شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ
پاسخ:
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور شیدایی انبوه هزارنت کو؟
میخزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزهِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربدهی باده گسارانت کو؟
چهرهها درهم و دلها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟
دنیای بدیست ولی باز هم در این وانفسا میشود انسانهای پاک و صادقی را پیدا کرد که ما را به بودن ترغیب میکند وگرنه این دنیا به کاهی نمی ارزد
امید رهـائـی نیسـت وقتـی همـه دیـواریـم
جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست
مدام آتش شوق تو در درون منست
چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست
خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
سلام خواهر گلم اگر نمی نمیسم خواهر مجازی شما را مثل خواهر خودم میدونم حالا دلنوشته رهائی نیست بسیار عالی بود لذت بردم دست گلتون درد نکنه همیشه موفق باشید انشالله