد . با تمام خصوصیاتی که از پروانه برایتان گفتم باز شهروز به پروانه سر بود او دو سال از ما بزرگتر بود یعنی در سال پنجم درس میخواند پسری بود بسیار برازنده و زیبا هرقدر سعی میکردی هرگز موفق نمیشدی نقطه ای منفی در حرکات و رفتار و ظاهر او پیدا کنی بسیار شیک پوش و آراسته بود چشمان نافذ شهروز و وقار و متانتش زبانزد بود شهروز را در دانشگاه تقریبا همه میشناختند از چهره و رفتار و گفتار و منشش که بگذریم با داشتن وضع مالی عالیش که از داشتن ماشین آخرین سیستم و .... کاملا میشد فهمید که از چه خانواده ای است . او مثل الماسی بود که چشم همه را بسوی خودش میکشید  من شاهد بودم که دخترانی در اطرافمان بودند که حاضر بودند برای بودن با او از همه چیزشان بگذرند نه تنها دخترها که پسرهای هم در دوستی با او با هم سبقت میگرفتند . در کنار شهروز بودن مثل اینکه انسان در کنار خورشید از نورش گرم شود و تابان . با تمام این اوصاف شهروز به هیچکس  حتی اجازه نزدیک شدن را نمیداد .به نظر من این رفتار او بسیار عادی بود . خودش میدانست در چه شرایطی هست . و همین امر بیشتر اطرافیان را در با او بودن حریص میکرد.فصل بیست و هفتمخلاصه آنکه با این توصیفات جای تعجب نبود که پروانه آنچنان عاشقانه شهروز را میخواست که حدی بر آن متصور نمیتوان بود ولی از آنجا که دختری بود که در خانوده ای بسیارمتعصب بزرگ شده بود این عشق را مثل بزرگترین راز زندگیش در دلش پنهان کرده بود من که دختری بسیا باهوش و حواس جمع بودم احساس کردم هروقت جائی با پروانه هستم که شهروز هم هست پروانه حال عادی ندارد سعی میکرد حتی اگر لازم هم باشد نزدیک شهروز نشود نگاهای پنهانی و ستایشگر او به شهروز و حال و روزش کم کم مرا واداشت که سر از این راز در بیاورم نه من که تمام دختران در این سن وسال دلشان برای پی بردن به احساس دوست و یا دوستانشان لک میزند که منهم از این قاعده مستثنی نبودم ولی این خواسته را من میخواستم با احتیاط کامل انجام دهم . میترسیدم اگر بی گدار به آب بزنم دوستی با پروانه را که برایم بسیار هم اهمیت داشت از دست بدهم چند ماه طول کشید تا من توانستم با زرنگی و ترفندهائی که زدم زیر زبان پروانه را بکشم . البته همین چند ماه کلا داستان را متفاوت کرد . شاید اگر همان اوایل که این فکر به سرم افتاده بود دست به کار میشدم بسیار با این زمان موضوع و اتفاقات فرق میکرد خلاصه من وقتی از زبان پروانه شنیدم که او مدت یکی دو هفته  است که پنهانی با شهروز دوست شده بود و این دوستی بخاطر عشقی که پروانه به شهروز داشت به سرعت پا گرفته بود که در این موقع تقریبا از یک دوستی ساده کارشان به عشقی آتشین کشیده شده بود پروانه از آنجا که از برملا شدن این ماجرا بسیار ترس و واهمه داشت این موضوع را همانطور که خودش برایم گفت تنها و تنها برای من فاش کرد این داستان باعث شد که من بشوم محرم اسرار او . و به دنبال آن دوستی ما و پس از آن امد و رفتمان به خانه یکدیگر بیشتر و بیشتر شد و در این زمان تقریبا بین من و پروانه رازی وجود نداشت هر اتفاق و داستانی از گذشته و حال داشتیم در زمانهائی که باهم بودیم شده بود تنها سرگرمیمان . من از تمام ارتباطاتی که شهروز با پروانه داشت خبر داشتم شهروز هم از این صمیمیت من و پروانه کاملا مطلع بود. البته من هرگز با شهروز حتی هم صحبت هم نشده بودم ولی پروانه به من گفته بود که تمام زندگیش را از سیر تا پیاز برای شهروز گفته که در آن میان دوستی من و او هم جزو این گفتگو بوده .یکی دو ماهی که گذشت من به پروانه گفتم خوب تو تا کی میخواهی به این دوستی پنهانی ادامه بدهی؟ مگر شهروز قصد ازدواج با تو را ندارد؟ پروانه گفت راستش من به ازدواج با او تا حالا فکر نکرده ام  و نمی کنم آنقدر او را میخواهم که میترسم اگر به او این پیشنهاد را بدهم مرغ از قفس بپرد . گذاشته ام که خودش به من پیشنهاد کند . حرف پروانه برای من بسیار عجیب مینمود من هنوز هم نمیتوانستم فکر کنم کسی ممکن است تا این حد پای بند کسی باشد در لفافه مرتبا به پروانه تذکر میدادم که من به این دوستی خیلی خوشبین نیستم . میترسم تو آسیب ببینی ولی پروانه بقول معروف یک گوشش در بود و گوش دیگرش دروازه دیگر داشتم احساس میکردم  در این ماجرا این شهروز است که برنده ی آخر است و پروانه نقش یک قربانی را دارد . البته نمیدانم چرا این گونه حس میکردم ولی از آنجا که گاهی انسا ن نا دانسته حس ششمش به کار می افتد من بد جور به این ارتباط فکر میکردم یکی دو بار به ذهنم رسید که به مادر پروانه پنهانی این ماجرا را بگویم پیش خودم فکر میکردم اگر بگویم شاید از وقوع حادثه ای که ذهنم را مشغول کرده جلوگیری کنم و چنانچه دندان بر سر جگر بگذارم و باصطلاح راز پروانه را در دلم نگهدارم پشیمانیش دامنم را بگیرد ولی وقتی چشمم به پروانه می افتاد و آنهمه احساسات پاک و زیبا و عشقی را که او به شهروز داشت را میدیدم دلم میسوخت میترسیدم با گفتن این راز به مادر پروانه اتفاقی بیفتد که خیلی بدتر از نگفتنم  باشد. مادر پروانه هرچند زنی از طبقه تحصیل کرده و مرفه جامعه بود ولی من میدانستم که بسیار به اینگونه مسائل پایبند است یک دو بار درلفافه به پروانه گفته بود ناهید دختر بسیار پاک و سالمی است زیرا از طبقه ما نیست از رفتارش معلوم است که بسیار پایبند اصول اخلاقی است . مامان پروانه در این مدت که من با آنها مراوده داشتم حسابی زیر زبان مرا کشیده بود و میدانست که مامان زهره برای من سنگ تمام را گذاشته است . مادر پروانه در تحکیم دوستی من با او نقش بسیاری موثری را داشت . او خیال میکرد من میتوانم برای دخترش الگوی خوبی باشم ضمن اینکه من با دو سه سالی که از پروانه بزرگتر بود او مرا از این نظر هم به دوستان دیگر پروانه ارجح میدانست . ضمن اینکه تا جائیکه من میدانستم من تنها دوستی بودم که اینهمه به دخترش نزدیک بودم که حتی بااو آمد و رفت خانگی هم داشتم . این تفکرات باعث شده بود که من خودم را مسئول بدانم . ته دلم اکثرا از این افکار که مبادا شهروز آنی نباشد که دوست عزیزم خیال میکند آشوب بود . زبان بسته بودم ولی نمیدانستم این کار من به نفع عزیزترین دوستم هست یا نه . وقتی حس میکردم اگر به شکلی این مراوده را به گوش خانواده اش برسانم چه پیش خواهد آمد دلم را میلرزاند من تا حال این مسائل را تجربه نکرده بودم . نمیدانستم که راه درست و غلط چیست در سر این دو راهی چه بسا که گاه خودم را هم مقصر میدانستم . شاید اگر تجربه داشتم میتوانستم راه گشای خوبی همانطور که مادر پروانه خیال میکرد برای دخترش باشم . بهرحال این افکارشب وروزمرا پرکرده بود تا اینکه بالاخره اتفاقی را که فکرش هم تنم را میلرزانید برای پروانه افتاد.بیان کردن حال و روز من در آن زمان آنقدر خراب شد که گفتنش حتی الان که سالها ازاین ماجرامیگذرددلم رابه درد میاورد . اری اولین قدم در راه گناه بزرگترین قدم است . گناهی که من به آن آلوده شدمفصل بیست و هشتماولین چیزی که مثل یک لوح ماندگار در سینه ام ثبت شده و آن را برای ادامه سرنوشتم به خاطر میاورم اینست که برای ما در دانشگاه یک اردوی دو هفته ای گذاشته بودند و بچه ها اعم از پسر و دختر برای شرکت در این اردو سرو دست می شکستند . خوشبختانه یا متاسفانه تعداد این اردو سقف نداشت و حتی اگر تما م بچه ها هم میخواستند میتوانستند شرکت کنند این دو هفته تمام کلاسها را در دانشگاه تعطیل کرده بودند من بعلت اینکه این زمان فرصتی بود تا به مسئله جمع کردن وسایل پزشکی در خانه بپردازم و ضمنا به پول این سفر هم فکر میکردم صلاح در این دیدم که از این اوکازیون چشم پوشی کنم . ولی پروانه آن روز که برای نام نویسی همه آماده میشدند به من گفت که میخواهد به این سفر برود و شادمانه ادامه داد که شهروزهم می آید برای من این اتفاق ساده ای بود خوب بیشتر دخترها و پسرها میرفتند این نفر هم جزو آنها بودند سفر باصطلاح مطالعاتی آغاز شد و این سفر تقریبا دو هفته بین من و پروانه جدائی انداخت من در این فرصت تقریبا تمام لوازم را خریدم و ضمنا بطور کامل راه اندازی هم کردم میپرسید اینهمه سعی و کوشش که من کردم برای چه بود و این وسایل چه بوده و به چه کار من می آمد؟ این دستگاهها که خیلی ساده بود همان چیزهائی بود که مامان زهره برای کورتاژ زنان به کار میبرد این راهم لازم است بگویم که مامان در موقع رفتن هرگز فکر نمیکرد که من اینطور مشتاقانه کار او را ادامه دهم او شاید اصلا به تصورش هم نمی آمد که من آنقدر وارد شده باشم که بتوانم دست به چنین کاری بزنم ولی من در زندگیم آنقدر کارهائی را که حتی خودم هم فکر نمیکردم بتوانم انجام بدهم کرده بودم که برای خودم هم عجیب و باور نکردنی بود چه رسد به مامان او تمام وسایلش را و حتی تمام زندگیش را فروخته بود و مهاجرت کرده بود از اثاثیه اش هر آنچه که فکر میکرد به درد من میخورد داده بود . خلاصه برای همین بود .که من اقدام به تهیه چیزهائی که لازمه کارم بود کردم . من قبل از اینکه به دانشگاه هم بروم و در کنکور شرکت کنم آنچنان به دستها و کارهای مامان زهره دقیق شده بود م که اگر بگویم شاید نود در صد کارهایش را مثل یک شاگرد بسیار زرنگ و هوشیار یاد گرفته بودم آنطور که به مخیله مامان خطور نمیکرد .او حتی نمیتوانست حدس بزند که من بعلت علاقه وافری که به او داشتم در تمام مراحل زندگی الگوی من شده بود . من آینده خود را بر روی تمام خصوصیات او حتی جزئی ترینش بنا نهاده بودم .مهربانیهای او آنچنان در من مثل درختی تنومند رشد کرده بود  که  از شدت علاقه و وابستگی به او توانسته  بودم اینگونه از کارهایش کپی برداری کنم . حالا دیگر سه سالی بود که در دانشگاه درس میخواندم البته  در مسیری که قدم گذاشته بود واردتر شده بودم در همین اوقات هم کسانی بودند که مرا دکتر میدانستند و به هر دلیلی یا فامیلی یا همسایگی و دوستی به من مراجعه میکردند  از نظر کسانیکه به من مراجعه می کردند کویا همین سه سال مجوزی بود . خیلی عجیب و نادرست بود افکار اطرافیان که وقتی ما در دانشکاه در رشته پزشکی قبول میشویم دیگر از سال دوم همه ما را دکتر صدا میکردند  خنده دار است ولی خوب اینطور مصطلح شده بود گو اینکه ما می بایست هفت سال درس بخوانیم تازه اگر تمام واحد ها را به موقع  و با نمرات قابل قبول طی میکردیم  باز هم در آن سطوحی که آنها ما را میدیدند نبودیم میتوانم به جرات بگویم  کسانی را سراغ داشتم که ده سال طول کشیده بود تا همین هفت سال  اول را بگذرانند تا موفق شوند. خوب این افراد حتی پس از این مدت هم هنوز نمیتوانستند ادای دین کنند . و آنطور که باید و شاید این راه پر نشیب و فراز را به راحتی بگذرانند . ضمنا دوسال آخر میتوانستیم خط آینده طبابت خودمان را مشخص کنیم  من میخواستم دو سال آخر را که باید تعیین تخصص کنیم را زنان و زایمان انتخاب کنم هم این رشته را دوست داشتم چون مامان زهره هم همین تخصص را داشت و هم بسیار شغل پر درآمدی بود خصوصا اگر در کنارش همان کار ی را که شرحش را برایتان دادم هم آنجام میدادم . شاید اگر آن روز دیدگاه امروزم را داشتیم هرگز به  این ورطه سقوط نمیکردم . درست است که هرکسی در آن زمان که من داشتم تازه پایه های زندگی آینده ام را میگذاشتم در پی آن است که پر درآمد ترین راه را انتخاب کند خصوصا برای من که حالا نه خانواده ای داشتم و نه خویشاوندی درختی بودم که در یک بیابان رشد کرده بودم تک و تنها . حالا میخواستم از این بیابان برای خودم گلستانی آماده کنم . پس احتمالا اگر این تجربه امروز را هم داشتم احتمالا راه همانی بود که انتخاب کردم . این من نبودم که در آن مرحله اینطور فکر میکردم تمامی دوستانم هم این رشته را برای این منظور انتخاب کرده بودند . به ندرت کسی را سراغ داشتم که روی علاقه و انساندوستی چنین راهی را برود .اگر عمیقتر نگاه کنیم این رشته  اصولش مردمی و کمک به نیازمندان است ولی وقتی کسی این منظور برایش در اولویت نیست بالاجبار برای انتخاب راهی که او را به اوج ثروت و مکنت برساند  این راه از مسیر مردمی بود منحرفش خواهد کرد . که بسیاری از ما شاهد اینگونه افراد با برچسب دکتر هستیم . و اما ما بچه ها یاد گرفته بودیم برای هر کاری که میکنیم  اول خودمان را راضی کنیم تا راحتر و به دور از وجدان به هدفی که میخواستیم برسیم . پس بهترین راه این بود که به خودمان مجوز بدهیم  پس اولین کار این بود که هرکس  این مجوز را خودش برای خودش صادر کند این عمل همان کاریست که وجدان آن شخص را به خواب عمیق فرو میبرد. و صد البته منهم مستثنی از انتخاب این راه نبودم . چرا که اولین هدف من کسب پول بود و جواب دادن به تمام خواسته هایم  که برای حصولش اینگونه خود را به آب و آتش زده بودم . و این راه راانتخاب کرده بودم تمام کسانیکه پهلوی مامان زهره می آمدند کسانی بودند که به علل گوناگون برای خودشان مجوز اخلاقی داشتند. صد البته هرکسی که به سن بلوغ رسیده باشد حد اقل خوب را از بد تشخیص میدهد و برای تمام راههای غیر مجاز اجبار دارد که اول خودش را راضی کند. و احیانا بخاطر وجدانش احساس میکند گناهکار است  بهمین جهت اولین قدمش تبرئه ی خودش در مقابل وجدانش میباشد . این مجوز را وقتی به مطب مامان می آمدند ارائه میدادند البته مامان بیشتر اوقات میدانست اینها برای اینکه خودشان را راضی کنند این را میگویند وهمین حرفها باعث میشد که مامان راحتر به کار خودش بپردازند . و اما گروهی هم بودند که دنبال مجوز بودند ولی راهی نداشتند و در این موقع مامان به کمکشان می آمد و از راههائی که میدانست و بعدها همین راهها خیلی از درها را به روی من گشود به آنها نشان میداد و خودش   برای آنها مجوزصادر میکرد . البته این مجوزها یکی از توانائیهای مامان بود و باعث میشد که در تمام کارهایش به او کمک کند .  به درست و نادرست من  به تمام این ریزه کاریها کاملا واقف شده بودم و با تسلطی که مامان به روی من از هر نظر داشت این راهها را اصلا نادرست و غیر اخلاقی نمیدیدم . صد البته که گاهی هم بسیار انسانی و روی اصول وجدان حساب میکردم برای همین هم  با خودم عهد کردم که کاری خلاف اخلاق و وجدان نکنم ولی غافل از اینکه  این اعمال  همان مجوزهائیست که انسانها اول آن را به خود میدهند تا بتوانند هرکاری که میخواهند بی آنکه وجدانشان ناراحت باشد انجام دهند.خیلی طول نکشید که دکتر ناهید در دانشگاه یکی از بهترین دانشجویان انتخاب شد . شاید آن روز تنها کسیکه نبودش را با تمام وجودم حس میکردم کسی نبود جز مامان . هرچند با جزئیات تمام اتفاقات را برای مامان نوشتم ولی او قسمتی از وجود من بود که وجود او برای من مثل هوا بود . بدون او بهترین لحظات برایم بی معنا بود. .چقدر آرزو داشتم او بود تا با چشمانش که از شادی و شعف از موفقیت من برق میزند بصورتم بدوزد . و من پاس زحماتش را اینگونه ادا کرده باشم.خلاصه دو هفته مثل برق و باد گذشت . همه بچه ها از اردو برگشتند درست به خاطر  دارم که روز پنجشنبه بود که می بایست به دانشگاه برویم البته چون اردو بود و بچه ها روز قبل برگشته بودند و روز بعد هم جمعه بود آن روز کلاسها حسابی تق ولق بودوبیشتربچه هاغایب بودند.من وقتی بدانشگاه رسیدم هرچه گشتم از پروانه خبری نبود پیش خودم فکر کردم شاید او هم خانه مانده تا استراحت کند عصر که بخانه آمدم بفکرم رسید بخانه پروانه بروم وچون دلم برایش تنگ شده بوداوراببینم ضمنا دلم لک زده بودکه ببینم آنجا بین اووشهروزچه اتفاقهائی افتاده است .فصل بیست و نهممطمئن بودم که پروانه ساعات و لحظات زیادی را با شهروز بوده موقع رفتن از عشق اینکه این مدت بیشتر با شهروز است از خوشحالی روی پایش بند نبود . من حالا حال او را داشتم از فضولی روی پاهایم بند نبودم . خوب این داستانها برای همه جوانها بسیار جالب و جاذب است خصوصا اگر محرمانه باشد و انسان احساس کند که دارد از اسراری باخبر میشود که همه آگاهی ندارند اما یک چیز برای من لاینحل مانده بود اینکه شهروز خیلی خیلی اصرار داشت که هیچکس از روابطشان باخبر نباشد به پروانه گفته بود چون هر دوی ما تقریبا توی چشم هستیم هم تو هم من بین پسرها و دخترها خواهان داریم ممکن است وقتی بفهمند از در دشمنی بامن یا با تو در آیند و آبروی ما را بی جهت ببرند. بهتر است تا تصمیم جدی برای آینده نگرفته ایم کسی از اسرارمان آگاه نشود این دلیل هم برای پروانه و هم برای من قابل قبول بود و حالا من با خودم فکر میکردم در اردو چطور ممکن است پروانه و شهروز بتوانند با هم باشند و کسی آنهم پسرها و دخترهائی که چشم و دلشان برای برملا کردن اینطور رابطه ها غش میکند سر در نیاورند . خلاصه با همه ی این افکار واین که ممکن است پروانه در خانه مانده تااستراحت کند و اگر من بخانه  شان بروم مزاحم میشوم و از طرفی پدر و مادرش هم شاید خیلی خوششان نیاید توانستم خودم را راضی کنم و سنگ روی دلم گذاشتم تا از دیدن پروانه در خانه شان سرفنظر کنم  البته خیلی هم برایم اسان نبود که از این کنجکاوی بگذرم و اما با این دلداری که شنبه پروانه را می بینم این دور روز را صبر کردم . روز شنبه به محض ورودم به دانشگاه پروانه را که مثل خورشید بین همه میدرخشید پیدا کردم چقدر خوشحال شدم خدا میداند . با کمی چشم چشم کردن شهروز را هم دیدم و فهمیدم هر دو در دانشگاه هستند . با شوق بی نهایت خودم رابه پروانه رساندم . دیگر طاقتم طاق شده بود. بوسیدمش و سر در گوشش گذاشتم و گفتم میخواستم بیایم خانه شما ترا ببینم دلم برایت تنگ شده بود . ولی راستش صلاح ندیدم .پروانه گفت چه خوب شد نیامدی . گفتم چرا مگر چه میشد ؟ داشتی استراحت میکردی؟  گفت نه امروز بعد از دانشگاه میام به خانه تو و کلی برایت حرف دارم .این پاسخ پروانه برای من خیلی عادی نبود . متوقع بودم او هم مشتاق دیدن من باشد هرچه نباشد من سنگ صبورش بودم و تنها کسیکه او در این رابطه با من نگفتنی نداشت . چطور ممکن است بتواند اتفاقی بین او و شهروز افتاده باشد و او اینگونه بتواند صبر کند . ولی به هر حال من چاره ای جز این نداشتم که سنگ روی دلم بگذارم . دستی به پشتش کشیدم و گفتم باشه بیا قدمت روی چشمم . من میدانستم که دو سه روزی پروانه وقت باید بگذارد تا برای من از ماجراهای سفرش تعریف کند او آنقدر شهروز را دوست داشت که هروقت از شهروز برای من حرف میزد انگار او را حس میکند من عشق و دلدادگی پروانه را از طرز حرف زدنش هم حس میکردم با این حرف پروانه که گفت عصر با تو به خانه ات میایم قند توی دل من آب شد . انگار میخواستم خودم را برای دیدن یک فیلم سرا پا  زیبا و عاشقانه آماده کنم . لحظات نیامده عصر را زیر زبانم مزه مزه میکردم . چقدر برای من که هرگز لذت عاشقی را نکشیده بودم این حال پروانه جذاب بود . نمیتوانم برایتان تصویر کنم که در همان لحظات بسیار کوتاه چه تصاویری از حرفهای سربه مهر پروانه و اتفاقات جالبی که افتاده بود و من از آن بی خبر بودم برای خودم سرگرمی ساختم .میتوانم بگویم آن روز که از ساعت 8 صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر کلاسها ادامه داشت همین هفت ساعت برای من هفت سال طول کشید . ثانیه  ثانیه اش را میشمردم گاهی وقتی چشمم به پروانه می افتاد به او چشمکی میزدم و میخندیدیم و خنده ای که پروانه به من میکرد دلم را بیشتر در هوای این دیدار به پرواز در می آورد . از آنجا که زمان میگذرد . چه زود و چه دیر از نظر ما . خلاصه آن روز ساعت 3 هم آمد و من و پروانه با گرفتن مقداری مواد غذائی که برای عصر آن روز تدارک دیده بودم به خانه آمدیم . در بین راه احساس میکردم پروانه واقعا مثل پروانه ها نرم و سبکبار است انگار بجای زمین روی هوا پرواز میکند . شاداب و سرزنده و گاه با دست به پشت من میزد و میگفت اگه بدونی چقدر حرف دارم برات بزنم . باورنمیکنی و با این حرفها بیشتر و بیشتر مرا مشتاق میکرد . در همین حال و احوال به خانه رسیدیم هنوزو وسایلمان را جا بجا نکرده بودم که پروانه شروع کرد به صحبت . او آنچنان با شوق و ذوق حرف میزد و آنگونه اتفاقات را برایم شرح میداد که واقعا احساس میکردم که شاهد تمام صحنه ها بودم . گذاشتم کمی از آن همه هیجان خالی شود و سپس گقتم پروانه کمی به خوت و من استراحت بده .و با این حرف او را به خوردن یک چای که در این مدت آماده کرده بودم دعوت کردم تمام که شد تقریبا فصل دوم ماجراها را پروانه شروع کرد به تعریف کردن اینجا بود که من تازه فهمیدم حتی درک نکرده که نادانسته پای به چه ورطه ی خطرناکی گذاشته است . وقتی این مسئله را روشن کرد گفتم اوه کمی صبر کن تو فهمیدی چه بلائی به سرت آمده ؟ پروانه گفت نه فکر بد نکن شهروز قول داد توی همین هفته ها با پدر و مادرش صحبت کند و آنها را طبق آداب و رسوم به خواستگاری من میاورد من در حالیکه شانه هایم را بالا می اندختم گفتم پروانه خیلی خوش خیال هستی . کدام خواستگاری ؟ من فکر میکنم تو آنقدر عاشق شهروز هستی که پاک عقلت را از دست داده ای . یادت هست به سر سمانه چه آمد؟ بخدا من هنوز از تصورش تنم میلرزد بیچاره دختر خودکشی کرد . نکند خیال میکنی مرگ فقط برای همسایه است ؟ تا جائیکه من شاهدم گول همین عشق و عاشقیها را خورد البته سمانه دختر آقای ثقفی مثل تو از خانوده مرفهی نبود و مهدی خوب توانست او را خام کند و بعد هم که دید سمانه دست از سرش بر نمیدارد زد به سیم آخر و منکر تمام ارتباطهایش شد و بیچاره سمانه هم راهی جز این ندید که به زندگیش پایان دهد . در این وقت من به نهایت درجه عصبانیت رسیده بودم انگار کنترل خودم را حسابی از دست داده بودم. در تمام مدت که من حرف میزدم پروانه انگار در هپروت داشت سیر میکرد . در این وقت بلند شد و در حالیکه صورت مرا می بوسید گفت ببین ناهید جان میدانم تو مرا دوست داری و تمام این حرفها را که میزنی از راه دلسوزی است تو هم میدانی که جز تو هیچکس از این ارتباط خبر ندارد . ضمن اینکه به تو حق میدهم ولی بگذار برایت چیزهائی را که نمیدانی بگویم تو دورا دور شاهد زندگی سمانه بودی من یکی از دوستان تقریبا نزدیک او بودم و از تمام قضایا حسابی از اول تا آخر خبر داشتم خوب تقصیر خود سمانه هم بود مهدی از اول به او گفته بود که قصد ازدواج ندارد ضمنا اگر خاطرت مانده باشد مهدی با سمانه تنها دوست نبود در همان زمان که قربان صدقه سمانه میرفت با فرشته مقیمی و سارا حسینی و.... حالا تا آنجا که من میدانستم دوست بود و بعد از خودکشی سمانه آنقدر خودش را باخته بود که ارتباطش را با تا مدتی محدود با بیشتر دخترها  قطع کرد خودم از دهان سارا شنیدم که میگفت مهدی را همه دخترها میشناختتند حتی بعد از این ماجرا هم دست از دله بازییهایش بر نداشت . و خوب بچه ها هم خودشان کم مقصر نبودند . تازه وقتی سمانه خودش را کشت قسمتی از سوابق مهدی رو شد میدانی که  او از آنجا که دارای خانواده ی درست و حسابی نبود و اصلا ما نفهمیدیم اهل کجاست و پدر و مادرش کی هستند بی آنکه هیچکس از او خبری داشته باشد شد  بعد از مدتی وقتی که دیگه دید پدر مادر سمانه و بچه های دیگه دست از سرش بر نمیدارند شد چکه روغن و به زمین رفت  آ اصلا معلوم هم نشد که کجا خودش را گم و گور کرد .من فکر نمیکنم که بشود در هیچ زمینه ای شهروز را با مهدی قیاس کرد . شهروز دارای آنچنان پدر و مادر با شخصیت و خانواده داری هست که نمیشود به او این وصله ها را چسباند . بالاخره همه که از یک جنس نیستند ضمنا پدر و مادر منهم زمین تا آسمان با خانواده سمانه فرق دارند . خودت هم میدانی که پدرومادراو چه جورآدمهائی هستندازطرفی بخدا تا وقتی شهروز به من فول ازدواج نداده بود من فکرش را هم نمیکردم که با او تا این حد جلو بروم  . تو مرا میشناسی خیلی هم دختر بی فکری نیستم . با تمام علاقه ای که به شهروز دارم ولی آبرو و حیثیتی که برای خودم و خانواده ام قائل هستم باز هم از عشقی که به شهروز دارم مهمتر هستند ولی بخدا میدانم که او به من دروغ نگفته . گفتم دختر هنوز هم سر حرفم هستم که تو خیلی ساده اندیش هستی یعنی آنقدر عاشقی که نمیتوانی خطر را حس کنی از تو انتظار نداشتم . پروانه گفت خوب دیر نشده قول میدهم به یکماه نکشد که تو خودت قبول میکنی که حق با منست .فصل سی امبا این حرف پروانه من دیگر اولا صلاح ندیدم که ماجرا را ادامه دهم و راستش این احساس را کردم که اگر حرفهای پروانه درست از آب در بیاید( که صد البته احتمال هم میدادم ) لزومی به اینهمه حساسیت نباشد . دوما دیدم اگر بیشتر روی حرفم پافشاری کنم ممکن است برداشت پروانه آن نباشد که من حس میکنم. از اینکه بخاطر چنین افکاری که به صحت آن مطمئن هم نبودم صلاح ندانستم که دوستیم با او خدشه دار شود و یا آنقدر حرفهایم برای پروانه قابل قبول نباشد که خیال کند از راه حسادت به شهروز در علاقه ام نسبت به خودش دارم ریز بینی میکنم . در هر صورت بهتر دیدم نتیجه را به دست زمان بسپارم . ولی در حقیقت پشیزی هم به حرفها و پیش بینی های پروانه اعتماد نداشتم . شهروز کارهائی میکرد که از یک عاشق و یا کسیکه تصمیم به ازدواج با دختری را داشته باشد بعید به نظر میرسید. او تمام کوششش را میکرد که کسی بوئی از رابطه اش با پروانه نبرد و این کار او تا به آن جا رسیده بود که من احساس میکردم میشود گفت زیاده روی میکرد . او حتی در حد یک دوستی ساده هم ارتباطش را با پروانه ادامه نمیداد . و شاید من بعلت دوستی و نزدیکیم با پروانه اینگونه فکر میکردم.یکی دو روز بعد درست به خاطر ندارم با آنکه روز معمول بود  به چه مناسبت دانشگاه تعطیل شد  و بالطبع من پروانه را در آن روز ندیدم روز بعد که یکشنبه بود جلوی در دانشگاه پروانه منتظرم بود . من وقتی پروانه را میدیدم معمولا انگار در عرش سیر میکردم . او هم زیبا بود و هم بسیار با نشاط میدانستم مرا هم خیلی دوست دارد منهم در دنیای بی کسی خودم گویا او را بمانند هدیه خداوندی میدیدم . او از زندگی اولیه من خبر نداشت به او گفته بودم خواهر بزرگم ( که منظورم همان مامان زهره بود) باشوهرش در خارج هستند . ما دو تا خواهر بودیم که پدر و مادرمان را در یک سانحه از دست داده بودیم . خلاصه پروانه هم زیاد کنجکاوی در باره زندگی گذشته من نکرده بود . جز او من با هیچکس دوست نبودم تنهائی را به این جهت انتخاب کرده بودم که نمیخواستم کسی سراز کارم در بیاورد . این تصمیم از زوایای مختلف برای من اهمیت داشت . من در شخصیت جدیدم دیگر نمیتوانستم زندگی و شرایطی را که از سر گذرانده بودم برای کسی بازگو کنم . شاید باندازه کافی از گذشته ام بار بردوشم بود لذا پنهان کردن آن برای همه قابل لمس است . و از منظر دیگر من در سر خیالاتی داشتم که مجبور بودم در راستای همین افکار تمام کوششم را بکنم که اشتباهی انجام ندهم . شاید غلط نباشد که ادعا کنم بیشتر اوقات من در این افکار سپری میشد . برای خودم چهار چوبی درست کرده بودم که سعی میکردم مو به مو آن را اجرا کنم اولین قدم این بود که در هیچ شرایطی هرگز تابع احساساتم نشوم .نه در محل زندگیم و نه در دانشگاه . در حقیقت میدانستم در راهی که پیش رویم هست باید تمام حواسم را جمع کنم تا کسی سراز کارم در نیاورد . این همه توجه را از زمانی که مامان زهره را شناخته بودم کم کم از او یاد گرفته بودم حالا حسابی در این مسیر کار کشته هم شده بودم و قدمی بر نمیداشتم که کوچکترین مشکلی در آینده داشته باشم تنها و تنها کسیکه برایم ارزش داشت و از صمیم قلبم دوستش داشتم پروانه بود  و بس که حتی با او هم نمیتوانستم با صداقت از زندگی گذشته ام آگاهش کنم . ضمن این که لزومی هم نمیدیدم . چه بسا احساس میکردم اگر او زندگی گذشته ی من را بداند هم احتمالا شوقی به ادامه ی این دوستی ندهد و در تنهائیم ترس از اینکه حتما با نگاه تحقیر آمیزش روبرو میشدم که در آن صورت هرگز  نمیتوانستم به او نزدیک شوم .گواینکه با روشی که پیش گرفته بودم این فاصله را به حد اقل رسانده بودم ولی خودم میدانسم که . دنیای او با زندگی من زمین تا آسمان فرق دارد . بیشتر اوفات سعی میکردم از سئوالات او که بسیار هم معمولی و پیش افتاده بود در رابطه با زندگی خانوادگی طفره بروم . و یا بسیار کوتاه جوابی سر هم کنم که نهایتا او را قانع کنم ضمن اینکه او آنقدر سرش به چیزهای مهمتر گرم بود که خیلی هم در این مواقع کنکاش نمیکرد و این خودش برای من نمتی بود . با همه ی این مشکلاتی که داشتم  توانسته بودم با زرنگی خاصی که انسان در مواقع ناچاری و اضطرار به آن متوسل میشود  با معرفی مامان به اوبعنوان خواهر بزرگم روکشی زیبا برای زندگی سیاه گذشته ام بکشم . بهرحال من در این پنهان کاری بسیار موفق بودم . صد البته این پنهان کاری تنها در رابطه با پروانه نبود من تقریبا با هیچکس آنقدر در دوستی و نزدیگی پیش نمیرفتم که خطراتی برایم داشته باشد وشاید این شده بودصفت ثانویه من.پنهان شدن پشت کوهی ازتوهمات خودخواسته واما بعد .آن روزیکشنبه بعدازتعطیلی مثل همیشه همدیگررابوسیدم وبکلاس رفتیم شهروز مثل هم وقتی وارد کلاس شد اولین نگاهی که کرد به طرف پروانه بود لبخندی به او زد و بی آنکه بگذارد کسی چیزی متوجه شود تقریبا نزدیک به من و پروانه نشست . ورود شهروز رنگ چهره ی پروانه را عوض کرد . این یکدنیا عشق را در این تغییر رنگ من به وضوح دیدم . شاید آن لحظه من هیچ حسی نداشتم ولی هنوز هم وقتی یاد آن لحظه می افتم به پروانه حسد میبرم . تجربه چنین عشقی برای هر کس میسر نیست . زمان درس بی آنکه اتفاق خاصی را شاهد باشم گذشت . با پروانه از دانشگاه بیرون آمدیم وسط راه مجبور به جدا شدن از هم بودیم او رفت و منهم به خانه آمدم چند هفته بعد هیچ ماجرای خاصی پیش نیامد .در این مدت من شاهد رشد کردن یک عشق زیبا بین پروانه و شهروز بودم هنوز هم هیچکس هیچ بوئی از ارتباط آنها نبرده بود. در آن شرایط و اطلاعاتی که در این مدت که در دانشگاه درس میخواندم به من این را میگفت که باید با اینهمه عشق و روابطی که بین این دو عاشق به وجود آمده است میباید شهروز در ارتباطش با پروانه جور دیگری رفتار میکرد یعنی حد اقل طوری وانمود میکرد که بچه ها بوئی از این رابطه ببرند و این باعث میشدهیچکس نتواند به پروانه برسد و خود شهروز هم با دوستی نزدیک با پروانه خودش را جلوی همکلاسیها بالا ببرد . در آن روزها پسرها و دخترهائی که دوستی این چنینی داشتند به نظر همه ی ما پیشرفته تر و مورد توجه بیشتری قرار میگرفتند . دختری مثل من را کسی خیلی توجه نمیکرد اگر پسری به من نزدیک میشد معلوم میکرد که جاذبه ای در من وجود دارد . صد البته که من خودم هیچ اشتیاقی به این مورد نداشتم زیرا در سرم هواهائی بود که مسیرم را از این کارها جدا میکرد . به هر حال از آنجا که هرچه فکر کردم به جائی نرسیدم تصمیم گرفتم در این مورد از پروانه سئوال کنم . ضمن اینکه میترسیدم پرسیدن این سئوال بین من و پروانه شکافی ایجاد کند ولی راستش ته دلم خبرهائی از این رفتار آنها خصوصا شهروز شور میزد . چرا او در ظاهر اینهمه به پروانه بی تفاوت است ؟ مگر نقشه و یا خیال بدی در سرش هست مگر با کسی دیگر در جائی دیگر سرش گرم است و از آن میترسد که خیانتش برملا شود؟ خلاصه این افکار و عشق من به دوستی با پروانه مرا به وحشت می آنداخت . دلم میلرزید که مبادا پروانه در این عشق بال و پرش بسوزد . تا آنجا این فکرها پیش رفت که مرا ناچار کرد خودم را وارد روابط آنها بکنم از این رو در زمان مناسبی حرفم و دلواپسی ام را با او در میان گداشتم  وقتی از پروانه اینهمه حساسیت شهروز را در پنهان نگه داشتن این عشق خصوصا در این زمان که دیگر میبایست برای اطمینان خاطر پروانه هم شده کمی رو باز بازی کند  پرسیدم و به او گفتم من دارم کم کم به گفته هایم بیشتر معتقد میشوم که باید حواسش را جمع کند او میگفت شهروز دوست ندارد اصولا کسی خیلی راجع به او و زندگی داخلیش چیزی بداند . البته برای خودش دلایلی هم دارد که برای من کاملا قابل لمس است . اصلا ناهید جان من آنقدر به او و خصوصیاتش وارد هستم که میدانم در پشت این تفکرش هیچ جائی برای نگرانی من نیست اگر یادت باشد قبل از این دوستی هیچکدام از ما چیزی از زندگی داخلی او نمیدانستیم . آنروز راستش پروانه با حرفهایش که خیلی هم با بی تفاوتی به من میزد مرا نه تنها اصلا قانع نکرد بلکه به این احساس رسیدم که زیر کاسه ی این روابط یک نیم کاسه ای هم هست . و خود پروانه در پنهان نگه داشتن این راز دست کمی از شهروز ندارد .برای همین این سئوال که برای من بسیار مهم بود و گاهی از ترس عواقبش شبها خوابم را هم به مخاطره میانداخت بالاجبار گذاشتم . و شاید نا خود آگاه به خودم وعده دادم که در وقت مناسب تر و یا با دقت بیشتر شاید بتوانم اگز در این ماجرا پروانه خواست زیانی ببیند مثل یک خواهر از او مواظبت کنم . این امید باعث شد که آنروز باصطلاح لب ماجرا را درز گرفتم و با صحبتهای دیگر سرمان گرم شد فصل سی و یکمشهروز مثل همیشه وقتی وارد کلاس شد اولین نگاهی که کرد به طرف پروانه بود لبخندی به او زد و بی آنکه بگذارد کسی چیزی متوجه شود تقریبا نزدیک به من و پروانه نشست . ورود شهروز رنگ چهره ی پروانه را عوض کرد . این یکدنیا عشق را در این تغییر رنگ من به وضوح دیدم . شاید آن لحظه من هیچ حسی نداشتم ولی هنوز هم وقتی یاد آن لحظه می افتم به پروانه حسد میبرم . تجربه چنین عشقی برای هر کس میسر نیست . زمان درس بی آنکه اتفاق خاصی را شاهد باشم گذشت . با پروانه از دانشگاه بیرون آمدیم وسط راه مجبور به جدا شدن از هم بودیم او رفت و منهم به خانه آمدم .در مسیر خانه آنچنان صحنه ی عشق پروانه و شهروز ذهن مرا اشغال کرده بود که نمیدانستم کجا هستم . شاید در زندگیم هرگز اتفاقی این چنین مرا تحت تاثیر قرار نداه بود . توصیف حالم هرگز میسر نیست . در صورت پروانه باغی را حس میکردم که پر از گلهای زیبا و معطر است که شامه ی پروانه را آنچنان پر کرده که من میتوانستم از پوست صورتش این احساس زیبا را درک کنم . من هرگز عاشق نشده بودم یعنی زندگی من با عشق هزارها فرسنگ فاصله داشت . من یاد گرفته بودم که فقط خودم را بپوشانم . و حال میدیدم که عشق حسی است که نیاز به عریان شدن دارد . عریان شدن احساساتی پاک و بی غل وغش. و شاید واضح تر بگویم کسی عاشق میشود که در گیر نیازهای عادی زندگی نباشد . عشق مال پروانه و شهروز بود . آنها بودند که تنها خلا ء زندگیش چنین عشقی بود . نه من . منی که برای پوشاندن زوایای تاریک زندگیم تمام افکار صرف میشود . مبادا بدانند من کیم ؟ مبادا بفهمند از کجا میایم ؟ من حتی از رنگ پوستم میترسیدم . ما روستائیها انگار رنگ رخساره را هم از روستا با خود به ارمغان میاوریم هرچند مامان زهره و بعدها خود من سعی کرده بودیم این رنگ از  صورتم پاک شود و شاید هم توانسته بودیم کمی موفق شویم ولی من هنوز در زیر لایه های ذهنم از اینکه نکند صورتم این سعی مرا نقش بر آب کند میترسیدم . و منی که با این ترس روز و شبم میگذشت کجا میتوانستم به عشق فکر کنم . عشق را باید با کسی تجربه کرد که بشود در او حل شد من در چه کسی میتوانستم اینگونه عشق بورزم . با این افکار بود که آن روز عشق پروانه و شهروز برایم مثل یک کتاب بسیار هیجان انگیز بود که تازه اولین صفحه ی آن مرا اینگونه دگرگون کرده بود . و بعد از آن به خودم وعده میدادم که دیر نشده . شاید وقتی و یا زمانی برسد که منهم از میوه ی این درخت شیرین بهره ببرم . و با خود میگفتم وقت برای این احساسات دیر نشده . به خودم وعده میدادم شاید برسد روزی که منهم دلم بلرزد . نفسم تنگ شود و چشمان مشتاقم جستجو گر معشوق باشد . شاید آن روز خیلی هم دور نباشد .. و این افکار دلم را گرم میکرد . و نهایتا سعی میکردم از آنجا که پروانه بیش از اندازه دوست داشتم خودم را در عشق او شریک میکردم . منهم لذت این موهبت را آنروز درک کردم  .صحنه آنروز آنچنان  مرا تحت تاثیر قرار داده بود که فکر میکردم باید در تمام لحظات بعد مرتبا این داستان عشقی را به عناوین مختلف شاهد باشم . راستش مثل یک سریال دنباله دار میدیدم که منتظر  بودم شاهد زیبائیهای بسیار باشم ولی همه ی انتظارات انسان انگار بر آورده نمیشد . این اشتیاق منهم به آن صورت که من منتظر بود به وقوع نپیوست .تاچند هفته بعد هیچ ماجرای خاصی پیش نیامد .در این مدت من شاهد رشد یک عشق زیبا بین پروانه و شهروز بودم هنوز هم هیچکس هیچ بوئی از ارتباط آنها نبرده بود. در آن شرایط من فکر میکردم که باید با اینهمه عشق و روابطی که بین این دو عاشق به وجود آمده است میباید شهروز در ارتباطش با پروانه جور دیگری رفتار میکرد یعنی حد اقل طوری وانمود میکرد که بچه ها بوئی از این رابطه ببرند و این باعث میشدهیچکس نتواند به پروانه نزدیک شود . یعنی این یک حس است که من در آن زمان چنین درک میکردم که عاشق حسادت خاصی به معشوقه دارد و این باعث میشود که رفتارش طوری باشد که اجازه ی حضور شخص ثالث را در این حیطه ندهد . مگر نه اینکه خصوصا پسرها در این روابط بسیار سختگیرانه تر از دختر ها هستند ؟ پس چرا من هیچ رفتارخاصی از شهروز در این رابطه نمی بینم از درکی که من از رفتار و منش شهروز کرده بودم به این نتیجه رسیده بودم که شاید  خود شهروز هم با دوستی نزدیک با پروانه میخواهد خودش را جلوی همکلاسیها بالا ببردو اینگونه وانمود کند که اگر روزی این رابطه بر ملا شد پروانه را مشتاق و آغاز گر معرفی کند . و این حس بدی را در من به وجود میاورد شاید احساس قربانی شدن پروانه را میدیدم . دلم به درد میامد چون شاهد بودم که قدم اول را شهروز برداشته بود . انسان در هرمرحله اززندگی خصوصا اگر پای منافعش هم در میان نباشد بسیار قاضی عادلی میشود و از ظلم هرگز طرفداری نمیکند . اگر شهروز چنین که من فکر میکنم دارد عمل میکند هرگز او را نمی بخشم .در این مرحله دلم خیلی برای پروانه میسوخت و گاهی به خودم تذکر میدادم که "تو اینطور فکر میکنی . شاید این افکار تو نتیجه علاقه ات به پروانه باشد . " و بعد خودم را راضی میکردم که بالاخره پروانه هم به خودش فکر میکند حتما اگر اینطور بود راضی به ادامه ی این رابطه نمیشد . در آن روزها پسرها و دخترهائی که دوستی این چنینی داشتند به نظر همه ی ما پیشرفته تر و مورد توجه بیشتری قرار میگرفتند . دختری مثل من را کسی خیلی توجه نمیکرد اگر پسری به من نزدیک میشد معلوم میکرد که جاذبه ای در من وجود دارد . صد البته که من خودم هیچ اشتیاقی به این مورد نداشتم زیرا در سرم هواهائی بود که مسیرم را از این کارها جدا میکرد . به هر حال از آنجا که هرچه فکر کردم به جائی نرسیدم تصمیم گرفتم در این مورد از پروانه سئوال کنم . ضمن اینکه میترسیدم پرسیدن این سئوال بین من و پروانه شکافی ایجاد کند ولی راستش ته دلم خبرهائی از این رفتار آنها خصوصا شهروز شور میزد . چرا او در ظاهر اینهمه به پروانه بی تفاوت است ؟ مگر نقشه و یا خیال بدی در سرش هست مگر با کسی دیگر در جائی دیگر سرش گرم است و از آن میترسد که خیانتش برملا شود؟ خلاصه این افکار و عشق من به دوستی با پروانه مرا به وحشت می آنداخت . دلم میلرزید که مبادا پروانه در این عشق بال و پرش بسوزد . تا آنجا این فکرها پیش رفت که مرا ناچار کرد خودم را وارد روابط آنها بکنم از این رو در زمان مناسبی حرفم و دلواپسی ام را با او در میان گذاشتم  وقتی از پروانه اینهمه حساسیت شهروز را در پنهان نگه داشتن این عشق خصوصا در این زمان که دیگر میبایست برای اطمینان خاطر پروانه هم شده کمی رو باز بازی کند  پرسیدم و به او گفتم من دارم کم کم به گفته هایم بیشتر معتقد میشوم که باید حواسش را جمع کند او میگفت شهروز دوست ندارد اصولا کسی خیلی راجع به او و زندگی داخلیش چیزی بداند . البته برای خودش دلایلی هم دارد که برای من کاملا قابل لمس است . اصلا ناهید جان من آنقدر به او و خصوصیاتش وارد هستم که میدانم در پشت این تفکرش هیچ جائی برای نگرانی من نیست اگر یادت باشد قبل از این دوستی هیچکدام از ما چیزی از زندگی داخلی او نمیدانستیم . آنروز راستش پروانه با حرفهایش که خیلی هم با بی تفاوتی به من میزد مرا نه تنها اصلا قانع نکرد بلکه به این احساس رسیدم که زیر کاسه ی این روابط یک نیم کاسه ای هم هست . و خود پروانه در پنهان نگه داشتن این راز دست کمی از شهروز ندارد .برای همین این سئوال که برای من بسیار مهم بود و گاهی از ترس عواقبش شبها خوابم را هم به مخاطره میانداخت بالاجبار گذاشتم . و شاید نا خود آگاه به خودم وعده دادم که در وقت مناسب تر و یا با دقت بیشتر شاید بتوانم اگر در این ماجرا پروانه خواست زیانی ببیند مثل یک خواهر از او مواظبت کنم . این امید باعث شد که آنروز باصطلاح لب ماجرا را درز گرفتم و با صحبتهای دیگر سرمان گرم شد فصل سی و دومهمانطور که گفتم شهروز سه سال از ما جلوتر بود البته یکی دوتا از دروس را با ما مشترک بود و بعضی اوقات هم به عشق پروانه سر کلاسها می آمد او شاگرد فوق العاده ای بود و برای همین بیشتر استادها او را میشناختند و از حضورش در کلاس این برداشت میشد که او میخواهد از هر لحظه که در دانشگاه هست استفاده کند غافل از اینکه عشق بود که شهروز را مهمان کلاسها میکرد . آن روز چهارشنبه  من و پروانه از دانشگاه که بیرون آمدیم او به من گفت ناهید جان میخواهم یک خبری بدم که میدانم هم خوشحال میشوی و هم از نگرانی در میائی . قرار است شهروز با پدرش به شمال بروند البته در این سفر مثل اینکه مادرش هم همراهشان است ( معمولا پدر شهروز تنها به شمال میرفت این را من هم میدانستم چون در آنجا هم ویلا داشتند و هم خانواده پدری پدر شهروز ملک و املاک زیادی به ارث گذاشته بودند . پدر شهروز خیلی اوقات تنها به شمال میرفت تا سرکشی به املاکشان کند.در این سفرها گاهی مادر شهروز به تنهائی و گاهی خود شهروز برای اینکه پدرش تنها نباشد او را همراهی میکردند  . برای همین این سفر خاص بودچون هم شهروز و هم مادرش همراه او بودند . ). پدرش برای شهروز یک مطب را زیر نظر گرفته بود و گویادر این سفرمیخواست  نظر شهروز را هم بداند . شهروز قول داده در این فرصت ماجرای خواستگاری را با پدر و مادرش مطرح کند . به نظر او الان موقع بسیار مناسبی برای اینکار بود حرفهائی را هم که شهروز به پروانه زده بود این فکر را در پروانه تقویت کرده بود که کار ازدواج آنها تمام است . شهروز گفته بود که همیشه پدر و مادرش این مسئله را پیش کشیده بودند که هرگاه شهروز خودش کسی را انتخاب کند بی چون و چرا آنها قبول میکنند با این اعتقاد که شهروز پسر بسیار فهیم و حواس جمعی است و بی گدار و روی هوی و هوس کاری نمیکند خصوصا در این مورد که پای یک عمر در میان است . با این ملاحظات پروانه دلش قرص بود که پیشنهاد شهروز به پدر و مادرش کاملا قابل پیش بینی هست برای همین آن روز از خوشی روی پا بند نبود  .پردوانه در حالیکه دستهایش را روی صورتش میگذاشت و شادمانیش را زیر دستهایش پنهان میکرد گفت . وای اگر مشکلی پیش نیاید و پدر و مادرش با او مدافقت کنند من خوشبخترین دختر دنیا هستم . البته این را هم بگویم که شهروز همیشه به من میگوید پدر و مادرش آدمهای بسیار روشنفکری هستند . من انگار در آن لحظه هیچ عکس العملی را نمیتوانستم نشان دهم . اولا چون من عادت کرده بودم که هیچ کاری را نمیشود اینگونه پیش بینی کرد و باید منتظر بقیه ماجرا شد . بقول ما یک سیب را که بالا میاندازد صدها چرخ میخورد تا به زمین بیفتد . ضمن اینکه من بسیار تجربه داشتم که مادران و پدران روشنفکر هم در بیشتر مواقع به بچه چنین قولهائی میدهند که صد البته بیشتر منظور نظرشان این است که بچه به این دلگرمی راه خطا نرود و هرچه هست را به آنها بگوید و نهایتا آنها هستند که با آگاهی میتوانند راهنمای خوب و هشیاری برای بچه در هر شرایطی باشند . پدر و مادری که این اعتماد را در بچه ایجاد میکنند از هر نظر خیالشان جمع است . آنها در لباس دوستی آنقدر به بچه ها نزدیک میشوند که حتی نفس دوستان آنها را حس میکنند . اما این دلیلی بر این مسئله نیست که با بچه صد در صد موافق هستند چه بسا حتی در گامهای اولیه با آنها همراهی میکنند ولی نهایتا آنها هستند که با درایت هر راهی را که به نظرشان به مصلحت فرزندشان باشد با ترفندهای گوناگون به آنها تحمیل میکنند . این تجربه را من در راستای دوری از خانواده و آزاد بودن با ارتباط با دوستانم بخوبی درک کرده بودم برای همین نمیتوانستم با پروانه در این خوشحالی شریک باشم . با این تجربه ها بود که آن روز نمیتوانستم به پروانه حرفی بزنم چون اگر از افکاری که داشتم صحبت میکردم ممکن بود شادی او را خراب کنم . من پروانه را آنقدر دوست داشتم که نمیخواستم او را غمگین و دل آزرده ببینم و یا حرفهای کن که کاملا از سر دلسوزی بود باعث شود که بین من و او فاصله ایجاد کند. مباد به ذهنش خطور کند که من یا به او در این ارتباط حسودی میکنم و یا دختر روستائی هستم که هنوز از پیله ی خودم در نیامده ام . از این رو بهتر دیدم که شاهد خوشحالی او باشم . خلاصه پروانه گفت و گفت و منهم مثل همیشه خود را در شادیش شریک کردم . ولی کتمان نمیکنم که در دلم غوغائی بود.آن روز بیشتراز همیشه حرفها به دور خیالات پروانه میگذشت . او دیوانه وار داشت از آینده ای که در خیالش ترسیم کرده بود برای من صحبت میکرد . حتی آنقدر پیش رفت که عنوان کرد( راستی ناهید نه فکرکنی که من از تو جدا میشوم. من حتی اگر به شهروز به خارج از کشور برویم سعی میکنم هر طور شده کاری کنم که تو هم با من همراه باشی. ) من در تمام مدت که او حرف میزد گاهی در رویاهای خودم غوطه میخوردم . احساس میکردم پروانه درست مثل یک پروانه واقعی دارد در دنیای خیالی خودش پرواز میکند شاید در بعضی از لحظات دلم میخواست مثل او باشم . بی خیال از اتفاقاتی که ممکن بودآنگونه که من فکر میکنم نباشد . پروانه دختری بود که در یک خانواده مرفه زندگی کرده بود هزاران پیچ و خمی را که من پیموده بودم حتی تصورش برای او امکان پذیر نبود تمام زندگیش یا خواب و خیال بود و یا آنگونه بود که میخواست . این تفاوت باعث شده بود که فاصله زیادی بین او و من در مقابل اتفاقاتی که رخ میداد ایجاد شود . من در نهایت به خودم نهیب میزدم که قرار نیست آنطور که تو فکر میکنی اتفاقی ناگوار بیفتد چه بسا که زندگی همان است که اکنون پروانه به آن دلبسته . و این فکر بود که دلم را راحت میکرد .نجشنبه  و جمعه از پروانه بی خبر بودم . شنبه که همدیگر را دیدیم خیلی مشتاق بودم ببینم پروانه خبری از شهروز و تصمیمی که گرفته بود دارد یا نه.درحالیکه من خود را آماده کرده بودم که با خبر خوشی که پروانه میدهد به او تبریک بگویم . پروانه در جوابم با یک حالت بسیار دلخورانه گفت نه بی خبرم . و این بی خبری خیلی برای من و پروانه در آن زمان عادی به نظر میرسید .فصل  سی و سوم

 شهروز نه تنها از نظر من و پروانه که همه بر این عقیده بودند که پسر بسیار کم حرف و تو داری هست و صفت دیگرش بقول معروف بسیار دل گنده بود یعنی خیلی مسائل را جدی نمیگرفت و برای هر تصمیمی بسیار زمان صرف میکرد . و احتمالا اگر از او در این مورد ستوال میکردیم میگفت میخواهم تمام اطراف و جوانب این مسئله با بسنجم ولی در این مورد خاص به نظر من خیلی منطقی نمی آمد . او پروانه را دوست داشت و با توجه به حرفهایش برای او حیاطی بود . نمیشود این تصمیم گیری را خیلی به تعویق انداخت . منکه دورتر از شهروز به این اتفاق بودم دل توی دلم نبود . چطور میشود او اینگونه با آن برخورد کند . اینجا بود که دل من گواهی خوبی نمیداد ولی خودم را کنترل کردم که چیزی نگویم که دل پروانه شور بزند . باز هم با توجه به رفتار شهروز به خودم نهیب زدم که باید صبور باشم . به هرحال اومجبور است جوابی برای پروانه داشته باشد.بگمان من  پروانه منتظر بود که شهروزاین خبر را در دانشگاه به او بدهد . چون ارتباط آنها فقط در دانشگاه بود  حالا هم که شهروز رفته بود شمال باید پروانه منتظر میشد که او را هروقت دردانشگاه دید نتیجه این سفر را بپرسد من گفتم باید چشم چشم کنیم شاید او زوتر بیاید . پروانه گفت نه احتمالاچند روزی سفرشان طول میکشد بستگی به این دارد که چه پیش آید . خلاصه توضیحانی که پروانه داد نتیجه اش این بود که آمدن شهروز زمان خاصی ندارد . این را هم لازم است بگویم که شهروز میدانست خانه پروانه کجاست ولی پروانه اصلا آدرس خانه شهروز بی خبر بود فقط میدانست که در چه محدوده ای هست . یک هفته گذشت و از شهروز در دانشگاه خبری نشد  در این مدت فقط و فقط چشم انتظاری من و پروانه را دیوانه کرده بود . شهروز مثل همه ی بچه ها در دانشگاه دوستانی بین هملاشیهایش داشت ولی هیچکدامشان را پروانه درست نمی شناخت و از آنجا که پروانه میدانست شهروز نسبت به ارتباط خودش و او و برملاشدن روابطشان حساسیت دارد جرات این را هم نداشت که از همکلاسیهای او بالاخره پرس و جوئی بکند ولی دل توی دلش نبود کم کم نگرانی را در پروانه به وضوح میدیدم  اگر بگویم که ساعت به ساعت به این نکرانی بیشتر و بیشتر افزوده میشد گزافه نگفته ام . تا اینکه پس از ده .دوازده روز این بی طاقتی به اوج خودش رسید . دیگر کم کم احساس میکردم پروانه حال مریضی را دارد که دردش بحدی طاقت فرسات که توان گفتنش را هم ندارد . بالاخره یکروز در حالیکه از دانشگاه به خانه می آمدیم گفت من به خانواده ام گفته ام امشب میخواهم پهلوی تو بمانم به آنها گفتم باید کمی درسهایمان را باهم مرور کنیم ولی ناهید من دارم دق میکنم . یعنی چه شده؟ نکند شهروز هم مثل مهدی سر من شیره مالیده؟ نکند از ایران رفته؟ راستش چند بار گفته بود که پدرش خیال دارد او برای تکمیل درسش به خارج برود ولی شهروز میگفت نه بخاطر تو بلکه به خاطر مادرم که میدانم طاقت دوری مرا ندارد هرگز از ایران نمیروم چند بارهم پدرش گفته بود اگر مشکل داری هرچه باشد حل میکنم حتی حاضرم مادرت هم  در این سفر همراهت باشد.این حرف پروانه مرا داشت دیوانه میکرد بی هیچ شبه ای بی آنکه به او بگویم حدس زدم که  دلواپسی دوستم خیلی هم بی جا نیست . بی شک اولین فکری که او را آزار میداد که کاملا هم به جا بود اینکه شهروز او را آلت دست کرده و حالا اوست که باید با این عشق بد فرجام کنار بیاید. و این اولین بار بود که من چهره ی بشاش و زیبای پروانه را این چنین آزرده و یخزده میدیدم . من با او یک دوست ساده نبودم با علاقه ای که به او داشتم و حساسیتی که در این دوستی بود من از کوچکترین عکس العمل که در او و رفتار و چهره اش پیدا میشد به سرعت درک میکردم . کاملا حس میکردم که پروانه مثل شمع دارد آب میشود . و از دست من هم هیچ کاری بر نمی آمد او در شرایطی بود که دلداری و پیشنهاد به صبر هم نمیتوانست او را آرام کند.تنها حرفی که توانستم به او بزنم که شاید آرامش کند این بود که از پیشنهادش که به خانه من بیاید استقبال کردم و گفتم عزیزم خودش را بیش از این آزار نده . هیچ مشکلی نیست که لاینحل باشد بالاخره ما هم سالهاست توانسته ایم دردهای خودمان را حل  کنیم . تو و من مطمئن باش که از پس این مشکل هم بر می آئیم .بخانه میرویم کمی استراحت میکنیم و حسابی با هم در این باره فکر میکنیم . ولی..آنشب بدترین شب زندگی من بود . سالها بود که در زیر سایه مامان دیگر طعم درد و رنج را از یاد برده بودم و حالا نه برای خودم بلکه برای بهترین دوستم داشتم دق میکردم . پروانه از لحظه ای که وارد خانه شدیم گریه کرد . گاه با او همدردی میکردم و گاه دلم به حالش میسوخت و دلداریش میدادم بی آنکه خودم معتقد به حرفهایم باشم برایش دلیل و برهان می آوردم که بیهوده خودش را آزار میدهد میگفتم انسان بی جهت فکر و خیال بد میکند . باید عقلمان را روی هم بگذاریم و ببنیم چه باید بکنیم . هردوی ما جوان بودیم و کم تجربه . نمیدانستیم برای حل این معما ازکجا بایدشروع کنیم .مرتبا راههائی را تا نصفه میرفتیم ومیدیدیم که به بن بست خورده ایم خلاصه فکری به ذهن من رسید گفتم پروانه زهرا کلالی را می شناسی؟ گفت درست نه . دختر  خوبیست چرا این سئوال را میکنی گفتم اگر خاطرت باشد او پسر خاله اش همکلاسی شهروز است میشود از او پرس و جو کنیم . البته خیلی واضح اینکار ر ا نمیکنیم نمیخواهد تو هم وارد ماجرا شوی که کسی بوئی ببرد . بالاخره مردم آنقدر که در مسائل دیگران دقت میکنند به مشکلات خودشان فکر نمیکنند بگذار من میروم و ته و تویش را در میاورم پروانه اول با من مخالت کرد و دلیلش هم همان بود که شهروز به برملا شدن ارتباطش با پروانه حساسیت داشت و ممکن بود اگر بفهمد ناراحت شود من گفتم خوب من خودم میروم تو اصلا خودت را با این مسئله آشنا نکن. پروانه بعد از مدتی گفت خوب باشد ولی چطور؟ تو میخواهی از زهرا بپرسی گفتم راستش هنوز نمیدانم ولی باید راهش را پیدا کنیم بالاخره هرکاری راهی دارد عقلهایمان را روی هم میگذاریم اگر بشود آدرس خانه شهروز را پیدا کنیم خیلی به حل مشکلمان کمک میکند.این فکر به نظر من و پروانه بهترین راه حل بود صد البته که راه مشکلی هم به نظر نمیرسید . با کمی کنکاش که بیش از یکی دو روز طول نکشید دوست شهروز یعنی پسر خاله زهرا کلالی را پیدا کردیم همانطور که قبلا هم گفتم شهروز خیلی دوست باز نبود و یا اینکه ما خیلی بی اطلاع بودیم  . به هرحال با پشتکاری که پروانه داشت توانستیم مرتضی پسر خاله زهرا که دوست شهروزبودرا پیدا کنیم حالا مانده بود که چگونه خود را معرفی کنیم تا بتوانیم بی درد سر آدرس منزل شهروز و یا خبری از او را بگیریم . اینهم به نظر مشکل چندانی نبود . با این حساب که پروانه نمیخواست بهیچ وجه کسی او را در رابطه با شهروز بداند و از عاقبت این کار بسیار واهمه داشت من پیشقدم شدم . با رویهم گذاشتن تمام افکارمان و قصد خطر هم کردیم ولی چاره ای نبود با هر سختی راهی بالاخره پیدا کردیم . و من در یک فرصت مناسب با مرتضی که پسری بسیار متین و موقر بود روبرو شدم . خودم را معرفی کردم و گفتم درکلاسی با شهروز مستوفی همکلاسی هستم . یکبار که او غیبت داشت در جلسه بعدی جزوه مرا به امانت گرفت اکنون من به آن جزوه بسیار نیاز دارم ولی مثل اینکه ایشان مدتی است به دانشگاه نمی آیند شما آدرسی و یا شماره تلقنی و یا خبری از او دارید ؟ مرتضی گفت مگر شما اطلاع ندارید که شهروز در چه وضعی هست؟ گفتم نه؟ من با ایشان هیچ ارتباطی ندارم فقط آن روز کتابچه مرا گرفت و قرارگذاشت تا دو سه روز به من پس بدهد ولی الان مدتیست دیگر ایشان را ندیده ام حتی سر کلاسی که با هم هستیم هم نیامده . مرتضی در حالیکه قیافه بسیار غمناکش خبر بدی را گواهی میداد و کاملا معلوم بود که دارد بغضش را میخورد گفت برای شهروزاتفاق ناگواری افتاده خودتان هم که شاید بدانید شهروزدوستان زیادی ندارد منهم خیلی با او صمیمی نیستم از این نظر هنوزهم تقریبا کسی کاملا درجریان نیست فقط چند نفری هستند که چیزهائی میدانند اینهم بخاطر اینست که وضعیت شهروزناپایدار است منکه تقریبا داشتم از حرفهای مرتضی به وحشت می آفتادم پرسیدم مگر چه شده ؟ البته نمیخواستم که او بداند من در جریان سفر شهروز بودم ولی با حرفهای مرتضی تمام افکارم بهم ریخت اصلا حالا دیگر مطمئن نبودم که شهروز به سفر رفته یا نه . ضمن اینکه بهتر دیدم خودم را پیرو حرفهای قبلیم بی خبر نشان دهم ساکت مقابل مرتضی ایستاده بودم او متوجه شد که بسیار مشتاق دانستن اتفاقی که برای شهروز افتاده است هستم . خوشبختانه خیلی مرا در انتظار نگذاشت و ادامه داد