رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی


فصل بیست و پنجم

ربابه چشم به دهان امیر دوخته بود . هرگز او را اینگونه آشفته ندیده بود . آنقدر این حرفهای امیر برایش تازگی داشت که کاملا تحت تاثیر او قرار گرفته بود.و امیر که انگار سالهاست دردی را در سینه اش پنهان کرده بود و حالا آن همدرد را پیدا کرد ادامه داد.ربابه باورت نمیشود امروزدیدم مردی خوش اندام که لباس ارتشی هم به تن داشت به خانه شان آمد .خیلی زیبا و برازنده بود . دلم می لرزد نمیدانم که بود . من با دقت و وسواسی که نسبت به الهه دارم تقریبا تمام کسانیکه به خانه آنها آمد و شد دارند را تا جائیکه بتوانم زیر نظر دارم واگر بگویم اغلبشان را میشناسم شاید باورت نشود . بعضی اوقات با بهانه هائی که جور میکنم از برادر و خواهر کوچک الهه میپرسم ولی این جوان امروزی راتاحال ندیده بودم .فکرهای بدی به ذهنم خطورکرده راستش حسابی بهم ریخته شده ام . اگر می بینی امشب اینگونه سر به درم برای همین است . کاش میشد به طریقی بفهمم او که بود . و چه نسبتی با این خانواده داشت . او تنها آمده بود ومدتی بعد دیدم که با الهه ازخانه بیرون آمد ند . تو چه فکر میکنی ؟ ربابه گفت خوب آقا امیر اگر چیزی بود که بالاخره از چشم اطرافیان پنهان نمیماند حتما فامیلی بوده که از مسافرت آمده و یا چه میدانم هزار تا حدس میشود زد . امیر گفت تو میتوانی فردا سرو گوشی آب بدهی و ببینی این جوان که بوده؟ و با الهه کجا رفته ؟ و آنشب  امیرتا از ربابه قول نگرفت که فردا خبر این موضوع را میاورد دلش راضی نشد ربابه به او قول داد که اگر او برود و استراحت کند فردا از سیر تا پیاز موضوع را کشف میکند و تمام خبرها رامیگذارد کف دستش. و حالا با این قولی که ربابه به او داد احساس کردمیتواند به راحتی شب را به صبح برساند . فردا صبح ماموریت ربابه مهمترین کاری بود که میبایست انجام دهد.                                                                                

انقدرگوش به زنگ بودتاخانه الهه ازبچه ها تقریباخالی شد. پدر الهه هرروز صبح زود بیرون میرفت از این نظرخیال ربابه از طرف آقای حسینی جمع بود که در منزل نیست درست درزمانی که احساس کرد کسی جزمرضی خانم در خانه نیست به بهانه اینکه مدتیست از حال او خبر ندارد خود را به مادر الهه رساند .در تمام مدتی که ربابه در فکر و در ماموریت محوله از طرف اقایش بود امیر حال درستی نداشت . بی تاب بود و بی قرار . وبا خود میکفت تازه اگر هم خبری باشد که مادر الهه آنقدر با ربابه خصوصی نیست که او را در جریان بگذارد ولی از آنجا که ربابه را میشناخت و میدانست او از دهان مار هم حرف بیرون میاورد و ضمن اینکه میدانست رفته که برای او خبر بیاورد خیالش جمع میشد . ولی عاشق همیشه در شک و دو دلی بسر میبرد و هر ثانیه به حالی هست که خودش هم نمیداند .از این رو امیر در انتظاری سختی به سر میرد و ثانیه ها را ساعت میشمرد .مدت زیادی طول نکشید تا ربابه برگشت گواینکه برای این عاشق ازخود بدراین دقایق ساعتها طول کشیدوامیرکه مشتاقانه منتظرربابه  بود دررا برایش گشود . ربابه در حالیکه چادرش را روی طناب حیاط می انداخت خنده ای که از آن به امیر امیدواری را نشان میداد کرد و گفت . آقا امیر ناراحت نباش ایشان پسرعموی الهه بوده زن وبچه دارد وچند روزاست که ازسفر خارج آمده قبلا هم خانواده ی آقای حسینی برای دیدنش رفته بودند وحالاخودش آمده بودبازدیدآنها را پس بدهداو تنها به ایران آمده ومدت کوتاهی اینجاست و بزودی هم میرود .دیروزهم آمده بودکه الهه راببردتاباسلیقه ی الهه برای خانمش و دخترانش سوغاتی بگیرد . و در حالیکه خنده اش به قهقهه تبدیل شده بود گفت . شما که دیشب پدر ما را در آوردی تو را به خدا اینقدر خودت را اذیت نکن ضمنا از قدیم گفته اند هر دختر کور چهل تا خواستگار داره . هرکس که در خانه کسی را زد که بهش دختر نمیدن اونم دختری مثل الهه که پسر خدا را هم گویا به سختی قبول دارد . خیالت جمع این دخترکه من میبینم حالا حالاها به خونه ی بخت نمیره .ضمن اینکه خوب الهه ازاون دخترهاهست که گویا خیلی هم خواهان داره اما عجیب اینه که من ازخیلی ها شنیده ام بااین اخلاق که خیلی هم خوشایند همه نیست بازهم مثل اینکه مهره ی مار داره .امیر گفت بله همون مهره ی مارش هست که سالهاست مرا بیچاره کرده  . بارها و بارها بی آنکه به کسی بگویم دلم لرزیده  زیراشاهد آمد ورفت ها ئی از این دست  بوده ام .ربابه من سالهاست که این خانواده رامیشناسم .با احساسی که تو میدانی من نسبت به الهه دارم کم پیش میاید که کسی با اینها آمد و شد کند و من غافل باشم و با همه این حرفها با نظر تو موافق هستم و میدانم نه خانواده و خصوصا نه الهه کسانی نیستند که بهرکس هرکس جواب مساعد بدهند . منهم به همین دلخوشی دارم نگاه میکنم ولی دل است دیگر کاریش نمیتوانم بکنم . گاه دلم میلرزد . فکر و خیال راحتم نمیگذارد . آخر کار یکبار میشود میترسم چشم هم بگذارم و مرغ از قفس پرواز کند . همین فکرها ست نمیگذارد راحت باشم . ربابه گفت . آه راستی یادم آمد حرف تو درست است چند وقت پیش روزی با مرضی خانم داشتم حرف میزدم خیلی عصبی بود گویا مرا پیدا کرده بود تا درد دلش را بگوید . میدانی که من با او آنقدر نزدیک نیستم ولی نمیدانم آن روز چطور شد که خودش با من سر صحبت را باز کرد . جریان از این قرار بود که دیدم خیلی ناراحت است . پرسیدم چرا مرضی خانم انگار حالت خوش نیست مگر اتفاق افتاده ؟ گفت من از دست این دختر به عذاب آمده ام گفتم که را میگوئی . گفت همین الهه را وقتی از او خواستم علت را بگوید آنوقت بود که سر درد دلش حسابی باز شد                                                                                                                والله مدتی است که یک پسرخیلی خیلی خوب باشخصیت ودارای خانواده ول کن مانیست دوسه بارباخانواده اش آمده. این دخترصد تا سنگ جلوی پایشان انداخته ولی بیچاره ها هیچکدام ازتقاضاهایش رارد نکرده اند حتی با درس خواندش که تازه هم شروع کرده کاملا موافقند .از نظر اقتصادی یک سرو گردن از ما بالاترند . نمیدانم کی پس کله ی این پسره زده که دست بردار نیست   خودش دارای خانه و زندگیست و در یک شرکت بسیار بزرگ سمت خیلی عالی هم دارد . کلی بریز و بپا ش کرده ولی الهه اصلا موافقت نمیکند . و درآخرهم وقتی دید ما خیلی پایمان را دریک کفش کرده ایم هم من و هم پدرش و برادرهایش موافق هستیم و از او میخواهیم که علت رد کردن این پسر را با اینهمه نقاط مثت که دارد بگوید انگار ما را گذاشته باشد سر کار با خنده گفت . بابا ایشان سبیل دارد من از سبیل خوشم نمیاید . این حرف او که به جوک بیشتر شباهت داشت تا حرف یک دختر عقل برس . کلی برادر ها و همه ی ما را هم عصبانی کرد و هم خنداند . پدرش گفت خوب میگوئیم شرط الهه اینست که شما سبیلتان را بزنید . برادرش هم با خنده گفت اینکه چیزی نیست یک نیمه شب بلند شو نصفش را بزن فردا صبح وادار میشود سلیلش را بزند و در حالیکه هم میخندیم الهه گفت . اصلا راستش را بگویم به دلم نمی چسبد . و با زدن این حرف جواب تمام اما هاواگرهای مارا دادالان هم مدتیست این پسرهرروزبهر وسیله که شده زاغ الهه رامیزند و تازمانی که اومی اید دراین حوالی هست . بخدا دیگر من خودم از این پسر و خانواده اش خجالت میکشم . آخرنمیدونم این دختر نشسته که پسر کدوم پادشاه بیاد سراغش . ولی بدبختی من  این است که نه تنها این پسر که الهه به هیچ صراطی مستقیم نیست.آنگار دخترفلان الدوله است وازدماغ فیل افتاده . باوگفتم به من که مادرت هستم و به او که پدرت هست نگاه کن . خوب این پسرازما کلی سراست نکند دلت جائی گیراست.ولی گویا مرغ الهه یک پا دارد.ولی بخدا به این نتیجه رسیدم این دختر سرش جائی گیر است .وگرنه این کارهایش خیلی به نظرعاقلانه نمی آیداگرهم که کسی رامیخواهد خوب بیاید بگویددهانش را بسته و ما را اینطور سردرگم گذاشته میترسم زمانش بگذرد و خودش بیشتر از همه پشیمان شود آخر دختر هم تایک زمان خاصی خواستار داره بعدش باید بشینه و حسرت بخوره . من همه ی این حرفهارو بهش زدم ولی اون یک گوشش دره ویکیش دروازه
فصل بیست و هشتم اوانقدربه ربابه که ازنظرمالی فردی نیازمندبود کمک مالی کردوکردکه باصطلاح اورانمکگیر کردویواش یواش با همین ترفند پایش بخانه امیربازشد.اوهمیشه سعی میکرد زمانی که امیرنبودبه منزل او رفت وآمد کندقصد دیگر سرور این بود که تا میتواند به خواهرهای امیر که آنها هم خیلی مشتاق به ارتباط با او نبودند نزدیک شود . سرور زن سرد و گرم چشیده ای بود از پائین ترین قشر جامعه آمده بود و تا همین جا هم خیلی خوب خودش را روی پا نگه داشته بود . از بی اعتنائی و بی توجهی خانواده گلستانی به خودش کاملا مطلع بود ولی برای هدفی که در سر داشت اینگونه برخورد ها را به جان میخرید . به قول حافظ " در ره خانه لیلی که خطرهاست به جان . شرط اول قدم آنست که مجنون باشی " و سرور هم در همین مسیر و خط حرکت میکرد و با همین آمد و شدها                       توانسته بود به نیتی که داشت برسدو تا حدودی هم با خواهران امیر اشنا ونزدیک شده بود                                              .                                                                 سرور آدمی بود که بعلت خصوصیات اخلاقیش و بیکار بودنش و خیلی مسائل حاشیه ای دیگرهم داشت اوتقریبا با تمام اهالی رفت و آمد میکرد وازمسائل داخلی همه آنهاهم بالاخره چیزی میدانست درحقیقت همه به او کدخدای محل هم میگفتند وچه بسا آنها که مسائلی داشتند که نمیخواستند ورد زبانها شود سعی میکردند روابطشان را با سرور بسیار محدود نگهدارند . صد البته در این حال و هوائی که داشت بیشترین هدفش این بود که بهر نحوی که شده به امیر نزدیک شود . گو اینکه با وضعی که داشت این خیال بسیار ناپخته و خام بودولی عشق است وبه قول معروف کور. شاید سروربعلت کمی شعوروسرنوشتی که براو گذشته بود به  این رفتارها یش نمیشد خیلی هم ایراد گرفت .او خودش هم در تارهائی در گیر شده بود که به آخر آن نمیتوانست فکر کند . زنی بود شوهر دار و دارای یک زندگی حال با این عشق میخواست به کجا برو معلوم نبود. بنا به همین قصد و نیت درسرش خیالهائی میپروراند که لازمه اش این بود که بساط رسیدن به معشوق رابهرنحوی که شده جورکند دراین راستا اوباهمه زرنگی که داشت بیشترازهمه میخواست ازمسائل داخلی وخانوادگی وخصوصات اخلاقی الهه بهرشکلی که شده سردر آورد وبا همین علاقمندی بودکه تمام سِّرو کُر الهه را خوب بدست آورده بوداوفهمیده بود که این دختردر چه شرکتی و چه شرایطی کار میکند.دانسته بود که اوازهرنظرکارمندی بسیار فعال و توی چشم است برای همین هم درمیان همکاران ودوستان زیادی داشت وصد البته این عادیست که چنین آدمی که کارهایش کمی چشمگیرتراز دیگران باشد کسانی هستند که از راه حسادت با او در گیر باشند و باصطلاح بی علاقه نباشند که صدمه ای هم به او بزنند.دوستانش که اکثرا مثل خودش بودند ولی کسانیکه نسبت به او نظر خوبی نداشتند معمولا کارمندانی بودندکه ازنقطه نظرهای مختلف کاستیهائی داشتند و دیدن پیشرفت ومحبوبیت الهه وامثال الهه آنها راوادارمیکردکه اگربتوانند ضربه ای به این قشر از کارمندان بزنند. و برای این ضربه زدن هم همه میدانیم که هیچ زمانی را از دست نخواهند داد . و گاه این نامردمی تا بدانجا میرسد که نهایتا آنها به آرزویشان که از پا در آوردن رقیب است می رسند . درجستجوهای سروردرمحل کارالهه اومتوجه شده بودکه یکی ازکارمندانی که اتفاقا  درآن شرکت کارش بسیاربه الهه نزدیک است ونسبت به الهه چنین دیدگاهی به الهه داردزنی است  با اختلاف چند ساله با الهه که با تحقیقات بسیار پیگیرانه ی سرورمعلوم شد که خانه اش درحوالی خانه ی آنهاست. حالا چطور به حضور این فرد پی برده بود .که اینهم خودقصه ای داردکه ازمطرح شدنش صرفنظرمیکنم.خلاصه اینکه این زن کسی بودکه ازشانس خوب سرورازنظراخلاقی ورفتاری ازسرورهم بی بندبارتریعنی ازآندسته که آب ازسرشان گذشته.آزیتا زنی بودبیست ویکی دوساله اوازیک خانواده متعصب مذهبی بود سه خواهربودند ویک برادردوخواهروبرادرش هرکدام درحد خودشان زندگی آبرومندانه ای داشتند آزیتا آخرین بچه این خانواده بودکه اززمانیکه فقط شانزده سالش بودبا یکی ازپسرهای محل به مدت نامعلومی نا پدید شدند وقتی بعد از دو سه ماه برگشتند متاسفانه آزیتا ازرسول  یعنی همان پسرهمسایه حامله شده بود.  دیگرآبروئی نه برای خودش و نه خانواده ی بیچاره اش گذاشته بود با پا درمیانی بزرگترهای فامیل آزیتا که سعی داشتند سرو ته این قضیه را هرچه زودتر و به خوبی و خوشی و جلوگیری از آبرو ریزی بیشتربگیرند سعی براین بود که آنها را برای هم عقد کنند.بینوا پدرومادروخواهرها و برادرآزیتا از خجالتشان سعی میکردند کمتردر محل آفتابی شوند . ولی فامیل رسول که این پسریکی یکدانه را خیلی ارج میگذاشتند راضی به دم به تله دادن نبودند . ولی چون پای بچه وسط بود بالاخره با سرو صدای بسیار زیاد راضی به این شدند که این دو تا را بی سرو صدا به عقد هم در آورند . شاید آنها در این تفکر بودند که این وصلت زمان زیادی به طول نخواهدانجامید وآنکه این وسط زیان بیشتری میکند آزیتا هست. و با این حدسیات سر و ته قضیه به هم آمده بود درادامه زندگی آزیتا ورسول اتفاقهای بسیاری افتاده بود . که ذکر آنها اینجا لزومی ندارد ولی در ادامه هرجا که لازم باشد شمه ای از رفتارواخلاق آزیتا و روابطش را با رسول برایتان توضیح خواهم داد. چون این زن با این سابقه و آن پسر با آن خانواده زندگی بسیار پر نشیب وفرازی رامیگذراندند. ومیتوانم به جرات بگویم که کمترکسی پیدا میشود که چنین زندگانیهائی را دیده و یا شنیده باشد رسول با وضع اقتصادی خوبی که پدرش داشت بعدازگذشتن سه سال باحمایت بیدریغ پدرومادرش توانست لیسانسش را بگیرد . و با شرایطی که پدرش داشت ودوستانی که دررده های بالای کشورداشت اورا درسمتی بسیارخوب دریکی ازبانکها استخدامش کردند . بچه اولشان که همان دختری بودکه درزمان فرارشان بوجود آمده بودحالا دوسه ساله شده بودمادررسول ازهیچ کمکی درحق این عروس اجباری کوتاهی نمیکردولی آزیتا سرپرشوری داشت اونمیتوانست درخانه و خصوصا حالا که میدید رسول در پستی خوب و چشمگیر مشغول بکارشده درخانه بندشوداومیخواست هرطورشده این حصاررابشکند.دخترش که دیگرازآب وگل تقریبا درآمده بود و با توجهی که اکرم خانم مادررسول باین نوه یکی یکدانه داشت باعث شده بودکه آزیتابقول معروف خودش راپاک ازشیربگیردوتمام بارنگهداری دخترش هنگامه رابه دوش اکرم خانم بگذارد.تاوقتی رسول هنوز به سر کار نرفته بود خیلی به آزیتا سخت نمیگذشت ولی وقتی خانه از وجود رسول خالی شد اوهم فیلش هوای هندوستان کردوبعد ازحساب وکتابهائی که کردبه این نتیجه رسید که اگرهمانگونه که با پارتی رسول به سرکاررفته اگرآقا حبیب دست وبال اورا هم جائی بند کند هم از قید خانه و زندگی راحت میشود و هم درآمدی خواهد داشت که صد البته باخرجهای او حقوق اولیه رسول برای اوکفایت نمیکرد. دراین تفکرات تنها کسی که میتوانست به او کمک کند کسی نبود غیر از رسول.آزیتا آنچنان عرصه رابررسول تنگ کردکه اوخودش به پدرش گفت مایل است که آزیتا هم بامشغول شدن بکاری هم به اقتصاد خانه کمک کند وهم سرش گرم شود.بیشتر ازرسول اکرم خانم مایل بودکه آزیتا بسرکاربرودزیرا او زیاد خوش نداشت که هنگامه زیر نظرآزیتا بزرگ شود .تمام این نظرات را که رویهم بگذاریم به این نتیجه میرسیم که اقا حبیب هم بدون فوت وقت این کار را که همانا شرکتی بود که الهه درآن بکارمشغول بودبرایش تدارک دیدوآزیتا خوش وخرم درحالیکه بادمش گردومیشکست بسر کار رفت وازقضا محل کارآزیتا همان شرکتی بودکه الهه کارمیکرد وبه همان بخشی هم که الهه بودمشغول بکارشد.آزیتا دخترسربهوائی بود. مادرش او را ازهمه کس بهترمیشناخت او به گوش خانواده صیادی (پدر و مادر رسول) رسانده بود که در مقابل خواسته ی ازیتا مقاومت کنند و نگذارند اواز تیررس نگاهشان دورشود .بهرحال مادرهرکسی اگرکمی هم دقت نظر دررفتار و اخلاق فرزندانش داشته باشد و بخواهد درمقام قضاوتی درست عمل کند بهترازهرکسی میتواند آنهارا بشناسدومادرآزیتاهم زن بسیارحواس جمعی بودحالا چطورآزیتا توانسته بوداززیر دست چنین مادری اینگونه به خطا برودبایدقبول کردکه این دخترواقعا شیطان رادرس میداد.روی همین حرفها بود که مادر آزیتا ازعاقبت سرکاررفتن آزیتا بسیارواهمه داشت اواین یکی دو ساله که اورا به خانواده ی آقا صیادی سپرده بود تقریباخیالش راحت شده بودولی این تقاضای آزیتا که موردپذیرش خانواده ی شوهرش قرار گرفته بود شوری عجیبی در دلش انداخته بود و بیچاره دستش هم به جائی بند نبود. روز دوم سومی بودکه آزیتا به سرکار رفته بود که به خانه نزد مادرش آمد و با خوشحالی خبر سرکاررفتنتش را به اوداد وبه خیال خودش باید مادرش ازخوشحالی درپوست نمی گنجید ولی مادرآزیتا با شنیدن این خبرسری تکان داد وگفت خدا آخر وعاقبت تراورسول وخانواده و بچه ی بیچاره ات رابه خیر بگذراند که این حرف مادربه آزیتا هشدارداد که باید مواظب خودش باشد.اما این کارمادرآزیتا کوبیدن آهن سرد بود.یعنی نرود میخ آهنین برسنگ                            

                                                  فصل بیست و نهم                                                                 

هنوزچندماهی ازکارمندشدن آزیتانگذشته بودکه تشت رسوائیش ازسربام افتاد وهمه کسانیکه میتوانستند ازاو سودی ببرندسعی میکردند گوی سبقت را ازیکدیگردر این مسیر  بربایند و این کار افراد سود جو بجای اینکه ازیتا را به یاد نصیحت مادرش بیندارد او را بیشتر ترغیب میکرد که دراین مسابقه رسوائی برانگیزسرتیتراخبارباشد. خبرسرگرم بودنش  هر روز با یکی و  رفتن به مهمانیهای آنچنانی حسابی اورا مشغول کرده بودالبته بهانه ی بیشتر این  بزمها مهمانی دوستان کارمندان اداره بود .همین سرگرمیها که آزیتا سرش برای اینگونه بریز وبپاشها دردمیکرد باعث شده بودکه یواش یواش او را از خانه و زندگی دور کند در حقیتق حضور او انگیزه ی تمام این مهیمانیها بود.او شده بودآلت دست تمام افرادی که دراین مسیر میخواستند بهره ای از او ببرند رسول هم که آنقدرغرق خوشگذرانیهای خودش بودکه انگاراین غیبتهای آزیتااورانه تنهامتوجه خطری که برای زندگیش داشت نمیکرد بلکه احساس میکردباسرگرم شدن آزیتا به این کارهااوهم میتواند در مسیری که دوست دارد برود . تنها کسیکه در این میانه از همه بیشتر ضرر میکرد هنگامه بود که کم کم داشت ا داشتن پدرومادر محروم میشد .نقطه ی  مقابل این بی بند و باریهای آزیتا الهه بود که هرگزهیچیک از همکارانش حتی جرات حرفی بیشتر از سلام علیک و کارهای مربوط به اداره را با او نداشتند شاید بهمین علت هم بود که خواستگارانی از رده بالای شرکت هرازگاهی پیدامیشدند که مشتاق ازدواج بااوبودند.ولی الهه هرگزروی خوش بهیچکدام ازآنها نشان نمیداد وتنها علتی که برای جواب کردنشان داشت این بودکه در حال حاضر بجز درس خواندن به مسئله دیگری فکر نمیکند .همین رفتارها و واکنشهای اطرافیان نسبت به الهه وآزیتا تیغی شده بود درچشم آزیتا الهه درست همانی بودکه آزیتا آرزوی بودن در آن جایگاه را داشت  . آزیتا بهترین لباسها را میپوشید وزیباترین  آرایشها را میکرد او زیبا و دلربا بود با سن بیست و چند سالگی مثل ستاره میدرخشید . زیبا بود و جذاب وبا این داشته ها فکرمیکردباید فرسنگها ازالهه درمحل کارش بالا ترو والاتر باشد ولی او نمیدانست که مردم دو دسته هستند هرکس به طرف دسته ای میرود که بیشتر با اوهم آهنگی داردکسانیکه منحرف وبی اخلاق وسود جو بودند در اطراف آزیتا و کسانیکه درست در نقطه مقابل بودند ازطرفداران الهه بودن . آزیتا خودش هم خوب تفاوت بین این دو دسته را میدانست و این بود که روز به روز بر حسادتش نسبت به الهه پابرجا تر میشد و اکنون به جائی رسیده بود که دیگر کم و بیش تمام اطرافیان به این رفتار او واقف شده بودند . آزیتا از هر فرصتی که به دست میاورد برای کوبیدن الهه استفاده میکرد . و تنها کسیکه هرگز خم به ابرو نمی آورد الهه بود . زیرا الهه خود را درحد وحدود آزیتا نمیدانست اومیدید که آزیتا ازهر نظر از او بهتر است هم از نظر مالی و هم از نظر ظاهری . الهه اصولا دختر درون گرائی بود بیشتر از آنکه به اطرافیانش بپردازد به خودش فکر میکرد . او میدانست که مسیر حرکتی آزیتا با او فرسنگها فاصله دارد. نه تنها به اوحسادت نمیکرد بلکه همیشه ازاو تعریف هم میکرد. الهه بیشتر از آنکه به داشته هایش مغرور باشد به نداشته هایش فکر میکرد و این باعث میشد که خود را سزاوار جائی که داشت میدانست و آزیتا را هم همینطور. این خصوصیات آلهه باعث میشد که هیچکس حتی آزیتا نتواند به او صدمه ای بزند همه او را دختری ساده و بی غل وغش و بسیار خود دار میدیدند و تقریبا در این راستا الهه تنها کارمندی بود که خیلی با اطرافیانش آمد و شد نداشت.  احساسات آزیتا به الهه باعث شده بود که بهترین استفاده را نصیب سرور بکند                                                         

وسرور بزرگترین شانسی را که به نظر خودش آورده بود این بود که بر سبیل ارتباطاتی که معمولا با تمام کسانیکه به نحوی با او همسایگی داشتندداشته باشد   با آزیتا هم آشنائی بسیار نزدیکی داشت .زیرا خانه آزیتا تقریبا به خانه سرور نزدیک بود و از آنجا که هم جنسها یکدیگر را در هر شرایطی خوب و زود پیدا میکنند این دو نفر هم خیلی خوب یکدیگر را در آن محیط و محله پیدا کرده بودند . البته مسیر خانه آزیتا طوری بود با آنکه سرور و الهه هم به هم نزدیک بودند ولی آزیتا با یک فاصله ی پیچ دار با خانه سرور باعث شده بود که از تیررس منزل الهه دور باشد .

سرورمیدانست که آزیتا درشرکتی که الهه مشغول کاراست کارمیکندبرای اوبسیارراحت و آسان بود که از کم و کیف موقعیت الهه در شرکت توسط آزیتاخبردارشود.اوبا جستجوکردن درحال وهوای شرکت ازسیرتا پیازهمه چیزرا فهمیده بوداوزرنگ بودمیدانست با این برگ برنده چطور باید بازی کند . هردوی اینها یعنی سرورو آزیتا در یک چیز تمام و کمال مثل هم بودند و آنهم دشمنی با الهه بود .

بازشدن پای سروربه خانه امیربه اواین فرصت را داده بودتا با دقت ووسواس خاصی که داشت ضربه ای را که میخواست به الهه  بزند. او میخواست راه رسیدن امیررا به الهه برای همیشه سد کند . این تنها و تنها کاری بود که آرزوی سرور بود .نمیدانم شما هم اطلاع دارید یا نه . در زمان نسبتا دور که روابط دختر ها و پسرها. همچنین زنان و مردان بسیار محدود بود اغلب بزمهائی که درست میشد اگر خانوادگی نبود.معمولا یا زنانه بودو یا مردانه . در این مجالس زنانه و مردانه که صد البته جدا از هم هم بوداغلب سرگرمی مردها وزنها کاملامتفاوت بود یعنی مردها بساطی داشتند که مخصوص خودشان بودوزنها هم بهمچنین . دخترها و پسرهاهم هرکدام به فراخورسن وسال و یا دیدگاههای خانوادگیشان گاهی به این مهمانیها دعوت میشدند  و یا اگر صلاح نبود که هیچ

دربزم زنانه که البته بستگی به شرایط شرکت کنندگانشان داشت گاهی حتی بساط موسیقی ورقص وپایکوبی هم دراین مجالس برپا بود که صد البته توضیح آن دراین مقال نمیگنجدولی دربزم مردان همه تقریبا یک طوربرگزار میشد و آنهم خوردن مشروب وبساط عیش وعشرت مخصوص مردان بود و زنان فقط شنیده بودند  که اینگونه نشستهای مردانه به چه سرگرمیهائی میگذرد .

درآن زمانها تنهاسرگرمی خانواده ها همین میهمانیها بود و بس که خصوصا در بزم آقایان گرفتن عکس که تاره مرسوم شده بود و از کارهای بسیاراعیانی به حساب میامدهم به این مراسم راه پیدا کرده بودیعنی بعد از هر مهمانی هرکدام از مهمانها کلی عکس به یادگار باخود داشتند و در آلبومهای مخصوص جای میدادند. گرفتن عکس این خاطرات را برای آنها شیرینتر میکرد که دلخوش به این بودند که هم به خانواده نشان دهند وهم یادگاری ازایام جوانیشان وخوش گذرانیشان داشته باشند.هرخانواده تقریبا از این البومها داشتند که پر بود ازعکسهائی که به مناسبتهائی گوناگون گرفته بودند . صد البته اینهم یک سرگرمی برای اهالی خانه و یا گایه برای کسانی که بدیدار هم میرفتند خودش یک وقت گذرانی و مرور خاطرات به حساب می آمد . بهر حال یادش بخیر .و اما چرا من این توضیحات را دادم برای این بود که کاری را که سرور انجام داد در رابطه با همین مجالس و عکسها بود .فصل سی ام

سروردر رفت و آمد به خانه امیربه این گنجینه خانوادگی امیربا استفاده ازسادگی ربابه دست پیدا کرد. اوکه هرلخظه فکر و حواسش در پی انجام نقشه ای بود قدر این گنجینه را خوب میدانست .

این امری طبیعی است که وقتی انسان فکرش برروی مسئله ای تمرکز کندمعمولا دراین مسیربه توانائیهائی هم دست پیدا میکند . زیرا ازهر اتفاقی که می افتد ناخودآگاه و برای پیشبرد مقصدش بآن فکرمیکندوسرورهم درراستای عشقی که ناخواسته به امیرداشت از این قاعده مستثنی نبود.اومیدانست رسیدن به امیرامکانپذیرنبودولی ازآنجائیکه عشق حدومرزی برای خودنمیشناسدو انسان عاشق تقریبا از عقل پیروی نمیکندوبهرحال درهرناامیدی بسی امیداست بااین دلایل بودکه سرور ندانسته وبی اختیار میخواست بهر شکل که شده فعلا خیال الهه راازسرامیربیندازدالبته باتعاریفی که ربابه ازعشق امیربالهه کرده بودمیدانست که بهیچوجه یارای اینکه امیرراازاین ازدواج  منصرف کندنیست ولی اگربتواندحداقل وسیله ای باشدکه الهه وخانواده اش بهیچ عنوان راضی باین وصلت نباشندخودش برای سرور یک موفقیت بود گو اینکه نمیدانست که بعد از اینهمه تلاشش آیا میتواند امیدی داشته باشد که به امیر بهر شکلی نزدیک میشود یا نه .کم کم حرف زدن با ربابه و خصوصی ترشدن روابط سروربا او باعث شد که دیگر حرفی یا تصمیمی نباشد که در خانه امیر مطرح شود و سرور از آن بی خبر باشد.

عشق امیر به الهه یکی ازهمین مسائلی بودکه پاک ذهن سرور را به خودش مشغول کرده بود او میدانست که خانواده امیر خودشان را درسطحی بسیار بالاترازخانواده حسین میدانندالبته تمام این دانسته ها رااز زبان ربابه بیرون کشیده بود. از طرفی آنقدر در این رابطه فکرش رابه کارانداخته بودکه میدانست خانواده الهه هم اصلا فرسنگها باخانواده گلستانی متفاوت هستندآنهاخانواده ای سنتی وبسیار پا بندبه مسائل مذهبی بودنداتفاقهائی که درخانوده امیردرراستای ازدواجهای خواهرهایش افتاده بودهرکدام ازنظرخانواده الهه یک سقوط اخلاقی بحساب می آمدآنها سعی میکردندپایشان راازحیطه ی قانونهای حاکم برجامعه درازترنکنندروابط خانواده الهه بیشتر میشد گفت که باجتماعی که درآن زندگی میکردند گره خورده است درحالیکه خانواده امیرخودشان را تافته جداباقته ازجامعه ای که درآن حضور داشتند میدانستند وخودرایک سروگردن ازتمام اطرافیان بلندترمیدیدند .سرورخودش از ک خانوده بسیارمذهبی وپابنداصول بودولی در طول زندگی وبا خصوصیاتی که ناخواسته کسب کرده بودودرنشیبهاوفرازهائی که گرفتارشده بود به جائی رسیده بود که نه خانواده ی امیرونه خانواده الهه هیچکدام چنین کسی راانسان با ارزشی نمیدانستند.اوازنظرهردو خانواده و حتی خانواده خودش مثل انگلی بود که بهرجا میچسبد وبرای پیشبرداهدافش هیچگاه مانعی نمی بیند. دودخترش فاطمه و فائقه هم همچون علفهای هرزه ای که بخود واگذاشته باشندداشتندشکل میگرفتندودرکنارچنین مادری بااینهمه کاستی بزرگ میشدند . در حقیقت مادری که مادر نبود.و فرزندانی ناخواسته و بی سرپرست بودند که یک زندگی بی آتیه راباهم ادامه میدادند.این داستان درحقیقت زندگی گره خورده ای بودبین این سه خانواده . عشق وعلاقه سروربه امیر تمام این مسیرداستان ما را پیش میبرد. اگر پای سرور به میان نیامده بود شاید ماجرای زندگی امیر و الهه اینگونه نبودوبدون هیچ اتفاق خاص وغیرمعمول ختم میشدکه هیچ جائی برای گفتگونداشت.زیرادوخانوده الهه وامیرآنچنان به خودشان مشغول بودند که جائی برای اینهمه ماجرا که درمسیر این زندگی برایتان به رشته تحریردرمیاورم را نداشت .بی تفاوتی شوهر سرور به اووبچه ها ازیک طرف وهوا وهوس که اوداشت ازطرف دیگرباعث شده بودکه سروربسرعت شاید بی آنکه خودنش نقشی در این ماجراداشته باشدبهعشقی بی سرانجام ودرحقیقت نهی شده که خودشهم تقریبا بر آن واقف بودروزبه روزدرجان وروحش بیشترو بیشتر ریشه بدواند.حالا دیگرسرورسراسرذهن وفکرووجودش جزبه اینکه به امیربهر شکل وبا هرقیمتی تزدیک شود هیچ حسی جای نداشت اوبجائی رسیده بودکه اگربرای رسیدن به این عشق لازم بوداز تمام هستی اش هم به راحتی میگذشت. او زنی بود که دست سرنوشتی که خودش هم درآن مقصرنبودآنقدراورا این سنگ وآن سنگ کرده بودکه دیگرتوان مبارزه با نفس خودش را هم ازدست داده بود . خیلی مسائل بایددرزندگی کسی اتفاق بیفتد که بتواندحال وروزسروررادرک کند. وقتی بچشم یک انسان به او نگاه میکنم خیلی هم اورا دراین راهی که پیش گرفته هرچندغلط غیرانسانی ونامردمی باشد مقصرنمیدانم مگرتاچه زمانی یک فردمیتواندازوجود خودش بگذرد. این زن دربدترین شرایط زندگیش راباخته بودحالادست سرنوشت داشت اورابشرایطی میکشاندکه شایدهرکس درین موقعیت میبود امکان سقوطش خیلی دورازذهن نبودوشایددراین راستا افکاروعواطف وکارهائی که سرورمیکردخیلی هم غیرمنطقی بنظر نمیرسید سرور روابطش رابا ربابه بهرشکلی که برایش امکان داشت گرمتر میکرد از هیچ لطف در حق او کوتاهی نمیکرد .ربابه زنی محتاج بوداوازنظر اقتصادی دربدترین شرایط زندگی میکرد موسی در اثر فشارهائی که متحمل شده بود که مهمترینش نداشتن بچه و حالا هم دوری بالاجبارازربابه وزندگی درحقیقت بهمریخته اش کم کم اورابه دامن اعتیاد سوق داده بودناله های ربابه هم که میگفت من دارم باجان کندن این گونه ازتوحمایت میکنم و تو نشسته ای و همه ی زحمات مرا دودهوا میکنی هیچ تاثیری درروند زندگی موسی نداشت حال خود ربابه هم بمرحله ای رسیده بودکه زیاد برایش مهم نبودکه موسی بچه دردی دچارشده است شاید درته دلش هم به اوحق میداد و هم این اعتیاد موسی باعث شده بود  که او بی درد سرتر و راحت تر زندگی کند .در خانه ی امیر او تقریبا همه کاره بود . خانمی بود که هر اختیاری را داشت . خواهرهای امیر با حضور او خیالشان از دو برادرشان کاملا جمع بود و هیچ دغدغه ای نداشتند .  بهمین خاطر سعی میکردند ربابه راتا حد امکان راضی نگهدارند . چه کسی پیدا میشد که مثل او بتواند زندگی برادرهایشان را به این بی درد سری بگرداند. خودشان هم بحضور ربابه وقتی دورهم جمع میشدند بیشتر وبیشتر متوجه این مسئله میشدند که او هست که بی سروصدا زندگی خانواده رامیگذراند. دوپسر که هنوزبه سرخانه وزندگی خود نرفته بودند و امکان هر لغزشی در یک خانه بدون زن برایشان مشکل ساز میشد خصوصا رضا که دراینگونه کجرویها یدتولائی داشت حضور یک زن مثل ربابه حلال بسیاری ازمشکلات بود. البته گاهگاهی هم خودشان بوجود ربابه در خانه هایشان نیاز داشتند که با روی باز و کاردانی و اطمینانی که به ربابه داشتند این مشکلات حل میشد و خود این کمکهای ربابه نقش اساسی در اینکه بهر شکلی در خانه گلستانی جایش محکم باشد داشت .سرورهم که ازنظرمالی درمضیقه نبود و از کمک کردن به ربابه بهیچ وجه کوتاهی نمیکرد همین باعث میشد که رابطه ی  سروربا ربابه بسیارمحکم باشد . آمد ورفت مرتب سروربه خانه امیر تا بدانجا پیش رفته بود که او در نبود امیر مثل ربابه خود را در گرداندن آن خانه سهیم میدید . و با راهنمائیهایش سعی میکرد حضوری پنهانی داشته باشد .

                                                                              فصل سی و یکم

حال برگردیم بدرد دلها وخبرهائی که ربابه بی پرده بسرورمیگفت.دراین میان ربابه هرگزمتوجه علاقه وعشق سروربامیر نشده بودو بهمین جهت بی هیچ کم وکاست هرچه امیربی پرده ترباربابه درددل میکرداین درددلها دست نخورده بگوش سرور میرسید.اکنون تمام هم وغمِ سروردرآمدو رفتهایش به خانه امیر تنها  وتنها به این منظور بود که راهی برای بهم زدن وصلت امیر و الهه پیدا کند . او در این روزها شب و روزش یکی شده بودازطرفی ازدواج امیربرایش یک فاجعه بود وازطرفی بارفتاری که الهه داشت خود رادر مقابل اوضعیف میدیدوازدواج اوراباامیریک شکست برای خودش میدانست این درحالی بودکه الهه ازاین شوری که در سر سرور بود کاملا بی اطلاع بود ودر حقیقت سرور را در جایگاهی نمیدید که به او فکر کند .

امیر پسری بود که در رفاه کامل به سر میبرد . آنقدر در آمد خانوادگی داشتند که نیازی به کار کردن او احساس نمیشد . ضمن اینکه آدم پرشوروشری هم نبود. بیشتر اوقاتش صرف رسیدن به خودش بود. رضا برادرش در وضع و شغلی که داشت دوستان زیادی دور برش بودند وبیشتراوقاتش را دررفت وآمد ومیهمانی با همین دوستان میگذراند . بالطبع بعلت بیکاری امیر خیلی از اوقات رضا او را هم باخود میبرد همین آمد و رفتها باعث شده بود که در حقیقت امیر هم یک پای این بزمها بشمار میرفت . با شکل و فیاقه ای هم که امیرداشت برای رضا یک نقطه مثبت به حساب میامدوقتی هم که نوبت دوره به امیرورضا میرسیدربابه برایشان سنگ تمام میگذاشت . این دوره ها که همیشه مردانه برگزارمیشد گاهی به ده دوازده نفرهم میرسید . وصد البته گل سرسبد این افراد از نظر ظاهری کسی نبود جز امیر. امیر از هر نظر برازنده بود وبه قول قدیمینها مهره ی مارداشت .همه اورا دوست داشنتد واین آمدوشدها یکی از اصلی ترین خوش گذرانیهای امیر بود .

همانطورکه مرسوم این نشستها بوددرهرمهمانی به عناوین مختلف دوستان ازبزمشان عکسهائی میگرفتند . آن زمان هم عکس گرفتن یکی ازرایج ترین کارهادراینگونه مهمانیها بود.این یادگاریهابودکه بعدازهرمهمانی کلی سرافرادبه آن گرم میشد.یادم هست که بهرخانه ای که درآن روزگاران میرفتیم حد اقل بنا به تعداد وسرخوشی افرادچندین و چند آلبوم عکس بود .این آلبومها بجای تلویزیون امروزی سرگرمی متداول افراد آن روزگاران بودیادش به خیراین عکسها باعث میشد که هم به یاد گذشته وخوشیهای وهم بیاد زندگی کسانیکه زمانی باهم بودند بیفتند.خلاصه این آلبومها درحقیقت شناسنامه زندگی گذشته هرخانوده بحساب میامد . وهمه ی افراد یک خانواده کلی باین عکسها دلبسته میشدند.اینها راگفتم که نهایتابگویم همین آلبومها بودکه ذهن سروررابخودمشغول کرده بوداوتوسط ربابه بنابه سنت آن روزها میدانست که درخانه امیرهم کلی ازاین عکسهاوجود دارد ودل بسته بود که بتواند باین عکسها دست پیدا کند . آرزوی سرور این بود که بتواند از کسیکه عاشقانه دوستش دارد عکسی داشته باشد اومدتها بود که در این فکر بود  وطولی نکشید که این آرزو جامه ی حقیقت به خود پوشاند و سرور توانست به خواسته اش برسد .

 دیری نپائید و از آنجائیکه خواستن توانستن است بالاخره دست سروربا زیرپا کشی از ربابه باین عکسها رسید .زمانی که سرورباین گنجینه خانواده گلستانی دست یافت با دیدن عکسها گویا ازیاد برده بودکه به چه نیتی میخواست باین عکسها دست پیدا کند و بجای آن اولین جرقه درذهنش زده شد. او با دیدن بعضی ازعکسها نقشه ای در ذهنش به روشنی شکل گرفت و به سرعت این فکر را به عمل نزدیک کرد. این نقطه ی اغازین برنامه ای میتوانست  باشد که او را به مقصود اصلیش که دور کردن امیر و الهه از هم بود برساند

امان ازعشق که انسان را درهرسن و شرایطی که باشد به چه تصمیماتی وادار میکند اگر روزی به همین سرور میکفتند که تو از پس چه کارهائی بر میائی شاید خودش باورش نمیشد ولی اکنون .

اومیدانست که خانواده ی حسینی هرگز اهل مشروبخواری وخوش گذرانی هائی که در میهمانیهای نظیر آنچه رضا سرگرم بود نبودند پدرو برادرهای الهه مردانی اهل زن و زندگی بودند و هزاران فرسنگ با اینگونه بزمها فاصله داشتند .صد البته بطورمعمول این مهمانیها بساط طرب وعیش و شرت به نهایت فراهم بود وصدالبته همیشه چند تائی هم عکس یادگاری پایان خوشی برای این نشستها به حساب میامد وامیرهم که پسری تنها بودبا آن خصوصیاتی که داشت این عکسها برایش بسیارسرگرم کننده بودوعلاقمندیش هم به این سرگرمی بی نهایت زیادبرای همین آلبوم امیرپربودازاین عکسها وسرورکه یکباربادیدن یکی ازاین البومها که ربابه برای نشان دادن مهمانی که خودش برای امیرورضا داده بود باو نشان داده بود وندانسته باعث شده بودکه سروربه فکر دست یافتن به این البومها که صد البته اول برای برداشتن عکسی ازامیربود دست به کار شود.اودریک برنامه ریزی باحساب وکتاب روزی بهمین نیت زمانی که مثل همیشه امیرمنزل نبودبه خانه آنها رفت وبحث آلبومها را یش کشیدوربابه راترغیب به آوردن آلبوم وسرگرم شدنشان به آن کرد. ربابه هم که ازهمه جا بی خبربود با آوردن و در اختیار گذاشتن عکسها این امکان را به سرورداد که نقشه اش را ماهرانه به عمل نزدیک کند .سرورد دریک فرصت مناسب بی آنکه ربابه متوجه شود چند تا ازعکسهائی را که در آن امیر با وضعی که میدانست هرگزخوش آیند خانواده الهه نیست ازبین عکسها برداشت وبی آنکه حتی ربابه بوئی ببرد در زیر لباسش پنهان کرد و آن روزشادمانه بزرگترین قدمی راکه به زعم خودش میتوانست اورابه مقصدش برساند برداشت.واز فردای آن روز سرور فکر و ذکرش این بود که چگونه و از چه راهی این عکسها را به خانواده حسینی نشان بدهد.سرور میدانست که خانواده الهه از چه قشری هست و مطمئن بود که این عکسها میتواند نقشه ای را که او در سرش میپرواراند همانطور که دلش میخواهد عملی کند  .طولی نکشید که سرور توانست راهی پیدا کند که به عقل جن هم نمیرسید . فصل سی و دوم

قبلا درجریان بودید که یکی از همکاران الهه به نام آزیتا که در حوالی خانه ی الهه وسرورزندگی میکرد را سرور شناسائی کرده بود و از طریق او هم تقریبا به حال و هوای الهه در محل کارش پی برده بود . الهه که اصولا دختری درون گرا بود و زیاد با همکارانش رابطه نداشت ضمن اینکه آزیتا زنی بود که شوهروبچه داشت ودر شرایطی نبود که با الهه بتواند دمخور باشد خصوصا چون از نظر اخلاقی هم مورد قبول الهه نبود از این جهت الهه هیچ گونه اطلاعی از زندگی او و محل سکونتش نداشت و پرواضح است که نفهمیده بوداودر همان حول و حوش خانه آنها زندگی میکند چون نه با او حشر و نشری داشت و نه نسبت به او هیچ کششی . درست برعکس سرورکه بااخلاقی که داشت افرادچها رتا پنج محله ی اطراف خانه اش را هم میشناخت هم او وهم آزیتا از یک قماش بودند و از قدیم هم شنیده ایم که گفته اند ..کور کور را میجوید و آب گودال را ..

پس از آشنائی سرورباازیتا که صد البته این کار دراوایل ترفندی بودکه سروربه کار برده بود تااز الهه هرچیز را که میشود فهمید از این طریق درمحل کارش بفهمد وبعد هم که علاقه امیررا به الهه وسپس اشتیاق امیربرای ازدواج با الهه را دریافت این آشنائی خیلی بیشترو بیشتربرایش سود آورد بود اشتیاق سرورروی حساب و کتاب بوداگر در اوایل فقط به خاطر اینکه از رفتار الهه با خودش خیلی ضربه دیده بود و احساس میکرد که الهه او را خیلی به حساب نمی آورد ولی حالا وضع فرق کرده بود او الان الهه را به چشم رقیبی بسیار قدرتمند میدید و میخواست به هروسیله که شد او را در این رقابت شکست دهد ضمن اینکه بیچاره الهه از این ذهنیات سرور کاملا بی خبر بود روی این حسابها سرود حالادیگر میباید برای موفق شدن در خیالهائی که در سر دارد برنامه ریزی کند . با این محاسبات او در ارتباطش با آزیتا میخواست ضرباتی را که در تصورش باعث میشد که الهه را اگر به امیر دلبسته است و یا به خواستگاری ممکن است جواب مثبت دهد ( او امیر را در حدی میدید که گمان نمیکرد هیچ دختری به او جواب رد بدهد . )پس حالا بهترین زمانی بود که از این ارتباط کمال استفاده را ببرد با دانسته های ما از روحیات و احساسات و عشق سرور به امیر این خواسته ی او  به خوبی قابل درک بود. به دست آوردن آن عکسها و آشنائی با آزیتا رویهم رفته باعث شد که سرور از همین مسیر احساس کند میتواند ضربه اش بدلخواه  وارد کند .لذا او در یک فرصت مناسب خود را به آزیتا رساند و به او گفت برای اینکه بتوانی آنطور که دلت میخواهد به الهه صدمه بزنی من راهش را پیدا کرده ام . و اینگونه با آزیتاکه او هم بدش نمی آمد که زهری به الهه بریزد  سرصحبت را باز کرد .

سرور برای روشن شدن ذهن آزیتا بهتر دید از اول شروع کند پس به او گفت . در مقابل خانه الهه پسری زندگی میکند که الهه عاشق اوست ( البته به دروغ این حرف رازد که آزیتا را آماده برای ضربه زدن به الهه کند) وآرزویش اینست که با او ازدواج کند . خانواده پسرنسبت به خانوده الهه درسطح بالاتری هستند ودرحقیقت این پسریک سروگردن ازالهه سر است خوب الهه همیشه درزندگی شانس آورده اینبارهم شانس به اورو کرده است من فهمیده ام که این پسرهم به الهه علاقمند است وتازگیها متوجه شدم که باپافشاری در مقابل خانواده اش بالاخره خواهرهایش راراضی کرده که بخواستگاری الهه بروندمیخواهم داغ این ازدواج رابدل الهه و خانوده اش بگذارمآزیتاهم که زن زرنگ وحواس جمعی بودبه سرورگفت خوب اولا نقشه ات چیست وچرا میخواهی این ازدواج سرنگیرد تا آنجا که من می بینم تو هم شوهرداری وهم بچه دختردم بخت هم که نداری وبعدهم ازکجا میدانی که من با توهمکاری کنم وچرا باید من اینکار را بکنم ؟سرورکه از قبل میدانست باید به این سئوالها پاسخ بدهد فکر همه جا را کرده بود . در جواب آزیتا گفتدرچند باری که من با تو صحبت کردم متوجه شدم که توازالهه دل خوشی نداری .بی آنکه خودت متوجه شده باشی احساست را نسبت به اوگفتی . البته حق با توست.این دختر خیلی بلند پرواز است . خیال میکند از دماغ فیل افتاده . خواهرهای ان پسر از من خواسته اند بهرشکلی که میدانم الهه راازاین فکرمنصرف کنم.نمیدانم ازکجا خیال میکنند که من میتوانم وقادربه اینکار هستم . این راهم بگویم که آنها خودشان باخانواده الهه اصلا تماسی ندارندازآنجا که من بامادرالهه سلام علیکی دارم آنها که درمنصرف کردن برادرشان از این  ازدواج مایوس شده اندازمن خواسته اند که بهرشکلی که ممکن است اینکاررا بکنم راستش من میدانم که اگراین ازدواج سربگیرد تنها الهه است که میسوزد.چون اودختر لایقی هست ولی چون خانواده ی پسرراضی نیستند خودت که بهترمیدانی بالاخره زیرآب این دختر بیچاره راخواهند زند لذا من دارم درحقیقت کاری میکنم که ازیک ازدواج بدجلوگیری کنم خدارا خوش نمی آید .  .آنها خودشان هرچه کرده اند نتوانسته اندپسررا راضی کنند که این ازدواج ازهیچ نظربه صلاحش نیست گفتم که خواهرهای اوهرگزراضی به این وصلت نیستند مثل اینکه آخرکار به این نتیجه رسیده اند که شاید بتوانند ازمن کمک بگیرند برای همین مسئله رابا من در میان گذاشتند راستش منهم فکرم به جائی قد ندادخودشان فکر بکری کرده بودند ازآنجائیکه الهه دختریست که وابستگی کاملی بخانواده اش داردممکن نیست اگرآنها راضی نباشند جواب مثبت بدهد. آنها گفتند بانقشه ای که داریم شاید بتوانیم کاری کنیم که خود الهه و خانواده اش با این وصلت مخالفت کنند وازمن خواستند که بی آنکه کسی ازاین رازمطلع شود نقشه ای را که کشیده اندتوسط من  به مرحله اجرا بگذارند منهم به آنها قول شرف دادم( حالا خیلی هم از شرف و آبرو سرش میشد) که بی آنکه کسی متوجه شود نقشه آنها را عملی کنم . از اول هم به تو بگویم که من ازتو نمیخواهم که کارمهمی انجام دهی فقط بعنوان یک دوست میخواهم یک کارکوچک برایم بکنی .آزیتا که مشتاقانه داشت به حرفهای سرور گوش میداد گفت . ببین هرچه نباشد الهه همکار منست او در بین همه به خوشنامی معروف است نقشه ات را بگواگرمن ببینم بالهه صدمه ای میخورد هرگزراضی نمیشوم این دختر به من بدی نکرده. من فقط احساس میکنم چرا باید اواز اینهمه مواهبی که دراختیارش هست بهره مند باشد ومن ذاتا مثل اونباشم . ولی اگربدون لطمه خوردن به او باشد بدم نمی آید من نه تنهابه الهه بلکه باید بگویم از تمام کسانیکه در زندگی موفق هستند خیلی دلخوش ندارم . راستش میدانم هرکس هز زندگی که دارد موجبش خودش هست ولی خوب میگویم چرا باید من اینطور با این خصوصیات باشم و او اینقدر از هرشرایطی به خاطر اخلاق و رفتارش که صد البته شایسته اش هم هست بهره ببرد این را فقط کار خدا میدانم و حالاهم چون تو میگوئی واقعا به صلاح او نیست ولی از آنجا که آن پسر تمام شرایط خوب را دارد باز دارد شیطان قلقلکم میدهد که این مورد خوب را از الهه بگیرم بگذارم او هم طعم تلخ موفق نشدن را بچشد راستی تو مطمئن هستی که الهه عاشق آن پسر هست ؟ سرور گفت اگر تو او را ببینی خودت قبول میکنی که امکان ندارد دختری او را ببیند ودلش برای او نرود واقعا از هر نظر شایسته است خوشا به حال کسیکه بالاخره سر به بالین او میگذارد . آزیتا گفت خوب من به حرفهای تو ایمان دارم میدانم تو خودت که عاشق او نیستی . حالا چه میشود که من و تو بتوانیم این بار نگذاریم خدا دو باره به او این فرصت خوب را بدهد . راستی این راهم بگویم با خصوصیاتی که من در الهه میبینم مطمئن هستم اگر او با این پسر ازدواج کند آنچنان سوارش میشود که خواهرها هیچ کاری نمیتوانند بکنند . خوب حالا بهتراست برویم سر اصل مطلب . و در حالیکه هردو میخندیدند آزیتا رو به سرور کرد و گفت . حال نقشه چیست ؟ خوب فکر کرده اید. نکند دست به کاری بزنیم که آخرش خودمان بازنده باشیم و باز الهه مثل همیشه برنده ؟

سرورگفت من میدانم که خانواده الهه همگی بسیارپابند اصول دینی هستند برادرهای اورا خوب میشناسم ودرحالیکه داشت حرف میزد دستش رابه میان کیف کوچکش برد و سه تا عکس از آن بیرون آورد و جلوی چشم آزیتا گرفت و گفت . ببین آن پسری را که میگویم اینست.آزیتا چشمانش گرد شد. گفتم منهم این پسررا میشناسم . اسمش امیراست اینطورنیست؟ سرورپرسید تواز کجا امیر رامیشناسی؟ آزیتا گفت من از تو بهتر او و خانواده اش را میشناسم . هرچه سرور اصرار کرد به آزیتا که ازکجا و چطور امیر و خانواده اش را میشناسد آزیتا به سرور نگفت . و فقط به او گفت . چقدر امیرپسرخوبی است بااین خانواده وخصوصا برادری که با او  صدو هشتاد درجه اختلاف دارد وسپس ادامه داد  راست میگی اگراین پسربا الهه ازدواج کند به نظرم این بارهم  خدا برای الهه سنگ تمام گذاشته تو را به خدا ببین همه چیزد دارد و ما باید همیشه حسرت زندگی این دختر را ببریم . بعد از اینکه ازیتا کلی دق دلی خودش را با این کلمات به زبان آورد و کمی هم گویا سبک شد به سرور گفت . باشد سرور بگو چه کنم ؟ سرورگفت هیچ تو فقط این عکسها را نشان الهه بده و او را ترغیب کن که این عکسها را به خانواده اش نشان دهد.  حالا میپرسید مگر در این عکسها چه چیز بود که میتوانست اینگونه الهه و خانواده اش را از این امر به ظاهر بسیار خوب منصرف کند .؟    فصل سی و سوم

درهرکدام ازاین سه عکس مناظری ازمشروبخواری بوددریکی دیگرصحنه ای بودکه یکی دوتا ازجوانها با لباسهای زنانه گویا داشتند با رقص تاتری را بازی میکردند که صدالبته چون نشست مردانه بود خیلی هم عجیب نبود.پهن بودن بساط قمارهم مزید بر علت فاسد بودن جمعی بود که دراین عکس دیده میشدند. بهرحال صحنه های عکس بسیاربرای بیننده زننده بود و نشان از بی بند و باری کسانی میداد که درآن عکس بودند صد البته که رضا هم با امیردراین عکس حضورداشتند. آزیتا با دیدن عکسها به سرور گفت خوب من چیز غیرعادی نمی بینم ده دوازده تا جوان نشسته اند ودارند خوشی میکنند.مگرعیبی دارد ؟ تو اطمینان داری که این عکسها میتواند اثری به این شدت داشته باشد.که خانواده ی الهه و یا الهه را از تصمیمی که دارند منصرف کند  ؟

سرور به آزیتا گفت مطمئن باش حتی خود الهه با دیدن این عکسها لیلی هم که باشد ازمجنون چشم میپوشد . چون میداند وصلت با این قماش نه درحد خانواده اش هست و نه با این فرد و این اوضاع و احوال خوشبختی در انتظارش .آزیتا به سرور گفت با تمام حرفها که تو میزنی من خیال نمیکنم که این عکسها بتواند نظرخواهرهای امیرراعملی کند آخرشاید الهه و مادرش ندانند ولی پدرش و برادرانش حتما میدانند که این عکسها خیلی هم غیر عادی نیست این بزمهابرای پسران جوان ومردها خیلی عادیست .چه بسا که آنها هم خودشان درزمان جوانی این کارها را کرده باشندو الان هم برایشان پیش می آید. به نظر من که شاید بشود راه دیگری پیدا کرد .سرور گفت تو خانواده الهه را نمیشناسی آنها با دیدن این عکسها اگر سرتاپای الهه را امیر و خانواده اش جواهر کنند راضی نخواهند شد . خود الهه هم امکان ندارد چنین شرایطی را قبول کند .با حرفهای سرورآزیتا قند توی دلش آب شد . عکسها را مثل اینک غنایم جنگی به دست آورده باشد از سرور گرفت و گفت . خیالت حمع که من از تو مشتاقتر هستم که ببینم این کاربه کجا میرسد اولا ببینم من درست فکر کردم یا توودر حالیکه دلم میخواهد این بار تو برنده این مسابقه باشی ببینم شاید بتوانم یک شیطانی کوچولوئی هم در این میانه بکنم . سرورمن سرم برای اینگونه کارها درد میکند .الهه با اخلاقی که داشت در محیط کارش با همه روابطی بسیار خوب داشت با هیچکس در حقیقت دوستی نزدیک نداشت ولی کسی هم ازاوهرگز دلخورنشده بود اومیدانست که با هرکس چطور باید رفتارکند تمام اصول رارعایت میکرد وهمین روش اوباعث شده بود که به کسی اجازه ندهد که ازحد خودش در رابطه با اوتجاوزکند . اولین شاخصه ی الهه احترام متقابلی بود که دربین تمام همکارانش ایجاد کرده بود . همین اخلاق  او بود که همه او را دختری شایسته میدانستند .آن روز نزدیکیهای ظهر بود که آزیتا دریک فرصت مناسب به الهه نزدیک شد ودرحالیکه با او خوش و بش را شروع کرده بود گفت الهه جان یکی ازهمسایگان شما چند تاعکس بمن نشان داد وگفت اینها رامیشناسی ؟راستش منکه نشناختم ولی چون عکسها برایم خیلی جالب بود ضمن اینکه نمیدانم اطلاع داری که من درنزدیکی شما با دوخیابان فاصله زندگی میکنم آنطور م که او آدرس داد مثل اینکه این عکسها مربوط به کسی یا کسانی باشند که درمحله نزدیک شما هستند . ودرحالیکه منتظرنشد که جوابی ازالهه بگیرد سه تا عکس رادرآورد وجلوی چشم الهه گرفت درهمین حال بازیرکی خاص خودش تمام حالات ورفتارعکس العملهای الهه را سعی کرد دقیقا زیر نظر داشته باشد که هم ببیند سرور حرفهایش دررابطه با اینکه الهه هم به امیر حساسیت دارد درست است یا اینکه سرور میخواسته به اوکلکی بزند.( این آدمهائی که خودشان هرگزراه راست را نمیروند ودرهرمسیری که میروندهزاران دوزوکلک دارند ازسایه خودشان هم میترسند آزیتا جزوهمین افراد بودمضاف به اینکه سرور را خوب میشناخت و میدانست از جنس خودش هست و ممکن است کلکی درکارش باشد برای همین تمام توانش راجمع کرد که دآن لحظه ببیند درالهه چه تغییری پیدا میشود ) .و بعد ادامه داد . الهه میخواستم ببینم تو این ها را میشناسی ؟  وبعد عکسها را جلوی چشم الهه گرفت درحالیکه لحظه ای چشم ازصورت الهه بر نمیداشت . چشم الهه درآن لحظه فقط و فقط امیر را دیدحالی داشت که خودش هم قادربه درکش نبود. ولی ازآنجا که دختری خود داروبسیارمقاوم بود واین عشق رازی بودکه فقط برای خودش درجائی ازقلبش آن را نهفته بودکه کسی را یارای حضوردرآن حیطه رانبودبی آنکه در صورتش آثاری ازتعجب ویا حالت خاصی پیدا شود گفت نه همه را نمیشناسم .آزیتا گفت یعنی هیچکدامشان را نمیشناسی؟ الهه گفت چراودست روی صورت امیرگذاشت وگفت این رامیشناسم آزیتاباشیطنتی که خاص خودش بودگفت.وای چقدرعکسها جالبه اینطورنیست الهه ؟ راستی میخواهی پهلوی توباشد وبخانواده ات هم نشان بدهی شایدبرای آنها هم جالب باشد که سرازکاریکی ازهمسایگانشان دربیاورند؟ الهه گفت نه بچه درد میخورد. وبی آنکه آزیتا بتواند ازدرون پرازغوغای الهه چیزی درک کندعکسها را باو داد .

الهه بادیدن این عکسها مثل یخی که درمقابل شعله های آتش گرفته شود آب شد .چیزی دردرونش به نیستی کشیده شد.انگارتمام امیدها و رویاهایش در یک لحظه در ذهنش به یک کابوس بدل شده بود .

و آزیتا و سرور بی آنکه خودشان بدانند چه کرده اند موفق شده بودند .آن روزتا عصررا سرورنمیدانست چطور باید سر کند ثانیه ها برایش ساعتها طول میکشید . نفهمید چطور گذران آن روز طولانی را تحمل کرد تا عصر که شد و میدانست دران ساعت حتماآزیتا به خانه اش آمده خود راباو رساند .سرور بعد از دیدن آزیتا بی صبرانه منتظر بود که بااین تقشه  ماهرانه ای که چیده بود صد تا آفرین وباریکلا از آزیتا بشنود که اورا به چنین دست آوردی رسانده است.آزیتا هم مایل بود که در این رابطه هرآنچه را که به دست آورده به سرور بگوید وقتی سرور از او پرسید که امروز بچه چیزی دست پیدا کرده آزیتا گفت من موقعی که عکسها را به الهه نشان دادم با حرفهائی که توزده بودی و گفته بودی که الهه عاشق و واله این پسر هست منتظرعکس العملی از طرف الهه بودم . ولی هرچه دقت کردم هیچ چیز که دال براین حرفهای توباشد دراو مشاهده نکردم ولی از آنجائیکه الهه را خوب میشناسم مطمئن هستم اگر هم احساسی نسبت به امیر دارد توانسته در مقابل این کار اصلا بروز ندهد یعنی او دارای این توانائی هست بهر حال یا این احساسات را دارد یا ندارد در هر صورت اگر هم داشته باشد با دیدن این عکسها آن بلائی را که میخواستی به سرش بیاوریم آوردیم . من حتم دارم که کارعشق وعاشقی ازطرف الهه به پایان خط خود رسیده .و اگر این حدس من درست باشد که میدانم درست است امکان سرگرفتن این وصلت غیر ممکن است .

کلام آخرسروراین بود که آیا الهه عکسها را گرفت که ببرد به خانواده اش نشان بدهد .؟ آزیتا گفت من به او پیشنهاد کردم ولی نمیدانم روی چه حسابی الهه حاضربه اینکارنشد . سرور گفت کاش هرطور شده میدادی ببرد چون آنوقت دیگر خیالمان کاملا جمع میشد ولی تا همین جا هم ما برنده هستیم چون من میدانم که الهه از چنان شخصیتی در خانواده برخوردار است که روی حرف و تصمیمش کسی حرف نمیزند ضمنا من از طرف الهه مشکل داشتم زیرا میدانم که خانواده اش امکان ندارد که رضایت به چنین ازدواجی بدهند فقط ممکن بود عشق الهه باعث این وصلت بشود که با اینکار ما آنهم به یک کارنشدنی تبدیل شد .حرفهای آزیتا قند در دل سرورآب کرده بود .بالاخره آنهمه پستی و بلندی که در زندگی دیده بود باعث شد که اینگونه به تواند به موقع زخمی کاری به دشمن قدرتمند خودبزند . الهه دشمن او نبود . الهه خاری بود که به چشمش رفته بود درست مثل آزیتا بود که الهه بی آنکه بخواهد و بداند وجودش اورا آزار میداد  واین دونفربخیال خودشان توانسته بودند برای یکبارهم که شده نگذارند الهه به رویاهائی که به حساب آنها دارد برسد .بعد از اینکه سرور به مقصدی که میخواست رسیدمنتظرماند تا ببیند درازچه پاشنه ای میگردد . وبرنامه ای را که با مهارت چیده کی  صدای آن به گوشش میرسد.درهمین راستا سعی میکردرفت و آمدهایش رابا ربابه این روزها بیشتر کند تا از کوچکترین اتفاقی که در خانه امیر می افتد خبر داشته باشد . این انتظار او دیری نپائید .

امیرکه این روزها دلواپسی اش خیلی بیشترشده بودبهمین اندازه هم مشتاق وعاشق ترمثل مرغ سرکنده نمیدانست چه کندمیدید که مرتبا افراد غریبه ای بخانه الهه رفت وآمد میکنند.نمیدانست ازچه راه بفهمدکه درخانه آنها چه خبر است . ناچار از ربابه کمک گرفت و از او خواست که ببیند این افراد چه کسانی هستند . برادر بزرگ الهه ازدواج کرده بود و میدانست که این امد و رفتها باو ارتباطی ندارد به نظر میرسید که دارداتفاقهائی می افتد دلش به اوگواهی خبرهای بدی رامیداد. آخرآدم عاشق همیشه درهول و ولا به سرمیبرد . تمام خیالهای بد دنیا مال آدم عاشق است . وقتی بک بچه دیر به خانه میاید مادر عاشق خیالش فقط معطوف به تمام احتمالاتی میشود که هر یکی از آنها برای جان به سر کردن مادر کافیست . آخر مادر عاشق است همین حال را تمام آدمهای وابسته دارند  حال امیرهم همانند عاشق دیوانه ای بود که هرلحظه خیال میکرد تمام جوانها چشم بخانه الهه دوخته و خواستار ازدواج با او هستند . البته این حال برای کسانی که بیرون گود هستند بسیار هم خنده دار است .       فصل سی و چهارم

ارتباط ربابه با خانواده حسینی در حدی نبود که به راحتی بتواند سرازهرکارشان دربیاورد پس به ناچاردست به دامن سرورشد . سروربعلت اینکه دخترش فاطمه درمدرسه ای که خواهرالهه درس میخواند همکلاسش بود میتوانست مشکل ربابه راحل کند از طرفی خودش ازربابه مشتاقتربود که سرازاین کاردربیاورد  پس به بهانه گرفتن کمک درسی ازخواهر الهه برای دخترش فاطمه به خانه آنها رفت وبا زرنگی ذاتی که داشت اززیرزبان خواهر الهه کشید که برای الهه خواستگاری پروپا قرص آمده که پدرومادرالهه بسیار پسر وخانواده اش را پسندیده اند ومشتاق این ازدواج هستند ولی تنها کسیکه مخالفت میکند خود الهه است. این اطلاعات کمی دل سرور را گرم کرد احساس میکرد بالاخره پدرومادرالهه با اینهمه اشتیاق او را وادار خواهند کرد .چون گویا آنطور که ملیحه خواهر الهه  گفته خواستگاراوازهرنظرمناسب خانواده حسینی است ملیحه از زبان پدر و مادرش گفت که او پسری بسیار برازنده و تحصیل کرده است  وهیچ جای ایراد وجود ندارد بنا به گفته اطرافیان معلوم نبود الهه چرا دم به تله این خواستگار همه چیز تمام نمیدهد . طولی نکشید که تیر سروربه سنگ خورد و الهه پایش را در یک کفش کرد و از این وصلت سر باز زد و پدر و ماردش هم نتوانستند در این راستا او را راضی کنند . تنها عیبی که الهه از این فرد گرفت این بود که به دلم ننشسته . از او خوشم نمی آید .این خبرها اولش دل امیررالرزانده بود وآخراین خبراوراارامش کردولی احساس کردکه دیگرجای تامل نیست باید هرچه زودتر دست به کارشود وگرنه مرغ ازقفس میپرد زیرا او فکرمیکردالهه بالاخره اگرخودش هم نخواهد این آمد وشدها او را مجبور میکند که تن به ازدواج بدهد ضمن اینکه امیرنمیدانست که اصلا الهه نسبت به اواحساسی دارد یا نه که صد البته همین مورد آخر دل او را به تشویش میانداخت ولی بهترین راه این بودکه دستی ازآستین بیرون آوردبالاخره یارومی روم ویا شومی شوم.بهمین جهت بربابه گفت بهرشکلی که صلاح میداندبا خواهرهایش خصوصا خواهر بزرگش مریم خانم که میدانست نسبت به الهه چقدر نظر مساعددارد صحبت کند  . ربابه که همیشه هوای امیر وخواسته هایش را داشت با این حرفهای امیردرپی فرصت مناسبی بود.میخواست زمانی مطلب را به مریم خانم بگوید که بتواند اورا تحت تاثیرفراربدهد واین مستلزم آن بود که مریم خانم راتنها گیربیاورد وحرفش را بزند . ربابه از آنجائیکه خالصا ومخلصا امیررا مثل برادرش دوست داشت ودر این مدت ازعلاقه وعشقی که اوبه الهه داشت مطلع شده بودومیدانست که امیر اورا محرم اسرارخودش میداند میخواست در حقیقت برای امیرسنگ تمام بگذارد اواز دل وجان میخواست که این وصلت سر بگیرد . زیرا بغیراز اینکه امیررا دوست داشت چون خوشبختی امیر راهم دراین ازدواج بعلت شناختی که ازالهه داشت میدانست که الهه دختر شایسته ای برای زندگی با امیراست وبااین ازدواج ازهمه مهمترراحت شدن خیال خواهران امیراززندگی آینده اومیشد این بود که غیر ازاین خواسته هامایل بودکه خودش راعامل این وصلت کندوامیررا برای همیشه مدیون خودش بکند تنهاچیزمهمی راکه ربابه نتوانسته بودبقهمد که آنهم اززرنگی وحواس جمعی سرور شات میگرفت این بود که ربابه اصلا متوجه علاقع سرور به امیر نبود . در حقیقت هم علاقه سروربه امیربسیاردورازذهن مینمودزیرا اوزنی بود که دوسه تا شوهر کرده بود و حالا سه تا بچه داشت و از امیر هم خیلی بزرگتر بود.ضمن اینکه زنی بی سواد وپرماجرا بودوبارها ازدهان امیر شنیده بود که به ربابه ایراد گرفته که با این زن ترک مراوده کند. بیچاره ربابه هم میخواست ولی کسیکه نمیگذاشت این رایطه قطع شود پر واضح است که سرور بود .ربابه بالاخره توانست مریم خانم را در یک شرایط مناسب ازعلاقه وخواست امیرمطلع کندوقتی ربابه به اوگفت که امیر میخواسته اول باشما صحبت کنم واز شما بخواهم که پادرمیانی کنید که این وصلت سربگیرد . مریم درحالیکه اشک درچشمانش پرشده بودبه ربابه گفت .ربابه پدرو مخصوصا مادرم هردوعاشق الهه بودند آنروزهاهم امیروهم الهه کوچک بودند .ولی بارها ازدهان آنها شنیدم که گفتند آرزو دارند الهه عروسشان بشود.انگار به آنها وحی شده بود.امروزکه تواین حرف را زدی دلم لرزید .ودرحالیکه سعی میکردخودش راکنترل بکند گفت باشد من خودم با امیرصحبت میکنم وانشاالله هرچه خدا صلاح بداند میشود  درحقیقت وقتش هم رسیده که امیر سرو سامانی بگیرد . دیگر دارد دیر میشودضمنا ممکن است الهه راهم ازچنگمان در بیاورند . دختر خوب و لایقی است راستش حیف است ما این چنین دختری سراغ داشته باشیم و بشناسیم و آنقدر این دست وآندست بکنیم که اوبرود و عد معلوم نیست کجاباید برویم درخانه چه کسانی رابزنیم و آخرش بازنامعلوم است که چه نصیبمان بشودضمن اینکه ما خانواده حسینی ها رامیشناسیم آدمهای بی دردسری هستند درست است از بعضی نظرها با ما خیلی متفاوت هستند ولی باز بهتر از این است که ندیده و نشناخته انتخابی داشته باشیم .این حرف مریم خانم ربابه رایکدنیاخوشحال کردواوازخوشحالی بی آنکه وقت راتلف کند بسرعت این خبررابه امیرداد وگفت امیرخان کارهابه یاری خدا دارددرست میشود.انشاالله هرچه زودترشما به آرزویتان برسیدچون من با مریم خانم صحبت کردم وایشان هم خیلی استقبال کردند به نظرم اوازشماهم مشتاقتر باشد.حرفهای ربابه امیررادگرگون کرداوفکرنمیکرد به این آسانی بتواند به خواسته بزرگی که داشت برسد.غافل ازاینکه بازیهای این دنیا راکسی نمیتواند تغییردهد .باید بود و دید .از آنجا که مریم خانم بسیار مشتاق بود زودتر از آنکه ربابه و امیر فکری بکنند . دست به کار شد .فردای آن روزوقتی ربابه بساط صبحانه راهنوزجمع نکرده بودسروکله مریم خانم پیداشد .اول از ربابه خواست که برایش چای بریزد تاخستگی ازتنش بیرون برود.دیدن مریم خانم درآنموقع صبح وبا آن روحیه خوب به امیر خبرهای خوشی را نوید میداد . چشمانش از خوشحالی برق میزدو قلبش داشت ازسینه اش بیرون میزد . نگاهی به ربابه کرد که ربابه تا ته ذهنش را خواند و خنده ای نا محسوس بیانگراین بود که اوهماوضاع خوبی راکه در شرف افتادن است رادرک کرده هردوگوششان رابرای شنیدن خبرهای خوب تیزکردند. فصل سی و پنجم

البته چای خواستن مریم فقط یک ترفندبودکه فضاراازآن حالی که به امیرمیدیدکمی آرام کند.اوزن کارکشته ای بودوامیرراهم مثل کف دستش میشناخت ومیدانست ازاین وضعی که به وجودآمده چه حالی بامیردست داده است.بعلت روحیه ای که امیرداشت خواهرهایش همیشه درارتباط با اوبسیار محتاط بودند.درحالیکه بارضا به راحتی برخوردمیکردند اینهم ازآن جهت بود که آنهاامیررا پسری حساس وآسیب پذیر میدیدند . ودیگر علتی که وجود داشت این بود که ازبس امیر را دوست داشتند نمیخواستند کوچکترین کاری بکنند که گرد ملالی برصورت برادرعزیزدردانه شان بنشیند.این روش واصول را ازوقتی هنوزپدرومادرشان زنده بودنددرذهن این سه خواهر حک کرده بودند پدرومادرامیراو را به نهایت دوست داشتند امیر شیشه ی عمر این زن وشوهربود وصد البته اینکه این پسرواقعا لایق چنین احساساتی و عشق و علاقه ای که به داشتند بود .وقتی مریم خانم چایش را خورد.امیرهم حس کرده بود که این کار مریم برای اینست که میخواهد در کمال آرامش مسئله را عنوان کند در حالیکه در دلش آشوبی بودسعی میکرد خودش را کنترل کند پس با ظاهری آرام منتظر شروع حرف زدن خواهرش بود .مریم در حالیکه لبخند محبت آمیزش رانثارصورت برادرش میکرد گفت .خوب عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی از زبان ربابه شنیدم که قصد داری بالاخره به زندگیت سروسامانی بدهی.میدانی که ماخواهرهاچقدردوستت داریم .خصوصامن که احساس میکنم بار مادر را هم باید در این راستا به دوش بکشم . بخدا اگرروزی زنده باشم وببینم تو تشکیل خانواده دادی دیگرهیچ آرزوئی ندارم . ولی خوب تو دیگربرای خودت مردی شده ای ماکه نمیتوانیم برای توتصمیم بگیریم وانتخابی بکنیم .ضمن اینکه دراطرافمان واقعا دختری لابقتر وبا شعورترازالهه پیدا نمی کنیم البته فکرمیکنم این حرفی را که میخواهم بزنم میدانی ولی بازهم میخواهم از زبان من بشنوی تا بدانی که اظهارنظری که یکنم برمبنای این است که پدرومادرمان همیشه آرزو داشتند یا الهه ویا دخترشبیه الهه  تصیب توبشود.تو را به خدا ببین چطوردنیا میگردد ومیگردد ودرحالیکه آنها دیگردربین ما نیستند خداآرزویشان را میخواهد برآورده کند.از وقتی ربابه این حرف رازده من دارم شکرخدا رامیکنم راست گفته اند ازقدیم که هرچه جوانها دراینه میبینند پیران درخشت خام میبینند.آن روزها هنوز الهه به سنی نرسیده بودکه کسی متوجه شودچه دخترشایسته ایست ولی آنها آنروزتشخیص داده بودند وحالاهم خوشحالم که میخواهم واسطه این خواسته پدرومادرمان بشوم .در تمام مدتی که مریم خانم حرف میزد با آنکه امیر سرش را با وسایل روی میز صبحانه گرم میکرد تا مبادا ازنگاهش خواهرش متوجه انقلابی که دردلش هست مطلع شود ولی دلش مثل کبوترپر پر میزد . ربابه هم که دوتا گوش داشت ودوتاهم قرض کرده بود تا ببیند بالاخره کار به کجا میرسد . ربابه تمام ترسش از نظر مینا خواهر امیر بود میدانست که او نظر خیلی مساعدی با الهه ندارد. این را بارها وبارها به اشکال مختلف ازدهان اوشنیده بودومیدانست که مینا الهه رادختری ازخود راضی میداند که به قول خودش همه را ازبالانگاه میکند وبه اوخرده میگرفت که با داشتن چنین خانواده ای خیلی هم به اواین کارها برازنده نیست . وکلاالهه دختر آقای حسینی خیلی خودش رابرای همه میگیردوانگاریک سروگردن ازهمه بالاتراست رابکارمیبرد.تمام هوش وحواس ربابه این بودکه ببیندمریم خانم حرفی ازنارضایتی مینامیزندیانه.خوشبختانه گویاحرفهای مریم خانم داشت بجائی میرسیدکه امیروربابه بسیارمشتاق شنیدنش بودندمریم ادامه دادخوب بهتراست بروم سراصل ماجرا خوشبختانه تاآنجا که ما خبرداریم کسی تاحالااسمی روی الهه نگذاشته است.این خودش خیلی مهم است .حالا هرطور صلاح میدانی من حاضرم پاپیش بگذارم . من هنوزبه مینا ومنیژه حرفی دراین باره نزدم راستش فکرکردم بهتراست اول با توصحبت کنم وتقطه نظرهایت را بدانم وبعد باآنها صحبت کنم چون بهرحال باید ماسه خواهریا لااقل دوتایمان دراین تصمیم گیری پاپیش بگذاریم. پدرومادرکه نداریم حداقل این است که ماکوتاهی نکنیم درموردتوماسه خواهرخیلی حساس هستیم .رضا خوشبختانه بابدبختانه آنقدرزرنگ است که نیازی به دخالت ماندارد. راستش هروقت صحبت ازخواستکاری برای رضامیشودمنکه خودم رابه قول معروف ازشیرگرفته ام بمینا ومنیژه حتی خودرضا گفته ام که هرگزقدم پیش نمیگذارم میترسم دختری رابدست رضا برای زندگی بسپارم.چون ازاینکه رضا بتواند زنی راخوشبخت کندبرایم قابل قبول نیست میترسم برای خودم خدانیامرزی بگذارم.البته مینا ومنیژه هم در این مورد با من هم عقیده هستند ولی توچیزدیگری هستی به تواطمینان داریم تاهرچقدرهم که بخواهی من درکنارت هستم حالایک کمی هم توحرفش بزن بگوببینم ازکی این تصمیم راگرفته ای آیاجزربابه با کسی دیگرهم درین موردحرف زده ای ؟اصلامیدانی که الهه چه احساسی بتو دارد؟ وای چقدرسئوال میکنم . تو هم که با آن نگاههایت فقط داری ازمن حرف بیرون میکشی.خوب بهترنیست بگوئی؟من سراپا گوش هستم .وبعد درحالیکه آهی عمیق میکشید انگارداشت با این آه آرزوئی را که سالها در دلش پنهان کرده بود بیان میکرد.امیر مثل همیشه متین وموقربه حرفهای مریم گوش کرده بودوحالا میخواست حرف دلش رابه اوبزند . کمی مکث کرد سرش را پائین انداخت ودرحالیکه سعی میکردافکارش راجمع وجورکند درحالیکه نمیدانست ازکجا باید شروع کند.اوعادت نکرده بود که با صراحت ازآنچه دردل داردبا کسی حتی خواهرهایش حرف بزند.گویاهمیشه درسایه زندگی میکرد ولی حالا میباید حرف دلش را بزند . در تمام مدت ربابه مثل یک تماشاچی که فیلم موردعلاقه اش را داشت میدیدبا دقتی بیش ازحد لزوم یک لحظه هیچ اتفاقی راکه داشت می افتاد اززیرنظرش رد نمیکرد.شاید دراین ماجرا اوبیشتر از همه خود را سهیم میدید .

امیردرحالیکه میتوانست به راحتی آنچه راکه حس میکند بگوید مثل بچه ای که میخواهد به معلمش درس پس بدهد با حجبی که همیشه دررفتار و گفتارش بود لب به سخن باز کرد .او گفت

من ازوقتی خودم را شناختم اورا دوست داشتم تمام لحظات زندگیم را بااو بودم . حرفهای مادر هم که همیشه زیر گوشم زمزمه میکرد به خاطر دارم .مریم جان الهه تمام زندگی منست .او را از همه نظر می پسندم . فکر نکن که این یک عشق بی پایه و اساس و یا یک حالت جوانیست که گریبانم راگرفته نه. من سالهاست که اورا از هر نظرامتخان کرده ام اگربگویم که چگونه واز چه راههائی باورتان نمیشود  شاید شما به من بخندید ولی او پاکترین دختریست که من تا حالا دیده ام ازهرنظر شایسته وقابل احترام است اصلا مانده ام آیا بااین درخواست ماخانواده اش وخودش موافقت میکنندیانه ؟راستش میترسم که باا ین پیشنهادمان مخالفت کنند وماسنگ روی یخ بشویم ازطرفی فکرمیکنم نکند شماوقتی آنها مخالفت کردند دلتان از من برنجد.برای همین اول باربابه صحبت کردم. این فکرها شاید برایتان بچه گانه باشد ولی من مدتهای مدیدی هست که باین مسائل ازهرنظرفکرکرده ام .هنوز هم راستش را بخواهید نمیدانم دارم کاردرستی را انجام میدهم یا نه؟ دلم میلرزد.خیلی فکرهادر این باره کرده ام که نمیتوانم برایتان بگویم . و اینکه گفتید الهه خودش میداند یانه . در حالیکه شما بیشتر ازمن بعلت زن بودنتان اورا میشناسید آیا احساس میکنید اودختری هست که بمن ویا غیر از من کسی اجازه صحبت بدهد؟ هرگز. اوحتی به صورت منهم نگاه نمیکند. من جرات ندارم با یک سلام سر صحبت را با او باز کنم بارها و بارها به این فکر افتادم که راهی پیدا کنم تا صدایش را بشنوم. دلم آتش میگیردوقتی میبینم کسی را که دوست دارم و اینقدر به من نزدیک است نمیتوانم درحد یک مکالمه عادی وکوتاه با اوصحبت کنم . و بعد در حالیکه میخندید گفت . مریم به نظرت اگر من مثل رضا بودم موفق میشدم الهه را رام کنم ؟ حتما میتوانستم ولی من مثل رضا نیستم زمین تا اسمان با اوفرق دارم همین الان که با شما صحبت میکنم با اینکه از من کوچکتراست با چندتا دخترسروسری دارد به منهم گفته.ولی مراببین که سالهاست الهه رادوست دارم آنقدر که شرمم میاید به شما بگویم . ولی توان یک ارتباط همسایگی را هم ندارم . البته این از اخلاق الهه سرچشمه میگیرد . ربابه میگویدبا آنکه خیلی سعی کرده تا شاید بتواند به خاطر من با او سر صحبت را باز کند حتی او هم نتوانسته به الهه نزدیک شود در حالیکه هم با مادرش ارتباط دارد وهم چند باربه عناوین مختلف به خانه شان رفته. اصلا انگاراین دختر حصاری به دورخودش کشیده .اینهم از شانس بد من است.مریم بعد ازشنیدن حرفهای امیرکمی روحیه اش راازدست داداحساس کرداین گره خیلی هم ساده ممکن است بازنشود  بعد روبه امیر کرد و گفت . ببین عزیزم اولاکه اگرمخالفت هم بکنند مهم نیست مگرقراراست هردختری را که خواستگاری میکنند حتما جواب مثبت باشد؟ دوماآنها کجامیتوانندمثل تورابرای دخترشان پیدا کنند؟کمی به خودت بیانگاه کن چه بایدداشته باشی که نداری؟ضمن اینکه ازهرنظرکه من بعنوان غریبه نگاه میکنم مابه آنهاسرهستیم. بقول معروف ازخدا بخواهند که مثل تودر خانه شان را بزند .ضمنا الهه هم دختریست مثل تمام دخترهای دوروبرمان منتها چون مامیدانیم که اوچقدرپاک ونجیب است وخانواده اش راهم دقیقا میشناسیم که چقدرقابل احترام هستند میخواهیم درخانه شان رابزنیم وگرنه داشته های توحسرت هردختری است. الهه هم که چشم دارد و میبیند تازه به مانرسیده اند که ندانندببین اگر بی ربط میگویم بگو بی ربط است گذشته ازحرفهای من  خودت چشمت را درست باز کن .داشته ها ونداشته های ما دوخانواده را پیش هم بگذارببین چقدرمابه آنهاچقدرسرهستیم مگر خودشان چشم ندارند که ببینند؟مطمئن باش کلاهشان رابه آسمان می اندازند که مثل توئی درخانه شان رابزند.تازه اگرهم مخالفت بکنند که غیرممکن است این سرتاسرش ضررآنهاست ماکه چیزی از دست نداده ایم تودست روی هردختری که صدبرابرهم ازالهه ازهرجهت سرترباشد بگذاری بتونه نخواهند گفت.این دختر است که باید بنشیند تادرخانه شان را کسی بزند تو که زندگی دارشدنت کاری ندارد. با این حرفها هم که ما از الهه وخود بزرگ بینیش شنیده ایم به نظرمن حالاحالاهاباید بنشیند.مگرکسی که اومیخواهد میایدازاین خانواده دختربگیردصد تا بهتراز الهه را میشود توی این شهر پیداکرد که خیلی هم پرمدعا نیستند البته این را هم بگویم شایداین حرفها راکه ماشنیده ایم خیلی هم درست بگوشمان نرسانده اند آخرما که باآنها خیلی ازنزدیک حشرونشرنداریم.مردم هم که دهنشان بازاست چشمشان بسته هرچه دلشان بخواهدمیگویندالهه هم که چون با اینهاخیلی کنارنمیاید خوب دشمن بیشترازدوست دارد . بهر حال تو نگران نباش. از این حرفها هم که بگذریم امیر تو فکر میکنی الهه هم به تو نظری داردیا نه ؟ اصلا به این مسئله فکر کرده ای؟ میدانی که فرق است بین آنکه به کسی توجه دارد ویا اصلا در فکر کسان دیگری ممکن است باشد . جوابت چیست ؟  فصل سی و ششم

این بار امیر نمیدانست چه باید به خواهرش جواب بدهد امیر آنقدر عاشق الهه بود که هرگزبه این مسئله فکرهم نکرده بودکه آیا ممکن است الهه اصلا احساسی نسبت به او نداشته باشد . خوب از قدیم گفته اند که دل به دل راه دارد . این فقط یک حرف بود نه یک اصل و این تنها ریسمانی بود که امیر برای گرم نگهداشتن دل خودش به آن چسبیده بود .او تنها چیزی را که به آن پی برده بود این بود که الهه همیشه از اووازنگاه اومیگریخت واین براحتی برای امیرکه تمام توجهش به الهه بودثابت شده بود.هرگزامیر نتوانسته بود نگاهش راکه به الهه دوخته بودبااوپیوند دهد.انگارچشمان الهه گریزانتر از آن بود که امیر به این آرزویش برسد . گاهی با خودش فکر میکرد که شایداصلا الهه اورا نمیبیند واین درد او را خیلی آزارمیداد تنها وتنها آرزویش این بود که بداند آیا اصلا برای الهه حضور و وجود داردیا نه. آنقدراین مسئله برایش مهم بودکه گاهی باخودش فکرمیکرد.راستی اصلا الهه مرادیده تا بحال؟و بعد خنده اش میگرفت مگر میشود مرا ندیده باشد؟ پس چرا مثل دخترهای دیگررفتار نمیکند.تمام دخترهائیکه به سن وسال او هستند وقتی به من نگاه میکنند کاملا حضورم راحس میکنندنمیخواهم خودستائی کنم ولی حس میکنم که برایشان وجوددارم ولی الهه اصلا اصلا به من توجهی ندارد  شاید هم من اینطورحس میکنم وبعد به یادش می افتاد این شعرمعروف  اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی.  و دلش راخوش میکرداگربرایش بی تفاوت بودم میشد که نگاهی بابی تفاوتی به من میکرد نه اینکه اینگونه از من و از نگاهم بگریزد.  و این فکرها بود که دل امیر را به عشقی که در دل داشت گرم میکرد .خوب امیروالهه همسایه بودند.همسایه ای با سابقه ای 12 یا13 ساله.هردونوجوان وشاداب و هردو زیبا و پر از احساسات . نگاههای مشتاق امیرهرگزازچشم الهه پنهان نبود و دزدیدن نگاه الهه از چشمان  امیر وهمین چشم گرداندن الهه،  برای امیر این شبهه را قویتر میکرد که حتما الهه به او تمایل دارد وگاه امیر به خودش نهیب میزد که حدس و گمان کجاو حقیقت کجا؟پایان سخنان مریم و امیر به اینجا ختم شد که مریم با مینا و منیژه هم صحبت کند و تدارک برنامه خواستگاری را ببینند . تنها حرفی که مریم روی آن تاکید کرد این بود که به ربابه گفت هیچ کس نباید از این موضوع فعلا بوئی ببرد.

غافل ازاینکه آنکه نباید بفهمد اول ازهمه زدوترخواهدفهمید.این خبرمهم راربابه بیست وچهارساعت هم نتوانست پیش خود ش نگهدارد وسرورکسی بود که ازسیرتا پیازتمام مذاکرات بین مریم امیررابی کم وکاست بازرنگی خاص خودش از دهان ربابه بیرون کشید وقتی ربابه داشت داستان رضایت مریم خانم رابرای خواستگاری ازالهه به سرورمیگفت نمیدانست که چگونه دارد تمام آرزوهای امیر رابه بادمیدهداوهرگز به ذهنش هم خطورنمیکرد که سرورباداشتن سه بچه وشوهرهای متعدد چگونه عاشق امیراست .نه تنهاربابه که هیچ کس نمیتوانست چنین ظنی بسرورببرد.سرورکه با داشتن آن عکسها منتظرفرصت مناسبی بودبا این خبردیگراین دست وآندست کردن راجایزندانست و به این فکر افتاد که عکسهارا به دست آزیتا برساند وبا کمک آزیتا ونشان دادن آن عکسها به الهه کاری کند که برای همیشه اگرالهه نسبت به امیراحساسی هم دارد بادیدن این عکسها  فکراورا ازذهنش برون کند و نهایتا باعث شود که کل سعی امیر بی نتیجه بماند وجواب منفی الهه تمام رشته های اورا پنبه کند و سروربشودتکتاز میدان عشق امیر . درحالیکه هرگز سرور فکر نمیکرد که الهه همه ی آرزو وهستی اش در عشقی درگیر شده که شاید آن را با خود به گور ببرد . الهه تمام زندگیش را در رویاهایش با امیر میگذراند . نا دانسته لحظه ای نبود که به امیرفکر نکند .هر خواستگاری که برایش می آمد بی آنکه بداند چرااورا باامیرمقایسه میکرد  امیربرای اوهمه چیز بود.با آنکه میدانست بعلت تفاوت فرهنگ و طبقه نمی توانست به روزی فکر کند که این آرزویش جامه ی عملی به خود بگیرد.او امیررا در.رویاهایش میدیدتمام شبها خیال وخواب اوامیربود که به صبح میرساندش او نمیتوانست به خود بقبولاند که امیرحتی به او نظردارد.حتی وقتی یکیازدوستانش باوگفت که الهه من فکرمیکنم آقاامیربتویک طوردیگر نگاه میکند و شاید نظری به توداشته باشد . الهه خنده ای کرد وگفت.عزیزم او آنقدر دارد صنم که تویش گم است یاصنم . الهه میدانست که امیراز آنچنان وجهه ای برخورداراست که دختران رامیتواند با یک نگاه اسیر خود کند . البته این احساس الهه کاملا درست بود . چه بسا که ازدهان دوستانش گهگاهی شنیده بودکه خوشا بحال کسیکه امیربه او توجه دارد . ضمنا از قدیم شنیده ایم که اگر پسری دختری را عاشقانه دوست داشته باشد اولین نفری که این احساس رامیفهمد خود آن دختر است.درست است که امیرعاشقانه که نه بلکه دیوانه وارالهه را میخواست اگر الهه کمی فقط کمی دقت کرده بود بی هیچ چون و چرا این احساسات امیررا میفهمید.البته الهه میدید که اغلب روزها درست زمانی که او از اداره به خانه میرسد امیردورا دوراورا زیر نظر دارد یا پشت پنجره خودش رامشغول کاری نشان میدهد و یا درست زمانی که اوبه خانه نرسیده امیردررا بازمیکند والهه تمام این چیزها رابه حساب اتفاقاتی میگذاشت که بی هیچ برنامه ریزی میافتد. اوحس کرده بودوقتی صدایش بهرمناسبتی بلند میشود امیرانگار مویش را آتش زده باشند پیدایش میشود. دیده بود درحالیکه با هیچیک ازهمسایگان حتی هم صحبت نمیشد ولی برای صحبت کردن بامرضی خانم هیچ فرصتی را از دست نمیداد . او آنچنان با مادر الهه صمیمانه رفتار میکرد که بعضی اوقات برای مرضی خانم هم جای تعجب میگذاشت اینهمه احترام به تنها یکنفراین شبهه رامیرساند که امیرقصدی از این هم صحبتی دارد.و آنقدر این همصحبتی های امیر برای مادر الهه عجیب بود که  گاهی هم به آقای حسینی پدر الهه میگفت نمیدانم چرادیگران بپسرآقای گلستانی انگ ازخودراضی بودن میزنند.اوآنقدربامن مهربان است که گاهی برایم این شک رابه وجودمیاورد که ممکن است قصدی پشت اینهمه دوستی ومهربانی پنهان باشد.بغیرازحرفهای مادرالهه خیلی رفتارهای دیگرامیرهرکدام میتوانست الهه رابه این نتیجه برساند که امیرممکن است بیغرض اینگونه رفتارهارانمیکند حتی گاهی درضمیرش به این فکرمیکرد که کاش اینکارها را امیربرای خاطراو میکرد ولی باز به خودش میامد و به افکارش میخندید و اجازه نمیداد که این مسئله را جدی بگیرد . شاید هم الهه وحشت داشت از باوراین مورد.اومیترسید که ناخواسته خودش را گول زده باشد وبیشترازآنکه بتواندبه این عشق وابسته شود و آنوقت خدامیداند که چه بایدمیکردبا این عشق یکطرفه پس بهتراست خودش رااز این افکاررها کند واین مسئله رادرهمان حد که به آن دلبسته است نگهدارد. الهه امیررا برای دل خودش میخواست.اوبه آینده ای که با امیر باشد هرگز فکر نمیکرد .اودلش امیر رامیخواست سلول سلول وجودش امیرراطلب میکردولی نه عشقی که پایانش به زیریک سقف خلاصه شود. اوهرگز فکرنمیکردکه امیر او را لایق خودش بداندپس بهتراست دل نبنددکه دچارمشکلی شود.الهه درهمان حدراضی بود.اومیخواست این راعشق تا زنده است زنده نگهدارد حتی با این حساب که زندگانیش بی امیرشروع و پایان یابد .گاهی در گذری امیررا میدید . سنگینی نگاه امیررا حتی حس میکرد .ولی به علت همان تفاوتها هرگز نمیتوانست درباورش بگنجد که امیربه اوفکرمیکند . او این نگاه میتواند عشقی را با خود داشته باشد او امیر را لایق دخترهائی بسیار زیباتر و بالاتر از خودش میدید  ضمنا الهه فکر میکرد اگر هم به فرض محال امیربه اوفکر کنداین افکار آخر و عاقبتی برای او و زندگی مشترک با امیر نخواهد داشت او مطمئن بود که  خواهرهایش هرگز موافقت نخواهند کرد که برادرشان و نورچشمشان چنین وصلتی بکند . برای همین دلایل بود که الهه داستان شوریدگیش  را مانند گنجی در سینه اش پنهان میکرد  فصل سی و هفتم

خوب داستان ما از آنجا قطع شد که خبر خواستگاری  امیراز الهه به گوش سرور رسید . وقتی سرور فهمید که دارد مرغ از قفس میپرد و مریم خانم خودش پا پیش میگذارد که الهه را برای امیر خواستگاری کندو ازآنجائیکه سرورامیر را حتی از بچه هایش بیشتر دوست داشت و ضمنا همیشه عاشقهای بی قرار خوب به خودشان دلخوشی میدهند سرور هم  فکر کردبا دسیسه هائی که چیده بود و به الهه عکسهائی نشان داده بود احتمالا الهه هم داستان عکسها را به خانواده اش نشان داده ممکن نیست که با این وصلت موافقت کنند وی بازپیش خودش به این فکر افتاد که شاید هیچکدام ازترفندهایش  چاره سازنشده باشد  و چه بسا که  ممکن است الهه و خانواده اش از چنین لقمه چرب و نرمی نگذرند . لذا دیگر فرصت را از دست نداد و بهتر دید سندی را که به دست آورده با هر ترفندی که هست به مادر الهه برساند .چون میدانست که الهه ممکن نیست با نظر خانواده اش مخالفت کند . از این جهت فرصت را از دست نداد . فردای آن روزعکسها رابه دخترش که همشاگردی خواهرالهه بود داد وبه اوگفت این عکسها را به پری بده و به او بگو که این عکس رابه مادرش هم نشان بدهد وموظب باشد که عکس راحتما بازگرداند. ضمنا نگوید که از کجا این عکسها به دستش رسیده . سرور این حساب راهم کرده بود که اگرماجرای این عکسها برملا شوددیگر حیثیتی برای اونزد خانواده امیرنمیماند و ربابه اولین کسی هست که به اواعتراض خواهد کرد وبهر حال دستش رو میشود واین مسئله کوچکی خصوصا برای خانواده امیرنخواهد بود . خلاصه در حالی که داشت با زندگیش ریسک  بدی میکرد اقدارم به این کاررا تنها راه دورکردن امیرو الهه میدانست اوحالی  داشت که ناخود آگاه به دنبال فرصتی بود تا به آرزویش که نزدیک شدن به امیر بود برسد . حالا در این فکر که سنگ مفت است و گنجشک هم مفت با خود گفت تمام تلاشم را میکنم شاید شانس بیاورم و موفق بشوم اگر هم نشد که باید فکر دیگری بکنم .فردای آن روز فاطمه دختر سرور در زنگ تفریح در حالیکه عکس در دستش بود خود را به پری رساند و خنده کنان گفت پری ببین اینها را میشناسی؟ پری که با این حرف فاطمه مشتاق شده بودعکس راگرفت و با دقت به آن نگاه کرد و سپس در حالیکه چشمانش از تعجب آنچه را که میدید باورنمیکرد گفت .اوا اینکه آقا امیرهمسایه روبروئی ماست.درسته فاطمه ؟ فاطمه گفت چه خوب فهمیدی فکر نمیکردم باین سرعت اورا بشناسی ببین چه حالی دارند میکنند . وسپس به پری گفت .میخواهی این را بهت بدم بمادرت و خواهرهات نشان بدی؟ پری که ازاین پیشنهاد فاطمه کلی خوشحال شده بود گفت آره خیلی جالبه .میدی به من ؟ فاطمه گفت به یک شرط اولا نگی کی بهت این عکس رو داده بعدهم حتما فردا صبح برام پس بیاری.من این عکس رویواشکی از توی کیف مامانم برداشتم . اگر بفهمد پدرمرا درمیاورد . پری که انگارغنیمتی جنگی به دستش افتاده باشد قول داد و قسم خورد که فردا عکس را بیاورد .ضمنا فاطمه گفت پری بشرطی هم میدم که وقتی به اونها نشان دادی برام  بگی مامانت و خواهرهات بعد از دیدن این عکس چی گفتن . چون برای من وتو که خیلی جالب بود. میخوام ببینم اونها هم مثل ما تعجب کردن یا نه. پری با این نظرفاطمه هم موافقت کرد وعکس عصر آن روز دست به دست از مادر به خواهر وسپس به الهه رسید .عشق درهر لباسی خدا میداند که چه کارها را قادر است انجام بدهد . خصوصا وقتی عاشق تمام داشته هایش را به حراج می گذارد

نقشه ای که سرورکشیده بود موبه موتوسط فاطمه دخترش اجرا شد وخانواده ی الهه و خود الهه بی آنکه حتی بدانند از کجا این برنامه طراحی شده و پای چه کسی درمیان است حسابی این عکس افکارشان را بهم ریخت .الهه شبیه این عکس را البته نه همین عکس چرا که سرورباصطلاح عکس راعوض کرده بودکه الهه نفهمد ازکجا دارداین عکسها میاید ولی الهه می باید خیلی احمق میبود اگر متوجه نمیشد. زیرابه نظر او واضح بود که پری این عکسها را از کی گرفته  ولی از آنجا که اصلا به این فکر نمیکرد که سرور چه در سر دارد ونمیدانست ارتباط سرور و ربابه را . مانده بود که چرا در یک فرصت زمانی کوتاه اینطور دارد عکسهای امیر به او نشان داده میشوداز طرفی او هرگز فکر نمیکرد که حتی امیر او را نگاه میکند چه برسد به اینکه به ذهنش خطور کند که همه ی این اتفاقها فقط وفقط به خاطرعشقی هست که امیربه اودارد ودراین میانه سروربود که هیچکس سرازکارش نمیتوانست دربیاورد .بهر حال الهه خیلی خودش را خسته نکرد و همه ی این مسائل را بر مبنای یک اتفاق گذاشت .نتیجه نهائی اینکه ،همان عکس العملی را که سرور میخواست و فکر میکرد با دیدن این عکس از خانواده ی الهه ببیند بعینه دید . مادر الهه با دیدن عکس گفت . من میدانستم مثل روز روشن بودکه این خانواده از چه قماشی هستند لازم به دیدن این عکسها نیست . مگرما کور هستیم اون ازخواهرهای مطلقه این خانواده و اون ازبرادر کوچکشان رضا که هر روز افتضاحی به بار میاورد . حالا هم که امیرخان را پای بساط دیدیم . خودمانیم من فکرنمیکردم امیر از این تیپ و طایقه باشد خیلی با اینها به نظرم فرق داشت ولی خوب بالاخره سریک سفره نشسته اند .با این حرف روبه پری کرد وگفت تو این عکس را ازکجا آوردی ؟ پری هم که دختری بسیار شیطان ورند بود با اون سن کمش آنقدر حرف توی حرف آورد که آخرش به اینجا رسیدکه دست یکی ازبچه ها بودمنم دیدم برای ماهمه جالبه وقتی ازم پرسید تواین عکس تو کسی را میشناسی منهم زرنگی کردم ازش گرفتم تا بیاورم شماهم ببینیدهمین.مرضی مادر الهه بعد از شنیدن حرفهای پری که تقریبا اورا قانع کرده بود گفت راستش منکه سر در نمی آوردم ولی میتوانم حدس بزنم این از کجا اومده . آخه جزسرورکسی با این خانواده آنقدرنزدیک نیست ازطرفی به نظرم این عکس رافاطمه ازمادرش یواشکی آورده مدرسه قصدش هم لابد این نبوده که به پری بده حالا چطوراین همه اتفاقها اینطور راست و ریست شده سردرنمیاوردم ولی از نجا که سرورزن پر حاشیه ای است اگر حدس من درست باشد باید زیرکاسه ی این عکس نشان دادن یک نیم کاسه ای هست . خدامیداند .ولی من مطمئن هستم آفتاب زیرابرپنهان نمی ماند بالاخره یا چیزی نیست واین فقط یک اتفاق است و یا چیزی هست که دیریا زود میفهمیم . ولی راستش من فکر میکنم این شیطنت روباید فاطمه کرده باشد وحسابی ازپری قول گرفته که به ما چیزی نگه . غیر از این نمیتواند راه دیگری باشد .. و بعد در حالیکه آه بلندی میکشید گفت . خدا به خیر بگذراند ما که به کسی کاری نداریم ببین مردم چه کارها که نمیکنند من میدانم که نه امیر و نه خانواده اش ازدرز کردن این عکس خبر ندارند . حالا چطور این عکس به دست فاطمه افتاده و تا خانه ما راه پیدا کرده خدا میداند . ودر حقیقت داستان عکس  به همین جا از نظر خانواده الهه ختم شد . ولی از نظر سرور این  سند خوبی بود که او به آنچه که میخواست رسید . واما این داستان درروح الهه چه آشوبی به پا کرد ؟اوبا دیدن این عکسها بی آنکه کسی در مورد او  حتی حدس بزند ویا بوئی ببرد ا درون شکست .الهه احساس میکرد که تمام آرزوهائی که میتوانست داشته باشد شد حبابی وبه هوارفت. احساس میکرد دیگرحتی با خیال امیرهم نمیتواند خوش باشد . اوبچه نبود میدانست که احتمال وصلت این دوخانواده تقریباممکن نبود ولی با این اتفاق دیگربه کلی امیدی اگردر گوشه ای ازذهنش کور سو میزد و الهه گاهی در خیال خود را به آن دلخوش کرده بود آنهم دیگر نمیتوانست شبهای تنهائی او را که همیشه با فکر امیر بود پر کندهرچند الهه هرگز فکر نمیکرد که روزی درخانه شان راخواهرهای امیر بزنندولی دلش خوش بود. خوش به اینکه کسی را که دوست داردلایق این عشق پاک و مطهرش هست . ولی حالا میدید که دیگربرای برای خودش هم فکرکردن بامیر کاردرستی نیست . او غافل ازاین بود که عشق امیرتارتار وجودش رامانند غده سرطانی پیش رفته ای درچنگال خودگرفته است. او نمیدانست که هیچ سدی جلوی این سیل خروشان را نخواهد گرفت .وشما خواهید دید که هرگز الهه نتوانست دربرابراین عشق مقاومت کند.اومیخواست ولی نتوانست امیرراهرگزوهرگزدرهیچ برهه اززندگیش حتی برای لحظه ای فراموش کند .اوباامیربزرگ شده بوداودر تمام زندگیش جز امیر کسی رانداشت .شب وروزش با فکراو وبا خیال اوبه سرمیشد او تمام خودش را در امیر خلاصه شده میدید. اگر این عشق را ازاو میگرفتند دیگر الهه ای وجود نداشت .فردا صبح پری عکس را صحیح و سالم به دست فاطمه رساند. وقتی فاطمه عکس العمل خانواده ی او را پرسید پری تمام چیزهائی را که در این رابطه دیده و شنیده بود بدون کم و کاست برای فاطمه تعریف کرد . فاطمه اولین سئوالی که از پری کرد این بود که پرسید راستی تو را بخدا پری مرا لو که ندادی ؟ نگفتی که از کی این عکس را گرفته ای؟ پری گفت آنقدر آنها شوکه شده بودند که انگار اصلا یادشان رفته بود بپرسندتازه مادرم یک سئوال کرد ولی من حسابی پیچاندمش ولی خیالت جمع اگر بازهم ازم بپرسند که مطمئن هستم مامانم ول کن نیست و میپرسد من یک جوری از زیر جواب دادن در میرم .حالا تو خودت را ناراحت نکن یک فکری برای این سئوال میکنم . و فاطمه هم با حرفهای پری با خیال راحت بعداز تعطیل شدن مدرسه به محض رسیدن به خانه مادرش را از دلواپسی بیرون آورد . عکس را به او داد فاطمه هم مثل پری امانت دار خوبی بود چون از سیر تا پیاز شنیده هایش را بمادرش منتقل کرد . واین سرور بودکه ازخوشحالی درپوست خودش نمی گنجید وبخودش نویدمیداد که ازاین ببعد هر لحظه باید شاهد عمل کردنقشه ای باشد که اینگونه ماهرانه کشید وبه راحتی هم توسط فاطمه اجرا شد . وبه خیال خودش آب هم ازآب تکان نخورد و هیچکس نفهمید که این برنامه برای چی به دست کی و چرا اجرا شد . در این میان اتفاق دیگری هم افتاد که حتی اگر سرور اینهمه سعی هم برای به نتیجه نرسیدن خواستگاری امیراز الهه نمیکرد این ماجرای جدید میتوانست خیلی کاری تر این ضربه را به آرزوی امیر بزند .  فصل سی و هشتم

همانطورکه قبلا ازخصوصیان واخلاق ومنش رضا برادرامیرگفته بودم اودرست نقطه مقابل امیربود . اوکارهای خلافش در زندگی شخصی اش نمایش کامل داشت وگویا مدتی بوددورازچشم خانواده به یک ازدواج غیراصولی تن داده بودصد البته معلوم بودکه علتش چه میتوانست باشد.ولی انگاراین بشرحیوانی بودکه اصلاح پذیرنبود.زنش با آنکه دختری ازخانوده مرفه بودوبالاجبار به خاطر حیثیت خانوادگی به ازدواج با اوتن داده بودولی ازآنجا که خانواده دار بودجدا از مشکلات اولیه زندگی بسیارروحیه سازش پذیری داشت . ازوقتی هم که بچه اش به دنیا آمده بودسعی کرده بود کاملا زن زندگی ومادری پاک ومنزه باشداین رفتارش نشان میداد که درحقیقت اودخترسربراه و ساده بود که با حیله ونیرنگ رضا به دام افتاده بودورضا هم که خیال میکردمیتواند ازاین سادگی و نا آگاهی او سوء استفاده کندغافل از اینکه خودش به دام افتاده بودوناچاربه ازدواج بااو تن داده بود زیرا خانواده زنش کسانی بودند که او خوابش را هم ندیده بود.بعدازاغفال دخترشان آنچنان طنابی به گردن رضا انداخته بودند که مجبور شد تن به ازدواج دهد.بهر حال با خصوصیاتی که ناهید زن رضا داشت بخیال خودش توانسته بودرضا راتاحدودی به راه بیاورددرحالیکه اشتباه میکردکسیکه به هرزه خوری و خلاف کاری عادت کند خدا هم از آسمان بیاید نمیتواند او را درست کند .درست مقارن با تدارکی که مریم میخواست برای خواستگاری امیر از الهه بچیند خبری دهان به دهان در بین همسایگان پیچید . شاید یادتان باشد که رضا افسر شهربانی بود.درهمین راستا اغلب باافسران درارتباط و دوستی نزدیک ورفت وآمد خانوادگی بود . و بیشتر میهمانیهایشان درحقیقت میهمانی افسران باخانواده هایشان بود . در همین آمد و رفتنها  رضا عاشق زن یکی از افسران مافوق خودش میشود . این زن با داشتن سه بچه آنچنان شیقته رضامیشود که با برنامه ریزی که رضا کرده بود بااو اقدام به فرارمیکند.یک ماهی هم رضا وآن زن غیبشان میزند البته آنها فکر نمیکردند که به این سرعت تشت رسوائیشان به این شکل ازبام می افتد افسرمافوق رضا که حتی ظنش هم به رضا نمیبردمتوحشانه ازهرراهی که میشد به دنبال زنش میگشت. البته برای ناهید زن رضا گم شدن شوهرش  خیلی ضایعه نبوداومدتها بودکه باحس زنانه ای که داشت برضا مشکوک شده بود ولی با صبوری تحمل میکرد زن افسر عالیرتبه که اسمش آذربودواوآنچنان دل رضا رابرده بود که تقریبا ذهن رضارا ازکار انداخته بود. چند روزی که باهم بودند و کمی اتششان سرد شد تازه متوجه شدند که دست به چه کار خطرناکی زده اند.آنوقت بود که رضا تنها و تنهاکاریکه سعی درانجامش میکرد این بود که بهر شکل ممکن این رسوائی راطوری رفع و رجوکند که نه به زندگی خصوصی آذرلطمه بخوردونه به خودش . صدالبته ضربه ای که به رضا میخوردقابل قیاس با ضرروزیان آذر نبود.چون آذرنهایتا از شوهرش جدا میشد ویا بخاطربچه هایش میتوانست شوهرش را راضی کند که سرپوشی برروی خطایش بگذارد. صد البته خیلی از ما شاهد چنین اتفاقاتی درزندگی اطرافیان خودبوده ایم . چه بسا مردها و زنها به خاطرپاچیده نشدن زندگیشان کلاه بی غیرتی راحاضر هستند به سرشان رابگذارد و یا به قولی خودشان را به کوچه علی چپ بزنند وبزندگی مشترکشان همچنان ادامه بدهند. من خودم سراغ داشتم مردی را که بعلت عشقی که به زنش داشت حتی با اینکه پای بچه ای وسط نبوداز گناه سنگین زنش صرفنظرکرد . بهر حال اینها همه مفری بود که میتوانست بر بی آبروئی که آذر به وجود آورد سرپوش بگذارد. واحتمال برگشتن به زندگی سابقش را بدهد.ولی کاررضازاربودازخانه وزندگی که بگذریم با سمتی که شوهرآذر داشت کارش درشهربانی وبا شغلش معلوم نبودچه بشود.لذابعدازچندروزی که گرمای عشق فرو کش کردتازه رضافهمیده بودکه آفتاب زیرابر پنهان نخواهدماند وبالاخره این رسوائی برملا میشود.هنوز یکماه کامل ازغیبتشان نگذشته بودکه معلوم نشد بچه وسیله و با زرنگی چه کسی رازشان مثل توپ توی شهربانی پیچیدوشوهر آذربه سرعت ازمحل اختفای آنهاباخبر شد. و به سر رضا همان آمد که از فکرش خواب وخوراکش مدتی بودکه به مخاطره انداخته بود. شوهرآذرهم قسم یاد کرده بوداگر درغیبت زنش بفهمد که به او خیانتی شده هم او را و هم عامل این رسوائی را به بدترین مجازاتها خواهد رساند از آنجا که عضو ارشد هم بود و دستش به عرب و عجم بند بود این تصمیم برای رضا وآذرممکن نبود که به سادگی حل شدنی باشدمرتضی شوهرآذرباتصمیمی راسخ به سراغ آدرسی که اززنش به اوداده بودند میرود از شانس بدویا خوب آذرزمانی مرتضی به آذردستش میرسد که رضا درکنارآذرنبوده وشوهرآذرکه قادر به کنترل خودش نبوده اسلحه را میکشدودردم به قول خودش وفا میکندوآذر را به سزای عمل خودش میرساند.وفریاد زنان درحالیکه کنترلش کردنش   برای هیچکس امکان پذیر نبوددیوانه واربه دنبال رضا میگردد که موفق به پیدا کردن او نمی شود . و بقیه ماجرا اینکه رضامیدانست که بد جائی این باردستش را دراز کرده وبه این سادگیها نمیتواند ازجزای عملش فرار کند برای همین مدتها گم وگورمیشود وشوهرآذرهم که بعلت عصبانیتی که داشت و با جنونی آنی دست به کشتن همسرش زده بود با آنکه اینکارش نهایتا دفاع ازحیثیتش بود ولی با تمام این هاو حتی با مقام و منصبی  هم که داشت در این زمان به بازداشتگاه جلب میشود .ازآنجائیکه وقتی بد به کسی رومیکند ازدرودیوارهم آواربه سرش میریزد بدبختی بزرگتری هم در این میان اتفاق افتاده بود . ناهید زن رضا که برای دومین بار حامله شده بود پس از شنیدن این خبرها ی غیر مترقبه در آن وضعیت  آنچنان برایش سخت و ناگواربود که منجربه سقط جنینش شد. وحال وروزناهیدهم بعلت این سقط که خصوصا با بهم ریختن حال روحیش همراه بود اصلا به گفته پزشکان معالجش قابل پیش بینی نبودازطرفی اینحال اواوضاع خانواده اش راکه این تنهادخترشان بودآنچنان بهم ریخت که پدرومادرناهید نمی دانستند چه باید بکنند برای همین آنها برای پیدا کردن رضا که دراین زمان فراری بود به خانه امیر آمده بودند تا شاید ردی از رضا پیدا کنند . آنها آنچنان سردرگم بودند که درحقیقت داشتند به در بسته لگد میزدند التماسها و ناله های مادر ناهید هیچ مشکلی از آنان را حل نکرد زیراهیچیک ازاهل خانه ازمخفیگاه رضا خبرنداشتند فقط این آمدنهای آنها وسرو صداها باعث شد داستان رضا با تمام سعی ای که خانواده در پوشاندن آن ازچشم اهل محل کرده بودند مثل  بمب درمحله بپیچید ودیگربقولی فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدانست جریان ازچه قرار است .وحال با این افتضاح حساب کنید که مریم درتدارک خواستگاری برای امیرباشد.هیچ عقل سلیمی چنین چیزی را قبول نمیکند.زیراواضح بود که با این رسوائی وبا شناختی که خانواده گلستانی ازرسم و روش خانواده ی الهه میدانستند هرگز این خواستگاری سرانجام خوبی نداشت. پس بهتر دیدند که مدتی بگذارند تا آبها که از آسیاب افتاد و از طرفی سرانجام کار رضا به نتیجه ای رسید آنوقت آنها بنشینند وروی مسائلی که پیش آمده برنامه ریزی کنند . بعضی اوقات مسائل طوری حل و فصل میشود که انسان اصلا انتظار ندارد. بهمین جهت مریم و ربابه به امیردلداری میدادند که شاید کارها آنچنان خوب پایان یابد که بشود به کار امیر هم به نحو دلخواه سر و سامان داد . در حالیکه با بدی حال ناهید بوی خوشی از این اتفاقات به مشام نمیرسید.شش ماهی از این ماجرا گدشت ، گذشت زمان بهترین مسکن برای بدترین دردهاست .و همین زمان باعث شد که تقریبا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود . این یک امر عادیست که همه میروند دنبال کار و زندگی خودشان . و همین فراموشی هست که متاسفانه نمیگذارد انسانها از کارهای خلاف درس عبرتی بگیرند .شوهر آذر بعلت اینکه به جنون آنی این عمل را انجام داده بود که درهرجامعه ای قابل درک است وضمنا دلایل آنچنان مستدل و کافی برای این حال وروزی بود که اودر آن موقع داشت به سرعت تبرئه شد وبا کمی تغییردر اوضاع کاریش درحقیقت به کارش ادامه داد او سه تا بچه داشت می بایست در نبود مادرشان آنهم به این شکل و با این برچسب نه چندان خوش آیند به وضع آنها سروسامان میداد و این اوضاع هم در تبرئه ی او بی تاثیر نبود . و در حقیقت توانست مرتضی انگ قاتلی را با انگ غیرتمندی عوض کند و اما رضا در یک نشست که درغیبت اودر رده ی بالای شهربانی تشکیل شد اورا از خدمت درشهربانی اخراج کردند.گواینکه هنوز کسی خبری ازاونداشت. گروهی می گفتند به خارج رفته وعده ای هم عقیده داشتند که به جنوب کشور فرار کرده . او میدانست که اگر آفتابی شود نه راه پس دارد ونه راه پیش .اوبا خصوصیات واخلاق ناهید کاملا آشنائی داشت ومطمئن بود دیگرهرگزناهید به زندگی با اورضایت نخواهد داد . تازه کسی نمیدانست که رضا ازبلائی که به سرناهید آمده بودوبا عنایت خداوند جانش ازخطر مرگ رهائی یافته بود خبر دارد یا نه . وشاید نمیدانست درمحل خدمتش هم تنبیه سختی بجزعزل شدنش درکارنامه کاریش برایش تدارک دیده بودند .در خانواده خودش هم که دیگرروئی نداشت البته پدرومادرناهید گفته بودند کسانی رابه شهرهای دورونزدیک فرستاده اندتا اگرخبری از رضاپیدا کردند آنها رادر جریان بگذارندولی بعدها معلوم شد که این کاررانکرده اند فقط برای آرام کردن ناهیدچنین اخباری راپخش کرده اند تا شاید به این وسیله به ناهید امیدبدهند که تقاص تمام رنجهائی را که کشیده ازرضا بگیرند .پدر ناهید به کسی گفته بود که یک نفر برای او خبر آورده که رضا را در شمال کشور دیده ولی هرگز کسی این خبر را تائید نکرده بود و جای مشخصی را هم طرفی که این خبر را به گوش آنها رسانده بودنشانی نداده بود.برای همین اصلا نمیشد جا ومکان رضا راحتی حدس زد . رضا ماری بود که در راههای خلاف افعی شده بود شیطان را هم درس میداد . و در حال حاضر هیچکس نمیتوانست حتی حدس بزند که رضا کجاست.                                                فصل سی و نهم

این اتفاقها همه را ناراحت کرده بود هرکس هر نسبتی که با خانواده امیر داشت ازاین فاجعه متاسف شده بودتنها کسیکه قنددردلش اب میشد سرور بود . اوحالا دیگر مطمئن بود که این وصلت به جائی نخواهدرسید پس درته ذهنش داشت تدارک نزدیک شدن به امیر را بررسی میکرد . اوآنچنان شیفته وواله امیر بود که جانش را نیز در طبق اخلاص میگذاشت . ولی امیر حتی در همین اواخر هم برای اینکه از سرور و کارهایش بسیار رنج میبرد و میدانست یکی از کسانیکه این اخبار مربوط به رضا را پخش میکند همین سرور است بازهم مرتبا به ربابه تاکید میکردکه حضورسروررا حتی برای زمانی بسیار کم هم درمواقعی که او هست منتفی کند امیر میگفت حتی برای زمانی بسیارکم این زن بااین حرکات ورفتاربرای اوقابل تحمل نیست.شاید سرورناخواسته نگاههای مهرطلبانه اش به امیرآنچنان بودکه امیرراآزارمیداد.هرچند باورش حتی برای امیرسخت بود.روی همین تقاضای امیربود که ربابه هم سعی میکرددرزمانی که امیر در خانه است از آمدن سرور بهر بهانه ای که شده جلوگیری کند .

ازاین وقایع سرورکه همیشه گوش به زنگ بودبهترین بهره بردای راکرد وارتباط پیدا کردن با خانواده الهه که صد البته هرگز از آنها روی خوش هم ندیده بود.واین باردخترش که همشادگری پری وملیحه درمدرسه بود رابهانه کردو با دوز و کلک به مرضی خانم مادر الهه نزدیک شد ودرهمین ارتباط متوجه شد که آنها چقدرنسبت به اینگونه مسائلی که اتفاق افتاده حساس بودند.اوبعد از مطمئن شدن از جانب خانواده الهه مانندماری که به گوشه ای چنبره میزند تا زمان مناسب که رسید حمله کند در چمنبره خود منتظر زمان موعود ماند شش ماه زمان زیادی نیست ولی برای امیر که میترسید در این ماجراها دیگردستش به الهه نرسد لحظه به لحظه اش سالی می نمود و برای سرور هم که میخواست آخرین تیر ترکشش را خالی کند بهمچنین .

عجله امیر باعث شد که ربابه به مریم خانم ازطرف امیربگوی اگر دست به کار نشوید مرغ از قفس خواهد پرید و صد البته به خاطر اینکه امیر همیشه رفت و آمدهای خانه الهه را رصد میکرد متوجه رفت و آمد های مشکوکی هم شده بود که صد البته شاخکهایش این بار درست عمل کرده و خبرهای ناخوش آیند را به او رسانده بودند .

بیچاره مریم خانم با این اتفاقها که افتاده بودوبااطلاعاتی که بیش وکم اززندگی خانواده آقای حسینی پدرالهه داشت  مانده بود سرگردان میترسید تیرش به سنگ بخورد و از طرفی با شناختی که از روحیات امیر داشت بیشتر از این میترسید که جواب منفی آنها ضربه ی بدی به امیربزند اوامیررا باندازه جانش دوست داشت.زیرا امیرازهرنظربرادر شایسته ای برای آنها بوددرست نقطه مقابل رضا بوددر حالیکه رضا باعث شده بود که زندگی همه ی آنها درحقیقت بهم بریزدامیر هرگز کاری نکرده بود که سر سوزنی این خواهرها را از خود برنجاند وحالا مریم مانده بودچه باید بکند پس بهتر دید با خود امیر صحبت کند از این رو به امیر گفت بهتر است کمی صبر کنیم درست است که تو لقمه چربی برای خانواده حسینی هستی این را نه من که خواهرت هستم میگویم بلکه همه میدانند که الهه باید خواب چنین شوهری را ببیند ولی درحال حاضرمیترسم با این اتفاقهائی که رضا موجب آن بوده این خانواده را به این وصلت راضی نکند. ولی این حرفها به گوش امیرعاشق که درحال حاضرهم بخودش امید داده بود وازطرفی احساس میکرد نکند پای کس دیگری هم وسط باشد نمیرفت . نهایتا با اصرار امیرخواهرش قول داد که ظرف همین یکی دوروز خودشان را برای خواستگاری از الهه آماده خواهند کرد . و آخرین حرف مریم این بود که ببینیم سرنوشت چه میگوید . اگرقسمت توالهه باشد که کسی نمیتوانددخالت کند اگر هم نباشد که دیگر کاری از دست نه ما بلکه هیچکس بر نمیاید .

 آنروزوقتی ربابه ماموریت گرفت که به اطلاع خانواده الهه برساند که عصرهمانروزمریم خانم ومینابرای امرخیری میخواهند خدمت برسندچون مرضی خانم درمنزل نبوداین خبرراربابه به پری دادوبعد ازآن همه منتظر نشستند تا اعلام آمادگی خانوده الهه را بشنوند .ساعتی نگذشت که قاصد خبر آورد که مرضی خانم منتظر ربابه است تا ببیندحرفشان چیست.وآیا این خبرکه پری میدهد درست است یا نه . ربابه وقتی به مادرالهه گفت که خانواده گلستانی میخواهند الهه خانم رابا هر شرایطی که شما دارید برای امیرخان خواستگاری کنند دود ازسرمرضی بلند شد.متوحشانه پرسید.ربابه چی گفتی؟ خانواده گلستانی گفته که میخواهند بیایند خواستگاری الهه؟ ربابه گفت بله مگر کاربدی کرده اند ؟مرضی گفت نخیر کار بدی که نکرده اند ولی ما الان در شرف تدارک کارهای اولیه ازدواج الهه هستیم . البته قراربودتا کاملامطمئن نشده ایم به کسی خبرندهیم .خوب یک سیب رابالا بندازی صدتاچرخ میخوره تا بیادزمین.ماهم دختر داریم دلمان نمیخواهد هرروزسر زبانها بیفتند برای همین گذاشتیم تا کاربه یک سامانی برسدبعد عنوان کنیم . برو به آنها سلام برسان و بگو متاسفانه دیر خبر شدید .

صد البته که تمام حرفهای مرضی خانم دورازحقیقت بود.گواینکه برای الهه چند روز پیش خواستگاری آمده بود ولی الهه کلی عیب و ایرادمثل همیشه گرفته بود که این بارلهجه داشتن وقد کوتاه آقا داماد حرف اساسی الهه بود. هرچند این بار خواستگار شغل و حرفه ی خوب ودهان پرکنی هم داشت ولی برای الهه هیچ چیزنمیتوانست جای امیررادردلش بگیرد. او حتی خودش هم نمیدانست چرا هیچکس به دلش نمی نشیند .نمیدانست چرا دلش راضی نمیشود که تصویر کسی رادر ذهنش بنشاند . او عاشقی بود که میترسید عاشق باشد. برایش عشق یک امر ممنوعه بود آنهم عشق به کسی مثل امیر.امیر رابا تار تار وجودش میپرستید . ولی حتی خودش هم باور نداشت که دیوانه اوست . ناخواسته به او فکر میکرد بی آنکه بداند چرا هرکس که می آمد او را با امیر مقایسه میکرد و صد البته که همه در این آزمون همیشه مردود بودند.امیر درجائی ازقلب الهه خانه داشت که هیچکس یارای مقابله با او را نداشت . همه اینها در باطن الهه بود الهه ای که چنین احساساتی را در خودش سراغ نداشت . او فقط میدانست که مشتاق دیدن امیر است هر بار او را در هرکجا میدید قلبش به طپش می افتاد تنش داغ میشد. و او همه ی اینها را به حساب حجب و حیائی میگذاشت که از بچگی خانواده اش در او نهادینه کرده بودند روزبعد جواب مادرالهه به خانواده ی مشتاق رسیدکه الهه قصدشوهرکردن ندارد ودرحقیقت این خواستگاری هم مثل تمام خواستگاران الهه تا اینجا به خواسته ی الهه  ختم به خیر شد.

مادرالهه هرگزخواب چنین پیشنهادی راازطرف خانوده ی امیرنمیدید راستش دست وپایش راهم کمی گم کرده بودمیدانست این خانواده راازسرواکردن خیلی ساده نیست.ولی چون ازعاشقی امیروسوزی که به جانش بودخبر نداشت خیلی خود را نباخت .وبه نظرش رسید که این تصمیمی هست که خواهرهای امیر گرفته اند .او بعد از اینکه از ازدواج قریب الوقوع الهه خبر میداد برای آنکه درِ این تقاضا رابرای همیشه ببنددبه ربابه گفت اصلا ازاین بابت هم که بگذریم نه ما تکه آنها هستیم و نه آنها به ما میخورند بهتر است در همین حد همسایگی باشیم . این حرف آخر مرضی خانم وقتی از دهان ربابه به گوش خانواده امیر رسید درنظرآنها توهین تلقی شد پس زدن این خواسته آنهم به این سرعت و بی آنکه حتی این خواسته به گوش الهه رسیده باشد(چون در آن ساعت روز الهه سر کار بود ) بدینگونه بازتاب داشت آنچنان برایشان سخت بود که تحملش برای امیرِ دلداده فقط راحت مینمود . این را هم اضافه کنم که ربابه قبل از اینکه این خبر را به مریم خانم و مینا بدهد با زرنگی و گوش به زنگی که سرور داشت تا ربابه آن روز از خانه الهه بیرون آمد او ربابه را مورد مواخذه قرارد داده بودوبه حساب خودش بهترین راه را انتخاب کرد او زن زرنگی بود که عاشقی هم دیوانه اش کرده بود بهمین جهت به سرعت راه را برای برهم زدن بیشتراین آتش مناسب میدید . لذا سعی کرد از علاقه ای که میدانست ربابه به خانواده گلستانی خصوصا به امیردارد با تردستی به او گفت  ببین تو الان باید کاری کنی که خانواده امیر آتشی شوند و انتقام این رد کردن را بگیرند . زیرااگراین حرف بگوش اهالی برسدآبرویتان میرودودرهیچ خانه دیگری راهم نمیتوانیدبزنیدبهتراست گربه رادم حجله بکشی و کاری  کنی که آنهاحساب خانواده حسینی راکف دستشان بگذارندمن میدانم که برای الهه خواستگاری درحال حاضرنیست چون اگر بود فاطمه ازپری میشنیدوبرای من میگفت درحقتیقت مرضی شمارادست بسر کرده و جریان ازدواج هم یک جواب سربالا بوده.خلاصه آنقدر به گوش ربابه بیچاره که امیررا مثل بچه اش دوست داردخوند که ربابه را پاک بهم ریخت . اولین کسیکه دیوانه وار منتطر بود که ربابه خبررا بیاورد کسی نبودجز امیر . ولی ربابه وقتی از خانواده الهه امده بود کلی توی کوچه مشغول سئوال و جواب با سرور بود برای همین مدتی طول کشید تابه خانه امدوقتی ربابه از در وارد شد امیر که لحظه شماری میکرد وقتی چشمش به ربابه افتاد از سیر تا پیاز موضوع را از حال وروزظاهرربابه خواند ودر حالیکه در یک آن صورتش مثل آتش شده بود با چشمانی که ناباورانه به ربابه دوخته شده بود گفت .خوب دیدی گفتم مرغ از قفس خواهد پرید ؟ درست بود ؟ و بی آنکه منتظر جواب ربابه شود به اتاق خودش رفت و در را بست ربابه هم طبق تعلیمی که ازسرورگرفته بود وخودش هم خیلی از اینکه تیرشان به سنگ خورده از نظر روحی داغون بود در حقیقت برای خانواده ی حسینی سنگ تمام گذاشت وموقع رساندن خبربه خانمش آنقدرآب و روغنش را زیاد کرده بود و رفتار مرضی خانم راآنچنان توهین آمیربه گوش آنهارساند که ناخود آگاه آنها احساس کردند که بایداین خانواده را سر جایشان بنشانند . ولی نه راهی بلدبودند ونه ارتباطی با خانواده الهه داشتند .بهر حال آتشی افروخته شده بود که درست مطابق خواسته ی سرور بود . این آتش آنچنان روح و روان این خانواده را بهمریخت که حاضر بودند به هرکاری دست بزنند تا این لکه را باصطلاح از دامنشان پاک کنند.و سرور به این وسیله اولین تخم کینه را در بین این دو خانواده بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند کاشت . فصل چهلم

جواب منفی خانواده حسینی باتحریکاتی که سرورربابه راکرده بود واوهم عینا ازراه دلسوزی آتشی راکه نباید به تن امیر انداخت واین حرفها کارخودش راکه وبه جای اینکه امیرراازصرافت این فکربیندارد.اورا برای رسیدن به این آرزو جری تر کرد .وازاو که پسری ساده و بی آلایش بود مردی ساخت که قدم در راهی میخواست بگذرد که خبری از ناکامی و شکست در آن نباشد او میخواست در این مبارزه تاهرجا که لازم باشد پیش برود.اولین باری بود که امیرمیخواست در راه بدست آوردن خواسته اش عقب نشینی نکند . او حتی ازغرورش نیزدراین راه خبری نبود.بی آنکه با کسی مشورت کند تصمیم گرفت یکباربرای همیشه آنچه راکه میخواهد بی کمک کسی بهرقیمتی که شده به دست بیاورد.

در نشستهای خانواده اش میدید که چطورآنها ازجواب منفی خانواده الهه عصبی وناراحت هستند این جواب بیشترازآنکه آنها را نگران زندگی آینده ی امیربکند به این اعتراض داشتند که چرااصلا چنین اقدامی را خصوصا درزمانی که رضاچنان دسته گلی را به آب داده کرده اند . در بین حرفهایشان بیشتر به این استناد میکردند که خوب مردم حق دارند با این گندی که رضا زده میترسند دخترشان را به خانه ای بفرستندکه چنین آدمی توی آن پرورش یافته ولی دراصل این رامیگفتند که خودشان راآدمهای منصفی قلمداد کنند ولی به نظر آنها آنقدرامیربه الهه وخانواده اش سربود که این مسئله خیلی مهمی نبایدمیبود. ولی حرف آخرشان این بود که تغاری شکسته و ماستی ریخته.دیگر کاری نمیشد کردیعنی خیلی دردلشان بودکه حساب این توهین را آنطور که شاید و باید نشان خانواده ی حسینی بدهند آنها درواقع احساس میکردند که دراین رابطه دست ردزدن به سینه ی امیر با این خانواده و شرایطی که به خانواده الهه بسیار ارجح بودند خصوصا اگر این خبردرزهم بکندکه صد البته بعیدهم به نظرنمیرسید لطمه ی شدیدی خورده اند  ولی خوب راهی نداشتند و کاری هم ازدستشان برنمی آمد تنها توصیه آنها بامیراین بودکه فکر الهه راازسربه درکند.آنها نمیدانستند ه امیر سلول سلوش به الهه فکر میکند. نمیدانستند امیرسالهاست خواب الهه را میبیند.وجزالهه بهیچ زن و یا دختری فکر نکرده آنها نمی دانستند که عشقی که به سرامیر است تارتاروجودش را تسخیر کرده و چشمهای امیر در تمام لحظات به دنبال الهه بوده وهمین نادانسته های آنها بود که کار منصرف کردن امیرراازخیال این خواستگاری ونهایتا الهه راحت کرده بودهمین نادانسته هابودکه آنهابرای امیربآسانی راه چاره انتخاب میکردند حتی وقتی ربابه به مریم خانم گفت که امیر عاشق الهه است او گفت مهم نیست مدتی او را به خارج میفرستیم . خدا را شکر آنجا هم پایگاه محکمی داریم میرود و حال و هوایش عوض میشود ما هم فرصت داریم خیلی بهتر از الهه را ازهرنظر برایش پیدا کنیم .جوان است و این چیزها را نمیداند چشم باز کرده الهه را دیده . شرایط هم مناسب بوده و او درگیر شده . خودم میدانم چگونه او را از این برزخ نجات دهم . مریم خانم نمیدانست عشق یعنی چه. حد اقل نمیدانست این عشقی که در دل امیر است از چه جنس عشقیست.

گاه پیش میایدکه وقتی انسان رااز کاری نهی میکنندمشتاقتر میشوداحساس میکنداین حقی بوده که ازاوگرفته اند . تازه به فکر پافشاری درآن کارمی افتد.به قولی لج میکند ودراین لجبازی گاه آنقدرزیاده روی میکند که گره ای راکه میشودبا دست بازکرد با دندان میخواهد باز کند که صد البته باز نخواهد شد که هیچ هزاران مشکلی که نمیباید اتفاق بیفتند به وقوع میپیوندد.

امیردرحال حاضرچنین حال وروزی راداشت. حالا نه تنهاعاشق بودکه احساس میکرد بغرورش لطمه خورده .و از طرفی احساس اینکه این دست ردی که به سینه اش خورده عاقبتی دارد که اوحتی ازفکرکردنش هم وحشت داشت.او در این ساعات احساس می کرد که خیلی دیرودرشرایطی نامناسب به این کارمبادرت کرده. گاه شانس بدخودش رالعنت میکرد وترس اینکه حرفهای مادر الهه درست بوده (درحالیکه همانطورکه سرورربابه راشارژ کرده بودوگفته بود الهه اصلا خواستگاری ندارد اگر داشت دختر من از زبان خواهر الهه حتمامی شنید وبرای من خبرش رامیاوردآنها در حقیقت با این حرف میخواهند جواب سربالا بدهندهمه این حرفها راربابه به گوش خانواده امیروخودامیررسانده بود) ولی ته دل امیروحشتی بودکه ناشی ازعشقی بودکه اودرگیرش بودویا ازاینها گذشته امیر میخواست خودش رااثبات کندواین حس بسی ازعشقی که درسرداشت درآن زمان خطرناکتربود.آنهم برای امیری که هرگزدر زندگیش با اینگونه مسائل دست به گریبان نبود.چه بسا که فکرمیکرد کاش رضا دم دستش بودوبه اوراهنمائی میکرد. زیرارضاختم تمام کارهای خلاف و بیراهه رفتنها بود دراین مشکلی که اکنون زندگی امیررا تحت الشعاع قرارداده وجود رضا کیمیائی بود که از دسترس امیر خارج بود  اصولاوقتی کاری نخواهد جورشودشرایطش خواسته ناخواسته جورمیشود گویازندگی امیردراین زمان نمیخواست بمیل او پیش برود . بهرحال امیرازآن لحظه تنها وتنها فکرش این بود که این باردراین خواسته که داشت جسم و جانش رامیسوزاند موفق شود .اولین قدمی که امیربرداشت این بودکه گستاخانه جلوی مرضی خانم رابگیرد بنظرش این بهترین وسهلترین راه بود.خیلی هم ساده است که انسان فکر کند این مادر است که بیشترین نفوذ را روی دخترش دارد . امیر فکر کرداگر بتواند مرضی خانم را رام کند و از او جواب مثبت رابگیرد کار تمام است . پس بی آنکه بهیچ کس در این باره چیزی بگوید و راهنمائی بخواهد مدتی با خودش تمرین کرد او میخواست با حساب و کتاب وارد این کار زار شود .چه ساعتها در خلوت خودش صحنه ی رویاروئی با مرضی خانم را مجسم کرده بود . اوایل کمی وحشت وشک ودودلی داشت ولی آنقدردر این بازی که شروع کرده بود تمرین کرد که باصطلاح کم کم ترسش ریخت . و هربار بیشتروبیشتردر تصمیمش پابرجا تر میشد . او میگفت باید تا زودتر است کاری بکند و از ترس اینکه اگر دیر بجنبد ممکن است دیگر دستش به جائی بند نباشد او را به وحشت می انداخت .

پس اول بایددریک جای مناسب ودرزمان درست مرضی خانم راگیربیاورد.اینکارمدت زیادی راطلب میکردولی ازآنجا که امیرنمی خواست زمان راازدست بدهد و کاری را که میخواست انجام بدهد آنقدر به تعویق بیندارد که خلاصه کارازکارگذشته باشد حتی از یک لحظه کوتاه هم گذشت نمی کرد او میدانست که مسئله ازدواج الهه فقط و فقط بهانه بود چون او کسی بود که آمد و رفتهای آن خانه را زیرنظرداشت امکان نداشت چنین اتفاقی افتاده باشد واومتوجه نشده باشد ازاین مورد دلش قرص بود .زمان زیادی طول نکشید که این فرصت را امیربه دست آورد. وقتی مادرالهه صبح برای خرید از خانه بیرون آمد امیر هم که خودرا آماده کرده بود با فاصله کمی بدنبال اوروان شد.وقتی کاملا ازخانه ومحیط آشنا دور شدند خودرابه اورساند.مرضی که ازدیدن امیرتعجب کرده بود اول به حساب اینکه اتفاقی هست بااواحوالپرسی کردووقتی امیراز او خواهش کرد که به حرفهایش گوش کند تازه مرضی متوجه شد که این برخورد اتفاقی نبوده .در حالیکه دست و پایش را گم کرده بود گفت امیرخان مگر اتفاقی افتاده نگرانم کردید .

امیرگفت نه خانم حسینی فقط خواستم بپرسم اولاچرا جواب منفی دادید وبعد بگویم که من باهرشرایطی که شمارا راضی کندچشم بسته موافقم .ولی خواهشم اینست که بی هیچ ملاحظه ای جوابم رابدهید.زیراجواب شماتعیین کننده زندگی منست.من جسارت نباشد میخواهم شمارا مثل مادرم بدانم ودرددلم راکه برای هیچ احدی نگفته ام به شما ابراز کنم .من سالهاست که با شما همسایه هستم .با آنکه الهه را از جان خودم بیشتر دوست دارم تا حال حتی یک نگاه گستاخانه به اونکرده ام .من الهه راخوب میشناسم او تنها کسی هست که میتواند زندگی مرانجات دهد. من حاضرم ازهستی ام برایش بگذرم.پس خواهشم اینست که بگوئید چه کنم تارضایت شماجلب شودضمن اینکه میدانم مسئله ازدواج الهه کاملا سنگی بوده که شماسرراه ما انداخته اید.من بچه نیستم که گول این حرفها رابخورم. برای همین مطمئن هستم که مسئله ای مهمتردراین بین هست اگرشماواقعیت رابمن بگوئید هر موردی که باشد حاضرم شما را راضی به این کار بکنم .

مرضی که تازه توانسته بودازشوکی که به او وارد شده بود خلاص شود .درحالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کند و کاری نکند که بعدها درهمسایگی مشکلی برایش به وجود بیایدبا کمی مکث گفت                                                    فصل چهل و یکم

ببینیدامیر خان ما با شما از هیچ نظرهم آهنگ نیستیم .راستش همیشه گفته اند و خیلی هم در تجربه درست در آمده که جنگ اول به از صلح آخراست .این خواسته شما زندگی یک عمراست . با عشق و عاشقی نمیشود زندگی را پایه گذاشت . در شرایطی که شما زندگی میکنید با شرایطی که ما هستیم 180درجه متفاوت است . خودمان را که نباید گول بزنیم نه شما و نه ما . من با این چشمهای کوچکم چیزهای زیادی دیده ام که شماهرگز باورتان نمیشود . شما جوان و کم تجربه هستید آنچه شما در آینه میبینید من در خشت خام میبینم از وقتی از طرف شما این پیشنهاد به ما شد و من با آقا محمود هم در میان گذاشتم خیلی فکر کردم اصلا به این نتیجه رسیدم که خوب شمادر گیراحساسات هستید ونمیدانید دراطرافتان چه میگذردمریم خانم که خودش یک زن باتجربه و از منهم جهاندیده تر است مانده ام چرابه شما نگفت که این پایه واساس ریختن برای یک زندگی اصلاعاقلانه نیست .بهیچ عنوان باندازه سر سوزنی ما راضی به اینکار نخواهیم شدباهرامکانی که شما بدهید وهرتعهدی که بدهیداین عمل یک کار خطرناک هم برای شماست و هم برای الهه . ما بچه نیستیم که به قاقالی لی دلمان راخوش کنیم .پس بهتر است شماخیال الهه را از سر به در کنید . شما به مسیر خودتان بروید و از قشر خودتان همسرانتخاب کنید وما هم با خانواده ای وصلت خواهیم کردکه به خودمان بخورند .نه پائین تر و نه بالاتر که هرکدام مشکل خودش را دربرخواهد داشت .این راهی که شما انتخاب کرده اید وبه خیال ورویای خودتان بسیار راه درستی هست به نظر من به ترکستان است نه من نه پدر و برادران الهه و نه خودش هیچکدام به این وصلت خوشبین نیستیم . امیر گفت ولی من هرچه فکر میکنم احساس میکنم شما پیش پای من سنگ انداختید حرفهای شما اصلامرا قانع نمیکند شما فرض کن من پسر شما هستم . خودم را هر طور شما بخواهید درشرایط شما قرارمیدهم . با هر خواسته ای که شما داشته باشید موافقم . چرا باید هنوز هم جوابم منفی باشد؟ مگر معتقد به این نیستید که انسانها قابل عوض شدن هستند.؟من به شما قول میدهم وقسم میخورم که هرتعهدی راکه میدهم تا آخرعمربر آن استوار باشم . ببنید من بچه که نیستم ضمن اینکه سالهاست که باشما همسایه هستم مدتهاست که به این امسئله فکر کرده ام . الهه خانم را حسابی زیر نظر داشتم .باورکنیدالان هم که دارم بار شما حرف میزنم تصور میکنم این من نیستم . شما هم فکر میکنم در اینمدت که با ما همسایه بودید حداقل مرا شناخته اید .شما دخترتان رامیخواهید به من بسپارید نه به خانواده ی من و شرایطی که من و شما داریم . خوب معلوم است دونفرکه باهم ازدواج میکنند قریب به یقین اکثر از یک قشر نیستند بالاخره فرقهائی با هم با هم دارند شما باید مرا شناخته باشید اگر با دیدی که دراین مدت طولانی داشتید عیبی درمن دیده ایدگذشته ازتقاضایم به من بگوئید خوشحال میشوم گفتم که شما را من مادر خودم میدانم که درآنصورت هم ازشما سپاسگزارمیشوم وهم خودم رااصلاح میکنم ولی اگراستناد براه و روش زندگی  و تفاوتها مد نظرتان هست که فکرمیکنم همانطورکه گفتم سنگ پیش پایم می اندازید مرضی گفت هرکس زندگی رااز دیدگاه خودش بررسی میکندو تصمیم میگیرد .نظر ما اینست که اولین شرط تداوم یک زندگی اینست که دونفرازنظر طبقه به هم جورباشندمنظور من این نیست که شما و یا مابا هم ازنظر افتصادی و نظیر آن هم طبقه نیستیم بالاخره به قول خودتان ما سالهاست با هم زندگی میکنیم دریافت ما اینست که برای در کنار هم بودن و خوشبخت شدن این ازدواج اصلا مناسب نیست شما جوان هستید من به شما حق میدهم که اینگونه احساسات داشته باشیدحالا یا به الهه و یا کس دیگری ولی من با دیدگاهی که دارم این وصلت را نه به صلاح شما میدانم و نه الهه و نه خانواده هایمان ضمن اینکه میدانم مریم خانم هم با اصرار شما تن به این تقاضا داده . نهایتا با ید بگویم که شما در خواب و خیال دارید زندگی میکنید ولی ازدواج خواب وخیال نیست.پس بهتراست شمابراه خودتان وماهم براه خودمان برویم پافشاری شماهیچ مشکلی راحل نمیکند وپیش از آنکه دیگر به امیراجازه حرف زدن بدهد بطوری که امیرهم متوجه باشد راهش راگرفت و رفت .اینگونه عکس العمل مرضی خانم جائی برای اصرار نگذاشت . کاخ آرزوهای امیر فرو ریخت .

بعدازاین دیدارامیربه خانه آمد او بی آنکه به کسی چیزی دراین رابطه بگوید ودر حالیکه رفتار مادر الهه را دقیقا توهینی به خودش و خانواده اش تلقی کرده بود نه تنها استدال مادر الهه را اصلا منطقی نمیدید و هرچه هم با خودش فکر میکرد احساس میکرد تنها و تنها این سنگی که جلوی پایش انداخته شده چیزی نیست جزرفتار رضا و اتفاقاتی که هنوز هم در گرما گرمش بودندهست . از امیر ساکت و محجوب فردی مصمم وزخم خورده به جای ماند وحتی اودرتصمیمی که گرفته بود جری ترشد. گویا میخواست حتی به قیمت بسیار سنگینی این وصلت رابه انجام برساند.حالا زمان آن رسیده بودکه دیگرعشق الهه به زهری کشنده آلوده شده بود . امیر احساس میکرد در این گفتگو تمام هستی اش بد جور به باد رفته . او عاشقی بود که نمیخواست باور کند که کسی میتواند سد راه او شود . در حقیقت او حالا ماری زخمی شده بود و ماری که بار عشقی بزرگ را به دوش میکشید . که صد البته توانش را نداشت .

دوسه روزی ازاین ماجراگذشت امیر تمام ساعات ذهنش پربود از اینکه ازچه راهی میتواندبه هدفش برسد حالادیگر دوتا منظور اورا در انتخاب این راه تحریک میکرداول عشق الهه وبعد شکست مرضی خانم.پس بعد از کلی فکروبالا وپائین کردن همه ی جوانب بهتر دیدکه دراین راه ازکسی که بتواند کارسازباشد کمک بگیرد وکی میتوانست دلسوزتروبهترودوراندیش تر از مریم ؟ پس دست به دامان مریم شد . آنشب وقتی مریم برای دیدارمثل  همیشه به خانه آمد امیرزمان را بهتر از این ندید که با او دردش را در میان بگذارد .پس ازکمی مقدمه چینی بخواهرش گفت مریم میشود خواهش کنم توبروی وبا مادر الهه صحبت کنی؟ شایدآنها منتظرهستند که ما روی این مسئله خیلی پافشاری بکنیم من حس میکنم نکندخانواده ی الهه ازاینکه ما ربابه را برای اطلاع آنها فرستادیم بهشان بر خورده باشد چه اشکالی دارد که تو قدم جلو بگذاری شاید اولا بدانند که ما مصمم هستیم خصوصا تو که خواهر بزرگ و جای مادر من هستی و دیگر اینکه توی رودربایست بمانند واجازه دهند لااقل من با الهه روبرو شوم . تازه این توهم که با فرستادن ربابه ما به آنها توهینی کرده ایم هم مشکلش حل شود . من فکر میکنم تو بعنوان خواهر بزرگ من این گذشت را خواهی کرد . من بی الهه زندگی برایم ممکن نیست . تاحالا سنگ بردلم گذاشتم وهرگزعنوان نکردم ولی حالا که تومیتوانی سنگ صبورم باشی به توالتماس میکنم .حرفهای امیر آنچنان از ته دلش بود که سنگ را آب میکرد ولی گویا هنوز نتوانسته بود دل خواهرش را نرم کند . وقتی مریم باشنیدن تمام حرفهای امیرتقریبا روی خوشی به او نشان نداد.امیر ملتمسانه به اوگفت . ببین تو میدانی من چه جور آدمی هستم تو مرا میشناسی که تا کارد به استخوانم نرسد اینگونه ازتو خواهش نمیکنم اصلااین مسئله رااگر خودم میتوانستم حل میکردم ولی سعی ام را کردم.مریم پرسید مثلا چه کردی توکه نشسته ای و داری از دور دستور میدهی که ما برویم و بیائیم و لقمه کنیم و در دهانت بگذاریم تو از روز اول همینطور بودی از بس ما تورا دوست داشتیم وبرای ما وپدر و مادرمان یکی یکدانه بودی و عزیز دردانه هنوز میخواهی ما را واسطه کنی. درست فکر کردی باید خودت وارد عمل شوی . بنظرم متوجه شده ای که حالا دیگر آن پسر بچه ی ناز نازی نیستی مرد شدی . خوب مگر چه کردی که حالا بقیه اش را از من طلب میکنی؟

امیردرحالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت مریم اشتباه میکنی من این بارخواستم خودم این سنگ را از جلوی پایم بردارم . رفتم و چندروز پیش با مادر الهه صحبت کردم البته نه در خانه شان بلکه دور از چشم همه موقعی که مرضی خانم برای خرید میرفت او را تنها گیرآوردم وحسابی باهاش حرف زدم کلی هم التماس کردم ومتعهد به تمام شرایطشان هم بودم ولی جواب او سربالا بود . همه اش فاصله ی فرهنگی و چیزهای دیگر را بهانه قرار میداد مریم او اصلا الهه را در جریان نگذاشته از کجا معلوم اگر به الهه میگفتند او خودش راضی می شد.مرضی خانم گفت نه من ونه پدروبرادرانش راضی هستیم.خوب اینکه نشدحرف مگرالهه خودش آدم نیست بهر حال هرچه گفتم وگفتم بگوشش نرفت ولی من فکرمیکنم بادرایتی که توداری میدانم آاوهم ترا قبول دارد اگر کمی برای من میخواهی مادری کنی حالاموقعش هست. البته نمیدانم چه راهی راانتخاب میکنی ولی چشم من به دست وکار توست زندگی آینده من بی الهه یک مرگ تدریجی هست . خیال نکن دارم جوانی میکنم من دیگر آنقدر بزرگ شده ام که عشق را از خیلی چیزهای دیگر تشخیص دهم .

خلاصه آنقدر امیر گفت وگفت وپافشاری کرد  و با دلایلی که آورد و خواهش و تمنائی که کردنظر مریم را هم برگرداند ووقتی مریم دیگرراه گریزی نداشت رو کرد به اوو گفت ببین امیر من این بار میخواهم با طناب پوسیده تو به ته این چاه بروم از الان به تو بگویم که خیلی امیدوار نباش. اگر تو بامرضی خانم حرف نزده بودی من میگفتم ممکن است بشود کاری کرد ولی باحرفهای توکه از ته دلت بااو زدی واوباهمه ی این حرفها قانع نشد فکرنمیکنم حرفهای من تاثیری داشته باشد ولی با همه ی این تصوراتی که دارم به خاطر تو این کار را میکنم . نکند بعدها تو مرا مقصر بدانی و فکر کنی که من در مورد تو کوتاهی کردم . باشد میروم به خانه شان و با خانم حسینی حرف میزنم . تو فقط بشین و دعا کن .    فصل چهل و دوم

فردای آن روز مریم در زمانی که مناسب که میدانست جز مرضی خانم و پسر کوچکش کسی در منزل آنها نیست به دیدن او رفت . مرضی که با باز کردن درودیدن مریم خانم وباحساب دیداردیروزش باامیر متوجه شد این ملاقات ازکجا آب میخوردخیلی تعجب نکرد  اوباروئی بازازمریم خانم استقبال کردواورابداخل منزل دعوت کرد.مریم خانم همیشه مورداحترام مرضی بود.زیرا اززمانی که پدر و مادرامیرزنده بودنداین دوخانواده همیشه رابطه خوبی با هم داشتند ومریم خانم ازهمانوقتها رفتاری مهربانانه با این خانواده خصوصا با مرضی داشت ضمن اینکه بزرگتر از او هم بود و بهمین جهت و طبق رسم و رسوم آنزمان که برای بزرگترها احترام خاصی قائل بودند مرضی ازاین نظرهم بمریم خانم نظرخاصی داشت .درحقیقت بعدازفوت پدرو مادر امیرهم او را بزرگتر این خانواده میدانست ضمن اینکه مریم خانم آنقدرمتین وموقربود که ناخودآگاه همه را وادار به احترام میکرد و مرضی هم از این قاعده مستثنی نبود.دعوت مریم به خانه از دید امیردور نماند زیرا اواز پنجره مشرف بخانه ی الهه این دیدار را زیر نظر داشت .مریم خانم بعد از کمی مقدمه چینی که دراینکار بسیار هم استاد بود به مادر الهه گفت .مرضی جان تو میدانی که من هیچوقت بی جهت و برای منافعم حرف نمیزنم ضمنا کاری را که میخواهم انجام بدهم درست در باره اش فکر میکنم و میدانم حرفی و یا تقاضائی که امروز میکنم تا عمر دارم باید پاسخگوی آن باشم . البته نه تنها پاسخگوی شما که باید به خودم هم جواب پس بدهم من در این حرفهائی که الان میخواهم به شما بزنم خودم را متعهد میبینم . و میدانم چقدراین مسائل مهم است راستش نمیدانم از کجا باید شروع کنم . شما و من هردو امیر را از کوچکی میشناختیم در حقیقت توی دامن مابزرگ شده میدانید که اوزمین تا آسمان بارضا فرق دارد.بخدا تعریف نمیکنم من اگر رضا میخواست چنین پادرمیانی رابرایش بکنم اگرمیمردم هم پاجلونمی گذاشتم ولی به امیر ازهرجهت ایمان دارم میدانم که شماحرفهای مرا میفهمید.و متوجه میشوید که تعریف نمیکنم بلکه دارم کاملا از واقعیات حرف میزنم . امیر دارد دیوانه میشود  او واقعا الهه جان را دوست دارد باور کنید که منهم الهه را مثل دخترخودم دوست دارم درست مثل امیرازکوچکیش.  او عزیزنه تنها من که اگر خاطرتان باشد پدر و مادرماهم علاقه عجیبی به خانواده شما خصوصا به الهه خانم داشت . بعید نیست اگر بگویم  که ما هم به الهه مثل همه ی دخترها نگاه نمیکنیم . خوب بعد ای زاینهمه سال میشود گفت یک وابستگی هم به هم داریم . این از نظر شخص من به شما و خانواده تان و الهه خانم . صد البته من اعتفاد دارم که در هر وصلتی اول خانواده مطرح است کل ما در این مدت طولانی از چشممان بدی دیدیم و از شما ندیدیم اگر بگویم که شما تنها خانواده ای هستید که ما از هرجهت افتخار میکنیم که باشما فوم و خویش شویم دروغ نگفته ام از طرف دیگر از قدیم گفته این مادر را ببین و دختر را بگیر . این حرفها شاید اگر کسی مرا نمیشناخت به حسابهای خوبی نمیگذاشت ولی از آنجا که شما مرا و خانواده ما را میشناسید و من میدانم نظرتان چیست به زبان میاورم . خوب از این دو جنبه که ما جدا از هر پیشنهادی که میخواهم بدهم شما برای ما خاص هستید .ولی حرفی که میخواهم بزنم اینست که  برادر من واقعا عاشق الهه خانم  است .با این حساب که دیگر او بچه نیست و به من هم گفته که سالهاست باین منظور الهه را زیر نظر دارد و از همه جهت به این پیشنهاد فکر کرده از من خواسته که خدمت شما برسم .همانطور که گفتم من تضمین میکنم که او واقعا پسر شایسته ای هست و لیاقت همسری الهه را دارد . نمیدانم چرا شما به ما جواب رد داده این این را هم بگویم که اگر شما راضی به این ازدواج شوید اولین کاریکه به شما قول میدهم انجام دهیم اینست که برای امیر خانه و زندگی کاملا مستقل میگیریم . و هرچه شما بخواهید ما متعهد میشویم . فقط بگوئید باتمام این حرفها آیا بازهم جوابتان منفی هست ؟ حالا من منتظرم که جواب شما را بشنوم ازدیروزتا حالا امیرحال و روزش بهمریخته  بد جوری داره از خودش انتقام میگیره . به من گفت زندگی من بی الهه امکان پذیر نیست ضمن اینکه ما میدانیم شما به الهه خانم هم هنوز نگفته اید . آیا موردی هست که ما خبر نداریم . این جوانها اگر میشود در زیر یک سقف خوشبخت شوند آیا عاقلانه است که به دلایلی که احتمالا فقط احساسی برخورد شده آنها را از این امکانات به بهره کنیم؟ خواهش میکنم به من جوابی بدهید که قابل قبول باشد و من بتوانم اکر جوابتان باز هم منفی هست امیر را راضی کنم قول هم میدهم که هرگز مزاحم شما نشویم .

مرضی گفت . مریم خانم ما نباید خودمان را گول بزنیم اولا الهه در حال حاضر آمادگی ازدواج ندارد .خودتان شاهد هستید که تا حال چندین نفرحتی ازفامیل دور و نزدیک که اکثرا شرایط بسیار مناسبی هم داشته اند امده و رفته اند و همین الان هم که من با شما حرف میزنم یکی هست که پا به جفت ایستاده همه ما از پدرش وبرادرهایش همه راضی هستیم ولی هنوزاوجواب درست وحسابی به ما نداده  ایرادهائی هم که میگیره به قول معروف ایرادبنی اسرائیلی هست .راستش یکدفعه میگویدمیخواهم درس بخوانم وقتی میگویندمابا درس خواندنت موافق هستیم باز ازدردیگروارد میشودآخر میترسم این کوچولوهه شوهرکنه ولی الهه بمون بیخ ریشمان.بهر حال این داستان ما با الهه است ولی ازجانب دیگر.من به این پیشنهاد شماسرسری جواب ندادم مسئله را با حسینی و پسرانم هم در میان گذاشتم ما باین نتیجه رسیدیم  که شرایط زندگی شما باما زمین تا آسمان متفاوت است وبااین وصلت ما دوخانواده هرگزنمیتوانیم درکنار هم خوشبختی این دوتا جوان را تضمین کنیم . ما ازآن میترسیم البته نه تنها من که همه ما اگرامروزبگوئیم بله دو سال دیگر با وضع بدتری مواجهه میشویم انسان نبایدتاسربینی اش را ببیند تمام ازدواجهائی که به ناکامی ختم میشود اولش همه خوب وخوش هستند میگویند و میخندند و شیرینی میخورند وهرگز فکر نمیکنند که دارند چه کاری میکنند و نهایتش به کجا می انجامد .اول کارفکر نمیکنند و بعد کفاره اش را پس میدهند خوب چرا باید انسان عاقل کاری کند که میداند احتمال پشیمانیش بسیار زیاد است . آخر سری را که درد نمیکند چرا انسان باید دستمال ببندد مریم خانم ما این را یادگرفته ایم که هرگزپایمان را ازگلیممان بیشتردرازنکنیم . و لقمه را هم اندازه دهانمان برداریم تا دچارمشکل نشویم .درزندگی زناشوئی بالاخره درگیری پیش میایدهرکس بگویداینطورنیست یا نمیداند ویا خودش را به نفهمی میزند ولی خوب اگر اصول هروصلتی درست باشدنهایتا کمتر به ناکامی می انجامد ولی وقتی ما از حالا پیش بینی خوبی نداریم خدا میداند که بااولین درگیری کاربه کجا میکشد اینهاجوان هستندوگرم شما از نظر امیر مطلع هستید . ولی پرسیدید که چرا به الهه چیزی نگفتیم وازاو نظرش را نخواستیم .الهه هم دختراست وجوان من نمیدانم اودرذهنش چه میگذردما همسایه هستیم اگرشما دور بودید چیزی گفته بودید و ما نه گفتیم و شما میرفتید ولی با حضور امیر جلوی چشم الهه ما میترسیم که دانه ای را در ذهن دخترمان بکاریم که نمیدانیم نتیجه اش چه میشود درحال حاضر من مطمئن هستم که الهه اصلا به این مسئله فکرنکرده ولی خوب حرف نزده را میشود همیشه زد ولی وقتی زدیم دیگر پس گرفتنش بسیارسخت است البته این نظرمن وپدرالهه هست ضمن اینکه من به شما اطمینان میدهم که تقاضای شما را من سرسری نگرفتم و روی آن حسابی فکر کرده ام و الان هم فکر کرده دارم به شما جواب میدهم و از شما هم خواهش میکنم دانستن الهه رافراموش کنیدبگذاریم این دوجوان بروند سرزندگی خودشان که صد البته درخور شان واداب ورسوم خانوادگیشان  باشد آنوقت خواهید دید که هردوخوشبخت میشوندچرا کاری امروزبکنیم که فرداما که بزرگتر هستیم وباید جوابگویشان باشیم از رویشان به خاطراینکه یادرست فکر نکرده ایم ویا اختیارمان رابه دست کوچکترها داده ایم شرمنده شویم .خواهند گفت ماجوان بودیم و نمیدانستیم شما که چند پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بودید و سرد و گرم روزگار چشیده بودید شما چرا ما را از این کار منع نکردید چرا چراغ راهمان نشدید . ببخشید دارم سرتان را درد میاورم ولی میخواستم یکبار برای همیشه این داستان را شما پایان یافته ببینید و وقت من و شماوجوانها سراین ماجرائی که آخرش ازالان پیداست تلف نشود .بشما راست و درست بگویم که ما بهیچ عنوان با این ازدواج موافق نیستیم .من برای امیرخان و خصوصاشخص شمااحترام زیادی قائل هستم ولی بااین وصلت هیچ آینده روشنی نمی بینم عشق و عاشقی یک شبه تمام میشود  آقا امیر جوان است و نمیداند من و شما که میدانم شما هم در ضمیرتان با من همعقیده هستید ولی روی عشقی که به برادرتان دارید الان اینگونه پافشاری میکنید ولی من به شما بگویم که سعادت این دو نفر اینست که هرکدام به راه خودشان بروند .

تاوقتی مریم ازخانه حسینی بیاید دل توی دل امیر نبود .امیرمیدانست با تسلطی که مریم روی مرضی و خانواده ی حسینی دارد بسیار احتمال آن میرود که موافقت آنها را جلب کند ودر حقیقت دست پر بیاید . او در تمام مدت زندگیش متوجه شده بود که مریم زنی هست که بسیار آرام و متین حرفش را به کرسی مینشاند . و با التماس و درخواستها و تهدیدهائی که امیر کرده بود به خیال خودش تا ته خط رفته بود و حس میکرد مریم آنچنان از خط و نشانهائی که او کشیده ترسیده که تا سرحد امکان از هیچ کوشش و دست آویزی نمیگذرد ضمنا احساس میکرد اگر مریم میدانست که این کارآب درهاون کوبیدن است اصلا پاجلونمیگذاشت بااین تفکرات که بیشترش دلخوشی بود که امیر به خودش میداد چشم ازدرخانه الهه برنمیداشت تا ببیند ین بارهدیه مریم برای او چیست . او حتی تصور کرده بود که بعد ازخبرموافقت خانواده ی الهه چه عکس العملی در مقابل مریم نشان بدهد . او حاضر شده بود که دستهای خواهرش را غرق بوسه کند  درهمین احوال وقتی باینجا میرسید اشک درچشمانش پرمیشد . انتظاراوبه طول انجامید ولی وقتی درخانه ی الهه بازشد امیر احساس کرد که مریم از بهشت خواهد آمد و خبرهای خوب را به او خواهد داد.

دیدن چهره ی ناامید مریم بی آنکه دهان باز کند امیر را متوجه اوضاع کرد . بی آنکه منتظر حرفهائی که بین خواهرش و مادر الهه رد و بدل شده باشد به سرعت به اتاقش رفت و در را بست . و مریم را با یکدنیا رنج و دلواپس تنها گذاشت

                                                فصل چهل و سوم

درتمام این ماجراها تنها کسیکه ازسیرتا پیازدرجریان بودالبته کسی نبود جزربابه.این ربابه بود که بی آنکه سهمی در این ماجرا داشته باشد دلش درتب و تاب بوداوامیر را خیلی دوست داشت دلش میخواست به این خواسته اش برسد ووقتی پایان ماجرا خبردار شد  حالی بهتر از امیر و مریم خانم نداشت.و ناخودآگاه کینه خانواده ی حسینی در دلش نقش بست .

امیرهنوزبا اینهمه نه گفتنها قانع نشده بودهنوزفکرمیکردکمی دیگر اگر مایه بگذارد حتما موفق میشود . شنیده بود .درره خانه لیلی که خطرهاست بجان . شرط اول قدم آنست که مجنون باشی. وکی ازاو مجنون تر. پس بهتردید که با خود الهه صحبت کند ولی این راه به نظرش خیلی عاقلانه نیامد  پس بهتر دید که دراین راستا با ربابه مشورت کند.چون باین نتیجه رسیده بودکه تنها اوست که هنوز گوش شنوابرای حرفهای اودارد.ازطرف خواهرها کاملامایوس شده بود صد البته حق هم داشت.چون رفتارمرضی خانم واب پاکی که روی دست مریم خانم ریخته بوددیگرجائی برای پافشاری نگذاشته بود. این امیرعاشق بود که هنوز دلخوش بود و امیدوار.او وقتی به ربابه گفت  آیا به نظر تو بهتر نیست خودم با الهه صحبت کنم چون میدانم که مرضی خانم به الهه حرفی نزده . ربابه به او گفت . امیرخان این مسیراصلا به نتیجه که نمیرسد هیچ عواقب خوبی هم در بر ندارد اولا که الهه دختری نیست که باشما یک کلمه هم حرف بزند من اورا میشناسم تازه از این گذشته شما خیال میکنید او دختری هست که روی حرف خانواده اش که به این قرص و قایمی به این ازدواج جواب منفی داد ه اند بشما جواب مثبت بدهد؟ نه بنظر من نه تنها منطقی نیست اصلاامکان پذیر نیست خطرش بیشتر از منفعتش هست بگذارید فکربهتری بکنیم .میترسم عجله همه ی راههای ممکن را هم سد کند . ربابه درست فکر کرده بود . او میخواست با ترفندهائی که به نتیجه میرسد وارد میدان کارزار شود .برای همین بود که امیر را به صبوری تشویق میکرد.

دیگر امیرشب و روزنداشت . هزاران فکروخیال اورا احاطه کرده بود . راهی به نظرش نمیرسید . حالا بیشتر از قبل احساس میکرد که الهه را دوست دارد حس میکرد بی او حتی نفس کشیدن برایش مشکل است فکر میکرد مگر میشود من با کسی غیر از الهه بتوانم در یک خانه زیر یک سقف زندگی کنم؟ ووقتی به اینجا میرسید احساس میکرد که نفسش بند آمده .

حال وروز امیر حسابی ربابه را هم بهم ریخته بود . این بار تنها دفعه ای بود که از این رفت و آمدها و سئوال و جوابها و حال وروز امیرسروربی خبربود . سرورمثل اسفند روی آتش بودنمیدانست چه کند باهر کلکی که میتوانست وارد شد تا از زیر زبان ربابه حرف بکشد ولی ربابه بعلت آنکه این را کسر شان امیرو خانواده ی گلستانی میدانست ونمیخواست که امیربهیچ عنوان در نظر کسی کوچک شود دهانش را در اینمورد حسابی بسته نگاهداشته بود .

بعد ازدیدار مریم با مرضی بود که امیر عزمش در گشودن این گره به دست ربابه جزم شد .او میدانست برعکس خواهرش . ربابه به ترفندهائی وارداست که نه تنها خودش وخواهرهایش بلکه خانواده ساده وبی غل وغشی مثل خانواده حسینی حتی به ذهنشان هم خطور نمیکند.زندگی ربابه وهزاران این سنگ و آن سنگ شدن باعث شده بودکه راههائی که حتی به عقل جن هم نمیرسدبرای او مشکل گشا باشدوضمناازآنجائیکه بمحبت ربابه نسبت بخودش اشراف کامل داشت بامیدرسیدن به معشوقه شایداوتنها کسی بودکه میتوانست کمکش موثر باشد .ربابه وقتی ازامیر خواست که تامل کند کارشب وروزش این بود که ازچه دری وارد شود. او خود را حاضر بود به اب و آتش بزند تا امیردراین میدان مبارزه پیروزشود .نقشه ای که ربابه کشید ومدتی هم دور بر این نقشه فکر کرد و وقتی تمام جوانبش را سنجید با امیر در میان گذاشت. و اینجا بود که نقشه ی خطرناک ربابه مورد تائیدامیر قرار گرفت .امیر به مرحله ای رسیده بود که به هردستاویزی متوسل میشد .اوتنها و تنها آرزویش رسیدن به الهه بودو بس حال از چه مسیری ؟ به نظر امیر مهم نبود  او تقریبا دست ازجان شسته بود. و اینجا بودکه نقشه خطرناک ربابه مورد تائید امیرقرار گرفت . نقشه ای که ربابه به امیر توضیح داد اگر در حالت عادی بودنه اوجرات چنین پیشنهادی رابه امیر میکردو نه امیر چنین دل و جرات و ذاتی داشت که قبول کند ولی در حال حاضر امیر به تنها چیزی که فکر میکرد انتقام بودگویا عشق وقتی به مرحله ی خاصی از ناکام شدن برسد نتیجه اش تنفر میشود و این تنفر نیست بلکه انتقام است .حالا دیگر امیر به این مسئله خود راراضی کرده بود که غرورش شکسته شده .نه تنها درمقابل اطرافیان خودش بلکه در مقابل خانواده الهه . او خود را مستحق چنین شکستی نمیدید .

ربابه درآن محیط همسایگی دهان به دهان کم و بیش شنیده بود برادر الهه آقا قاسم که دو سالی بود  ازدواج کرده حالا دارای یک بچه حدودیکساله است بعلت اینکه خانمش ثریامعلم است نگهداری این بچه دراینزمان مشکل اساسی زندگیشان شده چون بتازگی پرستاری که از شهرستان آورده بودند نتوانسته بود در تهران بماندو به شهر خودش رفته بودوچند روزی بود که خانم برادرالهه حتی نتوانسته بود به مدرسه سرکارش برود وازاین حیث بسیارآنها درمضیقه بودند.و این را هم متوجه شده بود که الهه حاضر شده در این راستا به برادروزن برادر ش کمک کند وبعضی ساعات را با مرخصی گرفتن از اداره به منزل برادرش برود تا ثریا بتواند به سرکارش برود ودر حقیقت در این برزخ به دنبال این بودند که کسی را که مطمئن باشند برای نگهداری بچه پیدا کنند بنا براین آگاهیها نقشه ای طرح کرده بود وبا توافق امیرامروز روزاجرای این نقشه بود.

ربابه با خانواده الهه خیلی نزدیک نبود ولی گاهی برای کارهائی جزئی به ندرت به خانه آنها رفت و آمد داشت . آن روز وقتی مادر الهه دررابازکرد وربابه گریه کنان خودرا به آغوش اوانداخت برای مرضی بسیارتعجب آوربود . چون اوهرگزبا ربابه آنقدرخودمانی نبود که اوچنین صحنه ای را عادی ببیند .بهرحال درحالیکه برسم معمول اورا بداخل خانه دعوت میکرد ناخود آگاه نگران و دلواپس هم شده بودمرتبا ازاومیپرسید .بچه علت چنین آشفته و گریان است . بعد ازکمی که مرضی ربابه را دلداری داد از او پرسید چه شده ؟ اول فکر کرد برای خانواده امیر اتفاقی افتاده و کسی مرده ولی با توضیحات ربابه متوجه شد که کاملا در اشتباه است  .ربابه توضیح داد که شوهرش موسی مریضی سختی گرفته بوده وبه اواطلاع داده که باید برای مدتی برای پرستاری اوبرود امابعلت اینکه امیر نیاز به وجود ربابه دارد به او این اجازه را ندادند ربابه هم بی خبردوروزی به ده رفته تا ازشوهرش مراقبت کند ودیروز که برگشته مریم خانم پس از کلی دعوا و مرافعه او را جواب کرده و حالا ربابه آمده بود پیش مرضی خانم که اگر ممکن است با وساطت او ( که صد البته همه این حرفها دسیسه ای بود) پیش مریم خانم ویا آقا امیرربابه دو باره بسر کارش برود وقتی حرفهای ربابه تمام شد . مرضی که همه ی حواسش درتمام مدت حرف زدن ربابه رفته بودپیش قاسم ومشکل نگهداری بچه اش بی آنکه به روی خودش بیاورد گفت . من هرگز نمیتوانم پیش مریم خانم و یا آقا امیر بروم نمیدانم تو اطلاع داری یا نه . آنها از الهه خواستگاری که کردند و من جواب رد دادم یکبارخودآقا امیرو کبارهم مریم خانم آمدند پیش من خیلی خیلی هم اصرارداشتند که من بااین ازدواج موافقت کنم ولی من راستش برایم امکان پذیرنبودکه با خواسته آنان موافقت کنم زیرامثل روز برایم روشن بود که این وصلت سرانجامی تلخ دارد من یکعمر ازاین ازدواجها دیدم که چه عاقبتی داشت نمیتوانم جکرگوشه ام رابه جهنمی بیاندازم که میدانم سرانجامش چه میشودنه آقا محمود راضی بود ونه قاسم ونه محسن البته من به الهه چیزی نگفتم ولی اگرهم میگفتم او هرگز موافقت نمیکرد ما از هیچ نظر با آنها سازگاری نداریم . خوب حالا نمیتوانم برای توبه آنها رو بیندازم اصلا صلاح هم نیست تو تا حالا با آنها مثل شیر و شکر بودید حالا چطور شد یک دفعه اینطوربینتان بهم خورد که من باید با این فاصله بیایم و به آنها رو بیندازم ؟ مگرمن مغز ندارم ؟ خودت کلاهت را قاضی کن ببین چه وضعی پیش میاید . به من چه ربطی دارد مگر من ترا به آنها معرفی کرده ام که حالا بیایم و پادر میانی کنم و یا تا حالا من به آنها آنقدر نزدیک بودم و یا با تو چقدر مگر خصوصی بودم که حالا تو از من میخواهی چنین کاری بکنم ؟ راستش الان هم خودم مانده ام که بین اینهمه همسایه چطور تو مرا انتخاب کرده ای؟

ربابه گفت البته منکه از تمام قضیه شما با این خانواده مطلع نبوده ام میدانستم که به آنها در خواستگاری جواب رد دادید خوب آنها هم به نظرمیرسید خیلی ساده ازاین مسئله گذشته اند به قول مریم خانم که به گوش خودم شنیدم به امیرومنیژه میگفت قرارنیست ما در هر خانه ای را که میزنیم ودخترشان راخواستگاری میکنیم آنها به ماجواب مثبت بدهند . مردم هزارجور فکر میکنند و برنامه دارند اصلا شاید الهه رابرای کسی کاندید کردند ونمیخواهند بگویند وبه این خاطربما اینطورجواب داده اند .من این حرفها را شنیدم .حالا میپرسید حالا چراوبرای چی بین همه همسایه ها پیش شما آمدم ؟اولا راستش من به شما طور دیگری نگاه میکنم شما را مثل مادر خودم میبینم وازاین گذشته بعلت همین جواب دادن شما آنها هرگز فکر نمیکنند که من پیش شما آمده باشم ضمنا منکه نمیدانستم مریم و امیر به شما دوباره درباره الهه خانم روانداخته اند به همین جهت از آنجا که همیشه از شما و خوبیها و متانت شما و خانواده تان حرف میزنن گفتم لابد حرف شمابیشتر از همه پیش آنها ارزش دارد حالا هم با این حرفها که شما زدید نمیخواهم که خودتان را کوچک کنید . باشد .این را هم به شما بگویم که الان که من اینجا هستم نه امیر و نه خانواده اش هیچ اطلاعی ندارند که من به خانه شما آمده ام .

و اما پشت پرده چه گذشته بود که مادر بیچاره الهه خواب چنین دسیسه ای را هم نمیدید .

                                          فصل چهل و چهارم

بعد از نشستهائی که بین مریم و منیژه و ربابه و امیر برگزار شد. مریم خانم گفت بهترین راه اینست که خود امیر با الهه صحبت کند و صد البته آنها فکر میکردند (که البته درست هم بود اینکه الهه از تمام قضایا بی خبر است  یعنی نمیداند که امیر و مریم خانم چقدر پافشاری کردن و هرگز الهه نفهمیده بود که مادرش چه شکل آنها را جواب کرده است. ) البته آنها بی خبر بودند از اینکه الهه وقتی فهمید که خانواده امیر برای خواستگاری او قدم جلو گذاشته اند تنها حسی که او را دگرگون کرد این بود که پس امیر هم نسبت به او بی تفاوت نیست ولی با حرفی که مادرش به او زد این نورکمرنگ هم در دل الهه خاموش شد . مادرش به او گفت امیر این پیشنهاد را نکرده بلکه مریم خانم بسیار مشتاق است .و از همان وقت برای الهه مسجل شد که امکان زندگی او با امیر زیر یک سقف ممکن نیست . او تمام وجودش به امیر بسته بود . در خواب و خیالهایش جز او کسی نبود . زندگیش را گویا با او شروع کرده بود و بی او هرگز برایش ادامه نمیتوانست داشته باشد . ولی با شرایطی که در میان این دو خانواده وجود داشت هرگز نمیتوانست به این مسئله فکر کند . ولی اگر مادرش اینگونه امیررا از او نگرفته بود شاید دلش به این خوش میشد که حد اقل امیر به او نظر دارد . مادر الهه شاید میدانست که امیر پسری است که امکان ندارد دخترها به او بی تفاوت باشند از ترس اینکه نکند با گفتن اینکه این پیشنهاد خود امیر بوده باعث بشود که الهه هوائی شود به این علت مسئله را آنطور که خودش صلاح میدانست به الهه منتقل کرده بود .و به همین منظور هم بود که اصرار و پافشاری امیر و مریم خانم را از الهه پنهان کرد و شاید از آنجائیکه مادرها ناخواسته از درون فرزندانشان خبردارند حس میکرد که الهه به امیر بی نظر نیست و وحشت اینکه گفتن حقیقت دخترش را به سمت امیر سوق دهد از همه  ترفندها برای دور نگهداشتن این آتش سوزان از الهه استفاده میکرد . اگر الهه و امیروخانواده اش از یک زاویه به این وصلت فکر میکردند مادر الهه جنبه های زیادی را در نظر میگرفت .او با داشتن دخترهای دیگر و شرایط زندگی خودش با خانواده گلستانی وحشت داشت از اینکه این وصلت زندگی او را از هم بپاشد . ضمن اینکه اصولا به این ازدواج خوشبین نبود و الهه را لایق زندگی بسیار بهتر از این میدید . و اما او از بازی روزگار بی خبر بود حتی اگر بر وفق مرادش به ظاهر میگردید. او زنی بسیار خود رای وازنظر فکر مستقل بود با این خصوصیات بود که حتی این پیشنهاد را به آقا محمود هم نگفت . ضمن اینکه با یک عمر زندگی با این مردصدیق میدانست که نظرش چیست .بهرحال بااین توصیفات بودکه این خواستگاری بصورت رازتامدتی دردل مرضی ماند. ازطرف دیگرمادر الهه مطمئن بودکه برادرهای الهه یک قدم هم برای چنین ازدواجی پا جلونخواهند گذاشت . آنها آنقدر مقید بودند که حتی پس ازسالهاهمسایگی حتی باامیروبرادرش درحدسلام و علیک هم ارتباط نداشتند و بهمین دلیل وقتی در یک فرصت مناسب البته وقتی دیگرمرضی حسابی پنبه تصمیم خانواده گلستانی رازده بود این مسئله رابا آقا محمود درمیان گذاشت هردو الهه تصمیم گرفتندکه بهیچ عنوان نگذارند این تقاضا به گوش قاسم و محسن برسد که صد البته این تصمیمی بسیار درست بود .خوب حالا باید بدانیم چرا در نشست خانواده گلستانی تصمیم گرفته شد که ربابه به خانه الهه برود و این گونه با دوز و کلک با مرضی خانم درد دل کند .

گفتم که برادرالهه قاسم خانمش ثریامعلم بود بچه ای بسیار کوچک داشتند به نام صدف که با استخدام یک زن میانسال مشکل نگهداری ازبچه راحل کرده بودند .درست دراینزمان حدودیک هفته ای بود که این زن بخاطرمشکل خانوادگی که برای دخترش در شهر ساری پیش آمده بود آنها را ترک کرده بود وبی آنکه زمان برگشتش رابه آنها بگوید بقولی دست قاسم و زنش را در حنا گذاشته بودندمرضی خودش بچه کوچک داشت وخانه شان ازخانه قاسم بسیاردوربود حتی الهه هم پیشنهاد کرده بود که اگر مدت زمانش کوتاه است میتواند باگرفتن مرخصی به آنها کمک کند حتی کاربه جائی رسیده بود که قاسم راضی شده بود ثریا اصلا سرکار نرود ولی هرگزراضی  به این کار نشد . او میخواست این معضل را که ممکن است مدت کوتاهی دوام داشته باشد حل کند ضمن اینکه میدانست مشکلش یکی دو روز نیست بایداساسی فکری بکنند ودرحال حاضر در صدد این بودند که یا از بتول خانم همان پرستار خبری شود و یا دنبال راه کار همیشگی ودرست و حسابی بگردند .این بلاتکلیفی کم وبیش به گوش اطرافیان خانواده گلستانی توسط ربابه  و همسایه ها رسیده بود . یکی ازنکته های قابل توجه ربابه همین مسئله شده بوداین خبر بعد از رسیدن به گوش ربابه به امیر و خانواده اش هم منتقل شده بود . روزی که برای کشیدن نقشه ای که بنظرربابه رسیده بودامیر و مریم و ربابه باهم صحبت میکردند ربابه فکرش را برای آنها توضیح داد اوگفت ممکن است من بتوانم ازاین راه به حساب این خانواده آنطور که شما را راضی کند برسم وقتی امیر و مریم نا باورانه به او نگاه کردند حرفهای ربابه برایشان هم تعجب آورو هم قابل اجرا بود ربابه گفت من برای نگهداری بچه آقا قاسم که الان ناعلاج هستند به خانه آنها میروم و بعد ازچند روز با برنامه ای که حساب شده میچینم زمانی که زن قاسم سرکار است الهه را وادار میکنم که برای کمک به من وبچه بخانه آقا قاسم بیاید درهمین زمان هم مریم خانم وهم امیر خان به آنجا بیایند .وهر طور هست الهه را هم در جریان این خواسته امیر بگذارند وبهرشکلی که میتوانند اوراراضی به این ازدواج بکنند. آنها میدانستند که اگر الهه تمایل داشته باشد هیچ کس با اومخالفت نمیکند.آنها الهه را دارای آنچنان وجهه ای ازشخصیت در خانواده حسینی میدانستند که با این برنامه مطمئن بودند همه ی کارها درست میشود . ضمن اینکه میدانستند که خبر خواستگاری به گوش الهه نرسیده است فکر میکردند که الهه خودش امکان ندارد بااین تقاضا مخالفت کندزیرا امیر با دقتی که دررفتار الهه کرده بودبه آنها هوشدار داده بود که من میدانم الهه هم بمن بی نظر نیست . اصرارو پافشاری امیر و بی قراری او عقل را از سر اطرافیانش پاک گرفته بود .امیر دیگر آن پسر سابق نبود . حال و روز و وضع روحی درستی نداشت کم کم خواهرانش داشتند دلواپس او میشدند . برای همین این نقشه که خیلی هم عاقلانه و قابل اجرا نبود برایشان مفری بود . آنها مثل انسانی بودند که در دریای متلاطمی درحال غرق شدن بودند و بهر تکه چوبی هم که میدانستند مشکلشان را حل نمیکند میخواستند پناه ببرند شایدراه نجاتی برایشان باشدحد اقل این بود که برای ناراحتی امیر زمان میخریدند . شاید با این نقشه مدتی امیر را دلگرم کنند حالا بشود یا نشود با خدا بود .

بادرددل ربابه واطمینان دادن اوبمادر الهه از اینکه این رازی خواهد بود بین او و خانواده حسینی و هرگز هیچکس خصوصا خانواده گلستانی از این ماجرابی خبر خواهند بود.بالاخره مرضی راراضی کرد که اوبه اودراین برهه اززمان کمک کند و اگر بخواهد ومایل باشد میتواند درمنزل اقا قاسم ازصدف نگهداری کند.اونمیدانست که تمام این درددلها و غریت نمائیها همه و همه روی حساب و کتابی که اوروحش هم نمیتوانست خبر دار شود کشیده شده بود . مرضی بعد از اینکه کاملا مطمئن شد که میتواند از حضور ربابه برای حل مشکل قاسم کمک بگیردباانتقال حرفها وقولهائی که ربابه به او داده بودمسئله را در حضورآقا محمود با قاسم و ثریا در میان گذاشت . این خبر اوبه قاسم وزنش مثل این بودکه خداوند دری رابرایشان بازکرده باشد .آنها در چنان معضلی درگیر شده بودند که با روی باز ومقرری دوبرابرآنچه ازخانواده گلستانی میگرفت حاضر به این شدند که ربابه برای نگهداری صدف دخترشان را نزد خود ببرند ولی تنها شرطی که ربابه گذاشت و خانواده حسینی هم کاملا با این نظر موافق بودند این بود که (صد البته به ظاهرچون من و شما میدانیم که خانواده گلستانی از تمام کم و کیف ماجرا خبر داشتند و این حرف ربابه برای این بود که بیشتر و بیشتر اعتماد خانواده حسینی را جلب کند) که خانواده امیر از این انتفال حتی بوئی نبرند . این حرف ربابه به مادر الهه قوت قلب داد که این مسئله هیچ نقاری بین این دو خانواده به وجود نمیاورد.زیرا خانواده حسینی از اینکه این نقل و انتقال از دید همگان هم ممکن است خوش آیند نباشد و با اختلافی که بین دوخانواده که درهمسایگی هم بایدسالها زندگی کننددرست نباشد و نظر همه نسبت به آنها برخواهد گشت و البته خانواده حسینی بسیارمقیدبه این بودند که درشرایطی که هستند نظراطرافیان برایشان بسیارمهم است با قولی که چندین بارازربابه گرفته بودندخیالشان کاملاجمع شد .ضمنا از آنجا که بی طاقتی امیر برای ربابه که او را مثل فرزندش دوست داشت مهم بود وبعد از اینکه او با خوشحالی رضایت خانواده حسینی را به امیر ومریم خانم اطلاع داد  بیست و چهارساعت بیشتر طول نکشید که ربابه اسباب و اثاثش را که فقط یک بقچه لباس بود از خانه گلستانیها به خانه آقا قاسم حسینی منتفل شد .  فصل چهل و پنجم

در تمام این زمان سرور یک لحظه آرام و قرار نداشت او از تنها چیزی که نتوانست سردربیاورد این بود که چرا ربابه غیبش زده . ازآنجائیکه نه مریم خانم و نه امیرهرگز به او روی نزدیک شدن به خودشان رانمیدادند این مسئله مهم از نظر سرور پنهان مانده بود البته سرورلحظه ای از این فکروپیگیری ماجراغفلت نکرده بودولی گویاهرچه سنگ میزدبه دربسته میخورد حتی مواقعی که ربابه را درکوچه میدیدربابه آنچنان عکس العملی ازخودنشان میدادکه سرورجرات پرسیدن رانداشت .ربابه هم نمیخواست بهیچ عنوان هیچکس بوئی از ماجراهائی که در خانه گلستانی میگذرد و تصمیماتی که گرفته میشود هیچ احدی خبردار نشود . برای همین اولا سعی میکرد کمتردرملاءعام آفتابی شودوقتی هم که آمدورفتی داشت ضمن اینکه سعی مواظب بود درمواقعی باشدکه کسی درگذرنباشد حتی اگرهم مواجه باهمسایگان میشد بسرعت غیبش میزداین رفتارربابه برای هیچکس نه شبهه ای ایجاد میکردونه اهمیتی داشت ولی برای سرور بسیارحائزاهمیت بودولی دیگرکاری ازدستش برنمی آمدولی درکمین این بودکه بالاخره سراز کاراین خانواده در بیاورد . میدانست که خیلی طول نخواهد کشید که هرچه پنهان است آشکار خواهد شد.برای همین نمیخواست کاری کندکه درراستای آن کسی از ضمیرش آگاه شود .

تقریبا یکماه از ماجرای رفتن ربابه به خانه قاسم برای نگهداری از صدف دختر قاسم  گذشت .در این مدت تمام نقشه هائی که ربابه کشیده بودواوبا زرنگی خاص خودش انجام میداد درست ازآب در آمده بودولی  تمام رشته های ربابه برای کشیدن الهه بخانه برادرش برای کاریکه در نظر داشت نقش بر آب میشد. اوحتی یکبار خودش را به مریضی زد با این حساب که الهه بیاید و به او در نگهداشتن صدف کنداما ازبخت بداوبجای الهه مرضی خانم بخانه قاسم رفت چندین بارهم ربابه بعناوین مختلف ازمرضی خانم خواست درزمانی که ثریا منزل نیست الهه برای کمک به او به خانه آقا قاسم برود ولی هربار بی آنکه مرضی و یا الهه بوئی از مقصد ربابه برده باشند تیرربابه به سنگ خورده بود . الهه در آنزمان برای یاد گیری ماشین نویسی که در اداره به او فشار آورده بودند عصرها هم به کلاس میرفت و از بخت بد امیر این درست مقارن زمانی بود که ربابه برای این منظور به خانه قاسم رفته بود شاید این مسئله و شاید صلاح خداوند بود که هرگزربابه نتوانست الهه را به خانه برادرش بکشانداو حتی کشیک الهه را در میهمانیهای خانوادگی میکشید که شاید با نزدیک شدن به اوکاری کند که روزی برای اینکه حوصله اش سرنرودپیش او برود ولی حتی به این نیت هم هرچه کوشش کرد کاملا بی نتیجه بودو خلاصه اینکه هر بارمشکل او را مرضی خانم بی آنکه الهه دخالتی داشته باشد بنحوی حل کرده بود.دیگر داشت طاقت امیر طاق میشد. شب و روزش یکی شده بود . تنها راه زندگی کردنش پای پنجره بود و کشیک آمد و رفت الهه و گاهی هم نا آشنایانی که به خانه آنها آمد ورفت میکردند دل امیر را می لرزاند. ولی با حساب اینکه ربابه به خانواده حسینی نزدیک بود وحواسش هم جمع پشه هم از زیر دست ربابه بی خبر گذر نمیکرد و همین دلگرمی امیر بود میدانست اگر پای کسی در میان باشد ربابه بهر وسیله باشد او را خبر خواهد کرد  .

زمان داشت به سرعت از نظر امیرسپری میشد درحقیقت کار داشت به ناکجا آباد میرسید . از طرفی امیر هم مثل مرغ پرکنده بود و از طرفی زندگیش که آن را ربابه میگرداند هم درحقیقت دگرگون شده بود . در این مدت تمام کارهای ربابه را کم و بیش مریم میکرد او هم دیگر صدایش در آمده بود . خلاصه پاک همه چیز به هم ریخته شده بود بی آنکه کاری از پیش برود .

در ارتباط ربابه با آقا قاسم اومتوجه شدکه این وصلت یک درهزارهم امکان پذیرنیست. ربابه بعناوین مختلف حرف خانواده گلستانی رابا قاسم به میان میکشید اومیخواست تا جائی که ممکن است ازتمام ذهنیات این خانواده نسبت به تک تک افرادخانواده گلستانی مطلع شود زیرامیدانست که نظرهمه درباره رضا چیست ولی میخواست بداندآیا قاسم درمورد امیرهم همین نظررا داردیانه  میخواست بفهمد درباره خواهرهای امیرچطوروبعد پیش خودش این نظریات راسرهم کند و بااین دانسته ها بتواندبهترنقشه اش راعملی کند ولی همیشه دست خالی ازاین بحثها بیرون میامد چون چند بارقاسم با لحن بسیاربدی نسبت بخانواده امیر صحبت کرد. او در حقیقت تمام افراد آن خانواده را آدمهای بی بند وبارو لابالی میدانست . و نزدیک شدن به آنها را یک خطر تلقی میکرد . حتی وقتی ربابه گفت مثلا اگر از شمابخواهند نظرتان راراجع به آقا امیر و الهه بگوئید جوابتان چیست قاسم گفت من مردن الهه را راضی تر هستم تا چنین ازدواجی و این حرفها تا بدانجا پیش رفت که ربابه نا خواسته کینه این خانواده رابه دل گرفت.ربابه خودرا مدیون خانواده امیر میدانست امیررا به قدرجانش مثل فرزند نداشته که همیشه هم حسرتش به دلش مانده بوددوست داشت ازمریم خانم وخواهرهایش هم جزخوبی چیزی ندیده بود .درحقیقت خودراعضوی ازخانواده آنها میدانست. لذا بعدازاینکه کاملا از هدفی که داشتند نا امید شد خود یک نقشه دیگر کشید که فقط وفقط باین نیت بودکه زهرش راباین خانواده بچشاند.چون با این چیزها که فهمید متوجه شد که دیگررسیدن امیر به الهه غیرممکن است. واووخانواده گلستانی بیهوده دارندبرای این ازدواج نقشه میکشند.برای همین اینباربی آنکه خانواده گلستانی رادر جریان بگذارد مانند ماری زخمی میخواست تا آخرین زهرهای موجود در جانش را به خانواده حسینی تزریق کند و از آنجا که انسان نا آگاه و بیسواد و عامی بود ندانسته نقشه ای کشید که معلوم نبود آخرش چه خواهد شد .

عقربه های ساعت هفت بعد از ظهر را نشان میداد . مرضی داشت سبزیهای شسته شده را جا به جا میکرد هرکس در خانه مشغول کار خودش بود . سکوت خانه آرامش افراد را نشان میداد . ناگهان صدای زنگ در که یک لحظه هم قطع نمیشد مرضی را وحشت زده کرد و با شتاب به پشت در رساند . وقتی در را باز کرد با قیافه قاسم که از ناراحتی رنگش سیاه شده بود برخورد کرد .

خانم حسینی که آمادگی دیدن چنین صحنه ای را نداشت متوحشانه پرسید . وای قاسم چی شده مادر؟ . حرف بزن دارم سنکوپ میکنم . قاسم که منتطر چنین عکس العملی از مادرش بود در حالیکه او را به کناری میزد تا داخل خانه شود دو دستی به سرش زد وگفت . مادر بدبخت شدیم . بیچاره شدیم . دیدی چه خاکی به سرمان شد؟

مرضی که هنوز هاج و واج و متحیر در حالیکه گویا زبانش هم بند آمده بود بعد از کمی مکث گفت زودتر بگو قاسم چی شده دارم دیوونه میشم . سر صدف یا ثریا بلائی آمده ؟ دِ بگو . قاسم که حالا وارد حیاط شده بود روی پلکان ورودی نشست و در حالیکه هنوز سرش را میان دو دستش فشار میداد گفت . وای نه مادر . چه بگویم حتی فکرش را نمیکردم . نمیدانم . هنوز مانده ام .

مرضی کنار قاسم نشست و گفت مادر بگو . چی شده که تو اینطور بهم ریخته ای ؟  فصل چهل و ششم

مرضی کنار قاسم نشست و گفت مادر بگو . چی شده که تو اینطور بهم ریخته ای ؟فصل چهل و ششم

قاسم گفت.قراربودامروزمن زودتر بروم دنبال ثریا با او قرار خرید لباس برای صدف را داشتیم . این را به ربابه گفتیم . یعنی ثریا به ربابه گفت دیر به خانه میائیم . هم دلواپس نشود و هم اگر صدف بی تابی کرد او را بخواباند تا ما برسیم . به این تذکرات که ثریا به ربابه داد او متوجه شد که کار ما خیلی زود تمام نمیشود . و احتمالا دیر به خانه می آئیم. طبق برنامه ای که داشتیم من رفتم به دنبال ثریا وبا هم با دل راحت برای صدف وخود ثریا کلی خرید کردیم . غافل ازاینکه چه بلائی دارد به سرخانه   و زندگیمان نازل میشود. یکساعت پیش وقتی به خانه رسیدیم دیدیم اززندگیمان فقط صدف مانده ومقداری خرت و پرت.هرچه داشتیم و نداشتیم ربابه برده بود . دیگر چه بگویم که چه حالی شدیم بیچاره ثریا که الان نمیدانم چه وضعی دارد.من به سرعت آمدم اینجا نمیدانم اصلا کار درستی کردم یا نه راستش مغزم ازکارافتاده .الان هم حال درستی ندارم آمدم ببینم شما .........و شروع به گریه به صدای بلند کرد.در این وقت پدر و الهه و بچه هاهم به دورقاسم حلقه زده بودند وشاهد و ناظراین آواری بودند  که به سر قاسم آمده بود

چشمان مادر قاسم انگاردرحدقه خشکیده بودنمیدانست چه کند.هرگز فکرش راهم نمیکرد .زندگی قاسم یک زندگی بسیار خوب و پر و پیمان بود ازفرشهای آنچنانی ووسایل عتیقه که یکی ازعلاقمندیهای قاسم بود و خلاصه از هرجهت و با هر خون دل خوردن خودش و ثریای بیچاره یک زندگی به تمام و کمال درست کرده بود . ثریا با چه جهیزیه  کاملی به این زندگی سرو سامان داده بودخدا میداند و حالا این قاسم بود و یک دنیا چرا و چرا .

مرضی روبقاسم کردوپرسیدیعنی ازهیچکس نپرسیدی که آیاچیزی دیده اند یاکسی اون دورواطراف وهمسایه ها چیزی حالیشان شده ؟ آخر نمیشود که.مگرکار کوچکی بودمگر ربابه یک سطل آشغال ازخانه برده که بتواندبی سرو صدا اینکار را بکند به نظر خیلی ساده نمی آید . صدف را چه کرده چه زمانی این کاررا کرده ؟ آیا کسی از همسایگان را در جریان کار یا حرفی یا سفارشی گذاشته یا نه ؟ قاسم گفت با چند کلمه و هوار و داد و بیدادِ من و ثریا معلوم شد ربابه صدف را نزد همسایه دیوار به دیوار گذاشته و بی خبر از همه با نشانیهائی که دادنداو با کمک کسی که احتمالا شوهرش بوده و یک شخص دیگر این برنامه را پیاده کرده اند .البته من آنچنان به سرعت درحالیکه نمیدانستم چه کنم بلافاصله آمدم اینجا راستش اصلا نمیدانم کار درستی کردم یا نه . ثریا هم رفت دنبال صدف . آنقدر حالم بد است و بهمریخته هستم که نمیدانم کجا هستم و چه میکنم زندگیم به باد رفت . هرچه داشتم و نداشتم باد هوا شد . مانده ام سر درگریبان . ترابه خدا کمکم کنید .دارم دیوانه میشوم

 .(البته بعدها معلوم شد که چطور این کار توسط ربابه و موسی شوهرش و یکی از دوستان شوهرش انجام شده ولی این در تحقیقات بعدی بود و در حال حاضر همه آنچنان شوکه شده بودند که فقط نظاره گر ماجرا بودند.

این ضربه بزرگی بود که ربابه بی خبر از خانواده بیچاره امیربه آن اقدام کرده بود  . راست گفته اند دشمن دانا به از نادان دوست . این خبر مثل توپ توی محله صدا کرد . هرکس میشنید هاج و واج میشد قابل قبول نبود . از طرفی هم مرضی خودش را حسابی در این اتفاق مقصر میدید درست است که ربابه قبلا در منزل گلستانی مستخدم بود ولی همه میپرسیدند چطور  او سر از خانه آقا قاسم پسر آقای حسینی در آورده همه مثل روز برایشان روشن بود که بین این دو خانواده روابطی وجود ندارد که این جابجائی انجام شود ولی ازطرفی خودخانواده ی گلستانی بودکه مرضی مانده بودبه آنها چه بگوید او نمیدانست که آنها از این انتقال ربابه خبر دارند خیال میکردندکه ربابه واقعا بیخبرازآنها بخانواده حسینی پناه آورده . خلاصه اینکه خبر به سرعت به خانواده گلستانی هم رسید .این دوستی خاله خرسه بود که ربابه از روی نادانی و نابخردی بیش از آنکه به سود این خانواده باشد چنان ضربه ای به آنها زد که خودگلستانیها هم دراین اتفاق ازناراحتی دست کمی ازخانواده الهه نداشتند.بیخبروناعلاج مانده بودندکه نه تنها جواب خانواده الهه که جواب دیگران راکه ازآنها پرسش میکنندچه بدهند حالاچطورباید ثابت کنند که در این ماجرا هیچگونه دخالتی که سهل است حتی خبر هم نداشتند. کسی نمیدانست درسرپرشورربابه چه گذشته البته تاوقتی که دسترسی به اوممکن شود. شاید اوازیکطرف میخواسته ثابت کندکه رفتنش بخانه آقا قاسم دسیسه نبوده.البته وقتی اتفاقی این چنین میافتدهرکس برای خودش استدلالی داردکه اکثراهم باواقعیت بسیارمتفاوت است خصوصا اینکه خانواده حسینی ازاصل ماجرا بی خبربودند بحساب آنها ربابه ازخانه گلستانی قهرکرده بودوبیخبراز آنها به منزل قاسم رفته بودیعنی گلستانیها فقط متوجه شده بودندکه ربابه رفته حالا کجا نمیدانستند . و باصطلاح کاملا بی اطلاع بودند . نهایتا همه به این فکر افتادند که این یک دزدی بوده . چرا ازخانه گلستانی که چند سالی بودچیزی برنداشته هم جواب داشت اولا که خانه امیرهمیشه پر بود وآمدورفت درآن تداوم داشت مثل خانه قاسم اینطورقفل و بستش به دست او نبود.و این برای همه قابل فهم بود خوب دیده خانه ای هست پر از وسایل قیمتی و از صبح تا عصر هم که خالیست درپی فرصت میگشته و دندان طمع به اموال قاسم دوخته بود و آنروز هم با دیر آمدن قاسم و زنش این فرصت را از دست نداده بود .

 و اما من و شما میدانیم که ربابه برای چه ماموریتی به خانه قاسم رفته بود ولی حالا چه اتفاقی افتاده که او دست به این دزدی زده کسی سر در نمیاورد حتی امیر . امیر منتظر بود از ربابه خبرهای دیگری بگیرد نه اینگونه افتضاحی که به بار آمده بود حالا معلوم نبود چطور میشد سر و ته این قضیه را به هم آورد  ضمنا از نظر امیر حالابا این ماجرا که رخ داده کاملاربابه  ورق را برگردانده بود.امیر مطمئن بود که ربابه به او و خانواده اش هرگز نارو نمیزند ولی چطور میشود با این کار دیگر امیر به این باور باشد اتفاقی افتاده که همه را مات و متحیر کرده وربابه ای که رفته بود حل مشکل امیر را بکند حالا  معضل امیرو الهه را دیگر به ناکجا آباد رسانده بود . خلاصه تنها راهی که به خاطر همه  افراد خانواده حسینی رسید این بود که مرضی با کمال شرمندگی به خانه امیر برود و از آنها بخواند که از ربابه اگر خبری در جائی که مسکن داشته میدانند به او بدهند شاید گره گشا باشد . و با پوزش به آنها بگوید که دلش بحال ربابه سوخته و نا دانسته او را به خانه قاسم برای نگهداری صدف برده البته خود مرضی نمیدانست که پشت پرده خانواده امیرازهمه چیزخبر داشتند . بهر حال او خود را مقصر اصلی میدانست و میخواست بهر وسیله که شده حالا که این بلا به سرشان آمده اگر از دستش کاری بر میاید بکند . و عاجزانه از امیر و مریم خانم بخواهد  که آدرسی از موسی و ربابه اگر دارند به او بدهند . مرضی تن به این کار داد به خانه امیر رفت درست زمانی بود که اتفاقا هم مریم و هم مینا در خانه بودند امیر هم بود . مرضی مانده بوداز کجا شروع کند.اورفتار خوبی با این خانواده خصوصا باامیرنکرده بود هرگزباورش نمیشد که روزی بقول معروف گذر پوست به دباغخانه بیفتد . حال نمیدانست از کجا باید شروع کند کاری کرده بود که در شان دو همسایه نمیتوانست باشد . او ربابه را که خیال میکردخانواده  گلستانی طردکرده پناه داده بودوحالا میبایست جریمه این کاررا آنهم با این زیانی که کرده بدهد.دررا که زد امیر دررا بازکرد سلام مرضی بی جواب نماند وامیر اورا به داخل منزل دعوت کرد .مرضی با چشمش به مریم خانم افتاد با رنگی پریده وحال و روزی که ازآن نا علاجی ودرماندگی کاملا مشهودبودبه مریم خانم گفتم . میدانید که چه بلائی به سر ماآمده ؟مریم خانم سری تکان دادوگفت مرضی خانم خودکرده را تدبیر نیست والاما هم مانده ایم . از ربابه با همه بدی و ناسپاسی که باما کرد اینکاربعید بودشما هم میتوانستید بعنوان یک همسایه که سالهاست باهم زندگی میکنیم لااقل بمن میگفتید گواینکه ماوضعیت شمارادرک میکردیم ولی حالا از ماچه کمکی برمیاید ؟ مرضی گفت تنهاراهی که بنظرما رسیده اینست که از جا و مکان ربابه اگر اطلاعی دارید به ما بگوئید اینطور که همسایه های قاسم میگوینددوتا مردهمراه ربابه بودند.راستش ما هنوز هم از کم و کیف ماجرا خبر نداریم به نظر نمیرسد که اینکار خیلی ساده باشد حالا او چه به همسایه ها گفته و صدف را با چه عنوان پیش یکی از آنها گذاشته نمیدانیم .

مریم ومینا وامیرهرسه فقط مانده بودند که جواب این زن پریشانحال راچه بدهند . مریم گفت مرضی خانم من حال شما را درک میکنم با آنکه کارشما به نظر ما درست نبوده ولی ما واقعا راضی به این بلای که او به سر شما آورده نبودیم . اگر هم هرکمکی از دستمان برآید کوتاهی نمیکنیم او دزدی کرده و خیانت در امانت ما هم این را میفهمیم دلمان هم برای آقا قاسم میسوزد ولی باور کنید ما درست نمیدانیم ربابه کجازندگی میکرده البته میدانیم روستایش کجاست .شاید خودتان بدانید که اورا کسی بما معرفی کرده بود.چقدر هم دلمان خوش بودکه آدم درست ودرمانی به طورمان خورده . ولی ذات هرکس راخدا میداند.اواهل جائیست که ما تاحال نرفته ایم ولی آدرسی که ما داریم و خیلی هم مطمئن نیستیم را به شما میدهیم .

آدرسی که بمرضی داده شد همانطور که مریم گفته بود خیلی واضح وسرراست نبود. خصوصا برای کسانی مثل خانواده گلستانی بهر حال چاره ای نبود آدرس داده شده بمرضی به قاسم سپرده شد تا برود شاید بتواند کاری کند ضمن اینکه قبلا به کلانتری مراجعه کرد و باصطلاح باقانون میخواست گره را باز کند به او گفتند برو و نشانی را کامل پیدا کن و ردی از او به ما بده تا کمکتان کنیم . حرفهای ماموران قانون خیلی مشکل گشا نبود برای همین قاسم و برادرثریا زندگیشان رادرحقیقت تعطیل کردند و به دنبال یک سوزن در انبار کاه رفتند . زندگی دزدی شده آنقدر گرانبها بود که ارزش اینهمه زیان را داشت .