رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی

۱۰ مطلب در ۱۶ دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۶
دی

  • گیتی رسایی
۱۶
دی
  • گیتی رسایی
۱۶
دی
  • گیتی رسایی
۱۶
دی
  • گیتی رسایی
۱۶
دی

به نام خدا

با لطف و محبت شما دوستان

داستان خط خطیهای سرنوشت  را تقدیمتان میکنم .ضمنا شما میتوانید داستانهای( فراز و نشیب عاشقانه ، چوب خدا صدا نداره و صبوران تنگدل و داستان دو برادر سید )را در وبلاگgitoly blogfa.com نیز   مطالعه بفرمائید. با سپاس فراوان .گیتی رسائی

و اکنون شروع  داستان (فرار از برزخ به جهنم )
 

  • گیتی رسایی
۱۶
دی
  • گیتی رسایی
۱۶
دی

بقیه در ادامه مطلب

  • گیتی رسایی
۱۶
دی
  • گیتی رسایی
۱۶
دی
  • گیتی رسایی
۱۶
دی

                                                                  فصل شصت و هشتم

آری خداوند وقتی بخواهد نتیجه کار هرکس را کف دستش بگذارد خوب میداند چه کند . گفته اند خدا دیر گیر است و بسیار سختگیر و من به این  حرف معتقد شدم . بعضی اوقات انسان مجبور میشود که از تجربه دیگران درس عبرت بگیرد . و راهش را از چاه تشخیص دهد ولی وای به حال کسی که اصولا یا عادت نکرده که حرف گوش کن باشد یا خودش را تافته جدا بافته میداند . این تافته جدا بافته هم عالمی دارد . یا انسان آنقدر مغرور و از خود راضیست که به غلط به این تفکر در مورد خودش معتقد میشود و به قولی یک گوشش در میشود و یکی دروازه و یا آنقدر از طرف خداوند به او لطف و مرحمت میشود که انگار یادش میرود که مستحق خیلی چیزها نبوده و شانسش زده و قرعه به نامش افتاده حالا خودش را هم گم کرده و خیال میکند او از دیگران جداست و یا دختر عمه و دختر خاله خداوند است بهمین جهت هر بیراهه ای را میرود و این تصور را میکند که خودش بهترین انتخاب را در زندگی کرده و میکند . صد البته من اکنون اقرار میکنم که از همین قشر هستم . گویا یادم رفته بود از کجا به کجا رسیده ام خیال میکردم دست به خاک بزنم طلا میشود . نمیدانستم دستی دارد حمایتم میکند ولی نباید پایم را از گلیمم بیشتر بگذارم . نمیدانم شاید این یک امتحان الهی بود که من از آن سرشکسته بیرون آمدم . جواب تمام نعمتهای بی دریغ خداوند را سهم خود میدانستم . و هر راهی را که به نظرم میرسید بی چون چرا و بی آنکه به عواقیبش فکر کنم انجام میدادم . و اما و اما که خوب چوبش را خوردم  ودرست موقعی که غرور تمام وجودم را تسخییر کرده بود آنچنان تاوان پس دادم که حتی در خواب هم نمیدیدم  . آری داستان زندگیم را برایتان میگویم تمام این داستان یک کلمه اش زاده ی تخیلم نیست . یک واقعیت محض است . کسیست که اکنون با دستی لرزان قلم بدست گرفته و برایتان مینگارد.

زمان هم مثل برق و باد گذشت  وفرزند م(فرمند) با سلام و صلوات بعد از دو سه روز به خانه آمد.گاه با خودم فکر میکنم کاش در همان لحظات آنقدر فهم و شعود داشت که میدید چقدر خوشبخت است میدید که در کنار تختش هشت چشم مشتاق چگونه به او و به آینده او فکر میکنند . میدید و حس میکرد که وجودش چقدربرای اینان که قلبشان گویا فقط به خاطر او میزند  ارزشمند است  چه سعادتی در انتظارش بود . او نمیدانست که مادرش با سلول سلول وجودش چگونه به او در همین مدت کم وابسته شده . کاش از عشق پدرش آگاهی داشت و هزاران ایکاش ِ دیگر . سینه ام هم اکنون که دارم خاطراتم را مرور میکنم پر از درد است . پر از رنج و عذابست آیا من مستحق چنین عذابی بودم . چرا او چرا فرمند باید جوابگوی لغزشهای من باشد . یاد مثالی که در بین ما دهاتیها گفته میشد و فکر میکنم به همه زبانها گفته شده را بگویم مادرم همیشه میگفت خداوند از هر کسی که بخواهد جواب ظلم و گناهانش را کف دستش بگذارد همیشه این جواب را عزیزش پس میدهد . وای که چقدر درست بود . یعنی در زندگی من کسی عزیزتر از فرمند بود؟ در آن لحظه که تفسهای او به خیال من گرما بخش زندگیم بود حاضر بودم  جانم را فدایش کنم . ولی افسوس که او نه آنوقت بلکه هیچوقت اینها را نفهمید. کاش زمان در همان لحظات متوقف میشد .

بزرگ شدن فرمند آنقدر لحظات زیبا داشت که زبانم برای بیانش قاصر است هرکس که بزرگ شدن بچه هارا ببیند این زمان را هم دیده است . دیگر خانواده فرید با من مثل یک ملکه مادر رفتار میکردن اگر بگویم نمیگذاشتند اب به دلم تکان بخورد گزافه نگفته ام .هر روز طبق آخرین یافته های پزشکی فرمند زیر نظر دکتر بود و منهم که دیگر جرات حرف زدن بالا حرف آنها را نداشتم  . شبی که دو سالگی فرمند را جشن میگرفتیم من خبر دومین حاملگی ام را به فرید دادم . فقط خدا میداند که این خبر چقدر این خانواده را به مرز خوشبختی رساند فکر به دنیا آمدن یک بچه دیگر زندگی فرید را غرق شادی کرد و فرید هم با تمام اصراری که من کردم که این خبر را بعدا به پدر و مادرش بدهد نتوانست خودش را کنترل کند .

و همان شب مامان مهرناز همه را در این شادی ما با خودش شریک کرد . ماه سوم حاملگی ام بود که خبر پسر بودن بچه دومم دیگر مرا به اوج خوشبختی رساند در آن دوران فکر میکردم مگر میشود کسی در دنیا اینقدر خوشبخت باشد؟ ولی با تمام این رویکردها که یکی پس از دیگری نصیبم میشد در ته قلبم هنوز آن احساس ناخوشایند همیشه مرا آزار میداد . همانطور که بارها و بارها برایتان گفتم من ذاتا آدمی مذهبی بودم . مذهب در سلول سلول وجودم بود از زمانیکه خودم راشناخته بودم این احساس با من بزرگ شده بود و هرچه هم سنم بالا میرفت این حس در من فویتر میشد . مادر شدن هم خودش عامل مهمی به شمار میرفت . هرگاه به این فکر میکردم که من چه کرده ام و دستهای گناهکارم چه قلبهائی را از تپش باز داشت وهزاران امیدی را که ناامید کردم و شاید ناخواسته بخاطر اینکه هر روز پله ای از نردبان بلند پروازیهایم را طی کنم چوب نیستی بر پیکر عزیزی زده بودم احساس میکردم زهری در جامی که پر از شهدی تلخ است را قطره قطره وجدانم به کامم میریزد . گاهی وحشت از اینکه مبادا در ورای اینهمه خوشی باید تقاس آن روزها و آن گناهانم را بدهم دلم به لرزش می آفتاد.بعضی اوقات لحظاتی از آن زمان که داشت دستم رشته ی زندگی موجودی را قطع میکرد آنچنان عذابم میداد که حس میکردم تلخیش را زیر زبانم و خراشش را در قلبم حس میکردم

روزها مثل برق و باد سپری شد و به دنیا آمدن فرهان این کودک بسیار استثنائی مرا بی نیازترین مادر دنیا کرد .

هرچه بخواهم شرح دهم که در آن زمان درچه شرایطی از شادمانی بودم غیر ممکن است . حتی فرشتگان خدا هم به این اوج خوشبختی نرسیده بودند و تجربه این همه سعادت را در زندگی نداشتند . وقتی فرید گرانترین گردنبندی را که خریده بود بعنوان سپاس از بدنیا آمدن فرهان به گردنم آویخت آخرین روز و ساعتی بود که خوشبختی برروی من لبخند زد.

قفل گردنبند وقتی بسته شد فرید به من خبر داد که یک ماشین آخرین سیستم خرید ه و نذر کرده مرا با دو فرزندمان به زیارت مشهد ببرد تا پاس این همه نعمت را کرده باشد چهلمین روز تولد فرهان تمام شد زندگی در مسیر عادی افتاد که فرید به من خبرد داد در یک هتل برای یک هفته سویتی اجاره کرده و صبح فردا باید هر چهار نفر عازم سفر مشهد بشویم .

سر از پا نمیشناختم . با مستخدمی که داشتم به سرعت وسایل سفر را فراهم کردیم وصبح خیلی زود همگی شادمانه عازم سفر شدیم .

                                            فصل شصت و نهم

مستخدم ما زن میانسالی بود به نام گوهر زنی بسیار خوب و مهربان به روایت مثل مادر من بود از زمانی که من فرمند را به دنیا آورده بودم گوهر در کنار من بود . از هیچ محبتی در حق من دریغ نمیکرد گوهر اهل سونگرد بود یک پسر داشت که در همان شهر زندگی میکرد شوهرش مرده بود و با عروسش نمیتوانست سازش کند و گویا ناچارا بسختی رد تهران زندگی میکرد . اوضاعش خیلی خوب نبود.زمان زیادی بود که مامان فرید او را میشناخت و از زیر و بم زندگیش مطلع بود تا آنجا که فهمیدم زیر سایه مامان زندگی میکرد و هر جا کارش گیر می افتاد ناچار به ایشان پناه میاورد در این گیر و دارها بود که مامان حسابی اورا شناخته بود و اعتماد کامل به او دارش برای همین وقتی دید ما به یک کمک نیاز داریم  او به ما معرفی کرد.زن خوب و سازگاری بود میتوانست دلسوزانه نقش مادر را برای من که در بچه داری تجربه ای نداشتم بازی کند . منهم حسابی به او تکیه کرده بودم و به قولی در مراقبت از فرمند حسابی خودم را از شیر گرفته بودم و تمام کارهای کودکم را به او سپردم . حضور او برای خانواده ما یک موهبت بود . خلاصه آنکه شده بودیکی از اعضای اصلی خانه ما. طبیعی بود که  در این سفر او همرا ه ما باشد. من در کنار فرید نشسته بودم و فرمند را در بغل گرفته بودم و گوهر هم فرهان را در عقب ماشین نگهداشته بود و با شادمانی سفر را آغاز کردیم . یکی دوساعت اول را آنقدر شوق و ذوق داشتم که نفهمیدم چگونه گذشت . اکنون که به یاد میاورم انگار در یک حالت زیبای خلسه فرو رفتم چشمانم را بستم و گویا به دنیای زیبای خیال خودم را سپردم . این زمان شاید بهترین ثانیه هائی بود که در زندگیم پیدا شده بود . خودم را به دست قشنگترین رویاهایم سپردم . ولی از آنجا که وقتی یک خوشی را میخواهی در زندگی احساس کنی گویا رقیبی از غیب میخواهد زهرش را بتو بریزد دریک لحظه متوجه شدم که فرید با سرعتی بیشتر از حد معمول دارد میراند . اول کمی تامل کردم با این خیال که چون ماشین را تازه خریده بودیم و آگاهی داشتم که فرید هم خیلی خیلی به این ماشین توجه داشت و طبیعتا رانندگی پشت چنین ماشینی  بسیار برایش هیجان آور بود وا زطرفی چون میدانستم اعتماد کامل به این وسیله نقلیه دارد شاید بهمین دلایل اینطوربی مهابا پایش را روی پدال گاز گذاشته . ضمن اینکه با آگاهی به اخلاق فرید و توجه و دقتش خصوصا الان که من و بچه ها کنارش بودیم برایم عجیب بود ولی نمیدانم چرا متوجه خطری که ممکن است در اثر این سرعت سراغمان بیاید نشدم . مدت زمان بسیار کوتاهی تامل کردم . . کم کم  دلم به شور افتاد .وبا اطلاعات پزشکی که بالطبع داشتم احساس نا امنی و خطر مرا به وحشت انداخت . به همین جهت سعی کردم کاری بکنم وقتی نگاهم به صورت فرید افتاد  احساس کردم که گویا حال عادی ندارد . وحشت زده دستم را روی دستش گذاشتم تا به او توجه بدهم ولی او گویا هیچ احساسی از این تماس نداشت . دلم به شور افتاد خواستم بی آنکه مشوشش کنم کم کم او را به ایستادن ترغیب کنم .حس کردم فرید حال عادی ندارد . او حتی به طرف من نگاه هم نکرد گویا یک مجسممه ای شده بود که فقط بی مهابا گاز میداد . گفتن اینکه در آن لحظه چه حالی داشتم برایم غیر ممکن است . نمیدانستم چه باید بکنم آنقدر اوضاع بد شده بود که گوهر خانم بو وحشت افتاد . با صدائی خفه گفت خانم مثل اینکه آقا فرید حالش نیست . چرا اینطور رانندگی میکند ؟ این عکس العمل گوهر بیشتر شور به دلم انداخت او حتی نمیتوانست حس کند چه خطری ما را تهدید میکند ولی من خدا میداند در آن لحظه چه فکرهائی به ذهنم رسید . ولی انگار مسخ شده بودم زبانم بند آمده بود در آن لحظات حس میکردم دستهای قوی که قدرتش برایم وصف نشدنی است دارد به گلوبم فشار میاورد بچه ها ، گوهر، خودم و از همه مهمتر فرید همه باهم داشتیم نابود میشدیم تنها شانسی که ما در این زمان داشتیم این بود که جاده را انگار قرق کرده بودند هیچ ماشینی از آنجا نمیگذشت . با دستپاچگی در حالیکه به زحمت خودم را داشتم کنترل میکردم با زدن یک مشت محکم به روی زانوی فرید گویا  اینگونه میخواستم تمام افکار نا خوشآیندم را به فرید اعمال کنم با این فکر که شاید این عمل من باعث شود که فرید بایستدولی قبل از اینکه به نتیجه این کارم را ببینم در یک آن دنیا جلوی چشمم سیاه شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم

یک هفته در بیهوشی کامل بودم و ای کاش در همان حال مرگ بر من منت میگذاشت  ولی نه این لحظه همان زمانی بود که در اوج خوشبختی وحشتش را داشتم . آری شروع پس دادن گناهانی بود که کرده بودم خدا مراتا به این درجه از بی نیازی رسانده بود . رسانده بود که اوج درد را به من نشان دهد . یک هفته گویا بهترین زمان زندگی من بود . بی خبر از همه چیز بودم . وای که گاهی چقدر بی خبری نعمت است وما قدرش را نمیدانیم .

چشمم را که باز کردم مامان مهرناز و دکتر را بالای سرم دیدم اول مثل سایه بودند و کم کم فضا برایم روشن شد . حال گفتگو نداشتم اصلاا مغزم کار نمیکرد فقط حس کردم که مامان گفت الهی شکر لااقل این یکی به هوش آمد .من مامان مهرناز را خوب میشناختم . حتی در آن زمان بحرانی لحن او تقریبا به من فهماند که دنیای سیاهی در انتظارم است . احساس کردم او خیلی هم از این واقعه که من بهوش آمده ام خوشحال نشد . در همان زمان شاید برای خودم هم عجیب بود که در صورت مامان مهرنار درد را بعینه میدیدم . انگار ده پانزده سال پیر تر شده بود . نمیدانم چرا یکهو دلم فرو ریخت . چشمم را بستم . این زمان آخرین ثانیه هائی بود که زندگیم داشت به خوبی میگذشت گویا ندائی غیبی به من هشدار میداد که باید انتظار بدترین روزها را داشته باشم . گاهی انسان نمیداند چگونه و به چه علت حسی دارد که نمیداند چه کسی به او از آینده اش خبری میدهد . درست . آری درست همان خبری را که هرگز نمیتوانست در هیچ زمانی توان گذران آن لحظات را داشته باشد . و من این حس را درست در حالیکه هنوز به دنیای واقعی وارد نشده بودم به ذهنم رسید.

آری بهوش آمدم  شاید چندین بار این حال من تکرار شده بود . شاید بهوش آمدم تا ببینم دنیا خیلی هم بی صاحب نیست در نهایت  نمیدانم چه مدت شاید ده  روز طول کشید تا بتوانم بفهمم کجا هستم و چه بلائی به سرم آمده . بخاطر اوردم که بعد از گذاشتن دستم به روی دست فرید دیگر چیزی نفمیدم .

  • گیتی رسایی