تقریبا زندگی(داستان دو برادر سید) فصل بیست وششم تا چهل وچهارم. پایان
فصل بیست و ششم
با کمک و راهنمائی حاج عسگری و مهری خانم ( که او را دیگر مهری خانم صدا میکردم ) که واقعا از هیچ کمکی به من دریغ نکردند امتحان دادم و قبول شدم و این بزرگترین لطفی بود که خداوند این انسانهای والارا سرراه من قرار داد . زندگی مرا اینها از ورطه ی خطرناکی که در کمین امثال من بود نجات دادند . من تا عمر دارم محبتشان را فراموش نخواهم کرد . خدا حاج عسگری را بیامرزد و غرق رحمتش کند خودش که نیست ولی با خانواده اش هنوز هم ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی دارم زن حاج آقا مثل مادرم و مهری خانم مثل خواهر بزرگم است . در حقیقت آنهادر این تنهائیها خانواده ی من هستند . درست مقارن با قبول شدنم امتحانات آموزشگاه پرستاری هم شروع شده بود. هفته بعد از آن روزکه تصدیقم را گرفته بودم در مئیت حاجی به آموزشگاه رفتم از دم در که وارد شدیم اکثرا حاجی را میشناختند و همه با روئی باز با او مواجه میشدند اینها همه در آن زمان برای من یک دلگرمی بود من هرگز باور نمیکردم مردی ساده با آن صورت تقریبا روستائی که کارش هم خیلی چشمگیر نبود و پشت پیشخوان یک مسافر خانه ی نه چندان بزرگ نشسته بود و اغلب سرش توی کارخودش بود اینگونه در آن آموزشگاه با آن همه امکانات و بزرگ اینهمه سرشناس باشد . در کنار او که راه میرفتم مثل اینکه درکنار پدری قدرتمند قدم بر میداشتم. هیچگاه آن حس و آن لحظات را فراموش نخواهم کرد . اولین باری بود که در خودم هیچ احساس بدی را نمیدیدم . من با انواع دردها بزرگ شده بودم . انگار روی جای جای تنم هنوز جای ضرباتی را که خلیل زده بود حس میکردم . لگدها و چوب زدنهایش چکهائی که گاهی دو سه روز جای آنها روی صورتم خودنمائی میکرد را حس میکردم .ناله های بیصدای شبهایم و تنهائی و بیکسی دردهائی نیست که به راحتی قابل فراموش کردن باشد . هرگز حسی را که وقت جدا شدن از خانواده ام و برای گم شدن در شهر را از ترس خلیل داشتم نمیتوانم نادیده انگارم من جاده ی پر نشیب و فرازی را پشت سر گذاشته بودم . این آرامش برایم باندازه نفس کشیدنم ارزش داشت . باید مثل من در کوران سختیها دست و پا زد تا قدر این زمان بخوبی لمس شود . هر لحظه که میگذشت از یکطرف شادمانی به دلم چنگ میزد و از طرف دیگر بخاطر اینکه نمیدانستم چه پیش خواهد آمد دلم در تاب و تب بود . صد البته با پشتیبانی خانواده ای که به تازگی پیدا کرده بودم دیگر مثل سابق در هول و ولا نبودم . ولی دلم میخواست کارها بی هیچ درد سری پیش برود میترسیدم در این مسیر مشکلاتی پیش آید که هم کار درست نشود و هم باعث زحمت این پدر خوانده مهربانم شود . زمان زیادی طول نکشید همراه حاجی به پشت در اتاقی رسیدیم ا و با مردی که جلوی اتاق روی یک چهار پایه نشسته بود خوش و بشی کرد و پرسید خانم مدیر تشریف دارند ؟ که مستخدم اتاق با خوشروئی گفت بله هستند . و در حالیکه یک خنده صورت مهربانش را پر کرده بود گفت باز حاجی یک دختر خوب برایمان آوردی و ادامه داد همیشه همه میدانند که کسی را که شما معرفی کنی همیشه از بهترینها ست . بعد رو به من کرد و گویا از صورت من دلهره ام را حدس زده بودگفت دخترم نگران نباش کسی راکه حاجی معرفی کنه خانم مدیربلافاصله قبول میکند. داخل اتاق شدیم خانم مدیر که زنی میانسال وبسیارخوشرو و خوش صورت بود با سلامی که حاجی کرد سرش را از روی کاغذ ها بلند کرد و در حالیکه جواب سلام او رامیداد به سلام منهم پاسخ داد. نمیدانم چه فضائی بود که درآن شوری که داشتم دلم را گرم کرد . مدت زمانی نگذشت که حاجی به سئوالات خانم مدیر پاسخ گفت در تمام این مدت یک لحظه چشمان تیز بین خانم ارروی صورتم برداشته نمیشد . آنچنان دقیق و خاص به من نگاه میکرد که خودم هم حس میکردم .و بهمین جهت دست و پایم را حسابی گم کرده بودم . ولی کم کم متوجه شدم که تاثیرحرفهای حاج عسگری وظاهرساده وشهرستانی بودن من کار خودش را کرد . آخرین جواب خانم مدیر مثبت بود . حاجی در حالیکه بلند میشد تا برای رفتن آماده شود رو کرد به من گفت . این خانم از این لحظه به بعد معلم و مادر تو محسوب میشود . امیدوارم که مرا پیش ایشان شرمنده نکنی . و در حالیکه یک لبخند دلنشین چاشنی حرفهایش میکرد گفت .خانم شهرآئینی (اسم خانم مدیر شهرآئینی بود) برای همه ی دختران اینجا حکم مادر را دارند .و با جدا شدن از حاجی و پیوستن به خانم مدیر زندگی من شروع جدیدی را آغاز کرد و در واقع آن روز پایه و اساس زندگی جدیدم گذاشته شد .
خلاصه دو سال کارآموزیم مثل برق و باد گذشت . ازخوشحالی روی پا بند نبودم . به خاطر اینکه جز درس خواندن سرگرمی دیگر نداشتم همیشه جزو بهترین شاگردان کلاس بودم.در پایان به عنوان تشویق مرا دربیمارستان دانشگاه تهران دعوت بکار کردند.یکی از بهترین دوران زندگیم همان موقع بود.هنوزدوسه ماهی نگذشته بودکه متوجه شدم یکی ازدانشجویان سال چهارم پزشکی امدو شدهایش به بیمارستان و به بهانه های مختلف نزد من خیلی عادی نیست .این را هم بگویم چون من در بیمارستان دانشگاه خدمت میکردم رفت وآمد دانشجویان بسیارعادی بودولی یک زن خیلی خوب متوجه تفاوتهای اطرافش میشود . کم کم توجه من نسبت به رفتار این دانشجو جلب شد.نمیدانم چرا نا خودآگاه به اوفکر میکردم .هر بار که می آمد دست و پایم را گم میکردم . بسیار مودبانه با من برخورد میکرد و سعی میکردزمانهای بیشتری را در کنارم باشد بعضی اوقات درست متوجه میشدم که مراجعه اش نه تنها ضروری نیست ولی کاملا مشهودبود که درپی بهانه ای میگردد.من سعی میکردم که رفتارم با اوبسیارعادی باشد.من دخترخیلی جوان و خامی نبودم در شرایطی هم که بودم بسیارمراقب رفتاروبرخوردهایم بودم .درآن محیط که اکثرمراجعین مادانشجویان بودندداشتن یک دیسیبلین بسیار ضروری به نظرمیرسید.بسیاری ازاین دختران وپسران شهرستانی بودند ورعایت نکردن بعضی رفتارها ممکن بود مشکلاتی به وجود بیاورد . به همین منظورمن بیشتراز آنکه به مسائل پزشکی پابندباشم به طرز رفتار و برخوردم حساسیت داشتم . رفت و آمدهای این دانشجوی سال چهارمی همچنان فکرمرا به خود مشغول کرده بود . حتی گاهی در خلوت به خود نهیب میزدم. و به این تفکر می افتادم که شاید بعلت تنهائی بی جهت برای خودم داستان بافی میکنم . ولی هرگاه او را میدیدم احساس میکردم که نمیتوانم این واقعیت را از نظر دور کنم که مراجعه ی او اصلا به مناسبت نیازش نیست . و گویا فقط و فقط برای جلب توجه من است .کم کم این فکر که در پشت این دیدارها احساسی هم هست مرا بر آن داشت که معتقد شوم اوواقعا نگاهش بمن یک حس عادی نیست .تا اینکه زمان زیادی نگذشت . او ازقرار مدتها بودکه مرا زیرنظر داشت .خوب مرا شناخته بود . اصولا بچه های این رشته بسیار باهوش هستند و به خوبی میتوانند ازعهده ی هر کاری چه درسی وچه احساسی بر بیایند.اوهم که بعدها فهمیدم یکی از شاگران بسیار باهوش کلاس است در مدت زمان بسیار کمی تقریبا هیچ چیزی ا رفتار من برایش پوشیده نمانده بود . از این نظر بخوبی توانست خود را برای مقصدی که داشت به من نزدیک کند.زمان زیادی تقریبا گذشت گویاداشت کم کم مرا برای شنیدن تقاضایش آماده میکرد . او بسیار زرنگ و با فراست بود آرام آرام بهدفش نزدیک شد و زمانی که دیگرمطمئن شدمن آمادگی کامل برای تقاضایش رادارم پا پیش گذاشت وآنچنان استادانه و دلنشین عشقش را ابراز کرد.که نه برای من زبانی برای نه گفتن باقی گذاشته بود و نه توانی برای گذشتن از این احساس زیبا و خلاصه من که هیچوقت در زندگیم از هیچکس این گونه محبتی را که نیاز هرزن ودختری هست را ندیده بودم پاک خام حرفهایش شدم . او آنقدر درابراز علاقه اش به من پا فشاری کرد تا کم کم به این موضوع که من کس وکاری در تهران ندارم و تنها زندگی میکنم و زن مطلقه ای هستم پی برد . این را هم بگویم که من وقتی خلیل با آن جرم سنگین به زندان افتاد غیابا با کمک برادرم از او طلاق گرفته بودم .
خلاصه پرویزازسیر تا پیاززندگی مرابا رندی وزرنگی اززیر زبانم کشید ضمنا به من گفت که اهل شیراز است و خانواده اش هم در شیرازهستند واوهم تنها درتهران زندگی میکند.تنهائی او ومن باعث شد که این نزدیکی به سرعت به یک دوستی و عشق تبدیل شود . فصل بیست و هفتم
پرویز در تهران در یک اتاق که اجاره کرده بود زندگی میکرد بعد از آشنائی با من محل زندگیش را هم به نزدیک جائی که من اقامت داشتم منتقل کرد . من در یک خانه که صاحبخانه اش دو اتاقش را اجاره داده بود زندگی میکردم . یکی از اتاقها مال من بودو اتاق دیگرهم یک زن و شوهرمسن زندگی میکردند . صاحبخانه هم خودش در دو اتاق با زنش و یک بچه که داشتند زندگی میکردند . با این تغییر در زندگی پرویز بالطبع من و او بهم نزدیکتر شدیم . اغلب اوقات با هم بودیم . البته اوایل سعی میکردیم که این رابطه برملا نشود زیرا هم برای او و هم برای من ایجاد دردسر میکرد . در بیمارستانی که من کار میکردم چندین خواستگار برای من پیدا شده بود که بعلت شرایطی که داشتم "با آنکه درباطن با بعضی ازآنها بسیاررضایت داشتم و واقعا برایم اوکازیون بود "ولی میدانستم که اینکار شدنی نیست و هم به صلاح من نیست زیرااولین اشکالی که داشت این بود که همه مرا به چشم یک دختر نگاه میکردند . و اگر راضی به ازدواج با یکی از این همکاران میشدم خیلی زود تمام زندگی گذشته ام خواه ناخواه از پرده ای که من سعی کرده بودم سالها روی گذشته ام بکشم بیرون می افتاد وترس من از همین موضوع باعث شده بود که به تمام کسانیکه به من پیشنهاد میدادند جواب منفی بدهم . خیلی اوقات شنیده بودم که پشت سرم گفته میشد لابد کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که این کیسهای خوب را رد میکند ولی من به تمام حرفهائی که می شنیدم بی اعتنا بودم . گذشته ی من آنقدر تلخ بود که حتی اگر این افکار من فکرهای درستی نبود ولی در حدیک تصور هم نمیخواستم شرایطی به وجود بیاید که دامنگیرم بشود و حتی باعث شود که آنها را به خاطر بیاورم . شاید اینها همه تصورات من و وحشت من بود . ولی بهر حال احتمال بسیار ضعیفی هم اگر بود من راضی به برملا شدن گذشته ام نبودم . با آشنا شدن با پرویز به این علت که در محیط کاری من نبود برایم یک اوکازیون به حساب میامد از فکر اینکه اووقتی درسش تمام شود دارای یک شخصیت در جامعه میشودو من میتوانم یک زندگی آبرو مند و در سطح بالا را داشته باشم برایم آرزو بود .کم کم همانطور که بالاخره خورشید زیر ابر پنهان نمیماند دوستی من و پرویزرا اول دوستان او و بعد همکاران من بو بردند . این آشکار شدن برای من خیلی هم بد نبود اولا از آن جهت که دیگر کسی به سراغم نمی آمد و هم باعث میشد که کمتر فضولها در کار و زندگی من دخالت کنند و چراهای جواب رد دادن مرا دنبال کنند و از طرفی آینده ای که پرویز داشت موجبی بود برای اینکه حتی دوستان نزدیک من این ازدواج را کاملا منطقی و به صلاح من میدانستند . ولی از آنجا که هرکاری باید روی حساب و کتاب باشد خصوصا در جامعه ای که ما زندگی میکردیم نزدیک شدن خانه پرویز به خانه من و ارتباطمان باعث شد که پشت سرمان حرفهائی زده شود .و وقتی من این مطلب را با پرویز در میان گذاشتم و گله مند بودم از اینکه بهتر است این رابطه را فعلا قطع کنیم او در جوابم گفت که من بهیج وجه راضی به قطع نیستم . زیرا تصمیمم را گرفته ام و خودت میدانی که من اولا هنوز درسم تمام نشده و استطاعت مالی در حد تشکیل یک خانواده را ندارم . بعد هم خانواده ام در شهرستان هستند باید تمام شرایط طبق سنن و آداب جور شود . من گفتم خوب جواب اطرافیان را چه بدهیم ؟ که پرویزبا زرنگی این مشکل را با خرید دو تا حلقه که یکی به دست خودش کرد و یک را هم به دست من و اینطور شایع کرد که روابط ما زیر نظر خانواده و رسمی است و بقیه مراسم به این علت که او دانشجو بود به تمام شدن درس او موکول شد .
این ترفندی که پرویز به کار برد خیال مرا هم خیلی راحت کرده بود . او روزها به دانشگاه میرفت و من برای اینکه در آمد خوبی داشته باشم و راحت زندگی کنم و برای آینده ام هم پس اندازی داشته باشم تمام شبها کار میکردم این نوع اشتغال من و پرویز باعث شده بود که فقط بعضی عصرها که من کارنداشتم و او هم درس نداشت ساعاتی را با هم باشیم . او می آمد به خانه اش استراحت میکرد و بعد میامد مرا با خود به گردش و تفریح میبرد . و هروقت میتوانست برای اینکه بنا به گفته اش همه بدانند که روابط ما یک رابطه ی بسیار معمولی نامزد ها هست مرا به بیمارستان میرساند و خودش میرفت . کار من این شده بود که صبحها که پرویز در خانه اش نبود و من از شیفت شبانه برمیگشتم مشتاقانه میرفتم و با خستگی و شب نخوابیهائی که کشیده بودم با زهم با تمام عشق و علاقه ای که به زندگی آینده با پرویز داشتم به اتاقش میرفتم تمام خانه اش را مثل گل روبراه میکردم برایش غذا میپختم و ازهر کاری که باعث راحتی و استراحتش بود دریغ نمیکردم و درست شده بودم کلفت بی جیره مواجبش . بیشتر اوقات پول کتاب و و سایل شخصی اش را هم من میدادم هروقت به شیراز میرفت کلی برای خانواده اش سوغاتی میخریدم بی آنکه حتی این تقاضا را داشته باشم که او نامی از من پیش خانواده اش ببرد . و راهیش میکردم گاهی که فکرهای ناجور به سرم میزد و احساس بدی به من دست میداد میگفتم پرویز بهتر نیست مرا ببری و به خانواده ات معرفی کنی؟و او درجوابم میگفت خانواده من سنتی هستند برایشان اینگونه ارتباطها قابل قبول نیست بگذار درسم که تمام شد خودم آنطور که تو را راضی کند کارها را رو براه خواهم کرد. پرویز آنچنان با چرب زبانی مرا قانع میکرد که حتی من در مخیله ام نمی گنجید که ممکن است این حرفها فقط و فقط یک ترفند باشد تا او بتواند در سایه گذشتها و فداکاریهای من به راحتی این دوران را بگذراند . پرویز رفتاری داشت که بیشتر اوقات من رنجیده خاطر میشدم . اودقیقا از من میخواست که مایحتاج او رااز جیبم فراهم کنم . البته من احمق در باطن راضی بودم زیرا احساس میکردم که اولا او به من وابسته میشود و بعد اینکه این خواسته ی او مرا به این تفکر می انداخت که او چون مرا به خود نزدیک می بیند اینگونه از من درخواست میکند .روی این حساب با رضا و رغبت اکثرا حتی بیشتر از آنکه او بخواهد من برایش مایه میگذاشتم غافل از اینکه من ناپخته و خام به دام او افتاده بودم .او تقریبا از تمام زندگی گذشته ی من آگاه شده بود . با این آگاهیها بود که میتوانست آنطور که دلش میخواست با من و احساساتم بازی کند . در حالیکه در کلیت او از خانواده اش چیزی برای من بطور روشن نگفته بود . منهم در شرایطی نبودم که باصطلاح مته به خشخاش بگذارم شاید در باطن میترسیدم که او را از دست بدهم . ویااز خودم برنجانم و دورش کنم . در این مدت من بعلت تنهائی هم از نظر روحی و هم از نظر اجتماعی واقعا نیاز به حضور کسی مثل پرویز را داشتم . به او وابسته بودم و نه تنها وابسته که عاشقش شده بودم . من دختری بودم که از اول زندگیم طعم عشق را نچشیده بودم . با حضور خلیل نه تنها عشق که نفرت را تجربه کرده بودم مثل هر انسانی نیاز به مهر و همبستگی داشتم نه خانواده ام بودند و نه هیچ کس و حالا فکر میکنم که پرویز تمام این حالات و روحیات مرا به خوبی درک کرده بود . و حسابی داشت بهره برداری میکرد . ولی اگر من کمی دقت نظر داشتم به حرفهای حاج عسکری که مثل پدر به من نصیحت کرده بود فکر میکردم .و هرگز در چاهی که این بار شاید عمیقتر و سیاهتر از زندگی قبلی ام بود نمی افتادم ولی هیهات که دیر فهمیدم .
پرویز در رابطه با من دزد با چراغ بود . قیاس او با خلیل بسیار احمقانه هست ولی در نهایت ضربه ای که او به من زد بیشتر از دردهاو کتکها وبلاهائی بود که درخانه خلیل تجربه کرده بودم . زیرا من از خلیل توقع نداشتم که رفتاری غیر از آن داشته باشد او ظاهر و باطنش همان بود که مینمود . منهم جوان بودم و ناپخته و خام . اوایل که اصلا نمیدانستم که در چه جهنمی افتاده ام و بعد هم از او انتظاری جز این نداشتم . همه اطرافیان هم او را میشناختند و با این اوصاف، من به چشم آنها بره ی معصومی بودم که به دست گرگ افتاده ام . و همین دل سوزاندن آنها به هر حال آبی بود بر آتش درونم . ولی پرویز اینطور نبود . همه خیال میکردند من اورا صید کرده ام . او تمام شرایط خوب را داشت . و گذشت و فداکاری مرا به حساب این میگذاشتند که دارم دانه میپاشم . ضمنا در ظاهر او فردی با خانواده و تحصیلکرده بود . و چه بسا که دخترانی بودند که حسرت مرا میخوردند . حال از چنین آدمی با اینهمه نقاط مثبت چگونه میشود انتفاد کرد؟ نهایتا این طالع منِ نگون بخت بود که باید این بار با این مار خوش خط و خال به دام بیفتم . و حالا بقیه ماجرا که نشان میدهد پرویز از روز اول قصدش از این ارتباط فقط یک دام برای سوء استفاده از دختری بود که نیازمند عشق و محبت و توجه بود . فصل بیست و هشتم
با آنکه در آن زمان حجاب خیلی مرسوم نبود من اولا بعلت اینکه اصولا محجبه بودم و بعد هم بعلت اینکه پرویز میگفت خانواده ام بسیار متدین و سنی هستند بیشتر از بیشتر حجابم را حفظ میکردم . خلاصه سه سال گذشت و پرویز روزیکه پایان نامه دکترایش را گرفت تنها کسیکه شاهد این شادمانیش بودمن بودم.البته این برای یک کسیکه داشت پایان نامه اش را میگرفت لحظه بسیارحیاتی بود ومعمولا دراین روزهمه خصوصا پدر و مادر و خانواده در ردیف اول مینشستند تا شاهد این رویداد مهم در زندگی فرزندشان باشند . صد البته دوستان هم تاحد ممکن سعی میکنند که برای نشان دادن علاقه به او در سالن حضور داشته باشند . این روز یکی از خاطره ساز ترین روز یک دانشجو هست . من هرگز نفهمیدم که چرا هیچیک از خانواده ی پرویز در این روز اصلا در این مراسم حضور نداشتند خیلی هم اصرار در پی بردن به این غیبت نداشتم در حالیکه واقعا برای من یک سئوال بود . نمیدانم چرا پرویز اصلا اشتیاقی بحضورخانواده اش نداشت. بهرحال من وظیفه ی خود میدانستم که مثل تمام سالهای گذشته که مواظبت لحظه بلحظه ی زندگی پرویز بودم واوراحمایت میکردم این روز خاطره انگیز هم سعی کردم از هیچ کوششی فرو گذار نکنم . مثل یک مادر دلسوز یک هفته مانده بودبه این مراسم اولا از پرویز خواستم که تمام کوشش خود راصرف این بکند که به بهترین وجه دردفاع ازتزش حاضر شود و اصلا خودش رادرگیر مسائل جنبی نکند. من بعلت اینکه بسیار زیاد در اینگونه جلسات رفته بودم کاملا آمادگی برای مهیا کردن کوچکترین وبزرگترین کارهای آن بودم لذا چنان با وسواس در این یک هفته کار کردم که وقتی در جلسه حاضر شدم خودم از اینکه توانسته بودم اینگونه تمام کارها رادرحد بسیار عالی انجام دهم از نظر روحی بخودم میبالیدم .ولی هرگز نگذاشتم که پرویز احساس کند که در این یک هفته چطورتمام زندگیم راوقف اوکرده ام . اول .یکدست لباس شیک برایش خریدم که موقع جشن پایان تحصیلیش خوش بدرخشد. با دلگرمیهائی که به او دادم تشویقش کردم که بی هیچ تنشی به کارهای درسی اش بپردازد تمام مدت روز را در خدمتش بودم . پیش خودم فکر میکردم که چیزی دیگر نمانده که دردها و رنجهائی را که یک عمر کشیده ام پایان بگیرد و به خود میبالیدم که وقتی لقب خانم دکتررابگیرم حتما باسرافرازی هرطورشده به دیدن خانواده ام پس ازچندین سال خواهم رفت .شبها و روزهااین آینده ی درخشان باعث میشد که بطور خستگی ناپذیری به کارهای پرویز برسم . او هم از هیچ زبان بازی در حق من کوتاهی نمیکرد راستش بعدها فهمیدم که چه خوب مراشناخته بودوازنقطه ضعف من استفاده ای را که میخواست برد.خلاصه اینکه آن روز سرنوشت ساز فرا رسید ومن با احساسی عاشقانه اورا بدرقه کردم.تمام تشویشها و نگرانیهایش را به دوش کشیدم و در حقیقت او را راهی یک زندگی موفقیت آمیزکردم .آن روزبالاخره درخت آرزوهایم به بارنشست ودرپناه کمکهای مادی ومعنوی من او بهترین نمره را آورد و برای دو سالی که میبایست به شهرستان برود انتخاب شهرستان را به خودش واگذار کردند و او تهران را انتخاب کرد . من از شادی در پوست نمی گنجیدم تمام منتی که پرویزدر ازاء اینهمه فداکاری برسرمن گذاشت این بود که من تهران را فقط و فقط برا ی خاطر تو انتخاب کردم . وگرنه اولین گزینه ام شیراز بود . در تمام آشنائیمان پرویز آنچنان با پاکی و متانت با من رفتار کرده بود که من با تمام وجودم او را می پرستیدم اوهرگزازمن انتظاری غیر متعارف نکرده بود و همین باعث شده بود که من خیال کنم او با تمام وجود مرا دوست دارد . پرویزهمیشه بازبان چرب ونرمش مرا گول میزد.درتمام این مدت من دراین فکربه سرمیبردم که بالاخره پرویز چطور به خانواده اش خبراین موفقیت را نداده. او اصلا در این رابطه با من صحبتی نمیکرد و بعضی اوقات که من دیگر اصرار میکردم میگفت بگذار سر موقعش تمام ماجرارابرایت تعریف میکنم روزها پشت سرهم میگذشت ومن همچنان درانتظاررخدادی بودم که مرابآرزوی چند ساله ام برساند. تا بالاخره آن روز فرا رسید . درست به خاطر دارم روزی بود که هردو به سینما رفته بودیم در راه بازگشت به من خبر داد که پدرش جایزه این مدرکش راداده وآن خانه ای هست که درتهران برایش خریده.وقتی من شادمانه گفتم چطورمیشود این هدیه بزرگ پدرت را ببینم اوگفت راستش فقط پدرم خبرش راداده قرار است خودش و خانواده برای دادن این هدیه به تهران بیایند . و در مراسمی که گویاتهیه دیده اند سندخانه رابمن هدیه کنند.بعد توضیح دادکه بعلت اینکه خانواده من بسیارمعروف هستند وتقریبا از استخوان داران هستیم تعدادزیادی ازاقوام همراه پدرومادروخواهروبرادرهایم میایند. خلاصه همین امر باعث شده بود که در مراسم گرفتن دانشنامه ام نتوانند بتهران بیایند .پدر میگفت برایمان سخت است که همه را دعوت کنیم از طرفی بهتر دیده اند که در چنین روزی با گرفتن یک جشن تمام و کمال این موفقیت مرا در حقیقت به رخ اقوام بکشند . من برای رسیدن آن روز که موفق به دیدن خانواده ی پرویز شوم روز شماری میکردم چه خوابهای خوشی که ندیده بودم . و چه امیدها که به خود نمیدادم . خیلی برایم مسئله بود که خانواده اش با این توصیفات که میکند چطوردر تمام طول درس خواندن هیچ کمک مادی به او نکرده بودند . که صد البته بعدها فهمیدم که بعلت اختلافی که بین اوو پدرش بوده .گویا پدرش مخالف درس خواندن او در تهران بوده و از او خواسته که منصرف شود و چون پرویز راهی را که خودش انتخاب کرده بود ارجح به حرف پدر دانسته بود با پافشاری به تهران آمده بود و پدرش هم به او گفته بود ریالی به او کمک نخواهد کرد به این امید که سال اول به دوم نکشیده او منصرف شود . ولی از بخت بد من و از شانس خوب پرویز من سرراهش قرار گرفتم واین بارسنگین راتا نهایت به دوش کشیدم .با این امیدکه درچنین روزی شاید او مرا بعنوان ناجی خودش به خانواده اش معرفی کند ومن اجرزحماتی را که بیدریغ از مادی و معنوی برایش کشیده بودم بگیرم . ولی افسوس که (گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه.. به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.)
روزی که خانواده و فامیلش آمدند تا خانه ای را پدش خریده بود طی جشین به او هدیه کنند. پرویز این مورد را به گوش من رسانده بود .بی آنکه پرویز امیدی به من بدهد پیش خودم فکر کردم حتما یکی از برنامه های پرویز اینست که مرا به خانواده اش معرفی کند باهمین تصور. خودم را برای یک معرفی جانانه حاضرکرده بودم . آن چند روز مثل برق و باد گذشت . صبح روز موعود خدا میداند چه حالی داشتم .هرکاریکه به نظرم میرسید که مرا جلوی خانواده ی پرویزخوش آیند کند انجام دادم .و بعد با دلی پر از عشق منتظر پرویز شدم.او بمن نگفته بود که مرا به جشن خانوادگیشان میبرد ولی از نظر من این یک امر حتمی بود . مگر میشد با اینهمه از خود گذشتگی واینهمه ابرازعشق پرویز در چنین روز سرنوشت سازی مرا فراموش کند ؟ ولی هرچه منتظر ماندم از او خبری نشد تمام آرزوهایم داشت مثل یخ جلوی خورشید تابستانی آب میشد. یاس وناامیدی کم کم وجودم راپر کرد نها خواسته ی من این بود که پرویز مرا به خانواده اش معرفی کند. و اما انتظارم کاملا بیهوده بود . عقربه های ساعت به سرعت راهشان را میرفتند و مرا نا امیدانه به دنبال خودمیکشیدند .نمیدانستم چه باید بکنم .اوبمن حتی هیچ ادرسی نداده بود که بهر شکلی خودم را به آنجا برسانم . گاهی دلم شور میزد.نکند برای پرویز اتفاق بدی افتاده باشد ولی دراین زمان هیچ راهی جز چشم به راه بودن نداشتم .مثل همیشه که در مواقع ناکامی خودم را دلداری میدادم بازهم خودم رابا انواع امیدها گول زدم . وقتی دیگر مطمئن شدم که از او هیچ خبری نخواهد رسید ناچار کنار اتاقم نشستم و به بخت سیاهم گریستم . هزاران بار از خودم سئوال کردم که چرا هیچ خبری از پرویز نشد . چرا به من نگفت که چرا نمیخواست مرا به خانواده اش معرفی کند ؟ مگر گناه من جز سادگی و از خود گذشتگی در این سالها چه بود؟ ایکاش لااقل اگر علتی داشت به من توضیح میداد.تا اینگونه آتش به جان نباشم .البته او به من صراحتا نگفته بود که مرا در این جشن خبر میکند ولی جای سئوال نداشت .خوب میباید اومرا باخودش میبردمگرغیرازاین راهی بود؟ آنشب چراهای فراوانی بمغزم خطور کرد و جوابهای مثبت ومنفی بسیاری را پیش خودم مزه مزه کردم .ولی هیچکدام از جوابها آن نبود که مرا راضی کند . آنها آمدند و رفتند . صبح روز بعد از پرویز خبری نشد . دو سه روزی از او بی خبر بودم دل توی دلم نبود . این بار سعی کردم بر خودم مسلط شوم . راستش رنجیده بودم .دلم شکسته بود .میخواستم بیش ازاین خودم رادستاویز تمایلات او نکنم. برای همین اصلا بسراعش نرفتم . تا اینکه بعد از چند روزسروکله اش توی بیمارستان پیدا شد . میخواستم فریاد بزنم و دردهایم را و فشارهائی را که در این چند روز کشیده بودم به سرش خالی کنم . ولی من او را دوست داشتم . میترسیدم اگر اشتباهی بکنم او را از دست بدهم خصوصا الان که دیگر میدانستم هیچ نیازی هم به من ندارد . پس این بار هم دندان بر جگر گذاشتم و خیلی آرام بی آنکه به او بگویم چه کشیده ام گلایه کنان ازاو خواستم توضیح دهد که خودش از کاریکه که در حق من کرده خشنود است ؟و در حالیکه اشک در چشمم پر شده بود پرسیدم این مزد اینهمه فداکاری من بود ؟ چرابامن اینگونه رفتار کردی؟میدانی که چگونه دلم راشکستی واودر حالیکه باز مثل همیشه با تظاهر و صورت معصومانه بخود گرفتن گفت عجله نکن عزیزم . تو میدانی که من هیچ کاری را بی سبب نمیکنم . برای این کار هم دلایلی دارم که حالا وقتش نیست به تو بگویم . من خانواده ام را خوب میشناسم . بهتر آن دیدم که به موقع به آنها این خبر را بدهم میخواهم وقتی این موضوع را به آنها بگویم که بدانم حتما با نظر من موافقت میکنند و ترا با هیچ واکنش بدی مواجه نکنم . وقتی خواستم بهتر برایم توضیح دهد در حالیکه سعی میکرد از حرفش رنجشی پیش نیاید گفت آخر تو که دختر نیستی زن مطلقه هستی ولی من پسر هستم خودت میدانی که این خیلی برای آنها قابل هضم نیست .خانواده ی من سنتی هستند . من با مخالفت پدرم این راه را انتخاب کرده ام میترسم اگر بی گدار به آب بزنم اوضاع راخراب کنم توبه من فرصت بده و اعتماد کن می بینی که تمام تصمیماتی که میگیرم موبه موروی حساب و کتاب است . پرویز آنچنان با محبت و قاطعیت این توضیحات را داد که راستش من کمی هم پهلوی خودم شرمنده شدم که چرا اینگونه زود قضاوت میکنم . و به خودم نهیب زدم که از بس در زندگی گذشته ام نامردی و نامردمی دیده بودم اینطور عجولانه حکم صادر میکنم .من در شرایطی بودم که دیگر تاب و تحمل فشار بیش از این ها را نداشتم . بعد از حرفهای پرویز در حالیکه به او اطمینان میدادم که قانع شده ام از او خواستم بخاطر افکار غلطی که در مورد او کرده ام مرا ببخشد. و او هم بزرگوارانه مرا بخشید !!
فصل بیست و نهم
مثل همیشه که حرفهای پرویز مرا برای زمانهای کوتاهی قانع میکرد این بار هم او بود که موفق شده بود . شاید عشق بود که جلوی شعور و فهم مرا گرفته بود خودم را گول میزدم و خبر نداشتم . ولی کم کم داشتم متوجه میشدم که انگار پرویز دارد کلاه گشادی سر من میگذارد آنچنان این کلاه بزرگ بودکه حتی جلوی چشمان مرا هم گرفته بود و در حقیقت کورم کرده بود من به کلمات عاشقانه اش نیاز داشتم واواین راخوب میدانست هرکاری که از من میخواست باجان و دل برایش انجام میدادم . بدون آنکه حتی کوچکترین ادعائی و یا درخواستی داشته باشم .بازهم آنقدر دندان بر سرجگر گذاشتم و ابلهانه خودم را گول زدم و امروز تا به فردا و فرداها سپردم و منتظر ماندم تا اینکه بعد ازرفتن خانواده اش آنهم با پافشاری (که پرویز این روزها خیلی هم رو به من نشان نمیداد و با بهانه کردن کارهای معوقه اش در حقیقت مرا سرمیدواند)رفتم و خانه اش را دیدم .با دیدن آن خانه و زندگی انگارشوک بزرگی به من وارد آمد . راستش نمیدانم چه بلائی به سرم آمده بود باید خوشحال میبودم که خودم را خانم چنین زندگی در آینده میدانستم یا تازه داشت ازکلاهی که به سرم میرفت آگاه میشدم زنها خوب تفاوت این دو را میدانند ولی من مست بودم و ناآگاه و ساده دل . مدتهای زیادی بود که خودم را به دست منویات پرویز سپرده بودم . انگار کورم کرده بود نمیدیدم که دارم کورمال کورمال در تاریکیها قدم بر میدارم . و اوست که با درایتی که دارد تمام اهدافش را استادانه و بی آنکه کمترین زیانی را در این مسیر متحمل شود انجام میدهد هنوز در شوک دیدن آن سرو سامانی بودم که در خانه پرویز درست شده بود البته هرگزمن خواب چنین زندگی را هم نمیدیدم .بعد از دیدن خانه پرویز و وعده وعیدهائی که اودر زمان نیازمندیش به من داده بودبه یادم آمد که چه شبها که خودم را خانم خانه او میدیدم . یک لحظه چشمم را بستم رویاهایم چه زیبا داشت پر و بال میگرفت احساس کردم پرویز و من در آن خانه مثل شاه و ملکه خواهیم بود دراین خانه با این شکوه و جلال چه شبها که بچه هایم را در کنار پرویز با عشق بزرگ خواهم کرد خلاصه عالمی برایم درست شده بود . عالمی رویائی . آری رویائی نه واقعی. برای یک دختر با آن گذشته . خیلی تعجب آور نیست که با کوچکترین تلنگری از رفاه اینگونه برای خودش رویا پروری کند . یک لحظه که بر من عمری طول کشید محو این اتفاق بودم .همیشه زیبائیهای زندگی خصوصا برای افرادی مثل من در همین تصورات خلاصه میشود و آینده ای ندارد . آن روز شاید آخرین روزی بود که من احساس خوشبختی کردم . اما چه حاصل که این احساس چون حبابی بود که زمان زیادی دوام و بقا نداشت. تا این که تابستان همان سال.
درهمان روزها که من غرق رویای شیرین زندگی مشترک با پرویز بودم و او هم مهربانتر از همیشه مرا در این خیال واهی بیشتر و بیشترغرق میکرد(بعدها فهمیدم که او برای پیشبرد اهدافش از هیچ نامردی در حقم فرو گذار نکرد) یکروز پرویز گفت . پدرم مریض شده و باید برای مدتی به شیراز بروم از نظر من هیچ مانعی نداشت . با کلی شوق و ذوق از اینکه میرود و احتمالا میخواهد برای ازدواج من و خودش خانواده اش را راضی کند و سفر بعد من بعنوان زن پرویز راهی شیراز خواهم شد با دلی شاد او را بدرقه کردم دو ماه گذشت . این راهم بگویم تاوقتی در یک اتاق زندگی میکرد کلید اتاقش دستم بودولی هرگز کلید خانه اش را در اختیارم نگذاشت منهم ازاو نخواستم با خودم خیال کردم اگر بگویم و او دلیلی برای اینکارش داشته باشد حد اقلش اینست که غرورم راشکسته ام . فکر میکردم خوب اگرلازم بداندخودش به این کار اقدام میکند .ضمنا خودم را هم راضی کرده بودم که چه بهتردیگر موظف نیستم کارهای خانه اش را خصوصا که بزرگتر هم شده به عهده بگیرم . غافل از اینکه پرویز میدانست چه میکند و تمام کارهایش همه روی حساب وکتاب بود. بیچاره من ساده دل .من احمق نمیدانستم درچه چاهی از حماقت خودم دست پا میزنم . به سرعت دو ماه سپری شد در این دو ماه حتی یک خبر از او نداشتم او میتوانست توسط تلفنی که همیشه به بیمارستان میزد با من تماس بگیرد ولی او هرگز این کار را نکرد خیلی چشم به راه بودم ولی باز به خودم امید میدادم . این حال هر انسان ناامیدیست که نمیخواهد زمانی که با خیال و رویا دست به بگریبان است و خودش را با این چیزها دلگرم میکند آنهم کسیکه سالهای سال در نا امیدی و رنج به سر برده از دست بدهد . من سعی میکردم که خودم را راضی کنم که زندگی برایم طرح خوبی ریخته نکندحال با حساس شدن این کاخ آرزوها را بهم بریزم . میدانستم که پرویز از هر نظر از من بالاتراست ولی فکر میکردم با گذشت اینهمه سال و به هدر رفتن جوانی من و گذشتن به خاطر او از بهترین شرایطی که خودش میدانست به خاطر او از آن گذشتم انصاف دارد و میداند که با چه امیدواری من با او زندگی کردم . یک نفر هرگز نمیتواند اینقدر بی رحم باشد که زندگی دختری مثل مرا بازیچه امیال خودش بکند . ولی اینها همه دلایلی بود که من برای راضی کردن خودم می آوردم .هنوز مردم را نشناخته بودم . همان دختر روستائی پاک و زود باور بودم . من در تمام سالها که با پرویز بودم حتی یکبار هم به ذهنم نرسید که قیاس کنم و ببینم آیا این ارتباط میتواند سرانجامی داشته باشد یا نه . وقتی اکنون درست فکر میکنم میبینم خیلی هم من مقصر نبودم در گیر عشقی شده بودم که طراحی و انجامش با کسی مثل پرویز بود او گویا از اول تمام مهره های شطرنج زندگیش را درست و بجا چیده بود . اوذره ذره انتخاباتی را که کرده بود بر واقعیات منطبق بود بر عکس من . او حتی انتخاب مرا برا این پایه و اساس گذاشته بود که من با در آمدی که دارم و نداشتن هیچ خانواده ای به راحتی از همه جهت میتوانم در اختیارش باشم . او زمانی به من متوسل شد که از خانواده ی خودش هیچ امکانی نمیتوانست دریافت کند . پدرش او را در مضیقه گذاشته بود و او میخواست بر پدرش غلبه کند خوب در این راه میباید یکی برای قربانی شدن باشد . پس چه کسی بهتر ازمن ؟ از منی که هم در زندگی گذشته ام شکست فاحشی خورده بودم . و مثل قایق سرگردان در دریای متلاطم زندگی به دنبال حتی تخته پاره ای برای تکیه کردن می گشتم . چه کسی بهتر از من که تمام احساسش دست نخورده منتظر یک شاهزاده ی با اسب سفید بود که برای نجاتش قد علم کند . چه کسی از من بهتر میتوانست ببخشد و تنها درخواستش یک احساس زیبای عاشقانه باشد . او با زرنگی خاصی که داشت تمام این چیزها را بررسی کرده بود و آنگاه دزد با چراغی شد که تمام هستی مرا به باد داد .
دو ماه سپری شد .در تمام این مدت روزی نبود که تصور زندگی آینده ام با پرویز در آن خانه و زیر سایه خانواده ای که میشد از هر نظر به آنها تکیه کرد مرا به اوج نبرد. کم کم داشتم گذشته ی تلخم را به دست فراموشی میسپردم و به خودم میگفتم بالاخره بعد از شب سیاهی که داشتم خداوند در رحمتش را به رویم باز کرد . روز روز و ثانیه ثانیه ها را برای آمدن پرویز میشمردم . تا بالاخره آنروزفرا رسید . صبح زود ازخانه بیرون زدم راستش اصلا آنشب خواب درستی نکرده بودم سراسر شب را در انتظار بودم حتم داشتم که پرویز سر دوماه خواهد آمد . با تمام شوق و شوری که برای دیدن پرویز داشتم به سر کار رفتم . مطمئن بودم به محض اینکه به تهران برسد اولین تلفنی که بزند به من خواهد بود تا مرا از دلواپسی در آورد او به روحیات من کاملا واقف بود میدانست چقدر به او وابسته هستم . از عشق من بخودش مطلع بود من هیچوقت به او دروغ نگفته بود و نارو نزده بودم برای همین او حسابی دست مرا خوانده بود و شاید همین صفت من باعث شد که او برنده و من بازنده ی این داستان باشم . وقتی از سرکار بر میگشتم احساس کردم یکی از غیب . به من هی میزند که بروم و ببینم پرویز آمده یا نه . دلم برایش خیلی تنگ شده بود کم اتفاق افتاده بود که در تمام مدتی که باهم بودیم اینهمه از او بی خبر باشم . در حالیکه مطمئن بودم پرویز از سفر نیامده چون مثل همیشه وقتی از سفر بر میگشت حتی در همان لحظات اول به سراغ من میامد و میگفت توان دوری مرااز این بیشتر نداشته ولی با همه این افکار مثل اینکه یکی اختیارپاهای مرا داشت بی اختیار به سوی خانه ی پرویز می کشید.
فصل سی ام
زنگ خانه رازدم مدتی طول کشید وصدائی که از داخل خانه شنیدم آنچنان برایم عجیب بودکه نهایت نداشت .باخودم گفتم حتما پرویز آمده و خواهرویا مادروخانواده اش را آورده تا بساط ازدواج مارا جورکندبرای همین هم که به من اطلاع نداده تا مرا غافلگیر کند دلم فروریخت .تمام این فکرها یکی دو ثانیه بیشترطول نکشید صدای زن دو باره رشته افکارم رابرید ( که هستی؟) هنوز ازحالت شوک بیرون نیامده بودم باحساب اینکه من بسفارش پرویزنبایدبگذارم آنها ازحضورمن اطلاع داشته باشند فورا اسمی راکه نمیدانم چگونه به ذهنم رسید عنوان کردم.صدای زنانه ازهمان پشت درگفت اشتباه آمدید حال من حالی بود که گفتنی نیست . ترس سلول سلولم را داشت منفجر میکرد . صدا خیلی خیلی جوان بود پرویز بنا به گفته ی خودش خواهری به این سن وسال نداشت . او سه خواهر بزرگ داشت که هرسه شوهرکرده بودند وپرویزتنها پسروته تغاری خانوده اش بودولی بازازآنجا که ناخود آگاه میخواستم باورنکنم برای خودم دلیل میاوردم که خوب شایدصدای خواهرش است .بی آنکه درخانه ی پرویزباز شود ومن صاحب صدا را ببینم به سرعت ازآنجا دور شدم یکی از دلایلم این بود که صاحب صدا هرکه میخواهد باشد نباید مرا ببیند . این دستور پرویز بود و من مجری دستورات او بودم .
به خانه رفتم معمولا وقتی از بیمارستان میامدم به خانه که میرسیدم دیگر خواب امانم نمیداد. دو سه ساعتی میخوابیدم ولی آنروز باید حسرت خواب را میکشیدم .سه چهار ساعتی که گذشت حال درستی نداشتم . دلشوره امانم را بریده بود . یک احساسی در انسان هست که وقتی بلائی به سرش می آید انگار نا خود آگاه دلش میلرزد هرچند هم میخواهد به خودش دلخوشی بدهد ولی باز این احساس او را رها نمیکند . من هرچه میکردم نه خودم را میتوانستم قانع کنم که این صدا مال یکی از خواهران پرویزاست و نه فکرم به جائی دیگر قدمیداد .بهتر دیدم هرچه زودتر این مشکل فکری را که بلای جانم شده حل کنم . پس به سرعت خودم را به محل کار پرویز رساندم . خوشبختانه پشت میزش بود . گویا اوهم تازه رسیده بود .تا مرا دید بلند شد و جلو آمد و گفت تو اینجا چه میکنی؟ گفتم آمدم ببینم تو از سفر آمدی یا نه ؟ کی آمدی ؟ گفت دوسه روز پیش آمدم . گفتم بی خبر از من؟ با حالتی بسیار منفعل و طلبکارانه گفت نمیدانستم که باید به شما خبر بدهم .این طرز برخورد او برایم بسیار تازگی داشت . همیشه این من بودم که در تمام موارد اظهار نظر میکردم یا تصمیم میگرفتم . برای همین انگار شوکی سخت از این طرز برخوردش به من دست داد . یک آن خودم را جمع و جور کردم وگفتم امروز آمدم به خانه ات صدای زنی را شنیدم که انتظارش را نداشتم .انگار دارد اتفاقاتی می افتد که برایم غیر قابل باور است . میشه بگی اون کی بود؟ پرویز که از همان لحظه ی ورودم احساس کردم که دیگر او را نمیشناسم با لحنی که اصلا تا به حال از او نشنیده بودم گفت. فکر نمیکنم که باید توضیح دهم ؟ قراراینگونه باهم نداشتیم . در حالیکه داشتم از حال عادی خارج میشدم سعی کردم خودم را کنترل کنم وبا بی تفاوتی ظاهری گفتم خودت میدانی . اگر لازم نیست که نه ولی من فکر میکنم این حق را دارم که این سئوال را بکنم . پرویزدرحالیکه همانطور جلوی من ایستاده بود مستقیم به چشمانم نگاه کرد وگفت از این ببعد سعی کن در رفتارت با من تجدید نظر کنی . گفتم مگر چه اتفاق خاصی افتاده ؟ مگر تو همان پرویزی نیست که شب و روزت را با من گذراندی . مگر تو نبودی که میگفتی لحظه ای بی من نمیتوانی بگذرانی ؟ مگر.....هنوز حرفها و دردهای به دل مانده ام تمام نشده بود که او در حالیکه دستش را روی دهانم میگذاشت با کمال وقاحت گفت . خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو . من از اول هم به تو گفتم که خانواده ی من بسیار خاص هستند ودرشرایط بدی من آنها راترک کرده بودم حالاهم آنها برایم این تصمیم را گرفتند ومن می بایداجرا میکردم دیگر شرایط من فرق کرده نمیتوانستم بی پشتوانه ی آنها باشم ضمن اینکه حالا هم نمیخواستم اینگونه این خبر را به تو بدهم ولی چون خودت خواسته ای میگویم.البته هم برای تو و هم برای زندگی آینده من بهتراست حالا هم زمان خوبی هست .هرچه زودتر بهتر . لازمست که بدانی .راهی جز این نداشتم . من ازدواج کرده ام و زنی که صدایش را شنیدی زنم هست.دختری که آنها انتخاب کرده اند متناسب با اوضاع زندگیمان . این بار دیگر بهیچ عنوان نمیتوانستم از دستوراتشان سرپیچی کنم . ضمن اینکه من هرگز به تو دروغ نگفتم این تو بودی که خودت بنا به خواسته و دلخواهت و کمبودهایت در زندگی گذشته برای خودت قصری ساخته بودی .و بنا به همان آرزوها هرکاری برای من کردی.این تو بودی که به خیالت من نردبانی هستم برای تووفرارت اززندگی مصیبت بارگذشته ات .دراین صورت من هیچ گناهی ندارم . چون درهیچ موردازتو تقاضائی نکردم.کی من ازتو خواسته بودم که خودت را به خاطر من درفشار بگذاری ؟ ضمن اینکه زمان خوبی رادرکنار هم بودیم حالا هم اگر طلبی داری حاضرم هرچه باشد جبران کنم . ولی از این لحظه زندگی من و تو از هم جدا شده . بهتر است هرکدام به راه خودمان برویم و مزاحم دیگری نشویم . این به نظر من بهترین گزینه است . این حرف اول و آخر منست .
و این آخرین کلماتی بود که از دهان پرویز در آمد و من شنیدم .
وقتی چشمم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و پرویز بالای سرم بود . چشمانم سیاهی میرفت او را در غبار میدیدم . دستی به پیشانیم گذاشت . رو به پرستار کنار دستش کرد و گفت خوب بحمدالله خطر رفع شد خیالتان جمع باشد . یکی دو ساعت دیگر حسابی حالش جا میاید . احتمالا فشارش افتاده بود . او بی آنکه منتظر شود قصد ترک اتاق را داشت .با همان حال بلند شدم روپوش سفیدش را چنگ زدم و گفتم . لطفا بایست و جوابم را بده و بعد به هرجا میخواهی برو. پرویز پرستار را از اتاق بیرون کرد(روابط من و پرویز در تمام این دوران با تمهیداتی که او چیده بود از نظر همه پنهان بود و حتی یک نفر از اطرافیان من و او از رابطه بین ما خبر نداشت . شاید اگر من کمی عقل داشتم میفهیدم که اینهمه سعی او در پوشاندن این رابطه چیست ولی من آنچنان در عشق او غرق بودم که هرگز هیچ اتفاقی نبود که مرا متوجه دامی که او سر راهم گذاشته بود کند . او درست آمده بود با حساب و کتاب آمده بود کنار زنی تنها با در آمدی مکفی و بی هیچگونه مزاحم خانوادگی . او میخواست کمال استفاده ی مادی را از من بکند که موفق شد)ا و گفت خوب بگو. گفتم بگم؟چی بگم؟ یعنی تو نمیدانی من چه باید بگویم ؟ گفت من هرچه میدانم ونمیدانم به خودم مربوط است تو بگو . گفتم یعنی آنهمه سالها آنهمه فداکاریها آنهمه عشقنها و آنهمه وعده و وعیدها همه باد هوا بود ؟
او درحالیکه اصلا آثارپشیمانی هم درصورتش پیدا نبودوقیحانه به من نگاه کرد و گفت سالهای خوبی بود و منهم از آن سالها خاطرات بسیار خوبی دارم .ولی من نمیتوانستم جلوی پدرومادرم بایستم . وقتی به شیراز رفتم پدرم حالش خوش نبود . همه ی خانواده دوره ام کردند . خودشان بریدند ودوختند. گفتم پس من چی؟ منکه یک عمراز بهترین سالهای زندگیم را فدایت کردم کجای این داستان بودم ؟ گفت ببین من بهیچ عنوان نمیتوانستم با شرایطی که خانواده ام داشتند ترابه عنوان همسرم به آنها معرفی کنم . این دختر از خانواده ای بسیار متشخص است از خانواده های به نام شیرازدارای اصل و نسب و بسیار هم زیباست اگر خودت او را ببینی متوجه تفاوتهائی که با او داری خواهی شد . من چطور میتوانستم در مقابل چنین انتخابی ترا که هم بیوه هستی و سن و سالی هم داری ضمن اینکه درتمام مدتی که من باتوبودم هرگزاز پدرومادروخانواده ات هیچ خبری نبود راجایگزین چنین دختری بکنم ؟حال میگویم من بخاطر محبتهای تو ازهمه ی این مزایا بگذرم ببین من تنها پسر خانواده ام هستم پسری از یک خانواده ی بسیار اسم و رسم دار همه ی فامیل از پدری و مادری چشمشان به این است که من با چه کسی ازدواج میکنم خودت را جای من بگذار.
با همان حال نیم خیز از روی تخت بلند شدم و دستم را با شدت روی دهانش گذاشتم . حرفهای پرویز دیگر توان زنده بودن را ازمن گرفته بودو بعد درحالیکه دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم به روی تخت افتادم و دو باره به حال اغما رفتم . بیست و چهار ساعت روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بودم و وقتی به هوش آمدم مثل بوکسوری بودم که روی رینگ هرچه توان داشت درمقابل مشتهای سنگین حریف آنچنان خورد شده بود که روحا و جسما چیزی برای از دست دادن نداشت . هیچکس در اتاق نبود له شده و داغون از جایم بلند شدم وبه هربدبختی بود خودم رابه خانه رساندم و مثل مرده گوشه اتاق تنها و بی کس و وامانده افتادم بی آنکه به محل کارم اطلاع دهم دوسه روزی درتنهائی خودم را تنبیه کردم . نه خوردی و نه خوراکی گویا مسخ شده بودم فقط به دیوار اتاقم نگاه میکردم. انگاردیوانه شده بودم مرتبابخودم میگفتم ممکن است پرویزوقتی بفهمدبی خبر به محل کارم نرفته ام دلش به شور بیفتد و مثل زمانهای قبل دلش برایم شور بزند وبه سراغم بیاید . به خودم دلخوشی میدادم که بالاخره ته دلش من جائی داردم . او را نشناخته بودم . نمیدانستم که وقتی کسی به خوی حیوانی برسد و تمام وجودش صرف متمتع شدن از کسی باشد دیگر جائی برای هیچ احساس انسانی باقی نمیگذارد تمام مدت ِدو سه روز را با یاد و مرور خاطرات پرویز گذراندم . گاه گریه میکردم و گاه به خودم نوید میدادم . فکر میکردم هیچکس مثل من او را دوست نخواهد داشت . و مثل من از خود گذشتگی برایش نمیکند بالاخره میفهمد که من برایش چه کردم . سنگ که نیست آدم است . و زمانی دیگر فکر اینکه من در چه شرایطی هستم و زنی که او گرفته در چه موقعیتی به او و خانواده اش حق میدادم . شاید به این وسیله میخواستم پرویز را که باندازه جانم دوستش داشتم تبرئه کنم . فکر میکردم حق دارد مرا . منی که نه پدر و مادر درست و حسابی دارم و نه خودم در شرایطی هستم که در خور او و خانواده اش باشم چطور میتوانست مرا جایگزین چنین دختری بکند .
روزسوم دیگر طاقتم طاق شده بود او نیامد که نیامد . با خودم تصمیمهای مختلفی گرفتم . گفتم بروم آبرویش را در محل کارش بریزم ویا بروم جلوی خانه اش و غائله راه بیاندارم. بروم شیرازجلوی خانواده اش را تمام ظلمی راکه به من کرده بگویم .همه ی این راهها به بن بست میرسید. اودر تمام مدت چهار سال حتی به من دست هم نزده بود چه بگویم ؟ از همه اینها که بگذریم من اصلا کسی نبودم که چنین کارهائی از من برآید . من آنقدر ماخوذ به حیا بودم که حتی در آن شرایط سخت هم نتوانستم بر سر پرویز داد بزنم . اصلا من اهل این گونه اعتراضات نبودم . از طرفی هم او فقط در تمام مدت که باهم بودیم فقط مرا با وعده و وعید دلخوش کرده بود . و مرا مثل برده با چرب زبانیهاش به من ِمحبت ندیده باعث شده بود که مثل برده ای باشم آخرین تصمیم من این بود که حد اقل غرورم را حفظ کنم . من در این کار مهارت داشتم
فصل سی و یکم
بعد از اینکه خودم را راضی کردم که بی پرویز هم میتوانم زندگی کنم یکروز پنهانی جلوی خانه اش کمین کردم . میخواستم سوگلیش راببینم نمیدانم چرا دست به اینکار زدم . انگار از خود دیگر اختیاری نداشتم . این دلم بود که میخواست پرویز را ببیند و این را بهانه کرد. عصربود میدانستم او عصرها دوست دارد که برای گردش و تمدد اعصاب بیرون از خانه گردش کند . در گوشه ای که مطمئن بودم دیده نمیشوم کمین کردم .نمیتوانم بگویم چه حالی داشتم .هرکسی میخواهدحال مرابداند باید درست این لحظات را از سر گذرانیده باشد .دلم آشوب بودوانگار پاهایم توان تحمل وزن بدنم را نداشت . خوشبختانه طولی نکشید که در خانه باز شد. قلبم داشت از جا کنده میشد . فریادم رادرگلوخوردم . پرویز ازدر بیرون آمد وپشت سرش اورا دیدم .پرویزعاشقانه دستش را گرفت که اگر توانش را داشتم میرفتم وسیلی محکمی به اومیزدم آخر او همانطور که دست او را گرفته بود بارها وبارها دستم رادردستان مردانه اش مشتاقانه گرفته بود .گرمی دستش را در آن لحظه روی تک تک سلولهای دستم حس کردم. صورت زن پرویز در آفتاب نیمروز چقدر زیبا بود . تمام رخ به طرف من برگشت.انصافا خیلی زیبا بود راست میگفت پرویز.جوان و زیبا معلوم هم بود که از یک خانواده ی متشخص است . یک آن خودم را با اومقایسه کردم .من درشرایطی بودم که این تفاوتها را به خوبی درک میکردم . آه که مجبور بودم با تمام عشقی که به پرویز داشتم به او حق بدهم که مرا بگذارد و بگذرد. نمیدانستم چه باید بکنم . آرام آرام گوئی در خودم مُردم . بی آنکه بهوش باشم نگاهشان میکردم . رفتند و من ماندم و دردهائی که میباید به آنها خو کنم . آنروز و شب را چگونه گذراندم نمیدانم بعد از آن هم مدتها کارم در تمام روزو شب در هر موقعیتی که بودم گریه بود و گریه و یا با خودم حرف میزدم میخواستم خودم را از برزخی که گرفتار آمده ام نجات دهم . اگر درمقابل مرگ انسان راه چاره ای داردمنهم در مقابل این اتفاق راهی داشتم .پس میباید یا به زندگیم خاتمه دهم ویاخودم رابا شرایط موجودوفق دهم . وآخر به این نقطه رسیدیم که ازمحیطهائی که پرویزبهرشکلی او حضوردارددورشوم . و بهمین دلیل تقاضای انتقال به یک آزمایشگاه دولتی که فرسنگها فاصله با بیمارستان و دانشگاه داشت راکردم. اوضاع اقتصادیم خیلی خوب بودخانه کوچکی درنزدیکی همان آزمایشگاه خریدم تا بیرون ازآن محیط نروم . شاید از ترس اینکه دوباره به علتی چشمم به پرویزکه گذشته ی نابه سامانم بود نیفتد. هنوز عشقش درتارتار وجودم غلیان داشت . ضمنا با خودم عهد کردم که تنهائی رابرای همیشه انتخاب کنم . تازه به مرزسی سالگی نزدیک میشدم .بیست و هشت سال سن با آن گذشته ای که من داشتم دیگر جائی برای شروع یک زندگی جدید نبود. بزرگترین بدبختی من این بود که راهی برای رفتن به نزد خانواده ام را هم نداشتم . ترس از خلیل وجودم را می لرزاند . شاید اگر نروم هم خانواده خودم و هم خانواده خلیل به خیال اینکه مرده ام زندگیشان روال عادی پیدا کرده من را اگر ببینند دو باره سر دشمنیها باز میشود و آن بیچاره ها را دچار درد و رنج میکنم پس بهتر است در این سر دنیا به درد خود بسوزم و بسازم . شاید ناآگاه به این شکل زندگی خو کرده ام . البته از اینکه زندگی آرامی دارم خیلی هم نگران نیستم . ولی تاکی تنهائی ؟ بالاخره زندگی تداوم دارد هیچ انسانی از فردای خودش با خبر نیست . این وحشتها هست که ....دنیا خانم در حالیکه از بازگو کردن و یاد آوری دردهایش دیگرتوانی برایش باقی نمانده بود گفت حالااز شما چه پنهان مدت یکی دوماه است مردی که کارمند وزارت راه است و سن وسالی هم دارد و به گفته خودش مدتهاست از همسرش جدا شده از من میخواهدکه با او ازدواج کنم راستش میترسم دلم میلرزد نا گفته نماند که من آنقدردر زندگیم بدی دیدم که دیگر توانی برای مقابله با ناملایمات ندارم . چون شنیده ام این سیدها میتوانند آینده را بگویند گفتم اگر حتی یک هوشدار هم بدهند شاید کمکی به خودم کرده باشم . انسان وقتی در دریائی متلاطم در حال غرق شدن است به یک تکه چوبی که میداند هیچ امیدی به آن نیست متوسل میشود. از طرفی احساس میکنم دارم پیر میشوم تاکی میتوانم تنها باشم . راستش ازاین تنهائی بسیاروحشت دارم.همین افکارباعث شده بخودم این نوید رابدهم که ممکن است امیدی به داشتن بچه باشد هنوز خاطره ی رحمان قلبم را به درد میاورد . همه ی این فکرها دارد مثل خوره مرا میخورد . بخدا اگر ناعلاج نبودم هرگز به شما زحمت نمیدادم . در حالیکه من و مادرم هردو او را دلداری میدادیم هرسه به نزد سیدها رفتیم . مادرم که مدتی بود درگیر درد دلهای دنیا بود برای کارهای خانه رفت و من و دنیا را با دو برادر تنها گذاشت.
هردو سید مثل همیشه مدتی به صورت رنج کشیده دنیا نگاه کردند و من شاهد این صحنه بودم . آقا کمال نگاهی به من و بعد به دنیا خانم کرد. از حرفهائی که سید از گذشته ی دنیا به او گفت و منهم نقش بازگو کننده را داشتم میدیدم که دنیا هرلحظه متعجب تر میشد انها ازرازهائی هم پرده برداشتند که حتی دنیا ازگفتن آنها به ما ابا کرده بود.وقتی درپایان دنیا سئوالش را مطرح کرد سید گفت. ببین این مردکه الان خواستگار توست به پای تو نخواهد ماند . او زمانی طولانی نمی گذرد که زنش به سراغش میاید از او بچه دارد . بالاخره هم به سمت آنها میرود هوای خودت را داشته باش . ولی من صلاح میدانم که با او ازدواج کنی میدانم از چه رنج میبری او حلال مشکل تو خواهد بود . از او دو پسر خدا به تو خواهد داد . دنیا پرسید با تمام این حرفها شما باز هم میگوئید من به این ازدواج تن دهم . سید گفت بلی . تو در شرایطی هستی که اگر او برود کس دیگری به سراغت نمی آید . حد اقل صاحب دو بچه میشوی . پرسید او بچه ها را به که خواهد داد ؟ میترسم از چاله در آیم و به چاه بیفتم . میترسم بازبرسر نگهداری بچه ها باز اینهم یک بامبول در آورد . بخدا دیگر تحمل ندارم . خدا میداند و شما هم که از سیر تا پیاز زندگیم را میدانید . سید گفت نه خیالت راحت باشد او پنج فرزند بزرگ وکوچک دارد اوضاع زندگیش هم زیاد تعریفی ندارد از توهم پولی نمی گیرد به تو هم پولی نمیدهد سرپرستی بچه ها را هم به تو واگذار خواهد کرد با این وصلت تو از تنهائی درمیائی وصاحب بچه هائی میشوی که یک عمراست آرزویشان را داشتی. حال میل خودت هست.ضمنا به طالع تومیبینم که دو پسرت سرپرست خوبی برایت هستند . و عاقبت خوبی در کنارشان خواهی داشت جلسه تمام شد. دنیا خانم با کلی تشکر از ما خداحافظی کرد و رفت . رفت به همان راهی که سید ها به او پیشنهاد کرده بودند در تمام کارهایش هروقت فرصتی میشد به مادرم سر میزد و از کم و کیف زندگیش خبر داشتیم .تا اینکه دنیا خانم از محله ی ما رفت و دیگر ما از او بی خبر ماندیم .
زمان چه زود میگذرد . پنج سال از آن روزها گذشت و بعد از پنج سال روزی دنیا خانم را اتفاقی در راه آمدن به خانه دیدم . بسیار خوشحال شدم خیلی دلم میخواست از حال و روزش با خبر باشم .بعد از سلام و احوالپرس از او حال و روزش را پرسیدم گویا خود را به آنچه که پیش آمده بود راضی کرده بود . هرچند روال خوبی نبود ولی با آمادگی که داشت توانسته بود مثل زندگی گذشته اش بسازد و بسازد و گلیم پاره اش را از آبهای گل آلودی که زنگیش بود بیرون بکشد . گفت همان شد که آن دو برادر سید گفته بودند . و درحالیکه اشک در چشمانش پر شده بود گفت به همان نقطه رسیدم. دنیا خانم ادامه داد تازه از شوهرم جدا شده . گفت مرد بدی نبود ولی دلش مثل دل پرویز گیر دیگری بود . و این شد تمام زندگی من حالا خدا را شکر میکنم دو پسر دارم . راضیم زندگیم را اینها پر کرده اند . هنوز کار میکنم پرسیدم از پرویز خبری داری ؟ گفت نه . او از زندگیم بیرون رفته راستش همه بیرون رفتند فقط مانده همین دو تا که تمام عمرم و زندگیم هستند . . نمیدانم خوشحال از او جدا شدم و یا با دلی شکسته .
بعدها شنیدم که پسربزرگش نویدبه خارج برای تحصیل رفته . آنجا زن ایرانی گرفته و برگشته و اکنون با زنش و بچه اش در تهران درنزدیکی خانه دنیا زندگی میکنند. پسرکوچکش هنوززن نگرفته او در حال حاضر پزشک است . دنیا خانم به بیماری الزایمر خفیفی دچار شده وحید پسر کوچکش گفته تا مادرم زنده هست زن نخواهم گرفت . و کمر همت بسته تا از دنیا خانم به بهترین نحوپذیرائی کند . نوید هم یک لحظه خودش و زنش و بچه اش دنیا را ترک نمی کنند . دنیا خانم آخر و عاقبت به خیر شد.
وقتی من آخر داستان زندگی دنیا را شنیدم پیش خودم گفتم . خدایا زندگی چقدر پیچ در پیچ است.فصل سی و دوم
من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسی درآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها با فهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است . هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کم دانستن این مسائل مثل فیلم سینمائی بود که کاملا به آن ایمان داشتم یعنی میدانستم که تخیلی نیست و کاملا واقعی وقابل لمس ودرک است وازهمین جهت بود که فکر میکردم با دانستن آنها شاید در دراز مدت بشودبه این یافته ها اسم تجربه راداد.وتجارب همانطورکه میدانید چیزی نیست که بسادگی بدست آید.من دراین مدت که هرچند طولانی نبود ولی بسیارارزشمند بودحتی دو نفررا ندیدم که زندگی مشابه ای داشته باشند.من درآن روزهاسنی نداشتم بالطبع با کسانی معاشرت داشتم که آنها هم مثل من گذشته ی طولانی وپر باری نداشتندولی باحضوراین دوسیدوجلب شدن توجه من بادامه زندگی آدمها و فهمیدم درطول زندگی رخدادهائی درزندگی افرادهست که میتواندهرکدام یک داستان شنیدنی باشداین قصه ها که من اززندگی کسانی که دیده بودم وبرایتان تاآنجا که درتوانم بودنقل کردم آن قسمت اززندگی آنها بود که اکثرا شنیده بودم و یا از زبان خودشان و یا بعدا به روایت دیگران و صد البته میشد تصورکرد این فقط یک قسمت از آن کوه یخی بود که در یک اقیانوس فقط قله آن از سطح آب بیرون است . یعنی بعبارتی کوتاه زمانی از زندگی آنها که برایم روشن شده بود . میخواهم این را بگویم که وقتی فقط یک قسمت از زندگی اینقدر فراز و نشیب دارد خدا میداند تمام زندگی چه بر سر انسانها می آورد . که صد البته ما خود یکی از همین آدمها هستیم .
داستان دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم به نظر من بسیار شنیدنیست . البته من سعی میکنم در داستانهائی که در رابطه با این دو سید است برایتان بگویم و نه هر اطلاعی که از زندگی کسانی که در ذهنم جامانده و چه بسا که گفتنی و جالب هم هست . و حالا داستانی دیگر از زندگی دیگر.
****************************
من از آنجا این خاله مریم را میشناسم که برای سفارش یک بلوز بافتنی مرا به اومعرفی کردند. وقتی کار قشنگ دستش را دیدم باعث شدکه رابطه ای البته بسیارکم با اوداشته باشم و گهگاه برای سفارش خواسته هایم به او مراجعه کنم . که الحق دستش بسیار سکه بود وهرچه را میبافت بسیارمورد توجه دوستانم قرارمیگرفت وهمین باعث شده بود که از این طریق چند تائی مشتری بین دوستانم برایش جور کنم .خوشحال بودم که این کار من به او کمک مالی میکرد زیرا او زنی بود که در آنوقع سه تا بچه داشت وبسیار دست تنگ در آن زمان من دختری بیست و یکی دو ساله بود م و از هیچ نظر با او نمیتوانستم صمیمی باشم . ولی از آنجائیکه وقتی کاسه صبر کسی پر میشود دیگر حتی گنجایش یک قطره را هم ندارد روزی خاله مریم سر درد دلش باز شد وشرح حال خودش و تمام زندگیش را برای من بتفصیل گفت . همدلی من باعث شد که او بقول خودش کمی سبک شود .زندگی خاله مریم خودش یک داستان عجیب به نظر من آمد و من مشتاقم تا آنجا که از زبان خاله مریم زندگیش شنیده بود رابرایتان شرح بدهم و بعد میرسم به ارتباط خاله مریم بادو سید و بعد هم پایان زندگی خاله مریم .
***********************************
داستان زندگی خاله مریم
خاله مریم زاده ی یکی از شهرهای کویری بود شما خیال کنید مثلا اطراف سمنان . دختر اول خانواده و چشم و چراغ پدر و مادر . یک برادربزرگترازخودش داشت وشش برادرویک خواهر کوچکتر.زندگی پدرش در زمانها ی بسیار دور پر از نشیب و فراز بوده و در این زمان که من میخواهم داستان زندگیش را برایتان نقل کنم به علتهای گوناگون و"به قول قدیمیها"اآدم از اسب افتاده. و در حال حاضریک زندگی نسبتا مرفه بانه فرزندش داشت.
حدود سنی ده و یادوازده ساله بودم که روزی پدرم همراه با عمه ام که در تهران زندگی میکرد و زنی هم سن و سال خودش و بسیار هم شبیه به او بود با سه پسر و یکدخترش به خانه آمدند . آنها را من اولین بار بود که میدیدم اگرهم روزی روزگاری به شهر ما آمده بودند احتمالا آنقدرزمان از آن گذشته بودکه حتی من به خاطر نمی آوردم به هر حال اکنون نمیدانم به چه جهت به شهر ما آمده بودند. از این جهت میگویم نمیدانم علت آمدنشان به شهر ما چه بود برای اینکه ما با عمه ارتباط نزدیکی نداشتیم و ما هرگز در تهران نرفته بودیم و عمه را بیشتر در گفتارها و خاطرات پدر از زندگیش شناخته بودیم . و حالا وقتی که آمده بودند مسلم بود چون جز پدرم کسی را نداشتندبالطبع میبایست ما مهماندارشان باشیم .مادرمن زنی زحمت کش و بسیار صبور بود . اما پدرم مثل همانوقتها که سوار اسب میشد ومیگفتند پشت پاشنه ی چکمه هایش طلا بودوقداره ی طلا می بست هنوزمردی درشت اندام ودرشت گفتاروبسیار مستبد بود .با اینکه فقط یک خواهرویک برادربیشترنداشت که هردو هم در تهران بودند ولی هیچوقت بین آنها روابط صمیمانه ای نبود . تا آنجا که ازمادرم گهگاهی که درد دل میکردشنیده بودم این جدائیها بیشترش ازجانب پدرم بودزیرااوبعلت خوی تندی که داشت محبوب هیچکس نبود .خصوصا که با این برادر و خواهر که درزمانهای دورمیتوانست به آنها بهره ای برساندولی دربی تفاوتی وبی مهری بآنها سنگ بنای بدی رابنیان گذاشته بود ضمن اینکه برادربزرگ بودومیبایست نقش پدری را که سالها بوداز دست داده بودند بازی کند ولی آنقدر رفتارش ناپسند بود وبه قولی ازبالا باین برادروخواهر نگاه میکرد که آنها هیچ میلی و رغبتی به ارتباط با اورا. نداشتند. آنروز متوجه شدیم که عمه ام برای رفتن به مشهد بارسفر بسته بوده و بین راه هوس میکند به برادرش که سالها از او بی خبر بوده هم سری بزند . شوهرعمه ام مغازه دار بود در تهران وضع خوبی داشتند.یعنی خیلی بهتر از ما بودند . شاید یکی از دلایلی که پدرم از عمه و عمویم دراین زمان بیشتر دوری میکرد همین اوضاع خوب آنها بود . پدر من فرزند بزرگ بود ووقتی پدر و مادرش فوت میکنند همین عمه من شوهرداشته عمویم نوجوان بوده درآنموقع که بقول معروف پول پدرازپاروبالامیرفته بعلت غروروخودخواهی رفتاری با برادر و خواهرش میکند وهمانطورکه مفصلا برایتان شرح دادم بینشان بسیارفاصله بودحالا هم که دیگرپدرمیدیدآنها بسیار ازنظراقتصادی از ما جلوترهستند سرنا سازگاری دیگری راگرفته بودو گویا کسر شان خودش میدانست که با آنها رابطه داشته باشد . بهر حال مثل اینکه با آمدن عمه بدون خبر دیگر پدر نتوانسته بودکاری بکند و رو نشان ندهد برای همین مجبور شده بود تن به قضا بدهد و آنها را دو سه روزی مهمان کندتاحد اقل جلوی ما بچه ها آبروداری کندوشرمنده شان نباشد.آنروزبا آمدن آنها زندگی ماهم یک رنگ ولعابی گرفت . مادرمن تک فرزندخانواده بودوپدرومادرش هم که مرده بودند.خلاصه ما یکی ازکسانی بودیم که تقریبا در شهرمان با هیچ خانواده ای رفت آمد نداشتیم یعنی فامیلی نداشتیم که رفت و آمدی در بین باشد لذا همیشه همسایگان و دوستان گاهگاهی مهمانمان میشدند و یا به خانه آنها میرفتیم با آمدن عمه زندگی ما حالا دیگر رنگ و جلائی گرفته بود.
عمه ام زنی بسیار خوش مشرب و زیباو مهربان بود.آنچنان ما را بسینه اش می چسباند که به دل آدم می نشست . سه تا پسر داشت . عباس و محمد و اصغر و اسم دخترش هم فاطمه بود . اسم عمه خدا بیامرزم گلی بود . از شما چه پنهان با آنکه ده دوازده سال بیشتر نداشتم وقتی چشمم به پسربزرگ عمه ام عباس افتاد دلم لرزید.گویا آن موقع ها دخترها خیلی زود بزرگ میشدند و یا اینکه بعلت بسته بودن فضای جامعه فکرو ذکر دختر فقط شوهر کردن بود . مدرسه ای هم که نبود سر دخترها گرم شود و یا به قول امروزیها چشم و گوششان باز شودوپای ازخانه بیرون رفتن داشته باشند بیشتروصلتها فامیلی بود. شاید این یکی از دلایلی بود که با دیدن عباس مهرش به دلم افتاد آدم بدبخت را خداوند از روز اول به طالعش مینویسد . حالا وقتی فکرش را میکنم میبینم کاشکی هرگز عمه ام به زیارت امام رضا نمیرفت تا با این تصمیم اوسرنوشت من اینگونه به ناکجا آباد بکشد . خلاصه اینکه . عباس در آن موقع شانزده یا هفده ساله بود پسری بسیار زیبابا قامتی بلند . چشمانی سیاه که حالت خمارگونه ی چشمانش دلم راربود . موهای سیاهش که مثل شبق میدرخشید به روی پیشانیش ریخته شده بود انگار هزاران آرایشگر اورا برای دل ربودن از من آرایش کرده بودند . خیلی شبیه عمه جان بود . دوپسر عمه هردو کوچکتر از عباس بودند . ولی از نظر شکل و شمایل فرسنگها فاصله با او داشتند . من شوهر عمه ام را تا آن روز ندیده بودم حتی آنروز هم با عمه نیامده بود با دیدن تفاوت عباس با برادرهایش میشد اینطور فکر کرد که محمد و اصغر احتمالا شبیه پدرشان بودند . خلاصه زیبائی عباس شد بلای جان من و زندگی و آینده من . فاطمه دختر عمه دو سه سالی از من بزرگتر بود ولی برعکس من که ریزنقش بودم فاطمه دختربلند قامت ودرشت اندام بود. درست عکس عباس بود هرچه عباس زیبا بود فاطمه از زیبائی هیچ بهره ای نداشت . در کل مثل اینکه پسرهای عمه هر سه از فاطمه زیباتر بودند .
دوسه روزی که عمه خانه ما بود مادرم ازهیچ خدمتی دریغ نکرد . تا آنجا که میدانستم همیشه بین مادر و عمه و عمویم رابطه ی خوب ومحترمانه ای برقرار بود برای همین در این مدت هم عمه از مهربانی و مادر از پذیرائی چیزی کم نیاوردند و در کنار اینها ما بچه ها هم کلی پر و بال باز کرده بودیم و بهم نزدیک شده بودیم خصوصا من با فاطمه . شاید بعد از مدتها کسی را پیدا کرده بودم که در خانه مان نقش مهمان را داشته باشد چنانچه میدانید من یک برادر بزرگتر از خودم و شش برادر کوچکتر داشتم خواهرم از تمام ما کوچکتربود برای همین حضور فاطمه برای من بسیار مغتنم بود.از طرفی پدرهم این سه روزه کاملا معلوم بود که حال روحیش خیلی خوب شده در ضمن از حرفهائی که بین عمه و پدرم رد و بدل شد از حال و روز عموئی که در تهران داشتیم هم خبردار شدیم . فهمیدیم که عمویم کارمند یکی ازادارات دولتی است او هم سه تا پسر دارد وآنطور که عمه برای پدر توضیح داد از زندگی خوبی هم برخورداراست وخلاصه با آمدن عمه ما دارای کلی فک و فامیل شده بودیم و همین امر باعث شده بود که توی درو همسایه و آشنایان کلی خودمان را نشان بدهیم .من همیشه از اینکه هیچ فامیلی نداشتیم آنهم در آن محیط کوچک که اکثرا با هم فامیل بودند خیلی احساس خوبی نداشتم و حالا حس میکردم این کمبودم با آمدن عمه و پسرها و دخترش حسابی جبران شده .اغلب برای دوستان و همسایه ها پز عمه تهرانیم و پسر و دخترش و عموی ندیده ام را میدادم . سه روز مثل برق و باد گذشت با رفتن عمه دو باره زندگی ما همان شد که بود.ولی زندگی من پاک دگرگون شده بود روز وشب درخیال و خواب عباس را میدیدم . آرزوی یکباردیگر دیدن او برایم شده بود خیال ثابت در آن زمان من هیچکس را نداشتم که در باره این دلدادگیم با اوحرف بزنم فقط با خودم ازعشقی که اینگونه به ناگهانی مرا به اوج برده بود حرفها میزدم . وقتی به فکر عباس بودم احساس میکردم تمام تنم داغ میشود . بعضی اوقات احساس میکردم نگاههای عباس به من یک نگاه ساده نبودخیال میکردم اوبه من نظرخاصی دارد و بعد به خودم نهیب میزدم که چون او را دوست دارم اینگونه خودم را میخواهم راضی کنم . خلاصه اینکه حسابی عاشقش شده بود . البته عشقی که هرگز به مخیله ام هم نمی گنجید که روزی به ثمر برسد ولی خوب دلست و اختیارش دست آدم نیست .
فصل سی و سوم
یکی دو سالی ازاین ماجراگذشت کم کم داشتم ازخیال عباس فارغ میشدم دیگرازاین افکارکه میدانستم به نتیجه ای نمیرسد خسته شدم . حالا مرز پانزده سالگی را میگذراندم و تقریبا چند نفری هم درخانه مان رازده بودند و یواش یواش پدر و مادرم هم داشتند تدارک این را میدیدند که بالاخره بایدیکی ازاین خواستگارهارا قبول کنند چون به نظرآنها دیگه وقتش رسیده بود و اگر این دست و آن دست می کردند چه بسا که شانس های خوبی راکه دراین زمان بدست آورده بودم ازدست میدادم.این راهم بگویم اززمانیکه اولین خواستگار به خانه مان آمد دلم لرزید من میدانستم درچه شرایطی زندگی میکنیم .بیشتر حواس پدرومادردرآن شرایط این بود که هرچه زودتر دختر را به خانه بخت بفرستند .منهم اولین دختر دم بخت این خانواده بودم با داشتن هفت برادرهرچه زودتربه سرزندگیم میرفتم خیال پدر و مادرم راحترمیشد.زیراهرکدام ازبرادرهامیتوانستند نقش مهمی درزندگی وآینده من بازی کنند. نمیدانم چرا با تمام این اوصاف باآنکه یکی ازخواستگاران اولیه ام از خانواده ای بسیار خوب و سطح بالا بود ولی دلم راضی نمیشد انگار ته دلم هوای عباس را داشتم . و شاید آرزویم این بود که او بعنوان خواستگار درخانه مان را بزند . خوب جوانی و بی تجربگی من بود آخر من کجا و عباس کجا؟ این آمد و شدها کم و بیش ادامه داشت . هرخواستگارکه برایم پیدا میشد انگار اوضاع زندگیمان عوض میشد پدرم با مادر صمیمانه تر میشد اغلب با او تقریبا دور از چشم ما حرف میزد (آخر بطور معمول همانطور که قبلا گفتم پدر با مادر خیلی قاطی نبود و او حکم رئیس خانواده ومادرهم مثل تمام زنهای آن روزگان نقش مادربچه هارا داشت ولی با آمدن خواستگارکمی در اوضاع تغییر داده میشد) من میفهمیدم که تمام حرفهایشان درباره من وخواستگارها وتصمیم گیریهای پدراست که چون خودش بامن نمیخواست رودر رو حرف بزند مادر را آموزش میداد چون معمولا یکی دو ساعت بعد مادربسراغ من میامد وآموخته هایش ازپدررا تحویلم میدادونصیحت دراین موردکه هرچه زودترتصمیم بگیرپدردلش میخواهدکه هرکس راکه برای توانتخاب میکند بدل خودت هم بنشیند . جواب مادربعد ازکلی حرف خواندن بگوش من فقط سکوت بود.سکوتی که خودم میدانستم دستوردلم بودعاشقی بدجوری داشت زندگیم راتباه میکرد.ولی از آنجا که میگویند گاهی مرغ آمین درراه است گویا خواسته های دل من به گوش مرغ آمین رسیده بود .تا اینکه روزی پدروقتی بخانه آمد خبرهای تازه ای هم آورد. درآن زمان دیگرچند سالی از رفتن عمه گذشته بود و من حالا حدودا هفده سالم شده بود درآن زمان من اوج زیبائیم راداشتم بقول دوستان وآشنایان دختری بسیارزیبا بودم وبی جهت نبودکه ازدرودیوار برایم خواستگارمی آمد بطوریکه همه بمادرم حسودیشان میشد. میشنیدم که میگفتند تا وقتی مریم شوهرنکند کسی سراغ دخترهای مارانمیگیرد.ومنهم بااین حرفها که میشنیدم آنقدر به خودم مغرورشده بودم که ظاهراهیچ کس را قبول نداشتم . خلاصه خبرآن روز پدردلم را لرزاند.اوانگار خودش هم مثل من هوای وصلت با خانواده خواهرش را داشت . چون برعکس همیشه که آدمی خود داروخشک بود آنروزبمحض ورودش بی آنکه کمی تامل کند مادررا صدا زد و با پچ و پچی که کرد بیشتر از همه مرا متوجه کردکه بایداتفاقی فوق العاده افتاده باشد که پدراینگونه رفتار کرده.مادرم بعد از شنیدن خبر انگار قند توی دلش آب کرده باشند خنده ای کرد وبه پدرگفت بخدا به دلم آگاه شده بود .عصر آن روز مادر خبر را به گوش من رساند او گفت عمه گلی پیغام داده اگر ما را قابل بدانید بیائیم مریم را برای عباس خواستگاری کنیم .
راستش بعد ازرفتن عمه و گذشت یکی دوسال من دیگر به فکرعباس نبودم یعنی بچه تراز آن بودم که این چیزها را خیلی جدی بگیرم ولی آن روزبا خبری که پدرآوردیاد نگاههای عباس وگرمی تنم وقتی نگاهش به من می افتاد حالم را دگرگون کرد .یکی دو ساعتی از خبرخوشی که مادر بمن داد نگذشته بود که پدر مثل همیشه برای خوردن چای به جمع ما بچه ها پیوست گویا میخواست در یک زمان مناسب این خبررا خودش هم به ما بدهد . دلم به شور افتاده بود احساس میکردم توان نگاه کردن به صورت پدرم را ندارم من پدر را آدم بسیار باهوش و با جذبه ای میدیدم نسبت به او احساس احترام خاصی داشتم . کمی هم ته دلم از او وحشت داشتم مثل تمام دختران آن روزگاران . شاید اینهم ارثی بود که از مادران به دختران میرسید . از شروع حرف زدن پدر احساس خوبی ته دلم به وجود آمده بود مثل همیشه جدی نبود انگار یک شادمانی را داشت به ما تزریق میکرد . این حس او به من بیشتر از همه منتقل شد . میدانستم میخواهد درچه مورد صحبت کنم وبی آنکه بگذارم کسی به حالی که شده بودم پی ببرد گوشم را تیز کردم که ببینم حرفهایش و نظرش چیست . وقتی حرف پدرم تمام شد انگار فقط داشت برای مادر حرف میزد او را مخاطب قرار داد و پرسید حالا تو چه میگوئی؟ مادرم که داشت سرش رابه خیاطی گرم میکرد گفت من چه بگویم تو پدرمریم هستی اختیارش با توست منکه نه خواهرت را درست میشناسم ونه خانواده اش را هرچه بگویم بادهواست ." ضمن اینکه مادر میدانست که هرچه بگوید حرف آخر را پدر طبق خواسته ی خودش و بی توجه به نظر اطرافیان خواهد زد پس مادر ادامه داد"اینهمه مریم خواستگار دارد که همه دیده و شناخته شده هستند خیلی هم از خواهرت وضع زندگیشان پائینتر نیست که بعضی هاشان خیلی هم بهتر است حالا من نمیدانم دختر دسته گلم را بدهم لابد باید به تهران برود وزندگی کند.فکرش دلم رامیلرزاند .چطوردوریش را تحمل کنم . دختر اول زندگی دلش به خانواده اش خصوصا مادرش خوش است . حالا من باید وقتی موقع لذت بردن از زندگی عزیزم هست او را بدهم به غربت .
پدرم که همیشه درزندگی ما تنها تصمیم گیربودو شاید این بار هم روی حساب و کتاب به مادرم میخواست آوانس بدهد گفت . بهر حال خواهرمن مریم را گوشت تن خودش میداندفرق دارد با دیگران.ضمنا من چطوررویم میشودبگویم بتودخترنمیدهم و صد پشت غریبه را به توترجیح میدهم ؟ مادرم درحالیکه لب و لوچه اش آویزان بود و معلوم بود که اصلا رضایت ندارد گفت اول که من خودم گفتم خودت تصمیم گیرهستی اون توواونهم دخترت.هرکارمیخواهی بکن .من چوپون بی مزد بودم حالا هم از حقم گذشتم . پدرم در حالیکه بمن دستورمیدادچایش رابریزم گفت خوب حرف آخرت رازدی.بگلی میگویم بیایدحرفهایش رابزندعباس راهم بیاورد.این باراحتمالاکه نه صددرصدماشاالله خان هم حتمامیاید.(ماشاالله خان پدرعباس وشوهرعمه گلی بود.ازپدرو مادر در باره ماشاالله خان خیلی شنیده بودم اینطوربه نظرمیرسید که روابط پدربا اوخیلی خوب نبوده گویاهر دو یک من بودند و همیشه کلاهشان توی هم میرفته حالابرای پدرم موقعیتی پیش آمده که ماشاالله خان مجبوراست بخدمت پدرم برسد وبرای همین هم آمدن اوبرای پدرم یک پیروزی حساب میشد.حالا فکرمیکنم که پدران مابا استبدادی که داشتند بخاطرچه مسائل خودخواهانه ای سرنوشت بچه هاخصوصا دخترهاراتعیین میکردند)سپس پدرادامه داد بالاخره باید باپدراین بچه هم ما آشنا بشویم.اورا ببنیم البته من اورادیده ام ولی این مال سالهای سال پیش است تا الان همه مان هزارباراین رو آن رو شده ایم . من در حال حاضر هیچ نظری نسبت به پدر عباس که خیلی هم برایم مهم است ندارم . بهتر است الان بانها جواب مثبت ندهیم بگوئیم بایدبیایند تاحرف بزنیم وقتی آمدندهم من وتووحتی مریم آنهارا بایدببینیم.حرف یک عمرزندگیست نمیشودروی خاله بازیها من زندگی دخترم راخراب کنم .بیایند حرفهایشان رابزنند ماهم حرفهایمان را به آنها بزنیم ضمنا رفتارشان را باخودمان بالاوپائین کنیم آنوقت سرفرصت از آنها وقت میگیریم و در صورتیکه هر سه راضی بودیم به آنها جواب مثبت میدهیم واگر راضی نبودیم خوب با دلیل و برهان جواب منفی میدهیم . مطمئن هستم این راه عاقلانه ای هست . ضمنا آنها هم که به زورنمیخواهند ازما دختربگیرند . به نظرتو این راه خوبی هست یا نه ؟"
مادرم بعلامت تصدیق سرش را تکان داد وگفت آره اینطورخیلی خوبه بالاخره مریم بایدبدونه سرش روبه بالین کی میخواد بذاره .
هرچند این حرفهای پدرکه برای اولین بار اینهمه نرمش در آن دیده میشد برایم عجیب بود ولی متوجه شدم که او برای اینکه دل مادرم رابه دست بیاورد اینهمه صغرا کبرامی چیند.میخواست خیلی پا فشاری نکند.خنده ای که گوشه لب مادرظاهر شدکه نشان از رضایت تصمیم پدر بود جواب این تصمیم عاقلانه پدرم بود
آنها نمیدانستند که من آرزوی همسری باعباس را داشتم . خدا توی دلم دانه ای کاشته شده بود که خودم خبر نداشتم با این حرفها در عرض همین چند ساعت دانه عشق عباس در دلم به درختی زیبا بدل شده بود .درختی که گلستانی زیبا را برایم به ارمغان آورده بود . و از همان لحظه بود که ثانیه شماریهایم برای آمدن عباس و عمه گلی شروع شد.
فصل سی چهارم
دوهفته بیشترطول نکشید که سروکله ماشاالله خان وعمه گلی باعباس وفاطمه پیدا شد.پشت سر عمه گلی من ماشاالله خان را دیدم .قد و قواره وچشمانش درست مثل عباس بود.گویا خداوندتمام زیبائیهای عمه وماشاالله خان رایکجا درعباس گذاشته بود.بعدازعمه وشوهرش عباس را دیدم.این آن عباس پنج سال پیش نبودالحق که هیچ دخترتوان ردکردن تقاضای ازدواج باچنین کسی رابه مخیله اش راه نمیداد دیدن آنهامثل همان پنج سال پیش شورزندگی رابه خانه ساکت وآرام ما آورد . دلمان خوش شده بود و هرکس به نوعی . خلاصه عمه گلی شده بود یک سمبل که باحضورش مازندگی راقشتگترمیدیدم . خنده هایمان رنگ گرفته بود و ساعات بیشتری را کنار هم میماندیم همه دلمان خوش بود.عمه گلی حدود ظهربودکه به خانه مارسیدند.مادر ناهاربسیار مفصلی تهیه دیده بود . آن روز تا فردا از همه کس و همه جا صحبت به میان آمد بجز مسئله ای که روز و شب مرا پر کرده بود . دلم ثانیه به ثانیه هزار جور زیر و رو میشد . تا کسی لب باز میکرد من به این خیال دلخوش بودم که میخواهند راجع به من و عباس حرف بزنند . در بیشتر جلسات همه دور هم جمع بودیم و حضور عباس آنچنان تن مرا گرم میکرد که هنوز هم میتوانم آن را کاملا درخودم احساس کنم . البته حق هم همین بود که آنها اول برای نزدیکی بیشتر حرفهائی را که سالها بود میخواستند با هم بزنند در میان بکشند . این صحبتها باعث میشد که یخ سالها دوری آب شود خصوصا بین پدر و ماشاالله خان . این راهم بگویم که هرچه زمان پیش میرفت این صمیمت بیشتر و بیشتر میشد و همین دل مرا گرم میکرد و شاید عباس هم همین احساس را داشت خلاصه خیلی طول کشید این دندان بر سرجگر گذاشتن ها . هر روز صبج که چشم باز میکردم امید را دردلم میکاشتم اما آنروزمیگذشت وهمچنان هیچ کس هیچ حرفی در باره ازدواج من و عباس نمیزد . فقط دل بیچاره من بود که ارام و قرار نداشت . چشمان سیاه عباس در همه جا انگار مرا دنبال میکرد. خدا میداند چه حالی داشتم . یک لحظه به خودم نهیب میزدم که مریم حالا صبر کن شاید ماشاالله خان ترا نپسندد یا خانواده ات را یا پدرت را خلاصه این فکرها مال یک آدم عاقل بودنه مال آدم عاشقی مثل من ناخواسته متوجه میشدم که دارم با خودم حرف میزنم گویا دلم به حال خودم میسوخت وبرای اینکه بیش از حد به خودم دلخوشی ندهم میگفتم مریم صبر کن نکند به خودت داری الکی امید میدهی . اگر عباس آنروز ترا دیده و پسندیده یا عمه آن روز ترادیده حالا پنج سال گذشته شاید نظرشان برگردد .اگر بیش از حد دل ببندی و آنوقت بفهمی که آنها منصرف شده اند و یا با یک اختلاف کوچک بینشان، این ازدواج سرنگیرد با اینهمه دلدادگی دق میکنی .این حرفها تمام روز و لحظه های آن روز مرا پر میکرد. در تمام کارهائی که به دستورمادرم برای پذیرائی ازاین مهمانان خاص انجام میدادم هوش و حواسم به عباس بود و بس . وقتی چشمم خواسته یاناخواسته بعباس می افتاد همه این حرفها را از یاد میبردم . خدا میداند در آن شبها چند بار لباس عروسی خیالیم را به تن کردم .خوب بمن حق بدهیدمن یک دختر شهرستانی بودم مثل تمام دخترها اولین آرزویم آمدن به تهران بود . این تهران آمدن بین ماخیلی اهمیت داشت.هرکس دختریاپسرش را به یک تهرانی میداد و مقیم تهران میشد خیال میکرد یک سر و گردن از همه بالاتر است البته غیر از مادرم که دلش برای دوری از من خون بود و من این را خوب میدانستم . ولی من در آن زمان با عشقی که اول به عباس داشتم و بعد آمدن به تهران به تنها چیزی که فکر نمیکردم دل مادرم بود. تازه شانسم هم زده بود و از مهاجرت به تهران مهمتر این بود که سالاری مثل عباس هم قرار بود شوهرم بشود . خلاصه قصه نگویم .که سرتان را درد بیاورم .
بالاخره ساعت موعود فرا رسید . آن روزبعد از اینکه صبحانه خورده شد پدرم رو به ماشاالله خان کرد و گفت . خوب چند روز در خدمتتان هستیم؟ شوهر عمه ام گفت راستش ما بچه ها را گذاشته ایم و آمده ایم برای همین نمیخواهیم زیاد مزاحم شما بشویم .آمدیم هم یکدیگر را ببینیم بالاخره هرچه نباشد فامیل هستیم درست است بعلت دوری نتوانستیم تا حالا خیلی با هم باشیم ولی حالا که امکاناتی فراهم شده بهتر است دیگر این نامهربانی را به مهربانی بدل کنیم . در تمام مدتی که شوهر عمه ام حرف میزد پدرم بعلامت تصدیق سرش را تکان میداد .درآن نشست تمام گفتگوها بین بزرگترها بود .منکه میدانستم آنها در چه مورد میخواهند صحبت کنند تمام هوش و حواسم به حرفهایشان بود. دل توی دلم نبود . هنوز نمیدانستم آخر کار به کجا میرسد راستش توی اینمدت کوتاه اگردرگذشته یک تمایل به زندگی باعباس داشتم میخواهم از صمیم قلبم بگویم این سه روزه عاشقش شده بودم . نمیدانم من فقط این حس را در آن حال و هوا داشتم یا همه ی دخترها اینطورند.یعنی کاملا ازرفتار و واکنشهای عباس معلوم بود که او از من بیشتر مشتاق این وصلت است . بالاخره حرف آقا ماشاالله به اینجا رسید که.ما آمدیم هم شما وهم مااین مدت خوب به اخلاق و رفتار هم وارد شویم و به قول قدیمیها زرع نکرده پاره نکنیم . البته بعد ازاینکه قدم اول رابرداشتیم آنوقت بقیه حرفها را بزنیم شما میدانید به حرف جوانها که نمیشود عمل کرد درست است که عباس ما را وادار کرده چون من که شما و مریم خانم و خانواده تان را ندیده بودم . گلی هم که خوب عمه است و عذرش خواسته ولی بیشتر از همه در این میان عباس بود که از شما چه پنهان دلش رفته بود . منهم معتقد به این هستم که علف باید به دهان بزی شیرین باشد واومیخواهد زندگی کند برای همین ماموظف هستیم بعنوان بزرگتروپدرو مادر خوب حواسمان را جمع کنیم و اختیار صد درصد را بجوانها ندهیم . من در اینوقت داشتم تمام حرفهای آنها را از اتاق بغلی میشنیدم . راستش وقتی مادرم حس کرده بود دارد کاربحرفهای خاص بزرگترها میرسد بانگاهی که به من کرد دستورداد که از اتاق بیرون بروم . به سرعت بلند شدم وبه اتاق بغلی که کاملاازآنجا میشد تمام حرفهارا شنید رفتم.دلم بالا و پائین میرفت . برادر بزرگم که در خانه نبود صبح زود رفته بود فقط بچه ها بودندکه آنها هم یا توی کوچه بودند ویاسرشان به کارخودشان من چند سالی بودکه ششم راخوانده بودم وکلاس خیاطی رابه سفارش مادرم رفته بودم ولی دل بخیاطی نمیدادم .بیشتر برای اینکه پشتم به شکل وشمایلم قرص بود. ماشاالله خان گفت آقا اسمعیل( اسم پدرم اسمعیل بود )عباس تا کلاس نهم درس خونده باعلاقه ای که داشت برایش یک اتوبوس خریدیم که کارکندخداراشکرظرف همین چند سال باعرضه ولیاقتی که داشته یک اتوبوس شده سه تا.خودش دیگرپشت فرمان نمی نشیند گرچه خیلی دوست دارد ولی میخواهد یک ماشین شخصی بخرد که هنوزبه نظر ما زود است . گذاشتیم وقتی زن گرفت بعد بخرد.حالا سه نفرروی ماشینهایش کارمیکنند اوضاع خیلی خوبی دارد.ما هم دیدم دیگروقتش است الان بیست وسه سالشه .وقتی مادرش به اوگفت که دیگرباید برای آینده ات فکری بکنی . عباس گفت اگرمیخواهید من زن بگیرم وبه دل من میخواهید این کار رابکنید من دختر دائی اسمعیل راپسندیده ام گلی هم که شنید دیگه قند توی دلش آب شد. ازشما چه پنهان منهم خودم بسیارمشتاقم که ازفامیل دختر بگیرم . به غریبه آدم اعتبارنمیکند. برای همین تصمیم گرفتیم مزاحم شمابشویم.حالا شما بگوئید آیا مامیتوانیم امیدوارباشیم یا نه ؟ پدرم گفت شماصاحب اختیارهستید ولی این اتفاق در زندگی بچه ها مهم است .گلی خواهرمنست شما هم که دیگر معرفی لازم ندارید ولی اجازه بدهید دو سه روزی اینجا باهم مهمان ما باشیدمریم وآقاعباس هم کمی همدیگرراخوب وازهمین نظرسبک وسنگین کنند و بعد ما جواب آخررا به شما بدهیم .ضمنا اگرشما وما بعد ازاین زمان احساس کردیم که خیروصلاح بچه هایمان نیست که این وصلت سربگیرداین رایک سرنوشت بدانیم .امیدوارم مشکلی در آنموقع بوجودنیاید بالاخره ماهمخون هستیم.اگربختشان باشدکه ما کاری نمیتوانیم بکنیم اگرهم نباشد که هرچه مابخواهیم و سعی کنیم نمیشود .آقا ماشاالله وعمه حرفهای پدرم راقبول کردندوبناشد بعدازسه چهارروزکه من و عباس با هم صحبت کردیم اگر لازم به زمان تصمیم گیری بیشتر بودآنها بروندبه تهران وراجع به شرایط ما فکرکنند وماهم فکرهایمان را بکنیم و بعد به هم خبر بدهیم .
فصل سی و پنجم
مادرم برعکس پدردوست نداشت که خیلی این ماجرارا کش بدهد میگفت بایدزودجواب دهیم وزودهم جواب بگیریم میترسم دراین میان اتفاقی بیفتد.مادرم خیلی عباس را پسندیده بودراستش انگارمیخواست تا تنور گرم بود نان را بچسباند ولی پدر کاملا مخالف بود میگفت بایدسرصبراینکارها را کرد مسئله ی یک عمر زندگی فرزندمان است میخواهند او را به غربت ببرند باید من کاری کنم که شب خیالم راحت باشد وسرم رابه آرامش وبا خیال جمع زمین بگذارم .میترسم ، الان با یک نه یا آره میشود این مسئله را تمام کردولی اگر خطا کنیم گناهش به گردن ماست .مریم ریش و قیچی رابه دست ماداده بایدحواسمان راجمع کنیم فکرکن بخوشی برودو فردائی با یک یا دو بچه وتلخ کامی بیاید.حرفهای پدرکاملادرست بودمنهم بااوموافق بودم درحالیکه عاشق عباس شده بودم ولی حرف پدرم راقبول داشتم . با این پیشنهاد پدرآنها چهارروزدیگرهم مهمان ما بودند.خدا میداند که بهترین روزهای زندگی من شاید همان روزها بود.در حالیکه در تمام آن روزها پدرچهارچشمی مواظب من بودولی روزهای خوشی بود. نتیجه فکرهمه بآنجارسیدکه ازدواج من وعباس برای هر دو خانواده بسیارمناسب است.پدرم که خواهرش راخوب میشناخت عمه گلی هم باتمام دلخوریهائی که ازقبل داشت که صد البته برمیگشت به بی تفاوتی و مخالفت پدرم با ازدواجش با ماشاالله خان وقطع رابطه به همین دلیل ولی گویا بعلت پافشاری که عباس کرده بود او هم شمشیرش راغلاف کردوهمه ی گلایه هایش راکنار گذاشته بودبطوریکه بعدا عباس برای من گفت همه ی این کارها را برای رضایت عباس که اورا ازجانش بیشتر دوست داشت کرده بود یکی ازبهترین کاریکه دراین بین افتاد این بود که بااین ازدواج تمام کدورتها ی خواهروبرادروبالاخره فامیل ازبین رفت اوضاع اقتصادی عباس فوق العاده بودوما به خواب هم نمیدیدم که با چنین خانواده ای وصلت کنیم پدرو مادرم از اینکه من از آنها دور میشوم خیلی خوشحال نبودند ولی بواسطه اینکه به قول پدرم مادر شوهرم از خون خودم بود وآقاماشاالله هم دراینمدت خودش راخوب پهلوی پدرجا کرده بودوپدرم از او به خوش رفتاری یاد میکرد و از همه مهمتر اینکه باوضع خوب زندگی که عباس داشت دیگرخیالشان ازهرجهت جمع بود وچه بسا که این رابرای خودشان هم شانس بزرگی میدانستند.حرف را کوتاه کنم . با شرایط بسیار خوب ومهریه ای بسیار سنگین که پیشنها خود عباس بود من به سرخانه و زندگی خودم رفتم .آقا ماشاالله و عمه خانه بسیاربزرگی دریکی ازمحله های خوب تهران داشتند یکطرف خانه که چنداتاق داشت راعمه با خانواده اش زندگی میکردند و طرف دیگر را که خود عباس برای زندگی من و خودش ساخته بود که آنهم یک بنای سه اتاقه با تمام وسایل راحتی آن روزها برای من . زندگی فراز نشیبی دارد که انسان را مات و مبهوت میکند در تمام این زمان که دارم برایت شرح میدهم مرتبا از حرفهای عمه و آقا ماشاالله این مسئله به گوش من رسید که عباس یکدل نه صد دل عاشق من شده بود و به پدرو مادرش گفته بود اگر جانم را دائی بخواهد میدهم ولی مریم را نمیگذارم ازچنگم بیرن بیاورند . گویا در آنزمان که عمه با عباس برای سه روز قبل از رفتن به مشهد به خانه ما آمدند عباس متوجه شده بود که من خواستگارانی دارم برای همین سعی کرده بود که هرچه زودتر این وصلت سامان بگیرد . این حرفها را بعداز ازدواج عمه گلی چندین بار به مناسبتهائی به من زده بود. و صد البته بعد از ازدواج هم عباس به من ثابت کرد که همه ی این حرفها درست بوده . عباس آنقدر مرا دوست داشت که روزهای اول ازدواج اصلا به سر کار نمیرفت . البته او نیاز هم نداشت چند نفرزیر دستش کارمیکردند واتوبوسها راسرپرستی میکردند ومعمولا هرشب آخروقت میامدند ودرآمد آن روز را به عباس میدادند ومیرفتند.ولی از قدیم گفته اند هر عروس بدبختی هم چهل روز خوشبخت است . چهل روز من بیشتر از ششماه طول نکشید . عباس آنقدر زیبا و همه چیز تمام بود که هرکس او را میدید جلوی روی من میگفتند که خوش بحالت این حرف را من از دهان زن و مرد و فامیل و بیگانه بسیارشنیده بودم هیچ عیبی نمیشد به عباس گرفت . گذشته از ظاهرش که در حد عالی بود رفتارش نیز کمتر از ظاهرش نبود . بسیار مهربان بود و سلیم ،با همه کنارمی آمدبه قول مادرش میگفت عباس با گَبرهم میسازد.در مورد من که دیگر کار از این حرفها گذشته بود میگفتم مرغ به آسمان میپرد عباس برایم آماده میکرد . کاش اینهمه خوب نبود کاش هیچوقت کاری نمیکرد که اینهمه به او دلبسته بشوم . حالا وقتی یادم میاید دادم می آید . کاش از او باندازه سر سوزنی دلخور بودم تا حالا اینگونه نشکنم . شکستم آنطور که دیگر توانی در تنم نمانده
تازه دوماه ازازدواجمان گذشته بودکه خبرحاملگی ام را به عباس دادم . از خوشحالی داشت دیوانه میشد . چه شبها که تمام حرفهایمان دور و بر این کودک به دنیا نیامده بود .پدر و مادرهایمان هم بیشتر از ما خوشحال بودند . عباس پسر بزرگ خانوده بود و بچه ی ما اولین نوه آنها میشد . خانواده منهم با آنکه برادر بزرگم ازدواج کرده بود هنوز بچه دار نشده بود این بچه ی من در نزد خانواده منهم اولین نوه بحساب می آمد . حتما توی دلتان خواهید گفت خوشا به حال این بچه با اینهمه دارندگی . ولی این یکی از بدبخترین آدمهای روی زمین شد . هم خودش هم من و هم یک برادر و خواهرش که بعدا به دنیا آمدند .
خاله مریم آن روز خیلی برایم درد دل کرد . گاه بغض گلویش را میگرفت و با گوشه ی چادرش اشکهایش را پاک میکرد . نفسش انگار گاهی کم میامد . دلم برایش میسوخت احساس میکردم هرچند تا حالا هرچه گفته بروفق مرادش بوده ولی این حال و روزش بیانگراین بودکه بقیه داستان زندگیش میباید بسیاررنج آور باشد.سعی میکردم صبور باشم و بگذارم آنگونه که دلش میخواهد دردهایش را بیرون بریزد . برای اینکه آرامشش را بدست آورد گفتم . خودت را اذیت نکن ولی او انگار حرف مرا نشنید و یا شنید و به روی خودش نیاورد دلش پر بود پر تر از آنکه صبوری کند . و دنباله ی حرفش را اینگونه ادامه داد.
بگذار یک داستان جدا اززندگی خودم برایت بگویم . میدانم حوصله ات سر میرود ولی خیلی این داستان برای من معنی و مفهوم دارد " روزی درویشی داشت از شهری میگذشت . دید بساط عروسی مفصلی برپاست . آنقدراین عروسی مجلل بودکه نظردرویش را جلب کردجلورفت وپرسید گفتند عروسی دختر شاه است بایکی ازشاهزادگان کشور همسایه . و همه ی مردم شهر هم از فقیر و غنی دعوت هستند خوب برای درویش بسیار جالب بود و هم فرصتی .پس داخل مجلس شد و خودش را در بین میهمانان جا کرد و طبق روشی که داشت ودلش میخواست ازهمه چیزسردربیاورد .دراویش معمولا وقتی درشهرها و دهات راه میروندبرای جلب توجه مردم اشعاری هم زمزمه میکنند که گاهی بصورت پند و نصیحت و گاهی درد دل است این درویش در راه معمولا این شعر را میخواند که خیلی هم به آن معتقد بود" دل بی غم درین عالم نباشد ......اگر باشد بنی آدم نباشد" بر مبنای این شعر که دیگر شده بود ملکه ی ذهنش وقتی آنهمه جاه و جلال را دید انگار سئوالی داشت تنش را میخورد او چون درویش بود و کسوت درویشان هم در تن داشت و همگان در آنزمان این افراد را بخوبی میشناختند هیچ خرده ای به اعمال و رفتارشان نمیگرفتند . آری درویش از این آزادی عملی که داشت برای اینکه سئوال حک شده در ذهنش را جوابی یابد خودش را با هر ترفندی بود به عروس رساند. او میخواست ببیند چنین عروسی با این دبدبه و کبکبه چه حالی دارد . و آیا آرزوی دیگری هم دارد؟ وقتی به نزد دختر رفت . به رسم آن روزها بعد از آرزوی خوشبختی برایش از او پرسید با این بزمی که برایت تدارک دیده اند به این نتیجه رسیده ام که تنها انسانی که تا امروز دیده ام هیچکدام به خوشبختی تو نبوده اند و حال میخواهم بپرسم آیا تو دختر شاه و عروس شاهی دیگر آیا دیگر آرزوئی داری ؟ دختر گفت . آری . درویش با تعجب پرسید یعنی هنوز هم آرزوئی در دلت هست که به آن نرسیده باشی ؟ دختر گفت آری آرزو دارم یک میخ بزرگ با یک چکش داشتم . درویش متعجبانه پرسید یعنی چه؟ تو با اینهمه ثروت و مکنت و برو بیا یک میخ و چکش بچه دردت میخورد ؟ دختر گفت میخواهم با چکش آن میخ بزرگ را برزمین بزنم . درویش که هنوزازحرفهای دختر سردر نیاورده بود منتظر بقیه حرف دختر شد . دختر پادشاه گفت میخواهم میخ رابرزمین بزنم تا زمین همین جابایستدوتکان نخورد. درویش حرف دختر را خیلی جدی نگرفت در حقیقت او درک نکرد که منظوردخترچیست فکرکردکه سئوالی کرده روی هوا و دختر هم جوابی داده تا او را از سر خود باز کند . پس سخن کوتاه کرد و این پرسش و پاسخ ادامه پیدا نکرد و نهایتا آن روز و آن بساط به پایان رسید و درویش هم بنا به روزگاری که میگذراند از آن شهر به شهرو شهرهای دیگر رفت . و اما
فصل سی و ششم
سالها گذشت و گذشت روزی این درویش از سر اتفاق گذارش به اطراف همان شهر افتاد . ناگهان به یاد آن عروسی مجلل و آن جلال و جبروتی که دیده بود و دیگر هم مثالش را ندیده بود افتاد. همانطور که در افکار خودش غوطه میخورد یاد حرف عروس آن شب افتاد . با خود فکر کرد راستی منظور آن دختر از آن حرف چه بود ؟ حس کنجکاوی او را وادارکردکه برود و ببیند عروس آن روز که همانا دختر پادشاه و عروس پادشاه همسایه بود در چه حال است. حدس اینکه او در چه وضعی هست خیلی برایش دشوار نبود . پس بهتر دید که داخل شهر شود و خودش را از این حدس و گمانها رها کند .زمستان بود و هوا بسیار سرد نزدیکیهای غروب بود بهتر دید این جستجو را به صبح موکول کند پس چه بهتراکنون به فکر مامنی برای استراحت باشد . در این وقت اتفاقی افتاد که نظر درویش راآنچنان به خود جلب کرد که از فکر استراحت به یکباره منصرف شد. زیرا او چشمش به زن جوانی که فقر و فلاکت از سر و رویش میباریدافتاد. رفتارزن در این هوای سرد بسیار عجیب مینمود .مدتی او را تحت نظر گرفت . ناخواسته و یا از سر کنجکاوی میخواست سر از کار او در بیاورد . پس از مدت کوتاهی شاهد اتفاقی بود که باورکردنش بسیار سخت بود زیرا دید زن فقیر در میان گل و لای جوی آب مرغ مرده ای پیدا کرد . با چابکی مرغ مرده را از آب گل آلود گرفت آن را به زیر چادرش پنهان کرد و با سرعت به راه افتاد .حال و روز زن وضعی عادی نداشت . درویش به دنبال زن بی آنکه او متوجه شود روان شد دید زن به یک خرابه رفت . در انتهای خرابه دیواری مخروبه بود زن به میان چهاردیواری مخروبه رفت . درویش از گوشه ای به نظاره ی زن پرداخت هوا دیگر تقریبا تاریک شده بود .درویش دید سه تا بچه کوچک به دورزن جمع شدند . مادر که همان زن فقیر بود گفت بچه ها امروزشانس با ما بود توانستم برایتان مرغ بیاورم . بروید کمی چوب جمع کنید و سپس . در میان شادی بچه ها او با سرعت به درست کردن مرغ برای خوراک بچه هایش پرداخت . درویش دیگر تامل را جایز ندید جلو رفت مرغ را از دست زن گرفت و گفت ای زن این مرغ مرده است حرام است . زن گفت برای بچه های گرسنه من که مدتهاست چیزدرست و حسابی نخورده اند حلال است . درویش گفت نکن اینکار را بیا کمی صبر کن الان میروم به شهر و برایتان اذوقه میخرم در همین حال زن نگاهی عمیق به چهره ی درویش کرد و گفت باشد منتظر میشوم. . درویش در حالیکه مرغ مرده را با خود میبرد تا نکند گرسنگی بچه ها را وادار به خوردن کند . گفت . صبر کنید خیلی دیر نمیکنم . رفت وبه سرعت تا آنجا که در توانش بود مقداری غذا برایشان فراهم کرد وآورد . زن با خوشحالی بچه هایش را سر سفره نشاند و شروع کرد به دادن غذا به بچه ها. درویش در کناری شاهد حرکات و رفتار زن و بچه هاشد . زن وقتی از کارغذا دادن به بچه ها فارغ شد . رو کرد به درویش و گفت . مرا میشناسی؟ درویش گفت نه . زن گفت درست به من نگاه کن. بازهم درویش گفت نه نشناختمت . زن گفت من همان دختر پادشاه هستم که شب عروسیم پرسیدی چه ارزوئی داری . گفتم میخ و چکش . درویش که به کاملا این موضوع را به خاطر داشت درحالیکه زبانش بند آمده بود پرسید . تو دختر همان پادشاهی هستی ؟ زن گفت بله قصه اش دراز است . یادت هست گفتم میخواهم میخ را بر زمین بکوبم که در همین لحظه زمین متوقف شود. و از چرخیدن باز ایستد؟ " درویش متحیر به صورت زن خیره شد . اشک از چشمانش سرازیر شد . زن گفت قصه من زیاد است . آری کاش میخ و چکش داشتم که زمین در همانجا می ایستاد . قصه دختر پادشاه درست درد منست . درست مثل زندگی من.
آری عزیزم منهم کاش درآن روزمیخی داشتم وچکشی تا سرنوشتم را در همان جا نگه میداشتم . و حالا برایت بقیه داستانم را میگویم ماه چهارم حاملگی ام بود روزی که داشتم باصطلاح زندگی راجمع وجور میکردم وقتی کت عباس را برداشتم که جا بجا کنم بسته ای ازیکی ازجیبهایش به زمین افتاد . برداشتم . من تا آنموقع تریاک ندیده بودم . آنرا بو کردم . بوی بدی داشت . مانده بودم این چیست ؟ بسته را برداشتم وبه سرعت خودم را به طرف دیگرحیاط که خانه عمه گلی بودرساندم . اولین کسیکه با من برخورد کرد آقا ماشاالله بود . سلام کردم و بسته را به او دادم و گفتم عمو ( من به پدر شوهرم عمو میگفتم ) این چیست چه بوی بدی داردو اضافه کردم من چون حامله هستم احتمالا این بسته اینطوربه مشامم بدبوآمده.عمو وقتی بسته را گرفت و باز کرد در حالیکه به وضوح برگشتن رنگش را دیدم گفت . مریم جان اینرا از کجا آورده ای ؟ کسی به تو داده؟ گفتم نه کسی نداده .داشتم کت عباس را جابه جا میکردم از کت او افتاد . ازآنجائیکه حامله بودم و شاید او مراعات حالم را میخواست بکند گفت . چیزی نیست عزیزم . منهم درست نمیدانم بگذار پهلوی من باشد تو هم به عباس چیزی نگو من خودم شب می آیم و از او میپرسم .
و این بسته ی کوچک پایان تمام خوشیهای زندگی پر ماجرای من بخت برگشته بود .
همه ما از خدا میخواهیم که از هرجهت ما را بی نیاز کند . ولی باید بگویم من بعد از عباس هرگز ندیده ام کسی را که از هرجهت بی نیاز باشد . آری من دیدم چه عاقبت بدی داشت این دارندگیها وبی نیازیهای عباس .اوهمه چیز داشت.ظاهری مردانه ،صورتی بنهایت زیباورفتاری متین ومهربان خلاصه هرچه بگویم کم گفته ام.ازپول ومال ومنال هم که دیگرجای حرف نداشت.عباس فقط بیست پنج ،شش سالش بود ومن دختری هجده ساله بودم.اینهمه خوشی زیادمان بود.برای همین گویا خداخودش صلاح دید که زمان اینکه چوب بدبختی رابه زندگی ما بزند فرا رسیده است . این اتفاق ساده ای نبود . البته من بدلیل اینکه هرگز فکر اینکه چه بلائی در انتظارخودم و زندگیم هست نبودم . خیلی نگران نشدم ولی .
آنطورکه مدتی بعد شنیدم زنی ازآن زنهاکه من هرگزبه عمر ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام با داشتن شوهر و بچه که البته از شوهرش گویا به خاطرعباس طلاق گرفته بود وقید بچه هایش را هم زده بود درحالیکه سنش هم از شوهر من خیلی زیادتر بود زیرا بچه هایش حدودا سن وسال عباس را داشتند این زن قبل ازازدواج من با عباس دوست بوده عباس به قول دوستانش در دام این زن افتاده بود البته برای این زن که فریبا صدایش میکردندعباس لقمه ی چرب و نرمی بود اواز نظر اقتصادی خیلی به عباس وابسته نبود چون از وضع خوبی بر خوردار بود ولی گویا عاشق ودلباخته عباس شده بود.عاشقانه به عباس عشق میورزید و ازدواج عباس به او لطمه ی شدیدی زده بود .او دلخوش بود که عباس برای همیشه مال اوست وقتی فهمیده بود عباس میخواهد زن بگیرد چه کارها که نکرده بود ووقتی دیگر همه ی تیرهایش به سنگ خورده بود و دیگر دستش به جائی بند نشد چون عباس واقعا عاشق من بود فریبا به همه گفته بود که من نمیگذارم عباس را کسی از چنگم در بیاورد او باید تا آخرزمان مال من باشد.
فریبا در کمین مینشیند بعد از عروسی ما آرام آرام مثل مار توسط مردان دیگر که با او ارتباط داشتند عباس را به دامی میکشد که میدانسته تنها راه تسلط به اوست . البته عباس بعد از اردواج با من هرگز به او روی خوش نشان نمیدهد و همین بیشتر او را جری میکند طولی نمیکشد که عباس در دام اعتیادی که فریبا جور کرده بود می افتد . تا زمانیکه من آن روز آن بسته را پیدا کردم هیچکس از این ماجرا بوئی نبرده بود .
آنشب عمو به خانه ما آمد وقتی من در آشپزخانه مشغول تهیه شام بودم دیدم که عمو با عباس دارد یواش یواش حرف میزند . از آنجا که به عمو مثل پدرم اعتماد داشتم میدانستم هرچه میگوید به نفع من و زندگی مشترک من و عباس است ضمن اینکه یک ندای درونی به من میگفت که آن بسته چیز معمولی نبوده . آنشب تا نیمه های شب عمو در خانه ما ماند . و با سیاستی که داشت بی آنکه بگذارد من بفهمم گویا از عباس قول گرفت که اوقید این اعتیاد را بزند . نمیدانم از اطلاعاتی که من بعدا به دست آوردم آنشب عمو هم چیزی از ماجرای فریبا میدانست یا نه . ولی بعدها متوجه شدم که عمواز ماجرای عشق و عاشقی فریبا کاملا بی خبر بوده او فقط نگران اعتیاد عباس بود و همین ماجرا را پیگیری کرد شاید اگر او همه چیز را میدانست آخر و عاقبت زندگی من به اینجا نمیکشید . من هرچند سن و سالی نداشتم ولی مثل اینکه آنروزها دخترها خیلی زود سر از کار و زندگی در میاوردند زیرا من بی آنکه به عباس حرفی در رابطه با بسته ای که پیدا کرده بودم بزنم دلم شور میزد . فردای آن روز عمو را توی حیاط گیر انداختم و از او پرسیدم دیشب از حرف زدن با عباس به کجا رسیدید مگر آن بسته چیز مهم و مشکوکی بود که آنهمه با او صحبت کردید. ترا بخدا اگر چیزی هست به من بگوئید . عمو در حالیکه سعی میکرد مرا آرام کند گفت . مریم جان آن بسته هرچه بود مال عباس نبود . منهم درست نفهمیدم ولی وقتی از عباس پرسیدم گفت مال یکی از دوستانش بوده که به او امانت داده و درجیبش مانده و یادش رفته به صاحبش برگرداند . بهر حال تو ناراحت نباش . من مثل کوه پشت تو هستم زندگی تو زندگی عباس منست و نوه ای که میخواهد زندگی ما را روشن کند . وقتی من به عمو اصرار کردم که بگوید محتویات بسته چه بوده عمو به من گفت باشد حتما ولی باید یک قول به من بدهی و آن اینکه این رازی باشد بین من و تو . حتی عباس و گلی و پدر و مادرت هم نباید بوئی ببرند میترسم آش نخورده و دهن سوخته بشود . وقتی قول دادم عمو گفت آن بسته تریاک بوده . نمیدانم با آنکه من بدبخت بی جهت به عباس اطمینان داشتم و حرفهای عمو هم میتوانست کار ساز باشد ولی این کلمه مثل پتک بر سرم فرود آمد .
فصل سی و هفتم
سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم را بگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصه آنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من و خانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که بتوانم درزندگی مشترکمان دخالتی داشته باشم.ضمنا بحضورعباس و نوازشهایش وبچه ای که در شکم داشتم وتوجه عمه و عمو ماشاالله برای اینکه من خیالم راحت باشد برایم کافی بود . نمیدانستم که چه آواری دارد به سرم می آید . دیرآمدنها وخماریها وگاه شنگول بودنهای عباس را به حساب اخلاق و رفتار همیشگیش میدیدم . متاسفانه نمیدانم چرا عمو پس از آن شب خیلی درکارهای عباس دقت نکرد و شاید هم کردو چون نمیخواست من در آن وضع و حال ناراحت شوم به گوش من نمیرساند.البته فروش اتوبوسهای عباس چیزی نبود که او در اثر اعتیاد نیاز به آن داشته باشد این ضربه موقعی به سر عباس فرود آمد که پای اورافریبابه کنار میزقماررساند برادرهای من که به تهران میامدند چون جزخانه من جائی رانداشتند بمنزل من آمد و رفت میکردند . خوب تهران برایشان جذابیت داشت . منهم از حضورشان بسیار خوشحال بودم .همین آرامش من باعث میشد که خانواده ی عباس هم به این اقامتها روی خوش نشان میدادند .تداوم آمدنهای برادرانم شدیک مصیبت بسیاربزرگ برای من . وقتی خداوند بخواهد بد برای کسی رقم بزند انگار تمام شرایطش را آماده میکند. این را از این جهت میگویم که برادر بزرگ و برادری که ازمن کوچکتر بود و بیشتر از همه به خانه من می آمدند بسیار به عباس علاقمند بودند . در حقیقت او را الگوی خودشان میدانستند با پادر میانی عمه هر دوی آنها راعباس بعنوان راننده روی دوتا از اتوبوسهایش مشغول کارکرده بود.این کار او باعث شادمانی همه ی ما شده بود زیرا هم برادرهایم کنارم بودند و هم درتهران مشغول کار شده بودند ولی همانطورکه گفتم همین دریچه ی امید بدترین دری بود که به روی من و خانواده ام باز شد . چون متاسفانه آنها بعلت نزدیکی بیش از اندازه به عباس وارتباط بااو به بیراهه کشیده شده بودند . آنها بچه های شهرستانی بودند.ساده و بی آلایش وعباس راهمیشه مثل بتی میپرستیدند او برایشان یک سمبل بودعباس هم بیچاره خودش مقصر نبود بلکه برای داشتن همپاکه گویا یک روش برای آدمهای معتاد است واز طرفی رفت وآمد به آن بزمها خصوصا با نزدیکی به فریبا که میخواست هرچه سختر ضربه به زندگی من وعباس بزند ودوستان نابابی که درکنارشان بودندازهیچ دشمنی دریغ نکردصد البته که اینگونه نشستها برای جوانها آنهم کسانی ازنوع برادرهای شهرستانی من که درحقیقت ازهمه چیزمحروم بودندجذابیت وتازگی داشت آنها با حمایت عباس هرچه بیشتروبیشتر به این لجن زارها کشیده شده بودند وازآنجا که اطرافیان شوهرم هم همه زالوصفت بودند از این طعمه ها هرگز چشم پوشی نمیکردند. آری به آرامی وبهمین سادگی زندگیم از هم پاشید.وقتی چشم باز کردم که دیگر جائی نمانده بود که از هم پاشیده نشده باشد . طولی نکشید که بزرگترین آوار هم به سرم آمدعمه و عمو مردند شاید به گفته ی دوستان و فامیل آنها دق مرگ شدند. این ماجرا یعنی اززمان ازدواج من تامرگ این دوعزیزخیلی طول نکشید.دلم میسوزدکه عمه و عمو ماشاالله با دردی بزرگ این دنیا راترک کردندزیرا آنها دیدندکه چگونه زندگی من وخانواده ام را این ازدواج به نابودی کشید . بارها از دهانشان شنیدم که میگفتند کاش قلم پایمان خرد میشد وآن روزبرای رفتن بمشهد به خانه شما نیامده بودیم . اول عمو بعلت سکته در یک شب بارانی چشم از دنیا فرو بست . عمه میگفت خوش به حالش رفت و بد از بدتر را ندید . طولی نکشید که عمه در اثر تصادف با یک ماشین مدتها در بستر بیماری ماند و ماند تا آخرین ضربه را که مرگ پسر کوچکش بود دید و مرد.چقدر دلم برایش میسوزد . این دو نفر تنها تکیه گاه من در زندگی مشترکم با عباس بودند . گریه هایم و ناله هایم را تحمل میکردند من غافل بودم که با درد دلهایم دارم نمک به زخمشان میپاشم . ولی بارفتنشان احساس کردم که تنها حامیانم را ازدست داده ام . بهر حال زندگیست باید سوخت و ساخت . مراسمشان به سرعت برگزار شد . خوشا به حالشان که رفتند و بقیه داستان زندگی مرا ندیدند.
خلاصه اینکه هرچه از ارث پدر و مادر که هردو بسیار وضع خوبی داشتند به عباس رسید همه آنها شد دود و رفت به هوا . فریبا زهرش را به عباس وزندگی من تا قطره ی آخرش ریخت ورفت .یکدختر و یک پسردیگر هم به دنیا آورده بودم . شدیم چهار بدبخت و بینوا . وقتی خدا برای کسی قلمش را کج کند بد جور کج میکند نمیدانم چه کرده بودم که می باید چنین آخر و عاقبتی میداشتم . چه زمانها که با کار کردن البته دور از چشم خانواده ام که نمیخواستم آنها هم بوئی ببرند و هم در مقابل خواهر و برادرهایم آبرویم برود دور از چشم این و آن کاردر منزل دیگران را کردم تا حد اقل خودم و بچه ها یک زندگی بی سر و صدا داشته باشیم . در این زمان کاربه جائی رسیده بود که دیگر عباس تقریبا از ما بریده بود اوایل رفت و آمدش به یک شب و دوشب بیرون از خانه بود ولی کم کم این نیامدنها بیشتر و بیشتر شد حالا دیگر مدت به مدت هم اثری از او پیدا نمیکردم . نمیدانستم روز و شبها را کجاست و چه میکند . زنهای آن زمان بسیار دست و پا بسته بودند . نمیتوانستم بروم و سر از کار او در بیاورم در مکانهائی که از او به من آدرس میدادند جای من نبود . کم کم نا امید شدم دستم را به زانویم گرفتم در حدی که توان داشتم زندگیم را جمع و جور کردم در این زمان عباس گاهی بعداز ماهها سرو کله اش پیدا میشد . بچه های بیچاره ام از دیدن پدرشان به آن روز و حال پیش دوستان و همسایگان شرمنده میشدند و علنا به من اعتراض میکردند که از آمدن عباس جلوگیری کنم ولی من . من بیچاره هنوز عاشقش بودم. چشم باز کرده بودم و اورادیده بودم . سلول سلولم را حاضر بودم به پایش بریزم نمیدانم چرا امیدوار بودم . حال مرا کسی درک میکند که مثل من گرفتار دلش شده باشد .من از اینکه با این آمدنها می فهمیدم عباس زنده است خوشحال میشدم . دلم به وجد می آمد احساس میکردم هنوز زنی هستم که شوهر دارد . هرچند عباس دیگر شوهر نبود فقط یک زائده بود که به من و زندگیم چسبیده بود حالا دیگر هرسه بچه هایم به مدرسه میرفتند عباس اگر می آمد فقط یک شب مهمان ما بود. بیشتراوقات صبح که بیدارمیشدیم متوجه میشدیم چیزی از خانه برداشته و رفته . چند بار که این کار را تکرار کرد دیگر مواظبش بودیم . بیشتر اوقات من یا بچه ها وقتی متوجه میشدیم جلویش را میگرفتیم . او داد و هوار میزد . دراین زمان من یک اتاق در جنوبی ترین قسمت شهر گرفته بودم آنجا حیاطی بود که دور تا دورش را چندین اتاق احاطه کرده بود که هراتاقش را به کسی اجاره داده بودند.از نوع همان خانه های قمر خانمی.بچه هایم با بچه های همسایه ارتباط داشتند بمدرسه میرفتند میگفتند ما آبرو داریم . هر چند از مال دنیا بی بهره بودم و چه روزها و شبها که فقط با نان خالی شکممان را سیر میکردیم ولی با تمام این اوصاف نمی گذاشتم بچه هایم پیش دوستانشان کم بیاورند . پدر و مادرم در این زمان نبودند . از آنها هم چیزی به من نرسید . البته اگر هم میرسیداین دوبرادر معتادی که ره آورد زندگی من با عباس بود نمیگذاشتند سهمی نصیب من شود . گذاشتم هرچه بود برای خواهرو برادرهایم . خلاصه وقتی عباس میخواست با چیزی که از خانه برای فروش و مصرف مواد برداشته بود برود بیشتراز همه پسر بزرگم جلویش را میگرفت واوکه ازحساسیت ما جلوی درو همسایه خبر داشت بافریاد هائی که از سینه ی ناتوان و معتادش در میامد همه را به هواخواهی خود وادارمیکرد.مردم که ازدل ما خبر نداشتند از داد و هوار عباس آبرویمان بیشتر پیش این مستاجرین میرفت .زیرا آنها میخواستند پا درمیانی کنند.ولی پسرم ضجه میزد و میگفت مامان این کارهای پدراز امروز مرا در مدرسه سرزبانها می اندازد . کاملا درست میگفت . زیراصبح آن روز همه به من و بچه های من طور دیگری نگاه میکردند گویا میخواستند ازسیر تا پیاززندگی من سردربیاورند.چون ما همیشه به قول معروف آهسته میرفتیم و آهسته میامدیم با این بلوائی که عباس راه می انداخت.درحقیقت پای آنها رابه زندگی خصوصی ما باز میکرد .آدمهای بیکاری بودند که دنبال سوژه میگشتند .شاید این یک نمایش خانگی بود که باعث میشد مدتی سرشان گرم باشد .ما میدانستیم که دلشان برای ما نسوخته . و این خودش یک معضل بزرگی برای زندگی ما بودگاهی بابچه ها حرف ازاین میزدیم که جایمان راعوض کنیم اولا در اقتصادمان نبود که هرجائی برویم ولی بدبختی ما این بود که در اینجا عباس آدرسمان را میدانست نهایتا باز عباس می آمد و همان آش بود و همان کاسه . دیگر خسته شده بودیم . اگر او نبود با همین سختیها میسوختیم و میساختیم و صورتمان را با سیلی سرخ نگهمیداشتیم.ولی عباس داشت همین امید راهم ازما میگرفت. بچه هایم بزرگ شده بودند بد وخوب را تشخیص میدادند.اینجا بودکه دیگر من تنها نمیتوانستم تصمیم بگیرم .
فصل سی و هشتم
روز به روز زندگی ما با حضور گاه گاه عباس تلختر میشد خصوصا برای بچه هایم که حالا داشتند عقل برس میشدند و میخواستند سری توی سرها در بیاورند خوشبختانه من درجائی زندگی میکردم که سطح مردم بسیارپائین بود ولی اوضاعی که ما داشتیم اسفناکتر از آن بود که حتی در همان حد و حدود باشیم . کارد به استخوانم رسیده بود . نق زدن و روحیه ی خراب بچه ها داشت داغونم میکرد بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم این زخمی هست که چرکین شده و امید بهبود ندارد . بافکر خودم و بچه ها به این نتیجه رسیدیم که شایدعباس برای گذران روز مره اش است که دست به دزدی از خانه خودش میزند گفتیم بهتر است دست به کار شویم اول به ظاهرش برسیم یعنی سرو لباسش را عوض کنیم که آبرویمان کمی حفظ شود و اگر حاضر به آمدن و با ما زندگی کردن نشد هربار که میاید کمی پول به او بدهیم .تا بدینوسیله دیگر با این دزدیهایش روح بچه هایم را نیازارد. با این فکر به سرعت دست بکار شدم با بدبختی وازهر راهی که امکان پذیر بودپولی جمع کردم و با خرید لباسهای دست دوم ولی نسبتا آبرومند به سراغش رفتم . خیلی گشتم تا پیدایش کردم .دریک دخمه با تعدادی مثل خودش زندگی میکرد.خدا میداند چقدر برایم سخت بود تا در آن لجن زار بدنبالش بگردم . نگاههای افراد معلوم الحال وحرفهای ناجور و تکه پرانیها داشت مرا از تصمیمم منصرف میکرد ولی به یاد بچه هایم افتادم که به این تصمیم من دلبسته بودند. با خودم گفتم کاری را شروع کرده ام باید به انجام برسانم .خلاصه میکنم حدود یک نصف روز گشتم و گشتم وباهر ترفندی بود پیدایش کردم .چه حال وروزی داشت؟ نگویم بهتر است به یادم که می آید آتش میگیرم . لباسها را به او دادم و گفتم اگرخواستی به خانه بیائی لااقل برای آبروی بچه هایمان هم که شدن اینها را بپوش بچه هاخیلی غصه میخورند .عباس فقط گوش میداد احساس کردم اصلا مرا نمیبند و حرفهایم اصلا به گوشش نمیرسد.حس غریبی داشتم .احساس اینکه این مجسمه سوخته و درهم ریخته روزی عشق بزرگ زندگیم بود داشت آتش به جانم میزد. چشمهای عباس اصلا فروغ نداشت مثل دو تا شیشه بود که در صورتی سیاه در گردشی بی تفاوت و بی اختیار اطراف را نظاره میکرد . در حالیکه لباسها را از پاکت در میاوردم و به او قسم و آیه میدادم اشک میریختم . به جائی رسیدم که دیگرماندن فایده نداشت ازاو خواستم اگرپول هم بخواهد بیاید تا جائی که نیازش بر آورده شود و خورد و خوراکی تهیه کند به او میدهم . ولی دیدم کسانی که در اینمدت به کنار من و او جمع شده بودند در حالیکه هرکدامشان جرثومه ای از فساد بودندواین ازرنگ ورخسارشان کاملا مشهود بوددرحالیکه به من والتماسهایم میخندیدن همان کسانیکه شب و روز با او دمخور بودند وقتی دیدند با چه حال و روزی برای او دل میسوزانم به من گفتند خودت را آزار نده او بیست و چهار ساعت نگذشته میرود و لباسها را میفروشد .دنیای عباس مواد است و مواد ..آن روز آنقدر احمق بودم که خیال کردم میفروشد تا خورد و خوراکش را تامین کند . امااو غرق شده بود و من میخواستم جسدی بیجان را نجات دهم . عباس مرده بود و من نمیدانستم . در این زمان بحرانی که فقر گلوی من وبچه هایم رامیفشردبازهم همان برادرهایم که باافتادن بدام دوستان عباس هر دومعتاد شده بودند گاهگاهی به دادم میرسیدند . برادربزرگم محرم بود ودومین برادرم منصور بود .آنها بودند که گاهگاهی میامدند و کمی پول به من میدادند که صد البته اینها کمکی نبود که من بتوانم زندگیم را بگذرانم .بیشتربا رفتن به خانه این و آن و کارکردن و پرستاری از بیماران سعی میکردم با سیلی صورتم راسرخ کنم بچه ها که میپرسیدند میگفتم توی یک بیمارستان شبها میروم پرستاری .این باعث میشد که عزیزانم متوجه نشوند که با چه رنجی دارم لقمه نانی رابا شرافت به خانه میاورم وقتی هم دیگر تقاضائی نداشتم بیشتراوقات شب تا صبح با بافتن لباس برای کسانیکه آشنایان معرفی میکردند اموراتم را میگذراندم . دلم خون است . برادرم منصور که سر پر شوری هم داشت وارد دار و دسته قاچاقچی ها شد و متاسفانه جانش را در این راه داد و زن و بچه اش هم مثل بچه های من سیاه بخت شدند . پدر ومادر منهم مدتی قبل از این فاجعه به رحمت خدا رفته بودند و خدا را شکر ندیدند که چه سرنوشتی دارد برای عزیزانشان یک به یک رقم میخورد . حالا مانده سرگردان سر شما را هم با این داستان زندگی ذلت بارم درد آوردم .حالا پیش خودتان فکرمیکنید از آمدن پیش این دوسید چه چیزی نصیبم میشود؟ولی راستش میخواهم ببینم آخر و عاقبتم چه میشود . دیگر از عباس دل بریده ام حرف دوستانش درست بود یکماهی از ملاقاتم با او تمام نشده بود که شبی با هما ن لباسهای قبلی به خانه آمد . ما با دیدن او داشتیم دیوانه میشدیم . وقتی در باز شد و چشمم به اوافتاد احساس کردم آواربر سرم آمده . حالی داشت که هیچ جمله ای نمیتواند آن رابه تصویربکشد. بدتر از قبل و تکیده تر . کنار اتاق نشست مثل همیشه چمباتمه زده و مات در حالیکه چشمانش دیگر زنده بودن را از یاد برده بود به ما خیره شده . بچه هایم مانند یتیمانی که جسد پدرشان روی دستشان مانده کنار اتاق او را نگاه میکردند . خدا میداند در دل کوچک هر کدامشان چه درد هائی داردچنگشان میزند . اشک در چشمانم پر شد . فقط نگاهش کردم . و فردای آنروز باز هم چیزی از خانه ی خالی و محقر ما گم شد . حرف هم پالکیهایش به یادم آمد .ولی مگر چاره ای داشتم ؟ منم و این سه تا بچه ی بیچاره اگر بشود یک وقتی بیایم و سیدها بگویند آخر و عاقبتم چه میشود شاید دلم را به آینده بتوانم خوش کنم . سعید پسر بزرگم خیلی حساس است از شکل و قیافه هم متاسفانه شبیه به عباس است ولی پسر دومم یعنی وحید به خودم شبیه است اکرم دختر هم قیافه اش بد نیست . حالا خیلی هنوز مانده که شکل بگیرند . البته این را هم بگویم که در این مدت خانه مان را عوض کردیم و نگذاشتیم عباس ردی از ما بعد از آن شب کذائی داشته باشد . بیشتر به خاطر بچه هاست انها دیگر بریده اند . راستش میگویند به همه بگو پدرمان مرده . ولی این دل صاحب مرده ی منست که هنوز مهر عباس را در خودش نگه داشته . .
حرفهای مریم خیلی بیشتر از اینها بود ولی چه فایده از بیان دردهائی که هم گذشته و بیشتر دل انسان را رنجور میکند . دلم به حالش میسوخت . هنوز از زیبائیهائی که گفته بود کاملا از صورتش پیدا بود . تا این زمان که ما تقریبا نزدیکش بودیم چیزی از زندگیش نمیدانستیم . به او قول دادم که فردای آن روز مریم را به دیدن سیدها ببرم .
مریم در واقع نه چیزی برای از دست دادن داشت و نه چیزی برای به دست آوردن . شاید فقط یک حس زنانه او را مشتاق به دیدن سیدها کرده بود ولی از آنجائیکه هر انسان زنده ای بی امید و بی آرزو نیست مریم هم هنوز جوان بود . سه تا بچه داشت بچه هائی که هرکدام میتوانستند آینده ای داشته باشند که همین امید بزرگی برای مریم زجر کشیده بود
فصل سی و نهم
حرفها وشرح زندگی مریم از زبان خودش برای من مثل یک داستان بود.شاید اگرآن را درکتابی خوانده بودم تمام وقایع را زائیده تخیل یک نویسنده ی زبر دست میانگاشتم .قول دیدن سیدها به او امید تازه ای داد . اشک در چشمانش جمع شد . شاید در خیالش تصور میکرد با رفتنش پیش آنها دریچه های به رویش باز خواهد شد .
و بالاخره آن روز رسید .وقتی خبر را به او دادم خودم از او بیشتر مشتاق رسیدن به نزد سیدها بودم . چشمان مریم خانم درخشید . با متانتی که خاص خودش بود جلوی برادرها نشست . احساس کردم تمام جسم و روحش را به این لحظات سپرده است .
مثل همیشه قسمتی اززندگی گذشته اش رابرادر بزرگ برای مریم گفت.این روال فال بینی وآینده نگری آنها بدل کسانیکه به دیدنشان می آمدند می نشست . و باعث میشد که طرف اطمینان داشته باشد که حرفهایشان درست است
مریم بی طاقت ترازآن بودکه منتظربماند با نگاهی مضطرب رو به من کرد وگفت . از او بپرس کاری را که تصمیم دارم و مدتهاست بآن فکرمیکنم اگرانجام دهم اولابصلاحم هست یا نه وبه نتیجه میرسد؟ ازطرفی من موفق به این میشوم که بچه هایم رابه ثمربرسانم یا نه ؟ من با روالی که دراینمدت پیدا کرده بودم با آقا کمال سئوال مریم خانم رامطرح کردم . واو در حالیکه در چشمانش مهربانی موج میزدنگاهش راازمن به او برگرداند و با سربهردو سئوال او جواب مثبت داد .در آن جلسه برادرها به مریم خیلی آینده روشنی را نوید دادند . وازروالی که داشتند من متوجه شدم که حرفهایشان بر مبنای دلسوزی نیست بلکه با قاطعیت به او امید میدادند . آقا کمال گفت . تولیاقت آنچه راکه خواهی داشت داری . این روزها سیاهترین روزهای توست . فقط هوشدار میدهم که نا امید مشو . راهی که میروی به نتیجه ای که در خیال داری خواهد رسید .
حرفهای آقا کمال انگار زندگی مریم را خصوصا از نظرروحی دگرگون کرد با خنده ای که به من کرد احساس کردم باری سنگین از روی دوشش برداشته شده . منهم به نوبه ی خود بسیار شادمان شدم . این خبر مادرم را نیز بی نهایت شاد کرد . و بقیه داستان زندگی مریم خانم که شاهد آن بودم .
اوزن تقریبا عامی بود من خیال میکردم با این شرایطی که دارد نباید از روند یک زندگی رو به پیشرفت در جامعه مطلع باشد ولی او درهمین مدت کوتاه به من فهماند که خیلی هم آدم ازمرحله پرتی نیست وخوب به اجتماع ومسائل آن آشناست.مریم بسیار روی تحصیل بچه هایش حساسیت داشت و از همین جا معلوم میشد که حواصش به اوضاع زندگیش هست . او بچه هایش را به درس خواندن بسیار ترغیب مینمود واز هیچ کوششی برایشان دریغ نمیکرد بی آنکه کسی خبر داشته باشد به خانه هائی هم برای کار میرفت تا بتواند چرخ زندگیش را بچرخاند . البته من این موضع را بعدها فهمیدم . نمیدانم چه کسی به او گفته بود که دولت دارد برای اقشار کم در آمد خانه هائی درقسمت جنوبی شهرمیسازد.او با کمک یکی ازکسانیکه بخانه شان برای کارمیرفت وگویا طرف کسی بودکه دست اندر کار این مسئله بودحال و روزش را شرح داده بود و از آنجا که خدا کس بی کسان است صاحب خانه هم خودش شخصا برای مریم دستی بالا زدومردی و مردانگی را در حق این زن تمام کرد زیاد طول نکشید که خانه کوچکی در نهم آبان آن روز برایش گرفت صد البته تمام اقساط آن را خود مریم با کار شبانه روزی به هر شکلی که بود بعهده گرفت خود اوهم از هیچ کمک جنبی به این زن دریغ نکرد اینها همه باعث شد که دیگر مریم از آن اوضاع بدی که داشت کمی فاصله بگیرد . بچه ها داشتند بزرگ میشدند . آن روز که پرسید ازمن که از سید بپرس کاری که کرده ام به نتیجه میرسد یا نه همین مسئله ی رو انداختن به آن مرد نیکوکاربرای صاحب خانه شدن بود . گویا مریم بسیار نگران این مسئله بود.ولی به قول قدیمیها هرسیه روزی پیش خداوند یک بقچه ی سبزوسرخ دارد . اینجا دیگر شانس آورد. خودش میگفت این بزرگترین شانس زندگیش بوده
وقتی این آرزوی مریم برآورده شدوحالا دیگر سرپناهی هم پیدا کرده بود ومریم خود را خوشبخترین زن دنیا میدانست . یکی دو سالی که از این ماجرا گذشت و تازه مریم داشت زندگیش روی روال می افتاد از آنجائیکه همیشه سنگ به در بسته میخورد . معلوم نشد از کجا و چه کسی رد پای او را پیدا کرده بود و یکی از معضلاتش از همین جا شروع شد .
زمانی نگذشت که روزی کسی برای او خبر آورد که عباس در وضع بسیار بدی در یکی از شیره کشخانه ها در حال مرگ است . این خبر وقتی به مریم رسید او تصمیم گرفت تا سرحد توانش از خود گذشتگی کند و به دنبال عباس برود . هرچه بچه ها و خانواده اش و هرکس که از حال و روزش خبر داشت به او گفتند که صلاح نیست که به دنبال عباس برود و او باید قید این مرد را بزند چون دیگر در این وضع و حال جز بدبختی و هزاران مصیبتی که معلوم نیست چه هست به سرش خواهد آمد و نه تنها به درد تو نمیخورد که روحیه بچه ها را هم خراب میکند او حتی پدر هم نمیتواند برای بچه هایش باشد بچه امیدی میخواهی به دنبالش بروی؟ مریم یک گوشش دربود ویکی دروازه اومیگفت میدانم که باآمدن عباس هزار درد و بلا ممکن است به ارمغان برایم بیاورد . ولی من به دنبالش میروم .مریم عاشق عباس بود . او هنوز عباس را همان جوان زیبای همه چیز تمام میدید . حتی چند بار پدر و مادر و مادر شوهرش که عمه اش بود باوگفتند تو میتوانی با وضعی که عباس دارد طلاق بگیری ولی مریم گفته بودخدا برای من یکیست وعباس هم یکی. مریم در شرایطی به سر میبرد که برای کمتر زنی قابل تحمل بود . اواز خانواده اش هیچکس را درکنارش نداشت. تک و تنها بود . حتی درزمانیکه آنها بودند بعلت اینکه عباس دو برادرش را معتاد کرده بود و آنهمه بلا به سر خانواده ی مریم از طرف عباس آمده بود مرتبا او را مورد سرزنش قرار میدادند . حضور عمه را بعد از سالها و سپس این وصلت را عامل بیچارگی خودشان میدیدند . خانواده عباس هم بعلت اینکه مریم و بچه هایش در شرایط بسیار بد اقتصادی به سر میبردند وقتی از حضور عباس در میان فامیل هم شرمنده بودند به کلی قید ارتباط با مریم را زدند . این وضع و حال مریم بود وحالا هم که خبری از عباس آمده ولی ایکاش خبرآورنده کمی مروت داشت و چنین زندگی این زن و بچه هایش را بهم نمیریخت
مریم دو باره کمر همت را بست و به نشانی خبر آورنده رفت و تقریبا با جناره ی عباس رو برو شد . جنازه را تحویل گرفت . خدا میداند چه کرد تااورابصورت رایگان دربیمارستانی دولتی بستری کرد . حالا دیگر دو پسرش تقریبا بزرگ شده بودند و به دبیرستان میرفتند . پسر بزرگش را نزد مرد کفاشی که از دوستانشان بود گذاشته بود و از درس و مدرسه که بر میگشت نزد او میرفت و کمک معاشی بودهرچند ناقابل و بقول مریم خرج خودش رادر میاورد .بالاخره عباس حال و وضع ظاهرش تقریبا مناسب شد ولی دکتر گفته بود در این سن او نمیتواند تریاک را کاملا ترک کند منتها حد ومرزش را باید نگهدارد .
مریم میگفت با حضورعباس خدابه جسم من روح داده خودش میرفت تریاکش راتهیه میکردودرخانه تمام احتیاجات عباس را بر آورده میکرد. حالا کم کم داشت زندگیش روی خوش به اونشان میداد.خانواده ی عباس تازه وقتی خبر بهبودی و رو براه شدن حال عباس را شنیده بودند پایشان به خانه مریم بخت برگشته ی رانده شده ازفامیل بازشده بودولی متاسفانه چون برادربزرگ مریم بعلت اعتیاد زمین گیر شده بود وبرادر دومش با داشتن دو بچه به قاچاق روی آورده بود و در این راه جانش را از دست داده بود همه ی اینها باعث شده بودکه خانواده ی مریم کاملا قید مریم و بچه ها و شوهرش را زده بودند و به قولی سایه آنها را با تیر میزدند . البته این هم دردی بود که بر روی سینه مریم سنگینی میکرد ولی چاره ای جز قبولش را نداشت
دو پسرش با تمام مشکلاتی که سرراهشان بود هر دو دیپلمشان را گرفتند و هریک در یک اداره ی دولتی دست و بالشان بند شد حالا دیگر کاملا اوضاع بر وفق مراد خانواده ی مریم بود .او دیگر برای کار کردن به خانه ی این و آن نمیرفت پسرها آنچنان هوایش را داشتند که گاهی خودش برای من تعریف میکرد و میگفت دارد خستگی یک عمر از تنش در می آید . سه سالی عباس زنده بود و بعد بعلت ناتوانی و مصرفی که در گذشته کرده بود کاملا روی او تاثیر منفی گذاشته بود و با تمام تلاشی که مریم کرد و کرد متاسفانه این بار دیگر نتوانست او را از دست اجل بگیرد و عباس در کنار خانواده اش زندگی را به درود گفت .
حالا دیگربچه ها سروسامانی گرفته بودند .دخترش زن یک مهندس شد و اوضاع بسیار خوبی پیدا کرد مدت کمی بعد از مرگ عباس پدرش هم ازدنیا رفت وبارفتن او وعباس پای مریم به خانه ی پدری و دیدن برادر و خواهرش باز شد و شنیدم بعد از سالها در حالیکه مزد تمام زنجهایش را که کشیده بود از دنیا گرفت و رفت .
من هیچگاه خاطره زندگی مریم رااز یادنخواهم برد.همیشه وهمیشه او برایم یک اسطوره از مقاومت و پایمردی بود خدایش بیامرزد.
از حال پسرانش کاملا مطلع هستم زندگی فوق العاده ای دارند و تنها چیز جالبی که میتوانم اینجا بگویم اینست که این سه بچه خانه ای راکه مریم درهمان نقطه ی پائین شهر گرفته بودهرگز نفروختندونه اجاره دادند هرگاه میخواستند دورهم جمع شوند درهمان خانه جمع میشدند و یا د و خاطره ی مریم را هرگز نگذاشتند که از زندگیشان پاک شود .
فصل چهلم(داستان زندگی مهرآفرین)
من داستانهائی را که در رابطه با این دو سید دیدم و شنیدم هرکدام برایم گاه مثل یک کابوس است . و گاه تعجب آور. هرچند نویسنده نیستم اما سعی میکنم آنچه را که دیده ام به گونه ای تعریف کنم تا به نظر خواننده زیبا و خواندنی جلوه کند.امیدوارم که در این مهم موفق شوم . ترسم از آنست که مبادا این نوشتار کسالتی برای خواننده داشته باشد بر این اساس به خود وظیفه میدانم آنچه را دیدم و شنیدم به درستی بیان کنم . هیچ فراز و نشیبی را برای اینکه خواننده را جلب کند به آن نمیدهم . در حقیقت امانتداری میکنم . و اما آخرین صفحه ی این نوشتار را با یک داستان حقیقی دیگر برایتان مینویسم امید است همانگونه که برای من عجیب بود برای شما هم جذاب باشد و هم جای تعجبی داشته باشد .ضمنا مکررا خواهشمندم اگر کاستی در نوشتارم هست مرا ببخشائید .
دربین همکارانم دراداره بادختری که درست همسن وسالم خودم با تفاوتی چند ماهه که ازمن بزرگتربوددوستی داشتم از خصوصیاتش بسیار خوشم می آمد . ضمن اینکه دردوستی با اوخیلی موفق نبودم . در اولین شناختهایم از او رفتار وحرکاتش به نظرم کمی خاص می آمد . بسیار منزوی و گوشه گیر بودو باصطلاح درون گرا . ولی از کسانیکه قبل از من درآنجا کار میکردند و خواه ناخواه او را بیشتر میشناختند و یا حتی کمی به او نزدیک بودند میشنیدم که دختری خونگرم است و مهربان . نوع کارمن با او متفاوت بود برای همین فرصت اینکه به او نزدیک شوم را پیدا نمیکردم ولی از آنجا که هرچیز دست نیافتی باشد بیشتر انسان را مشتاق میکند مسئله ی آشنائی با این همکار راستش برایم شده بود یک معما که خیلی مایل به حل آن بودم . شاید اغراق نباشد که در اوقات فراغت در منزل هم فکر نزدیک شدن و سر در آوردن از رفتار او برایم شده بود یک سرگرمی .بهمین جهت با پشتکار و شگردهای مختلف تقریبا بهر شکلی سعی میکردم به او نزدیک شوم اما گویا این سنگ هیچ منفذی برای رسوخ من نداشت و همیشه در این کار ناموفق بودم . کم کم به نظرم رسید که سعی من بیهوده است چون دریافتم که او زیاد مایل به ارتباط با اطرافیانش نیست و گویا دوستانش را با متر و معیار خودش اندازه میکند و احتمالا من در چارچوب انتخاب او نبودم کم کم از دوستی و نزدیک شدن با او منصرف شدم تا اینکه بر حسب کاری اداری مجبور شدیم مدتی در کنار هم باشیم تا پروژه ای را به سامان برسانیم . روزهای اول به سردی و تقریبا همانگونه که فکر میکردم گذشت . این را هم بگویم که من در ارتباط ایجاد کردن با اطرافیانم بسیار ناتوان هستم برهمین اساس تقریبا تا کسی پا پیش نمیگذاشت دوستی من رنگ نمیگرفت.بهمین جهت و بالطبع این حال من و او با هم خیلی همخوانی نداشت و سرعتی در دوستی و نزدیک شدن به چشم نمیخورد . در این مدت تمام ارتباط ما در رابطه با کاری بود که میکردیم بالاخره حوصله ام سر آمد با خودم عهد کردم که توانائیم را در بوته آزمایش بگذارم و برای اولین بار از هر راهی که ممکن است این حصار سخت و یخی را بشکنم . و اما تصمیم من به این جهت بود که از هر زاویه که نگاه میکردم او را دختری بسیارمعقول و باشعور و تقریبافرد با ارزشی میدیدم و به خودم قبولانده بودم که این دختر ارزش هر سعی و تلاشی را که برای نزدیک شدن به او باشد بکنم نباخته ام .بالاخره از آنجا که خواستن توانستن است .نمیدانم کدام شگردم کار ساز شد و توانستم این قله را فتح کنم . بله خوشبختانه دیری نپائید که یخها آب شد و من با هرترفندی که بود خودم را به او نزدیک و نزدیکتر کردم . چون مدت زمان شناخت من از او زیاد بود بیراه نرفته بودم و در کوتاهترین مدت به این نتیجه رسیدم که دوستی با او بسیار برایم از هرجهت جالب و ارزشمند است .جالبتر اینکه با دقتی که به کار میبردم (زیرا از آنجا که هرچیز وقتی سخت به دست می آید گرانبهاست و او برای من بمثابه گنجی بود که میخواستم آن را بگشایم و ببینم آیا این همه علاقه من به دوستی با این فرد اساسا کار بجائی بوده یا نه) هر روز احساس میکردم هم او را بهتر میشناسم و هم یک نقطه مثبتی در رفتارش کشف میکردم. اسمش مهر آفرین بود ولی دوستان او را بنا به خواسته ی خودش آفرین صدا میزدند . و واقعا اسمش به رفتار و تمام منشهایش هم آهنگی داشت .
دوستی ما کم کم رنگ ولعاب خوبی به خودگرفت .آفرین خیلی کم در موردخانه و خانواده اش صحبت میکرد.و از این نظر کمی محتاط به نظر میرسید .با اینهمه وقتی با کسی صمیمی میشد در دوستی سنگ تمام میگذاشت و کاملا دختری شوخ و بذله گو بود البته با آنها که خودش انتخاب کرده بود یکی از خصوصیات بارزش که باید بگویم مرا بیشتر شیفته ی او کرد این بود که فردی قابل اعتماد و امین بود .از آنجا که در زندگی پدر و مادرم همیشه برای من دوستانی نزدیک به حساب می آمدند و مرا طوری به خودشان وابسته کرده بودند که تمام گزارشات روزمره در محل کارم را بشکل یک وظیفه برایشان میگفتم . آنها همیشه حرفهای مرا با دقت و علاقه گوش میدادندوپرواضح است که راهنمایان بسیارخوبی برایم بودند برطبق همین اصول بسیارازآفرین برایشان گفته بودم زیراخصوصا بعداز نزدیک شدنم و با توضیحاتی که برایتان دادم به حساب خودم این تلاش من یک موفقیت در زندگی شخصی من به حساب می آمد . برای همین دلم میخواست با شناساندش به پدر و مادرم برای خودم هم وجه ای کسب کنم و هم ببینم سعی من در دوستی با آفرین واقعا ارزش اینهمه دردسررا داشت یا نه . بر این محاسبات من وقتی از خصوصیات او با پدر و مادرم صحبت کردم هردو آنها بسیار مشتاق به دیدن آفرین بودند تا اینکه حضوراین دوسید باعث شدکه بالاخره پدرومادرم هم که اشتیاق مرا حس کرده بودند چون گذشته من دیدار آفرین برایشان بسیار بااهمیت بود و خوشبختانه آنها هم موفق به دیدن آفرین شدند .
قبلا هم برایتان گفته بودم من دختر بسیار ساده و پر حرفی بودم البته در قیاس با رفتارم با آفرین شاید بسیار متفاوت بودم .در همان اوان آشنائی کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اینهمه سعی من ارزش دوست شدن با افرین را داشت . شاید برایتان عجیب باشد که روز به روز به او بیشتر علاقه پیدا میکردم و بر اساس همین احساس بیشتر اوقات زمان اداریم را با او میگذراندم . همانطور که گفتم چون بر این باور رسیده بودم که آفرین تافته ی جدا بافته ای هست و برای خانواده ام هم از او بسیار گفته بودم راستش خیلی دلم میخواست که هرچه زودتر او را به آنها معرفی کنم . خوب یکی از آثار صمیمیت اینست که انسان راجع به کسیکه میخواهد با او تا نهایت دوستی پیش بروداینست که ازمسائل خانوادگیش مطلع شودو این امر بسیار مهم است . من از آنجا که میخواستم از این مسئله ی آفرین هم سردر بیاورم و ببینم از چه خانواده و چه نوع سیستمی برخوردار است (حتما شما هم مثل من معتقد هستید اگر کسی در دوستی از تبار و خانواده کسی مطلع نباشد مثل آنست که با چراغ خاموش رانندگی میکند دانستن این شرایط بسیار کمک به انسان میکند تا با درایت در دوستی استوار باشد و از هرجهت روشنگرانه قدم بردارد برای همین من مشتاق دانستن زندگی داخلی و خانودادگی آفرین بودم.لذا) سعی میکردم به لطایف الحیل از زیر زبانش این معضل را حل کنم برای همین جسته گریخته از زندگی داخلیم برایش میگفتم تا آنجا که بالاخره در دراز مدت و صبر و بردباری ،از لابلای حرفهایش به این نتیجه رسیدم که اودو خواهر و چهار برادر غیر از خودش دارد آفرین خواهر بزرگ بود. او عاشق خواهرها و برادرهایش بود . همیشه از اینکه درخانواده ای پرجمعیت زندگی میکند لذت میبرد. پدراومدیرمدرسه بود.همیشه وقتی در رابطه با زندگیش با من حرف میزدمیگفت هرچند زندگی مرفه و پر زرق و برقی ندارند ولی با همان حقوق پدرش همگی آبرومندانه زندگی میکنند .دو برادر بزرگش ازدواج کرده بودند و خودش ودو برادر و دو خواهرش با پدر ومادرشان بودند . از آنجا که گاه مرغ آمین در راه است و درد دلها را به گوش خدا میرساند کم کم حضور دو سید و آمدن یکی دو نفر از همکاران به خانه ما و جسته گریخته حرفهائی که در رابطه با دو سید و تعاریفی که آنها از این دو برادر کردند وعنوان کردند که آنچنان راست میگویند که انسان باور نمیکند آفرین را مشتاق کرد که در این رابطه از من سئوالاتی بکند . من با حرفهای او متوجه شدم که بدش نمی آید که من او را به دیدن دو سید ببرم . برای همین منهم مشتاقانه به او پیشنهاد کردم که میتواند این دو نفر را ملاقات کند و خودم هم به قول معروف با حرفهایم روغن داغش را زیاد کردم چراکه خودم بسیار مایل بودم که هم با آفرین خصوصی تر شوم و هم درحقیقت خودی به او نشان داده باشم .از این جهت خودم پیشقدم شدم و به او گفتم اگر مایل باشد میتوانم او را به خانه مان برای دیدن آنها ببرم . .آفرین در جواب این پیشنهاد من گفت بگذار از مادرم کسب اجازه کنم اگر توانستم میایم .
دلم میخواهد یک جمله معترضه هم بگویم ( هرچقدر ما خیال کنیم پیشرفته و روشنفکر هستیم متاسفانه آنچنان به ریسمان افکار گذشتگان وصل شده ایم که گریزی از آن نیست . نمونه اش اشتیاق آفرین به دیدن این دو سید.
فصل چهل و یکم
یکی ازخبرهای خوشی که به مادرم دادم این بود که درهمین روزها به زودی زودموفق به دیدن آفرین میشوند.در این مورد لازم است بگویم مادروخصوصا پدرم روی افرادی که مایعنی فرزندانشان باآنها سردوستی را بازمیکردیم خیلی حساس بودندوتقریبا از تمام رفت وآمدهای من وبرادروخواهرانم وارتباطهایمان رازیرنظر داشتندوخلاصه تاازتمام کم وکیف رفتار و منش دوستانمان و خانواده هایشان سردرنمیاوردندآرام نمی نشستند واین رایکی ازمهمترین وظایف خودشان میدانستند پدرم همیشه این شعررا زمزمه میکرد که " دوستی با مردم دانا نکوست . دشمن دانا به از نادان دوست . دشمن دانا بلندت میکند. بر زمینت میزند نادان دوست .
من هم به مناسبت همین حساسیت آنها وعلاقه ای که به آفرین داشتم بالطبع برای جلب نظرآنها در باره او خیلی حرف زده بودم و پدر ومادرم هم بسیارمشتاق دیدن اوبودند وخبرآمدن آفرین برای مادروخصوصا پدرم از دیدگاه من مژده ای بود تا ببینند که اولا او چگونه دختریست وثانیااین محک راهم به من بزنند که آیا شناخت درستی نسبت به دوستان واطرافیانم دارم یا نه.وبرای منهم این یک امتحانی بود که بسیار مایل بودم حد اقل به آنها ثابت کنم بزرگ شده ام .
یکی از تعریفهای من ازآفرین که بپدرم گفته بودم این بودکه اودختر بسیارروشنفکری هست .اما آنروز وقتی پدر شنید که آفرین هم در دام دوسید افتاده خنددیدوگفت بالاخره کارخودت راکردی وپای این دخترروشنفکرراهم باین ماجرا کشاندی. گفتم نه پدر جان خانمهائی که ازاداره آمده بودندآنقدرتعریف کردندکه آفرین هم بقول خودش میخواهد بداند اینها چه جور آدمهائی هستند . بعد در حالیکه میخندیدم گفتم خوب مازنها یک ژنی داریم که هرچقدرهم بخواهیم نمیتوانیم ازدستش خلاص شویم .این حرف من پدرم راهم تقریبا قانع کرد . وباعث شد کلی حرف بین من واورد وبدل شدوخلاصه آنکه روزموعود فرارسید و من دست در دست آفرین زنگ خانه را زدم مادرم که ازقبل زمان آمدن مارا میدانست ازدیدن اوخیلی ابراز خوشحالی کرد و پدر هم به او خوش آمد گفت . از همان لحظه هم پدرومادرم به تعریفهائی که من ازآفرین کرده بودم ایمان آوردند.واماداستان زندگی آفرین دوست وهمکارعزیزمن بسیار شنیدنیست . در اینجا باید بگویم که یکی ازخواسته های آفرین مثل خیلی ازکسانیکه من دیدم این بودکه لطفا وقتی من نزدسیدها هستم وآنها میخواهند زندگی مرا بازگو کنند کسی نباشد بهتراست ولی اومیدانست که بودن من الزامیست چون تقریبازبان آنهارامن از شاراتشان حسابی یاد گرفته بودم واواین را میدانست . ووقتی نگاه استفهام آمیز مرادید گفت البته تو که باید باشی من اصلا منظورم تو نبودی این گفته اش جواب همان نگاه من بود . پیش خودم فکر کرده بودم شاید خودش آنقدر میداند که بودن مراهم الزامی نمیداند ولی این گفته آخرش خیالم را راحت کرد که بودنم طبق خواسته خودش هست. آنروزمن و اوزودتر از همیشه از اداره مرخصی گرفته بودیم وطبق برنامه ریزی من تقریبا موقعی که من آفرین را به نزد سیدها بردم آنها تازه دست از ناهار کشیده بودند و این درست زمانی بود که هیچکس به دیدن سیدها نمی آمدو بنا به خواسته دوستم این بهترین زمانی بود که میشد او را به خانه ببرم .آفرین به گفته ی خودش دل توی دلش نبود میگفت راستش دست وپایم راگم کرده ام.این حال آفرین را درست درک میکردم چون تقریبا تمام کسانی راکه من باخودم به نزد سیدها میبردم اظهار میکردند که دلشوره ی عجیبی دارند.درست مثل کسیکه میخواهد به جلسه ی امتحانی برود که نمیداند چه پیش خواهد آمد . برای من خیلی این حال قابل لمس نبود ولی کم کم به این نتیجه رسیده بودم کسانیکه مشکلاتی غیرمعمول در زندگی دارند این حس در آنها کاملا مشترک است ومنهم که دیگراین احساس آفرین برایم تازگی نداشت براحتی توانستم او را کمی آرام کنم همانطور که برنامه ریزی کرده بودم وقتی به دیدن سیدها رفتیم بسیار اوضاع مناسب بود .
آفرین ومن با ورودمان وسلامی مقابل سیدها نشستیم . برادر بزرگ یعنی آقا کمال وقتی چشمش به آفرین افتاد لبخندی که معنی مهر و محبت ازآن کاملا مشهودبود صورتش راپرکردازنگاهش که حالادیگرمن خوب آنرامیشناختم متوجه شدم که به آفرین نگاه مهربانانه ی خاصی دارد.از آن نگاهها که یک پدربه دخترش میکند . پس از جواب گفتن سلاممان اولین حرفی که آقا کمال زد را هیچگاه فراموش نمیکنم . ضمن اینکه فقط این حرف راآقا کمال درمورد آفرین زدو من هرگز نشنیدم که به کس دیگری چنین محبتی را ابراز کند و او را اینگونه بنامد . او رو کرد به من گفت این دخترمثل خورشید پرازروحی زیباست مثل انسانهای مقدس پاک است به تو تبریک میگم با این دوستت او مثل یک روحانی به نظرم رسید.امیدوارم درست فهمیده باشم.من حرفهای آقا کمال رابه آفرین گفتم افرین مثل همیشه خنده ای نامحسوسی کردوگفت مرسی چقدر اینهامهربان هستند.گفتم ولی اودرباره همه اینطور نمیگوید . آقا کمال دست آفرین راگرفت نگاهی کردوگفت دخترتومثل فرشته ها پاک هستی .مادرت بایدبه تو افتخار کند خوشا به حال خانواده ای که تو بین آنها زندگی میکنی وقصه افرین را اینطور آغاز کرد.
توالان با مادرت زندگی میکنی . این پدری که الان سرپرست تو هست پدر واقعی تو نیست . خواهر و برادرهایت همه ناتنی هستند . همچنین دوبرادربزرگت که ازدواج هم کرده اند.آفرین گفت بله درست است .من کوچک بودم که پدرم دارفانی راوداع گفت . و مادرم بااین پدرم ازدواج کرد.آقا کمال گفت میخواهم چیزی به توبگویم که نمیدانم که میدانی یا نه راستش اگربخواهم حقیقت رابگویم میترسم ترا بهم بریزم .دودل هستم.من تمام حرفهای آقاکمال رابرای آفرین باصطلاح ترجمه کردم آفرین درحالیکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده . چند ثانیه ای سکوت کرد وبعد گفت.آخر من نمیدانم شماچه میخواهید بگوئید؟سید گفت دخترم در مورد این حرفی که به تو میزنم شک ندارم ولی توهم برووتحقیق بکن اگر درست بود در آن صورت متوجه میشوی که حرفهای من عین واقعیت است . حالا دوست داری حقیقت تلخی را از گذشته ات به تو بگویم؟ آفرین سرش را بعلامت تائید تکان داد.سید گفت دخترم شما هنوزهم پدرواقعیت زنده است آنکه میگوئی پدرت بوده ومرده اوهم مثل این پدرکه الان داری پدرت نبوده.از اینکه داستان را برایت بگویم معذورم بدار . فقط میدانم که تو پدرت در قید حیاط است. و تنها کسیکه میتواند این معما را برایت حل کند کسی نیست جز مادرت . نمیدانم چرا تا حال به تو چیزی نگفته شاید صلاح نمیدیده منهم بر این اصل که تو آمدی اینجا تا از آینده ات خبر دار شوی خواستم گذشته ات را برایت بگویم اگر میدانستم نمیدانی شاید هرگز این راز را نمی گفتم .
من احساس کردم که آقا کمال هم دگرگونی حال آفرین را کاملا درک کرد و گویا پشیمان هم شده بود و نمیدانست چه باید بکند به قول قدیمیها سبوئی بود شکسته و ماستی که ریخته . چند ثانیه ای به سکوت بین ما گذشت . بیچاره آفرین نمیدانست چه شده انگار آنچنان این حرف اورا دگرگون کردکه مثل آدمهای مات زده به من خیره شد وگفت یعنی چه؟منهم که مثل آفرین ازاین ماجرا سر در نمیاوردم فقط توانستم به اوبگویم . آفرین جان عجله نکن .ممکن است اتفاقاتی افتاده که خیلی هم عجیب نبوده. آقا کمال که فضا را خیلی سنگین حس کرد برای عوض کردن حال و هوای من و آفرین درحالیکه روی تشکچه ای که نشسته بود جابه جا میشد گفت. تو آینده ای بسیار روشن داری هرگزبه مشکلی برنخواهی خورد. پدرومادرت وخواهرها و برادرانت بسیار دوستت دارند . خیلی هم خودت را آزار نده چه فرقی میکند بهرحال همین پدرت ازخیلی پدرهای واقعی به تومهربانتراست خداهرچه خوبی بوده درذات تو گذاشته زندگی آینده ات هم همانطور که گفتم باز تکرار میکنم بسیارعالیست.آقا کمال وقتی اینها راگفت صورت آفرین پرازاشک شد. مدتی طول نکشیند که ما بااجازه دوسیدازاتاق بیرون زدیم درحالیکه هردوی ماحالی خیلی مناسب نداشتیم.ولی تعجب من آن وقتی بود که آفرین خیلی در رابطه باپدراصلیش که آقا کمال گفت زنده است ازاوسئوالی نکرد پیش خودم فکرکردم شایدمیداندوبروی خودش خصوصاجلوی من نمیاورد . برای همین دراین رابطه هرگزازآفرین سئوالی نکردم .ولی راستش رابخواهیدهرچه کردم که بیخیال شوم نشد که نشد .از همه ی اینها گذشته گویاحرفهای سیدآنقدرآفرین رابهم ریخت که من بالاخره نفهمیدم آفرین برای چه آنقدرمشتاق به دیدن سیدها بود.چون هرکس که می آمد بالاخره میخواست ازگره ای که درزندگیش بودپرده بردارد و یا مشکلش را در میان بگذارد و راه حلی بیابد ولی آفرین بعد از همین چندجمله که بین او و سید رد و بدل شد انگار خودش را گم کرده بود . آقا کمال خوب او را درک کرد خودش هم نمیدانم پشیمان بود از اینکه اینطور بی مقدمه این راز را برملا کرده و یا چیزهائی میدانست که صلاح نبود خصوصا جلوی من بیان کند بهر حال از این دیدار به نظر من چیزی عاید آفرین نشد .ضمنا آنچنان زود خودش را باخت که حتی نتوانست حفظ ظاهر را هم بکند بسرعت بلند شدوباهمان حالی که داشت ازسیدها خدا حافظی کردوپله های خانه مارا دوتایکی طی کرداحساس کردم میخواهد ازخانه ما فرار کند . من که نمیدانستم درمقابل این اتفاق چه بایدبکنم پاک خودم راباخته بودم.زیر بازوی آفرین راگرفتم که مبادا باسرعتی که دارد از پله ها بیفتد.حال وروزاواصلابرای من قابل پیش بینی نبود.مادرم پائین پله ها بما برخوردودرحالیکه ازمتعجب بودکه چرابه این زودی آفرین ازاتاق سیدها بیرون آمده نگاهش رابه من دوخت و منهم طوریکه آفرین متوجه نشود به مادرم حالی کردم که بهتر است سئوالی نکند . آفرین آنروز به هر حالی که بود خودش را خوب کنترل کرد از پدر و مادرم هم ضمن تشکر کردن خداحافظی کرد و رفت .
فصل چهل و دوم
فردای آن روز وقتی آفرین را دیدم بی آنکه از اتفاقات روز گذشته حرفی بزنم منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند . چون بنا به گفته ی آقا کمال این احتمال وجود داشت که آفرین نسبت به موضوع به این مهمی بی تفاوت نباشد . ولی هرچه انتظار کشیدم نه آفرین حرفی زد ونه من خودم را آشنا کردم نهایتا به این فکرافتادم که حتما او زیر و ته ماجرا را در آورده و صلاح نمیداند با من که غریبه هستم در این مورد حرفی بزند.دو سه روزی از این ماجرا گذشت من راستش مثل اسفند روی آتش بودم که از کم و کیف این موضوع سردر بیاورم ولی دهان آفرین را انگاربا سیمان بسته بودند. روزدوم یا سوم بود که بالاخره خود آفرین مرابه گوشه ای کشید و گفت . راستی میخواهم ازتوسئوال کنم اگرهمین الان متوجه بشی که پدرت کسیکه یک عمربه بود ونبودش فکر کرده ای واحساس حضورش همیشه در قلبت جای خاصی داشت پدرت نبوده چه حالی میشوی ؟این سئوال را آفرین آنچنان فی البداهه از من کرد که راستش مانده بودم که به او چه جوابی بدهم . یک آن خودم را جای او گذاشتم . انگار ذهنم هنگ کرده بود ولی در وضعی بودم که میبایست جوابی به این سئوال آفرین میدادم . کمی فکر کردم ضمن اینکه میباید فکر همه ی حرفهائی را که میزدم میسنجیدم مبادا حرفی بزنم که آفرین را دگرگون کنم . پس درحالیکه دستم راروی شانه آفرین میگذاشتم گفتم من به توکاملا حق میدهم . واالله نمیدانم . به نظر من سئوالت بسیاربزرگ وجوابش بسیارسخت است .ولی از آنجا که هر اتفاقی پیشینه ای می باید داشته باشد .باید دید که این اتفاق از کجا شروع شده .درست است که انسان با دانستن این راز کاملا بهم میریزد و خودش را گم میکند ولی بایدسعی کردبه این مسئله به این مهمی و ظریفی بادقت حکم صادر کردمن اول سعی میکردم سر از این موضوع در بیاورم و فقط این را بگویم که ساکت بودن در این موردبه نظرم غیر قابل تحمل است . یا آقا کمال راست گفته یا نه بالاخره او که خدا نیست شاید هم من درست حرفش را نفهمیدم .آفرین پرسید آیا بعد از رفتن من تو با آنها صحبت کردی؟ گفتم بله . صحبت که نه ولی از آنجا که میخواستم مطمئن شوم که حرفهایشان را درست برایت بازگو کرده ام پرسیدم چون منهم کمترازتوتعجب نکرده بودم وشب تا صبح آنروزدلم توی دهانم بود بعد هم که تو چیزی نگفتی بیشتردلم شورزد به آقا کمال گفتم شمامطمئن هستی که این دخترپدرش زنده است ؟ او گفت من تردید ندارم . شما هم درست فهمیده اید وقتی از او خواستم کمی توضیح بدهد گفت این مطلب سّرِ زندگی آدمهاست من بخودم اجازه نمیدهم اگر چیزی باشد که گفتنش به شما ایرادی نداشته باشد مطمئن هستم خود او برایت خواهد گفت .
و بعد ادامه دادم راستی آفرین تو پیگیر ماجرا شدی؟ از نظر تو و تحقیقاتت حرفهای سید درست بود؟ گفت من آنقدر به خانواده ام علاقمندم که آنها را از خودم جدا نمیدانم و از اینکه پدرم فوت شده هم خیلی در زندگیم احساس کمبود نمیکنم ولی تنها چیزی که مرا بهم ریخت این بود که گفت تو پدرت نمرده . آخر مگر میشود؟ من مطمئن هستم که پدرم مرده و بعداز مرگ او مادرم با این پدرم که او هم از ازدواج قبلی اش دو پسر داشت ازدواج کرده .که همان دو برادر بزرگ من هستند .آخرچطور میشود که پدر من زنده باشد و نه من از او خبر داشته باشم و نه او ازمن و چطور مادرم و پدرم و حتی اطرافیان هیچکدام به گوش من نرسانند که من پدر دارم .من حتی چندین بار با مادرم به مزار پدرم رفتم بچه که نیستم نام او در شناسنامه من هست روی سنگش را چندین بار خوانده ام از تو که پنهان نیست بوسه ها برسنگ مزارش زدم وحال وروزمادرم راهم دیده ام راستش من خیلی در این باره فکر کرده ام . و به این نتیجه رسیده ام که شاید اشتباهی شده حالا چطورنمیدانم . بهر حال چون آقا کمال زبان ندارد شایدما درست منظورش را نفهمیده ایم . و حالا توبرایم میگوئی که هیچ اشتباهی درکارنبوده ولی بازهم میخواهم بگویم خیلی هم برایم مهم نیست.چرا بایدبا پیگیری این مطلب زندگی کنونیم را بهم بریزم ؟ البته باحقایقی که تو الان روشن کردی .احساسم به من میگوید که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که پشیمان شوم .بعد ازحرفهای آفرین من احساس کردم این کلمات آخراوحرف دل اونیست شایدمیخواهد نقش مرادر این ماجرا خط بزند و طوری وانمود کند که من دیگر دنباله اش را ادامه ندهم. بهر حال یا واقعا اکنون هم میدانست و به من بروز نمیداد و یا آینده نگری کرده بود . حرفهای ما بهمین جا خاتمه پیدا کرد .
دو سه روزی که گذشت این مسئله داشت تمام ذهن مرا مثل خوره میخورد . تاب و تحملم تمام شد.پیش خودم فکر کردم تنها راهی که مرا از این سردرگمی در میاورد پرسیدن ماجرا از آقا کمال است . البته اینهم به نظرم کار ساده ای نبود.چون یکبار سعی کرده بودم و آقا کمال صلاح ندانسته بود راز این معما را فاش کند . از خودم خجالت میکشیدم که دو باره سئوال کنم پس بهتر دیدم که مسئله را با مادرم درمیان بگذارم .دریک فرصت مناسب تمام درددلم وخلاصه ی تمام ماجرارا با وگفتم وبعد پرسیدم به نظر شما چطور میشود که آفرین پدر داشته باشد و نه خودش بداند و نه تا حال به گوشش هم نرسیده باشد . برای مادرم هم بسیاراین مسئله لاینحل بود اوگفت اولا که مهم نیست به ما چه ارتباطی دارد .دنیا پر از وقایعی هست که اگر روزی بفهمین دوتا شاخ بالای سرمان در میاید ضمن اینکه زندگی این دختر به خودش مربوط است حالاچه فرقی برای مامیکند بفهمیم و یا نه .ولی مادرم متوجه شد که حرفهایش مرا اصلا قانع نکرده ومن مشتاقترازآن هستم که بی تفاوت ازکنارماجرا بگذرم . شاید محبتی که از آفرین در دل من بود آنقدر به او خودم را نزدیک میدیدم و زندگیش برایم مهم بود که نمیتوانستم جلوی این احساس احمقانه ای را که داشتم بگیرم . و اما وقتی مادرم دید من خیلی پیگیر ماجرا هستم برای اینکه بهر حال مرا راحت کند گفت ممکن است آقا کمال بتواند در این باره کمکی بکند خوب برو و از او سئوال کن . تاکید مادرم باعث شدکه در یک فرصت مناسب پیش آقا کمال رفتم . تا مسئله را از او بپرسم . پهلویش نشستم و از او خواستم که راجع به زندگی آفرین هرچه میداند برایم بگوید.به او گفتم که خیلی برایش نگران هستم نکند دردش را در خودش پنهان میکند و آنقدر بزرگ ومهم است که میداند و نمیخواهد به من بگوید. در تمام مدت آقا کمال با دقت به حرفهایم گوش کرد . و در آخروقتی حرفم تمام شد اوچیزی گفت که مرا بیشتر مشتاق بدانستن این معما کرد.آقا کمال گفت دختر خودت را آزار نده به زودی خود آفرین دنباله حرف مرا میگیرد و به آن میرسد .البته من دلم میخواهد که نسبت به این ماجرا بی تفاوت باشد زیرا او هم از زندگیش راضی هست و هم به من وحرفم خیلی اعتماد ندارد وپیش خودش فکر میکند شاید اصلا مسئله این نباشد که از حرفهای من استنباط کرده . و کاش همینطور باشد که مطمئن هستم اگراین طور باشد خیلی بهتراست ولی من همانطور که قبلا هم برایت گفته ام از این رازی که فاش شد(زیرا من فکرش راهم نمیکردم که این دختر از این مسئله به این مهمی بی خبر باشد . احتمال میدادم تظاهر میکند ) بسیار مطمئن هستم . به آقا کمال گفتم میشود شمابرایم روشن کنید که چطور چنین چیزی ممکن است ؟ گفت این سر زندگی اوست میترسم تو هم بچگی کنی و به او بگوئی . وقتی آقا کمال اصرار مرا دید با قولی که ازمن گرفت گفت.هرگز و هرگز این مسئله را بهیچ عنوان به روی آفرین نیاور. منکه داشتم از این پافشاریم به قصد نهائیم میرسیدم از دل و جان به او اطمینان دادم .
فصل چهل و سوم
آقا کمال گفت . مادرآفرین که او راحوریه صدامیکردند خیلی کم سن و سال بوده که با رسم و رسومات آن زمان با کسیکه آفرین خیال میکندپدراصلیش هست والان هم در قید حیات نیست ازدواج میکند. اسداله خان یعنی همان کسیکه آفرین او را پدر خود میداند درحالی که سن وسالی بیشترنسبت به مادر آفرین داشته اصلا ازجوانی بچه دارنمیشده .و حالا تا آنجا که از قراین من فهمیده ام که زیاد مطمئن نیستم .این موضوع عقیم بودن اسداله راهیچکسی جزخودش نمیدانسته چون اوقبلا درازدواجی که قبل از مادر آفرین داشته دارای بچه بوده.البته داستان داشتن بچه های اواززن قبلی خودش یک جریان طولانی دارد.مادر آفرین همسرسوم اسداله خان بوده .داستان عشقی و ازدواج حوریه با اسداله خان هم باید به این طریق میبوده که اسداله وقتی مادر آفرین را میبیند یک دل نه صد دل عاشقش میشود. ولی دست یافتن به این دختر یکی یکدانه کار آسانی نبوده.چندین بارمراجعه میکند و با جواب منفی مواجه میشود . او که مردی متمول و دارایعنوان دهان پر کنی هم بوده این جوابها بیشتر او را مشتاق میکند .پس با پافشاری بسیار سعی در رسیدن به مقصود میکند و تنهاراه موفق شدن را دربریزو بپاش های فراوان میبیند تا خانواده عشقش راحاضر به این وصلت بکند . حوریه بسیار عزیز دردانه و تقریباسوگلی پدرش آقا مراد بوده علت این عشقی که پدرش به او داشته این بوده که او را یادگاری از عشقش میدانسته ازدواج آقا مراد وزنش هم خودش یک داستان عاشقانه بسیار پر پیچ و تاب است . وقتی در موقع وضع حمل حوریه فوت شده بود. پدربزرگ آفرین با آنکه عاشق مادربزرگ آفرین بوده ولی بعلت وجود حوریه که کسی را برای نگهداریش نداشته مجبور به ازدواج مجدد میشود ازاین ازدواج اجباری صاحب چهارتا پسر میشودوجوداین پسرها این تک دختر را بیشتر از بیشتر پیش پدر محبوب میکند زیبائیش هم برای این علاقه پدربه اوبی تاثیر نبود.پدربزرگ آفرین برای دختردردانه اش خیالاتی بزرگ در سر داشت ضمن اینکه خودش مردی بسیار آزاده و روشنفکربود . شاید بهمین جهت رسیدن به وصال چنین دختری کار سهل و ساده ای به نظر نمیرسد .ناپدری آفرین یعنی آقا اسداله بااین حساب کاردشواری رادر پیش داشته .واز آنجا که این عشق کارعاقلانه ای هم نبود ولی خواسته ی دل رابرای کسیکه هم مال دارد و هم جاه نمیتوان مهار کرد . من نمیدانم با آنکه احتمالا اسداله میدانسته هم فاصله سنی با این دختر زیبا دارد و هم مشکل عقیم بودنش چرا دست به این کار زده. البته در آن زمان این ازدواج از نظر تفاوت سنی خیلی غیر متعارف نبوده ولی این مرد سن وسالی داشته وخودش هم میدانسته که بچه دارنمیشودآنهم برای دختری مثل مادر آفرین میتوانسته برایش مشکل ایجاد کند ولی شاید با حساب اینکه این دختر بچه است و حالیش نمیشود ضمن اینکه خودش هم سنی داشته شاید به این نتیجه رسیده بود که بچه دار نشدنش راتا بیایند بفهمندیاعمرش به سر آمده ویا بالاخره مشکل رایکجوری حل میکند.خلاصه چرخ روزگاربروفق مراد اسداله خان میگردد و این ازدواج سر میگیرد . بعد از ازدواج مرد برای اینکه دخترک هرگز به فکر بچه دارشدن نباشد" چون در آن زمان مسئله بچه دار شدن خصوصا برای دخترها و خانواده ها مهم بوده" پس بطبع از هیچ ترفندی فرو گذار نمیکند چند سال بهر شکلی که بود مرد ناتوانی خودش رااز دختر پنهان میکند خوب بعد از چند سال بالاخره خورشید از پشت ابرها بیرون میاید و مادر آفرین دیگر صبرش لبریز میشود ضمن اینکه تحت تاثیر خانواده که به او فشا رمیاوردند که چرا چند سال است و بچه دار نمیشود باعث میشود که حوریه مرتبامرد رادر فشارمیگذاشته اوایل ناپدری آفرین یعنی همان اسداله در جواب حوریه با گفتن اینکه ما با نداشتن بچه هم مشکلی نداریم و من از تو بچه نمیخواهم مدتی سر دختر گرم میکند ولی بالاخره مادر آفرین پایش را در یک کفش میکند که باید او را طلاق بدهد و علتش هم فقط وفقط بچه بوده.شوهر که دل کندن از این لعبت طناز که روز به روز هم زیباتر میشده برایش غیر ممکن بوده تا جائیکه مجبور میشود مشکلش را به زن بگوید و از او میخواهد که بجز طلاق هر راهی را که بخواهد او حاضربه انجامش میشود .حتی به او پیشنهاد میکند که کودکی را به فرزندی قبول کنند ولی مادر آفرین زیر بار نمیرود و میگوید میخواهم بچه مال خودم باشد. صد البته درآن زمانها طلاق گرفتن کارسهل وآسانی نبوده وثروت ودارائی و رفاهی راهم که برای مادرآفرین فراهم شده بود آنقدرچشمگیر بود که گذشتن از آن خیلی هم کار عاقلانه ای به نظر نمیرسید برای همین بود که تمام سعی زن و شوهر بر این بود که راهی پیدا کنند تا این مشکل بدون جدا شدنشان از یکدیگر حل شود .
تا جائی که من حدس میزنم اسداله دوست بسیار جوانی داشته به اسم محمد رضا که دارای زن و بچه هم بوده . تنها راه حلی که به نظراسداله میرسد اینست که شاید بتواند با استفاده از این دوست جوان و فکری که در سر دارد بهترین راه برای حل مشکلش خواهد بود .و نهایتا از این مسیر ممکن است هم زنش و هم خودش به خواسته شان برسند به شرطی که هم محمد رضا و هم حوریه حاضر به این معامله بشوند .بالاخره یکروز در خلوت هرچه در دل داشته از زندگی گذشته اش به زنش میگوید و از او میخواهد که چه بخواهد با او زندگی بکند و چه نخواهد این راز را به کسی بروز ندهد .حوریه که بخاطر خوبیها و عشقی که بین خودش و اسداله بوده وبهیچ عنوان نمیخواسته از شوهر ش جدا شوداین قول را به شوهرش میدهد و از او میخواهد اگر پیشنهادی بکند که او بتواند از عهده اش بر اید هیچ حرفی ندارد .وقتی اسداله مطمئن میشود به او پیشنهاد میکند که اگر محمد رضا حاضر شود رد این مشکل به آنها کمک کند بی آنکه کسی بوئی ببرد به بهترین وجه این معضل حل میشود وقتی حوریه میخواهد که قضیه را روشن کند اسداله میگوید من ترا برای مدتی بی آنکه کسی متوجه شود طلاق میدهم و او ترا صیغه میکند . بعد که حامله شدی بی آنکه کسی متوجه شود صیغه را فسخ میکنیم و من تو دو باره به زندگیمان برمیگردیم . آقا کمال که این داستان را با آن زبان بسته به سختی برای من شرح میداد در حالیکه بعد از گفتن هر قسمت تامطمئن نمیشد که من درست فهمیده ام ادامه نمیداد از من خواست که بقیه داستان را به وقت دیگر موکول کنم . همین مقدار هم مدت بسیار زیادی از وقت او و من را گرفته بود . صدای مادرم هم در آمده بود که تو مگر چه میپرسی که اینهمه این آقایان را معطل کرده ای . کمی که دقت کردم دیدم من آنچنان محو داستان زندگی آفرین شده بودم و برایم عجیب و غریب مینمود که زمان را فراموش کرده بودم . بیچاره آقا کمال با بزرگواری هرچه در توان داشت برای توضیح دادن به من در طبق اخلاص گذاشته بود شاید هم بدلیل این بود که به من ثابت کند حرفهائی که به آفرین زده بی پایه و اساس نبوده و شاید هم مطمئن بود بعدا برای من فاش خواهد شد . و یا اگر نقطه ی مبهمی برای آفرین در آینده به وجود بیاید با دانسته هائی که او در اختیار من گذاشته مسئله برای آفرین روشن شود . بهر حال من مجبور شدم آن روز داستان را تا همین جا دنبال کنم و بیصبرانه تا فردا تحمل کنم . ضمن اینکه آنقدر به آفرین علاقه داشتم و میدانستم که این ضربه ی مهلکی بوده میخواستم از سیر تا پیاز را بدانم که اگر لازم شد آفرین را در جریان بگذارم و کمکش کنم تا اگر مایل است خودش در این مورد تحقیق کند . پس به صبر کردنش می ارزید
فصل چهل و چهارم
ساعتها و حتی ثانیه به کندی برایم میگذشت آنروز بعد از اینکه به خانه آمدم بی صبرانه منتظر ماندم تا خود آقا کمال بخواهد که بقیه داستان زندگی آفرین را برایم بگوید میدانستم انسان متعهدیست و خودش هم مایل است مرا در جریان بگذارد . خیلی طول نکشید که مادرم این پیام را برایم آورد که آقا کمال منتظر منست
باسرعت باتاقی که آقاکمال بودرفتم اوباروی بازمراپذیرفت ومثل اینکه ازجائیکه داستان راقطع کرده بودکاملابخاطرداشت ادامه داد.او به من گفت دخترم این داستان شاید آن نباشد که واقعا اتفاق افتاده باشد ولی من فکر میکنم باید اینگونه باشد .(البته در آخر این داستان مجبورم به شما یاد آوری کنم که ایما و اشاره های این دو برادر سید خصوصا تا اینمدت طولانی که من در کنارشان بودم هنوز برای من جای ابهام داشت ولیکن وقتی مسائل را کنار هم قرار میدادم بیشتر متوجه حرفهایشان میشدم .)آقا کمال ادامه داد من میتوانم بگویم ان مردی را که آفرین پدر خود میداند و اکنون مرده همان اسداله مرد مسن شوهر مادرش هست نه پدرش . پدرش یعنی محمد رضا هنوز هم زنده است این را هم بگویم که چندین بارمحمد رضا بعد از مرگ دوستش یعنی اسدالله که به ظاهر پدر آفرین بوده به مادر آفرین پیشنهاد کرده که چون پدر واقعی این دختر است پس خودش را موظف میداند و حاضر است آفرین را از او بگیرد و خودش از فرزندش سرپرستی کند . و یا حتی حاضر بوده مادر آفرین را پنهانی عقد کند و سرپرستی مادر و بچه را بعهده بگیرد ولی گویا مادر آفرین حاضر به چنین کاری نمیشود و ضمنا فکر میکنم بینشان عهد پیمانی بسته شده بود که هرگز این رازرا برملا نکنند شاید برای همین هم مادر آفرین این موضوع را به او نگفته . اما دخترم من فکر نمیکنم آفرین بتواند از زیر زبان مادرش این داستان را بیرون بکشد.احتمالا مدتی ذهنش بهم میریزد و سپس فراموش میکند . شاید هم او به خودش این دلخوشی را بدهد که من روی هوا حرفی زده ام . امیدوارم چنین شود . راستش من از اینکه این راز را به او گفتم خودم خیلی راضی نیستم .
سالهای سال گذشت آفرین شوهر کرد وبه خانه ی بخت رفت . بچه هایش بزرگ شدند و دوستی من او ادامه داشت . در تمام این مدت طولانی دوستیمان من به خودم این جرات را ندادم که در این باره با آفرین حرفی بزنم راستش میترسیدم . مبادا باعث شودم که بهترین دوستم رادچار آشفتگی کنم. ویا چنین پرسش بیجائی لطمه به این دوستی چندین وچند ساله ام بزند .تا روزی که بالاخره آفرین خودش به من گفت .در حالیکه دوتائی تنها بودیم حالا دیگرزمانی شده بودکه سن وسالی هم ازما گذشته بود واین گذشت زمان هم خیلی دردها را علاج کرده بودوبه ما هم طاقت وتحمل بسیاری داده بود.اودرحالیکه احساس کردم بغضی رافرود میده گفت . مدتهاست که میخواهم به چیزی پیش تواعتراف کنم .گفتم بگو.افرین گفت اون سید یعنی آقا کمال رامیگویم .یادت هست ؟ گفتم بله آفرین جان یادم هست ولی خوب گذشته بهتراست دیگر دراین باره هیچ چیز نگوئیم ..او حرفم را قطع کرد و گفت نه نگذشته برای من آواری بود .مدتها با خودم درجنگ بودم کاملا بهم ریخته شده بودم نمیدانستم اصلا این گفته های آقا کمال درست است یانه گاهی بخودم نهیب میزدم که مگر یک فال بین آنهم لال چقدر میتواند از سرنوشت کسی با این فاصله خبر داشته باشد.و حتی بعضی اوقات که دیگر عرصه به من تنگ میشد تصمیم میگرفتم ازمادرم دراین باره سئوال کنم ولی راستش میترسیدم.من مادرم را بسیار دوست داشتم اوتنها کسی بود که من در عالم داشتم نمیخواستم اومکدر شودویا شاید دلش نمیخواهدمن به این رازپی برده باشم حتی روزیکه ازپهلوی آقاکمال آمدم میدانی که مادرم کاملا درجریان بود وقتی پرسید خوب ازاین سیدهاچی دست گیرت شدگفتم هیچ میدانی که اینهااولاحرفهایشان سندو مدرک ندارد ضمن اینکه همه میگویند آخر وعاقبت خوبی داری . کی دیده که ؟ بهر حال ازاینکه نکند حرفی بزنم و مادرم را هم ناراحت کنم و از طرف دیگربیشتر میترسیدم به خانواده ی مهربانی که دارم آسیب بزنم .واین موردهرگز برای من قابل تصور نبود . زمان خیلی زود میگذرد شاید باورش برایت سخت باشد تاوقتی ازدواج نکرده بودم این رازرا با خودم داشتم.اگربگویم چه افکاری در سرم بود شاید باور نکنی گاه به مرزجنون میرسیدم ولی تحمل کردم یکسالی از ازدواجم که گذشت احساس کردم کمی آرام شده ام دیگر مثل سابق فکر نمیکردم تا اینکه وقتی زمان مناسبی را پیدا کردم در این رابطه با مادرم صحبت کردم و آنجا بود که متوجه شدم . حرف اقا کمال واقعا درست بود. هرچه مادرم اصرار کرد که بداند من از کجا این راز را فهمیده ام به او نگفتم .انگار میخواستم از او انتقام بگیرم . همانطور که اوسالها وسالها مرا در بی خبری گذاشته بود .در اینوقت بغض در گلو مانده آفرین به گریه ای شدید تبدیل شد .گذاشتم خوب دلش خالی شود ولی من آنقدر اورادوست داشتم که نتوانستم خودم راکنترل کنم اشکهایم بی اختیار با دل او همراهی کرد. ولی با اینهمه به آفرین دلداری دادم و گفتم بهر حال هرچه بوده گذشته مادرت هم فکر میکنم خودش بیشترازتو در کوران این ماجرا درد و رنج تحمل کرده . او درحالیکه هنوزگریه میکرد با سرحرفهایم را تصدیق کرد. و من که ماجرا را از آقا کمال مشروح شنیده بودم بی آنکه پیگیر ماجرا شوم طوری به آفرین وانمودکردم که مهم نیست.همه پدرومادردارندوبالاخره روزی هردوراازدست میدهندوازطرفی به قول قدیمیها
گرگی که مرا شیر دهد میش منست . بیگانه اگر وفا کند خویش منست
و یا گفته اند ( برادر عزیز است یا برادر خوانده . گفتند تا مهر و محبت چه کند).
داستان زندگی آفرین هنوز هم برای من مثل یک کلاف بهم پیچیده میماند. نمیدانم اوبا این مسئله چطور کنار آمده و آیا داستان زندگیش رامثل همانی که آقا کمال برای من گفت بوده ویانه.چون هم او و هم من در این سن بچه نبودیم و میدانستیم این گسستگیها و پیوستگیها خیلی مسائل میتوانست در بین داشته باشد . بهر حال او با این مسئله مجبور بود کنار بیاید . نمیدانم چرا هیچ سعی برای توضیح دادن به من نکرد و حتی از من نپرسید بعد ازشنیدن داستان زندگیش من در صدد بر نیامده ام که از آقا کمال بپرسم یا نه وشاید او اصلا این داستان را برای این پیش کشید برای اینکه تشکری از من کرده باشد.و یا درد دلی با یک همدل.
************************************************************
بیشترین سودی که حضوراین دوسید برای من داشت این بودکه با سن کمی که داشتم توانسته بودم کتابی باشم که پراز داستان است . داستانهای واقعی از انسانهای واقعی و همین دانستینها در زندگیم بسیار موثر بود . وقتی میدیدم کسانی مثل خاله مریم ها را. دیگر از زندگی خیلی متوقع نبودم من هنوز هم به فال و سرکتاب و پیشگوئی و این چیزها مثل پدرم عقیده ندارم ولی حتی آنها آینده ای را که برای من پیشگوئی کرده بودند شایدباورش سخت باشد موبه مو اتفاق افتاد نه تنها برای من که برای همه ی آنهائی که گفته بودند و من در جریان بعدی زندگی آنها بودم دقیقا همان بود که سیدها گفته بودند . شاید همه اینها اتفاقی بود نمیدانم اگربخواهم به تمام کسانیکه در ارتباط با این دو سید که به خانه ما آمدند اشاره کنم کتابی خواهد شد که از حوصله بیرون است خوب هرکسی که زندگی میکند بالطبع گذران زندگیش داستانی دارد . و چه جذاب است سر در آوردن از این روند زندگیها که بی شبهه هرگدام یا میداند تجربه ای باشد و یا تلنگری بذهن بسته ما من اسم این اتفاقات را گذاشته ام رنگین کمان زندگی .چون هرگز دو زندگی یک شکل را من در این مدت ندیدم درآخرمیخواهم با یک دوخط اتفاق جالب و خنده داری را که در این راستا برایم اتفاق افتاد برایتان بگویم شاید حسن ختامی باشد برادری داشتم که بسیار شیطان بود . در آن زمان دوست دختری داشت که نمیخواست هیچکس خصوصا پدرومادرم از این ماجرا آگاه شوند. منهم هیچ نمیدانستم ولی میدیدم هروقت به خانه می آید سعی میکند بهیچوجه با این دو سید روبرو نشود . من متوجه شدم که این پنهان شدنهای اونمیتواند بی دلیل باشد بعد از مدتی با دقتی که کردم شک من مبدل به یقین شد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه برادرم باشد مرتبا در این فکر بودم که این ماجرا را رمز گشائی کنم . بالاخره یک روز دل به دریا زدم و از او پرسیدم چرا تو همیشه مثل جن از بسم اله از این سیدها میترسی ؟ وسعی میکنی اصلا با اینها روبرونشوی در حالیکه اینها آدمهائی هستند که حتی دیدنشان برای همه جالب است؟ اول او به مسائلی متوسل شد که مرا قانع نکرد .من از او کوچکتر بودم و احساس کردم دارد سرم را گرم میکند به مسائل دیگر در حالیکه او سعی میکرد از زیر موشکافیهای من شانه خالی کند . گفتم اگر اینست که تو میگوئی چه اشکالی داردخوب توهم بیا مثل ما ببین آینده است چه میشود.حالا درست یا غلط .درزیر ضربات دلایل من بالاخره حرف دلش را زد او گفت من بیشتر از اینکه بخواهم آینده ام را بگویند میترسم از حالم خبر بدهند
او هرگز و هرگز در برابر آنها آفتابی نشد که نشد . البته یکی دیگر هم همین کار را کرد .او پدرم بود.او هم هرگز خودش را به آنها نشان نداد . ولی من علت آن را تا جائیکه عقلم قد میداد میدانستم . او هیچوقت سرش را پیش مادر خم نکرد و تسلیم افکار او نشد .
وقتی سیدها به خوبی و خوشی رفتند پدرم آهی از ته دل کشید رو به مادرم کرد و گفت . تو با پذیرفتن من از حضور این دو سید بدان که برایم بعد از خدا عزیزی . من کاری کردم که هرگز از خودم انتظار اینهمه گذشت را نداشتم . خوشحالم که از این امتحان هم قبول بیرون آمدم .
**************************************************************