رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی

شنیده ایم ودیده ایم

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ب.ظ

نظرات  (۲)

مردم خدا شنیده اند و لیکن ندیده ایم

مادیده ایم آنچه از خلایق شنیده ایم

روی خدا بچشم خدابین که عارفان

بی شک خدای را بهمین چشم دیده ایم

آنانکه دیده اند حقیقت مجاز را

الحق مجاز را به حقیقت دیده ایم

هر صورتی بدیده ی معنی جمال اوست

بر ما جحابِ صورت و معنی دریده ایم

اهلِ مجاز را بود این مستی و خُمار

زانرو کز شرابِ حقیقت چشیده ایم

عالم ظهور جلوه ی یار است و جاهلان

در جستجوی یار به عالم دویده ایم

هر نقش را بچشم حقیقت چو بنگری

بینی که با مداد حقیقت کشیده ایم

آنانکه عارفند به اسرار موسوی

از هر درخت بانگ اناالحق شنیده ایم

حق واحدست و جلوه اورا شریک نیست

در کائنات نفخه ی واحد دمیده ایم

مرغانِ آشیان حقیقت را چو بنگریم

از خرمن طبیعتِ ما دانه چیده ایم

مامور آشیان طبیعت شدند باز

باز آنکه در هوای حقیقت پریده ایم

قومی که گفته اند حقیقت ندیدنیست

در حیرتم که غیر حقیقت چه دیده ایم

شعر من جمله بیان حقیقت است

کاین دجله را از بحر حقیقت بریده ایم

  • حامد احمدی
  • آیا اگر به فرض خداوند در عرش خواب ش برده باشد، کسی هست که که بگوید چرا خوابت برده؟ کسی چنین اجازه‌ای را دارد؟

    خدایی که من می‌شناسم، چنین اجازه ای نمی‌دهد. نه به این خاطر که برای او ضرری داشته باشد، بلکه برای بنده او ضرر دارد. با این حرف، خدا خودش را به خواب می‌زند. خدای آن شخص ترسو می‌شود، ملزم می‌شود به اجابت، اهل وجدان می‌شود.. در حالی که خدا وجدان ندارد. اصلا برایش مهم نیست که اهل عالم را در آنی محو کند یا نکند. خداوند عادل است. اما اگر عشق ش کشید می‌تواند عادل نباشد. در کتاب نوشته که به هر که بخواهم بی حساب می‌دهم. خدایی که بشود برای او تعیین تکلیف کرد که خدا نیست. من خدای ترسناک و اهل پارتی‌بازی و البته مهربان و اهل گیلان را دوست دارم. اما از خدایی که بترسید که وای، این بنده م مچم رو گرفت، خوشم نمی‌آید.

    پاسخ:
    والله از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که من بسیار از دلم نوشته ام که اگر خدائی بود و به دستش میرسید مرا تکه تکه میکرد . آخر مگر میشود باشد و اینهمه بی عدالتی در سرتاسر جهان باشد نه چشمش ببیند و نه دلش بسوزد ؟ عقل من ِ کم عقل باور نمیکند . شاید گنجایش مغزم یارای تصورش را ندارد . گاه از این احساس شرمنده میشودم چرا که از وقتی چشم باز کردم اول خدا را گفتند و بعد مادر و........را

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی