پاسخ:
خواستم چیزی بگویم دیــــر شد
واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد
قصه ی نـــا گفته بسیار است باز
دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز
دستها را باز در شبـــهای ســـرد
هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها
می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا
بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
ســــود در بازار ابن الو قــتهاست
گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا
خسته ام خسته از این تکرارهـــا
ای کــــه می آیدصدای گــریه ات
نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا
گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت
در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا
من بــه در گفتم ولیکن بشنو ند
نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا
خدایا شکوه ها دارم دلی پر ز شرر دارم
ز افسون آن دو چشمان هنوز یادی به سر دارم
خدایا هر کجا که هستی ز درد من خبر داری
هنوز این دل به دام اوست ز غم خون جگر دارم
خدایا من پریشانم ز درد دوری جانم
همه شب در فراق او غزل ها بی ثمر دارم
خدایا من نه مجنونم نه فرهاد بیچاره
منم مجنون تر از فرهاد چه عشقی پر خطر دارم
خدایا جان من را گیر ز عشق پر ملال او
تو خود دانی که از دردش چه شب ها بی سحر دارم
خدایا آن دو چشمان را بیاور سوی این چشمان
که بی چشمش در این ظلمت چه شب ها بی قمر دارم
خدایا من ز او دورم ندارم نور چشمانش
ولی در خواب و بیداری هنوز چشمی به در دارم