چو دل دادم ، غلط کردم از اول
که کـــج بنهاده ام خشتی ، از اول
چو بد کِــــــشتَم ندارم چـــــــــشم نیــکو
ورق ای کاش بـــــــــــــر مـی گشـــــــــت ، از اول
گیتی رسائی
چو دل دادم ، غلط کردم از اول
که کـــج بنهاده ام خشتی ، از اول
چو بد کِــــــشتَم ندارم چـــــــــشم نیــکو
ورق ای کاش بـــــــــــــر مـی گشـــــــــت ، از اول
گیتی رسائی
سحر حسرت ندارد شام گردد
و یا روی نکو بد نام گردد
هزاران درد دارم کو طبیبی؟
نمی شاید که پخته خام گردد
گیتی رسائی
راه و رســــــم تو نیســــت غمخواری
تو به من عــــــــشق را بدهکاری
شــــــرط اول نهادن دل بود
بود قصد تو مردم آزاری
گیتی رسائی
سرمه بر چشمان من عشق است و دیگر
هیچ ، هیچ
عاشقی هم شد بهانه اندرین
دنیای هیچ
گیتی رسائی
این یاد توست اینکه به دستم سپرده ای
هرچند رفته ای
یاد تو دارد هوای ما
گیتی رسائی
هــــــــــــر که گفـــــــــــت عاشـــــــقم و
سوختــــــــــــه ام راست نـــــــــــگفت
آخر هـــــــــــر ســــــــــــوختنی
رســـــــــم و رسومی دارد
گیتی رسائی
دلبری کار تو و ، دلـــــدادگی کار منست
جای تو ، یک کوه غصه باز مهـمان منست
مانـــــــده بودم در دو راهِ کار زارِ زنــــدگی
مرگ، تنها مرگ، با من گفت درمان منست
گیتی رسائی
زیاد غم این دنیا رو نخور
ممکنه دنیای دیگه ای هم باشه
اونوقت کم میاری
گیتی رسائی
گفــــــتی دهن ببنــد ، ببین لال گشته ام
زان پس ببین که بی پر و بی بال گشته ام
گفـــــــتم بــــگو هرآنچه بگوئی همان کنم
گفتـــــی که دل نبند ، بدین حال گشته ام
گیتی رسائی
مــــــــــا را شکسته ای تو، چرا خــــــــــنده مـــــی کنی؟
دادی چــــــــــنین به باد فنـــــــــــا،خنده می کنی؟
هرگــــــــز ندیده ای به نگاهم چه دردهاست
آتش مرا زدی ، به قفا خنده می کنی
گیتی رسائی
ترا با عشق نسبت نیست ، دانم
شـــــــررها در غمت باید فـــشانم
عـــذابی بود این عشق جگر ســوز
چــــــه باید کرد با اینـــــها؟ ندانم
گیتی رسائی
دارم سری ، بگو که به پایت فدا کنم
جان گر طلب کنی به هوایت رها کنم
گفتی که حرف را به عمل آزمـــوده اند
از مــــــن بخواه تا به نهــــــایت ادا کنم
گیتی رسائی
آن ذره ای که زیر پای تو له شد
غرور ماست
دیگر بس است راه توارراه
ما جداست
گیتی رسائی
زفـصل خزان یاد دارم شبی
که مهمان من بود شیرین لبی
مـــــــــــرا لــــــــذت بادو باران فزود
ولـــــــــــی کُشت ما را فـــــراق و تبی
گیتی رسائی
درمانده تر از من به جهان کس نشناسد
این درد همین بس که تو یار دگرانی
گیتی رسائی
ما را به فنا دادی و گفتی که قضا بود
این رســــم ندانم زکجا بود و چرا بود
گفتی که نظر بازی ما مصلحت ماست
آری همه ی کار شما رنگ و ریا بود
گیتی رسائی
عشق چشم بی خواب می خواهد
دل بی تاب می خواهد
حال خراب می خواهد
پس آنگاه
بیا با ما همسفر شو
گیتی رسائی
باور نمی کنم که تو از من جدا شدی
از من جدا شدی به جفا آشنا شدی
گفتی نمی روم ز بَرت سوی دیگری
اکنون که رفته ای تو برایم بلا شدی
گیتی رسائی