نگه بی خبر

چـون در شب ِ سـرد و تیره بارد
آن ابــــر ســـیه ز آســـــمان ها
در گوش ِ دلم ، چه دلکش افتد
آهـــنگ ِ خــروش ِ ناودان ها!...
فریدون توللی
هر کس عشق شده باشد،مخصوصا عشقهای قبل از دوران اینترنت،روایت این تجربه،احتمالا پرکشش ترین و شیرینترین و عمیق ترین تجربه عمرش خواهد بود. دلتنگی. بیتابی. تمنای دیدن یار حتی برای یک لحظه. و احساس عجیبی که در آن لحظه به انسان هجوم میآورد و سراسر وجود او را در بر میگیرد.
گویا قدم های اول دلبستگی است. دلبستگی یعنی جایی از دلت را خالی کنی،تا او بیاید و آنجا بنشیند. اگر ننشیند، تعادل قلب ت بهم میخورد، او باید باشد که تو کامل باشی. احساس نیاز به حضورش. این یعنی عشق. شروع یک پیوند. که چقدر جالب است که چقدر بوی تازگی میدهد و چقدر پرحرارت و سوزاننده است. خیلی هم شیرین نیست. گاهی دقایقی بر انسان میگذرد که در آستانه طاقت است..
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم بود
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون وخون کنم جگرت بود
شب به گلستان تنها منتظرت بود
باده نا کامی در هجر تو پیمود
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت بود