آمد امّا در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را مستی رؤیا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرۀ دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینۀ سیما نبود
لب همان لب بود امّا بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود امّا مست و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
آمد امّا در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را مستی رؤیا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرۀ دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینۀ سیما نبود
لب همان لب بود امّا بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود امّا مست و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود