باغ بی حصار
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۴۶ ب.ظ
این شعر از رسیده ترین و گرمترین و دوستداشتنی ترین اشعاری بود که در اینجا ثبت شد. و من خواندم.
سحر، یعنی شروع. شروع یک احساس. یک احساس خوب. کنار آمدن، یعنی تجربه آرامش. یک آن کنار رفتن ابر تیرگیها. این چیزی نیست جز بسط و گشایش. این یعنی تعبیر زیبای باغ گل بی حصار. اساسا بهار را در خزان تجربه کردن، از بهترین احساسات و دلچسب ترین حالاتی است که انسان میتواند تجربه کند. و این میسر نیست مگر به واسطه از خود بیرون آمدن. اینکه به هر گل نظر کنی، یعنی به هر جا که نگاه میکنی، دلت یاد دیگری بکند، طلب دیگری بکند، به یاد معبود،به یاد معشوق،به یاد عزیزانت.. این یعنی طراوت،این یعنی زندگی. یعنی یک نفس عمیق.
عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدم
آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود
سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدم
جسم خاکی گر نمیبود اینقدر شوخی که داشت
بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدم
چون سحر زین یک تبسم قید نیرنگ نفس
با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدم
آشیان پرداز عنقا بود شوق بینشان
گفتوگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدم
دوری آن مهر تابان نور ما را سایه کرد
بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدم
لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود
شکر همگر راهبر شد شکوه پرداز آمدم
نغمهٔ ما برشکست ساز محمل میکشد
سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدم
از کفی خاک اینقدر گرد قیامت حیرت است
بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدم
اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت
چون بهم پیوست بیانجام و آغاز آمدم
فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست
راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدم