
مخوان در گوشم از اوصاف دوری
که من مردم زبس کردم صبوری
تو دوری زآتش هجران ولی من
به ظاهر زنده ام در قعر گوری
#گیتی_رسائی

مخوان در گوشم از اوصاف دوری
که من مردم زبس کردم صبوری
تو دوری زآتش هجران ولی من
به ظاهر زنده ام در قعر گوری
#گیتی_رسائی

زبس بد دیده ام از این و از آن
بجای بذل مهر و هدیه جان
فقط دیدم عذاب و رنج و حرمان
چنان قربانی ام در عید قربان
#گیتی_رسائی

ترا من با غزلهایم سرودم
نبودم عاشقت، دیوانه بودم
تو خندیدی و من
آتش گرفتم
#گیتی_رسائی

به من بنگر که با اخگر قرینم
نمیگویم چنانم یا چنینم
توحال سوخته هرگز ندانی
که تو در اوج و من زیر زمینم
#گیتی_رسائی

گفتم به دلم، با تو مدارا بکند
میسوزد و پیش خلق حاشا بکند
بشنیددلم حرفم و، درگوش گرفت
این دیده ی بی حیاست رسوا بکند
#گیتی_رسائی

قلم در دست یارب بد شکسته
که گردون گردشی دیگر ندارد
همیشه بخت یار دیگران است
مگر دنیا درِ دیگر ندارد؟
#گیتی_رسائی

بی نشان از هر نشانی
این چنین سر درگُمَم
آتش دوزخ بهشت زیر پای
آدمیست
#گیتی_رسائی

تنها دلست زآنچه که دادست روزگار
اینهم قیامتیست که جز اضطراب نیست
#گیتی_رسائی

میهمان گر غم شود
دانم که صاحبخانه است
هرچه ما پا میکشیم
او دست اندازی کند
#گیتی_رسائی

باخیال روی تو بس سالها طی کرده ام
صحنه ی این زندگی حقا تماشاخانه است
#گیتی_رسائی

با یک نگاه درد به جانم عجین شده
چون شبنمی که از رخ گل بر زمین شده
دیگر رها شدن به خیالم نمیرسد
این داغ بر تن و جانم یقین شده
#گیتی_رسائی

از خالق خویش کسب فرمان کردم
اوگفت به من هرآنچه ،من آن کردم
چون بود گناه من بسوزم در خویش؟
با روی سیاه ترک ایمان کردم
#گیتی_رسائی

بیچاره دلم به ناکجا رفت
بر باد نشست و بر فنا رفت
چون دید به قهر میبرندش
خود را بشکست و با رضا رفت
#گیتی_رسائی

بمثابه گوه که هرچه عظیمتر باشد
سخت تر و منسجم تر است
انسان هم هرچه پیر تر شود
رنجها و ناکامیهایش بزرگتر و
دلش پر درد تر و روحش
پریشانتر است
و من پیرم
#گیتی_رسائی

به دردهای جهان خو گرفته ام
آنسان
که تنگدل شوم اَر لحظه ای
بیاسایم
#گیتی_رسائی

عمریست دلم ز عشق خالیست
از من تو مپرس این چه حالیست
چون مرده ی بی امید از خویش
بر دوشِ دلم جهان وبالیست
#گیتی_رسائی

دیدم
دیدم که عاشقانه به من میکنی نگاه
اما چه دیر بود نگاهت
چه دیر
آه......
#گیتی_رسائی

به نگاهم بنشین تا به دو چشمم بنشانم
از برای قدمت اشک ز چشمم بفشانم
نور چشمم بکنم همچو چراغی سر راهت
خاک پایت بکنم سرمه به چشمم بکشانم
#گیتی_رسائی

به نگاهی
زکف دادم دلم را
ندانستم
که قدرش را ندانی
کنون
سردرگریبان برده ام من
ازین
سوزی که میدانم ندانی
#گیتی_رسائی

درمانده تر از من به خدا نیست درین شهر
من عاشق آنم که ز من او خبرش نیست
#گیتی_رسائی

زدم بر خویش آتش تا ببینی
بسوزد سینه در ماتم نشینی
ندانستم به سینه سنگ داری
شده کارت به دنیا خوشه چینی
#گیتی_رسائی

ز درد این و آن دلریش گشتم
دو صد لعنت به حال خویش کردم
نباشم لحظه ای فارغ ز یاران
هزاران نوش بر جان نیش کردم
#گیتی_رسائی

آب مرواریدهای چشم می ریزد به رخ
آن بود سوغات خاطر خواهیم
من ز بغض سینه اکنون خالیم
#گیتی_رسائی

گر نیمه شبی ز دل کشم آه
آتش بزنم به خرمن ماه
خورشید طلوع کی نماید؟
از آتش من بسوزد آنگاه
#گیتی_رسائی

چه حاصل داشت دل بستن به عشقی؟
که ما را سوخت در پیش نگاهت؟
پشیمانی چه دارد سود اکنون؟
که این باشد سزای آن گناهت
#گیتی_رسائی

مرا دل دادن و دل پس گرفتن
شده کار شب و روز و سحرگاه
نمیدانی چه حالی دارد این حال
گهی عاشق ، گهی فارغ، گهی گاه
#گیتی_رسائی

بازهم با خود شبی تنها شدم
غمگسار دیده ی رسوا شدم
یک قلم در دست و یک دل در کنار
خاطرم را می زدودم از غبار
یاد روز اول عاشق شدن
با نگاهی از جهان فارغ شدن
زان سپس خوابِ شبم پر رنگ شد
درمیان دیده و دل جنگ شد
دزدکی می دیدمش در هر گذر
عاشقش بودم ؛ ولی او بی خبر
بوی عطرش در فضا پر می کشید
شاد بودم تاکه می شد ناپدید
بی خبر از حال من دل می ربود
میشد از شوقش سراپایم سرود
سالها بگذشته است از آن زمان
صد هزاران رنگ زد بر من جهان
لیک با یادش هنوزم دلخوشم
گرچه دیگر این نباشد مشکلم
تاکه باشد دل درون سینه ام
گرچه پیرم ، این بود آئینه ام
کی فراموشم شود آن روزها
می نخورده مستی و آن سوزها
زیرآن سنگ سیه در زیر گور
باز دارد چشمم از این عشق نور
کی"رسا" باور شود این داستان؟
از چنین عشقی ندارد کس نشان
#گیتی_رسائی