داستانک من
جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ
بازهم با خود شبی تنها شدم
غمگسار دیده ی رسوا شدم
یک قلم در دست و یک دل در کنار
خاطرم را می زدودم از غبار
یاد روز اول عاشق شدن
با نگاهی از جهان فارغ شدن
زان سپس خوابِ شبم پر رنگ شد
درمیان دیده و دل جنگ شد
دزدکی می دیدمش در هر گذر
عاشقش بودم ؛ ولی او بی خبر
بوی عطرش در فضا پر می کشید
شاد بودم تاکه می شد ناپدید
بی خبر از حال من دل می ربود
میشد از شوقش سراپایم سرود
سالها بگذشته است از آن زمان
صد هزاران رنگ زد بر من جهان
لیک با یادش هنوزم دلخوشم
گرچه دیگر این نباشد مشکلم
تاکه باشد دل درون سینه ام
گرچه پیرم ، این بود آئینه ام
کی فراموشم شود آن روزها
می نخورده مستی و آن سوزها
زیرآن سنگ سیه در زیر گور
باز دارد چشمم از این عشق نور
کی"رسا" باور شود این داستان؟
از چنین عشقی ندارد کس نشان
#گیتی_رسائی
- ۹۷/۰۱/۱۷