هرجا که سحر هست
گمانم نفست هست
هرجا که غروب است
گمانم گذرت هست
مهتاب که آمد
خبر آمدنت بود
تا صبح خیال تو
به جای خودت آمد
#گیتی_رسائی
هرجا که سحر هست
گمانم نفست هست
هرجا که غروب است
گمانم گذرت هست
مهتاب که آمد
خبر آمدنت بود
تا صبح خیال تو
به جای خودت آمد
#گیتی_رسائی
من وصله زدم ز درد بر خویش بسی
از دوست و از دشمن و از خار و خسی
آنسان که ز بود من نشان نیست به دهر
دیگر به سرم نیست هوا و هوسی
#گیتی_رسائی
دردهایم را به هر کس گفته ام
سرتکان داده سپس خندیده است
وه چه آسان میشود از درد هم
بگذریم و خنده بر لب آوریم
#گیتی_رسائی
گر نباشم روزگاری ، زار و نالان میشوی
از برای دیدنم شمع فروزان میشوی
لیک اکنون حال و روزم را نمیدانی چرا؟
کاشکی میشدچو جانم جان جانان میشدی
#گیتی_رسائی
بر دور سرت گشتم و دیدی هنرم را
آتش بگرفتست همه بال و پرم را
دیدم که پرستیده شدن بود خیالت
در پای تو مُردَم که نبینی اثرم را
#گیتی_رسائی
بیگانه باش بام منِ
بیگانه آشنا
هرضربه ای که خورده ام
از دوست بوده است
#گیتی_رسائی
ما را تو مکن خبر ز احوال خودت
خوش باش بکن حال تو با حال خودت
ما را بسپار دست غمها و برو
ما فکر تو هستیم . توئی خال خودت
#گیتی_رسائی
مرا با دیده ی گریان ندیدی؟
ندیدی آنهمه دلدادگی را؟
نپرسیدی چرا لب بسته هستم؟
چرا آتش گرفته پیکرم را؟
اگر چه رفته ای
کی رفتی از یاد
هنوزم بر سر
پیمان نشستم
هنوزم همچنانم من
که بودم
هنوزم همچنانم من
که هستم
#گیتی_رسائی
هزاران سال گر باشم هنوزم
دو چشمم مستِ دیدار تو باشد
نمیدانم چه کردی با دل من
که دل دیوانه ی روی تو باشد
#گیتی_رسائی
گاه فکر میکنم
کاش ندیده بودمت
گاه فکر میکنم
کاش چشمم به چشمانت نمی افتاد
گاه فکر میکنم
چه خوش میگذشت اگر با تو میگذشت
و حال فکر میکنم
چه سخت بود گذشتن از تو
با آنکه نامهربان بودی
#گیتی_رسائی
رود آمد و
دردهای مردم را برد
دود آمدو
روی غنچه ها را
پژمرد
از گرمی سوز دل
جهانی افسرد
خوش آنکه نداشت دل
ولیکن افسوس
دل دار ز غمگساری مردم
مُرد
#گیتی_رسائی
کاشکی از سر من فکر و خیالت برود
گرمی لذت آن چشم سیاهت برود
وای اگر بی تو شبی را به سرآرم
چه شود؟
انتظارت برود ، نقش نگاهت برود
#گیتی_رسائی
عمر بگذشته حبابی بود و
گم شد در زمان
لیک با یادت
بمانند نفس
درحالت جان کَندَنم
#گیتی_رسائی
آسمان بارید .چون می دید
من دلخسته ام
کاش چون او
با من بی دل
تو همراهی کنی
#گیتی_رسائی
نشان درد ما ، رنگ رخ ماست
چه میپرسی که میبینی چو پیداست
از آن ترسم که برمن خرده گیری
دلم میسوزد . آری درد آنجاست
#گیتی_رسائی
شدم سوداگر عشق دروغین
چنان جون مترسک ، با قلب چوبین
به جز حسرت نبردم ره به جائی
فقط خوابست ، آنهم خواب دوشین
#گیتی_رسائی
پرسید یکی صاحب این
مرده ی دل کیست؟
گفتم که بجز من به خدا
هیچکسی نیست
#گیتی_رسائی
آتش زَدَست آنکه امید
نجات بود
عیب از تو نیست
گردش دوران به کام نیست
#گیتی_رسائی
سر در گمم به شهر شما
در مسیر باد
من گشته ام اسیر خودم
اندرین بلاد
حالا کجاست آنکه منم
یاریم کنید
گویا به گور مانده ام و
رفته ام ز یاد
#گیتی_رسائی
پُر گشته است جان و تنم از غبارها
هرگز گلایه ای نکنم از حصارها
زندانی غمم به شب و روزوسالها
گفتم که ترک عشق کنم. بارهاو بارها
#گیتی_رسائی
دل دیوانه در بندم نموده
به زلف یار پیوندم نموده
چنان کردست او با تارجانم
به دست خویش پابندم نموده
#گیتی_رسائی
درمان نشود درد ، چو جان
عاشق درد است
خورشید علاجی نبود، سینه چو
سرد است
گهگاه به یک جام دلم
شاد نمودم
افسوس که زیر رخ گلگون
دلِ زرد است
#گیتی_رسائی