پاسخ:
به باغ راهِ خزان و بهار نتوان بست به رویِ بخت درِ روزگار نتوان بست کنارِ کِشت چه خوش می سرود دهقانی که: سیل حادثه را رهگذار نتوان بست مگر کسی دهنِ شیشه وا کند، ورنه دهانِ شکوۀ ما در خمار نتوان بست شکوفه رفت و قلندروَش این حکایت گفت که:برگ تا نفشانند،بار نتوان بست دی است نوبت ما بی بضاعتان،ساقی! که عقدِ دخترِ رز در بهار نتوان بست حزین لاهیجی
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
مشاطهٔ شوخیکه به دستت دل ما بست
میخواست چمن طرحکند رنگ حنا بست
آن رنگکه میداشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست