
شکسته را که شکستی، دگر مسوزانش
به آتشش که نشاندی ، دگر مجوشانش
هزار مرتبه گفتی که مردمی باید
زدرد جام پرش را دگر منوشانش
#گیتی_رسائی

شکسته را که شکستی، دگر مسوزانش
به آتشش که نشاندی ، دگر مجوشانش
هزار مرتبه گفتی که مردمی باید
زدرد جام پرش را دگر منوشانش
#گیتی_رسائی

دیده را بستم به جای تو نشاندم ماه را
این چنین کردم مداوا
این دل دیوانه را
#گیتی_رسائی

مرنجان منِ پیرِ افسرده را
که من سوختم از بُنِ ریشه ام
نفس نیست این سوزدرداست و غم
در عمرم بجز درد کی دیده ام
#گیتی_رسائی

شراب سرخ جایش در سبو نیست
بسوزاند ترا ، اما عدو نیست
اثر دارد چو ریزی برسرسنگ
چو او گل درچمن خوش رنگ و بو نیست
#گیتی_رسائی

درین دنیا مرا کاری نمانده
درین خمخانه غمخواری نمانده
شکستم هرچه بت در خاطرم بود
برای عشق بازاری نمانده
#گیتی_رسائی

در خسرت دیدنت خرابم .خفتم
از اینکه ندیدمت کبابم ، خفتم
بی تاب زبسکه ناله کردم در خواب
امید به من گفت به خوابم ، خفتم
#گیتی_رسائی

زندگانی نیست غیر از کاشکی
آرزوها در لباس کاشکی
دلبری کردی و گفتم کاشکی
رخ نهان کردی و گفتم کاشکی
#گیتی_رسائی

به شوره زار گلی از وفا نمی روید
ز شاخ خشک کسی نوگلی نمی جوید
فقط منم که درین پیله سر گریبانم
به روی سرد سلامی کسی نمی گوید
#گیتی_رسائی

به باغِ سبز و سرخی رفته بودم
ز دل گَردِ ملالم را زدودم
چه خوش بودم من اندر سبزه زاران
که برد هوش از سرم ، غم از وجودم
#گیتی_رسائی
't
گفتم که دل ، از تو کنده ام من
اشکم تو مبین که خنده ام من
گفت دل ،که خیال خوش نمودم
خوش خال و خط و گزنده ام من
گرمی و ز خود خبر نداری
در سینه ی تو تپنده ام من
تا هست نفس اسیر هستی
چون شیر ژیان درنده ام من
بیهوده مکن خیال باطل
گر دانه توئی ، پرنده ام من
تو سوخته ای به آتش من
بر آتش تو دَمنده ام من
دیدم که درست میزند دَم
او هست خدا و بنده ام من
گفتی تو"رسا" هرآنچه باید
خود تیغ به جان کِشنده ام من
#گیتی_رسائی

دیده می دیدت به گوش دل
خبر را میرساند
رقص دل را کاش می شد
بررخ کاغذ کشید
#گیتی_رسائی

عذاب عشق خوش دارد تماشا
امیدی نیست امروزش به فردا
چو دریائیست موجش میبرد دل
درونش پز ز شور است و ز غوغا
#گیتی_رسائی

سوختن قسمت ما بود نمی دانستیم
سهم ما درد و بلا بود نمی دانستیم
حال بیهوده به ما وعده ی بسیار دهند
چشم امید به دیدار خدا بود . نمی دانستیم
هرگه را بود هوس سوختن ما نگرد
جای شلاق ِ جفا بر تن مابود نمی دانستیم
داوری نیست برای دل محنت کش ما
از برای دل ما درد دوا بود نمیدانستیم
هرنفس حسرت یک لحظه ی خوب بود هوس
این جهان بحر جفا بود نمی دانستیم
دیده بستیم و سپردیم تن و جان به قضا
اینهمه درد به یکجا به کجا بود نمی دانستیم
این زمان بهر دل ما بخوشی سکه مزن
درد ما همچو "رسا" بود نمی دانستیم
#گیتی_رسائی

گفتم به جمعی
دوای دل بیمار که داند؟
گفتند مکش زحمت بیهوده
دوا نیست
#گیتی_رسائی

هرگز نخواستم که
دل از غم به در بَرَم
طاعون عشق درد مرا
بی دوا نمود
#گیتی_رسائی

گفتم به خویش
بگذر ازین داستان تلخ
بگذشته او زتو
پس کی تو بگذری؟
اما خیال را چه کنم؟
دل نمی کَنَد
#گیتی_رسائی

هرلحظه که آمد
همه روزم به شب آورد
آن کرد چنانم که
دلم رو به تب آورد
#گیتی_رسائی

خواستم دل بِکَنَم از تو شد
می مکد خون مرا زالوی عشق
سرنوشت تلخیست
#گیتی_رسائی

دل سپردم به تو و
حال من زار ببین
شده ام مصحکه ی دست
غم اندوختگان
#گیتی_رسائی

ما را عذاب دادی و گفتی که
نوش باد
از روی زرد ما تو چرا شکوه میکنی؟
#گیتی_رسائی

خیالت باز می گردد جوانی؟
همان شور و همان یاران جانی؟
بیا با تو بگویم ، با تو این راز
نیاید آنچه رفته پیش ما باز
برو در آینه بر خود نظر کن
اگر بودی همان ما را خبر کن
زمان آرام سوزاند پرت را
به طوفان بسپرد خاکسترت را
درین سوداگری بازنده ای تو
مشو غره به خود تابنده ای تو
جوانی رفته فکر عاقبت باش
وگرنه ، حرف آخر باشدت، کاش
بجای عشق در دل بین چه غوغاست
که امروزت همان دیروز فرداست
نشانی از جوانی نیست پیدا
خرابه مانده از آن کاخ بر جا
"رسا" دل کنده از این زندگانی
شده استاد در آئینه خوانی
#گیتی_رسائی

چرا رنجیده خاطر باشم از تو؟
که چون جانی ، جهانی دارم از تو
هوایت گر نباشد نیستم من
کجا گفتم طلبکارم من از تو؟
#گیتی_رسائی

مجنون صفتی ز عشق انکار نمود
می دید که دیده اند، اسرار نمود
چون دیده ی یار بر نگاهش افتاد
برحال دل زار خود اقرار نمود
#گیتی_رسائی

درباغ ندیده ام ز گل زیباتر
از عاشق و معشوقه کسی رسواتر
این رسم زمانه است گویا کم و بیش
از دیده ندیده ، دیده ، بی پروا تر
#گیتی_رسائی

در باغ هوای گل رباید دل را
جز لذت دیدار نشاید دل را
ما را زقفا دیدن رویت هوس است
وین دیده بصد حیله گدازد دل را
#گیتی_رسائی

سحر گه شبنمی با چشم گریان
شکایت برد از گل سوی یزدان
زبی مهری گل خونابه دل بود
زسرتاپای غرق آب و گِل بود
کنارش شاخه ی گل شاد و شاداب
به رخ چون ماه در شبهای مهتاب
ر شبنم زنگ و بو چون نو شکفته
دو چشمانش خمارِ شب نخفته
رخش رنگین به رنگ ارغوانی
چنان چون بُردِ خوشرنگ یمانی
قدش سرو و به رنگ سبز روشن
بسان نو عروسی فخر گلشن
چنین چون دیدم از گل خنده کردم
نگه بر داور و بر بنده کردم
طلبکاریم همچون گل ز شبنم
همین خصلت بود ما را دمادم
بخود بالید گل سر بس گران کرد
رخ شبنم به زیر پا نهان کرد
نبودش در نظر بخشندگی را
چه کس داده به او سرزندگی را
ز خاطر دوش را از یاد برده
که هربرگش به زیر خاک مرده
طراوت را ز شبنم وام دارد
زلطفش عطر خوش در جام دارد
نمیدانست قدر و لطف جانان
بشد ناشکر او مانند انسان
نظرکردم بخود دیدم نهان است
همان خصلت که در گلها عیان است
ز ارزشها خبر هرگز نداریم
چو گل پا روی نعمت میگذاریم
زکار گل ز خود شرمنده گشتم
ز خلق و خو ی خود آکنده گشتم
گلایه همچو شبنم هم روا نیست
که این رسم است دنیا را بلا نیست
"رسا" از شکوه می باید دهان دوخت
ز یزدان لطف را می باید آموخت
#گیتی_رسائی

شد سبوئی پر ز خون چشمان من
کو دوائی تا شود درمان من
ماه هم بر حال من گریان شده
گشته خونین تا بگیرد جان من
#گیتی_رسائی