خبر دارم که از من می گریزی
چرا با بخت خوابم می ستیزی؟
بهرجائی تو ، من خدمتگزارم
چه کردم من که از من در گریزی
#گیتی_رسائی
خبر دارم که از من می گریزی
چرا با بخت خوابم می ستیزی؟
بهرجائی تو ، من خدمتگزارم
چه کردم من که از من در گریزی
#گیتی_رسائی
سلامم را رسان یارب به دلدار
بگو از او به دل کینه ندارم
بیا پا در میانی کن تو این بار
که غیر از تو میانجی من ندارم
#گیتی_رسائی
یکی گفت
دیدم سر کوه من عاشقی را
که پیراهن خویش از غم دریده
بهرکس بر او میزند سنگ
زنده خنده و مینهد بر دو دیده
بدیدم نگاهش
تهی بود و خالی
نه پر بود از غم ؛ نه رنگی ز شادی
ررخسازه اش شام گوئی هویدا
هم چیز پنهان ؛فقط درد پیدا
بگفتم
چرا کوه منزل گزیدی؟
چه آمد سرت ؟ کین مکانی رسیدی؟
بگفتا
زبس درد دیدم
بهر گوشه رخساره ی زرد دیدم
زدم هرچه فریاد ها بی اثر
خدا گوئی آن دورها بی خبر بود
رسیدم به اینجا که شاید
خدا بشنود ناله و سویم آید
ولی گوئیا رفته آن دورترها
دگر خسته گشتست زین شور و شرها
"رسا" راه خود گیر کین جا خبر نیست
خدا هم درین دور و برها گذر نیست
#گیتی_رسائی
چه کردی ؟ کین چنین دیوانه گشتم
که با آوارگان همخانه گشتم
گریزان گشتم از شهر و دیارم
چو مجنون در غمت افسانه گشتم
#گیتی_رسائی
چه کردی کین چنین آزار دیدم؟
بجای گل ترا چـــون خار دیدم؟
درون قاب با آن خـــــــنده هایت
به تلخی نقش یک دیـــوار دیدم
#گیتی_رسائی
شادم که زمن تو دل بریدی
عهدمــن وتو شکستنی بود
ز آنــروز دگــــر مگو حکایت
چون آه زســینه رفتنی بود
#گیتی_رسائی
سرما زده ام
هوا چه گرم است
از عشق خبر نبود اینجا
خوش آنکه دلش به مهر گرم است
امروز هوا چقدر سرد است
#گیتی_رسائی
قلم را داد دستم . گل کشیدم
به روی ساقه اش بلبل کشیدم
قلم بشکست و جای برگهایش
دو شاخه زرد جای گل کشیدم
#گیتی_رسائی
خیال بود مرا
زخیالت سفر کنم اما
تو رفته ای به سفر
بی خیال
جان به سرم من
#گیتی_رسائی
بهر بهانه خیالت
مرا ز خویش بدر کرد
بیا بیا که ببینی
چگونه جان به سرم من
#گیتی_رسائی
سوزنده آتشی که تو برپا نموده ای
ما را اسیر اینهمه سودا نموده ای
چون شمع سوختم همه جا دربرابرت
پروانه بوده ای و ؛ تو پروا نموده ای
#گیتی_رسائی
همان بهتر زبانم را به بندم
بگریم در درونم یا بخندم
گه هرکس سهم دارد از غم و درد
خودم آتش ؛ خودم باشم سپندم
#گیتی+رسائی
به دل گفتم بیا با غم بسازیم
ز خود گوئیم و بردشمن بتازیم
ندانستم که دل همراه من نیست
چنان کرده که با هم میگدازیم
#گیتی_رسائی
چه حاصل گر بنالی از بلایا؟
که این رسم نه دیروزاست و حالا
جهان تا بوده اوضاعش چنین بود
خدایا روز گردان شام ما را
#گیتی_رسائی
درمان نشود درد به یک ناله و یک آه
باید که بسوزی به شب و روز و سحرگاه
بردیده زند تیرو زند بر جگرت چنگ
هرلحظه اجل زیر دو گوشت زند آهنگ
هرگز نشود رام . مشو خام . که این پیر
تادیر بجنبی زکمانش بزند تیر
گر رفت مخور حسرت بگذشت زمان را
هرروز گرفتست زتوریشه ی جان را
برعهد و وفایش نبود هیچ امیدی
وز زمزمه اش کی بشنیدی تو نویدی؟
باید که گذر کرد . همین چاره درد است
پایان خوش عمر فقط سایه مرگ است
دیگر نسزد شکوه "رسا" از غم ایام
زهر است درین کوزه و درد است درین جام
#گیتی_رسائی
این جهان از بهر ما یک نکبت است
گرچه میگویند اینها حکمت است
من ندیدم حکمتی اندر میان
شهد تلخی بود گفتند شربت است
#گیتی_رسائی
ز درمان گرچه نومید است اما
فراموشش شده گویا ستمها
نمیداند چه کس سوزانده او را
شده عشقش گلِ رنگین کمانها
#گیتی_رسائی
نه تنها دل
جهانم را تو بردی
ازین دنیا
نشانم را تو بردی
همه ناگفتنی ها
ماند در دل
نکردی رحم ایمانم
تو بردی
#گیتی_رسائی
یاد آن دوران که در سینه
دلی آرام بود
داستانی بود و دلداری و
یاری رام بود
یکدم آسایش ندیدم بعداز
آن دوران دگر
صدهراران دانه دیدم لیک
نقش دام بود
#گیتی_رسائی
بیهوده است آه و فغانم
دوا چو نیست
مردن هزار مرتبه بهتر
ز زندگیست
#گیتی_رسائی
دانم که چرا شام رباید
زسرم هوش
با یاد تو می نوشم و
گوئی روم از هوش
اغیار ندانند
پس پرده نهانیم
تو نغمه بخوانی و
شوم پای به سر گوش
#گیتی_رسائی
گفتنی ها را نگفتی
سوختی اندر خودت
طعنه بر مرگ است
آری
این چنینی زندگی
#گیتی_رسائی
سرشتند جان و دلم را زغم
چه بد دل سپردم به تو ای صنم
حریف دلم نیستند ناصحان
بهر پند تیغی زنند بر تنم
#گیتی_رسائی
ناتمام است داستان
عاشقی ها در جهان
کی شود معشوقه
سیر از عشق و
از دلدادگی
#گیتی_رسائی
تا نباشی مثل من
هرگز ندانی حال من
دوری از آتش ، ندانی
سوز و قیل و قال من
تو میان انجمن شمعی و
من پروانه وار
کی ترا ؟ باکی بود کآتش
زند بر بال من
#گیتی_رسائی
به این امید زنده ام که
.....
یک روزی ، یک جائی
شاید.......
اما......
#گیتی_رسائی
روز و شب شد با خیالت
گفته اند این زندگیست
جان به لب آمد خدایا
غیر مردن
چاره چیست؟
#گیتی_رسائی
ما را اسیر کرده غمت
در خیال خام
مائیم و آن خمار که
دارد هوای جام
آمد خبر که رفته ای و
دل سپرده ای
از ما گذشته ای و گرفتی
زغیر کام
دارم هوای تو به سرم
این چه حکمتیست
سرگشته آهوی دل ما کی
کنی تو رام
بیهوده گفته اند که دل را
به دل رهست
هرگز شهنشهی ندهد دل
به یک غلام
دیوانه گشته ام بخدا
در هوای تو
این زندگی به کام من ودل
شده حرام
دیگر بس است هرچه کشیدم
من از فراق
جانم درین زمانه هدر رفته
یک کلام
ماندست حسرتم که بببنم
ترا همین
گوید"رسا" که زندگیم شد
به سر تمام
#گیتی_رسائی
بسکه بردم بار سخت زندگی
نیست شوقی از برای زندگی
سوختن لطفی ندارد زین سبب
من غمینم در رثای زندگی
#گیتی_رسائی