چاره ای نیست
شدم آنسان ز بودن زار و دلتنگ
ز یاران و حریفان ِ گرانسنگ
برفته حرمت از این قوم بر باد
زدست دیده و دل هر دو فریاد
نشانم مانده تنها بی نشانی
تو هم دانم که حال من بدانی
دوصد رنگ است و ما بیرنگ ِ بیرنگ
زند دست زمان بر سینه ها چنگ
ز نالیدن فقط جان خسته گردد
درِ امیدواری بسته گردد
جوانان نا امیدو زار و بدحال
چو مرغانی که بشکسته پر وبال
هوس هست و ، نباشد بال پرواز
نفس هست و نباشد ذوق ِآواز
بسان مردگانِ بی سرانجام
زبانها در دهان چسبیده برکام
فقط حسرت به جان خویش دارند
نه راه ِ پس نه راهِ پیش دارند
ببین می سوزم آخر مادراَستم
دلی خونین ولی کوتاه دستم
هزاران زنگ می بینم ،خموشم
چنان چون مردگان بی جنب و جوشم
چو می می جوشم اما چاره ای نیست
بباید صبر . دل چون خاره ای نیست
خدا داند که ارامش ندارم
دگر راهی بجز سازش ندارم
"رسا" مرگ است گویا چاره کار
توانی نیست ، پس خود را میازار
#گیتی_رسائی
- ۹۷/۰۸/۰۲