رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی

فصل سی و چهارم

شهروز با پدر و مادرش رفته بودند شمال چون  پدرش قول داده بود به سلیقه خود شهروز مطبی برایش خریداری کند و به همین جهت سه نفری به نوشهررفتند البته شاید بدانید که پدر شهروز اهل نوشهر است و در آنجا هم دارای ملک و املاک زیادی می باشد . شهروز هم نوشهر را خیلی دوست داشت یکروز شهروز به من گفت مرتضی میدانم برای چی پدرم و مادرم تاکید دارند برای من در تدارک مطب باشند آخر کو تا من شرایط داشتن مطب را پیدا کنم اما چون تک فرزند آنها هستم به گمانم ترسشان از اینست که نکند من وسوسه شوم و هوای خارج به سرم بزند برای همین میخواهند تقریبا با خرید این مطب مرا دلخوش کنند ولی آنها نمید انند که من هرگز بدون آنها نمیتوانم باشم و بهمین جهت برای راحتی خیالشان میخواهم این کار را بکنم تا آرامش داشته باشند تقریبا تمام جوانهای تحصیل کرده فامیل ما رفته اند و من به آنها حق میدهم که نگران باشند .

خلاصه شهروز با این خیال تن به سفر داده بود .من نمیدانم موفق به انجام این کار شدند یا نه ، چون اینطور که شنیده ام صد البته که مطئن نیستم . از یکی از بچه ها شنیدم که خیلی هم به حرفهایش نمیشود بها داد . بله گویا در برگشت پدر شهروز پشت فرمان بوده و شهروز هم کنار پدرش جلوی ماشین بود. آنها بسختی با کامیونی تصادف میکنند . پدرش که جا به جا از بین میرود . شهروز به کما میرود و مادرش در وضع بسیار وخیمی در بیمارستان است .تا آنجا که اطلاع دارم  اجازه ملاقات هم به هیچکس نمیدهند . البته تا جائی که به ما خبر رسیده وضع شهروز بسیار بد است و امیدی به زنده ماندش  نیست حتی یکی از بچه ها با سفارش اقوامش که با دکتر شهروز ارتباط صمیمانه داشت تماس گرفت ایشان گفته بود نه مادر شهروز و نه خود شهروز هیچکدام شانسی برای زنده ماندن ندارند . فقط ما سعی خودما ن را میکنیم

بقیه حرفهای مرتضی را تقریبا نشنیدم . نمیدانم چه مدت طول کشید تا از مرتضی جدا شدم پروانه منتظرم بود . حالی داشتم که الان توصیفش برایم مقدور نیست . وقتی به پروانه رسیدم رمقی در تن نداشتم فقط توانستم سرم را روی شانه او بگذارم و های های گریه کنم . پروانه که نمیدانست من حامل چه خبری هستم مثل مجسمه وزن مرا تحمل میکرد تا نیفتم . بالاخره با هر جان کندنی بود تا جائی که ذهنم یاری میکرد پروانه را در جریان گذاشتم و حالا دیگر هر دو مضطرب و ماتمزده حالی داشتیم که کفتنی نیست .

بالاخره به هرجان کندنی بود خودمان را به خانه من رساندیم . نمیدانستیم چه باید بکنیم آنقدر مسئله بغرنج بود که پیدا کردن حال وضع خودمان در درجه اول و بعد راه حلی برای آرام ماندن  آنهم در آن شرایطی که بودیم به نظر غیر ممکن می آمد. نمیدانم چند ساعت در همان اوضاع نا بسامان بودیم و با حرفهای بیهوده و گاه با گریه و گه با سکوتی مرگبار زمان را گذراندیم . سر آخر به این نتیجه رسیدیم که بوسیله ی زهرا از مرتضی بپرسیم بیمارستانی که شهروز و مادرش در آنجا بستری هستند را پیدا کنیم . هرچند پروانه معتقد بود که فردا با زهرا تماس بگیرم ولی من اصرار کردم که بگذار یکی دو روز دیگر بگذرد . بهرحال اگر بیمارستان را هم پیدا کنیم با وضعی که شهروز دارد هرگز به ما که نا آشنا هم هستیم اجازه دیدن او را نمیدهند و ضمنا حضور مادرآنجا بسیار مخاطره آمیز است بهتر است کمی دندان بر جگر بگذاریم شاید اوضاع به گونه ای عوض شود که بتوانیم شهروز را ببنیم حتی اگر در کما مانده باشد هر دو به این نظر آخر رضایت دادیم و آنشب  آنقدر حال روحی پروانه خراب بود که نمیتوانست روی پا بند باشد با تمام اصراری که من در ماندنش و با آنحال به خانه نرود کردم متاسفانه موفق نشدم و اوپ از من خداحافظی کرد و رفت .دو روز بعد خبر فوت شهروز و مادرش را در تابلوی اعلانات دانشگاه دیدیم گفتن دردها در گفتگوهای بین من و پروانه گفتن ندارد . تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . من به چشم خود دیدم که او پس از خواندن خبر در حالیکه به من تکینه کرد مثل شمعی بود که در حال آب شدن باشد. نه رنگ به روداشت ونه توانی .خودمنهم حالی بهتر از او نداشتم . وضف حالمان در آنزمان مثل مرده ای بود که بی گورمانده.درد بحدی بزرگ و غیر قابل تصور و تحمل بود که کلامی برای دلداری پیدا نمیکردم. ضمن اینکه خودم حال بهتری از دوست نازنینم نداشتم . اما از آنجا که هر دردی را زمان دواست منهم بخود دلداری گذر زمان را میدادم .

یک هفته بی آنکه جز من کسی بفهمد پروانه مریض و بستری بود پدر و مادرش هم چون از ماجرای بین او و شهروز و بقیه قضایا بی خبربودند مسئله راعادی میپنداشتند.منهم فقط دو سه بار به عیادتش رفتم و چون همیشه مادرش در کنارمان بود بدون هیچ گفتگوی خاصی از او جدا شده بودم .

یکی دو هفته بعد وقتی پروانه را دیدم از رازی آگاه شدم که پشتم لرزید .بله درست حدس زده اید . پروانه به من گفت که متاسفانه احساس میکند که باردار است عرق سردی بر پیشانیم نشست . دیگر تا اینجای قضیه را نخوانده بودم . پروانه  زمانی این خبر را به من دادکه  داشت مرا از تصمیمی  که تدارک دیده بود مطلع میکرد . در آن لحظه حال من گفتنی نیست . او در حالیکه اشک سراسر صورتش را پوشانده بود به من گفت اگر این مسئله صحت داشته باشد من هیچ راهی جز خودکشی رایم نمی ماند به من گفت ناهید من دیگر به هیچ غنوان نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم این بچه ننگی هست که دودمان من و خانواده ام را به باد  خواهد داد . حالا چطور ثابت کنم که این بچه را من از شهروز دارم . همه خیال میکنند من از کسیکه مرده و هیچ گواهی نمیتواند بدهد دارم سوء استفاده میکنم بدبختی اینجاست که جز تو هیچ کس از ارتباط من و شهروز خبر ندارد هیچ راهی برای اثبات آن نیست تازه اگر هم ثابت شود خوب که چه؟ شهروز مرده و کسی نمیداند که او قصد ازدواج با من را داشت به من هم قول داده بود که در همین سفر موضوع ازدواجمان را با پدر و مادرش در میان بگذارد وقتی زمان خواستگاری را معین کردتصمیمان این بود که بعد از گرفتن رضایت کامل پدر و مادرش  من با پدر و مادرم صحبت کنم . حالا اصلا نمیدانم او اینکار را کرده بود یا نه . هیچ راهی هم برای اینکه من حرفهایم را ثابت کنم و جود ندارد .پس میماند که خودم را از بین ببرم وقتی پروانه صحبت میکرد من مات او را نگاه میکردم همه ی حرفهایش درست بود البته من از سیر تا پیاز را خوب میدانستم ولی شهادت منهم هیچ کمکی به پروانه بی چاره و درمانده نمیکرد تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از پروانه بپرسم چه مدت از زمان بارداریش میگذرد پروانه گفت دقیقا یکماه است . گو اینکه در آن لحظه دلداری دادن من هیچ کمکل به دوستم نمیکرد ولی مگر من راهی جز دلداری دادن به او داشتم ؟ فقط توانستم  مطمئنش کنم که در این مسیر تنهایش نمی گذارم و گفتم به هر حال هر اتفاق و مشکلی جز مرگ قابل تحمل و تعقل است به او گفتم  که من راهی برای او پیدا میکنم . تنها خواهشی که از او کردم این بود که به خودکشی فکر نکند به هرحال هر مشکلی یک راه حلی دارد . گریه های بی امان پروانه آتشم میزد . من به او گفتم بگذار سعی مان را میکنیم حتما راهی هست ولی هروقت نا امید شدیم هیچوقت برای تصمیمی که تو داری دیر نیست ضمنا یادت باشد که این راز را برملا نکن . با قولی که پروانه داد کمی خیالم راحت شد .

فصل سی و پنجم

من در این زمان میتوانم به این ضرب المثل که میگویند بزرگترین قدم در هر راهی اولین قدم است . چه در راه ثواب و چه در راه گناه . و اولین قدم من در راهی که به جهنم ختم شد کمکی بود که به پروانه کردم . عشق به پروانه باعث شد که من دل و جراتی پیدا کنم که شاید هرگز در خود سراغ نداشتم . حالا که درست فکر میکنم می بینم که اگر مشکل پروانه و نیاز من به دوستی با او بود که راه چند ساله را در مدت شاید یکماه پیمودم . آنقدر این شیب تند بود که وقتی به خود آمدم و به پشت سرم نگاه کردم از وحشت آن تنم به راستی به لرزه افتاد . میتوانم اینطور ترسیم کنم که مثل سربازی بودم که در میدان جنگ درست زمانی که مقابل مرگ خود را میبیدند آنچنان رشادتی از خود برای فرار از مرگ نشان میدهد که هرگز برای خودش هم غیر قابل باور است . آری من با همین سرعت مرحله ای را طی کردم که گمان نمیبرم افراد زیادی این تجربه را در زندگی خود کرده باشند . آری  پروانه ناخواسته اولین  کسی بود که باعث شد من بلندترین قدم را در راهی که در خیالم برنامه اش را برای شاید سالهای پیش رویم چیده بودم بردارم . وهمانطور که قبلا هم گفتم این بزرگترین قدمی بود که در زندگیم برداشتم . اینجا میتوانم بگویم پروانه بود که با تنگنائی که گرفتار شده بود به من این دلداری را داد که بتوانم مسیری را انتخاب کنم که به نظر هیچ آدم عاقلی شایسته به نظر نمیرسد . من به این نتیجه رسیده ام که بیشتر انسانها وقتی میخواهند راهی را انتخاب کنند که خودشان در ضمیر خود آگاه و گاه ناخود آگاه خود واقف هستند که راه درست و انسانی نیست ولی این انتخاب میتواند آینده ای برایشان بسازد که عمری در حسرتش بوده اند یعنی یا به مقامی و یا به رفاهی برسند که همیشه در آرزویشان بوده برای اینکه در کوره راهی که قدم میگذارند خود را مبرا از گناه قلمداد کنند بدنیال چراغی و یا چراغهائی میگردند که با این وسیله کار خود را موجه جلوه دهند . و منهم در همان زمان که پروانه به این مصیبت دچار شده و من شاهد آن بودم که مثل اسفند روی آتش بود و تصمیماتی که میگرفت ضمن اینکه حلال مشکلش نبود بلکه ممکن بود عواقبی بسیار خطرناکتر ازآن اقدامی بود که من میخواستم برای حل مشکلش انجام دهم چراعی بود که من برای روشن کردن کوره راهی خطرناکی که  آن قدم گذاشته بودم بود. من خود را راضی کرده بودم که این عمل من در راستای کمک به یک انسان بی پناهی هست که حتی بعد از خودکشی او و خانوده اش در یک منجلاب بدنامی غرق میشدند بالاخره بعد از خودکشی معلوم میشد که او باردار بوده و جواب دادن به اطرافیان آبروئی برای خانواده بسیار متعصب و آبرو مندی مثل خانواده پروانه باقی نمیماند. صد البته یکی از دغدغه های خود پروانه هم همین بود ولی به این دلخوش بود که خودش دیگر نیست که چشم در چشم پدر و مادر بدوزد و شاهد این مصیبتی باشد که باعث و بانی آن است .آری همانطور که شرح دادم من خودرا به این ریسمان چسبانده بودم که کار من نه تنها خلاف نیست بلکه یک راه نجات برای نه تنها یک نفر که یک خانواده است . آنهم خانواده ای که پروانه عضو آن بود . پس به خودم قبولاندم که در این راه هیچ گناه و معصیتی وجود ندارد . و من میتوانم قسم یاد کنم که تا این لحظه هم دانسته کارخلاف اخلاق و انسانیت انجام ندادم . گو اینکه ثابت کردنس خیلی هم آسان نیست .

بازهم تکرار میکنم از آنجائیکه انسانها برای هر کار خلافی که میخواهند بکنند مفری پیدا میکنند حرفی نیست . بالاخره باید طنابی پیدا کرد تا از دیواربلند گناه بالا رفت . گویا اگر کسی مترصد باشد خواه ناخواه راهش را هم پیدا میکند و پروانه با داشتن این مشکل و این شرایط سخت ،ناخواسته راهی بود که سرنوشت پیش پای من گذاشت.

مدتی طول کشید تا من و پروانه به این نتیجه برسیم که او از این معضل باید خود را خلاص کند.. در این شرایط یکروز هم یکروز بود میباید هر تصمیمی که میخواستیم بگیریم فکر وقت را هم به دقت بکنیم . دو تائی زمانهای زیادی را باهم در این رابطه فکر کردیم . و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که باید از شر این بچه خلاص شود . مگر راه دیگری بود؟ چه روزها و ساعتها که من شاهد اشک ریختن و درد و رنج پروانه بودم . هر دو راهی نبود که به آن فکر نکرده باشیم ما هر دو دانشجوی رشته پزشکی بودیم از خیلی راهها که دختران معمولی از آن بی خبر بودند ما واقف بودیم . دارو و راههای زیادی را مورد نظر گرفتیم . راه تهیه آن را هم سنجیدیم . در روزهای اول یکی دو بار با واسطه ی دوستانی که داشتیم بی آنکه کسی بوئی ببرد که برای پروانه این دارو را لازم داریم با عنوان کردن خواهر من در شهرستان و ....تهیه کردیم و بیچاره پروانه مشتاقانه از داروها استفاده کرده گاهی دلم برایش میسوخت . ترس و لرز هم داشتیم چون استفاده از این نوع داروها گاها  صدمه هائی غیر قابل جبران دارد ولی دوست من هر خطری را به جان میخرید تا ازاین مهلکه جان سالم به در ببرد . ولی از آنجا که  اگر بخواهد اتفاقی بیفتند همه عواملش ناخواسته جور میشد متاسفانه هیچکدام ار اقدامات ما به نتیجه ای نرسید . دیگر داشت کار از کار میگذشت یکروز که هردو بعد از اتمام درس با هم بودیم پروانه به من گفت . ناهید دیگر هیچ راهی برایم جز اینکه خودم را از این مخمصه رها کنم نیست . مرگ من میتواند پایان این درد باشد هم برای خودم و هم برای آبروی خانواده ام من میدانم اگر این تشت رسوائی برملا شود پدر و مادر من جان سالم بدر نخواهند بود فکر عاقبتش تنم را میلرزاند ولی فقط مشکل من این است که چگونه میتوانم اینکار را انجام دهم که بعد از مرگم این لکه ننگ پوشیده بماند. تصایح و دلداریهای من در حالیکه خودم هم میدانستم عملی نیست نتوانست التیامی بر درد او باشد . بعد از ساعتها بالاخره ازهم جدا شدیم ولی من آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم احساس میکردم میتوانم به عزیزم کمک کنم ولی در گیر ریسمانهائی بودم که از جهات مختلف به دست و پایم بسته بود . من تا به حال دست به این عمل نزده بودم فقط  در کنار مامان زهره شاهد و ناظر بودم ولی نظارت تا اقدام به چنین کاری فقط میتواند در خیال امکان پذیر باشد . اگر بگویم که چه افکار ضد و نقیضی آنشب تا صبح مرا داشت دیوانه میکرد قابل بیان نیست . خلاصه آنکه تصمیم گرفتم این راه را با خود پروانه در میان بگذارم . ترس سراپای وجودم را میلرزاند . زمانی به خود نهیب میزدم که دختر به تو چه مربوط است . چشمت را ببند و از این مهلکه خودت را کنار بکش . فکر اینکه دارم با جان یک عزیز باز میکنم . فکر اینکه اگر یک لحظه دستم بلرزد . فکر اینکه و فکر اینکه ......مگر میگذاشت تصمیم نهائی را یگیرم؟ و باز هم به این نتیجه میرسیدم که بهتر است تا جائیکه از دستم بر میاید به او کمک کنم . شاید خودش راضی نشود آنوقت من پیش خودم احساس بدی ندارم ولی اگر بتوانم و انجام ندهم و این مشکل بلائی به سرش بیاورد آنوقت شاید دردش تا آخر عمر بر روی قلب من سنگینی کند . خلاصه اینکه به همانحا رسیدم که با خودش صحبت کنم .صبح آن روز وقتی به دانشگاه رفتم از بیخوابی شب گذشته حال خوشی نداشتم . پروانه خیلی دیرتر از من آمد . پایان کلاس شروع زندگی من بود . همان دوزخی که هرگز نتوانستم از آن خلاص شود . کاش آنشب هرگز صبح نمیشد .

همانطور که گفتم من در دنیای کنونیم بجز پروانه کسی را نداشتم یعنی از اول عمرم تقریبا تنها بودم تا اینکه بخت یارم شد و مامان زهره را سر راهم قرار داد. این اولین جرقه ای بود که باعث شد من طعم زیبای زندگی و زیستن با یک همدل را تجربه کنم . مامان در حقیقت به من در زمانی که هیچ کور سوی امیدی به زندگی نداشتم مانند خورشید درخشید . حضور او کم کم باعث شد که حس کنم بودن کنار یک همدل و یار چقدر ارزشمند است . اما وقتی مامان زهره مجبور به ترک وطن شد گوئی باز دنیای من تاریک شد و اما بودن در کنار پروانه برایم یک موهبت بود . هرچند زمین تا آسمان این بودن با بودن در کنار مامان فرق داشت ولی به قول معروف انسان باید با آنچه که دارد کنار بیاید نه آنچه که نیاز دارد . به کم راضی بودن اولین قدم در راه راحت زیستن است . و من عادت کرده بودم که با کمترین محبت دنیایم را زیبا کنم . به هرحال با این اوصاف میتوانید فکر کنید که چقدر درد پروانه بر روح من تاثیر میگذاشت . شاید پر بیراه نباشد که گمان برم من بیشتر از خود او در گیر این مشکل او بودم . برای همین تصمیم گرفتم بزرگترین و خطرناکتر قدم را در زندگی بردارم . وقتی این روزها فکر میکنم راستش احساس میکنم که این کار من بیشتر از آنکه خطرناک باشد دیوانگیست از هر طرف که نگاه میکنم هیچ علامتی که نشانه عقل در آن باشد نبود . و شاید هم من عادت کرده بودم به انجام کارهائی که خیلی هم عاقلانه نیست . به هرحال بعد از یک شب نخوابی و فکر کردن به تمام جوانب کاریکه میخواستم انجام دهم مصمم شدم که قدم پیش بگذارم . صد البته مطمئن هم نبودم که پروانه با این پیشنهاد من موافقت کند ولی اگر هم این اتفاق می افتاد حد اقلش این بود که من خودم را سرزنش نمیکردم . احساس نمیکردم از کاریکه ازدستم بر میامد در حق عزیزترین دوستم کوتاهی کرده ام و یا ترس و آینده نگری باعث شده بود خودم را راضی کنم که کنار این مهلکه بایستم و خودم را به ورطه ای که معلوم نبود آخرش به کجا می رسد بیاندازم . من حتی در این راستا چه بسا به فکر خانواده پروانه و عکس العمل آنها بودم . راستش احساس میکردم دارم به یک گرداب بسیار تاریک و سیاه خودم را می اندازم . گاه انسان در سختترین شرایط کارهائی میکند که هیچ عقل سلیمی آن را تائید نمیکند . و اکثرا هم این تصمیمها در شرایطی اتخاذ میشود که میشود انسان یک لحظه چشمش را به بندد و از کنار مشکلات دیگران خود را رها کند . ولی عشق به این دوستی و نیاز روحی من به حضور پروانه بهترین عاملی بود که مرا وادار میکرد در این لحظات به چنین کاری دست بزنم . صبح که شد نتیجه ی اینهمه فکر به اینجا رسید که پیشنهادم را به پروانه بکنم .

وقتی به پروانه گفتم  خودم هم در حال درستی نبودم انگار مست بودم . انگار اختیار از دستم رفته بود . تمام بدنم سرد شده بود و احساس میکردم تمامی سلولهای بدنم در حال لرزش است . شاید در آن لحظه در خودم این جرات را نمیدیدم انگار من ناهید نبودم . ولی اگراز خودم بپرسم که بودم نمیتوانستم جوابی قانع کنند به خودم بدهم . من دختر دهاتی که روزگاری حسرتهای سرکوفته اش باعث شد بقول قدیمیها با یک پا چارق و یک پا گیوه با یک بقچه خالی و یک دل پر امید و وحشت یک تنه زدم به کوه و دشت و بیابان حالا چنین نقش خظیری را دارم بازی میکنم . قدمی بود بزرگتر از آنکه بتوانم وصفش کنم . حتی کسانیکه دست به اینکار میزنند هم برایشان حال و روز من غیر قابل تصور است  به هر حال حرفی بود که از قلبم بر دهانم جاری شد و به گوش و دل پروانه نشست اینکه من میتوانم او را با سقط جنین از این حال و روزی که دارد نجات دهم برای پروانه هم مثل یک بوکسوری بود که وسط رینگ با مشت حریف تعادل فکریش را به هم میزد . به اینجهت  اول کمی شوکه شد  سوکتش نشانه این تغییر حال او بود . حق داشت او هرگز به چنین چیزی نمیتوانست فکر کند ما هر دو در رشته پزشکی درس میخواندیم یک دختر چشم و گوش بسته و نا آگاه نبودیم . خطر کردن در مقابل این تصمیم کار کوچکی بود . لحظه های سکوت تمام شد . چشمان مات زده ی پروانه داشت در تصمیم من خلل ایجاد میکرد . میخواستم به او بگویم اصلا شوخی کردم  شاید در آن زمان خود من بیشتر از او وحشت کرده بودم . و کسانیکه در این مراحل قرار میگیرند میتوانند حال من و پروانه را درک کنند . یکی داشت پیشنهاد مرگ میکرد و دیگری داشت مرگ را لمس میکرد مگر میشد دختر در شرایط من بتواند ودر خودش این مهارت را ببیند که دست به چنین کاری بزند ؟ من با آگاهی به تمام مسائل و روحیات و شرایط حال و روز پروانه را و افکاررا را به درستی درک کردم  برای همین بهتر دیدم که آرام آرام او را در حل این مشکل کمک کنم و بگویم به چه علت من خودم را آماده ی این کار کرده ام . همانطور که قبلا هم گفته بودم من به پروانه از داستان مامان زهره که دکتر بود و خیلی اوقات مریضها را در مطب خودش جراحی سرپائی میکرد آگاه کرده بودم بی آنکه به او بگویم که اگر لازم بود بدست به چنین کارهائی هم میزد . یعنی نه لازم بود و نه صلاح بود ولی الان وضعی بود کهمیباید تمام مسائل را راست و پوست کنده به پروانه بگویم . بعد از این حرفها و توضیحات این پروانه بود که تصمیم آخر را میگرفت و در آنصورت که بخواهد و چه نخواهد من میتوانستم خودم را در محاکمه عقل و انسانیت و....از گناه مبرا کنم . پس شروع به حرف زدن کردم . گفتم ببین پروانه جان من به تو حق میدهم که از این پیشنهاد من شوکه شوی ولی تو خودت میدانی که من چقدر ترا دوست دارم در این زمان تو بهترین دوست و تقریبا خواهر من هستی . خودم هم دارم سنگ روی دلم میگذارم ولی اولااز آنجا که به عملکرد خودم مطمئن هستم و دوما میدانم عواقب این کار دز زوایای مختلف چه مسائل و مشکلاتی را در پی دارد خودم را به انجام اینکار ملزم کردم ولی حالا برای اینکه تو هم بهتر فکر کنی تو را در ذره ذره دانسته های خودم میگذارم . در تمام مدتی که حرف میزدم پروانه چشم از من بر نمیداشت  نمیانم به چه چیز فکر میکرد . ضمن اینکه کاملا به او حق میدادم که اگر انگ دیوانگی به من میزد . ولی او مرا کاملا میشناخت و به روحیات من واقف بود . دیگر داشتم از توضیح دادن برایش خسته میشدم گفتم اگر صلاح بدانی با کمی فرصت دادن به من میتوانم هرچه را میخواهم انجام بدهم ریز ریز برایت بیان کنم و ضمنا ترا با وسائلی که در اختیار دارم آشنا کنم و بعد از تو بخواهم که بگوئی چه مسیری را میخواهی انتخاب کنم . پروانه گفت . ناهید جان این راه حل خوبی هست بشرط اینکه حرفها درست به عمل در آید این قدم کوچکی نیست . من فکر میکنم بهتر است کمی زمان بگذاریم . من میدانم که نقش زمان چقدر در این مسئله مهم است ولی پای مرگ و زندگی و حتی اتفاقهائی هست که ما نمیتوانیم پیش بینی کنیم .باشد من فکرهایم را میکنم و به تو خبر میدهم . از تو که اینهمه به فکر من هستی یکدنیا ممنونم . پروانه در حالیکه آغوشش را برای من باز میکرد اشک چشمانش را پر کرده بود .

                                             فصل سی و هفتم

. اشکهای او در این لحظه نه اشک شادی بود و نه اشک غم . یک حس پشتیانی در بدترین لحظات بود . واین یعنی راهی جز این نیست . شاید این حال پروانه اولین و مطمئن ترین علامتی بود که به من دلگرمی میداد که دست به کاری بزنم که معلوم نبود عاقبتش به کجا میرسد . من به جرات میتوانم ادعا کنم که در این زندگی کوتاه دست به ریسکهائی زده بودم که از عهده ی هرکسی بر نیاید و یا باید انسان به جائی برسد که با عقل کامل انتخاب راه میکند یعنی بدترین گزینه را هم با دید باز قبول میکند . آری تجربه ی من گویا در تمام زمانها همین بود . نمیدانم چرا در این انتخابها هرگز به بدترین راه نیقتاده بودم ولی هرلحظه این احتمال وجود داشت . باید در شر ایط کسی باشیم  که حتی به انتهای سیاهترین لحظه هم تن میدهد . باید او را درک کرد . و من در دل به دریا زدن گویا کمترین نظیر را دارم . دل توی دلم نبود . خدا میداند به چه عواقبی فکر کرده بودم . ولی من همیشه قسمت پر لیوان را میدیدم و برای همین بود که به قول فدیمیها بسیار دل گنده بودم . و این بار هم دست به کاری میخواستم بزنم که فقط یک دیوانه این عمل را میتواند انجام بدهد . نمیدانم عشق به پروانه بود یا در ناخودآگاهم داشتم او را فدای راهی میکردم که ناخواسته و نا دانسته پایه های آینده ام را میچیدم . و شاید او قربانی اول این کله شقی من بود .

افکارم هنوز تثبیت نشده بود . دو دلی در این زمان نمیتوانست حال مرا بیان کند . من در یک گردابی افتاده بودم که میخواستم به هروسیله که شده خودم را به اوج تفکراتم برسانم . دیوانگی بیانگر احوال من نبود .  تمام ثانیه هایم را تشویش و اظطراب پر کرده بود لحظاتی به این فکر میکردم که  آیا من قادر به انجام این کار هستم یا نه ؟ پروانه  اولین تجربه من بود تنها بودم و داشتم بی مهابا خود و دوست عزیزتر اجانم را به امواجی سهمگین  میسپردم  بی آنکه کسی مثل مامان زهره کنارم باشد که حد اقل  هم به او تکیه کنم و هم او راهنمایم باشد .با اینحال گویا شیطان تنها راهنمایم شده بود و مرتبا به خودم نهیب میزدم که اولا همه یکروز باید هرکاری را شروع کنند خوب مامان زهره هم اولین بار شروع کارش شاید با همین دلهره ها درگیر بوده . آیا اوهم مثل من در کنار دست کسی اینکار را کرده و یا مثل تنها ی تنها دل به دریا زده ؟ به خودم دلداری میدادم که از همه مسائل گذشته  من مدتها در کنارش بودم و با هوشیاری و حافظه  ی خوبم و صد البته با درسی که در این راستا کمکم کرده بود نمیباید مشکلی داشته باشم . با آگاهیها ئی که من به پروانه به درستی گفته بودم و او هم که مثل من دانشجوی پزشکی بود خواه ناخواه میدانست که چه خطراتی در پیش دارد ولی وقتی انسان پای آبروی خودش و خانواده اش در میان باشد احتمالا تن دادن به این خطرات میشود یک راه نجات .

 با تمام این شاید و بایدها  و احتمالات باز هم باید این را از نظر دور نداشت که اگر کسی اندازه ی من و پروانه به امر پزشکی وارد نبود بگمانم اینهمه دلهره نداشت . درست است که راهی که ما میخواستیم طی کنیم خیلی هم عاقلانه نبود ولی به قول پزشکان داروها درست است که عوارض جانبی گاها خطرناکی دارد ولی در قیاس با  اثر درمانیش  که روی بیمار میگذارد باید به عوارضش تن داد و استفاده کرد  و در این زمان  ما در شرایطی بودیم که هردویمان از دیدگاهای مختلفی که داشتیم  برای بقای خود حاضر به انجام هرگونه احتمال خطری بودیم پس بهتر دیدیم با احتیاط کامل و کمی تحقیق در این رابطه بزرگترین و اولین خطر زندگیمان را بکنیم  .

یک هفته بیشتر طول نکشید ضمن اینکه باید ما هرچه زودتر اقدام میکردیم چون گذشت هر لحظه از زمان  به قیمت یک قدم مشکلتر شدن کار بوددست به کار شدم و در این مسیر خود پروانه از هیچ کمکی دریغ نمیکرد . حال غریقی را داشت که لحظات برایش حکم طناب دار را داشت ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر بر گلویش فشار می آورد . در طی این مراحل شاهد بودم که گاهی میخواست با نگاهش به من به چشم یک منجی بنگرد . و همین احساس بود که مرا در کاری که میخواستم بکنم ثابت قدمتر میکرد . و ایکاش از این نگاهها میگریختم .  .از آنجائیکه  تمام وسایل عمل آماده نبود  با کمک مادی و معنوی خود او وسایل را به سرعت تهیه کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید .

                                           فصل سی و هشتم

از لحظه ای که تصمیم به اینکار گرفتیم حال من بدتر از پروانه بود پروانه پای مرگش ایستاده بود و من پای مرگ و حیثیتم  و گناهی که داغش بر پیشانیم تا زمانیکه زنده بودم می نشست .فکر میکردیم . ولی ما راهی را انتخاب کرده بودیم که بعلت جوانی و نادانی بی پروا داشتیم اقدام میکردیم . گاهی زندگانی آدمها به تصمیمات لحظه ای بند میشود. اگر بخواهیم از این زمانهای کوتاه که گاه تمام زندگی انسان را تحت تاثیر قرار میدهد صحبت کنیم شاید کتابی شود . گو اینکه تمام راههائی را که انتخاب میکنیم در شرایطی که برایم به وجود آمده است بستگی دارد ولی عقل و منطق و خیلی مسائل دیگر در آنها مطرح است . شاید بعد از گذشت مدت و یا مدتهائی بعد به این نتیجه برسیم که در آن موقع میشد با دیدی متفاوت تر راهی منطقی تر و حساب شده تر را پیش گرفت ولی بیشتر اوقات تمامی انسانها سر ناچاری و بیشتر با شتابی نابجا راه زندگیشان را به پرتگاه سوق میدهند و من و پروانه در این زمان داشتیم چنین کاری میکردیم .

از شب تا صبح با آنکه ارام بخش هم خورده بودم خواب به چشمانم نمی آمد لحظه به لحظه تصیمم عوض میشد . میگفتم فردا به پروانه خواهم گفت که میترسم و منصرف شده ام و باز به خود میگفتم بالاخره مامان زهره هم یک روز شروع کرده بود . باید قوی باشم و دل به دریا بزنم تا چشم به هم می گذاشتم یا با جسد پروانه بر روی تخت در حالیکه دستان من به خونش آلوده بود و چشمان اشکبار پدر و مادرش را میدیدم وحشترزده چشمانم را باز میکردم . به خود نهیب میزدم که مرگ یکبار و شیون یکبا رتو که گناهی نکردی پروانه  نادانسته به این گرداب افتاده و تو هم بعنوان یک دوستی که میتواند در این لحظات مرهمی بر دردش باشد داری اقدام به اینکار مکن بخود نهیب میزدم ناهید به پروانه  بگو قادربه انجام اینکار نیستی . و خودت را با او در این لجن زار مدفون مکن ولی باز با خودم کنار می آمدم لحظه به لحظه های عملی را که در پیش رویم بود مرور میکردم در رویاهایم مامان زهره را شاهد کارهایم میدیدم و مرتبا او بود که به من دلگرمی میداد . و در رویاهای درهم ریخته ام باز این بار پروانه را میدیدم که کودک سقط شده اش را به سینه اش میفشارد و با چشمان اشکبار به من نگاه میکند . از نگاهش میخوانم که مرا قاتل بچه اش میداند .

خلاصه اگر بخواهم خوابهائی را که هرکدام یک عمر خاطرانسان را آزرده میکند و من آن شب هرلحظه شاهد یکی از آنها بودم را برایتان شرح دهم امکان ندادر و نهایتا جز اینکه میشود مثنوی هفتاد من کاغذ چیزبیشتری دستگیرمان نمیشود . سختترین زمان عمرم اگر اغراق نکنم آنشب بود .. و اولین و بزرگترین قدم در راهی که آینده ام را رقم زد.

 بالاخره صبح شد و حدود ساعت ده بود که پروانه به خانه من آمد ازچشمانش کاملا فهمیدم که شب او هم سخت مثل شب من بوده سخت و تلخ ولی او قربانی هست و من قاتل او به چیزهائی فکر میکند و من به گناهانم .

صد البته که این بار پروانه  بود که قدم اول در راه گناه را برداشته بود . با خود فکر کردم حالا من اینکار را نکنم از بی آبروئی هم بگذریم یکی از کارهائی را که پروانه مرا مطمئن کرده بود که اگر این مشکل حل نشود این بود که چاره ای جز خودکشی نداشت و این حرف اوبا اوضاعی که میدیدم و در پیش داشت میدانستم که حتما به عمل میرسید چون بخصوصیات اخلاقی پروانه و خانواده اش آگاه بودم از تصمیمی که ممکن بود پروانه بگیرد هم بگذرم به این فکر میکردم که این بچه بعد از به دنیا آمدن چه سرانجامی خواهد داشت بگذارید برایتان بگویم که این دلایل اصلا درست نبود بالاخره آن طفل هم خدائی داشت ضمنا من مامور بهشت و دوزخ که نبودم ولی انسان وقتی بخواهد خود را تبرئه کند حتما راهش را هم پیدا میکند.

چه خوب و چه بد پایان شب روز است و زمان کار خودش را میکند . صبح شد و تمام رویاها و اوهام و کابوسها به واقعیت بدل شد. در را که به روی پروانه باز کردم با جسدی در حال اضمحلال موجه شدم . رنگ به روی پروانه نبود . خودم را نمیدیدم شاید حال من بهتر نه که بدتر هم بود . خدا فقط میداند ما دو نفر چه حالی داشتیم . دستش را گرفتم آنقدرسرد بود که یک لحظه ترسیدم گفتم پروانه داری مرا میترسانی . با این وضع جسمی و روحی من قادر به انجام این کار نیستم . بهتر است بیشتر فکر کنیم . ولی از صدای محکم و استوار پروانه متوجه شدم که حال او از من خیلی بهتر است . قدمهایم میلرزید . و با اینحال و این ترس بیشتر خطر جانی برای پروانه داشت . ولی راهی بود که در آن زمان چاره ای جز رفتنش نبود . در اتاق که به روی پروانه باز شد به نظرم رسید که او را دارم با دستهای خودم به گور میسپارم . موهای سیاه پروانه روی بالش صورت سفید و مهتابی اورا زیباتر جلوه میداد . و پروانه بعد از اینکه با حرفهایش کمی به من دل و جرات میداد آماده عمل شد . از خوابیدن پروانه به روی تخت مرگ تا پایان کار نمیدانم چقدر طول کشید . در آن لحظه من آنقدر در گیر کار و احساسم بودم که حالی قابل گفتن نداشتم . مامان زهره این کارها را معمولا در بیست دقیقه انجام میداد ولی وقتی به ساعت نگاه کردم حدود دوساعت یا بیشتر طول کشیده بود که همین زمان هم برای من به سالها میماند . گفتن حال و روز من و پروانه اصلا گفتنی نیست . کدام قلم میتواند شرح دهد؟

آن روهرگز فراموشم نشده و نخواهد شد . اولین روزی بود که پایه و اساس زندگیم را ریختم و همانطور که قبلا هم گفتم این بزرگترین قدم زندگیم بود که شالوده اش به نظر خودم گناه بود .و صادقانه میگویم که کاش آنروز دستم قطع میشد و هرگز در چنین راهی زندگیم قرار نمیگرفت .

بزرگترین اتفاقی که افتاد این بود که تقریبا ترسم ریخت و آقدام به این کار هرچند راهی سخت بود و در تمام مدت دلم توی دهانم بود ولی نهایتا شب از شادمانی در پوست خودم نمی گنجیدم . پروانه دو ساعتی استراحت کرد و بعد وقتی میخواست از من خدا حافظی کند حرفهائی بین ما ردو بدل شد که ته تنها من از اینکار شرمنده نبودم بلکه از اینکه توانسته بودم مشکل بهترین دوستم را حل کنم از خوشحالی داشتم پر در می آوردم در حقیقت پروانه کسی بود که راهی جز آسیب زدن به خودش برایش نمانده بود از رابطه او و شهروز کسی خبر نداشت اگر میگفت با او رابطه داشته و یا قولی که او داده بود بی پایه و اساس نبوده و در شرف عمل کردن به آن بوده که ازدواج کند حالا که دیگر شهروز نبود چگونه میتوانست دلیل بیاورد ؟ همه فکر میکردند چون شهروز مرده در حقیقت پروانه دارد از آب گل آلود ماهی میگیرد وآیا کسیکه این معضل را به وجود آورده شهروز بوده؟ و اگر او نبوده این مهربدنامی را به پیشانی چه کسی میباید زد . چه کسی بوده که مرگ شهروز او را از اتهام بری کرده ؟ و هزاران اما و اگر دیگر که برای هیچکدم نمیشد پاسخی قانع کننده پیدا کرد . داستانها پشت این اتفاق بود . پروانه حتی این شانس را نداشت که پدر و مادر شهروز را بعنوان شاهد معرفی کند که اوضاع آنقدر بهم ریخته وتوانفرسا بود که انجامش به نظر محال میرسید . حالا اگر با گذشت و همراهی پدر و مادر پروانه میشد بر روی این مسئله به شکلی سرپوش گداشت و حتی اگر باورش مورد تائید اطرافیان  میشد . تازه به این باید فکر میکردیم برای  این بچه به نام چه کسی میبایست احراز هویت میکردند؟ پدری که نه در جائی ثبت شده بود و نه وجود خارجی داشت . لذا بیچاره پروانه وضع بسیار بغرنجی داشت . خوشبختانه با شرح ماجرای زندگیش بعد از این کورتاژ چنانچه برایتان شرح میدهم به سرانجام خوبی رسید و این شد که من دلگرم به کاری بودم که اگرچه از نظر شرعی و عرفی خلاف بود ولی مگر نه اینکه طبق قوانین شرعی ما .با آنکه مردار حرام است ولی اگر کسی رو به موت باشد میتواند از گوشت مردار هم ارتزاق کند؟ خوب منهم در حقیقت همین کار را کردم . بهر حال آنشب از خیلی جهات حال خوبی داشتم اولین سنگ بنای یک زندگی مرفه را هم در رویاهایم گذاشته بودم . آنهم بدون هیچ اشتباهی و به بهترین وجه . در حقیقت اعتماد نفسی که این عمل به من داد بیش از آن بود که گمان میکردم . پائین آمدن پروانه با این عمل موفقیت آمیز بالارفتن پرچم من در زندگی آینده ام بود . من این بار هم موفق شدم . گو اینکه دل به دریا زده بودم ولی به نظر خودم از هرجهت به سلامت موجی سهمگین را پشت سر گذاشته بودم . دست پروانه موقع پائین آمدن از تخت دیگر سرد نبود . چشمانش از شادی میدرخشید . گو اینکه میباید حد اقل بیست و چهار ساعت بعد به پایان این عمل پاسخ داد ولی تا اینجا با اطلاعاتی که هردوی ما داشتیم عمل بینهایت خوب پیش رفته بود . دستان خون آلودم را شستم . صورت پروانه را بوسیدم .  خودم را ناجی زندگی او میدیدم . راستش احساس میکردم روی ابرها دارم راه میروم هرگز به این لحظات فکر نکرده بودم . همین حال من باعث شد که به این نتیجه برسم که اگر این مسیر را ادامه دهم موفقیتم حتمی خواهد بود . بعد از مدتی که در برزخ و شور و ترس زندگی کرده بودم این زمان این حال غیر قابل تصورم بود .ثانیه هایش را مثل یک شیرینی زیر تمام پوست بدنم حس میکردم . و حالا پروانه همان دختری بود که باهم فارغ بال از هر آینده ی غیر قابل تصوری در کنار من سراپایش از زندگی موج میزد . هرگز خنده ی او را در تمام عمرم فراموش نمیکنم .

                                      فصل سی و نهم

پروانه را دو روز بعد دیدم .خدا میداند در تمام مدت این چهل و هشت ساعت ثانیه به ثانیه اش بر من چه گذشت . لحظاتی که هرگز و هرگز آن را فراموش نمیکنم و تا به امروز حتی یک ثانیه اش برایم تکرار نشد . گاهی از خوشحالی میخواستم فریاد بکشم و زمانی دیگر از رنج و عذاب میخواستم با چنگ و دندان پوست تنم را پاره پاره کنم . آن لحظه که بدنی بیجان شده به دست خودم را از بدن گرم پروانه جدا میکردم هرگز فراموش نخواهم کرد . دستم پر از زندگی برباد رفته بود . و آیا من نقش یک قصاب را بازی کرده بودم اگر این موجود به دنیا می آمد ؟؟؟؟ وای که چه لحظات سختی را گذراندم . صد البته بعد از این تجربه به سرعت تکرارش دیگر دلم را نمی لرزاند مثل آدمی بودم که طناب دار را به گردن انسانی می اندازد چه کسی جز خدا و محکوم میداند که او سزاوار چنین جزائی بوده یا نه و آیا دارد بیگناهی را اینگونه به جزا میرساند . من از این لحظه خود را در مسیری انداخته بودم که دیگر راه نجاتی برای خودم نمیدیدم یعنی در حقیقت نمیخواستم ببینم . غرق شده بودم در آنچه که گناه می نامیم . دو شبانه روز حالی داشتم که تصورش هم آزار دهنده است . اما در نهایتا از اینکه توانسته بودم پروانه را از ورطه ای که افتاده بود نجات داده بودم خوشحال بودم . و شاید خود خواهانه باشد اگر بگویم از اینکه خودم را در این آزمون سخت پیروز میدیدم در درون بخود میبالیدم . راستش در خودم یک ناهید توانا و مستثنی از دیگران میدیدم . آری همین احساسات است که به انسانها اجازه درست فکر کردن را نمیدهد . خود بزرگ بینی که گاها روی هر نباید را به باید میرساند . حالا دیگر خود را مثل مامان زهره میدیدم . او برایم یک استوره بود . از اینکه توانسته بودم بدون کمک او فقط با حضور روحش در تنم این بار سنگین را بی هیچ مشکلی به منزل رسانده بودم حق داشتم از خود راضی و خشنود باشم . کدامیک از دوستان و همکلاسیهای من میتوانستند چنین عملی را اینگونه موفقیت آمیز انجام دهند . صورت راشی و خشنود پروانه خودش عاملی بود برای اینکه من فقط و فقط از قله ی بلند توانائیم به دنیا بنگرم . و اما تنها و تنها نقطه ی کور و رنج آورم در این چهل و هشت ساعت این بود که نکند در این زمان مشکلی برای پروانه پیش بیاید و تمام نقشه هاییمان بر باد برود که این هم یک معضل بزرگی میتوانست باشد . به هر حال این دو روز خاص هم در زندگی من گذشت و زمانی که پروانه را دیدم مشتاق و نگران بسویش رفتم . لبخند پروانه دلم را آرام کرد او . سرخوش از این موفقیت و رنجوراز مرگ شهروز ولی مگر در مقابل سرنوشت کسی میتواند کاری کند؟ به او دلداری دادم که مدتی نخواهد گذشت که شهروز به یک خاطره تبدیل خواهد شد.به هرحال انسان آنقدر توانمند نیست که بر تمام اتفاقات زندگیش مدیریت کند . ما همانگونه که ناآگاه به دنیا می آئیم در اکثر رویدادهای زندگیمان با ناخواسته ها موجه میشویم که خودمان در آنها هیچ نقشی اعم از مثبت و منفی نداریم . و تنها کاری که از دستمام بر می آید اینست که نهایتا خود را به دست قضا و قدر رها کنیم تا شاید از این راه کمی از سختی مشکلمان بکاهیم . و چه بسا که اینهم لطف پروردگار است که اگر چنین نبود در هر اتفاق ناگواری که پیش می آمد و ما قادر به حل آن نبودیم احتمالا زندگی برایمان سختر از این بود . آری انسان وقتی تمام ناخواسته هایش رنجورش میکند چون به این اعتقاد دارد که گرداننده کس دیگریست خودش یک آرامش بخش است و یا حتی اگر خودش هم در آن دخیل باشد باز آن را به قضاو قدر و خواست خداوند میگذارد و خود را رها میکند و همین به ما جرات ادامه زندگی را میده .

حال آن روز من و پروانه چنین بود . خدا خواست که دوست من با پسری آشنا شود و آن پسر شهروز باشد و به دنبال آن اتفاقاتی بیفتند که هرگز به مخیله آنها خطور نمیکرد .راستش کدامیک از این حوادث را میتوان خواست شهروز و خانواده اش دانست . اینکه یه طرفه العینی یک خانواده از هم بپاشد و در کنار آن زندگی پروانه اینگونه دستخوش نشیب بشود . اگر آن روز آن تصادف شوم اتفاق نمی آفتاد نه پروانه وادار میشد که دست به چنین کاری بزند و نه من اولین تجربه نا خوشایندم یه این سرعت انجام میگرفت و چه بسا این طفل به دنیا می آمد و ووووو....

زندگی ادامه دارد . و انسانها اجبار به گذران آن دارند . در این داستان هم غیر از نمیتوانست باشد . و قبل از اینکه از ماجراهای بعد از این اتفاق که هرکدام خود داستانیست برایتان تعریف کنم بگذارید بقیه زندگی پروانه را به اختصار بگویم .

پروانه هم دختر زیبائی بود و هم از شرایط خوب اجتماعی برخوردار بود پدر و مادرش هردو شخصیتی اجتماعی بودند و وضع اقتصادی خوبی هم داشتند این را هم نگفته نگذارم که پروانه برای جبران کاری که من برایش کرده بودم یکی از دستگاههائی را که کم داشتم خودش برایم خرید البته قیمتش خیلی بیشتر از آن بود که بتواند حق الزحمه ی من باشد ولی خوب او خودش تصمیم گرفته بود من راهی جز قبول و تشکر نداشتم خلاصه آنکه یکسال طول نکشید که پروانه خبر داد پسر خاله اش از سویس تقاضای ازدواج با او را کرده . تورج پسر خاله پروانه  زمانی که دیپلم گرفته بود خاله ی پروانه پسرش را برای ادامه تحصیل به اروپا فرستاده بود . تورج پسری بسیارزرنگ و فعال بود به سرعت پله های ترقی را طی کرده و در رشته ی صنایع هوائی دکترایش را گرفته بود و بعد برای زندگی سویس را انتخاب کرده بود در سویس مدیریت را ادامه داده بود و در حال حاضر اوضاعی فوق العاده داشت . پروانه از اینکه تورج به او علاقمند بود کاملا بی خبر بود شاید به این علت که هرگز تورج از هیچگونه عکس العملی از علاقه اش به پروانه نشان نداده بود . وقتی من از پروانه پرسیدم که چطور تو هرگز از این پسر خاله واین علاقه وافرش  هیچوقت به من چیزی نگفتی . او توضیح داد که خود منهم بفکرم نمیرسید که تورج به من اینگونه نظری دارد زیرا من او را مثل برادرم میدیدم هرچند از من بزرگتر بود ولی همیشه احساس میکردم که میتوانستم به او تکیه کنم . صد البته نه سنم مقثضی برا ی این افکار بود و نه تورج عملی میکرد که من به چنین تفکری بیقتم . وقتی از او همین مسئله را سئوال کردم و گفتم چطور شد بعد از اینهمه سال که از من دور بودی تازه به این فکر افتادی او به پروانه توضیح داده بود . آن روزها آنقدر به فکر ادامه تحصیل بودم که در حقیقت جز به این مسئله فکر نمیکردم . گو اینکه در نهایت میخواستم راه اصلیم را پیدا کنم آنقدر سردرگم بودم که نمیتوانستم دورتر را نگاه کنم ضمن اینکه تو آنقدر کوچک بودی که من زمان زیادی را برای خودم میدیدم . فکر دیگرم این بود که اگر به آرزویم در ادامه تحصیل برسم میتوانم بدون هیچ دغدغه ای پا پیش بگذارم ضمنا همیشه دورا دور از مادرم بی آنکه متوجه شود از حال تو با خبر بودم و کاملا خیالم از اینکه میتوانم به این امید باشم که با تو میتوانم زیر یک سقف زندگی کنم همین باعث میشد که با دلگرمی به درسم ادامه دهم و راستی این عشق تمام مشکلات مرا بی آنکه تو و من تلاشی کرده باشیم زندگی مرا ساخت . پروانه گفت تورج با این فکر از ازدواج و نهایتا از من چشم پوشیده بود و این خواسته را گذاشته بود تا ببیند بعد از اتمام درسش و رسیدن به جائی که نهایت آرزویش بود اقدام کند . تورج میگفت  وقتی به درجه ای که میخواستم رسیدم خوشبختانه توانستم تو را هم به دست بیاورم .. در حقیقت تورج بین پروانه وآینده اش .دومین گزینه را ترجیح داده بود . حالا که درسش تمام شده بود و کار مناسب و شرایط فوق العاده ای پیدا کرده بود و علی الظاهر پروانه هم ازدواج نکرده بود از مادرش خواسته بود که این پیشنهاد او را به گوش مادر پروانه که خاله اش بود برساند مادر پروانه پیش از این هم همیشه از علاقه ای بسیا زیادش به تورج حرف زده بود همه میدانستند که مادر پروانه یعنی فرزانه خانم علاقه زیادی به تورج دارد ولی هرگز او فکر نمیکرده که تورج به پروانه علاقمند باشد از این جهت وقتی خواهرش یعنی فریده مادر تورج خواسته ی تورج را به گوش فرزانه رساند مادر پروانه از خوشحالی در پوست نمی گنجید غافل از اینکه پروانه مشکلی داشت که هیچکس از آن خبر نداشت .فصل چهلم

آن روز وقتی چشمم به رنگ و روی پریده ی پروانه افتاد احساس بدی کردم یک لحظه گفتم نکند مشکل سلامتی برای پروانه اتفاق افتاده این فکر دیوانه ام کرد برای همین با دستپاچگی از او پرسیدم . پروانه چه شده؟ این چه حال و روزی هست که داری؟ وقتی دیدم او مات به من نگاه میکند قلبم فرو ریخت در حالیکه خودم در آن لحظه حالی بهتر از او نداشتم گفتم ترا بخدا حرف بزن دارم دیوانه میشوم . و او در حالکیه اشک در چشمش پر شده بود گفت . ناهید نپرس که دارم دق میکنم . منکه تقریبا بی طاقت شده بودم او را به کناری کشیدم و گفتم چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده تو حالت خوب است ؟ نکند مشکل اساسی پیش آمده . و او در حالیکه دستش را به علامت آرامش روی شانه من میگذاشت گفت. تو خودت را کنترل کن .  آره حالم  خوبه اما بدبختی اینه که هنوز دارم از دردی که در سینه ام هست دیوانه میشوم مشکل دیگری پیش آمده انگار خدا نمیخواهد آب خوش از گلوی من پائین برود ببین تا دیروز که داشتم از ان پیش آمد راضی به خود کشی شده بودم هنوز فارغ نشدم سنگ دیگری میخواهد به سرم بخورد . منکه طاقتم داشت طاق میشد گفتم پروانه از حاشیه بگذر بگو الان چه شده . او گفت خوب دارم میگم تو که حالت از من بدتر است . ناهید. دیشب تا صبح نخوابیدم ترا بخدا ببین چطور دارم بد میاوردم؟ و ادامه داد . مادرم دیشب خبری داد که راستش همانقدر که او شادمان بود من از فکر به آن پشتم لرزید تو که میدانی من پسر خاله ای دارم که در سویس است او دکترای صنایع هوائی دارد یکی از مهندسین درجه یک است مدتی هم که درآنجا بوده مدیریت صنعتی خوانده والان برای خودش بروو بیائی دارد من فکرش را نمیکردم که چنین کسی حتی به من نگاه هم بکند ازبخت بددیروزخاله فری آمده بودمنزلمان ووقتی که رفت مامانم گفت خاله اومده بود برای احوالپرسی ولی درحقیقت از ما تو را خواستگاری کند برای تورج . این حرف مامانم درحالیکه میتوانست بهترین خبر برای من و حتی خانواده ام باشد مثل این بود که آب جوش روی سر من ریختند . تورج در شرایطی هست که این پیشنهاد برای هر دختر یک شانس فوق العاده است . برای منهم اگر اتفاق شهروز نیفتاده بود یک اکازیون عالی بود قبل از شهروز من در خیالم گاهی میگفتم کاش آنقدر زیبا بودم که تورج مرا برای زندگیش انتخاب کند ولی او آنقدر غرق درس و این پیشرفتها بود که حتی یک نگاه ساده هم به من نمیکرد . برای همین من هرگز فکرش را هم نمیکردم که روزی او ازمن خواستگاری کند . در این شرایط هم خاله فری میداند که مامان من نه نخواهد گفت و پهلوی خودش مطمئن هست که منهم از خدا میخواهم ولی تو میدانی هیچکس دیگر نمیداند که مشکل من چیست . بدتر از همه اینکه خاله فری به مامانم گفته تا یکی دو ماه دیگر تورج به ایران می آید و به مادرش سفارش کرده که تا آنوقت جاده راصاف کند که او وقتی آمد خیلی معطل نشود. یکی از چیزهائی که دیشب تا بحال داره من رو دیوونه میکنه اینه که خاله به مامانم گفته تورج خودش هم به شما تلفن میزنه و میخواهد قبل از آمدنش با پروانه صحبت کنه . حالا تو بگو در شرایطی که من دارم چه باید بکنم ؟ راستش ناهید به این نتیجه رسیدم که باید هرچه زودترراه حل منطقی پیداکنم آخراوضاع من ازدوردل میبردولی ازنزدیک یکی از تاریکترین سرنوشتها را دارم . آخر خدایا اگر تورج قرار بود این پیشنهاد را بکند چرا پارسال نکرد بخدا اگر میدانستم که او چنین خیالی را دارد نگاه هم به شهروز نمیکردم و در مقابل تمام خواسته های دلم و نگاههای شهروز مقاومت میکردم من زمانی به شهروز دل بستم که هیچ کس را حتی در ذهنم نداشتم . او هم آنقدر همه چیز تمام بود و در حقیقت چیزی از تورج کم نداشت درست است مقام و شرایط تورج را نداشت خوب سنش هم کم بود من خیلی شهروز را با تورج ناخواسته مقایسه کرده بودم ولی شهروز مرا دوست داشت . تمام احساسات مرا میدانست وحسابی خودش را دردل من جا کرده بود . ولی تورج را من به چشم یک پسر خاله نگاه میکردم بیشتر اوقات فکر میکردم پسری در این شرایط دور و برش پر از زن دو دخترهای خارجی و ایرانیست کجا به من نگاه میکند . بی خود به خودم نمره نمیدادم .حالا ببین ورق چطوربرگشته .اگر شهروز زنده بود من یک لحظه هم تامل نمی کردم و مطمعنا تا حال پایه های زندگی اولیه ام را با شهروز گذاشته بودم . ولی حالا چه؟ مگر میشود به راحتی تصمیم گرفت؟. خدا به من لطف کرد اما هم دیر بود و هم دردی بود که چاره اش را به نظرم خودش هم نمیداند . وقتی کسی باید رسوا شود این اتفاقات می افتد .

در اینوقت دیگر پروانه امانش بریده بود سرش را روی شانه ام گذاشت و های های گریه کرد . دستی به سرش کشیدم و گفتم پروانه جان یک سیب را بالا بیاندازی تا به زمین برسد صدتا چرخ میخورد خدا را که دیده؟ بالاخره هرمشکلی راه حلی دارد . ماهم وقت داریم فکرمان را به کار می اندازیم و راه حلی پیدا میکنیم.خوشبختانه تو تنها نیستی . شاید بتوانیم به بهترین وجهی این مشکل را حل کنیم  . پروانه گفت ببین ازتورج هم که بگذریم این شتری هست که بالاخره درخانه من می نشیند من ازدیشب تا به حال باین فکرهستم که حالاآمدم واین اوکازیون را به خاطر این مشکل ازدست دادم آخرش چی؟ این نه یکی دیگرجواب پدرومادرم راچه بدهم؟ بازهم دلداریش دادم وگفتم صبرکن عجله نکن.بالاخره کاری میکنیم و با این حرفهای من و هم از این جهت که پروانه کمی دلش خالی شده بود آرام گرفت و هر دو به سرکلاس رفتیم .

   فصل چهل و یکم

حال و روز پروانه زندگی و ذهن مرا هم بهم ریخته بود . فقط این خوشحالی را دشتم که با حل شدن مشکل اصلیش به دست من حالا وقت و زمان دارد که به پیامدهای این معضل فکر کند و راه چاره مناسبی پیدا کند در این مواقع بیشترین نیازی که هست زمان و وقت است . گو اینکه حلش خیلی به نظر ساده نمی آمد راستش من وقتی به عمق آن فکر میکردم نمیتوانم منکر شوم که به قولی پشتم میلرزید . اما همانطور که گفتم شانس پروانه در این بود که میتوانست بهترین راه را انتخاب کند. شاید اگر من در این زمان نمیتوانستم به او کمک بکنم او هنوز در آن شرایط بود نمیدانم چه ها که پیش نمی آمد .نمیخواهم به خودم نمره بدهم و کارخودم را توجیه کنم ولی از طرفی هم نمیشود آسان گذر کرد. صد البته هنوزمشکل آنطور که باید و شاید حل نشده بود .

بعد از این ماجرا هر روز که پروانه را میدیدم و اکثرا هم بعد از تمام شدن کلاسمان  او بخانه من میامد حتی اگر روزهائی کلاس نداشتیم او بودن در کنارمن به قول خودش قوت قلبی برایش بود  میگفت تنها که هستم و کسی نیست با او درد دل کنم دیوانه میشوم . خلاصه آنکه  هروقت کنار هم بودیم بیشترین وقتمان دور همین مشکل بود . هرراهی را که به نظرمان میرسید باهم در میان میگذاشتیم و اطراف و جوانبش را می سنجیدم . صد البته بیشتر این راه و چاره ها رد میشد . تقریبا میشود گفت سرگرمیمان شده بود بعد از مدتی مجبور شدیم که به فکرهایمان جدی تر نگاه کنیم و یک راه حل اساسی  پیدا کنیم . چون با شرایطی که تورج داشت فشار پدر و مادر پروانه هر روز بیشتر میشد .  پروانه میگفت دیگر خسته شده ام روز به روز دایره زمان برایم تنگتر میشود و دلهره هایم بیشتر و بیشتر او میگفت وقتی مادر و پدرش نظر او را پرسیده بودند پروانه مرتبا جواب سر بالاو گاها بی ربط  داده بود و طوری وانمود کرده بود که راضی به این وصلت نیست . و این عکس العمل های پروانه آنها را به این تفکر رسانده بود که جواب پروانه صد در صد نه خواهد بود . از طرفی فریده خانم   خواهر یکی یکدانه و عزیز مادر پروانه بود متاسفانه این روزها مشکوک به بیماری سرطان شده بود و این هم در حقیقت غوز بالا غوزبرای هردو خانواده  شده بود  بعد از برملا شدن این بیماری مادر تورج پدر پروانه خود را راغب به این وصلت نمیدانست مادر و خاله پروانه هم گویا میخواستند روی این مشکل  که از نظر پدر پروانه مهم بود و به این اعتقاد بود که مسئله سرطان میتوان موروثی باشد سرپوش بگذارند و آن را پیش پا افتاده تلقی کنند ولی حالا دیگر به زمانی رسیده بود که میبایست اول مشکل مادرتورج حل شود .پروانه میگفت حدس میزنم مشکل خاله خیلی جدی باشد برای اینکه. اوعجله دارد که هرچه زودتر جواب مثبت مرا را بگیرد . زندگی تورج که تنها فرزند فریده خانم بود باعث شده بود که اکنون مادر اورا برای آینده پسرش نگران کند زیرا وقتی تورج هفت ساله بود پدرش را در یک تصادف از دست داده بود و فریده تورج را به بی پدری بزرگ کرده بود و در حقیقت نقش پدر و مادر را در زندگی او داشت و حالا با این اوضاعی که پیش آمده بود میخواست با این وصلت خیالش از طرف زندگی تورج جمع باشد. یک فکر دیگر هم کرده بود و آن اینکه تورج به او گفته بود به تهران می آید که او را برای معالجه به سویس ببرد فریده گفته بود اگر از طرف پروانه خیالش جمع شود همه ی کارها را باهم انجام میدهند و به یکباره عروس خانم را هم با خودشان خواهند برد .البته بعدها معلوم شده بود که مادر تورج از احساسات پسرش کاملا مطلع بوده . او فکر میکرد با عشق و علاقه ای که تورج به پروانه دارد اگر با سعی و تلاشش موفق شود پروانه را راضی به این ازدواج بکند در آخر عمرش تمام آرزوهای پسرش را بر آورده کرده و این آخرین هدیه او به پسرش خواهد بود . ولی حالا تنها معضل آنها همین بیماری خاله فریده بود . به هر حال همانطور که میگویند اگر بخواهد اتفاقی بیفتد سنگ هم از آسمان بریزد خواهد افتاد این ازدواج هم به نظر میرسید باید انجام بگیرد حتی با این همه دنگ و فنگ . مادر تورج بعد از یکدوره آزمایشات مربوطه به پدر پروانه قوت قلب داد که اونه تنها سرطان ندارد بلکه بعلت فشارهای زیادی که به او آمده دچار افسردگی شدید شده و بی توجهی که در این رابطه کرده این گمان را تقویت کرده بود که قسمتی از معده اش دچار زخمی مشکوک شده که همه ی اینها بعد از دنبال کردن روند بیماری به این جا رسیده بود که هیچ اثری از سرطان در فریده خانم مشاهده نشده همین امر موجب شد که خانواده نسبت به وصلت پروانه و تورج روند تندتری را در پیش گیرند . و نگرانی من و دوست نازنینم بیشتر و بیشتر شد.

این وقایع را که در خانواده افتاده بود پروانه برای من مشروحا میگفت .و حالا با این اوضاعی که پیش آمده بود به ما این هشدار را میداد که باید با مسئله جدی تر مواجه شویم  .گو اینکه در چند روز گذشته داشتیم به این فکر میکردیم که اگر سرطان فریده خانم جدی باشد باید منتظر مسائلی باشیم که پیش خواهد آمد و مطابق با آن فکر کنیم . روی همین اصل مدت کوتاهی بود که خیلی در گیر راه و چاره نبودیم ولی حالا باید سرعتمان را برای پیدا کردن راه چاره تندتر کنیم .ضمنااز آنجا که تاخیر در پیدا کرده راه حل داشت مشکل را لاینحتر میکرد بالاخره من  فکری به خاطرم رسید و این فکر را به پروانه پیشنهاد کردم  من گفتم که بهتر است ماجرای شهروز را به مادرش بگوید ولی ازمشکل اصلی که پیش آمده بود و من آنرا حل کرده بودم دیگر صحبتی نکند به پروانه گفتم تنها کسیکه میتواند این گره کور را باز کند کسی جز مادرش نیست بالاخره یا زنگی زنگ و یا رومی روم .

من به او خاطر نشان کردم که شاید مادرت به تجربه و آشنائی که باخصوصیات خواهرش دارد راهی پیدا کند که ما از آن بی خبریم .حرفهای من را پروانه هم تصدیق کردو ما یکی دو روز روی این فکر با هم حرف زدیم و در آخر پروانه تصمیم گرفت که همین راه را انتخاب کند.من نمیدانم مادر پروانه بعد از شنیدن این ماجرا چه عکس العملی نشان  خواهد داد ولی هرچه بود کار ساز میبود . یا تشخیص میداد که از خیر ازدواج پروانه بگذرد و یا راهی را که هرگز به مخیله من و دخترش راه نداشت پیدا میکرد .

بعدازاینکه تصیممان راگرفتیم پروانه بمن گفت من بامادرم صحبت میکنم ونتیجه را به تو میگویم امیدوارم این معضل من حل شود .

چند روز از پروانه خبر نداشتم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ولی راهی به نظرم نمیرسید . میترسیدم بهر شکلی بخواهم با پروانه تماس بگیرم ندانسته کاری کنم که اوضاع او را بهم بریزم . به قولی سنگ روی دلم گذاشتم و سعی کردم صبر کنم .

از آنجا که زمان همیه و همیشه حلال مشکلات است این بار هم همینطور شده .فریده خانم و مادر پروانه عجله داشتند همین باعث شد که مشکل بهتر از آنچه ما میتوانستیم به دست مادر پروانه حل شود .

                                       فصـــــل چهل و دوم

پروانه برای من تعریف کرد که چطور و با چه دلهره ای موضوع شهروز را به مادرش گفته . میگفت مامانم داشت سکته میکرد و من هم مثل ابر بهار گریه میکردم و قسم میخوردم که شهروز پسر خوبی بوده و قصد ازدواج را داشتیم او میخواست بعد از اینکه کارش برای گرفتن مطب تمام شد حتی قبل از تمام شدن درسش با خانواده اش بیاید . او به خانواده اش تمام ماجرای بین ما را گفته بود و آنها هم کاملا موافق بودند . از آنجا که مادرم به من و حرفهای من ایمان داشت ومرا خوب میشناخت بالاخره مسئله را تا آخر اززیر ربانم کشید. در تمام مدتی که مامانم داشت مرا تخلیه اطلاعاتی میکرد سعی من در این بود که مبادا کلمه ای بگویم که نا خود آگاه مامان پی به درمیان بودن تو در این ماجرا ببرد . میدانستم که او آنقدر زرنگ است که با گفتن کلمه "ف" به فرحزاد میرسد . برای همین  من اصلا حرفی از مسائلی که پیش آمده بود و تو توانستی مشکل را حل کنی نزدم میدانستم این دیگر برای مادرم قابل هضم نبود . و چه بسا که کارمان به ناکجا آباد میرسیدو خدا میدانست که چه برداشتهای غلطی در ذهن مادرم بشود . خدا میداند که تمام ترس من همان اتفاقی بود که تو و من میدانیم . به هرجان کندنی بود توانستم از زیر بار این مشکل تا اینجا در بروم .زمان زیادی طول نکشید که مادرم گفت بگذار حواسم را جمع کنم تو هم به کسی حرفی نزن و حالا من منتظر بقیه تصمیمی هستم که مامانم برام میگیرد. در تمام مدتی که پروانه صحبت میکرد من تمام فکرم این بود که ببینم آخر چه وقت پروانه زبانش به بیراهه میرود و باعث میشود ماجراهای ما از پرده بیرون بیفتد . خوشبختانه وقتی حرفهای پروانه تمام شد دل من هم آرام گرفت . من کسی نبودم که پشتوانه داشته باشم میدانستم اگر پر این داستان دامنم را بگیرد خدا میداند که چه افتضاحی به بار خواهد آمد از فکرش هم پشتم میلرزید . گویا اینجا هم همان دستی که از اول عمرم هوایم راداشت اینجا هم مرا کمک کرد . این را هم بگویم که من میدانستم اگر این ماجرابرملا شود بیشتر از اینکه پای پروانه گیر باشد پای من بیچاره گیر است .و این امری مسلم بود . ولی خدا را صد هزار بار شکر کردم که از این مرحله به سلامت فعلا گذر کردم . ولی نه اینکه آرامشی کامل داشته باشم . زیرا این آتشی بود که فعلا زیر خاکستر پنهان بود نمیدانستم کجا و کی دامنم را میگیرد . دل توی دلم بنود چندین بار خودم را متهم کردم که چرا باید دست به چنین کاراحمقانه ای برسم . شاید به خودم دلخوشی میدادم که برای رهانیدن پروانه دست به این عمل زدم ولی یک طرف دیگر ماجرا این بود که حس میکردم دارم خودم را گول میزنم من پروانه را دست آویزی کردم تا هم توانائیم را بسنجم و هم تجربه ی اولم را بکنم . این افکار  بود که نمیگذاشت آب خوش از گلویم پائین رود . هر لحظه به این اتفاقات بین خودم و پروانه فکر میکردم راستش از زندگی بیزار میشدم . ولی نهایتا چاره ای جز اینکه دندان بر سر جگر بگذارم نداشتم . فقط به این امید بودم که همان دست پنهانی این بار هم از آستین مهر و محبت در آید و مرا یاری دهد.

من نمیدانم مادر پروانه چه کرد و چه راهی را انتخاب کرد .چون بعد از ده پانزده روز که خیلی کم پروانه را دیدم روز آخر که اتفاقا ما برای آخرین ترم آنسال باهم بودم به من خبرداد که مشکل حل شده . نه وقت سئوال بود و نه پروانه و من مایل بودیم در شرایطی که داشتیم راجع به قضیه صحبت کنیم . فقط این را میدانم که دو ماهی طول کشید و پروانه روزی برای خدا حافظی به خانه من آمد .  برایتان گفتم که آخرین بار که در دانشگاه پروانه را دیدم شروع تعطیلات تابستانی بود . بعد از آن پروانه فقط یکی دو بار آنهم در حد یک احوالپرسی به خانه من آمد و در همان لحظات کوتاه به من گفت که در تدارک رفتن به خارج است و خیلی سرش شلوغ است . از حال مادر و خاله اش سئوال کردم که شاید به این وسیله حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده پروانه گفت ناهید بگذار بروم اونور آب حتما مشروحش را برایت میگویم تا الان خودم هم کاملا نمیدانم چه اتفاقی افتاده . و ماجرا از چه قرار بوده مامانم چطور مسئله را حل کرده حتما به موقع که همه چیز را فهمیدم برایت خواهم گفت راستش فقط مادرم به من گفت تو اصلا به روی خودت نیاور فکر کن چنین اتفاقی برایت نیفتاده .

حرفهای پروانه خیال مرا راحت کرد هم از این جهت که مشکل نزدیکترین دوستم حل شده و هم از این جهت که کاریکه من انجام دادم هم به ماجرای بدی کشیده نشد و هم این باعث شد که خودم را قانع کنم که گناهی نکردم و وجدانم از هرجهت آسوده بود تنها اشکالی که داشت این بود که همین احساسات دست مرا برای ادامه کاری که تصمیم داشتم ادامه دهم باز کرد و مجوزی شد برای اینکه هر روز بیشتر و بیشتر  آلوده ی این کار شوم .گاهی با خودم فکر میکنم آن دستی که همیشه مرا حمایت میکرد شاید این بار تشخیص داده که راه را او انتخاب میکند نه من . گویا من مجری چنین راهی بودم . و یا شاید من در آن حال انقدر بزرگ شده بود که خوب را از بد تشخیص دهم . در ذات میدانستم که این عمل خیلی هم با انسانیت جور نیست یا شاید در مواقعی بسیار نادر کار درستی باشد ولی وقتی انسان آلوده کاری شد و چشمش را به روی واقعیات بست و داشتن رفاه بیش از حد تصور دیگر نمیتواند آنطور  که شایسته یک انسان پاک و بی غرض است باشد . من دیگر آن دختر بدبخت روستائی نبودم حالا برای خودم داشتم کسی میشدم . به قول معروف سری توی سرها در آورده بودم . اوضاع زندگیم روز به روز بهتر میشد . به قول استادهایم میگفتند که دست جراحیم بسیار عالیست رشته ای را هم که انتخاب کردم جراحی زنان بود تصمیم داشتم برای تخصص به خارج کشور بروم که آنهم بعلت اینکه آنقدر درآمدم زیاد بود که نیازی به این کار حس نمیکردم .

                                      فصل چهل و سوم

من از عاقبت زندگی پروانه تقریبا بی خبرشدم  البته این به نظر بسیار عادی بود . چند ماهی با هم در ارتباط بودیم منکه مشغول درس خواندن بودم و خیلی سرم شلوغ بود و او هم در تدارک زندگی آینده اش . داستان بین من و پروانه داشت کم کم به فراموشی سپرده میشد نه او رغبتی به یاد آوری آن بود و نه برای من دیگر موردی از درمیان گذاشتنش با پروانه . ضمن اینکه من میدانستم اگر در زندگی دوستم مشکلی اساسی به وجود آید آنقدر به هم نزدیک بودیم که امکان نداشت از من مخفی بماند . احتمالا زندگی پروانه روی غلطلک افتاده بود منهم اصراری به دانستن آن نداشتم . فکر هم میکردم اگر زیاد در این باره کنکاش کنم بجز اینکه نهایتا او خیال کند دارم فضولی میکنم و یا میخواهم با این کار او را به یاد کمکی که کردم بیندازم خیلی  حرف نمیزدم . پروانه بهترین و عزیزترین دوست من بود . آنهم در زمانیکه من واقعا نیاز به این مهربانی داشتم . اما مدار زندگی چنین است که روز ها میگذرد و زمانه عوض میشود . در حقیقت زندگی من با او فرسنگها فاصله داشت . و ما حالا دیگر بزرگ شده بودیم و میتوانستیم این فاصله را درک کنیم . گاهگاهی ذهنم در گیر این مسئله میشد که چطور بی هیچ مشکلی با تورج ازدواج کرده  ولی هرگز نفهمیدم که مادر پروانه چه ترفندی به کار برد .به هر حال از هرنظر که دقت میکردم به این نتیجه میرسیدم که زندگی پروانه مشکل اساسی ندارد و همین باعث دلگرمی من میشد .

کم کم مثل تمام زندگی رابطه ی من با پروانه به انتها رسید . مسیر زندگیم متفاوت بود او به راه خود و من هم به زندگی بدون حضور پروانه عادت کردم . بعد از اینکه پروانه از زندگیم خارج شد بسیار احساس تنهائی میکردم ولی از آنجا که میگویند انسان به هرشرایطی هرچند سخت و دشوار عادت میکند آنهم منکه در همین سن فردی سرد و گرم چشیده شده بودم . اما بقیه راه تا پایان درس دانشگاهم به راحتی و بی درد سر نگذشت . خوب من راهی را دانسته یا نادانسته انتخاب کرده بودم  که می باید در این راه با مشکلاتی سخت دست و پنجه نرم کنم . اما من انسان سخت کوش و نترسی بودم . نیاز انسان را استخوان سخت میکند . هنوز درسم کاملا تمام نشده بود که میشود گفت تقریبا خبره شده بودم و در این مسیر میشود گفت داشتم شناخته شده هم میشدم . راستش این راهها برای ادامه می باید بازار داشته باشد . هرکسی نمیتواند موفق باشد . اما گویا من برای رفتن در این کار پشتیبانی داشتم . دستی غیبی مرا همراهی میکردوگرنه هرچه فکر میکنم این احساس در من قویتر میشود . من بی پناه یکه و تنها کاری را شروع کرده بودم که شاید اگر خودم از کم و کیف آن خبر داشتم هرگز خود را قادر به انجامش نمیدیدم . در دریائی افتاده بودم که بی آنکه شناگر قابلی باشم داشتم با شتاب به پیش میتاختم .

هربار که میخواستم عمل کورتاژ را برای کسی انجام دهم سعی میکردم کاری کنم که بعدا دچار عذاب وجادن نشوم یعنی یکی از اهدافم این بود که قصد اولیه ام کسب درآمد نباشد . برای همین تا زیر و ته ماجرا را در نمی آوردم دست به اینکار نمیزدم . هر بار هم در این مسیر به کسانی بر میخوردم که زندگی آنها دچارمشکلاتی بود که «مرا وادار به چنین عملی میکرد . اکثرا از دادن حق الزحمه من هرچقدر هم که گران بود سر باز نمیزدند . من ناخود آگاه قیمت را بسیار بیشتر از آنکه باید و شاید بالا میگرفتم . یکی از دلایلم این بود که حس میکردم اگر دستمزد را زیاد بگویم شاید منصرف شوند و من حتی وقتی کسانی می آمدند و بهمین علت و یا به عللی دیگر منصرف میشدند من روحا خوشحال میشدم حس میکردم شاید صلاح خداوند بود . ولی وقتی کسی تن به این همه مشکلات میداد تقریبا هیچ احساس بدی نسبت به کاری که میخواستم انجام دهم نداشتم . گاهی در همین راستا به این فکر میکردم که اگر وقت داشتم و حوصله داستان یکی یکی از این مراجعین را مینوشتم شاید کتابی بسیار قابل توجه میشد . گاهگاهی به مسائلی بر میخوردم که برایم بسیا اعجاب آور بود . این را هم بگویم که در همین دوران آنقدر از نظر جامعه شناسی پیشرفت کرده بودم که واقعا برای خود حیرت آور بود . زنانی که پامال بسیاری از هوی و هوسها و یا فشارها وو.... شده بودند . .شاید روزی بتوانم در همین مسئله قلم به دست بگیرم . دومین کسی که بعد از پروانه بمن برای اینکار مراجعه کرد و داستانی قابل نگارش داشت گلناز خانم بود.

                                             فصل چهـــــل و چهـــــــارم

همانطور که قبلا هم گفتم من در یک آپارتمان پنج طبقه زندگی میکردم که دراین ساختمان ده خانواده ساکن بودند این آپارتمان از دو سری ساخت برخورد دار بود یک سری دو خوابه و کوچک مثل آپارتمان من و یک سری تقریبا بزرگ .هرطبقه یک آپارتمان کوچک و یک آپارتمان بزرگ دارشت . گلناز خانم در طبقه چهارم در یکی از آپارتمانهای بزرگ با شوهرش و یک دختر کوچولو که دااشت زندگی میکرد . من اصولا آدم خیلی روابطی نبودم ضمن اینکه اکثر ساعات روز را در دانشگاه و گاها آزمایشگاه  مشغول بودم و بهمین جهت وقتی به خانه میرسیدم  آنقدر خسته بودم که حال و حوصله نداشتم ضمن اینکه اغلب روز را در خارج از خانه بودم و شبها معمولا بجز روزهای تعطیلی که آنهم بیشتر به استراحت و مطالعه سپری میکردم . اما این گلناز خانم بعلت اینکه زنی بسیار گرم و صمیمی بودم توانسته بود با اکثر خانواده های ساکن در این آپارتمان ارتباط داشته باشد او نسبت به تمام ساکنان بیشتر از همه  به نظر میرسید که با من گرم گرفته بود . البته من از تمام گرفتاریهایم گذشته  به دلایلی که شما واقف هستید سعی میکردم با هیچکس گرم نگیرم . تا اولا هرگزکسی به مسائل خصوصی زندگی گذشته من آگاهی پیدا نکند و دوما مجبور نباشم کسانی به زندگی کنونیم وارد شوند . ولی گلناز از نظر سنی خیلی با من تفاوت نداشت زنی تحصیل کرده از خانواده بسیار خوب بود شوهرش مهندس بود و اغلب به سفر خارج از تهران میرفت . گلناز بعلت تنهائی این فرصت را داشت که با همه صمیمی شود شاید هم به این علت بود که چون آقای مهندس نبود او از ترس اینکه مشکلی برایش پیش بیاید خود را با این ارتباطات دل گرم میکرد و یا به قول خودش این چنین به ترسش از تنهائی غلبه میکرد .او در حین  آشنائی با من بدون آنکه سریحا سئوالی از من بکند فهمید بود که من در دانشگاه در رشته زنان درس میخوانم و میدانست که شاگرد بسیار ممتاری هم هستم . من به او و دیگر همسایگان گفته بودم که پدر و مادرم در خارج هستند منهم بعد از اتمام تحصیلاتم به نزد آنها میروم . به گلناز که نزدیکتر بودم گفتم . پدرم مرده مادرم با مردی ازدواج کرده و این زمانی بوده که من در دانشگاه درس میخواندم و تازه قبول شده بودم اما مادرم مجبور بوده که با شوهرش به امریکا برود قرار بر این شده که آنها بروند و منهم پس از پایان تحصیلاتم هم برای گذراندن تخصص و هم زندگی به نزد آنها بروم  . این قصه ها که صد البته به گذشته ی من خیلی بیراه نبود هم همسایگان دور و هم گلناز خانم قابل بود از طرفی  گلناز هم چون به حساب خودش میدید من تنها زندگی میکنم خیلی دلش میخواست زمانی که شوهرش نیست با من باشد ولی من در حقیقت خیلی راغب به این دوستی ونزدیکی نبودم .راستش هنوزآنقدرخبره نشده بودم وازطرفی نه از آن هوش و بصیرت برخوردار بودم که انسانها را بشناسم ( درست عکس مادرم زهره خانم که به قول خودش آنقدرآدم دیده بود که با یک نگاه میتوانست آنچه را که میخواهد از آدمها بشناسد و همین شناخت به او کمک میکرد که عکس العملش چه باشد . منکه اصلا از این موهبت برخوردار نبودم ضمنا هیچکس را نداشتم که پشتگرمی و پناهم باشد . نه خانواده ای و نه دوست و آشنائی . اینها همه دست به دست هم داده بود و از من انسانی محتاط و حواس جمع که بیراه بودم نگویم کسیکه از سایه خودش هم میترسید ساخته بود).

مثل همه همسایگانمان دوستی من و گلناز در حد یک آشنائی . باصطلاح سلام و علیک  بود و بس ولی صد البته که این احساس من بود.اما  او به حساب خودش خیلی به من نزدیک شده بود .شوهر گلناز مردی بسیار متین و شایسته  و قابل احترام بود . من خیلی او را ندیده بودم . آقای مهندس هم درست بر عکس خانمش اصلا خیلی روابطی نبود و به قول قدیمیها سرش تو لاک خود ش بود . گلناز هم هیچوقت از رفتار و روابطش با آقای مهندس احساس دلتنگی و گله گذاری نمیکرد . اصولا میتوان گفت زندگی آرامی داشتند . وحال از زندگی داخلی خانواده پدری گلناز برایتان بگویم .البته همانطور که از دهان خودش شنیدم

پدر گلناز که یک بازاری بود در جوانی با زنی بسیار زیبا که مادر گلناز میشود با کلی مشکلات خانوادگی ازدواج میکند .خانواده پدریش بسیار متدین و سنتی بودند در حالیکه مادرش از یک خانواده ی بسیار متجدد و تحصیکرده به حساب می آمدند . به همین جهت بعد از ازدواج پدر گلناز به لطایف الحیل مادرش را از خانواده دور کرد . آنطور که گلناز تعریف کرد پدرش آنقدر مستبد و کج تند خو بود که همین امر باعث جدائی مادرش از خانواده اش شد . و اما. حاصل ازدواجشان یک پسر به نام کیومرث و یک دختر که همین گلناز باشد میشود . گلناز یکسالش نشده بود که مادرش  به گفته ی اطرافیان بعلت فشارهائی که در خانه تحمل کرده بود در جوانی با یک بیماری صعب العلاج زندگی را به درود میگوید .  پدر گلناز با داشتن دو بچه ی کوچک تنها میماند. پدر گلناز بعلت عشقی که به مادرش داشت و شاید هم بدلیل اینکه مرگ زنش به وجدانش گویا تلنگری زده بود حاضر به ازدواج مجدد نمیشود . او با تمام مشکلاتی که در این راستا داشت  چند سالی از مادرش میخواهد که  نگهداری بچه ها را بعهده بگیرد ولی ازبخت  بد مادرش هم که مریض احوال وناتوان  بود به پسرش میگوید که توان نگهداری این دو بچه را ندارد و به او پیشنهاد ازدواج مجدد میدهد پدرش هم ناچار تن به این کار میدهد پس با پا در میانی مادربزرگ زنی برای پسرش انتخاب میشود  که این زن هم بسیار کم سن بوده صد البته آن زمان گویا اینگونه انتخابها  خیلی هم غیر معمول نبوده این زن که خیلی هم مورد علاقه پدر گلناز نبوده بعد از چند سالی از پدر گلناز صاحب چهار فرزند دو دختر و دو پسر میشود . بعد از به دنیا آمدن آخرین بچه متاسفانه پدر گلناز هم فوت میکند . برادر بزرگ گلناز کیومرث بعد از پدر سکان زندگی را به دست میگیرد در بازار کار پدر را دنبال میکند و از زن پدر و چهار خواهر و برادرش سرپرستی میکند .

زندگی مرفهی را کیومرث برای این خانوده مهیا میکند و گلناز همیشه از داشتن چنین برادری به خود می بالید . از آنجا که خداوند هیچ لقمه ای را نمیگذارد از گلوی بنده هایش بی درد سر پائین برود گلناز هم آرامش خانوادگیش خیلی دوام نمیاورد . تا به آنجا که برای حل مشکلش به من پناه میاورد تمام این داستان را وقتی او برای من تعریف کرد که میخواست من در حل مشکلش که بسیار هم بغرنج بود راهنمائیش کنم

                                      فصل چهل و پنجم

     شروع دومین ، زندگی گلناز

آن روزرا هرگز فراموش نمیکنم . بعضی زمانها آنچنان در زندگی انسان تاثیر اعم از مثبت و یا منفی میگذارند که احتمالا تا لب گور هم از ذهن انسان پاک نمیشود . همه ی ما این تجربه را در زندگی داشته ایم . این روزرا که میخواهم برایتان بگویم درست یکی از همین مواقع است گلناز کنار من نشسته بود او بیشتر اوقات که میامد بدیدنم از مسائل بسیار پیش پا افتاده صحبت میکرد مثل ارتباط همسایگانمان و یا اتفاقات خنده دار و کارهای خانه داری و.... منهم خیلی او را جدی نمیگرفتم صرفا  به این نشستها به چشم یک وقت گذرانی و تنوع در زندگی خالیم نگاه میکردم . معمولا وقتی او میرفت احساس خوبی داشتم . برای همین بودنش را در کنار خودم و زندگی ساده ام یک لذت به حساب میاوردم . ولی آن روز مانند همیشه نبود . گو اینکه اول از همین حرفهای معمولی شروع شد  حرفهائی مثل  مشکلات پیش پا افتاده همسایگانمان . ولی امروز از همان اول معلوم بود که باید شاهد درد و رنجی باشم که گلناز متفاوت تر از همیشه برایم میخواهد بگویدهمیشه شنیدن حرفهای دیگران برایم جالب بود زیرا آنقدر از خانواده خودم دور بودم که لذت باهم بودن حتی با مشکلاتی که پیش می آید در بین خواهران و برادران این احساس را به من میداد که زندگی بجز اینکه من دارم وجود دارد و درد و درنجهائی هم به دنبال آن . گلناز طوری شروع به صحبت کرد که از همیشه متفاوت تر بود وآنهم از این جهت جاذب بود که بدانم چرا اوهنوز ننشسته و با شتاب و اینگونه با آب و.تاب و دقیق دارد از زندگی خانوادگیش مرا مطلع میکند . نمیدانستم که برای بار دوم دارد پایم به ماجرائی باز میشود که شروع رونق گرفتن کسب و کار من است . وقتی گلناز درد دلهای عادیش تمام شد و با اشک ریختن و دست به دامن شدن به من مشکلش را گفت از وحشت داشت قلبم از کار کردن می ایستاد . داشتم به این نتیجه میرسیدم که انسانها چه مشکلاتی در سر راهشان است .مشکلاتی که مغز انسان را متلاشی میکند . میخواهم درست همانگونه که گلناز برایم درد دل کرد برایتان بنگارم . به امید اینکه با گذشت اینهمه سال شاید هیچ گفته ای را ناگفته نگذارم .نمیخواهم با این نوشته ها خودم را تبرئه کنم . شاید در ضمیر نا خود آگاهم میخواهم خودم به داد خودم برسم . بشنویم باهم ادامه درد گلناز را.

گلناز به من گفت . ناهید جان وقتی پدر من با زن پدرم ازدواج کرد برادرم ده سالش بود و من بچه ای هفت ساله بودم زن پدرم را که مادر بزرگم برای پدرم انتخاب کرده بود فقط 12 سال داشت در آنوقت پدر من مردی سی ساله بود خوب خیلی زود ازدواج کرده بود وقتی پدرم به رحمت خدا رفت زن پدرم فقط بیست و پنج سال داشت با چهار بچه ی قدو نیم قد و برادرم بیست و دو سه ساله و من بیست سالم بود که در آن زمان تازه ازدواج کرده بودم وقتی پدرم فوت کرد بدترین زمان زندگیش بود هنوز بچه ها درکی از زندگی نداشتند هیچکدامشان از کودکی عبور نکرده بودند . بیچاره زن پدرم هم سنی نداشت . در این سن سرپرست را از دست دادن درد کمی نبود . در این سن کم چهار بچه مانده بود روی دست این زن جوان . زنی که هیچ ممری نداشت تنها پشت و پناهش برادرم کیومرث بود برای او هم خیلی زود بود سرپرستی از این خانواده و تقریبا  به نظر محال می آمد . زن پدرم زنی بسیار بساز و آرام بود زیبا نبود ولی همین ارامشی که داشت او را برای همه ی ما نه تنها قابل تحمل که ما را بخودش علاقمند هم کرده بود ببخش که سرت را درد میاورم دارم ریز ریز مشکلاتم را برایت تصویر میکنم میخواهم هیچ چیز را نگفته نگذارم غرضی دارم از این حرفها که شاید به نظر زیادی باشد.وقتی پدرم مرد این زن اگر بچه نداشت میتوانست ازدواج کند شاید با داشتن چهار بچه . آن روزها این اتفاقها به نظر خیلی عادی می آمد . و از آن گذشته اگر این بچه ها را به امید برادرم کیومرث و یا به امید خدا هم رها میکردخیلی عجیب به نظر نمیرسید. زیرا زندگی اصولا با امروز خیلی خیلی تفاوت داشت . داشتن بچه های متعدد از پدران و مادران متعدد در اطراف ما بسیار بودند  من خودم شادهدبودم که چندین خانواده پیدا میشد که به همین علتها و دور بودن خانواده ها و ازدواجهای بدون هیچ ضابطه ای باعث میشد که حتی بعد از داشتن بچه ،زن و شوهری متوجه میشدند  که خواهر و برادر هستند . باور کنید اغراق نمیکنم که دیدم به چشم خودم که پدری با داشتن دو بچه معلوم شد که با دختر خودش ازدواج کرده بود . آنقدر از این اتفاقها در اطراف ما آن روزها بود که خیلی هم عجیب به نظر نمیرسید . زن پدر منهم میتوانست به راحتی راهی غیر از اینکه بنشیند و خودش را پای خواهرها و برادرهای پدر مرده  من تلف کنند وجود داشت آخر سنی نداشت ولی بد بختی من از جائی شروع شد که من در آن زمان اردواج کرده بودم و تقریبا از دایره زندگی پدر و مادر دور شده بودم . برادرم پسر بسیار سر به راه و خانواده دوستی بود . تمام هّم و غمّش رو براه کرده زندگی پدری ما بود بچه های پدرم یعنی خواهرها  و برادرهای ناتنی اش را مثل پدری سرپرستی میکرد . همه آنها که در اطراف ما زندگی میکردند و شاهد رفتار برادرم بودند اعم از فامیل و بستگان و همسایگان رفتار برادرم در مورد نگهداری و سرپرستی خانواده زبانزدشان  بود . کیومرث آنچنان مدیریت میکرد که میشود گفت نه تنها جای پدر بلکه بیشتر از او زندگی جامانده از پدرم در رفاه بود ند. خیال منهم آنقدر جمع بود که حدی برآن متصور نیست . اما از آنجا که بعضی اوقات در زندگی انسانها اتفاقهای می افتد که نه تنها قابل تصور نیست بلکه کاملا یک زندگی را زیر و رو میکند . من این ها را که برایت گفتم هیچکدام داستان سرائی نیست . نمیخواهم ترا مجذوب یک اتفاق بکنم و یا زمان با هم بودن را برایت جالب کنم . ناهید جان اگر بگویم که بعد از خودم فقط این داستان را برای تو میگویم و فکر  نمیکنم تا جان در بدن دارم بتوانم این مسئله را برای نزدیکترین کسی که در کنارم هست بازگو کنم بی جا نگفته ام . از روزی که این قصه را شنیدم خواب و خوراکم شده درد و اشک . نمیدانم به که و به کجا پناه ببرم . آخر مگر میشود که انسان اینگونه درد را تحمل کند؟ راستش خیلی فکر کردم که چه کنم نمیدانم الان که برای تو بازگو میکنم تو میتوانی گره ای از کارم باز کنی یا نه . ولی راستش میگویند انسان وقتی ناعلاج میشودو در یک بحران گیر میکند مثل اینست که در دریائی در حال غرق شدن است در این زمان  به هرچه که ببیند چنگ می اندازد شاید خودش هم باور دارد که راه نجاتی در این توسل نیست ولی نا علاج است و ناتوان اصلا فکر انسان در این مواقع کار نمیکند درست بر عکس است این زمان است که باید بتوانیم بهترین راه را انتخاب کنیم . اما نمیشود . منهم اکنون در همین بحران گیر کرده ام در حالیکه در کنارم شوهری دارم که بهترین دوست و همراهم هست ولی نمیتوانم این مشکل را حتی با او در میان بگذارم . خیلی فکر کردم ولی راستش در این زمان به تنها کسیکه میتوانستم پناه ببرم و از او بخواهم تو بودی . خیلی هم دلگرم به اینکه تو بتوانی کمکی در این راستا به من بکنی ندارم ولی به هر حال تو در دانشگاه دوستانی داری . کسانی که بتوانند به من کمک بکنند . درددلهای گلناز آنقدر طولانی شده بود که دیگر داشت حوصله مرا سر میبرد. او آنچنان پشت هم و مثل یک قطار سریع السیر حرف میکرد که به من حتی به سختی فرصت هضم گفتارش را میداد . در این همه مدت نتوانستم برایش یک لیوان آب بیاورم که گلویش تازه شود . او مثل مسلسل حرف میزد گویا نواری را پر کرده بود و رویش ساعتها زحمت کشیده بود که چنین بدون هیچ مکثی حرف میزد . صورتش گاهی آنقدر سرخ میشد که کلمات به سختی از دهانش بیرون میآمد . کاملا میشد لرزش صدایش را که در آن درد و تاعلاجی موج میزد حس کرد . دلم بحالش میسوخت . یکبار که سعی کردم دلداریش دهم هنوز دهانم باز نشده کلمات را قاپید و گفت ناهید جان ببخش که دارم اذیتت میکنم . ولی بگذار هرچه را در این مدت کوتاه در دلم دارم برایت یگویم . تو تا داستان دردم را نفهمی نمیتوانی راه و چاره ای برایش بگوئی . صد البته بعد از فهمیدن هم باز خیلی امیدوار نیستم .

فصل چهل و ششم

سکوتم باعث شد که گلناز کمی آرام بگیرد . نفس تازه کند . با خودم فکر کردم چه دردی؟ چه اتفاقی برای او رخ داده که این چنین تاب و توانش را گرفته دلم به حالش میسوخت . میدیدم که مثل شمع دارد آب میشود . گاهی اشک امانش را میبرید ولی در همان حال هم زبانش بند نمی آمد . تنها کاری که میتوانستم در آن حال بکنم این بود که به او اجازه دهم خودش را از تمام این درد جانکاه کمی برهاند . با اجبار وادارش کردم که یک استکان چای با هم بخوریم و ادامه داستانش را با کمی آرامش برایم تعریف کند.

گلناز بعد از خوردن چای .نفسی تازه کرد و درحالیکه با نگاهش به من به چشم یک منجی مینگریست دلم را به درد آورد .با خودم اندیشیدم  باید دردش از توانش خارج باشد که اینگونه آتش به جانش زده . از اینکه میتوانست با من چنین رنجی را درمیان بگذارد مرا بیشتر مشتاقتر به او میکرد باید دبد او چه دردی دارد که از من بی کس و کار و کم تجربه در زندگی زناشوئی میخواهد کمکش کنم . ولی به نظر خودم تا همین قدر که توانسته بودم دوام بیاورم و درد دلهایش را گوش کنم که  شاید برایش مرهمی باشم . در نهان شاد بودم  . به هرحال هرکس در شرایطی همسان گلناز وقتی اینطور میسوزد از گفتنش  سبک میشود حال اگر توانستم که از جان و دل کمکش میکنم اگر هم نتوانستم باری از روی دوشش با این درد دل کردنها برداشته ام .به هر صورت حد اقل عملی انسانی کرده ام . گوشم به او بود و دلم در تب و تاب . با دل و جان مشتاق این بودم که کاش بتوانم حتی بانداره ی کاهی بارش را سبک کنم  . گلناز چنین به حرفها و درد هایش ادامه داد

ببخش مرا که وقت ترا گرفتم . ناهید جان همانطور که برایت گفتم برادرم کیومرث در آن زمان دراوج بلوغ بود. جوانی بود سر براه که انگار جز به رفاه خانواده و کارش به چیز دیگر فکر نمیکرد . منهم خیلی در کارهایشان دخالت نمیکردم . راستش آنقدر زندگیشان روی مدار بود که نیازی هم نبود . البته گاهی تلنگری به برادرم میزدم که باید به فکر خودش هم باشد نباید آنقدر غرق خدمت به برادر و خواهرهایش بشود که از زندگی خودش وا بماند . هروقت من این موضوع را مطرح میکردم کیومرث یا سرش را به زیر می انداخت و سکوت میکرد و یا با این جمله که وقت بسیار است این کار دیر نمیشود دهان مرا می بست . زمان به کندی و یا تندی میگذشت تا اینکه در این دریای آرام موجی وحشتناک زندگیمان زیر و رو کرد . ما هرسال برای فوت پدرمان سالگرد میگرفتیم . البته هرچه زمان میگذشت این یاد آوری ساده تر میشد . انگار همه به نبودش عادت کرده بودیم . به هرحال همه ی خانواده ها بعد از فوت عزیزشان به این مرحله میرسند . از آنجا که حضور کیومرث آنقدر پررنگ بود نبود پدر خیلی به نظرما نمی آمد . درست سال پنجم فوت پدر را که گرفتیم چند روز نگذشته بود که طوفان شروع شد . در این جا انگار گلوی گلناز گرفت . احساس کردم کلمات نمی خواهند از دهانش خارج شوند . صدایش از حالت عادی خارج شد . من این حال او را بر این مبنا گذاشتم که بزرگی دردش باید واقعا بغرنج باشد . به هر حال باز هم با نگاهی آرام سعی کردم او راکمک کنم که دردش را به زبان بیاورد . او پس از مکثی طولانی با کشید آهی بلند که به نظر من آه نبود و آتشی سوزنده بود شروع به صحبت کرد . بله عزیزم دو سه روزی از سالگر پدر گذشته بود که کیومرث به خانه ام آمد زمانی بود که شوهرم در خانه نبود تنهای تنها بودم . از آمدن برادرم بسیار خوشحال شدم ضمن اینکه برایم بسیار تعجب آور بود چون او هیچوقت اینگونه به سراغ من نمی آمد . احساس کردم باید مورد خاصی باشد . به همین دلیل خودم را برای شنیدن حرفهایش آماده کرده بودم . کیومرث در حالیکه سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد کنارم نشست . بعد از احوالپرسی از آنجا که میدانستم باید مسئله خیلی ساده نباشد و در این موارد او بسیار خجول و سربر اه است و احتمال دارد منتظر است که من شروع به صحبت کنم در حالیکه دستی به پشتش میزدم گفتم خوب چه عجب یاد خواهرت را کردی؟ از اینکارها نکرده بودی . احتمالا میخواهی خبر خوشی به من بدهی . من سراپا آماده شنیدن هستم . این را هم بگویم که من از هیچ کمکی در این راستا دریغ نمیکنم ضمن اینکه میدانم تو پسر بسیار دانا و متعهدی هستی و همیشه در همه ی کارهایت سنجیده عمل میکنی . خوب حالا بی رو دربایستی به من بگو میدانم که تا نیاز نداشته باشی به من فکر نمیکنی و در حالیکه با خنده ام به او قوت قلب میدام چشم به دهانش دوخته بودم . کیومرث با کلی صغرا وکبرا چیدن  شروع به صحبت کرد . خیلی دور زد. از زمین به آسمان میرفت و آز آسمان به زمین . انگار اصلا نمیدانست برای چه به خانه ام آمده است . صورتش مرتبا رنگ به رنگ میشد . گاهی کلمات را گم میکرد . آنقدر در این راه زیاده روی کرد که حوصله ام را سر برد . گفتم کیومرث حالت خوب است ؟ خوب اینهمه حرف زدی ولی من بالاخره نفهمیدم چه میخواهی بگوئی ؟ یک کلمه بگو و مرا از دلواپسی در بیاور. هر گره ای  با فکر واندیشه حل میشود ؟ تو که اهل اینطور حرف زدن نبودی؟ وهمین جا بود که اواول در لفافه ودر نهایت با کلی شاخ و برگ به من فهماند که عاشق شیرین شده است ( شیرین زن پدرم است ) . سرم گیج رفتم احساس کردم بیهوده نبود که اینهمه به در و دیوار میزد . داشتم دیوانه میشدم . انگار روز روز تمام این پنج سال گذشته که پدرم فوت کرده بود از جلوی چشمم رژه میرفتند . درست مثل پرده سینما گویا ناخواسته میخواستم ببینم در این مدت آیا عملی از شیرین و کیومرث سز زده که من ندیده از کنار این مسئله رد شده ام ؟ انگار میخواستم خودم را سرزنش کنم . میخواستم از خودم تقاص بکشم که چرا اینگونه بی تفاوت نسبت به سرنوشت خواهر و برادرهایت بوده ای که حالا باید با این مسئله روبرو شوی . حس میکردم که اگر کمی دقت و دلسوزی کرده بودم حتما نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد . خوب کیومرث حق داشت او جز کارش و خانواده اش سرگرمی دیگری نداشت . نزدیکی آنها به هم بی شک این دلبستگی را به وجود می آورد . من مقصر بودم و حالا میخواستم جبران بکنم . حالا که دیگر ممکن است خیلی دیر شده باشد .خدا میداند در چند ثانیه صدها چرا و چرا مغزم را پر کرده بود واقعا. نمیدانستم چه کنم . دست و پایم را گم کرده بودم راستش من در خیال خودم فکر کردم او از اینکه به نزد من آمده شاید دختری را زیر نظر دارد و به هر شکل دخترک مناسب پسند ما نیست و برای همین اینگونه آمده تا مرا راضی کنم . برای همین خودم را آماده کرده بودم که به هر حال به او دلگرمی بدهم و اگر از نظر من ایرادی دارد با دلسوزی و تجربه ای که دارم او را راهنمائی کنم . هرگز به مخیله ام هم خطور نمیکرد که او .....وای ناهید جان چه بگویم که چه حالی داشتم . زبانم بند آمده بود گویا کلمات را گم کرده بودم . لحظه ای به چشمانش خیره شدم . دیگر او آن کیومرث پاک و معصوم نبود . نمیدانم چگونه او را برایت تعریف کنم . مدتی سکوت بین ما حکمفرما شد . خودش هم انگار برای چنین صحنه ای آمادگی داشت . پس از اینکه کمی خودم را جمع و جور کردم  . گفتم تو چون زن نداری به این هوس افتاده ای بهتر است دستی برایت بالا کنم ضمنا سعی کن شیطان را لعنت کنی واگر خیلی میترسی بیا یک خانه جدا برای شیرین و بچه ها بگیر و خودت هم زن بگیر و خلاص. و برای اینکه رفتارم با او طوری باشد که اگر مورد دیگری هست با من در میان بگذارد گفتم . ببین عزیزم  خودت را سرزنش نکن . من پشت تو هستم .از اینکه مرا امین خودت کردی یکدنیا ممنونم ولی از تو خواهش میکنم با هیچکس در این مورد حرفی نزن . فقط سعی کن هرچه زودتر از او دورباشی.کیومرث گفت باشه گلناز من سعی میکنم این مسئله را با کمک تو حل کنم از تو هم خواهش میکنم که این درد دل را پیش خودت نگهدار . . رفتن او زندگی روحی مرا دچار اختلال کرد . داشتم دیوانه میشدم . تنها راهی که به نظرم رسید این بود که هرچه زودتر به هر وسیله ای که شده در کمترین زمان برای او دختر مناسبی پیدا کنم تا قبل از اینکه کار به جای باریکی برسد این مشکل را حل کنم .

                                               فصل چهل و هفتم

کیومرث نظر مرا پسندید . من در حقیقت از اینکه به این آسانی کیومرث با من موافقت کرده را تا حدودی تعجب کردم چون چندین بار در مقاطع مختلف من و یا اطرافیان چنین پیشنهادی را به او کرده بودیم همیشه یا با بی تفاوتی و یا با رد کردن موجه شده بودیم این بار کیومرث به راحتی به من جواب مثبت داد . حالا مانده بودم که چطور و از کجا یک دختر مناسب حال و وضعی که کیومرث داشت دختر انتخاب کنم . بهترین راه این بود که با شیرین این مسئله را حل کنم چون به هرحال او درزندگی برادرم از من موثرتر بود و دراصل او بود که باید با ایندختر کنار میدامد میدانستم که شیرین حرف آخر را درزندگی با برادرم میزند و احساس کردم اگر من انتخابی بکنم و او نپذیرد ممکن نیست بتوانم کاری کنم و از طرف دیگر شیرین را آنگونه شناخته بودم که اگر نخواهد شاه را هم از اسب پیاده میکند . پس صلاح هم در این بود که با پادرمیانی او و حتی با انتخاب او این همسر را برای کیومرث پیدا کنم . اگر شیرین موافق باشد مطمئن بودم که این ازدواج سر میگیرد . ضمن اینکه تنها هدف من این بود که زندگی آنها با آمدن این دختر سرو سامان بهتری میگیرد و به نظر میرسد که مهره ها همه در جای خود قرار میگیرند . و اما چه غلط میپنداشتم . خدا نکند که دنیا با آدم سر ناسازگاری داشته باشد که اگر تمام هم و غّم خودت را هم بگذاری بار اوست که برنده میشود .

مدتی نگذشت که شیرین این پیغام را به من داد که دختر مورد نظر را پیدا کرده . منهم بسیار خوشحال شدم و روزی را برای دیدن این دختر و خانواده اش تعیین کردیم . ناهید جان خدا میداند که چه فکرهائی برای عروسی کیومرث کرده بودم میخواستم خستگی اینمدت که از خانواده و خواهر و برادرهایش سرپرستی کرده را در این بزم جبران کنم . سرازپا نشناخته همراه شیرین به دیدن این دختر رفتیم. دختری از خانواده ای بسیار بسیار فقیر . پدری بیکار و افیونی مادری که با کار کردن در خانه ها (گویا چندین بار هم برای کار به منرل شیرین آمده بود و شیرین خوب او را و اوضاع زندگیش را میدانست) امرار معاش میکرد . چهاردختر و یک پسر کوچک داشت آنقدر حقیرانه و سطح پائین از هر نظر بودند که گفتن ندارد . دختر منتخب شیرین بزرگترین دختر این خانواده بود حدود سنی هجده سال با صورتی آفتاب سوخته و نازیبا لباسی که به تن لاغرش زار میزد چشمانی بی روح و معصوم . خلاصه نمیدانم چگونه باید حال و روزی را که به این خانواده دیدم برایت شرح دهم . بچه ها هرکدام با شکل و شمایلی مثل هایده که همان عروس انتخابی باشد در گوشه کنار اتاق نشسته بودند و پسر کوچ هم در دامان مادرش پدرش را آنروز ندیدیم .گویا صلاح دیده بودند و یا با دستور شیرین به این مجلس نیاورده بودند . من داشتم از تعجب شاخ در میاوردم ولی گویا کیومرث اصلا و ابدا تعجبی نکرده بود و این برای من غیر قابل قبول بود . برادری که من میشناختم این نبود . او همیشه در زندگیش سعی کرده بود که برای شیرین و بچه ها بهترینها را تهیه کند چنانکه با خانواده هایی که با من ارتباط دارند هیچ کمبودی نداشته باشند حالا با اینها میخواهد چه کند؟ گویا او از نگاه من متوجه شده بود چون آهسته درگوشم گفت . خواهش میکنم دخالت نکن. منهمم جواب دادم اگر اینطور است پس دیگر چرا مرا دعوت به این نشست کردید خوب هرکاری که میخواستید میکردید . کیومرث گفت . بعدا برایت توضیح میدهیم . با این تلنگری که به من زده شد بهتر دیدم سکوت کنم . نشستن ما حدود یکساعت بیشتر طول نکشید. آنهمه همه اش با سکوت . صد البته از برخورد آنها من متوجه شدم که همه ی ساخت و پاختها شده بود و این مجلس فقط برای این بود که دهان مرا ببندند . خدا حافظی سرد من  کاملا به نظر میرسید که همه را متوجه این مخالفت من کرده بود . به هرحال تنها حرفی که بعد از این مهمانی سرهم بندی شده بین من و برادرم و شیرین رد و بدل شد این بد که گفتم بریدید و دوختید . مرا هم احمق فرض کردید. این بود همه ی آن  تلاش و پرس و جوبرای پیدا کردن همسر اینکه پرس و جو نمیخواست دم دستتان بود.  . ولی نهایتا چه میشد کرد . سبوئی بود شکسته و آبی که ریخته آخرش هم شیرین گفت والا من تقصیری ندارم خود برادرت هایده را دیده بود و انتخاب کرده بود . مرا او وادار به این کار کرده. وقتی شیرین این حرف را زد من به صورت کیومرث نگاه کردم . صورت و حال او به من این را نشان داد که گویا شیرین خوب پخته و آماده کرده بود . پس بهتر دیدم خودم را از این ماجرا بیرون بکشم .

وقتی به خانه آمدم در جواب همسرم ه بسیار مشتاق بود که ببیند ما چه دسته گلی را برای برادر بسیار عزیز و مهربانم انتخاب کردیم گفتم خواهش میکنم از من نپرس دور نیست که خودت همه چیز را از نزدیک میبین . الان من هرچه بگویم ممکن است سوء نظر تلقی شودو. فقط اینرا بگویم که دلم خون است .وبس

 عروسی با هر وضعی که بود سر گرفت . چه حرفها و حدیثهائی دیدیم و شنیدیم بماند. تو خودت میتوانی همه را مجسم کنی. ما هم برای خوشبختی این خانواده لب بستیم و خود را به کری و کوری زدیم . ضمن اینکه عقل میگفت باید صبور بود شاید ما خیلی هم درست نمیگوئیم و حق بجانبمان نیست . اگر این دختر بتواند در زندگی برادرم موثر باشد و برای او همسری خوب و ایده آل باشد آنوقت من متهم به پیش داوری میشویم پس بهتر از به زمان باور داشته باشیم ببنیم چه پیش میاید .

 هایده دختر خوبی بود بسیار ساکت و صبور . که بعد از مدتی من به این نتیجه رسیدم که برای برادرم کیس بسیار خوبی هست . مثل آب روشن و روان بود از زندگی پدریش کم کم دوری گرفت . و به تدریج از نظر ظاهر و رفتار و نشست و برخاست مثل خانواده ما شد . کم کم در دلم احساس خوبی نسبت به او داشتم به همه ی ما احترام یگذاشت از برادرم و شیرین فرمانبرداری میکرد . آرام بود و سر به زیر بسیارموخوذ به حیا . حضور او باعث شده بود که من بیشتر احساس آرامش میکردم . تا اینکه

فصل چهل و هشتم                                        

 راستش کم کم دلهره و ترسی که نمیدانم سرچشمه اش از کجا بود گاهگاهی گریبانم را میگرفت. ناخود آگاه نگران بودم . به نظرم خیلی اوضاع آنطور که از برون به نظر میرسید آرام نبود . خیلی سعی میکردم که در ارتباطی که با آنها داشتم یک یکشان را زیر نظر بگیرم برادرم و زنش و شیرین را و حتی تک تک بچه ها را هرچه بیشتر سعی میکردم کمتر درک میکردم . هیچکس را نداشتم که در این برهه از زمان کمکی باشد .با خودم فکر کردم که به اشکال مختلف سعی کنم از یک یکشان حرف بکشم مثلا به کنایه حرفهائی مزدم که اگر هایده و یا شیرین و یا برادرم حرفی زدند خوب دقت کنم شاید این دلهره را باعث و سببی باشد . اما هرچه کردم نتوانستم هیچ گره ای را باز کنم  . در این افکار بودم که به خودم گفتم شاید زندگی برادرم و شیرین نباید اینهمه به هم نزدیک باشد خوب هایده دختر خوب و بی سرو صدا و همراهی هست شاید رویش نمیشود حرفهای دلش را با من بزند . شاید من از اینهمه صمیمی بودن برادرم و شیرین دلم دارد اینطور شور میزند . گاهی که دقت میکردم این حس را کاملا در خودم درک میکردم که رفتار برادرم با شیرین بهتر نزدیکتر و مهربانانه تر از فتارش با هایده است . گاهی حتی حس میکردم که وقتی با هایده حرف میزند سعی در این دارد که را ناراحت نکند هرگز ندیدم که مثل روابط معمول بین زن و شوهر رابطه ی او با هایده باشد . خوب معلوم است انسان وقتی در مسئله ای غرق میشود شاید زمانی بیشتر طول بکشد ولی بالاخره هرچه باشد میشود در آن سرنخی پیدا کرد من فکر کردم اگر زندگی آنها از هم جدا شود شاید بشود به این نگرانی که مثل خوره دارد مرا از پا می اندازد پایان بدهم .از این جهت سعی کردم به لطایف الحیل و از راههای مختلف با زبان و یا در لفافه حرف زدن مقصدم را به آنها حالی کنم .تا اینکه وقتی از هر دری رفتم و سرم به سنگ خورد بهتر دیدم که این مسئله را رو باز و در خفا با برادم در میان بگذارم .کیومرث را یکبار به خانه ام به بهانه ای کشاندم و آهسته آهسته به گوشش خواندم که بهتر است از شیرین و بچه ها جدا شود . ضمن اینکه میدانستم از آنچنان درآمدی برخوردار است که بتواند به راحتی هر دو خانواده را بچرخاند . ولی کیومرث حرفهایم را انگار نمی شنید . کمی سرش را نکان داد و آخر گفت باشد در این مورد فکر میکنم . و چند بار دیگر هم حتی باکمک گرفتن از شوهرم به گوشش خواندم .

ولی هرچه سعی کردم که از شیرین و بچه ها جدایش کنم نشد که نشد اینرا هم بگویم که در تمام این مدت  از شیرین هم غافل نبودم به  او هم پیشنهاد کردم که بهتر است او زندگی مستقلتری را با بچه هایش داشته باشد . اما کلمه ای از دهان شیرین نشنیدم که میل به جدا شدن از کیومرث را داشته باشد . وقتی خیلی در فشار قرارش میدادم که نظرش را بگوید میگفت بچه ها برادرشان را دوست دارند وقتی کیومرث سایه اش بالای سر اینها باشد منهم خیالم راحتر است . ضمن اینکه من هایده را خیلی دوست دارم . نگاه کن از زمانی که به این خانه آمده چقدر متفاوت تر از قبل شده من راه و رسم شوهر داری را نشانش میدهم به او حالی میکنم که کیومرث را چوگونه جمع و جور کندو آخر او دختر بسیار بی دست و پا و ساده ای است خوب زندگی هزار راه و بیراه دارد میترسم اگر آنها را تنها بگذارم بعدا پشیمان شوم من نمیخواهم کیومرث در زندگیش به هیچ مشکلی بر بخورد باور کن بیشتر از آنکه هایده به او برسد من یا خودم میرسم و یا اورا وادار میکنم . از طرفی میدانم کیومرث هم خیلی به بچه ها وابسته است فکر نمیکنم که خودش هم راضی باشد . و در این راستا آنقدر حرف میزد که راستش مرا هم قانع میکرد . ولی باز مدت کوتاهی که از این جلسات میگذشت با انگار یکی از ته دل من فریاد میزد که باید حواسم را جمع کنم . اگر آنروز تو از من میپرسیدی که اینهمه نگرانی از چه نظر است نمیتوانستم برایت بگویم وای که وقتی بخواهد یک مصیبتی به سر انسان بیاید هرچه هم دقت کنی باز نتیجه ای ندارد . منهم در چنین چمبره ای گیر کرده بودم . گاهی وقتی به خانه آنها میرفتم به چشمم میدیدم که آنقدرشیرین  به برادرم مهربانی میکرد که من فکر میکردم باحضور او کیومرث اصلا نیازی به زن گرفتن نداشته . یکبار اوایل ازدواج کیومرث درست به خاطر دارم وقتی به شیرین پیشنهاد کرده بودم  که حالا دیگه تو راحتی میتوانی زندگی مستقلی بکنی اگر بخواهی به کیومرث هم میگویم که زندگی جدا و مرفهی برای تو و بچه ها  درست کند او گفت من از کیومرث جدا نمیشوم چون کجا بروم با چها ر بچه ی بی سرپرست؟ خوب کنار ما زن کیومرث هم باشد . این را هم بگویم که خانه برادرم آنقدر بزرگ هست که مشکلی با حضور زن کیومرث از نظر جا ندارند . از همان خانه های قدیمی که منهم در آن خانه بزرگ شده بودم در یک نظر که نگاه میکردی شیرین پر بیراه نمی گفت شیرین از جهت مادی هم خیلی به کیومرث راه نشان میداد و تقریبا خودر ادر موفقیت کاری کیومرث شریک میدید . میگفت با جداشدن ما اولا بچه ها از زیر قید توجه کیومرث بیرون می آیند . منهم نمیتوانم مثل برادرشان  کنترلشان بکنم از طرف دیگر کیومرث باید دو تا خانه را خرج بده همه کنار هم باشیم از همه جهت بهتر است هم رفاه و هم امنیت . زن کیومرث هایده هم به هر تصمیمی که شیرین و کیومرث میگرفتند راضی بود .اصولا هایده زن بسیار آرام و خوبی بود و زندگی کیومرث برایش یک زندگی ایده آل به حساب می آمد در این ازدواج شیرین نقش بسیار موثری داشت واین شیرین بود که هایده را برای کیومرث انتخاب کرده بود . ازدواج کیومرث و هایده آنچنان  به سرعت انجام شد ه بود که آن روزها من این را به پای خوش شانسی خودمان میگذاشتم چون از همه مهمتر این بود که  خیالم تقریبا از طرف کیومرث  و زندگی آینده اش کاملا جمع گشت . غافل از اینکه بد سرنوشتی در انتظار خانواده ما بود .

هایده به قول قدیمیها طولی نکشید که دامنش سبز شد  ودخترش را به دنیا آورد .حالا داشت نگرانیهای من که مثل کورکی به دلم سنگینی میکرد دهان باز میکرد . و آهسته آهسته متوجه میشدم که انگار بی جهت نبود که دلم شور زندگی برادرم را میزد . راست گفتند که از روزنه ای دشتی پیداست . شاید ضمیر ناخود آگاه من چیزی را میدید ولی من متوجه نمیشدم . بعد از مدتی که گذشت و پرینا بزرکتر و شیرین شد تازه داشت معمائی که مدتها بود مرا آزار میداد اولین کلماتش پیدا میشد.

 فصل چهل و نهم

از زمانی که پریناز به دنیا آمد من گاهگاهی از دهان هایده گله مندیش را می شنیدم او میگفت کیومرث آنقدر که به شیرین توجه دارد و به بچه های او به من و پریناز توجه نمیکند . و از حرفهای هایده من قلبم فشرده میشد . چون سابقه ای از احساس کیومرث به شیرین را داشتم ولی به خودم نهیب میزدم که دارم اشتباه میکنم . بنا به دین و مذهب هم باشد شیرین به کیومرث محرم است و به هایده هم همیشه میگفتم خوب این عادیست که شوهرت به شیرین توجه کند او زن پدرش و مادرِ خواهر و برادرهایش است قبل از اینکه تو به خانه اش بیائی او خانم خانه اش بوده . به او دین دارد نمیتواند بی تفاوت باشد تو یک بچه داری شیرین چهار تا . ولی کم کم من به این فکر افتادم که باید خودم را جای زن برادرم بگذارم میدانستم که زنها در این مورد خاص شاخکهایشان بسیار قوی است حتی زنهائی که از نظر فرهنگی میشود گفت خیلی متوجه اطرافشان نیستند نسبت به این حال شوهرشان بسیار تیزند . این افکار باعث میشد که من بیشتر توجه داشته باشم و خودم را گول نزنم . ضمن اینکه حرفهای او خیلی هم بیراه نبود این کارها و توجهات کیومرث و رفتارهای شیرین به نظر منهم با آنکه میخواستم فکرم را خراب نکنم به نظر عادی نمی آمدو ناخود آگاه ترسی ناخواسته گاهگاهی دلم رامی لرزاند. هایده با همان احساسی که زنها نسبت به شوهرشان دارند فهمیده بود که ارتباط او احساسی که بین شیرین وکیومرث است فراتر ازتوجه یک پسربه مادر است . بیشتر اوقات وقتی هایده برایم درد دل میکرد  من با دلایلی که می آوردم میخواستم این آتش را خاموش نگه دارم . در پایان هربار گله مندی هایده من متوجه میشدم که او قانع نشده صد البته حرفهای من بیشتر در راستای منحرف کردن ذهن او بود . شاید به دلیل اینکه خودم هم در این مورد حسابی کم آورده بودم احتمالا حرفهایم به دل او نمی نشست . با تمام سعی و کوشش من انگار قطره آبی هم نمیتوانستم بر روی دل آتش گرفته زن برادرم بریزم . اما او در تمام اوقاتی که کنار من بود خودش هم از لاعلاجی میخواست مرا قبول کند  ولی بیچاره چه میتوانست بکند ؟.تمام درها به رویش بسته بود چون اگر مفری بود مطمئنا من اولین کسی بودم که میتوانستم این گره را باز کنم .

حرفهای گلناز از طرح زندگی داخلی پدرش برای من بی جهت نبود . آن روز از قضا شوهرش صبح برای ماموریتی به شهرستان رفته بود و مثل همیشه سفرش سه تا چهار روز به طول می انجامید منهم که نه شوهر داشتم و نه بچه . این بود که هردو ماتفریبا فارغ از هرگونه گرفتاری  بودیم .در مدت زمانی که او حرف میزد گو اینکه اگر بطور معمول بود وقت زیادی از زمان مرا میگرفت و تقریبا میشد گفت بیشتر حرفهایش تکرار مکررات بود ولی من درست درک کرده بودم که او حال عادی نداشت. در این مدت فقط به خوردن لیوانهای آب تمدید قوا میکرد چندین بار از او خواستم که کمی به خودش استراحت بدهد . ولی او کوه آتشی بود که انگار هرچه میگوید بجای اینکه کمی از شعله های دلش خاموش شود بیشتر آتش درونش ظاهر میشد . خلاصه آنکه من به حکم ادب و دلسوزی تمام مدت او را تحمل کردم . ضمن اینکه میخواستم بدانم چنین کلاف سردرگمی چگونه باز میشود . و در نهایت مقصود گلناز از مطرح کردن این مسائل خصوصی خانوادگی برای من چیست . آیا از من راه چاره ای میخواهد و یا از دست من کاری برای او بر می آید یا مقصد دیگری دارد . و در نهایت به نقطه ای رسیدیم که گره کور این درددلها برای من باز شد.

تمام این داستان را گلناز وقتی به من گفت که میخواست مرا در مسیری که کمک میخواهد راهنمایش باشم . من بعد از شنیدن حرفهایش گفتم . خوب حالا چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ گلناز گفت اتفاق نیفتاده . آتش به زندگیم افتاده  . بلائی خانمانسوز که من مانده ام چه باید بکنم ؟ از این حرف گلناز آنچنان یکه خوردم که گویا او از چهره ام خواند . یعنی چه؟ به یاد این ضرب المثل افتادم که وقتی چوب را بلند کنی گربه دزده خودش متوجه میشود . منکه در مسیری غلط افتاده بودم و سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم با این حرف گلنازچنان شوری به دلم افتادکه رنگ رخساره ام خبرازسّرِضمیرم داد. چشمم به دهان اوودلم به هزار راه . بالاخره ادامه داد

ناهید جان دو سه روز پیش کیومرث آمد به خانه ام بعد از کلی حرف زدن با گریه و التماس به من گفت میخواهم رازی را بگویم که هیچکس نه بچه ها و حتی نه هایده هیچکس نمی داند .دارم دیوانه میشوم . شب و روز ندارم . راستش مانده ام که چه کنم باورت میشود دلم میخواهد بی آنکه کسی متوجه شود از بچه ام و همه ی خانواده دل بکنم و بروم گورم را گم کنم . خاکی برسرم ریخته که مرگ برایم عروسیست . خیلی فکر کردم ببخش که من همیشه دردهایم را برای او میاورم . هرچه فکر کردم دیدم جز تو کسی را ندارم نمیدانم وقتی دردم را بگویم توچه میکنی . بخدا اگر تف به رویم بیندازی حق داری . یک عمر با آبرو و حیثیت زندگی کردم بار چنین بزرگی را برداشتم از هیچ گذشتی در مورد یادگارهای پدرم فرو گذاری نکردم . تو خودت شاهد هستی که چه کردم . کاری کردم که برادر و خواهر هایم رنج بی پدری را نفهمند .گفتن این حرفهای برای تو تازگی ندارد تو شاهد بودی . یادت هست گاهی میکفتی کیومرث کمی به فکر خودت باش. بالاخره تو هم زندگی میخواهی ؟ من حتی از زندگی خودم هم گذشته بودم . گو اینکه تو در حق من مادری کردی . ولی گلناز دارم دیوانه میشوم . هرچه زمان میگذشت انگار حرفهای برادم تمامی نداشت متوجه شدم که میخواهد چیزی بگوید که یا خجالت میکشد و یا توان گفتنش را ندارد سکوت کردم تا او تمام هیجاناتش را با حرف زدن پایان دهد ولی او فقط میگفت و میگفت. دیگر صبرم تمام شد . با تشدد به او. گفتم جان به لب شدم بگو چه شده ؟  حرفی که زد آتش به زندگیم و هستیم و وجودم زد . حرفی که زد باعث شد دنیا پیش چشمم تاریک شد . اگرمیگفتند دنیا به پایان رسیده باورم میشد . و اگر هزار درد بیدرمان به یکباره به سرم میریخت باورش برایم اسانتر بود . میدانی ناهید جان چه گفت؟ و در حالیکه مثل باران اشک میریخت و تنش بشدت میلرزید گفت. کیومرث عنوان کرد که  شیرین حامله است . این حرف گلناز آنچنان برای من سنگین بود که انگار پتکی چند تنی را به سر من زدند بی آختیار گفتم . چی؟ گلناز یعنی شیرین از کی حامله است ؟ نکند از کیومرث ؟ یعنی شیرین از برادرت؟ گلناز در اینوقت اشکهائی را که مدتی در چشممش نگه داشته بود مثل باران بصورتش ریخت و گفت آره ناهید . دارم دیوانه میشوم . گلناز چشمان از اشک سرخ شده اش را به من دخت و گفت وقتی کیومرث این حرف را زد دو دستی زدم توی سرم . بخدا داشتم سکته میکردم خود کیومرث هم مثل ابر بهار گریه میکرد به من گفت گلناز میخواهم خودم را سر به نیست کنم . شیرین گفته میخواهد خودش را بکشد . چه کنم ؟ دو شبانه روز است خواب و خوراک ندارم .وقتی شنیدم آنچنان سرم را به دیوار کوبیدم که داشت مغزم بیرون میامد .به نظر تو مرگ برای من در این لحظه بهترین راه حل نیست ؟ و گلناز ادامه داد

                                        فصل پنجاهم

 ناهید جان خودت مجسم کن که من چه حالی داشتم . مسخ شده بودم . انگار تمام تنم فلج شده بود . مگر میشود؟ چطور ممکن است . یعنی چه مدت است از وقتی پدرم رفته این دو با هم اینگونه رابطه داشته اند ..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هر چه فکر کردم فکرم به جائی نرسید .  هر چه بگویم امکان ندارد که حال آن لحظه ام را برایت بیان کنم . احساس میکردم درهای جهنم به روی خودم و تمام خانواده ام باز شده . یعنی چه ؟ پدر من اگر از شیرین بچه ای نداشت مشکلی از نظر دین و مذهب پیش نمی آمد البته خیلی هم این اتفاق عادی و پیش پا افتاده نبود ولی به هر حال جوابی به سئوالهای اطرافیان میشد پیدا کرد ولی پدر من سه بچه از این زن داشت شیرین از محارم کیومرث بود خدا میداند که به مخیله ام هم خطور نمیکرد که این اتفاق ممکن است روزی گریبان گیرمان بشود آخر ناهید جان شیرین  زن نماز خوانی بود مراسم مذهبی را هم میدانست و هم عمل میکرد وقتی همه ی این خاطرات در ذهنم گشت میزد آتش به جانم می افتاد . مرگ برایم آسانتر از این خبر بود . دلم به درد آمده بود به ساده لوحی خودم نفرین میکردم چگونه با آنهمه اشاراتی که به چشم من معقول نبود مرا به این فکر نینداخته بود که این ماجرا را حدس بزنم . زن نگرفتن کیومرث و سنگهائی که او و شیرین بی جهت می انداختند مرا هوشیار نکرده بود . چرا این دختر که اصلا شایسته برادرم نبود را هم خودش و هم سوسن به راحتی قبول کردند بعضی اوقات خودم را گول میزدم که خوب میخواهند مویز به دم انتخاب کنند دختر که نه زیبائی دارد و نه هیچ بهره ای از هوش و ذکاوت در او به چشم نمیخورد از خانواده ای بسیار پائین . همه ی اینها را گاهی ناخود آگاه جمع بندی میکردم ولی از آنجا که هرگر و هرگز فکرم نمیتوانست به این سو برود که ممکن است زیر کاسهه این دو نفر نیم کاسه ای باشد نرسید . آخر تو خودت را جای من بگذار.. به هر حال به قولی سبوئی بود شکسته و مساستی که بر زمین ریخنته . میبایست اکنون به فکر چاره بود. ولی کو چاره ؟ از چه جائی میتوانستم کمک بگیرم . اصلا میشد این مسئله را عنوان کنم ؟ و بعد چاره بخواهم ؟ سرت را درد میاورم ولی بخوا آخر از درد و رنج پر شده ام که اگر منعم نکنی ساعتها میتوانم از دردی که درلم انباشته شده برایت حرف بزنم .

در اینوقت دستم را به روی شانه اش گذاشتم و گفتم گلناز جان به هرحال این اتفاق افتاده از قدیم گفته اند فقط مرگ راه و چاره ندارد . درست است دردت را حس میکنم .میدانم چه میکشی سنگین است و شرم آور ولی خود باید حالا به فکر چاره باشی . صد البته که دیگر جائی برای فکر کردن نیست هرلحظه این زمان  بسیار ارزشمند است . و بعد با دلگرمی دادن به او سعی کردم آرامش را برایش مهیا کنم . و بگذارم کمی به خودش بیاید . با یک پذیرائی کوچک هم باعث شدم کمی نیروی رفته اش را باز گردانم .

زمان میگذشت و من همچنان در این فکر بودم که نهایتا گلناز با افشا کردن این موضوع برای منی که خیلی هم با او نزدیک نبودم چه مقصدی دارد . این خیال من مدتی به طول نیانجامید . گلناز دو باره شروع به حرف زدن کرد این بار کمی آرامتر بود . دهان گلناز که باز شد تازه دلهره و دلواپسی من شروع شد او گفت. ناهید جان وقتی انسان به معضل بر میخورد به نظرم تمام راهها به یادش می افتد . درست مثل کسیکه در دریائی دارد غرق میشود و به هر چیز که در دسترسش باشد چنگ می آندازد منهم در چنین حال و هوائی بودم که به خاطر آوردم  تو در دانشگاه رشته ی زنان را میخوانی گفتم بهتر است با تو مشورت کنم . اگر کسی حاضر شود این مشکل را حل کند بخدا حاضرم جانم را فدایش کنم .پیش خودم فکر کردم شاید تو با ارتباطاتی که داری در دانشگاه کسی را بشناسی که بتواند این مشکل مرا حل کند  از پول دادن هیچ ابائی ندارم هرچقدر باشد به بی آبروئی و این نطفه ی حرام ارزش دارد . میدانی که از نظر اقتصادی هم خودم و هم کیومرث اوضاع خوبی داریم . بخدا من تنها به خودم فکر نمیکنم در این لحظه زندگی برادرم و همه همه در خطر است . چشمم را که می بندم دنیا برایم سیاه میشود فکر آینده خواهر و برادرهای بی گناهم . خودم به درک .لی این بچه های معصوم چه گناهی دارند . وای جواب شوهرم و فامیلهایش . بخدا اگر بگم دلم میخواست همان زمان این خبر را شنیدم آرزو داشتم دهان زمین باز کند و مرا ببلعد . باور نمیکنی. ولی مگر انسان هر کاری که دلش بخواهد در قدرتش است انجام دهد ؟ آخر. این آبروریزی ساده نیست ستون سه تا زندگی دارد از هم میپاشد اگر یک مو از سر شیرین و یا کیومرث کم شود چهار بچه از یکطرف و یک زن و بچه از طرف دیگر و زندگی من بخت هم که دیگر گفتن ندارد . تو میدانی خانواده شوهر من چقدر مذهبی و آبرو دار هستند آنوقت مگر من میتوانم سرم را بالا بگیرم . باید بروم و بمیرم .

در این وقت احساس کردم هرچه سعی کرده بودم که گلناز را کمی آرام کنم نقش بر آب شده بود . انگار درد و رنجش تمامی نداشت گو اینکه منهم دردش را به خوبی حس میکردم خودم در خانواده ای صد درجه بدتر از او بزرگ شده بودم . فکر اینکه اگر این اتفاق درزندگی خودم می آفتاد چه به روز همه می آمد تنم را میلرزاند . درد کوچکی نبود . گلناز اگر خون هم گریه میکرد من به او حق میدادم . ولی خوب چه میشد کرد ؟

گریه های گلناز دلم را سوزاند . در حالیکه بلند شدم تا به بهانه اوردن  کمی میوه  به او آرامشی نسبی بدهم  گفتم  گلناز جان خدا درد را میدهد درمانش را ما باید پیدا کنیم این رسم طبیعت است . خدا خودش میداند که چه بلاهائی به سر بشر می آورد بخدا من بدتر از این درد ترا هم تجربه کرده ام  ولی نهایتا بهترین مسکن در این زمان  توکل کردن به خداست اگر او بخواهد مشکلی نیست که آسان نشود . بالاخره تو اولین کسی نیستی که به چنین مصیبتی دچار شده ا ی حتما راهی پیدا میشود . با کلی دلداری که بسیار هم موثر بود به گلناز اطمینانه دادم که من میتوانم به او در این مسیر کمک کنم و با هر زبانی که بود آرامش کردم و به او قول دادم ظرف دو سه روز آینده برایش راه حل مناسبی پیدا میکنم .

                                فصل پنجاه و یکم

آنشب اغراق نیست که بگویم تا صبح خواب به چشمانم نمیامد حالا دیگر من در حل معضل گلناز از نظر پزشکی هیچ مشکلی نداشتم ولی افکار دیگری آزارم میداد . نمیدانستم چه باید بکنم . اینطور که گلناز برایم گفت احتمالا شیرین دو ماهه حامله است او حتی از ترس اینکه این رسوائی بر ملا شود نمیتوانسته از راههائی که معمولا آن زمان زنان به کار میگرفتند استفاده کند پس تنها راهش کورتاژ بود و بس ولی من ترسم از این بود که یا رشد بچه آنقدر سریع باشد که احتمال خطر حتما وجود داشته باشد  وفکر اینکه  نکند بلائی سر شیرین بیاید.انوقت چه باید میکردم و.تازه این فکر من بود ولی مطمئن بودم که خطراتی خیلی بیش از این ممکن بود بوجود بیاید که من تا حال به فکرم هم نرسیده باشد من تازه کار بودم و این مسیر راه ساده ای نبودزیرا من شاهد بودم که مامان زهره همیشه میگفت  در هر عملی که پس از اینهمه تجربه می‌کند به ندرت پیش می‌آید که مشکل تازه ای را نبیند .برای همین میگفت هرگز پیش نیامده بود که وقتی میخواسته شروع به کار کند دست پایش را گم نکرده باشد میگفت همیشه منتظر این بودم که با یک مشکل جدید در گیر شوم.این خاطرات آن شب نمیگذاشت لحظه ای خواب به چشمان من بیاید . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دلم می‌خواست آنشب هرگز صبح نشود . هزاران فکر برای انجام دادن و یا ندادن به مغزم خطور میکرد . و یا هزار تا اما و اگر که در این راه بودو من نمیدانستم چگونه با خطراتی که حتی فکرش را نمی‌توانستم بکنم چگونه کنار بیایم . حس میکردم در یک فضای تاریک و پر معما گیر کرده ام که نه را پس دارم ونه پیش .دست پا بسته خودم را در این دنیای تاریک مستاصل میدیدم

ولی از آنجا که هر شامی خورشیدی در پی دارد بالاخره صبح شد . و این روز را هرگز در عمرم فراموش نخواهم کرد . صبحانه خورده نخورده آماده رفتن شدم . میدانستم این روز حامله خیلی مسائل برایم خواهد بود. حالی داشتم که هرگز نمیتوانم با هیچ جمله ای وصف کنم .  اولین نفری که در دانشگاه مرا دید یکی از بچه هایی بود که دوستی نزدیکی با من داشت . فریده وقتی مرا دید با چشمان کنجکاوی به من حالی کرد که اوضاع و احوالم خیلی عادی نیست . بعد از حرفهای معمول روزانه گفت ناهید اتفاقی برایت افتاده . گفتم مگر تو چیز غیر عادی در من میبینی گفت آنگار حال خوشی نداری . راستش را بگو چه مشکلی پیش آمده . این حرفهای فریده مرا از پیله ای که در آن گیر کرده بود بیرون کشید در حقیقت بخود آمدم احساس کردم باید خودم را جمع و جور کنم . با هر شکلی بود دوستم را متقاعد کردم به اینکه دیشب بیخوابی بدی داشتم و با کمی آب و تاب سر و ته قضیه را بهم آوردم  و به همین ترتیب روز را با هرسختی بود به سر بردم .

 بعد ار ظهرآن  روز وقتی گلناز را دیدم تازه از دانشگاه آمده بودم .از او خواستم بیاید به خانه ام تا با کمک و هم فکری ببینیم چه را حلی پیدا میکنیم . من بهتر دیدم که در این مورد اول کار گلناز را به مشکلاتی که خواسته و ناخواسته سر راهمان است آشنا کنم و خلاصه اینکه او بفهمانم که کاری که می‌خواهیم بکنیم خیلی هم را ه آسانی نیست . گو اینکه همه تقریبا این ماجرا را یک عمل ساده نمی‌بینند ولی با دید کسیکه میخواهد اقدام کند موضوع فرق دارد . برای همین به تفصیل  تمام مشکلات پزشکی را به گلناز گفتم .ولی بنظر من سخت ترین حرفها را که میخواستم بزنم از تمام گفته هایم ابرازش برایم جانفرسا تر بود . حس کردم نقش کسی را دارم که سلاحی در دست گرفته و منتظر است کسیکه میخواهد صدمه ببیند به او اجازه شلیک را بدهد .در تمام مدت گلناز چشم از دهان من بر نمیداشت گاهی حس میکردم بی آنکه به حرفهایم و دلایلم گوش کند میخواست ببیند آخر کار من قادر به حل مشکلش هستم یا نه . میخوا ست ببیند چه را حلی برایش تدارک دیده ام . من تمام ای حالتهای او را بعینه میدیدم ولی راستش با آنکه میدانستم اخر کار چه خواهم گفت ولی جراتش را نداشتم . حس میکردم یا آنقدر تنم یخ میکند که لرزش سلول سلولم را حس میکنم و یکباره انگار مرا در کوره ای انداخته باشند تمام بدنم غرق عرق میشد . خلاصه آنکه حال و روز گاناز طوری بود که به من این جرات را داد که نظرم را به او بگویم و خلاصه بعد از کلی صغرا کبرا چیدن  برایش فاش کردم که خود من میتوانم مشکلش را حل کنم ولی به شرط اینکه اولا این راز بین ما بماند و هیچکس از آن آگاهی پیدا نکند و بعد هم اگر مسئله ای پیش آمد باید طوری حل شود که برای من باعث رسوائی نشود گلناز وقتی حرفهای مرا شنید انگار خداوند در بهشت را به رویش باز کرده باشدچشمانش برق زد . بی اراده بلند شد و مرامثل یک عزیز به سینه اش چسباند   او گفت ناهید جان اصلا نگران نباش حتی تو اگر کار را نیمه نصفه هم انجام دهی من میتوانم او را به بیمارستان ببرم و بی آنکه کسی متوجه شود کار را تمام کنم و بعد هم به همه میگوئیم اشکال زنانه داشته و کار را فیصله میدهیم . بالاخره با همفکری من و گلناز اقدام به اینکار کردم .

                                        فصل پنجاه دوم

مشکل گلناز بی هیچ اتفاق ناگواری حل شد . هرچند من ذاتا از حلی این معضل راضی بودم و از این جهت که بی سر و صدا توانستم کاری کنم که زندگی این دو خانواده که در حقیقت سه خانواده از هم نپاشد ولی وجدانا خیلی شادمان بودم اول اینکه احساس کردم رابطه کیومرث و شیرین اگر همین جا و با این شوکی که به آنها وارد شده تمام شود که بهترین اتفاق افتاده ولی متاسفانه حسی در  درون من گویا فریاد میکرد که این رابطه به این جا ختم نمیشود  بیراه هم نبود که من به این تفکر بیقتم زیرا همه میدانیم که یک ارتباط به این محکمی که مدتها بود ادامه داشته خیلی بعید به نظر میرسید که با این یک تنلنگر خاتمه پیدا کند . ممکن بود مدتی برای آنها در رفتارشان تغییر بدهند و یا طوری وانمود کنند که این مسئله خاتمه پیدا کرده ولی مطمئن بودم که این قصه سر دراز دارد صد البته این نه به من مربوط بود و نه اشکالش به زودی بر ملا میشد . به هر صورت در این ماجرا کار من تمام شده بود . تنها سودی که من شخصا از این کار گرفتم این بود که کمی به خودم و شرایطم بیشتر متکی شدم . راستش ته دلم از اینکه توانسته بودم این گره را به این راحتی و بی دغدغه حل کنم خوشحال بودم ولی به هر حال مثل تمام داستانهای زندگی هر اتفاقی که می افتد هرچقدر درست باشد باز وقتی انسان به ته ماجرا فکر میکند می بیند یک جای کار ممکن است درست در نیاید من این را میدانستم و برای همین بود که به این فکر میکردم که نهایتا من یک دختر مذهبی بودم این کارها هرچند ممکن است به نظر موجه برسد ولی روحا مرا خشنود نمیکرد . راستش سعی میکردم خودم را به لطایف الحیل گول بزنم . اما اوقاتی هم پیش میامد که ته دلم شور میزد . روز و شبم تا مدتی در گیر این مسدله بود و اما از نظر  مالی بسیار برایم میتوانست ارزشمند باشد.چون در شرایطی که بودم میبایست کم کم به فکر آینده ام باشم . من دختری بودم بی کس و کار و بدون هیچ پشتوانه ای . تازه میخواستم سرپا بلند شوم باید با تکیه به درآمدی بتوانم برای آینده ام برنامه ریزی کنم . میدانستم زمان به سرعت برق و باد میگذرد تنها شانس من این بود که جوان بودم . پراز انگیزه . در طول همین زندگی کوتاهم به این نتیجه رسیده بودم که از یک هوش و استعدادی بالنسبه بالائی برخوردارم . به قول قدیمیها دختری بودم دود چراغ خورده از پائینترین قضر جامعه بلند شده بودم و با جرعتی که هنوز هم نمیدانم از کجا منشا گرفته بود توانسته بودم خودم را به این جا برسانم من در خوابهای خوشم هم نمیتوانستم این امکانات را برای خودم پیش بینی کنم . در حال حاضر میتوانم به جرات بگویم که از تمام هم سن و سالهای خودم که در اطرافم بودند یک سر و گردن بالاتر بودم . بهمین جهت اتکائی که به خودم داشتم بی حد بود . و همانطور که گفتم دیگر وقت آن بود که به فکر آینده ام از نظر مالی باشم . من در کنار زهره جان خیلی چیزها دیده و الگو برداری کرده بودم یکی از این تجربه ها این بود که میباید در هر شرایطی وضع مالی خوبی داشته باشم تا بتوانم با جسارت بیشتری دست به کارهائی که برایم نفع دارد بزنم .آهسته آهسته قدمهای بزرگتری را برداشتم . توضیح کارهائی که کرده ام درست به خاطرم نمانده خلاصه اینکه به قول بچه های دانشکده ی پزشکی کلی دستم به چاقوی جراحی استاد شده بود . روزی نبود که پیشنهادی به من نشود . من با دانسته هائی که در این مسیر داشتم با چنان درایت و مهارتی انتخابم را انجام میدادم که شاید اگر مامان زهره بودم به خودش میبالید . درست شده بودم کپی او اما در سن کم . دیگر دست و دلم نمی لرزید .به خیلی از افکاری که درزمان کورتاژ زن پدر گلناز آزارم میداد مسلط شده بودم گویا تمام آن دلواپسیها در قسمت کور ذهنم به فراموشی فرو رفته بود . گاهی اوقات فکر میکردم که من آن دختر ساده روستائی نبودم . حالا برای خودم یک خانم دکتر به تمامعنی شده بود . کاملا حس میکردم که تمام دوستانم با تحسین در باره من گفتگو میکنند . خیلی اوقات کسانی بودند  که از نزدیک شده با من برای خودشان اهمیت زیادی قائل بودند . در این زمان پسر و دختر برای من فرق نمیکرد همه دوستم داشتند و این شرایط برایم من حکم یک رویا را داشت. زندگی من کجا و بیچاره خواهرهایم که اکنون معلوم نبود در چه اوضاعی زندگی میکنند نو به چه شرایطی سخت تن میدهند کجا . بیشتر شبها در تنهائیم این افکار بود که ته دلم را شاد میکرد از اینکه چنین مسیری را انتخاب کرده بودم لذت میردم .  . کم کم در بین افراد خودی قبل از اینکه واقعا دکتر شده باشم در این کار مهارتم آنقدر زیاد شده بود که دیگر بی هیچ ترسی دست به این اعمال میزدم و قبل از اینکه تز دکترایم را بگیرم ثروتی بهم زده بودم و برای خودم هم اسم و رسمی پیدا کرده بودم خانه بزرگ و ماشین و زندگی آنچنانیم برای همه چشمگیر بود آنقدر اوضاعم خوب بود که دیگر حتی نمتیوانستم به سراغ خانواده ام بروم یعنی احساس میکردم بهتر است دختر مامان زهره باشم و هیچ ارتباطی هم با خانوده ام نداشته باشم در حقیقت آنچنان غرق در سیستم شهری و پول و موقعیتی که پیدا کرده بودم شدم که کاملا با اصل خودم هیچ وابستگی احساس نمیکردم . در این مواقع بود که شبی با تلفن مامان زهره از خواب بیدار شدم . خودش بود با همان تن زیبای صدا . خدا میداند چقدر خوشحال شدم . نمیدانستم از کجا با او باید شروع به صحبت کنم یکدنیا حرف با او داشتم . چند سال بود که نتوانسته بودم با او تماس داشته باشم . ضمن اینکه آنقدر در گیر کار و دانشگاه بودم که وقت و زمانی برای این کار نمیدیدم . مامان زهره وقتی داشت میرفت به من تذکر داد که بعلت اینکه نمیداند در شرایطی زندگیش شکل خواهد گرفت  شاید نتاواند تا مدتی با من تماس بگیرد . آنشب خدا دنیا را به من داد. واقعا حس میکردم که مادر خودم است که دلش برایم تنگ شده . با حرفهای مامان زهره حس کردم که او بیشتر از من خوشحال است . کلی از حال و اخوالم جویا شد . به اختصار زندگیم را برایش توضیح ددام و از موفقیتهایم گفتم و کلی از او تشکر کردم و گفتم که در تمام مراحل زندگیم یاد او و راهنمائیها و بزرگواریهایش زندگی مرا به اینجا کشانده بود از من پرسید که اگر شرایطم مناسب است میتوانم به نزدم بروم حال برای تفریح و یا برای همیشه وقتی از او علت این پیشنهاد را پرسیدم گفت که شوهرش حدود دو ماهی است که فوت کرده و خیلی احساس تنهائی میکند . بسیار احساس کردم که از نظر روحی کمی افسرده است . این خبر آخرش دلم را سوزاند . کاش کنارم بود و تا هرجا که میخواست برایش جانفشانی میکردم من تمام زندگیم را مدیون او بودم . ولی اکنون در شرایطی بودم که چنین امکانی برایم مهیا نبود . دلم گرفت برای او گفتم که در حال حاضر بعلت اینکه درسم تمام نشده تمیتوانم ولی اگر شده برای یک سفر کوتاه به نزدش خواهم رفت . از لحن کلامش متوجه شدم که درگیر است هرچه اصرار کردم چیزی نگفت منهم برای اینکه راحتش بگذارم پرسش بیشتر را به آینده موکول کردم . شاید مشکل سلامتی داشت و یا شاید های دیگر . به هر حال به او و خودم قول دادم که به محض اینکه فرصتی شد به او سر بزنم و ضمنا از این ببعد با او در تماس باشم . آنشب با این تلفن خدا به من لطف زیادی کرد و باعث شد که پشتم دو باره به داشتن مادری مهربان و دلسوز گرم باشد ته دلم آرزو میکردم کاش میتوانست به ایران بیاید و من او را در کنار خودم حس کنم . صد البته امیدوار بودم که چنین احتمالی وجود دارد . این را از حرفهای مامان زهره درک کردم

                                                               فصل پنجاه و سوم

زندگی من از زمانی که با علی آشنا شدم دگرگون شد

در اثنای درگیریهای گرفتن تزم بودم . استاد راهنمایم که مردی بسیار فهیم و سرشناس بود خودش پیشقدم شد تا زیر نظر او تزم را ارائه دهم . دکتر رستگار وقتی آن روز مرا به دفترش دعوت کرد اول برایم بسیار شگفت انگیز بود. من کجا و دکتر رستگار کجا؟ همه برای اینکه او این امکان رابرایشان فراهم کند سرو دست میشکستند . دکتر دستگار رئیس دپارتمانی بود که اگر کسی موفق میشد از آنجا فارغ التحصیل شود تقریبا یک سرو گردن از همه بالاتر بود و بی شک خودش را تافته جدا بافته میدید . و باعث افتخارش بود.این امتیازات دکتر رستگار بود که پیشنهادش به من بسیار ارزشمند بود . راستش اول باورم نمیشد . به خودم نمیدیدم که اصلا به چشم دکتر رستگار بیایم . با این شرایط حالا میدیدم که او خودش راه را برایم باز کرده . شاید بتوانم ادعا کنم که تا امروز این را سرلوحه ی تمام لطفهائی میدیدم که همان دست غیب نصیبم کرده . همان دستی که تا حال اینهمه فراز و نشیبها را برایم هموار کرده بود . در حالیکه سعی میکردم عادی به نظر بیایم ولی باید اقرارکنم نتوانسته بودم کاملا به حسی که داشتم غلبه کنم .با کشیدن یک نفس بلند که باعث شود راحتر خود را جمع وجور کنم خود را به پشت در اتاق دکتر رساندم اما با تمام این اوصاف وقتی وارد شدم کاملا دست و پایم را گم کرده بودم .مهمترین مسئله ای که مرا دچار اضطراب میکرد این بود که  نمیدانستم این دعوت را دکتر به چه مناسبت از من کرده . درست مثل این بود که جسم سنگینی  به سر شما بخورد و ندانید از کجا ست .اتاق بزرگ و چیدمانش اولین چیزی بود که مرا تحت تاثیر قرار داد . درست است که امثال این دفتر مدیریتها را دیده بودم اما حالا گویا اوضاع کاملا فرق میکرد . چشمم بدنبال دکتر در جستجو بود . احساس نگاهش رویم سنگینی کرد .اورا دیدم که پشت میزش نشسته بود وقتی مرادید نیم خیزی کرد و مرا دعوت به نشستن نمود . درست احساس کردم مثل بچه های دبستانی که به دفتر مدیر میروند و نمیدانند الان چه اتفاقی ممکن است برایشان بیفتد بودم دکتر بعد از اینکه به مستخدمش سفارش چای داد کمی احساس راحتی کردم دانسمتم که نباید مسئله و مشکلی در میان باشد . پنج دقیقه ای روی صندی منتظر ماندم تا دکتر کاری را که در دست داشت انجام میداد تمام شد و سپس او با آرامی تمام کاغذهای روی میزش را جمع و جور کرد و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت . خانم مروتی خیلی خوشحالم که در این دانشگاه دانشجویانی چون شما هستند شما و دو دانشجوی دیگر را انتخاب کردیم که به شما اطلاع دهیم میتوانید با من در اتمام تزتان همکاری داشته باشید .

دکتر رستگار مردی بود حدود شصت ساله بسیار متین و موقر . همه از او بعنوان یک استاد بی همتا یاد میکردند . بسیار مودب و آرام بود از آنجا که تمام استادان از فیلتر دانشجویان رد میشوند دکتر رستگارکه همه او را پرفسور میشناختند هم از این مورد مستثنی نبود . آنطوریکه شنیده بودم وضع اقتصادی بسیار عالی داشت و این گفته ها با ظاهر آقای دکتر کاملا قابل قبول بود . انتخاب دکتر رستگار زندگی مرا دگرگون کرد.

یکی از دو  دانشجوی دیگر که دکتر انتخاب کرده بود دختری بود به نام رویا رویا همیشه و در تمام مواردی که با او برخورد داشتم او را یک سرو گردن از خودم بلاتر میدیدم . ظاهری بسیار مغرور و متکی به خود داشت زیبا بود و قابل تحسین . میدانستم که خیلی از پسرهای دانشگاه چشمشان به رویاست . در مورد درسش هم خاص بود . در مقابل او کمتر کسی میتوانست ادعائی داشته باشد . از ظاهرش هم کاملا پیدا بود که از خانواده ی بسیار سطح بالائیست . رویا همان دختری بود که همیشه من آرزو داستم تمام داشته هایش را داشته باشم . برای من واقعا رویا بود . منی که با چنان سابقه ای توانسته بودم خودم را تا اینجا بکشم حتی در کنار رویا بودن برایم یک موهبت الهی بود کو اینکه این اشنائی فقط و فقط دورا دور بود .اما همین هم برای من ساده به نظر نمیرسید .نفر دوم پسری بود  فوق العاده زرنگ و ساعی به نام محسن  هرچند محسن مدتها با من دریک محیط بود ولی از آنجا که من اصولا با پسرها رابطه نداشتم حتی سعی میکردم کارهایم را در هر مورد با دخترهای دانشگاه رتق و فتق کنم کمتر باری شده بود که یا بالاجبار و یا ناخواسته با پسری همصحبت شوم برای همین خیلی از آنها را نه میشناختم و نه دقتی در شرایطشان میکردم . ولی محسن را نمیشد نادیده گرفت . بسیار مستثنی بود . کاملا مشخص بود که در دانشگاه کاری جز درس خواندن نداشت . سر به زیر آرام بود . شاید عجیب باشد که بگویم اکثرا دیده نمیشد . به قولی همیشه سرش تو لاک خودش بود . او یکی دیگر از کسانی بود که دکتر رستگار انتخاب کرده بود .هر دوی این دو دانشجویان با شناختی که من داشتم از نخبه های دانشگاه بودند . وقتی دکتر رستگار نام این دو را آورد من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . چون هرگز خودم رااز هیچ نظر در سطح و سطوح آنها نمیدیدم  ولی بی گمان هر سه تای ما را با دقت و واسواسی که در دکتر سراغ داشتم انتخاب کرده بودند به من ثابت شده بود گاهی اتفاقهائی در زندگی انسانها می افتد که دگرگونیش تمام عمر انسان را تحت الشعاع خود قرار میدهد. گو اینکه من از زندگی آمده بودم که اتفاقها تما م آن بود ولی این آخری هم بسیار خاص بود . شاید اگر آن روز جزو این سه نفر نبودم زندگیم هم اینگونه که برایتان شرح خواهم داد نمیشد . نمیدانم شاید بهتر بود این اتفاق نمی افتاد . من در زندگی کوتاهم دریافته بودم که هیچ اتفاقی صرفا خوب و صرفا بد نیست به زبانی ساده تر اینکه زندگی سیاه و سفید نیست . خاکستریست . بهمین جهت فکر میکنم شاید این اتفاق هم از این مسئله جدا نیست وخلاصه اینکه  آن روز یکی از روزهائی بود که من هرگز فراموش نمیکنم .

قرار شد ما هر سه روی یک موضوع که دکتر و دو استاد دیگر انتخاب میکنند کار کنیم . رویا دختری بود بسیار زیبا از خانواده ای متوسط و از هرلحاظ نمونه یک دختر شایسته و محسن هم به نوبه خود بسیار متشخص بود هر دوی این ها که بعدها دوستان نزدیک من شدند در دانشگاه بسیار خواها ن داشتند . من از نظر سن و سال از هردوی آنها بزرگتر بودم . و گمنامتردختری ساده از قشر متوسط که هیچ جاذبه ای برای اطرافیان ندارد . بهر حال خیلی زود هرسه کارمان را مشترکا شروع کردیم .حضور این دو نفر در کنار من باز یکی از شانسهایم بود . در این مرحله بودن با کسانیکه بتوانیم با آنها از هر نظر کنار بیائیم خیلی ساده نیست چون ما سه نفر میبایست تنگا تنگ با هم کار کنیم گاهی میشد که روزها را تماما با هم باشیم . خصوصیات انسانها در دراز مدت است که هرگونه تضاد و یا هم آهنگی را پایه ریزی میکند . ما سه نفر کم کم با هم مثل عضو یک خانواده شده بودیم . این دو آنقدر با شخصیت بودند که من اکنون هنوز احساس میکنم خیلی از آنها کسب فیض کردم . حالا چرا این حرف را میزنم چون من در اصل خانواده ای منسجم نداشتم . همیشه یا با یک خانواده ی بسیار روستائی و سطح پائین بودم و یا در کنار خانواده ها ئی اتفاقی و ناهمآهنگ بودم و هرچه یاد میگرفتم خواسته یا ناخواسته .خوب یا بدهرچه و هرچه  از آنها بود خوب بسیار محسوس است که نمیتوانستم خود را بسته به آنها بدانم همیشه یک دیوار بسیار طولانی بین خودم با آنها حس میکردم هرچند به مامان زهره بسیار وابسته بودم واو را مثل مادر خودم میدیدم ولی خوب اگر او مادر من بود هرگز مرا به حال خود رها نمیکرد . در همان زمان او بزرگترین حامی من بود هرچه اکنون دارم بیشترش را از او یاد گرفتم ولی با تمام این اوصاف وابسته اش بودم نه از خودش .و من این را بخوبی احساس میکردم . بهمین جهت بی جا نیست که بگویم خیلی کاستیها در این ارتباطات حس میکدم که اکنون با حضور این دو همکار یا بهتر بگویم دو دوست کسب کردم . آنها هر دواز خانواده هائی اصیل بودن رفتار و گفتار و برخوردشان برایم بسیار با ارزش بود. بی آنکه خودشان بدانند معلم خانوادگی من بودند . به هر حال لازم بود براینکه زمان و مکان و شرایط را ترسیم کنم برایتان اینها را گفته باشم .باز هم حضور خداوند را در کنارم حس کردم .

حالا میخواهم شروع کارم را توضیح دهم . تا بهتر و روشن تر بقیه سرگذشتم را شاهد باشید.

در حین کار از آنجا که من در تمام دوران تحصیل کارهای جنبی پزشکی بسیاری را به خاطر در آوردن پول و آن رشته ای که از مامان زهره فرا گرفته بودم وکارکشته شده بودم این توانائی حسی را به من میداد که خود را از آنها پائینتر نبینم که صد البته بسیار هم بالاتر میدیدم و میدانستم به وضوح در حین کار این مسئله به نظر خواهد آمد . چنانچه درمراحل بعدی از هر دوی آنها به عقیده دکتر رستگار جلوتر بودم و کم کم به این جا منتهی شد که خودش مرا سر گروه کرد و از آنجا هم که این انتخاب راکاملا آگاهانه گرفته شده بود رویا و محسن بسیارراضی بودند. یکی از خصوصیات بارز دکتر رستگار این بود که آنچنان در مراحل تصمیم گیری دقیق و بی غل و غش کارش را انجام میداد که من در طول آشنائی حتی تا آخرین روزی که با او بودم نتوانستم هیچ نقطه ای را پیدا کنم که دکتر در آن بیراهه رفته باشد و یا مسائل جنبی را در کارش دخالت دهد . واقعا یک مدیر و یک استاد به تمام معنا بود . و نه اینکه این نظر من باشد بلکه تمامی کسانیکه در کنار این انسان بزرگ بودند این عقیده را داشتند . پایان کار استاد هرچه بود بی چون و چرا تائید میشد و اینهم سعادت تمام کسانی بود که زیر نظر این استاد بودند .

به هر حال ما هم از شانسی بزرگ در این راستا برخوردار بودیم . خلاصه اینکه  این ارتباط باعث شد که هم کارهایمان به سرعت پیش برود و هم به بهترین شکل ممکن هر سه توانستیم موفق شویم .پایانی خوش و موفقیتی دیگر برای دکتر رستگار باشیم . در چنین حال و هوائی معمولا رسم بود که اگر تیم هم آهنگی کامل داشت  جشنی باصطلاح میگرفتند . صد البته خیلی اجباری نبود صلاحدید همه اعضای و موافقت آنها بود وگرنه بسیاری از تیمها کار را به روال معمول پایان میدادند . اما بستگی ما سه نفر با استاد باعث شده بود که روابطمان بسیار صمیمانه تر از آنچه میبایست باشد بود . ما سه نفر در ازای این جوی که به وجود آمده بود از خوشحال در پوست خودمان نمی گنجیدیم خصوصا من با آن پیشینه . به هر حال این زمان هم برایم بسیار مهم بود که چه سان میتوانم با پایانی خوش آن را به انجام برسانم.که این ترس و دلهره تمام دانشجویان در چنین مرحله ایست.دل توی دلمان نبود . چند باری که با رویا و محسن کنار هم بودیم و راجع به این موضوع درد دل میکردیم متوجه شدم آنها از منهم بیشتر دلواپس هستند ولی بودن در کنار دکتررستگار آنقدر به من دلگرمی میداد که هرکدام سعی میکردیم این نکته را به هم یاو آوری کنیم و در پایان احساسی خوب داشتیم .   یک هفته مانده بود به اینکه هر سه ما برای آخرین جلسه گردهم بیائیم دکتر رستگار پیشنهاد کرد که هرسه ما با دو استاد دیگرمان  که در طول این پروژه گاهگاهی کنار ما بودند و ما کاملا با آنها آشنا بودیم شام را در منزل دکتر باشیم من و رویا و محسن هیچکدام ازدواج کرده نبودیم ولی دو استاد دیگر و استاد رستگار با خانواده در این مهمانی آخر شرکت داشتند . دکتر با خانمش و پسرش که او هم دکتر بود در این مهمانی حضور داشتند خانواده دکتر خصوصا خانمشان واقعا خونگرم بودند در کنار آنها انسان هرگز حس بیگانگی نداشت . صمیمی و دوست داشتنی.. من آنشب از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم من کجا و این جلال و جبروت کجا میشد یک آن چشمهایم را ببندم و بهشت را در نظرم مجسم کنم . آن دهات و آن اوضاع کجا . این خانه و این خانواده ها که هر کدام وابسته به یک خانواده اصیل بودند کجا ؟. دلم میخواست بال در بیاورم باور کنید که هرلحظه اش را مثل عسل زیر زبان مزه مزه میکردم . دلم میخواست زمان در همین لحظه به ایستد . همه شان به نظر بسیار محترمانه با من رفتار میکردند انگار نه انگار که فاصله ای چنین عمیق بین من و آنهاست . خدا را شکر منهم توانسته بودم خودم را از هرجهت با آنها وفق دهم . من آهن آبدیده بودم بالا و پائینهائی که در زندگی گریبانگیرم شده بود هر کدام مرا در خود حل کرده بود.و از من چیزی ساخته بود ورای آنچه که میباید میشدم  و تقریبا میشد گفت که من هم دیگر خودم را نمی شناختم . من نه آن بودم که روزی کوله بار بدبختی و ناعلاجیم را روی شانه های ضعیفم گذاشتم و نا دانسته بی مهابا با تمامی نداشته هایم دل به دریا زدم .با آن سن کم و جثه ای نحیف و فکری ناپخته .آنهم چه دریائی. چه طوفانها که از سر گذراندم . و حالا اینجا با استادان برجسته بزرگترین دانشگاه و با دوستانی از خانواده هائی که من احساس میکردم در بهشت هم نمیشود مثالشان را پیدا کرد . خدایا چطور دست مرا گرفتی و به کجا پرتابم کردی ؟چگونه باید پاس اینهمه مهرت را بکنم . خلاصه از هرجا که میخواهم شروع کنم داستان زندگیم را بگویم باز به بیراهه میروم گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمم کنار نمیرود . چقدر میخواستم فراموش کنم . فراموش کنم گذشته ام را اصلا به خاطر نیاورم .نه خانه و نه خانواده ام را خواهران بیچاره ام که در گردابی سخت دچار بودند .کوچکترها را که معلوم نبود در آن محیط به چه سرنوشتی دچار خواهند شد .راستی یرادم . وای چقدر دلم برای حسین تنک شده احتمالا او هم مثل من در دنیای بزرگی زندگی میکند چون او هم افکار و خیالهای بزرگی را در سرمیپروراند اوهم راضی نشده بود که در کنار نداشته ها و بی سرو سامانیهای خانواده بسوزد و بسازد . ولی او پسر بود دستش برای هرکاری در جامعه باز بود برگتر از من بود و دلگرمی که خانواده به او میداد نصیب من هرگز نمیشد . کار من زمین تا آسمان با تصمیمات او فرق داشتم و االانم فکر میکنم خیلی از من درجه اش پائین تر است اختمالا هنوز معلم است شاید هم مدیر. ولی من بلند پرواز بودم و جان سخت خوب در هر زمان و مکانی انگار دستی به زور میخواهد مرا به آن زمانها پرتاب کند . اصلا این افکار خود خواسته نیست . همان دست نامرعی هست که یاد آور میشود آخر چه لطف داشت برایم؟ ولی در هرحال.باهر انگیزه  مگر میشود انسان را از گذشته اش جدا کرد . من در پیله ای بودم که دلم نمیخواستم به واقعیت برگردم شاید خوابی خوش بود . شاید خیالی بود که تک تک سلولهایم به آن نیاز داشت . ولی  این خانه و این انسانها که در کنارم هستند و گویا در ظاهر خیلی هم با من متفاوت نبودند رانه خواب میبینم ونه خیال است  واقعیتی هست غیر قابل انکار .کاملا قابل حس کردن. اینها که جلویم نشسته بودند میگفتند و میخنددیدند و گاه مرا موردلطف و محبت خودشان قرار میدادند همه و همه واقعیت داشت .. بالاخره پرواز در آسمان خیال پایان گرفت و دوباره به بزم خانوادگی استاد رستگار آمدم .

خیلی زود این مهمانی به یک نشست بسیار دوستانه بدل شد .و در آخر شب میتوانستیم به جرات ادعا کنیم یکی از بهترین شبهای زندگیمان بود . از فردا در دانشگاه ما مثل دوستانی بودیم که گویا سالهاست همدیگر را میشناسیم . دیگر بین من و رویا و محسن با استادانمان رابطه ی دانشگاهی  نبود بلکه آنها ما را جزئی از خانواده خودشان میدیدند .

                                                 فصل پنجاه و پنجم

مدتی زمانی که برای من مثل لحظه ای بود گذشت  که قرار دفاع از تزمان شروع شد . هنوز هم شاید برایتان غیر قابل باور باشد که نمیتوانم بگویم چه مدت این زمان به طول انجامید . هرچه بود هرثانیه اش برایم پراز باور نگردنی ترین روزهای زندگیم بود .. اولین نفری که میباید تزش را ارائه میداد محسن بود . نفر دوم رویا و نفر آخر هم من بودم معمولا کسی را که نفر آخر انتخاب میکنند این فکر برای همه پیش میاید که بهترین است .روزیکه اعلام شد من نفر سوم هستم بی آنکه تظاهر به شادمانی بکنم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم . هرگز فکر نمیکردم که توانسته باشم به این موفقیت برسم همیشه در قیاس خودم با محسن و رویا احساس میکردم یک سرو گردن از هر لحاظ از آنها پائینتر هستم بزرگترین دلیلم برای این حس این بود که آنها از من جوانتر بودند .البته دلایل محکم دیگری هم بود که داشتن خانواده ی منسجم و ارتباطات بسیار قوی آنها از هرجهت چه از نظر خانوادگی و چه از نظر اجتماعی که آنها  داشتند خودش میتوانست از جوانب گوناگون مرا در مرتبه پائینتر از آنها قرار دهد نپرسید چرا که دانستنش خیلی دور از ذهن نیست . به هرحال در این لحظه تمام این دلایل با سومین نفرشدن من در دفاع از ترم رد شده بود و من یکه تاز این میدان شده بودم . خوشحالی من از جای دیگر هم بود و اینکه این دو همسنگریعنی محسن و رویا  آنقدر به من لطف داشتند که هیچ معضلی برای من به وجود نیاوردند . من دیده و شنیده بودم وقتی اعلام این ردیفها را میکنند در میان نفرات انتخاب شده خیلی زیاد اصطکاک به وجود میاید و گاها اختلافهائی و همین جریانات باعث میشد که دوستیها همه به دوری و یا دشمنی تبدیل شود ولی محسن و رویا هیچگونه عکس العمل منفی نشان نداند بلکه به گفته خودشان بسیار هم این انتخاب را عادلانه میدیدند و من در این مورد شانس آورده بودم .بازهم در ضمیر ناخودآگاهم به این نتیجه رسیدم کسی را که خدا میخواهد کمک تمام عواملش را خودش مهیا میکند . وچرا او مرا اینگونه حمایت کرده بود برای خودم هم جای تعجب داشت .

 شروع تزها خودش داستان بسیار جالبی را پایه گذاری میکرد . ضمن اینکه وفتی نفر سوم باشی خیلی برایت اجرای تز راحتر میشود چون از هر کدام ازبرنامه ها ممکن است چیزهای زیادی دستگیرت شودواینهم شانس دیگری برای کسیکه نفر دوم و سوم است میبا شد به هر حال محسن و رویا با توانائی بسیار  بالائی توانستند این مرحله را بگذرانند  آنقدر این دو نفر عالی از این مرحله گذشتند که برای من این توهم پیش آمد که بسیار بعید به نظر میرسد که من حتی بتوانم همپای آنها از تزم دفاع کنم . صبح خیلی زود به دانشگاه رفتم ساعت ده صبح می باید کارم را شروع میکردم آن شب تا صبح از وحشت و دلهره نه درس توانسته بودم بخوانم و نه درست خوابیدم .طبق راهنمائی استادانمان بهتر بود آنشب من لااقل دو تا سه بار تزم را مرور کنم و در حقیقت با تجسم صحنه ی اجرا به خودم این قوت قلب را بدهم که آمادگی دارم ولی مگر من توانستم چنین کاری را بکنم ؟تا چشم بر هم میگذاشتم کابوسها به سر اغم می آمدند . .با اینکه من دختر دنیا دیده و بسیار دود چراغ خورده ای بودم و داستانهائی را ازسر گذرانده بودم که این جلسه برایم نمیتوانست دلهره آور باشد ولی متاسفانه  به این مرحله که رسیده بودم  راستش چون خودم را لایق نمیدانستم این حس دلم را خالی میکرد . خلاصه اینکه یانخوابیدم ویا کابوس دیدم .شاید این حال تمام کسانی هست که دراین پروسه قرارمیگیرند.وقتی سپیده صبح شد من مثل کسیکه کوه کنده باشد خودم را از رختخواب بیرون کشیدم . باری سنگین روی دوشم احساس میکردم . . ولی آنشب هم با تمام هیجاناتش صبح شد .

راس ساعت ده صبح ما را دعوت کردند که به سالن برویم . به محض ورودم از دیدن یک سبد گل بسیار بزرگ که معمولا از طرف دوستان و یا خانواده ی دانشجو می آوردند روی میز بود . آنقدر این سبد زیبا و چشمگیر بود که یک لحظه از یاد بردم که قصدم از آمدن به اینجا چه بوده من نه خانواده ای داشتم و نه دوستی این دسته گل را چه کسی هدیه کرده بود ؟ از کجا آمده و از طرف چه کسی هست ؟ راستش نه برای محسن و نه برای رویا از این خبرها نبود . من در میان دوستانم با کسی از این حسابهانداشتم یعنی معمول هم نبود دلم میخواست بال در بیاورم و خودم را به سبد گل برسانم و هدیه کننده را بدانم که کیست ولی به خودم نهیب زدم که عجله نکن شاید اصلا این سبد را برای تو نیاورده اند . و اگر عجله کنی بیشتر از آنکه بفهمی چه کسی برایت آورده باعث تمسخر دیگران میشوی ( البته چون ممکن بود که  در یک روز دو یا سه نفر دیگرهم برای دفاع دعوت شده باشندو همین دلیل کافی بود که من حواسم را جمع کنم مبادا در این مرحله کاری خلاف آنچه که باید انجام دهم) پس بهتر دیدم کمی تامل و خود داری کنم چون در این شرایط بسیار کار عاقلانه و درستی خواهد بود .من تمام حواسم را ازهرجهت جمع کرده بودم .راستش چنین زمانی بزرگترین لحظه ی خاطره انگیز زندگیم بود .

کم کم سالن از دانشجویان پر شد . دیدن اینهمه مدعو کمی دلم را لرزند . همه منتظر ماندیم . این انتظار خیلی به طول نیانجامید استادان هر شش نفر با هم آمدند . دست و پایم را حسابی گم کرده بودم ولی با نهیبی که به خودم زدم توانستم آرامشم را حفظ کنم .زیاد انتظارم به طول نینجامید که یکی از استادان  با گفتن اسمم مرا دعوت کرد به پشت تریبون بروم. و باز دلم لرزید ..  پشت تریبون رفتم و فقط چند ثانیه که گذشت توانستم تمام وکمال خودراپیدا کنم .اولش انگار کورشده بودم هیچکس رانمیدیدم.هیچ صدائی به گوشم نمیرسید . کم کم احساس میکردم  سالن خالی است و من و من و لهره ی اجرای برنامه ام . ولی این حال گمانم به ثانیه ای دوام نداشت . مثل همیشه خودم را زود پیدا کردم . نگاهی به دور و برم انداختم و سپس گویا نا خود آگاه  آنچنان با قدرت و محکم برنامه را ادامه دادم که در آخر از کف زدن همه متوجه شدم که قافیه را نباخته ام و بالاخره به آرزوی دیرینم رسیدم فقط جای مامان زهره خالی بود . و در آخر طبق رسمی که بود نگاهم به کارت روی سبد گل افتاد هدیه کننده که آرزوی موفقیت مرا کرده بودکسی نبودجزفریدرستگار . آه که اسم او  مثل نوری بود که تمام زندگیم را گویا روشن کرده بود من او را در بین حضار دیده بودم. ولی دلم گواهی نمیداد که او به خاطر من آمده باشد و حالا تازه نگاههای مشتاق گذشته ی دکتر فرید رستگار را احساس میکردم . نمیدانم چرا در آن لحظه به گذشته پرتاب شدم . گویا سلولهای مغزم داشت گذشته را به رخم میکشید . به یاد خیلی از رفتارهای دکتر افتادم چند لحظه برای من سالی گذشت و اتفاقاتش.

من عمری فقط و فقط کار کرده بودم و در زندگیم هیچ نقشی از عشق و احساس وجود نداشت . ولی گویا دیگر زمان آن رسیده بود که از این موهبت الهی هم برخوردار شوم ولی این آشنائی با شرایطی که من داشتم و دکتر فرید رستگار میدانستم عاقبت خوشی نداشت . او کجا و من کجا ؟ ویا باز سرنوشت بی آنکه من تفکری کرده باشم برایم نقشه هائی کشیده بود . نقشه هائی که زندگیم را زیر و رو میکرد . چه میشد کرد این بار هم ناچار خودم را به دست تقدیر سپردم . یاد گرفته بودم که در موقع ناچاری به خودم نهیب بزنم و بگویم هرچه پیش آید خوش آید . همچنانکه تا کنون چنین شده بود .

                                  فصل پنجاه و ششم

 آن روز سرنوشت ساز شروع زندگی تازه ی من بود .شاید آنروز فکر میکردم که دیگر من نه آن آمنه بلکه ناهیدی هستم که در آسمانها پرواز میکنم ولی مثل تمام سرنوشتنها چه کسی میتواند بگوید و با جرات ادعا کند که اتفاقی که در حال افتادن است و هرگز فکر چنین لحظات خاصی را نکرده بود میتواند سندی باشد برای تضمین آینده اش . آری آن روز روز خاص زندگی من بود در رویاهایم هم چنین روزی را نمیتوانستم تصور کنم . ولی حالا در میان جمعی نشسته بودم که هرکدامشان یک سرو گردن از من از تمام لحاظ بالاتر بودند وای که به ذهن کسی خطور هم نمیکرد که این دخترک که امروز بعنوان بهنترین دکتر میخواهد تزش را ارائه دهد دخترکیست با چه پیشینه ای . نمیتوانم ادعا کنم که در آن لحظات این تصورات لحظه ای ترکم میکرد . از درونم صداهائی در گوشم می پیچید . و همین صداها بود که مرا به وحشت می آنداخت تمام سعی ام بر این بود که اکنون را در یابم . و شاید باز هم مثل همیشه موفق شدم . آری همان دست نامرئی ا ز آستین بیرون آمد و یاریم داد.

شروع برنامه پایانی بود بر تصوراتم . بی اختیار تک تک حضار را از نظر میگذراندم سعی کرده بودم در زندگیم از هیچ لحظه ای به سادگی نگذرم . محسن و رویا عزیزانم و کنار آنها دکتر فرید . و سپس استادان راهنما که بینشان دکتر رستگار مثل نگین الماسی برایم درخشش داشت . شاید اگر پشتوانه ای مثل نداشتم هرگز نمیتوانستم این بار سنگین را به دوش بکشم .

تمام شبهای گذشته زمانی کوچک را به هدر نداده بودم تا جان در بدن داشتم گذاشته بودم و حالا می باید نتیجه ی کار را میدیدم . نمیتوانم بگویم از گرما بود و یا از شدت هیجان تمام بدنم غرق عرق شده بود . انگار یک دقیقه لرزشی که بر بدنم مستولی شده بود مرا ترک نمیکرد ولی در ظاهز بسیار صبور مو متین به نظر میرسیدم یاد این شعر افتادم که میگفت

خنده را میبینی و از گریه دل غافلی            خانه ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب

 وقتی در یک لحظه چشمم به چشم فرید افتاد احساسی قلبم را لرزند . من هنوز نه عاشق شده بودم و نه وقت آن را داشتم و نه شرایطش را ولی نمیدانم در برق نگاه او چه بود ؟ به خود نهیب زدم آرام باش . فراموش مکن . مثل همیشه بیشترین فکری که میترسیدم زندگیم را خراب کند این بود که با خودم به این نتیجه رسیده بودم .درست است که در حال حاضر هم از نظر  شخصیتی و هم از نظر مالی هیچ کمبودی نداشتم ولی مگر میشود انسان در این مورد سرخودش کلاه بگذار؟ و حال در رابطه با این احساس که نمیدانستم چقدر میشود روش حساب کرد با خودم میخواستم رو راست باشم . در ذهنم اینگونه سعی میکردم از این افکار خلاص شوم . او مرا نمی شناخت ظاهر را دیده بود و احتمالا گمانهائی هم زده بود ولی منکه خودم را میشناختم  و میدانستم پدرم که بود ؟ مادرم که بود؟ از کجا آمده بودم ؟ چه پیشینه ای را پشت سر گذاشته بودم . اینها همه استخوانی بود که در لقمه ام بود و همین بود که این لقمه را برای دهان خودم بسیار بزرگ میدیدم . و در آن لحظه سعی کردم هرگز به خودم امید ندهم . من عادت کرده بودم که از خواسته هایم بگذرم و این هم یکی از آنها گذشتها را لازم داشت . در این لحظات حالی داشتم که بیان احساسم امکان پذیر نیست ولی با تمام این واقعیات کتمان نمیکنم در این زمان و مکان حس میکردم که سبک شده ام دارم توی هوا پرواز میکنم اتفاقهائی افتاده بود که هرگز تصورش را نمیکردم . اصلا انگار دنیا برایم رنگ دیگری شده بود .احساس میکردم من تحمل هضم چنین خوشبختی را ندارم . دو اتفاق که هرکدام میتوانست عمری مرا و زندگیم را تحت الشعاع خودش قرار بدهد . گرفتن پایان نامه آنهم با این موفقیتی که برای هر دانشجوئی آرزوست  و بعد حضور فرید رستگار . این دیگر اگر به سرانجام میرسید میتوانستم با جرات بگویم که من یکی از خوشبخترین انسانها بودم البته شاید در آن زمان داشتم به خودم دلخوشی میدادم چون فقط با یک سبد گل و یک احساس نگاه نمیشود پایه و اساس یک زندگی را ریخت. ولی آینده نشان داد که این احساس آنروز من خیال و رویا نبوده . یعنی من در شرایط سنی و تجربه هائی که داشتم کمتر اتفاق می آفتاد که چنین تصوراتی را از حقیقت نتوانم تشخیص بدهم .

وقتی اسمم را برای رفتن پشت تریبون شنیدم انگار تمام افکار و گذشته هایم مثل ابری آسمان ذهنم را ترک کرد . من بودم و نتیجه ی یک عمر زحمت . من بودم و این لحظه سرنوشت ساز . یادم می آید بی آنکه خودم را گم کنم  مثل کوهی استوار از جای برخاستم تز محسن و رویا به کمال بود . بی هیچ اشکال . در نهایت هردویشان آنچنان استوار و محکم تزشان را ارائه دادند که بی انصافیست اگر بگویم که دکتر رستگا به خود میبالبد که چنین شاگرانی را تحویل جامعه ی علمی ایران کرده . و این یک حقیقت غیر قابل انکار بود  و حال نوبت من بود . منی که انتظارات بیش از توانائیم بود . ولی از آنجا که همیشه عادت کرده بودم بجنگم این بار هم بی آنکه هیچ کمیتی رد خودم حس کنم به پشتر تریبون رفتم . رفتم تا باز هم قدمی در راه ساختن آینده ام بردارم . رفتم تا شاید روزی بتوانم به مامان زهره بگویم آنچه کردی بی نتیجه نماند . رفتم تا ثابت کنم که میتوانم به تفکرات دکتر رستگار در انتخاب کردنم صحه بگذارم .

                                        فصل پنجاه و هفتم

تمام این خیالات شاید به دقایقی کوتاه از سرم گذشت داشت صداهای کف زدن بچه ها تمام میشد که دکتر رستگار با اشاره مرا به جلوی میز استادان که خودش هم در بین آنها نشسته بود دعوت کرد زمانی بعد از رسیدن من به جلوی میز استادان نگذشته بود که محسن و رویا اول و سپس دکتر فرید رستگار را در کنار خودم دیدم . رویا مرا بغل کرد و بوسید و گفت ناهید گل کاشتی من بعید نمیدانستم به محسن هم گفته بودم . صد البته او هم با من همعقیده بود . در حقیقت تو استحقاق چنین شرایطی را داشتی ولی خودت میدانی که در این شرایط پیش بینی کردن خیلی آسان نیست ولی بهر حال ما بسیار شادمان هستیم .

حرفهای دلگرم کننده رویا از یک طرف و امضای پایان نامه من توسط استادان از طرف دیگر باعث شده بود که از خوشحالی کور و کر شوم و نبینم که دکتر فرید چه مشتاقانه مرا نگاه میکند .پس از رویا محسن بود و بعد فرید به من تبریک گفتند و در نهایت رویا و محسن گفتند ما قرار گذاشتیم فردا شب سه نفری یک شام باهم باشیم که محسن گفت  من میخواهم شما را دعوت کنم که فردا شب را جشن بگیرم . دکتر فرید در حالیکه میخندید دستی به پشت شانه محسن زد و گفت یعنی ما کشک؟ محسن گفت راستش باعث افتخار ماست حضور شما .ولی حس کردم نکند با دعوت کردن شما پایمان را از گلیممان فراتر گذاشته ایم . دکتر فرید گفت نه اصلا اینطور نیست حالا ما چهار نفر مثل دوستانی هستیم که از این ببعد بسیار بجاست کنار هم باشیم و بیشتر باهم آشنا شویم راسنش من آدم بسیار خونگرمی نیستم و تقریبا ر تمام مدت تحصیلم با کسانی یا کسی دوست  نزدیک نشدم نمیدانم شما شاید مهره مار دارید چون خیلی برایم با شما بودم لذتبخش است این حرف الان من نیست  چندین بار وقتی پیش آمده این موضوع را  با پدرم درمیان گذاشته ام  و او هم با من بسیار موافق است . خوب با این حساب باز هم مرا به جمع خودتان راه میدهید ؟ گفتار فرید برای هرکدام ما بدون اینکه با هم صحبتی بکنیم بسیار با ارزش بود ما او و جایگاهش را خوب میدانستیم . برای همین حرفهای فرید برای ما خیلی هم تازگی داشت  برای من حرفهای دکتر فرید به این معنا بود که میخواهد فردا شب در جمع ما باشد ولی مثل اینکه شاخکهای محسن خیلی تیزتر از من و رویا بود چون رونکرد به دکتر وبه او گفت یعنی به چه شکل ؟ البته پوزش میخواهم چون شما گفتید در این باره با پدرتان صحبت کرده این صد البته راجع به شام فردا شب نبوده لابد شما هدفی را پیشنهاد کردید که دکتر با شما موافق بود . درست فکر میکنم ؟ فرید گفت چه خوب شما منظور مرا درک کردید . معلوم است که پدرم درست شناخت روی شما دارد چون به من توصیه کرد که حتما به این مسئله بطور جدی فکر کنم . او نمیدانست که مدت کوتاهی هست که در ذهنم این مورد را دارم حلاجی میکنم خیلی راجع به « فکر کرده ام تا امروز چون وضع دفاع و پایان کشار شما را ندیده بودم نه میتوانستم درست تصمیم گریری کنم و هم مطمئن نبودم گو اینکه کاملا مشهود بود ولی به هر حال انسان باید پاییش را برای کارهای مهم جای سفت بگذارد گاهی با خودم میکفتنم نکند که درم زود قضاوت میکنم حتی در این مورد هم وقتی با پدرم صحبت کردم ان به من گفت که از شما سه نفر صددرصد آشنائی دارد ولی باز هم گفت چون این مسیر را خودت انتخاب کرده ای بهتر است تمام راههایش را هم خودت بررسی کنی . برای همین بود که من تا حالا صبر کردم ولی امروز دیدم بیشتر از آنکه باید و شاید  درست پیش بینی کرده بودم . من و رویا و محسن مات و مبهوت حرفهشای دکتر رستگار شده بودیم هر احتمالی را میدایدیم غیر از اینکه او به ما پیشنهاد کار آنهم با شراکت خودش و با اینهمه اطمینان . منکه راستش داشتم در عرش سیر میکردم شاید برای محسن و رویا جالب و باور نکردنی بود برای من باز شدن یکی از درهای بهشت به زندگیم بود . بعد از تمام شدن حرفهای دکتر فرید محسن گفتم خوب حالا از کجا باید شروع کنیم . من از طرف رویا وناهید به شما قول میدهم که هرچه بگوئید از همین الان برایمان سندیت دارد . دکتر با لبخند کوتاهی گفت پس همان بهتر که فردا شب بیشتر در این باره با هم صحبت کنیم ولی برای اینکه این حرفهائی را که زدم کمی روشنتر کنم و به دلتان شور نیندازم یک کلیتی از آن را برایت در یک جمله میگویم تا هم خیالتان را راحت کرده باشم و هم بتوانید آمادگی بیشتری برای شنیدن کامل این برنامه داشته باشید پس بطور مختصر بگویم با پدرم به این نتیجه رسیدم که من با شما یک گروه تشکیل بدهیم .دست به دست هم و پشت به پشت هم، فعالیت کردن ما چهار نفر میتواند برایمان موفقیت آمیز باشد . این را هم ناگفته نگذارم که پدرم سایه به سایه با ماست بی آنکه کوچکترین دخالتی داشته باشد خوب من شخصا به این پشتیبانی نیازمند هستم شما را نمیدانم؟ در این زمان ما هم با سر اشاره کردیم که کاملا درست است . دکتر میتواند چراغ راه ما باشد .

سپس  چهار نفری از دانشگاه بیرون آمدیم . زمانی طول نکشید که پدر فرید دکتر رستگار هم به ما ملحق شد . با ماشین دکتر هرکدام با خاطره ای خوش به خانه رفتیم و همه منتظر فردا و فرداهای روشنتر .

                                            فصل پنجاه و هشتم

تمام آنشب  در حالیکه از صبح آن روز تمام هوش و حواسم در اطراف شامی که قرار بود محسن میزبان باشد و ما مهمانانش باشیم بود مثلا از اینکه  چه بپوشم از چه نوع پوششی و رنگی استفاده کنم در حالیکه در حقیقت خیلی هم نمی باید خود را مشغول این افکار میکردم از این نظر که من در شرایطی نبودم که از انواع البسه وزینت آلات برخورد دارباشم ولی خوب گویا طبع ما زنان اینست که به هر صورت داشتن اینگونه فکرها دلمان را جوری خوش میکند یا حتی با آنکه اصلا من دستی در خود آرائی و سلیقه ای در این راه نداشتم (همانطور که گفتم شاید داشتم خودم را با این تفکرات به آن آرزوهائی که سالها در دلم نهفته بود پیوند میزدم ) خودم را چگونه بیارایم وآنگاه با دلی پر از امید تمام لحظات را در خاطرم چندین و چند بار مرور میکردم. این اتفاقات را من حتی رد خواب هم نمیدیدم شما تمام داستان زندگی مرا میدانید برایتان به قولی از سیر تا پیازش را شرح داده بودم . من کجا و این جائی که اکنون هستم کجا حتی رویاهایم هزاران باز زیباتر از آنچه بود که فکر میکردم . بخودم حق میدهم که آنروزها در آسمان بودم کسی نمیتوانست نشانه ای از من در زمین خدا پیدا کند. در دنیای کوچک خودم را شاهزاده ای احساس میکردم .کاش مامان زهره کنارم بود و میدانم تنها او بود که احساسم را درک میکرد چون پایه کذار این موفقیتهای کسی نبود جز او و مهربانیهایش .  حال که سالها از آن لحظات فراموش نشدنی میگذرد نمیتوانم احساسم را کنترل کنم و مو به مو حتی ثانیه هایش را فراموش نکرده ام . چقدر شاد بودم گویا گذشته ای آنچنان رنج آور و پر ملال در زندگیم نداشتم  .این شیرینیها تنها از این جهت نبود که درتمام جهات تلاشی که کرده بودم موفقتر از آن بودم که فکر میکردم . من دیگر به سنی رسیده بودم که در حقیقت لبه تیغ سن و سالی بودم که میشد با احساسات زنانه شادمان باشم . در زمانهای پشت سرم فکر رویاهای عاشقانه لحظه ای از آن را پر نکرده بود . یعنی اگر چنین بود شاید اکنون به این مرحله نمیرسیدم .تمام سعی خودم را در راهی کردم که پله های ترقی را بی هیچ گونه اشتباه طی کنم و خوشبختانه در این مسیر موفق هم بودم ولی حالا دیگر انگار داشتم پیله ی سخت گذشته را یا از یاد میبردم و یا داشتم واقعا به مرحله ای دیگر قدم میگذاشتم بی آنکه تفکری پشت این افکار باشد . میتوانم صادقانه اعتراف کنم که  حتی به این فکر میکردم که در مقابل نگاههای فرید که احتمالا ادامه خواهد داشت چه عکس العملی داشته باشم لحظه ای از آن روز را نتوانستم بی تفاوت باشم  اینکه او به من توجه خاصی دارد را با سلول سلولم حس میکردم در حالیکه دختری نبودم که در این مسیر تجربه ای داشته باشم ولی نگاههای فرید آنقدر آشکارا به نظرم عاشقانه می آمد که مرا بر سر دو راهی قرار میداد که دلم را میلرزاند نسبت به فرید نمیدانستم اصلا درست فهمیده ام و یا از سر خودخواهی داشتم برای خودم آینده ای رویائی را ترسیم میکردم . گاهی خسته میشدم و به خودم نهیب میزدم که دختر تو یک عمر را با آنهمه مشکلات و مصائب پشت سر گذاشته ای تا همین جا هم لطف خدا بوده . تو یک دختر روستائی با آن سابقه خانوادگی  خوابش هم برایت زیادیست حالا به اینجا رسیده ای . درست است که با پشت کار خودم بود ولی اگر خدا کمک نمیکرد امکان نداشت من حتی یک قدم در این مسیر موفق میبودم . زندگیم مثل پرده سینما از جلوی چشمم میگذشت خلاصه آنکه نفهمیدم ساعات چگونه گذشت گاه بسیار تند و گاه به آرامی تا بالاخره همانطور که هیچ روزی بی شب نیست هرچند برای من روزی خاص بود و ثانیه ثانیه اش هم دلم به آن خوشی میلرزید ولی آنشب بالاخره فرا رسید خیلی زودتر ازآنکه میباید برای رفتن خودم را آماده کردم . هرلباسی را که داشتم به تنم امتحان کردم . چقدر جلوی آینه سعی کردم رفتارم عاقلانه و متین باشد گاه به خودم نهیب میزدم نکند همه ی این افکار یک خواسته ی سرکوب شده در من باشد و اگر اینطور بود چه بد میشد که به چشم دوستانم بیاید . و یا احساسم را نتوانم کنترل کنم و تمام رشته هایم را پنبه کنم . راستش من خودم را لایق نه فرید میدانستم و نه در سطح خانواده ی او بودم اگر مشتم باز میشد و اشتباهی کرده باشم انوقت چه حس بدی را میباید یک عمر متحمل میشدم چه بسا که پیش آمدهائی بشود که هرگز تصورش را هم نمیتوانستم بکنم . پس با این خیالات سعی میکردم ظاهری بسیار متین و معمولی داشته باشم . با این حسابها که جانم را هم به لب رسانده بود بالاخره. بهترین لباسی را که پیش بینی کرده بودم پوشیدم چندین بار جلوی آینه از سر تا پایم را امتحان کردم از خودم خجالت میکشیدم که مثل دخترهای نو جوان تازه به دوران رسیده اینگونه دست و پایم را گم کرده ام و خودم را گول میزدم میدانستم تمام این کارها و دلشوره ها فقط و فقط به خاطر حضور دکتر فرید بود وگرنه من با محسن و رویا خیلی غریبه نبودم .تنها او بود که گویا در این مجلس حضور داشت انگار برای دیدار او خودم را می آراستم . تمام لحظات صورتش طرز نگاهش و حتی مژه زدنهایش جلوی چشمم بود. آه نکند او ندانسته مرا بسوی خود کشیده و منهم نادانسته دل به او باخته بودم . اگر اشتباه کرده بودم میباید چه بار غم سنگینی را بر دوشم داشته باشم من تا حال چنین تجربه ای را نکرده بودم اولین دیدار عاشقانه را داشتم با خودم تمرین میکردم . چقدر دلم میخواست دلبری را هم یاد گرفته بودم کاش مامان زهره این چیزها را هم به من یاد داده بود. من در اطراف هرگز چنین صحنه هائی را ندیده بودم . تنها عاشقانه های پروانه دوستم بود که وقتی از عشق صحبت میکردحس میکردم از حال عادی خارج است گونه هایش سرخ میشد و حتی نگاهش انگار در دور دستهائی بود که مرا هرگز در آن راهی نبود من عاشق فرید نبودم من داشتم به خودم این حس را تلقین میکردم . نه او هرگز مرا نه نگاه کرده و نه آنطور که احساس میکنم به من نظر خاصی دارد . چقدر این لحظات ضمن سخت بودن زیبا و شاعرانه است . انسان را به اوج زیبائیها رهنمون میکند. اینکه دیگر من آن ناهید نبودم و یا انگار کسی در جائی که نمیدانم کجاست مرا حس میکند . به من فکر میکند و مرا مستثنی از دیگران دوست دارد اگر درست باشد چقدر میتواندبرایم رویائی باشد . خدا میداند چقدر این افکار باعث شد که آراستنم و پیراستنم طول بکشد تا خودم را با آنهمه دلهره آماده رفتن کنم

                                           فصل پنجاه و نهم

سرساعت موعود به رستوران رسیدم هر سه نفرشان زودترآمده بودند و منتظر من . شاد و سرمست یک زندگی متفاوت را شروع کردم . آنروز شاید به نظرتان اغراق باشد ولی من پرواز را در اوج آسمان زندگیم کاملا حس کردم . این احساسی بود که شاید نادانسته عمری در رویاهایم جستجو میکردم . این که برای خودم کسی شده ام که میتوانم هم پای کسانی قدم بردارم که در خوابم هم تصورش برایم امکان پذیر نبود . دختری بودم با کلاس و تخصیل کرده آنهم در رده ی بالا. روی پای خودم بدون هیچ پشتوانه . آری روزی بود که مثل حسین برادرم ا یک آموزگار ساده بودن برایم محال بود و اکنون در شرایطی که بودم قابل تصور حسین نیست . کاش میشد خودم را به همه ی آنان که مرا دیده بودند ومیشناختند معرفی کنم .کاش فریادمیزدم ومیگفتم به آنچه دررویاهایم بدنبالش بودم رسیده ام وای که چه لحظه ی ناب و فراموش نشدنی بود .

لبخند روی لبان دوستانم مثل خورشیدی بود که آسمان زندگیم را روشنتر میکرد . تا مرا دیدندمشتاقانه بسویم آمدند و در آن زمان مست از باده ناب موفقیت بسویشان رفتم . این اولین روزی بود که داشتم نتیجه ی یک عمر تلاش و صبر و بردباریم را میگرفتم .

درهمین جلسه بود که دکتر فرید برنامه ی کاریمان را برایمان توضیح داد . حرفهای دکتر سرلوحه ی کار ما بود میدانیستیم که هر پیشنهادی بکند کاملا حساب شده و قابل اجراست او از وضع تحصیلی ما کاملا آگاه بود . میدانست چه باید بکنیم . من در چهار رشته مختلف درس خوانده بودیم و هر سه نفرمان یعنی من و رویا و محسن از شاگردان ممتار رشته خودمان بودیم . همین باعث شده بود که دکتر رستگار آگاهانه تصمیم بگیرد . او دستش برای هر کاری که میگفت باز بود . درست است که ما سه نفر هنوز نا بلد و ناوارد بودیم ولی او سه چهار سالی بود که فارغ التحصیل شده بود رشته اش فوق تخصص ارتوپدی بود .  من رشته زنان و رویا اطفال و محسن جراحی عمومی را به اتمام رسانده بودیم که صد البته تاکید دکتر فرید این بود که باید ما سه نفر بلافاصله دنبال تخصصمان را بگیرم  تا فوق تخصص . جواب ما کاملا واضح بود هر سه نفر ما ن قول دادیم که اولا اینکاررا بکنیم و بعد این دکتر فرید بود که بقیه برنامه هایمان را برایمان بوضوح شرح داد . ما سه نفر مانند مسخ شدگان چشممان را از دهان او بر نمیداشتیم . و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که  هر چهار نفر با راهنمائی دکتر رستگار پدر فرید . یک درمانگاه تاسیس کنیم . اوضاع اقتصادی هر چهار نفر ما آنچنان بود که هیچ مشکل برایمان پیش نمی آمد . رویا پدرش ناجر فرش بود و محسن در یک خانواده ملاک زندگی میکرد که به قول معروف پول پدرش از پارو بالا میرفت من هم که دیگر حالا از همان راه که برایتان شرح دام اوضاعی در حد و اندازه آنها که نه ولیکن در ظاهرکمبودی هم نداشتم . تقریبا هفته ای نبود که دو یا سه تا عمل نداشته باشم در این زمینه بسیار شناخته شده بودم گو اینکه با شَمّ  زرنگی که داشتم یک بارهم به مشکل بر نخورده بودم ولی بعید به نظر میرسید که بتوانم از این حرفه کناره گیری کنم . یعنی آنقدر تخصص پیدا کرده بودم که بقول همه آنها که کارم را دیده بودندهرکدامشان برای من مثل یک تریبون بودند . در هیچکدام از عملهایم به مشکلی بر نخورده بودم . همه با اطمینان مرا به نزدیکانشان معرفی میکردند . در این کار هرچند خیلی مشتری نداشتم ولی به هرحال بیش از آنی بود که من انتظارش را داشتم. ضمن اینکه خودم هم آنقدر به کارم وارد شده بودم که در حقیقت  برایم از آب خوردن هم آسانتر بود . پشتوانه ام تحصیلاتم بود یک خانم دکتر زنان با یک ماما و یا کسانی که بطور تجربی اینکار را میکنند خیلی متفاوت بود و بی ربط نبیست اگر بگویم خودش کمک شایانی برایم بحساب میامد  نام دکتر زنان خودش برایم آبرو و اعتباری درست کرده بود اما تنها زرنگی که من در تمام این مدت هرگز به کسی حتی یک کلمه در این مورد حرف نزده بودم . بهمین دلیل محسن و رویا و فرید هیچکدام حتی حدس هم نمیزدند که من چگونه زندگیم را میگذرانم .از طرفی همانطور که قبلا هم شرح دادم آنها فکر میکردند مامان زهره از خارج مرا ساپورت میکند و من دغدغه ای از نظر مالی ندارم.

آنشب با این رنامه که پدر فرید برایمان شرح داد و کاملا ما را روشن کرد شب خوبی را سپری کردم . در تمام مدتی که دور میز نشسته بودیم بجز آنکه من تمام حواسم را به این جمع کرده بودم که هیچ مسئله ای را نادیده نگیرم ولی گاه و بیگاه و با رفتارهای دکتر فرید توجهم به این جلب میشد که او بیش از آنکه به چشم یک همکار بامن رفتار کند مهربانتر و متفاوت تر است . من از زیبائی چندانی برخور دار نبودم ضمنا نسبت به خیلی از دخترها ی اطرافمان از نظر سن و سال هم بزرگتر بودم البته از دکتر فرید چند سالی کوچکتر بودم ولی خوب دخترها روی سن و سالشان حساسیت خاصی دارند و من در آنزمام این کمبود را کاملا حس میکردم . هرچند خیلی به این افکار بها نمیدادم ولی گاهی نیشی بود بجانم . برای همین نگاهها و کارهای دکتر فرید را خیلی جدی نمیگرفتم . من میدانستم که هستم از کجا آمدم االان هم چه وضعی دارم به فولی او مو میدید و من پیچش مو . به هرحال همین احساس هم مزید بر این بود که از من بیشتر از دوستانم از آنشب لذت بردم . خدا را که دیده . ؟ شاید خداوند این بار هم خوابهای خوش مرا تعبیر کند . انسان به خیال میتواند خوش باشد .

                                                          فصل شصتم

حالا دیگر درست زمانی بود که احساس میکردم باید زندگیم را رنگ و روغن تازه ای بدهم . من شامه ای بسیار قوی داشتم یعنی انگار درست زمانی که مرحله ای از زندگی را پشت سر میگذاشتم شاخکهایم به کار می افتاد و فکر جدید و چاره سازی به ذهنم خطور میکرد همین حس بود که باعث میشد تقریبا هیچ زمانی را بیهورده در زندگیم به هدر ندهم. صد البته که در حال حاضر بعلت  اینکه هم سن و سالی پیدا کرده بودم و سرد و گرم های بسیاری را تجربه کرده بودم به نظر عادی می آمد ولی وقتی به گذشته ام فکر میکنم درست زمانی که بچه ها و دختران جوان به فکر خیلی چیزهای پیش پا افتاده توجه داشتند من درست تیری ازکمان ذهنم به هدفی که یا پیش بینی کرده بودم و یا با زرنگی خاص آن را شکار میکردم به راهی ادامه میدادم که اکنون ثمره اش بسیار شیرین بود . شاید هرگز نمیتوانستم به این روزهای شیرین حتی فکر کنم الان همه ی اتفاقات انگار درست مو به مو برایم از عالم غیب پیش بینی شده بود و بهمین جهت من خودم را آدم خوشبختی میدیدم و حال میبایست نیرویم را جمع کنم تا شالوده یک زندگی مشترک حال یا با فرید و یا کس دیگری را برنامه ریزی کنم  بهر حال این فکری بود که میباید دیر یا زود به آن جامه عمل بپوشانم . ضمن این که تمام شرایط ایجاب میکرد که نباید بیش از این وقت را هدر بدهم. چون حدودا بیست و هشت سالم بود و کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که زمان اندوختن مال و دانش پایان یافته این تفکر تازه ای نبود ولی چون زمان و وقت مناسب نبود همیشه این نیاز را به بعد موکول میکردم . بی جا نیست که بگویم در طی سالهای گذشته چه بسا در اطرافم بودند مردانی که توجهم را جلب میکردند و یا حس میکردم که میخواهند به هر ترتیب شده خودشان را به من نزدیک کنند درست است بگویم که من از صورت و استایل خیلی خوبی برخوردار نبودم تمام هتیم که شکل و قیافه ام هم شامل آن میشود بسیار معمولی بود ولی بودند کسانی که به چشم خریداری نگاهم میکردند . حس میکردم ولی بخودم نهیب میزدم که باید از هرگونه لغزش از تصمیمی که گرفته ام خود را مصون نگه دارم از این جهت بخودم اجازه نمیدادم در این راستا حتی یفکر هم بکنم .این افکارمال زمانهائی بود که خیلی جوان و شاداب بودم نه حالا خوب کم کم داشتم حس میکردم باید در جستجوی راهی برای این انتخاب باشم . من در محیطی بودم که حالا دور و برم خیلی پر نبود . هرکس رفته بود پی زندگی خودش منهم در اطرافم کسی را نداشتم  اما از آنجا که بالاخره خواستن و جستجو کردن انسان را به بعضی اهداف نزدیک میکند گشتم و گشتم . به درستی فکرم مرا برد به سوی آنکه این روزها بی آنکه بخواهم مرا حت تاثیر قرار داده بود . درست بود   (فرید).ناخود آگاه فرید برایم یک سمبل شد. حسرت اینکه تصوراتم درست باشد دلم را میلرزاند . یعنی میشود که فرید به من فکر کرده باشد؟ و بعد هزاران سئوال که برای هیچکدام جوابی نداشتم ذهنم را اشغال کرده بود . ولی از آنجا که میدانستم زنی در زندگی فرید نیست و خانواده اش هم مشتاق هستند هرچه زودتر دست او را بند کنند که مبادا خیال خام رفتن به خارج به سرش بزند و نگاهها و سبد گل همه را که پیش هم میگذاشتم احساسم را هم کنار این افکار می چیدم دلم شور قشنگی میزد یعنی میدیدم که میشود به آینده ای روشن که فرید و خانواده اش مرا در میان خودشان پذیر باشند امیدوار میشدم ولی این راهی بود که به آسانی نمیشد به آن دل بست . یک سیبی بود که بالا انداخته بودم خدا میداند چندین و چند چرخ میخواهد بخورد تا به زمین برسد و یا شایدهرگز به زمین نرسد . انسان در تنهائیهایش افکاری دارد که آنها را هیچوقت نمیتواند همانگونه که هست بنوبسد و یا حتی وصف کند . ثانیه به ثانیه اش حالی به انسان دست میدهد یک لحظه به یا نگاهها و عشقی که من خیال میکردم فرید به من دارد فکر میکردم و ثانیه ای بعد به خودم نهیب میزدم که مبادا دی این سراب غرق شوم و یا به این امید دل ببندم . من در خانواده فرید آنقدر جا نیفتاده بودم که از تمامی کم و کیف زندگیشان و روابط و دوستان و افوامشان آگاهی داشته باشم . چه بسا مواردی باشد که من حتی بوئی هم از آن به مشامم نرسیده باشد . این افکار دلم را به شور می انداخت از خودم خجالت میکشیدم . خلاصه کنم که حالی داشتم ورای گفتن . اما و اما در این بود که میباید دل به دریا بزنم .اگر بخواهم برایتان شرح بدهم که چه نصایح و دلایلی برای اقدارم به اینکار برای خودم میاوردم شاید مثنوی صد من کاغذ بشود . این افکار نه یکشب و دو شب بلکه مدتی فکر و ذکر مرا به خودش مشغول کرده بود . مثل موشی بودم که به دنبال پنیر در کنار تله دور میزند که بی آنکه آسیبی ببیند به پنیر برسد .ولی پیامدهای نا دانسته این توهم و این خواسته دلم را به شور می آنداخت . با دقت و وسواسی که بخرج دادم و تمام جوانب مثبت و منفی کار را سینجیدم نهایتا بهاین جا رسیدم که از نشستن و فقط فکر کردن کاری بر نمیاید یا زنگی زنگ و یا رومی روم مبارزه نکردن که نمیشود از میدان به در رفت . یا میبرم و یا میبازم . این من هستم که تا حال زندگیم را ساختم ممکن است این بار خطا کنم ولی اگر پیروز شود به خطر کردنش می ارزد . . به هر حال باید سعی ام را بکنم . شاید در این مسیر هم خداوند یاورم باشد . خلاصه آنکه لباس رزم پوشیدم و پای میدان جنگی دیگر گذاشتم

                                                       فصل شصت و یکم

نمیدانم چرا در همین جای داستان به یک بیراهه بروم . شاید قبل از اینکه مرا محکوم کنند میخواهم از خودم دفاع کنم . شاید این حال همه ی محکومانی هست که به نوعی با وجدانشان درگیر هستند . میخواهند از زمین و آسمان کمک بگیرند تا هر طور  شده حد اقل خودشان را گول بزنند و با این ترفند زمانی را فارغ از صدای وجدانشان در آرامش بگذرانند . این حالی هست من اکنون دارم . قبل از اینکه بگویم که اولین قدم در زندگیم چطور برداشته شد و با چه شرایطی زندگیم سر و سامان گرفت دلم میخواهد دلایلی را که با آن خودم را از چنگ تمام فشارهائی که مانند خوره به جانم افتاده رها کنم.

آری از آنجا که همه ی انسانها سعی میکنند راهی پیدا کنند تا کارهای نامشروعشان را به نوعی توجیه کنند و باصطلاح یک کلاه شرعی هم رویش بگذارند من به خودم این نوید را میدادم که هر بار با دلیل و برهان خودم را قانع میکردم که کارم درست است ولی خطا خطاست این را بعدها فهمیدم و اکنون که این داستان واقعی از زندگیم را دارم برایتان شرح میدهم به این نتیجه رسیده ام که خلاف کردم و جزایش را هم دادم خدا دیر گیر است و سخت گیر این را از قدیم درگوش ما خوانده اند ولی گویا تا به سرمان نیامده باورش نمی کنیم. ولی نهایتا به این نتیجه خواهیم رسید که او از حق بنده هایش نمیگذرد . حال من هر طور میخواهم خودم را راضی کنم .  ولی سر خدا که نمیشود کلاه گذاشت . من به خاطر مال دنیا و پیشبرد امیالم دست به کاری زده بودم که او منعش کرده بود . و حال داشتم ادای گربه ی عابد را در می آوردم . اینهم برایم شده بود راه فرار . هرکس را که به من مراجعه میکرد سعی میکردم برای کارم دلیل قانع کننده ای پیدا کنم و از آنجا که جوینده یابنده است بالاخره هم پیدا میکردم . حالا بقیه داستان غمبار زندگیم .

گاهی با خودم فکر میکنم کاش بلند پرواز نبودم در همان روستای دور افتاده میماندم و به هر سختی و خواری تن میدادم مثل خواهرانم نانم را به اشک خونینم تر میکردم و میخوردم ولی وجدانم و روح و روانم در آرامش بود کاش نقش قربانی را داشتم در رنج به سر میبردم و مثل الان نقش درنده ای را نداشتم که از تمام مواهب برخوردار است ولی  خودش پیش وجدانش نمیتواند جوابگو باشد . خیلی سخت است که انسان نتواند بهر حیله ای خودش را در مقابل وجدانش تطهیر کند .

این کاشها چه شبها و روزهائی از زندگی مرا پر کرده بود . ولی من راهی رفتم که برگشت نداشت آنقدر زرق و برقش خیره کنند  بود که من الان که با خودم فکر میکنم هرکس در شرایط سختی که من داشتم توان گذشتن از اینهمه موفقیت و کامیابی را نداشت .

و حال اولین نقطه شروع زندگیم

زمان زیادی طول نکشید که فرید و من و رویا با کمک دکتر رستگار پدر فرید و محسن پایه و اساس کارمان را ریختیم و چهار نفری شبانه روز وقتمان را باهم سپری میکردم تا سرو سامانی را که روی کاغذ بود به واقعیت برسانیم و حالا اتفاقاتی که بی ربط به کارمان بود ولی پایه زندگیمان را ریخت از همین روزها شروع شد.

درمانگاهی که همان شب پایه و اساسش را ریخته بودیم با بهترین شرایط به سرعت شکل گرفت . همه ی ما جوان و پرتوان و آگاه بودیم و با راهنمائی کسی مثل دکتر رستگار دیگرهیچ کمبود و نگرانی نداشتیم . شادیمانیم بی نهایت و زندگیم مثل روز روشن و آفتابی بود امید به آینده ، دیگر خیال و رویا نبود . یک واقعیت کاملا قابل لمس رود و اما پشت این موفقیتهایمان درمانگاه بهانه ای شده بود برای من و فرید صد البته بی آنکه هیچ بازتاب قابل رویت در کارها و رفتارمان مشهود باشد هر روز که بیشتر میگذشت علاقه ی من به فرید بیشتر و بیشتر میشد کم کم او تمام رویاهای مرا پر کرد من با همان هوشیاری که زنان در مورد شناخت مردان دارند پی برده بودم که فرید هم به من علاقمند است البته او هیچ تلاشی برای پنهان کردن این خواستن نمیکرد ولی من مثل تمام دخترها هم وحشت داشتم و هم نمیخواستم شروع کننده ی این رابطه باشم . می باید حواسم را جمع میکردم . فر ید دارای پدر و مادر و خانواده ای بزرگ بود ولی من تنها بودم فقط مامان زهره را در حقیقت داشتم . تما ذهنیاتم به دور او میگشت . هرچند میدانستم که این هم طناب پوسیده ای است که من از ناچاری به آن چسبیده بودم زیرا کدام مادر است که فرزند دخترش را اینگونه تنها بگذارد و حتی هیچگاه برای دیدنش هیچ تلاشی نکند ؟ ولی از آنجا که من دختر متکی به نفس بودم این مسئله خیلی هم مرا نگران نمیکرد .من یاد گرفته بودم که برای خودم گذشته هائی  که هرگز وجود نداشت بسازم من گذشته ی واقعی ام را به دست فراموشی محض سپرده بودم . دیگر خودم را یک دختر روستائی  یلند پرواز که به خاطر آرزوهایش قید خانواده اش را زده نمیدیدم . دختر دکتر زهره بودم خوب تا اینجا که توانسته ام برای خودم یک خانواده هرچند خیالی بسازم بقیه اش را هم حتما قادر خواهم بود . لذا این مورد مرا خیلی آزار نمیداد اگر فرید قدم جلو میگذاشت و واقعا مرا میخواست کار من خیلی دشوار نبود . کافی بود او را به خاطر عشقی که به من داشت تحت تاثیر قرار دهم . اگر او واقعا مرا میخواست  چه کار به خانواده ام میتوانست داشته باشد. این توهمات فقط دستگیره ای بود که من برای خودم درست کرده بودم . شاید اگر کمی درایت داشتم هرگز اینگونه فکر نمیکردم اگر در خانواده ای بزرگ شده بودم و وصلتهای چندی را دیده بودم مطمئنا به خودم اجازه نمیدادم به این شکل سر خودم را گرم کنم . اینها همه رویاهائی بود که مرا به بودن در کنار فرید دلگرم میکرد . شاید اگر واقعیتها را میتوانستم به درستی درک کنم هرگز به فرید نزدیک هم نمیشدم  . من در خیال برای خودم قصر ساخته بودم غافل از اینکه دنیای واقعی فرسنگها با این اوهام فاصله داشت . به هرحال شبهای زیادی را از آن پس با این خیالات صبح میکردم و روز که میشد دیگر آن ناهید شب قبل نبودم . دکتر ناهید ی بودم که داشت کم کم خودش در جامعه  ی قابل قبولی معرفی میکرد .

  فصل شصت و دوم

کار درمانگاه به سرعت بالا گرفت با سعی و کمک پدر فرید و سعی و تلاش شبانه روزی ما چهار نفر این مر;ز پزشکی سریعتر از آنکه ما فکر میکردم به شکل بسیار آبرومند در یکی از خیابانهای بالای شهر که نزدیک خانه فرید هم بود سر و سامان گرفت . و پشتکار و علاقمندی ما سنگ بنای اولیه این درمانگاه شد .

یکی دو ماهی بیشتر نگذشته بود که دیگر هرچهار نفرمان حسابی سوار کار بودیم و حالا موقع قولی بود که من و رویا و محسن به فرید و دکتر رستگار داده بودیم برای همین شروع به درس خواندن برای گرفتن تخصص کردیم . این کار باعث شد که حسابی سرمان سلوغ شود و در حالیکه همین امر میتوانست تمام وقت هر دانشجوئی را تمام و کمال پر کند ولی با چنان پشتگرمی و علاقمندی  برنامه هایمان را ریخته بودیم که بی آنکه اشکالی در امر درمانگاه ایجاد شود به این مشعله هم به خوبی احاطه داشتیم . . و چون هرسه ما تمام مراحل قبلی را به بهترین شکل به پایان رسانده بودم در این راستا هم به سرعت کار ادامه تحصیلمان را با موفقیت چشمگیری  به پایان رساندیم . رویا و محسن بعد از پایان تحصیل به من و فرید خبر دادند که قصد ازدواج با هم را دارند تازه آن وقت من متوجه شدم که آنچنان غرق در مسائل خودم بودم که هرگز بوئی از روابط عاغشقانه آنها نبرده بودم . یک چنین تصمیمی در محیط بسته ای که ما کار میکردیم حتما قابل لمس بود ولی من چنان در پیله ی کارهای خودم گرفتار شده بود که گویا اصلا از دنیای رویا و محسن هیچ حدس و گمانی هم نمی بردم . شاید این یک تلنگری بود که به من خورد هر دوی اینها از من کوچکتر بودند و همین امر باعث میشد که احساس عقب افتادگی کنم . رویا آنقدر دوست خوبی بود که واقعا از درون قلبم از این خبر یک دنیا خوشحال شدم این را هم میدانستم که قسمتی از این تصیمها بستگی به شرایطی دارد که انسان در آن زندگی میکنند خیال رویا از هر طرف برای ازدواج مناسب بود خانواده ی خوب و وضع اقتصادی بسیار عالی و سطح و درجه ی اجتماعی مادر و پدرش به من اجازه نمیداد که خودم را با او مقایسه کنم ولی از حق نگذریم وقتی انسان می بیند که از نزدیکترین دوستانش عقب افتاده با تمام این دلایل باز هم نمیتواند بی تفاوت باشد شاید در خیال خودم من قافیه را باخته بودم ولی با تمام این احوال خدا میداند که چقدر از اینکه این دو نفر در چنین شرایطی با هم ازدواج میکنند خوشحال شدم یکی از بارزترین دلیلش این بود که احساس کردم حضور آنها در کنار من همیشگی خواهد بود . این خودش یک شانس برایم به حساب می آمد . حالا چه زن و شوهر باشند و چه همشاگردی و همکار . به هر حال من بعد از اینکه این خبررا از رویا شنیدم با یک خنده و چشمک زدن گفتم راستی بلا چطور شد که من اصلا متوجه نشدم . یعنی اینقدر من خنگم یا با تو غریبه ؟ رویا به من گفت ما هیچ تلاشی برای پنهان کردن ارتباطمان نداشتیم ولی تو و فرید آنچنان سرتان به کار گرم بود که اصلا متوجه نشده بودید آن روز رویا به من گفت . البته من و محسن یک بوهائی برده ایم . من که نمیدانستم رویا در چه مورد دارد حرف میزند گفتم مثلا چه بوهائی ؟ میشود روشنتر بگوئی ؟ او گفت کاملا معلوم است که فرید عاشق توست . این را پدر فرید هم میداند حتی به تو بگویم که خانواده دکتر هم یعنی مادرش هم میداند ووقتی این مسئله را محسن برای من تعریف کرد گفتم راستش منهم متوجه شده بود م . محسن گفت اول دکتر به من گفت که فکر میکند فرید به ناهید توجه خاصی دارد و بعد چندین بار من و دکتر در این باره با هم صحبت کردیم خلاصه آنکه محسن به من گفت خودم از دهان فرید شنیدم که قصد دارد این مسئله را خودش به ناهید بگوید . هم پدرش و هم مادرش موضوع را میدانند و بسیار هم مشتاق هستند در واقع از نظر آنها فقط منتظر یک بعله از طرف تو هستند . در تمام مدتی که رویا داشت برای من حرف میزد راستش من انگار برق زده ها شده بودم . نگاهم به صورت رویا مات شده بود . هرگز فکر چنین حرفهائی را نمیکردم . آنهم با این صراحت و محکمی. همه را به این حساب میگذاشتم که فرید مرا خوب نمیشناسد از گذشته من و خانواده ی من و ووو.... بی خبر است . او مو را میدید نه پیچش مو را . من به همین هم که فرید به من نظر  داشته باشد راضی بودم . در حقیقت بهتر میدیدم که او به این فکر نباشد چون اگر پا پیش میگذاشت من چه باید میکردم چگونه میتوانستم پرده های بین خودمان را بالا بزنم و هنوز امیدوار باشم که نگاه فرید همان باشد که امروز است . شاید بتوان گفت عشق حل تمام اینگونه معماهاست ولی وقتی پای واقعیت به میان میاید دیگر نمیشود خیلی به این حرفها بها داد . ضمنا ازکجا معلوم که فرید تا آن حد به من علاقمند باشد که تمام گذشته ی مرا نادیده بگیرد .

این افکار تازه نبود که به ذهنم خطور کرده بود . از همان روز که من آن گلها را دیدم هرزمان که میخواستم به فرید فکر کنم همین خیالات واقعی به نظرم میامد . برای همین خیلی به خودم دلخوشی نمیدادم حتی الان هم که رویا از واقعیات صحبت میکرد حرفهایش برای من امری محال بود . چون خود رویا هم چیزی از من نمیدانست . حرفهای رویا مثل یک باغ پر از گل بود که مرا دعوت به حضور میکرد . کاش میتوانستم کمی فقط کمی به خودم بقبولانم که چنین امری ممکن است اتفاق بیفتد . حد اقل دنیای خیالیم را رنگ میزد ولی متاسفانه با هیچ دلیلی نمیتوانستم خودم را قانع کنم .

 حرفهای آن روز رویا زندگی مرا دگرگون کرد . گویا دو باره زاده شده بودم صد البته این موضوع وقتی برای من روشن شد دلهره ی خاصی هم در من ایجاد شد تا حال فکر میکردم تمام افکارم فقط یک سرگرمی عاشقانه است . گاهی به این فکر میکردم که شاید من بعلت اینکه زندگیم از محبتهای خاص خانوادگی خالی بوده دارم خودم را گول میزنم . نزدیک به یکسال گذشته بود . اگر فرید مرا دوست داشت چرا نه حرفی میزند و نه عکس العملی واضح از او در هیچ زمینه ای نمی بینم . تنها و تنها مورد قابل ذکر اینعلاقه به نظر من همان دسته گل روز دفاعم بود و بس . یعنی اینقدر خود دار است؟ و یا دارد مرا امتحان میکند؟ و یا مسئله ی خاصی در مورد من باعث شده که او تامل کند؟ تمام فکر من بغیر از زمانی که در درمانگاه بودم  فرید بود و فرید.

                                    فصل شصت و سوم

اما بعد از آنکه حرفهای رویا را شنیدم دیگر نمیتوانستم دریچه ی دلم را به روی این عشق ببندم . من خود ندانسته و ناخواسته عاشق شده بودم آنهم عاشق کسیکه در افکارم فقط میتوانست حضور داشته باشد. البته من در ظاهر خودم را با شرایطی که داشتم وفق داده بودم که صد البته اینهم به خاطر بودن در کنار مامان زهره بود ولی انسان هرچقدر بخواهد خودش را گول بزند باز زمانی میرسد که این احساس یعنی کوچک بودن و مصنوعی زندگی کردن یقه او را میگیرد و مجبورش میکند که حقیقت پنهانش را باور کند . آری من در مورد عشق فرید همین احساس را داشتم . ولی حالا ورق به نفع من برگشته بود . یعنی توانسته بودم خودم را وصله ی جور این بچه ها بکنم . من دختر خیلی زرنگی نبودم و نهایتا نمیخواستم سوار احساسات اطرافیانم بشوم و فکر میکنم هرکس با سوابقی که من داشتم و اوضاعی که اکنون در آن زندگی میکردم اگر جای من بود همین عکس العمها را داشت . برای همین پیش خودم در نهانم از کاریاهائی که میکردم شرمگین نبودم . راستش بیشتر به این مسئله می اندیشم که من صادقانه خودم را به دیگران نشان دادم یعنی در زمان حال این بودم . پوسته ام را شکافته بودم و همین باعث شده بود که بطور خیلی طبیعی همه مرا آنطور که هستم قبول داشته باشند آن روز هیچ جوابی به رویا ندادم . یعنی گیج بودم . اوهم به خیال اینکه من حرفهایش را خیلی جدی نگرفتم ادامه نداد . شاید هم آنقدر در افکار خودش غرق بود که بهائی به این مسائل نمیداد . اینهم از شانس خوب من بود . ولی دگرگونی من از همین لحظه آغاز شده بود . فرید دیگربرای من فرید ساعتی پیش و دیروز و دیروزها نبود . حالا احساس میکردم دو بال پرواز دارم . میتوانم در آسمان خیال شبها دلم را به بودن او در کنارم خوش کنم .

از آن روز به بعد هر دیداری بین من و دوستم رویا اتفاق می افتاد فقط شاهد حرفها و درد و دلهای او برای جشن عروسیش بودم . آنقدر حرف برای گفتن داشت که میشد ساعتها مرا سرگرم کند منهم برایم گفته هایش بسیار جذاب بود او از چیزهائی تعریف میکرد که گاه مرا به دنیای خیالیم میبرد و حس میکردم شاید در آینده منهم این سعادت را داشته باشم که روزهائی مثل او را در کنار فرید تجربه کنم من او رو تکه ای از آینده خودم میدیدم بی آنکه به جوانب این رویدادها فکر کنم . به هر حال هم برایم جالب بود و هم دلگرم کننده ضمن اینکه در هر دیداری منتظر این بودم که رویا حرفی هم در رابطه با فرید بزند که تقریبا او آنقدر گرم بود که دیگرجائی برای من نمی ماند . روزها مثل برق و باد گذشت در این میان گه گاه به خانه رویا میرفتم تا در بعضی کارها به قول خودش مثل خواهر به او کمک کنم . شاید اغراق نباشد که تنها روزهای خوش زندگی من که بی درد سر و رنج میگذشت همین روزها بود . در کنار این دو من خودم را پیدا میکردم . کمکهای بی دریغ من برای آنها بیش از انتظارم ارزش داشت . به هر حال مثل همیشه زندگی بد و خوبش به سرعت میگذرد .

عروسی محسن و رویا یکی از زیباترین روزهای زندگی خالی من بود احساس میکردم با وجود این دو دوست من دارای خانواده شده ام . من در این زمان فقط این دو را داشتم با ازدواجشان پایم به خانواده های آنهابیش از بیش باز شده بود احساس اینکه حالا دیگر خیلی تنها نبودم باعث شده بود که روحیه ام کاملا عوض شود کمتر جای خالی خانواده ام را که همیشه مثل یک حفره ی خالی در ذهنم جا خوش کرده بود پر میکرد . اتفاق جالبی که برایم پیش آمد این بود که با هزینه خانواده محسن ما چهار نفر به یک مسافرت خارج از کشور دعوت شدیم . بنا به گفته محسن و رویا این ماه عسلی بود که حضور من و فرید باعث میشد که آنها تنهائی را حس نکنند و با این فکر پانزده روز مرخصی اجباری و گرداندن درمانگاه توسط پدر فرید با یکی دو تا از دکترهای آشنا شروع شد .

در اینجا باید بگویم  این شروع زندگی منهم بود.

بعدها متوجه شدم که با همفکری رویا و محسن و فرید و خصوصا دکتر رستگارو خانواده آنها  این برنامه ریزی شده بود و قرار این بوده که فرید خودش درفرصت زمانی مناسب بادر میان گذاشتن خواسته اش ببیند آیا من هم آمادگی برای ازدواج با او را دارم یا نه . من از روال ازدواج آنچه را در خانواده خودم دیده بودم مطلع بودم راستش آنقدر درگیر مسائل زندگی خودم شده بودم که دیگر فرصتی برای تامل در اینکه خانواده های شهری چگونه به این مهم در زندگیشان میپردازند نبودم . در این فاصله زمانی رویا به من گفته بود که رسم است پسر و دختر قبل از ازدواج باموافقت خانواده هایشان باید باهم در باره مسائل مهم زندگی آینده شان تصمیم گیری کنند و یا به قولی با اخلاق و روحیات هم آشنا شوند. به نظر میرسید که این مسافرت پیامد چنین قراردادی بود . احتمالا دکتر رستگار و بچه ها متوجه شده بودند که این بهترین راه برای آشنائی من و فرید برای تشکیل زندگیست . اینهم از شانس خوب من بود که دنیا گشت و گشت تا من در این شرایط قرار بگیرم  حتی با آنکه  رویا به فرید دلگرمی داده بود که نظر  من حتما مثبت است و گفته بود که ناهید به تو علاقمند است . ولی از آنجا که بسیار دختر موخوذ به حیائیست کاری نمیکند که تو متوجه بشوی .این موضوع را خود رویا به من بعدها گفت . من هرچه فکر کردم هیچ حرفی صریحا به او نزده بودم  شاید در زمانیکه درد دل کرده بودم حرفی از دهانم نا خود آگاه بیرون آماده بود و عکس العملی نشان داده بودم که رویا از احساس من نسبت به فرید مطلع شده بود و از این رو دلگرمی به فرید این توانائی را به او داده بود که خودش قدم جلو بگذارد .

مسافرت 15 روزه ما پایان خوشی داشت زیرا روز سوم بود که محسن و رویا با قرار قبلی که با فرید گذاشته بودند و رویا هم مرا درجریان گذاشته بود با فرید تنها ماندم و آن روز او مرا به آرزویی که از بچگی در خیالهایم حسرتش را داشتم رساند او آنچنان ماهرانه و زیبا عشقش را به من ابراز کرد که تمام کمبودهای یک عمر مرا یک جا پر کرد و آن روز احساس کردم خورشید طور دیگری طلوع کرد.

                                                  فصل شصت و چهارم

البته من نمیتوانم حرفهای زیبا و عاشقانه ی او را به خاطرم بیاورم هرچند کلماتیکه از دهان او شنیدم هرگر فراموشم نشد زیرا شبهای متمادی با مرور حرفها و حتی لحن صدایش زندگی کردم ولی راستش در همان لحظه آنچنان دستپاچه شده بودم که راستش اصلا نمیتوانستم ذهنم را متمرکز بر این بکنم که تمام سخنانش را به خاطر بسپارم . ولی به هر حال برایم همه ی اتفاقاتی که در حال افتادن بود برایم غیر قابل تصور و شاعرانه بود . همه به احتمال قوی در زندگیشان این لحظات را تجربه کرده اند . فرید به من گفت از روز اول که مرا دیده حسی عجیب به دلش چنگ زده . میگفت کم کم توانسته برای اولین بار با این حس آشنا شود .او گفت دیدن من بر زندگیش رنگ زده . و گفت نهایتا عاشقانه مرا دوست داشته دلم میخواست از او بپرسم پس چرا ؟ چرا اینهمه زمان را ازدست داده . فرید گویا کلمه به کلمه هرچه در ذهن من میگذشت را از چشمانم میخواند چون ادامه داد . ولی از آنجا که در آن سن و سال دیگر یک جوان خام نبودم به خودم فرصت دادم تاعجولانه تصمیم نگیرم چون زمان داشتم بهتر دیدم  از هرجهت ترا بیازمایم . او گفت که در این راستا از پدرش هم کمک گرفته و هم او بوده که دکتر را وادا کرده که سمت استاد راهنمای مرا به عهده بگیرد و خلاصه آنکه به قول خودش از لحظه ای که مرا دیده تا آن روزد تمام رویاهایش را من پر کرده بودم گرمای دست فرید ان روز مرا به اوج خوشبختی رساند ووقتی جواب مثبت مرا شیند تنها حرفی که از دهانش بیرون آمد این بود که دیگر هیچ آرزوئی در دنیا ندارد.

عصر آن روز محسن و رویاو فرید مرا وادار کردند برای دادن این  خبر خوش  به خانواده فریدمنهم با او باشم تا با هم زمانیکه با پدر و مادرش در این رابطه صحبت دلش به بودن ما گرم باشد .  این برنامه ها را بیشتر خود فرید فکرش را میکرد و من در آن زمان آنقدر ذهنم مغشوش بود که راستش بی هیچ عکس العملی هر چه او میگفت بی چون و چرا قبول میکردم .. احساس کردم مثل دختر هفت ساله ای که برای رفتن به اولین روز مدرسه خودش را اماده میکند دستپاچه بودم . نمیدانستم با چه جوی مواجه خواهم شد . هرچه میکردم که افکارم را سرو سامانی بدهم راستش ناتوان بودم . وقتی خبر را به آنها میداد من دل  توی دلم نبود درست است که رویا قبلا تمام حرفها را به من زده بود ولی باز در این لحظه حال بدی داشتم هرچند باز میدانستم  حتی این سفر را خود دکتر رستگار طراحی کرده بود ولی من دختری که چنان گذشته ای داشته و روی پای خودش آنهمه فراز و نشیبها را طی کرده بود و حالا سنش به سی سال نزدیک بود رسیده مثل دخترکی چهارده ساله دست و پایم را گم کرده بودم. آخر من در این مسیر هیچکس را نداشتم . نه پدر و مادر و نه یار و یاوری .  تنها سپاسم از خداوند حضور رویا و محسن بود و بس .وقتی فرید با آنها صحبت میکرد دل توی دلم نبود . فرید طوری حرف میزد که ما متوجه میشدیم آنطرف سیم چه حرفهائی بین آنها رد و بدل میشود . بطوریکه ما متوجه شدیم  سفارش دکتر به فرید این بود که دلش میخواست وقتی من و فرید را میبیندحلقه های زرینی در دستهایمان بدرخشد . پس این خواسته پدرو مادر را فرید به بهترین شکل پیاده کرد او رویا و محسن را دعوت کرد که شام را در یک رستوران بسیار عالی مهمان ما باشند . در یک فرصت دو ساعته هر دو باخرید یک حلقه برای هم یک شب فراموش نشدنی را کنار عزیزترین دوستانمان جشن گرفتیم. من هرگز تصورم نبود که این قصه را بشود به این راحتی و بدون هیچ فراز و نشیبی طی کرد . زیرا من عادت کرده بودم که در هر شرایطی با سختی مواجه شوم . در تمام طول زندگیم در هر موقعیت با مصائب گوناگون دست و پنجه نرم کرده بودم . به قولی دختری دود چراغ خورده بودم . اصلا گاهی اوقات با خودم فکر میکردم چقدر خداوند استخوان مرا سخت آفریده . باری را که از اول زندگی به دوش کشیده بودم و راهی را که رفته بودم هر لحظه اش یک داستان غم انگیز بود. داستانی که اگر میخواستم کوچکترین بی توجهی و یا ساده اندیشی آن را طی کنم مسلما الان در این شرایط نبودم برای همین هم همیشه از خداوند سپاسگزار بودم . ولی این راهم نگفته نگذارم که در باطن همیشه از کاریکه در گذشته بعنوان  درآمد زائیش گرفته بودم در رنج بودم . همیشه کوهی از گناه را بر دوشم حس میکردم هرچند در انتها همیشه موجبی را برای این اعمالم می تراشیدم ولی در نهایت این یک گول زدنی بود که خودم هم به آن اعتفاد نداشتم بهر حال انسان در هر زمان به یک منبعی معتقد است که همیشه هم به خداوند منتهی میشود . من در ذلت به خداوند بی نهایت اعتقاد داشتم خون و پوستم از زمانی که خودم را شناخته بودم این احساس را میکردم ولی دیگر این تفکر هم کم کم در ذهنم رنگ باخت با آمدن فرید به زندگیم گویا احساس میکردم که مورد بخشش خداوند واقع شده ام زیرا بیشتر اوقات از این وحشت داشتم که بالاخره باید تقاص این گناهان ناخواسته ام را پس بدهم .و همیشه بی آنکه منشا آن را بدانم یک احساس ناخوشایند به من میگفت که سایه ای بالای سرم هست که باید هرلحظه انتظار جوابگوئی به آن را داشته باشم . و حالا میدیدم هیچ گره ای در زندگیم پیدانشده و شاهنامه ی زندگیم آخرش با حضور فرید خوش گردیده پس چون در ورای هر اتفاقی که اگر خصوصا دست خود انسان نیست می افتد سرنوشت اوست که طراحش هم هیچکس نیست جز خداوند . به این دلیل دیگر خودم را سرزنش هم نمیکردم و در کل انگار گذشته را از زندگیم قیچی کرده بودم . این حس خوبی بود . حتی اگر به آن خود گول زدن اطلاق شود . من میخواستم از تله ای که نا آگاهانه در آن به طمع افتاده بودم رها شود . انسانها بهتر از همه توانشان در گول زدن خودشان حرف ندارد . آنقدر ما میتوانیم خودمان را به راحتی گول بزنیم و از دست سرزنشهای وجدانمان فرار کنیم که حد و حدودی ندارد برای همین است که دنیا پر از کارها و اعمال غیر انسانیست . اگر ما به خود گول زدن مهارت نداشته باشیم و حقایق را به خوبی بفهمیم شاید به ندرت به کارهای غیر منطقی و خلاف روی میاوریم . کاش خودمان همانطور که برای دیگران خط و خطوط میگذاریم . نصیحت و دلالت میکنیم میتوانستیم خودمان را اصلاح کنیم . منهم به این بیماری دچار شده بودم و توانستم به راحتی خود را از زیر بار فشار وجدانم برهانم . هرچند بعدها به من ثابت شد که شاید من خودم را ببخشم ولی نباید مطمئن باشم آن داور غدار هم خطایم را نادیده بگیرد.

فصل شصت و پنجم

خلاصه آنکه برنامه ازدواج من و فرید سهلتر و زیباتر از آنچه پیش بینی میکردم برگزارشد. فرید تنها فرزند دکتر بود و برای همین مادر و پدر فرید میخواستند هرچه آرزو داشتند همه را یکجا به پسرشان تقدیم کنند . نگاههای عاشقانه ی فرید به من از دید والدینش دور نمی ماند . او آنچنان صادقانه مرا دوست داشت که با هیچ کلمه ای نمیتوانم آن را بیان کنم . اصولا خانواده اش نمونه ی صداقت و پاکی بودند . گاهی با خودم فکر میکردم مگر من چه کاری به درگاه خداوند کرده بودم که چنین انسانهاِیی را خداوند سر راه من قرارداده بود . فرید و خانواده اش از هر نظر میشد گفت از زمین تا آسمان با من و شرایطم فرق میکردند . من در این سن تقریبا دنیا دیده شده بود با اقشار بسیار زیادی آشنا شده بودم در شرایط متفاوتی از زندگی خانوادگیم تا کنون مواجه شده بودم و همه را با گوشت و پوستم لمس کرده بودم دوتا از خواهرهایم که بزرگتر از من بودند و ازدواج کرده بودند مثل آینه ای مقابل دیده ام بود . خواهرهایم از خیلی جهات بر من در آن زمان برتر بودند و اگر میخواستم منصفانه قضاوت کنم فقط تنها فرقی که با من داشتند این بود که سر به فرمان پدر و مادر داده بودند و مثل من زیاده طلب و سربدر نبودند . میدیدم که در مقابل شوهرانشان درست حالت برده را داشتند بخوا صد رحمت به برده حتی در آن حد و حدود هم نبودند . میدیدم که از دیدن شوهرانشان انگار تمام زندگیشان در وجود این مردان خلاصه میشد درحالیکه هیچکدام از شوهر خواهرهای من آدمهای با ارزشی از هیچ نظر نبودند نه از نظر خانوادگی و نه از مناظر دیگر . چرا باید اینگونه سر به فرمان بود و مثل صفر قبل از عدد انسان باید پوچ و بی معنا باشد . این دو عزیز من از هیچ گذشتی در زندگیشان چشم پوشی نمیکردند.نه خوب میخوردند و نه خوب میپوشیدند و نه خوب زندگی میکردند خلاصه اینکه اگر بخواهم از زندگیشان بگویم کتابی قطور میشود . شاید همین رفتارها باعث شده بود که من قبای بودن در خانه پدری را به لقایش ببخشم و به آب و آتش بزنم . گو اینکه در این راستا درست است که از خودم هم توانائیهائی داشتم ولی همانطور که بارها گفته ام انگار دستی از غیب حمایتم میکرد خوشبختانه شما در این راستا در تمام مراحل با من بودید و صادقانه هرچه را گفتم خواندید . اینکه میگویم با شم قوی که داشتم خیلی اوقات تصمیماتی میگرفتم که انگار به من دیکته شده بود . زمان میگذرد وقتی گاهی به آن زمانها برمیگردم خودم تعجب میکنم که چگونه توانسته ام اینگونه بی عیب و نقص سناریوئی را در ذهنم درست کنم و به مرحله اجرا در آورم که حتی کسانی مانند خانواده با هوش و فراستی مثل خانواده فرید و خودش و حتی دوستانم به راحتی حرفهایم را پذیرا باشند . گاهی با خودم می اندیشیدم که اگر میتوانستم هنرپیشه هم بشوم حتما با اینهمه توانائی موفق بودم . به هر حال با هر ترفندی که بودخودم را میانشان جا کرده بودم . حال زمان آن رسیده بود که بقیه زندگیم را مدیریت کنم بهترین راه این بود که برای خودم گذشته ای قابل قبول درست کنم تا این گذشته جوابگوی تمام اتفاقاتی باشد که باید بیفتد و من آن را با همان زرنگی خاصی که داشتم پیش بینی بکنم که همین کار را هم کردم .خیلی زودتر از آنکه اتلاف وقت کنم در نشستهائی که گاه و بیگاه با خانواده فرید داشتم مقدمه هائی را گفته بودم که درست مثل مهندسی که برای ساختمانی که در نظر دارد زیر بنا میسازد زیر بنا را مهیا کرده بودم و اینکه با قصه ای که من برای گذشته ام ساخته بودم وسپس خیلی هم هوشمندانه آنرا طراحی و اجرا کردم هیچکس در تمام مراسم منتظر پدر و مادر و اقوامم نبود به مادر فرید که زنی در سنین میانسالی بسیار زیبا و موقر بودو فرید و پدرش  در رابطه با خانواده ام گفته بودم که تک فرزند هستم که پدرم را در کودکی از دست داده ام وبا مادرم ( که صد البته در ذهنم مامان نسرین بود)به تهران مراجعت کردیم و دراینجا مادرم که پزشک بودتوانست بی هیچ کمکی به تنهائی مرا در پناه خودش بزرگ کند . او زنی توانا و در خور احترام بود یکی از حرفهائی که همیشه میزد این بود که من بتوانم روی پای خودم بایستم . مادرم با این تصمیم مرا هم مثل خودش بار آورده بود . من خیلی زود به این نتیجه رسیده بودم که زندگی همیشه بروفق مراد من نیست و خودم را برای هر اتفاقی آماده میدیدم . بعد از اینکه من در دانشگاه قبول شدم واو خیالش از جانب من جمع شده بود خوشبختانه زندگی او هم رنگ دیگری به خود گرفت وبا آقای دکتری که در همان بیمارستان بامادرم همکاربودد ازدواج کرد و بالاجبارهردو به خارج از کشور مهاجرت کرده اند. یکی دو بار هم به تهران آمدند و خیالشان از طرف من راحت است . .مادرم بعلت سن و سالش و  بیماری سختی که دارد امکان آمدن به ایران را ندارد . البته من به او تمام احبار زندگیم را از سیر تا پیاز میدهم و او هم دورا دور بر سرنوشت من آگهی دارد . و خنده دار اینکه به قول خودش میگوید من وظایف مادریم را دورا دور به تو اعمال میکنم . حرفهای جسته گریخته ی من در باره خانودهام صغرا و کبراهائی که چیده بودم کار خودش را به موقع کدر . البته این را هم بگویم که گاهی خودم هم سرنخ را گم میکردم مادر فرید که او را مامان مهرناز صدا میکردم گویا خیلی به این حرفهای من بها نمیداد . البته گوش میکرد ضمنا او خیلی هم در رابطه با خانواده به من کنجکاوی نمیکرد همین که هرچند وقت یکبار به او میگفتم که مامان نسرین به شما سلام رساند برایش کافی بود . خانوده فرید یعنی پدر و مادرش آدمهای بسیار با فرهنگ و تحصیل کرده ای بودند . مامان مهرناز خودش دانشگاه دیده و مدتی هم عضو هیئت علمی بود که بعد از دنیا آمدن فرید هم و غمش بزرگ کردن و مسئولیت داشتن خانه را بعهده میگیرد وبقول خودش نیازی هم به شاغل بودن به هر علتی نداشته . او از یک خانوده سرشناسی بوده . پدرش پزشک بود دو خواهر و یک برادر داشت که هرکدام برای خودشان شخصیتی بودند خلاصه آنکه نمیدانم چطور باید بشود که من دختری روستائی از یک خانواده بسیار بسیار فقیر و عقب مانده از هرجهت باید سرنوشتش بچرخد و بچرخد و در میان این افراد بُر بخورد . گاهی با خودم فکر میکنم نکند پشت تمام این موفقیتها سرنوشت شومی در انتظارم باشد . خلاصه اش اینکه هم لذت میردم و هم دست و پایم میلرزید زیرا خود را لایق این اوضاع نمیدیدم و به نظرم بسیار غیر عادی می آمد .ولی او تنها آرزویش این بود که من بتوانم فرید را خوشبخت کنم میگفت دخترم از اینکه وجود تو باعث شد فرید از فکر رفتن به خارج منصرف شود تو برای من باندازه ی دنیائی ارزشمند هستی. راست است که میگویند در این دوره زمانه هرکس به فکر خویش است . این حق مسلم مادر فرید است که به فکر فرزندش باشد او از عشق فرید نسبت به من مطلع بود. میدانست که اگر فرید را ازاین ازدواج منصرف بود باید از او دل بکند . و این برایش ممکن نبود در حقیقت در آن زمان او به من به چشم فرشته نجات نگاه میکرد . ولی کاش همینطور بود

                                               فصل شصت و ششم

سرو سامان گرفتن زندگی من و فرید خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم صورت گرفت . نمیدانم چطور ممکن است دریچه های رحمت به این آسانی به روی کسی باز شود . حالا که به آن زمانها فکر میکنم بیش از بیش از خودم شرمنده میشوم چرا این احساسات آنروزها باعث نشد که من از زیاده خواهیها یم دست بکشم . شاید این یک خصلت بد انسانهاست که هرچه به دست میاورند انگار حریصتر میشوند . هرگز به ذهنشان نمیرسد که شاید صبر خدا هم اندازه دارد. وای که اگر اینطور بودو ما قدرنعمتهایمان را خصوصا وقتی اذعان داریم که لایقش هم نیستیم و یک دست غیبی ما را به جائی میرساند که هرگز فکرش را هم نمیکردیم چرا و چرا قدردان نیستیم . من هم در همین دام گرفتار شدم .

خانه ای بسیار عالی در یکی از خیابانهای بالای شهر تهران با تمام وسایل مدرن زیر نظر مامان مهرناز برای من و فرید تهیه شد من سعی میکردم با آنکه ما مان و آقای دکتر اصرار داشتند که نظر مرا در تمام موارد لحاظ کنند ولی بعلت اینکه من آنها را صاحب و مالک تمام داشته ها یم میدانستم هرگز به خودم اجازه اظهار نظر نمیدانستم . البته خیلی وانمود نمیکردم و سعی ام بر این بود که پایه و مبنای تمام کارهایم را احترام به والدین فرید بگذارم . آنها هم الحق و الانصاف این حرمتی را که برایشان قائل بودم به وضوح حس میکردند و متقابلا در حق من محبت را تمام و کمال میکردند . . آنها در حقیقت مالک تمام هستی من در این زمان بودند . میخواستم هر طور که دلشان میخواهد برنامه ریز کنند . ضمن اینکه به سلیقه مامان مهرناز در انتخاب و پدر فرید در دست و دلبازی شک نداشتم من خودم در آن زمان از اقتصاد بسیار بالائی برخوردار بودم و همین استطاعتی که داشتم باعث میشد که کمبودی در قیاس با پدر و مادر فرید حس نکنم . بهر حال تمام مراحل به سرعت و به بهترین وجه آماده شد زیبا و آبرومندانه همه راضی بودیم این وضعی که به وجود آمده بود شاید در نظر کسانیکه با این خانواده در ارتباط بودند بسیار عادی جلوه میکرد ولی برای من با پیشینه ای که داشتم قابل پیش بینی نبود من در حقیقت در آن زمان در آسمانها سیر میکردم خودم را مثل دختر شاه پریان میدیدم . تک تک لوازم خانگی که هر روز به زندگیم اضافه میشد برایم دنائی از عشق و زندگی را به ازمغان میاورد هرگز نمیتوانم با هیچ کلمه ای وصف حالی را که داشتم با کلمات بیان کنم . روزم با عشق شروع میشد و با عشق تمام . هیچ کم و کسری را حس نمیکردم نه مادی و نه معنوی .  . من و فرید خودمان را خوشبخترین زن و شوهر احساس میکردیم یک لحظه چشمتان را ببندید . آیا من در آن حال و هوا چیزی کم کسر داشتم ؟آیا شما هم با من همعقیده هستید که این شرایط را میشد به خواب هم برای من تصور کرد؟ در این زمان چندین بار تلفنی با مامان  زهره تماس گرفتم . البته خیلی نتوانستم شرح حالی را که داشتم برایش آنطور که دلم میخواست بگویم ولی با شناختی که از او داشتم میدانستم چه لذتی از حرفهایم میبرد . چند بار دلم میخواست که مامان زهره را با مادر فرید یا خود فرید آشنا کنم ولی متاسفانه هرگز این امکان بدست نیامد . به هر حال زندگی با این فرمان بر وفق مراد من پیش میرفت . خیلی قابل درک است که روز بروز هم علاقه من و فرید به هم بیشتر و بیشتر میشد .

روزها مثل آنچنان با سرعت سپری شد که گویا من در یک زمان ایستاده بودم و دنیا به دور سرم با تمام زیبائیهایش در گردش بود . منظورم اینست که گذشت روزها را حس نمیکردم

دو ماه مثل برق و باد گذشت . تا اینکه روزی خبر بار داریم را به فرید دادم .  درست به یاد دارم که این خبر را سعی کردم در آرامش کامل به او بدهم . من زنی بودم که در جامعه بزرگ شده بودم تمام احساسات افرادی را که با آۀنها زندگی میکردم به خوبی حس میکردم میدانستم که از هر اتفاقی چگونه باید بهره برداری کنم . زمانی که این خبر را به فرید دادم خودمان تنها در خانه بودیم . او مانند برق گرفشته ها زمانی کوتاه به چهره ام خیره شد و بعد در حالیکه انگار بعض شادی گلویش را میفشرد گفت ناهید به راستی من و تو پدرومادر شدیم ؟ و سپس مثل اینکه نمیدانست چگونه خودش را جمع و جور کند با خنده ای که از ته دلش نشات گرفته بود وسط اتاق شروع به رقص کرد . این ثانیه ها هنوز زندگی مرا با به یاد آوردنش غرق لذت میکند . به نظر من کمتر کسی در زندگیش اینهمه لذت را تجربه کرده است . . فرید گفت ناهید دلم میخواهد همین لحظه به پدر و مادرم ناین خبر را بدهم . ولی من گفتم بگذار در حالیکه شاهد عکس العمشان هستیم این خبر را بشنوند . پس تصمیم گرفتیم که عصر آن روز به خانه آنها برویم .

درست به خاطر دارم همان روزعصرکه یک روز تابستانی بود  به خانه آنها رفتیم  بعد از صرف  عصرانه منکه کنار مامان نشسته بودم در گوشش گفتم مامان یک خبر خوش . مامان مهرناز گویا منتظر این لحطه بود . نگاهی به من از سر شوق کرد و گفت . خوب بگو . بگو ببینم چه تحفه ای برایم آورده ای . اگر آن باشد  که حدس میزنم مواظب باش که از شادی سکته نکنم . خنده ای کردم و گفتم به نظرم همان است . ناگهان بلند شد مرا بعل کرد و در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبود و اشک شوق در چشمانش پر شده بود گفت ناهید تو به زندگی ما شادی و عشق را هدیه کرده ای از این لحظه ما برای بدنیا آمدن نوه مان لحظه شمار میکنیم حرفهای مامان دگتر رستگار را لحظه ای در بهت فرو برد و خنده ای که نشان دهنده فوق خوشحالیش بود تمام صورتش را فرا گرفت او اول فرید را بوسید و سپس در حالیکه مرا در آغوش گرفته بود گفت شما از امروز زیر نظر شخص بنده هستید . و تا زمانیکه نوه ما را صحیح و سالم به ما تحویل بدهی باید از خودت بیش از حد مراقبت کنی. وای که چقدر من روزهای زیبائی را در زندگیم دیدم . زمانی که هر روزش برایم یکدنیا لذت به همراه داشت . خصوصا حالا که دیگر یک عشق را در درونم داشتم پرورش میدادم . شب و روزم را این حس پر کرده بود . آه که مادر شدن چه لدتی دارد . وصف ناشدنی. . این زمانی به خوبی احساس میکنم زن بودن یعنی سعادت مادر شدن را حس کنی . وگرنه دیگر هیچ چیز نمیتواند جایگزین این احساسات شود .

  فصل شصت و هفتم

گفتن اینکه چه لحظاتی را تجربه میکردم آسان نیست . باید این حس را مثل یک شیرینی دردهانت حس کنی . من لحظاتی را که با این احساس سر کردم برایم قابل توصیف نیست . میتوانم در باره ثانیه هایش یکدنیا شعر بنویسم و یک کتاب پر کنم از تمام کلماتی که از آن عشق و شور تراوش میکند . احساس میکردم در درونم یک هدیه که از طرف خداوند به من داده شده دارد رشد میکند . شاید فکر کنید دارم اغراق میکنم ولی چون گذشته ام بر شما روشن است به من حق میدهید که چنین احساسی داشته باشم . درست است که اکنون با خیالی راحت و رفاهی کامل در کنار شوهرم و خانواده اش زندگی میکردم ولی من تنها بودم تنهای تنها . مگر نه اینکه حس خانواده داشتن یعنی در درجه اول پدر و مادر و خواهر برادر داشتن است ؟ مگر نه اینکه اولین کسیکه میتواند آغوشش را برای روزهای خوب زندگیت برویت بگشاید اینان هستند؟ ولی من تنها بودم . اما عجیب است که من از زمانیکه خانه و خانواده ام را ترک کرده بودم و آنهمه پستی و بلندی دیده بودم هرگز مثل این زمان احساس تنهائی و بی کسی نمیکردم . دلم میخواست دست مهربان پدر و مادرم و نگاه گرمشان پشت گرمیم باشد . گاهی پیش میامد که به فرید در دلم حسادت میکردم چه قدر زیبا خبر پدر شدنش را به مادر و پدرش داد و چه احساس قشنگی را از آنها هدیه گرفت . ولی من خودم به خودم در تنهائیم حضور این عزیزم را جشن گرفتم . گاهی شبها پیش خودم احساس میکردم حتی بودن مامان زهره هم غنیمت بود هرچند با تمام احساساتی که به او داشتم اکنون به جرات میتوانم بگویم او هم جای نه پدرم را میگرفت و نه مادرم را دستهای پینه بسته ی مادرم و قد کمی خمیده شده پدرم چیز دیگری بود . گاه دلم میلرزید آیا آنها هنوز هستند ؟ اگر نباشند ؟ اگر و این اگرها بعضی اوقات نا خواسته دیوانه ام میکرد ولی من خودم طراح زندگیم بودم . هر اقدامی درزندگی انسانها نمیتواند سراسر خوب و یا بد باشد یعنی سیاه و سفید معنی ندارد زندگی خاکستریست . پر از داشته ها و نداشته ها . پر از نشیب و فرازها و پر از موفقیتها و ناکامیها . راستش دلم را به این حرفها خوش میکردم . به خودم دلداری میدادم . دلداری میدادم که اگر اینگونه پایم را از گلیمم درازتر نمیکردم اکنون به شکل دیگری میباید زندگی میکردم که راستش هنوز هم حاضر به آن گونه زندگی نبودم . فکرش هم آزارم میدهد . من به حد اقل هفتاد در صد آرزوهایم رسیده بودم باید به همینها هم که دارم راضی باشم . حضور فرید در این سطح و خانواده اش هرگز نمیتوانست برایم چیز ساده ای باشد . من کجا و این شرایطی که دارم کجا .

روزها یکی پس از دیگری سپری میشد و هر روز مرا به رسیدن به اوج خوشبختی ام نزدیکتر میکرد . نمیگویم که چقدر احساس میکردم حضورم برای شوهرم و خانواده اش ارزشمند شده بود . برای خودم باصطلاح پادشاهی میکردم .

همانگونه که شبها روز میشود و روزها شب بالاخره پایان این دوران هم به سر آمد و نهایتا آن روزخاص که انتظارش را میکشیدم و یکی از بهترین روزهای زندگی من بود فرا رسید  من ندانستم که این شروع همان دل نگرانیها و دل آشوبهائی هست که سالها بود در انتظارش بودم همان سایه که قبلا برایتان گفتم . سیل ویرانگر علامتش باران است و لطف و لطافت و برکت . این همان باران بود . زندگیم مانند ساعتی بود که ثانیه شمارش به ارامی مرا میبرد به آنجا که باید میرفتم .

روزهای بار داریم مثل برق و باد گذشت گاهی فکر میکنم کاش هر روز آن زمان سالها به طول می انجامید و من تمام عمرم را در همان نه ماه طی کرده بودم و هرگز چشمم به دیدن تنها امید زندگیم باز نمیشد . قبلا به شما گفته بودم که همیشه در شک و دو دلی مانده بودم که چطور با آنهمه گناه خداوند اینگونه درهای بهشت را یکی بعد از دیگری دارد به رویم میگشاید . گاهی خودم را قانع میکردم و هزاران علت و علل برای تمامی کارهایکه  کرده بودم پیدا میکردم ولی باز در ذات راضی و خشنود و پاک و مبرا ازگناه خود را نمیدیدم . به هرحال هرکاری در این دنیا حساب و کتابی دارد  دنیاکه بی حساب و کتاب نیست . خداوند این جهان را بر پایه و مبنائی بناکرده . اگر اینطور باشد من میباید تقاص کارهایم را بدهم .چندین و چند انسان را از حق حیات محروم کرده بودم.درست است که تمام انسانها برای خودشان چهارچوبی درست میکنند و در نهایت خود را راضی تا بتوانند حد اقل به زندگی ادامه دهند . ولی بقول قدیمیها هرعملی یک امائی دارد . و منهم از این افکار مستثنی نبودم . چه روزها و شبها خصوصا که اکنون در شرایط خاصی هم بودم در این فکر سپری میشد . میخواستم از طنابی که نادیده به گردنم افتاده بود و هرزمان فشارش را ناخود آگاه حس میکردم بگریزم.

درست است که بارها و بارها به خودم نوید میدادم که هرکدام از این عملها را بی تکیه به وجدانم انجام نمیدادم و به هر حال  هرکدام رابا علتی که در آن زمان برای راضی کردنم کافی بود انجام میدادم ولی حالا با خودم فکر میکردم شاید علتها همان چیزهائی بودند که من برای خودم بخاطر فرار از عذابی وجدانی که یک لحظه رهایم نمیکرد درست کرده بودم ضمن اینکه در تمام مدتی که به این کار مشغول بودم سعی ام بر این بود که خدا را شاهد و ناظر کارم بدانم . تا علت اصلی را از آنها نمیپرسیدم دست به کار نمیشدم ولی حالا که زمانی گذشته بود گویا در من تحولی ایجاد شده بود . شاید به خاطر جمع اندوخته ای برای همین زندگی که اکنون اینگونه به آن وابسته هستم دست به هر کاری میزدم و برای خودم هم دلایلی میاوردم که راضی شوم  شاید بعضی از آنها واقعا خدا پسندانه بود ولی شاید  برای بقیه فقط خودم را راضی میکردم به خودم دروغ میگفتم و سر خودم کلاه میگذاشتم من برای اینکه به قله ای از بی نیازی برسم هر روز بیشتر و بیشتر در لجنزاری که افتاده بودم غرق میشدم گو اینکه هیچکس هیچوقت پی به رازم نبرد ولی بعد از هر عمل تنها وجدانم بود که مرا مورد عتاب قرار میداد و منهم دیگر یا د گرفته بودم که صدای اورا در درونم خفه کنم .

بالاخره روز موعود فرا رسید آنقدر خانوده فرید مشتاق آمدن این بچه خصوصا اینکه چون فرید تک فرزند بود ( این را بگویم که دکتر و مامان نقشه اینکه من باید چهار فرزند بیاورم را از اول ازدواجم کشیده بودند)  و فرزندی هم که من به دنیا آوردم پسر بود بیش از بیش آنها را خوشحال کرده بود در طول این ماهها کاری نبود که از دستشان بر بیاید و کوتاهی کنند . بساطی جور کرده بودند که من خودم و کودکم را از خوشبختی دراوج آسمان میدیدم . گاهی به این بچه حسودیم میشد . چقدر باید سعادتمند باشد . هنوز به دنیا نیامده ببین چه رفاهی برایش درست کرده اند . آنشب صبح شد و دامن منهم بقول قیمیها سبز شد و فرمند ( فرمند اسمی بود که دکتر برای نوه اش انتخاب کرده بود) قدم به روی چشم همه ما گذاشت . کودکی بسیار زیبا و سالم و بدون هیچگونه کمی و کاستی

                                                                  فصل شصت و هشتم

آری خداوند وقتی بخواهد نتیجه کار هرکس را کف دستش بگذارد خوب میداند چه کند . گفته اند خدا دیر گیر است و بسیار سختگیر و من به این  حرف معتقد شدم . بعضی اوقات انسان مجبور میشود که از تجربه دیگران درس عبرت بگیرد . و راهش را از چاه تشخیص دهد ولی وای به حال کسی که اصولا یا عادت نکرده که حرف گوش کن باشد یا خودش را تافته جدا بافته میداند . این تافته جدا بافته هم عالمی دارد . یا انسان آنقدر مغرور و از خود راضیست که به غلط به این تفکر در مورد خودش معتقد میشود و به قولی یک گوشش در میشود و یکی دروازه و یا آنقدر از طرف خداوند به او لطف و مرحمت میشود که انگار یادش میرود که مستحق خیلی چیزها نبوده و شانسش زده و قرعه به نامش افتاده حالا خودش را هم گم کرده و خیال میکند او از دیگران جداست و یا دختر عمه و دختر خاله خداوند است بهمین جهت هر بیراهه ای را میرود و این تصور را میکند که خودش بهترین انتخاب را در زندگی کرده و میکند . صد البته من اکنون اقرار میکنم که از همین قشر هستم . گویا یادم رفته بود از کجا به کجا رسیده ام خیال میکردم دست به خاک بزنم طلا میشود . نمیدانستم دستی دارد حمایتم میکند ولی نباید پایم را از گلیمم بیشتر بگذارم . نمیدانم شاید این یک امتحان الهی بود که من از آن سرشکسته بیرون آمدم . جواب تمام نعمتهای بی دریغ خداوند را سهم خود میدانستم . و هر راهی را که به نظرم میرسید بی چون چرا و بی آنکه به عواقیبش فکر کنم انجام میدادم . و اما و اما که خوب چوبش را خوردم  ودرست موقعی که غرور تمام وجودم را تسخییر کرده بود آنچنان تاوان پس دادم که حتی در خواب هم نمیدیدم  . آری داستان زندگیم را برایتان میگویم تمام این داستان یک کلمه اش زاده ی تخیلم نیست . یک واقعیت محض است . کسیست که اکنون با دستی لرزان قلم بدست گرفته و برایتان مینگارد.

زمان هم مثل برق و باد گذشت  وفرزند م(فرمند) با سلام و صلوات بعد از دو سه روز به خانه آمد.گاه با خودم فکر میکنم کاش در همان لحظات آنقدر فهم و شعود داشت که میدید چقدر خوشبخت است میدید که در کنار تختش هشت چشم مشتاق چگونه به او و به آینده او فکر میکنند . میدید و حس میکرد که وجودش چقدربرای اینان که قلبشان گویا فقط به خاطر او میزند  ارزشمند است  چه سعادتی در انتظارش بود . او نمیدانست که مادرش با سلول سلول وجودش چگونه به او در همین مدت کم وابسته شده . کاش از عشق پدرش آگاهی داشت و هزاران ایکاش ِ دیگر . سینه ام هم اکنون که دارم خاطراتم را مرور میکنم پر از درد است . پر از رنج و عذابست آیا من مستحق چنین عذابی بودم . چرا او چرا فرمند باید جوابگوی لغزشهای من باشد . یاد مثالی که در بین ما دهاتیها گفته میشد و فکر میکنم به همه زبانها گفته شده را بگویم مادرم همیشه میگفت خداوند از هر کسی که بخواهد جواب ظلم و گناهانش را کف دستش بگذارد همیشه این جواب را عزیزش پس میدهد . وای که چقدر درست بود . یعنی در زندگی من کسی عزیزتر از فرمند بود؟ در آن لحظه که تفسهای او به خیال من گرما بخش زندگیم بود حاضر بودم  جانم را فدایش کنم . ولی افسوس که او نه آنوقت بلکه هیچوقت اینها را نفهمید. کاش زمان در همان لحظات متوقف میشد .

بزرگ شدن فرمند آنقدر لحظات زیبا داشت که زبانم برای بیانش قاصر است هرکس که بزرگ شدن بچه هارا ببیند این زمان را هم دیده است . دیگر خانواده فرید با من مثل یک ملکه مادر رفتار میکردن اگر بگویم نمیگذاشتند اب به دلم تکان بخورد گزافه نگفته ام .هر روز طبق آخرین یافته های پزشکی فرمند زیر نظر دکتر بود و منهم که دیگر جرات حرف زدن بالا حرف آنها را نداشتم  . شبی که دو سالگی فرمند را جشن میگرفتیم من خبر دومین حاملگی ام را به فرید دادم . فقط خدا میداند که این خبر چقدر این خانواده را به مرز خوشبختی رساند فکر به دنیا آمدن یک بچه دیگر زندگی فرید را غرق شادی کرد و فرید هم با تمام اصراری که من کردم که این خبر را بعدا به پدر و مادرش بدهد نتوانست خودش را کنترل کند .

و همان شب مامان مهرناز همه را در این شادی ما با خودش شریک کرد . ماه سوم حاملگی ام بود که خبر پسر بودن بچه دومم دیگر مرا به اوج خوشبختی رساند در آن دوران فکر میکردم مگر میشود کسی در دنیا اینقدر خوشبخت باشد؟ ولی با تمام این رویکردها که یکی پس از دیگری نصیبم میشد در ته قلبم هنوز آن احساس ناخوشایند همیشه مرا آزار میداد . همانطور که بارها و بارها برایتان گفتم من ذاتا آدمی مذهبی بودم . مذهب در سلول سلول وجودم بود از زمانیکه خودم راشناخته بودم این احساس با من بزرگ شده بود و هرچه هم سنم بالا میرفت این حس در من فویتر میشد . مادر شدن هم خودش عامل مهمی به شمار میرفت . هرگاه به این فکر میکردم که من چه کرده ام و دستهای گناهکارم چه قلبهائی را از تپش باز داشت وهزاران امیدی را که ناامید کردم و شاید ناخواسته بخاطر اینکه هر روز پله ای از نردبان بلند پروازیهایم را طی کنم چوب نیستی بر پیکر عزیزی زده بودم احساس میکردم زهری در جامی که پر از شهدی تلخ است را قطره قطره وجدانم به کامم میریزد . گاهی وحشت از اینکه مبادا در ورای اینهمه خوشی باید تقاس آن روزها و آن گناهانم را بدهم دلم به لرزش می آفتاد.بعضی اوقات لحظاتی از آن زمان که داشت دستم رشته ی زندگی موجودی را قطع میکرد آنچنان عذابم میداد که حس میکردم تلخیش را زیر زبانم و خراشش را در قلبم حس میکردم

روزها مثل برق و باد سپری شد و به دنیا آمدن فرهان این کودک بسیار استثنائی مرا بی نیازترین مادر دنیا کرد .

هرچه بخواهم شرح دهم که در آن زمان درچه شرایطی از شادمانی بودم غیر ممکن است . حتی فرشتگان خدا هم به این اوج خوشبختی نرسیده بودند و تجربه این همه سعادت را در زندگی نداشتند . وقتی فرید گرانترین گردنبندی را که خریده بود بعنوان سپاس از بدنیا آمدن فرهان به گردنم آویخت آخرین روز و ساعتی بود که خوشبختی برروی من لبخند زد.

قفل گردنبند وقتی بسته شد فرید به من خبر داد که یک ماشین آخرین سیستم خرید ه و نذر کرده مرا با دو فرزندمان به زیارت مشهد ببرد تا پاس این همه نعمت را کرده باشد چهلمین روز تولد فرهان تمام شد زندگی در مسیر عادی افتاد که فرید به من خبرد داد در یک هتل برای یک هفته سویتی اجاره کرده و صبح فردا باید هر چهار نفر عازم سفر مشهد بشویم .

سر از پا نمیشناختم . با مستخدمی که داشتم به سرعت وسایل سفر را فراهم کردیم وصبح خیلی زود همگی شادمانه عازم سفر شدیم .