رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی

خط خطیهای سرنوشت(فصل اول تاسی ام)

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

خط خطیهای فصل اول...از وقتی که خودش را شناخته بود سقفی بالای سرش نبود . خیلی بچه بود که متوجه شده بود در این دنیای بزرگ هیچکس را ندارد . خودش نمیدانست چطور بزرگ شده . پدرش کیست و مادرش چه کسی بوده . از کجا آمده تا به اینجا رسیده . هنوز به سنی نرسیده بود که این نداشتنها آزارش دهد . اگر شکمش سیر میشد و لباسی در حد یک تن پوش برتنش بود، برایش کفایت میکرد . صدای چکشها که بر روی آهنها فریاد میکشیدند موسیقی زندگیش بود . آقا رجب خیلی به او لطف کرده بود که اجازه داده بود در مغازه اش بپلکد . تنها شش سالش بود . بااندامی ریزه و صورتی استخوانی و آفتاب سوخته . اسمش را میدانست . هروقت آقا رجب میگفت محمد رضا  و یا رضا او میدانست مقصود او از بردن این نام حضور لازم اوست . چه کسی این اسم را برای او گذاشته بود نه میدانست نه مهم بود برایش و نه اصلا به این فکر افتاده بود .همین برایش بس بود که او در کنار آقا رجب گرسنگی نکشیده بود .

آقا رجب صاحب یک مغازه آهنگری بود . مرد بسیار آرام و خیری بود . همه دوستش داشتند با آنکه سن و سالی از او گذشته بود ولی خدا به تازگی به او دختری داده بود . اسم دخترش را منیر گذاشته بود . میگفت این دختر چراغ زندگی منست . توی این سن و سال خانه ی مرا روشن کرده . با آنکه به ظاهر مردی آرام می آمد ولی هیچکس شادمانی در صورت آقا رجب را به وضوح ندیده بود .تقریبا همیشه  او مثل یک آدم آهنی بود . سرش به کار خودش بود . با هیچیک از کسبه ی اطراف مغازه اش که چند تائی بیشتر نبودند و اکثرا هم  مدتها بود که به رسم قدیمیها با هم و در کنار هم در آن محل حشر و نشر داشتند آقا رجب خیلی روابط نزدیک نداشت . بقول خودش با همه یک سلام و یک علیک میکرد . ولی همه دوستش داشتند و به او احترام در حد یک پدر میگذاشتند . زهرا زن آقا رجب هم زن خوبی بود خیلی به محمد رضا خوبی میکرد . همیشه محمد رضا به زهرا خانم به چشم مادر نگاه میکرد . شبها که می خوابید در خواب میدید که زهرا خانم و آقا رجب پدر و مادرش هستند . دست نوازشگر زهرا خانم همیشه روی سر محمد رضا بود . هروقت سرزده به مغازه میامد چیزی برای او می آورد . لباسی و یا یک کفش و یا خوراکیهائی که میدانست رضا دوست دارد. رضاشبهای تابستان جلوی همان مغازه ی آهنگری میخوابید . و وقتی هوا سرد میشد با وسایل خواب که زهرا خانم برایش تدارک دیده بود داخل مغازه خوابگاهش بود.کسبه اطراف همه رضا را دوست داشتند بچه ی خوبی بود و از آنجا که همه میدانستند بی سرپرست است از راه ترحم هرکاری که ازدستشان بر می آمد از راه خیرخواهی برای او انجام میدادند . رضا همه چیزداشت مهر و محبت اطرافیان و توجه آقا رجب و زهرا خانم .و این داشته ها تااین زمان در این سن و سال برایش کافی بود. هنوزآنقدر  عقل برس نشده بود که زیاده از این را خواسته باشد . فقط وقتی کمی بزرگتر شد متوجه شد که چیزهائی را ندارد که تمام هستیش به آنها بستگی دارد . آقا رجب خودش سواد آنچنانی نداشت وقتی رضا به سن ده سالگی رسید تازه آقا رجب به فکر افتاده بود که بگذارد این بچه سوادکی بیاموزد . اطرافیان هم در این تصمیم گیری آقا رجب بی تاثیر نبودند . در همسایگی مغازه آهنگری آنها آقا مصطفی خواربارفروشی داشت . پسر و دخترهای متعدد داشت که بزرگترها به سر خانه و زندگیشان رفته بودند و کوچکها اغلب دور و بر مغازه او میپلکیدند . آقا مصطفی با آقا رجب بسیار نزدیک بود . آقا رجب به مصطفی گفته بود هروقت رضا چیزی خواست به او بدهد و بعد پولش را رجب به او میدهد . ولی آقا مصطفی همیشه به رضا هرچه میداد از آقا رجب پولش را نمیگرفت  . او یک پسر بزرگ داشت که حسابی سواد و خط و ربط داشت و او بود که به آقا رجب خیلی اصرار کرد و با دلیل و برهان گفته بود بگذار رضا برود درس بخواند بزرگ که شود برای تو خدا بیامرزی میاورد . حالا بچه است و نمی داند و نمی فهمد . تو پدری را در حق او تمام کن فکر کن پسر خودت هست . البته آقا رجب هم همین فکر را در باره رضا میکرد او را پسرخودش میدانست ولی افکارش در حد همان روزها و همان آهنگری بود که با تیشه و پتک و آهن سرو کار دارد . حرفهای پسر آقا مصطفی او را آگاه کرد . با توصیه و پافشاری محمد پسر مصطفی بالاخره آقا رجب تسلیم شد و رضا یا همان محمد رضا شروع به درس خواندن کرد .این اقدام آقا رجب باعث شد همانطور که محمد گفته بود اثرش تا آخر عمر در روح و روان محمد رضا تاثیر داشته باشد و همیشه در هر شرایطی به یا این کار استادش می افتاد برایش خدا بیامرزی داشت و البته زهرا خانم هم یکی از کسانی بود که همیشه پشتیبان رضا بود و هیچوقت او را به چشم یک بیگانه یا نانخور اضافی نمیدید .تا این زمان زندگی رضا در حدی بود که هیچ دردی را حس نمیکرد . پس شروع به درس خواندن کرد. با هوش اندکی هم که داشت در یاد گیری پیشرفت میکرد و آقا رجب که همیشه در همه حال اورا زیر نظر داشت از این سرعت یاد گیری رضا احساس شادمانی میکرد و گاهی با تشکر از آقا مصطفی و پسرش میگفت احساس میکند که دارد وظیفه اش را در حد یک پدر برای رضا انجام میدهد . فصل دومروزها و هفته ها و سالها بسرعت سپری میشد . رضا هم با دردهایش که حالا مثل خودش وحتی بزرگتر از خودش شده بودند کنار آمده بود حالا دیگر رجب پدر و زهرا خانم مادرش نبودند . یکی صاحبکار و دیگری زن صاحبکارش بودند ولی آنها به رضا به چشم بچه خودشان نگاه میکردند . منیردختر آقا رجب هم داشت مثل محمد رضاحسابی بزرگ میشد . رضا و منیر کنار هم تقریبا زیر یک سقف قد میکشیدند . هرچه زمان میگذشت احساسات رضا به منیر شکل میگرفت گو اینکه او به منیر درست مثل یک برادر بزرگ به خواهرش علاقه داشت ولی درست نقطه مقابل رضا منیر اصلا گویا اورا نمی دید . و یا شاید به او به چشم شاگرد آهنگری پدرش نگاه میکرد .بعد از گذشت این سالها در این زمان  وضع آقا رجب خیلی نسبت به سالهای قبل  خوب شده بود حالا دیگر حسابی سری توی سرها در آورده بود . این تغییر اوضاع زندگی آقا رجب که بی ارتباط به عرضه و لیاقت رضا نبود باعث شده بود که خانواده ی آقا رجب هم خودشان را یک سرو گردن از کسانیکه با آنها حشرونشر داشتند بالاتر بدانند .

از خانواده آقا رجب هیچکس اطلاعی نداشت حتی رضا که دراین خانواده بزرگ شده بود . او هرگز به خاطر نداشت که درخانه آقا رجب به روی فامیل او باز شده باشد . فقط از زمانی که منیر عقل برس شده بود جسته گریخته به رضا میگفت که یک عمو دارد ولی حالا این عمو چه مقدار به آنها نزدیک بود و چه جور آدمیست و خانواده اش در چه وضع و چه شرایطی و در کجا هستند حتی منیر هم خبر درستی نداشت وگرنه حتما به رضا میگفت . ولی خانواده زهرا خانم را همه میشناختند پدر زهرا مردی بود که صاحب زمین البته نه در حد یک ارباب . فقط آنقدر داشت که خودش و زن و بچه هایش که چهار تا بودند کافی بود .زهرا دختر بزرگ بود او یک خواهر و دو برادر داشت که سه تاشان از زهرا کوچکتر بودند .در کنار این خانوده رضا تربیت و بزرگ شده بود .سوادی هم که آن روزها برای هر آدمی مقدور نبود با بزرگواری آقا رجب  آموخته بود.شاید همین سواد رضا باعث شده بود که آقا رجب خیلی به خودش بها میداد که یک بچه ی سرراهی را به اینگونه بار آورده بود . وقتی رضا به سن هفده هجده سالگی رسید دیگر همه به او به چشم یک جوان شایسته نگاه میکردند . آقا رجب و زهرا خانم برای این بچه ی بی پدر و مادر که معلوم  نبود که چگونه و از کجا پیدایش شده و سر راه این زن و شوهر مهربان قرار گرفته بود و آنها  واقعا در راه رضایت خدا و رسول خدا در حقش  سنگ تمام گذاشته بودند . حالا هم از این دست پخت خودشان بسیار راضی بودند .و هرجا ازرضا حرفی به میان میامد آنها از تعریف و تمجید از رضا کم نمیگذاشتند .و او را امتحانی از طرف خداوند میدیدند که خوشبختانه سر بلند از آن بیرون آمده بودند.رضا بجز تمام توانائیهایش در کنار آقا رجب یک آهنگر بسیار خبره  هم شده بود تمام این داشته های رضا باعث شد که آقا رجب و زنش عقلشان را رویهم گذاشتند و منتظر ماندند تا در شرایط مناسب اگر همه ی حسابهایشان درست از آب در آمد فکری برای سرو سامان دادن به زندگی رضا بکنند.به قول خودشان اگر اینکار را هم برای او میکردند دیگر مسئولیتشان را در قبال خدا و رسول خدا تمام شده میدانستند . آنها به خیال خودشان رضا در بهشت را به رویشان باز کرده بود میگفتند خداوند چندین سال به ما بچه نداد ولی رضا را سر راه ما قرار داد .و خدا خودش شاهد است. که مااز هیچ چیز در باره او کوتاهی نکردیم او را مثل فرزند خودمان نگاه کردیم . و خدا هم منیر را صدقه سر رضا بما داده خلاصه تا اینجا تمام حسابها برای خوشبختی رضا درست از آب در آمده بود .رضا زودتر از آنکه باید با هی هی اقا رجب به سربازی رفت . و دو سال سربازیش که تمام شد و بازگشت باز مثل سابق خود را شاگرد آقا رجب میدانست . اما در حقیقت و در نهادش احساس میکرد که رجب پدر اوست چشم باز کرده بود و سایه او را بالای سر خودش دیده بود . سالی ازبرگشتنش از سربازی نگذشته بود که دیگر آقا رجب حسابی مغازه آهنگریش را به رضا سپرد و به قول خودش . خود خواسته بازنشسته شد . چندین بار رجب به رضا گفته بود . که دوست داری ازدواج کنی ؟ . اگر دلت میخواهد و کسی را زیر نظر داری بگو من و زهرا هرچه تو بگوئی قبول میکنیم زیرا میدانیم تو حالا دیگر آنچنان پخته شده ای که حسابی خوب را از بد تشخیص میدهی. راستش من و زهرا میخواهیم آخرین تعهدی را که نسبت به تو داریم انجام دهیم میدانی که هردوی ما چقدر به تو و زندگی و آینده تو علاقه داریم .پس اگر چیزی در دل داری به من بگو . و همیشه جواب رضا این بود که اولا حالا به نظر خودم زود است چون هرچه نگاه میکنم شرایطم برای درست کردن یک زندگی جور نیست دلم نمیخواهد اینگونه آینده ام راشروع کنم وازاین گذشته شمارا اختیاردار خودم میدانم.هرگاه شما صلاح بدانید که وقت ازدواج من است من چشم و گوش بسته حرفها و تصمیماتتان را قبول میکنم . میدانید که من جز شما کسی را ندارم

چندین بار بین زهرا و رجب این بحث پیش آمده بود که باید برای رضا فکری بکنیم . آن روز بعد ازحرف زدن با رضا وقتی رجب به خانه رفت .تمام فکرش دور حرفهای رضا و خودش میگشت . بالاخره تصمیم گرفت که فکری که ذهنش را به خود مشغول کرده بود را با زهرا در میان بگذارد .فصل سومرجب به زهرا گفت ببین تو و من هرکاری که ازدستمان بر می آمد برای رضا کرده ایم سالهائی که حسرت داشتن یک بچه شده بود تمام آمال وآرزوی من و توحضور این پسر در حقیقت زندگیمان را سر و سامان داده بود چه خواسته و چه ناخواسته احساس میکردیم که او جای یک فرزند را برایمان پرکرده من شاهد بودم که تو چگونه احساس مادریت را تمام و کمال در طبق اخلاص گذاشته بودی بخدا گاهی وقتی میدیدم که چگونه دور و بر رضا میگردی خدا را شکر میکردم که چراغ زندگیمان روشن است من ترا آنقدر دوست داشتم که حتی حاضر بودم تا آخر عمرم بدون بچه با هم باشیم ولی حضور رضاسبب شده بود که این کاستی در زندگیمان پر شود منهم که خدا خودش مید اند در وظایفم نسبت به او هیچ کوتاهی نکردم با او طعم داشتن فرزند آنهم پسررا چشیدم  شاید بخاطر این گذشتها بود که خدا هم ما را از این نعمت محروم نکرد و منیر را به ما داد میدانم که هم تو و هم من منیر را رحمت خداوند میدانیم بخاطراینکه از این بچه ی بدون سرپرست اینگونه پذیرائی کردیم و حتی بعد از آمدن منیر هم نگذاشتیم فاصله ای بین این محبت ایجاد شود . زهرا سرت رادرد نیاورم مدتهاست فکری مرابه خود مشغول کرده میخواستم کاری کنم که این باررا به منزل برسانم زمانی ما مسئولیتمان در مورد رضا تمام میشود که اورا سرو سامانی بدهیم .و مگر نه اینست که همه ی پدرها و مادرها نهایتا آرزویشان همین است ؟ از تو چه پنهان .من امروز تصمیم گرفتم اولین قدم رابردارم . خوشبختانه موقعیت مناسبی هم پیش آمد . با رضا خیلی صحبت کردم دلم میخواهد ترادرجریان بگذارم راستش فکری بسرم زده که نمیدانم اصلا درست است یا نه.زهرا که سراپا گوش شده بود گفت بگوخیلی دلم میخواهدبدانم چه گفتی وچه شنیدی. رجب گفت راستش درمورد آینده این پسر بود از اوخواستم که بگوید نظرش نسبت به ازدواجش چیست .من اورا پسر خوب و شایسته ای میدانم . اول که مثل تمام جوانهای با حیا طفره میرفت ولی بالاخره حرف زد البته جواب درست و درمانی نداد ولی بعد از مدتی از حرفهایش حس کردم بدش نمیاید که سرو سامانی بگیرد خوب زمانش هم که رسیده . زهرا که مشتاقانه چشم به دهان رجب دوخته بود منتظر بقیه حرفهای رجب سکوت کرده بود .رجب در حالیکه هنوز به حرفی که میخواست بزند شک داشت کمی تامل کرد و گفت راستش زهرا میخواستم از تو بپرسم نظرت چیست که منیر را به رضا بدهیم ؟رجب خیال میکرد الان زهرا خانم از تعجب چشمانش گرد خواهد شدو در مقابل این پیشنهاد او جبهه خواهد گرفت . رجب خودش را برای هرگونه عکس العمل زهرا آماده کرده بود.اما جواب زهرا اورا ازاین دلواپسی بیرون آورد چون اودریک کلمه بشوهرش گفت. رجب بخدا دلهایمان یکی است من رضا را مثل فرزند خودم دوست دارم منیررا دست چه کسی بدهیم که هم مثل رضااز تمام زندگیش خبر داریم وضمنا اوهمیشه خودرا بما مدیون میبیند واز این نظر خیالمان از طرف زندگی منیر هم جمع میشود ما که یک دختر بیشتر نداریم کی بهتر ازرضا منهم با توکاملا هم عقیده هستم . ضمنا باید اگردر اینکار کاملا تصمیممان را گرفته ایم زودتر اقدام کنیم خوب یک سیب را بالا بیاندازی تا به زمین بیاید صد تا چرخ میخورد تا سرهردوشان جائی بند نشده اینکار را بکنیم بهتر نیست ؟ نمیدانم تو با نظر من موافق هستی یا نه . این را هم بگویم که الان منیر بچه است وهنوزخیلی چیزها رانمیداند ولی امیدوارم که رضا دلش جائی بند نباشد. والله نمیدانم خوب جوان است این درست است که او بسیار محجوب و چشم و دل پاک است ولی همانطور که میدانی دل آدم که دست خودش نیست . اگر او سرش جائی گرم نباشد این خواسته ی ما به نفع ما و اوست .رجب در حالیکه با سر تمام حرفهای زهرا را تصدیق میکرد گفت.خوب اگر نظرت اینست منکه با رضا صحبت کرده ام توبهتر است سردیگر قضیه را به یک بالین بگذاری وببینی نظرمنیرچیست البته همانطور که گفتی اوهنوزبچه است وخوب وبد خودش را تشخیص نمیدهد مثل رضا هنوز پخته نشده . توهم با زرنگی که در تو سراغ دارم  کاری کن که او بی حرف و نقل قبول کند . یعنی بگو من و پدرت خوشبختی تو آرزویمان است عمری را هم توی این حرف و حدیثها بوده ایم حالاهم  صلاح  زندگی ترا بهتر از خودت میدانیم و تصمیم گرفتیم که تو ورضا زیریک سقف زندگی کنید چون میدانیم که حتما تودرکناررضا خوشبخت خواهی شد. حرفهای پدرومادر منیر آنشب به این امید که منیربی شرو گر سر طاعت پیش گیرد وبی هیچ مقاومتی نظرآنها را قبول کند تمام شد زهرا در یک فرصت مناسب فردای آن روز منیررا ازتصمیم خودش ورجب مطلع کرد .منیربعد از آنکه خوب به حرفهای مادرش گوش داد  تنها حرفی که زد و باعث شد که تمام رشته های این پدر و مادر پنبه شود این بود.من اگر بمیرم زن رضا نمیشوم این حرف منیر مثل یک کاسه آب یخ بود که برسر زهرا بریزند . او هرگز چنین فکری نمیکرد . حتی خیال میکرد که منیر خیلی هم از این پیشنهاد استقبال میکند چون روابط صمیمانه رضارابامنیر دیده بود.حرف منیردهان زهرا را بند آورد و بی آنکه ادامه دهد مطلب را در همین جا ختم کرد . زهرا مثل تمام مادرها پیش خودش خیلی صغرا کبرا چیده بود و میخواست حسابی منیررابرای یک زندگی خوب و از پیش حساب شده آماده کند و به اوراه و رسمهائی را که در نظر داشت نشان دهد ولی هرگز فکر نمیکرد با چنین جواب دندان شکنی از طرف منیر که خیال میکرد هنوز بچه است و این حرفها سرش نمیشود مواجهه شود گویا دست و پایش را هم گم کرده بود. زیرا بی آنکه کلمه ای دیگر بر لب آورد بهمین جا از خواسته اش درز گرفت . وقتی زهراجواب منیر را به رجب  که تمام آنروز مثل تمام پدرها دلش مثل سیر و سرکه میجوشیدزد خیال کرد که شوهرش هم مثل او این حرف منیراو راهم متعجب میکند و هم بهم میریزد ولی برعکس افکار او رجب اصلا تعجب نکرد ولی مثل زهرا هم با سکوت وتعجب مسائله را برگزار نکرد .رجب وقتی حرفهای زهرا تمام شددرحالیکه از شدت عصبانیت رگهای گردنش بر آمده شده بود گفت  منیر غلط کرده . او بهتر میداند یا من وتو؟ باید به اوحالی کنیم که حرف حرف ماست.مائیم که صلاح ومصلحت اورا تشخیص میدهیم چه کسی بهتر از رضا که توی دست و بال خودمان بزرگ شده .؟او فهم و شعور ندارد ما که نباید اختیارمان رابه دست این دختره کم عقل بدهیم . رضا چی ازهم سن سالهایش کم دارد ؟ من هرچه نگاه کردم این اطراف هیچ پسری را شایسته تر از ر ضا ندیدم .الان ما درهرخانه ای را برای رضا بزنیم دو دستی به ما دختر میدهند . سیب سرخ را که نباید به دست چلاق بدهیم . کی بهتر از خودمان که از دست رنجمان بهره ببرد .حالا من به بقیه مشکلاتی که ندیده ایم و نمیدانیم کاری ندارم . منیر الان پانزده سالش است دیگر میخواهد بنشیند که چه بشود؟ تاحالا هم هرکس که آمده اوعیب و ایراد گرفته. برو به او بگو پدرت گفته خون هم به پا شود باید زن رضا بشوی این حرف اول وآخر پدر ومادرت هست.ضمنا زهراتوهم خیلی راه مصالمت را پیش نگیر. میدانی که اگر ما کمی جلوی منیر نیایستیم وزندگی وآینده اورا به دست خودش بدهیم خدا میداند فردا چگونه باید پاسخ بدبختیهائی که به سرش میاید را تحمل کنیم . تازه اینطرف قضیه هم هست که نمیدانیم رضا هم ممکن است منیر را نخواهد ولی او آنقدر با حجب و حیا هست که گمان نمیکنم که روی حرف من وتو حرفی بزند ضمن اینکه او هم خوب میداند که هیچ همسری بهتر از منیر نخواهد پیدا کند . هم ما را میشناسد هم به ما تکیه دارد و هم مدیون ماست .و در حالیکه زیرلب میگفت . از بخت بد ما ممکن است او هم تن به این عمل ندهد . ولی رام کردن او بسیار راحت است مثل منیر چموش نیست .و سپس در حالیکه از عصبانیت قادر به کنترل خودش نبود از زهرا جدا شد . فصل چهارمشش ماه از این ماجرا گذشت   . در این مدت هرچه منیرسُم به زمین کوبید و حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفت ولی مرغ آقا رجب یک پا داشت.او وزهرا حتی یک قدم هم عقب نشینی نکردند. آنها به تصمیمی که درباره منیر گرفته بودند بسیارایمان داشتند میدانستند چه میکنند و اعتراضات منیر را از روی بچگی و نادانی میدانستند . ضمن اینکه گاهی وقتی رجب و زهرا تنها میشدند هر دو بر این عقیده بودندکه چون رضا ازبچگی نزدآنها بصورت شاگرد مغازه ویا شاگرد خانه بوده همین باعث میشودکه منیر احساس خوبی نسبت به رضا نداشته باشد ولی به نظرآنها حالا که دیگر ورق برگشته باید این لقمه چرب را نگذارنداز دستشان بیرون برود.در حال حاضر رضا پسری بود که مثل او در تمام اطرافیان پیدا نمیشد . این را هم رجب و هم زهرا خوب میدانستند .زهرا ورجب تا این زمان حتی یک کلمه با رضا در باره منیر و قصدشان حرف نزده بودند . با حساب و کتابی که کرده بودند و کاملا هم درست بود می گفتند بگذاریم اول منیررا راضی کنیم وبعد بارضا مسئله رادر میان بگذاریم ضمن اینکه میدانستند رضا اصلا روی حرف آنهاحرفی نخواهد زد . زهرا به شوهرش میگفت راستش من فکر میکنم رضا از خدا میخواهد منیر زنش بشود چون میبینم چه  وابستگی رضا به منیر دارد. از حرکات رضا کاملا مشهود است که به منیر علاقه مند است .سعی و تلاش این پدرومادر و تحملی که کردندبالاخره کارخودش راکردوخلاصه وقتی منیردیددیگرراهی ندارد بله رابه مادرش گفت وبقول زهراخانم که باوگفته بود توبگوئی و نگوئی هیچ فایده ای ندارد چون پدرت تصمیمش راگرفته میدانی یا باید با رضا ازدواج کنی و یا قید ازدواج را بزنی .وخواندن شب و روز به گوش منیروتهدیدهائی که پدرش کرده بود این دختر یکدنده ودردانه پدر و مادر را مجاب کرد به اینکه پافشاری هیچ مشکلی راحل نمیکند مادرش به  او گفته که پدرش تصمیم آخر را گرفته و حرفش را هم هرگز عوض نمیکند او اعتقاد دارد که خیر و صلاح منیررا بهتر از خودش تشخیص میدهد وحرف آخرآقا رجب که گفته بودمنیراگرموهایش مثل دندانهایش سفید شودمن جز رضا به کسی رضایت نخواهم داد.این پیغامی را که زهرا به منیر داد آب پاکی را روی دست دخترش ریخت و همین حرف بود که او را وادار کرد که بله را بگوید.

زهراخوب بلد بود که چه باید بگوید تا این میخ آهنین را در سنگ فرو کند .او روزها وروزها زیر گوش دخترش خوانده بود که اگر راضی نشود تنها اوست که در این میان ضرر میکند دریچه هائی را به روی دخترش گشوده بود که ترس و وحشت آینده سیاهی که ممکن است در انتظار او باشد باعث شده بود حسابی توی دل منیر را خالی کند . این حرف که تو روز به روز سنت بالا میرودو روزی برسد که دیگر هیچکس نگاه هم به رویت نکند و آنروز حسرت خواهی خورد که چرا اینقدر در مقابل ما ایستادی و بر حرف نادرست خودت پافشاری کردی جزیک آینده تاریک چیزی دستگیرت نمیشود.تو کمی دوروبرت رانگاه کن آیاکسی هست که شایستگی رضاراداشته باشد .تازه هنوز نه او میداند و نه تقاضائی کرده چشمت را هم بگذار ما الان در هر خانه ای را برای خواستگاری برای رضا بزنیم  حتی از تو بهتر به ما جواب رد نخواهند داد در سرتاسر این کوی و برزن این پسر همتا ندارد . خوشحال باش اگر او به این امر رضایت دهد البته من با تجربه ای که دارم حتم دارم که رضا تو را دوست دارد و وصلت با ما هم آرزوی اوست او مرا مثل مادر و رجب را مثل پدرش میداند . در حقیقت وصله تن خودمان است  .ضمنا بهتر است تا دیر نشده و رضا خودش کسی را انتخاب نکرده ما دست به کار شویم وگرنه همین فرصت را از دست میدهیم بالاخره او الان به سنی رسیده که باید سروسامانی بگیرد شاید به ذهنش هم نرسد که ما راضی هستیم تو را به او بدهیم و به خودش اجازه پا پیش گذاشتن را ندهد و پرواضح است که کسی را انتخاب خواهد کردوآنوقت تو میمانی و یکدنیا پشیمانی و شاید باعث شود روزی به صد درجه پائین تر از رضا هم راضی شوی . دختر عاقل باش من و پدرت که دشمن تو نیستیم . ما فقط ترا داریم همه ی آرزویمان هم اینست که ترا خوشبخت ببینیم . ما هزاران تجربه داریم که حالا این تکه رابرای تودرنظر گرفته ایم اینقدر یک دندگی نکن . قول میدهم به سال نکشیده آنقدر به رضا علاقمند شوی که خودت ازما تشکر کنی .آنچه تودرآینه می بینی مادرخشت خام  میبینیم .خلاصه گفت و گفت و گفت تا نهایتا از منیر جواب موافق را گرفت . ولی حالا کمی هم از حال و هوای رضا بگوئیم . رضا دیوانه وار منیر را دوست داشت. همیشه به زبان میگفت او خواهر منست و من جز منیر کسی را ندارم ولی غافل از اینکه رضا خودش را و احساساتش را هنوز نشناخته بود . او عاشق منیر بود اما به خواب هم نمیدید که خود آقا رجب دست بالا کند و بخواهدمنیر را دو دستی تقدیمش کند .اقا رجب و زهرا مدتی فکر کدند که چطوروازچه راهی این مسئله را با رضا درمیان بگذارند . زیرا هرچند رضا به آنها مدیون بود ولی بعدها ممکن بودبرای دخترشان  این پیشنهاداز طرف پدر و مادر دختردر طول زمان و زندگی زیر یک سقف برای منیر مشکل ساز شود .آنها داشتند پایه و اساس زندگی کسی را میریختند که تمام هستیشان به او بسته بود منیر چشم و چراغشان بود حاضر بودند خار به چشمشان برود به پای منیر نرود . ترس از اینکه وقتی این دو نفر ازدواج کردند و باصطلاح خر رضا از پل گذشت  تازه رضا فیلش یاد هندوستان کند و از این جلد بیرون بیاید و برای منیر مشکل آفرین بشود باعث شده بود آنها راه حلی پیدا کنند که بعدها دچار این مشکل نشوند . از طرفی نمیخواستند این شانس بسیار خوبی را که در اختیارشان است با کش دادن زمان ازدست بدهند . آنها به این نتیجه رسیده بودند که رضا بچه سالم و بسیار سربراهی هست به قول خودشان مویز بی دم هم است نه پدر و نه مادر و نه کس و کاری دارد که بعدها دل این پدر و مادر بلرزد . اگر منیر را به رضا بدهند خیالشان از همه طرف جمع است. رضا را مدیون خودشان میدیدند وبااین حساب که چشم چراغشان منیر بودازوحشت اینکه منیررا به دست کسی بسپارند که ندانند چه بر سر بچه ی یکی یکدانه شان خواهد آمد دلشوره داشتند

شاید به نظر بعضی از اطرافیان این کار درستی نبود ولی رجب میگفت من هرچه دارم مال منیر است . رضا هم توی همین زندگی بزرگ شده . انگار هیچ غریبه ای به زندگی من وارد نشده است . خلاصه با تمام این فکر ها نتیجه این شد که زهرا خودش مسئله را با رضا در میان بگذارد .صد البته پدرومادر با محاسبه تمام جوانب این تصمیم را گرفتند . آقا رجب به زهرا گفت تو سعی کن طوری عنوان کنی که ازسر سیری باشد . بهر حال بنده خدا را فقط خدا میشناسد . بالاخره با همفکری قرار شد زمان را ازدست ندهند و فردا صبح زهرا موظف شد که وارد این میدان شود .فصل پنجم

آن روز زهرا به مغازه رفت از صبح با حساب قبلی آقا رجب برای اینکه درزمانیکه زهرا میرود پهلوی رضا نباشدبه بهانه ای دنبال کارهای شخصی خودش رفت . چون بطور معمول رجب هر روز یکی دو ساعتی صبحها به مغازه میامد. تا هم به رضا کمک کرده باشد و هم سرو گوشی آب دهد و ضمنا خودش را هم خانه نشین نکرده باشد  . او روز قبل  به رضا گفته بود که برای کارهایش فردا صبح اصلا به مغازه نمی آید رجب میدانست آنقدر رضا به او وابسته است که اگر صبح اگر کمی و فقط کمی دیر کند رضا دلواپس میشود واحتمالا مغازه را میبندد و میاید که ببیند مبادا رجب مشکلی برایش پیش آمده باشد. در حقیقت رضا آنقدر رجب و زهرا را دوست داشت که درست مثل پسر آنها بود . رضا سعی میکرد دینی را که به این زن و شوهر دارد باید ادا کند برای همین آنچنان با دلسوزی به آنها رسیدگی میکرد که گاهی رجب از در و همسایه شنیده بود که به او بخاطر داشتن رضا حسد میبرند حتی آقا مصطفی بارها گفته بود من اگر یکی از بچه هایم مثل رضا بود دیگر غصه ای نداشتم گو اینکه خود آقا مصطفی هم بچه هائی بسیار خوب و روبراه داشت .رجب  برای همین خیال رضا را از نظر خودش راحت کرده بود . هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که سر و کله زهرا خانم درمغازه آهنگری پیدا شد . حضور اودر اینوقت صبح برای رضا کمی عجیب بود . از آن وقت که آقا رجب تقریبا دیگردر مغازه بطور دائم و ثابت کار نمیکرد و فقط برای سرکشی به مغازه میامد دیگر زنش اصلا آنجا آفتابی نمیشد . برای همین وقتی آن روز صبح به مغازه آمد برای رضا کمی تعجب آوربود برای همین دلش هم بطور بدی به شور افتاد . همانطور که قبلا هم گفتم او نسبت به این خانواده بسیار حساس بود آنها را از خودش میدید کوچکترین مشکلی که برایشان پیش میامد برای رضا هم مسئله بود او اکنون که تقریبا جوانی برازنده شده بود احساس میکرد که میتواند پشت و پناه کسانی باشد که درروزگاران  گذشته هرچه از دستشان بر آمده بود برای او کرده بودند و اکنون هرچه هست و هرچه دارد صدقه سر بزرگواری آنهاست . درک این مسائل باعث میشد که خود را جدا از آنها ندانسته و در این زمان پشتیبانشان باشد و اگر کاری از دستش بر میاید کوتاهی نکند . ضمن اینکه او نادانسته احساس میکرد که وجودش به منیر بسته شده .منیر را آنچنان دوست داشت که حاضر بود به قولی خار به چشم خودش برود و به پای منیر نرود . این روزها واقعا منیر دخترکی زیبا و تو دل برو شده بود . هرگاه به دل رضا می افتاد که ممکن است کسی از راه برسد و دست این دختر را بگیرد و ببرد تمام دلش میلرزید . و گاهی از خودش خجالت میکشید که در باره منیر اینطور فکر میکند او خود را لابق منیر نمیدید ولی خوب بادلش چه میتوانست بکند . اما همانطور که همه میدانیم می گویند کسی که عاشق است .از آنجائیکه دلش هوای او را دارد هر اتفاق نابهنگامی نا خود آگاه دلش را میلرزاند و حواسش را پرت میکند گویا همیشه رضا منتظر این بود که زهرا خانم یا رجب به او بگویند که باید منیر را به خانه بخت بفرستند . ضمن اینکه او میدانست چنین امر مهمی را آنها از او پنهان نمیکنند و او اولین کسی هست که در جریان قرار میگیرد اولا چون او را پسر بزرگ خودشان و برادر دلسوز منیر میدانند و از آن گذشته آنقدر به او وابسته هستند و او را صاحبنظر میدانند که بی مشاورت اوغیرممکن است چنین تصمیم مهمی را بگیرند وشاید پیرو همین مسئله بودکه دل رضا فرو ریخت .ناخود آگاه فکر کرد چه شده ؟ اقا رجب امروز رفته دنبال کارهایش و زهرا خانم که هیچوقت این جا نمی آمد امروز پیدایش شده . که صد البته پر بیراه فکر نکرده بود

زهرا بعد از سلام و احوالپرسی جلوی مغازه روی یک صندلی نشست . رضا از زمانی که از سربازی برگشته بود دیگر در مغازه نمی خوابید او در کنار مغازه اتاقی اجاره کرده بود و با اینکه زهراو رجب مثل مادر و پدرش بودند و خیلی هم اصرار به رضا کرده بودند که تو را مثل پسر خودمان میدانیم اتاق اضافی هم برای تو داریم بهتر است کنار خودمان باشی ولی رضا میگفت اگر استقلال داشته باشم بهتر است . دیگر صلاح نیست که بار دوش شما باشم . میتوانم گلیمم را خودم از آب بیرون بیاورم . بهتر است روی پای خودم باشد . رجب با تمام تعارفاتی که به رضا کرده بود ولی از اینکه رضا مستقل شده و اینگونه فکر میکند بسیار خشنود بود و این راهم یک امتیازرضا میدانست .اززمانیکه دیگررضا توانسته بود خودش به تنهائی مغازه را اداره کند رجب مقرری را که تقریبا کافی بود به اومیدادازطرفی اگر هیچکس حتی بوئی هم نبرده بود ولی خود رضا به سنی رسیده بود که میدانست عاشق منیر است دلش نمی خواست اوخواهرش باشد . آرزو داشت که زندگیش را با منیر آغاز کند .از آنجا که انسان هرچه را که در کنه ضمیرش هست میترسد بر کسانی که به او نزدیک هستند افشا شود رضا واهمه داشت از اینکه رفتاری بکند که زهرا ورجب که هم او را میشناختند و هم در این سن و سال مو را از ماست میکشند پی به افکار او ببرند . رضا شرمسارشود برای همین بود که دوری از این خانواده را در این حد مجاز میدید و او هرگز به خود اجازه نمیداد که درباره منیر یکی یکدانه ی این زن و شوهر اینگونه فکر کند ولی چه میشود کرد رضا جوان بود و پرشود .او تمام لحظاتی را که فارغ از کارهای روز مره میشد به منیر فکر میکرد . و آرزوهایش را با او شکل میداد . از خودش گاهی خجالت میکشید که ناخواسته قربان صدقه اش هم میرفت . حرفهای دلش را به او میزد و اینگونه روز بروز ناخواسته عشقش پا میگرفت و وابسته تر میشد و از طرفی هم وحشتش بیشتر.در زمانی که رضا در سربازی بود چند نفری بعلت اینکه فهمیده بودند او چقدر آدم صادق و پاکی هست به او پیشنهاد کار داده بودند حتی یکی ازصاحب منصبانی که رضا آنجا زیر دستش خدمت میکرد به اسم آقا رضی  به او گفته بود که با افسر مافوق صحبت کرده اگر دوست داشته باشد میتواند در ارتش بمانید حقوق خوبی هم به او میدهند . چون سواد داشت امکان پیشرفت هم برایش بود رضا بی آنکه حتی فکربکند جواب رد داده بود.اومیخواست زیردست آقا رجب کارکند.وقتی به او اعتراض کردند که چرا پیشنهاد به این خوبی را به خاطر شاگرد آهنگری میخواهی قبول نکنی گفته بود من نان و نمک آقا رجب را خورده ام نمکدانش را نمیشکنم . او الان به من احتیاج دارد .پسری ندارد زندگیش از هم میپاشد .مرا بزرگ کرده حق به گردنم دارد باید نزد او کارکنم . رجب از تمام این ماجراها نه اززبان رضا که از گوشه وکنار شنیده بود . همین حق شناسی رضا بود که او را وادار میکرد عزیز دردانه اش را با جان و دل به دست رضا بسپارد . میدانست با اینکار خیالش از هرجهت هم از آینده رضا و منیر و هم از آینده زندگی خودش جمع است .فصل ششمخلاصه در حالیکه دل توی دل رضا نبود که چه شده نکند کاری خلاف میل آنها انجام داده و آقا رجب خودش نمیتوانسته رو در روی من شود وبگوید حالا زهراخانم پا پیش گذاشته .ویا نکند میخواهند عذرم را بخواهند . و حالا زهرا خانم آمده تا از او بخواهد که برای خودش فکری بکند . در همین حال و هوا بوددرحالیکه وحشت ازاتفاقی که زندگیش رادگرگون کند از همه مهمتر او را از منیر دور کندتمام ذهنش رااشغال کرده بود .و با تمام این افکار که در حقیقت او را حسابی اول صبحی بهم ریخته بود کمی سعی کرد بر خودش مسلط باشد وقضاوت نابجائی نکند.با خوشروئی زهرا خانم راتعارف به نشستن کردو به سرعت برایش یک چای که میدانست او چقدر دوست دارد آورد

رضا تمام سعیش این بودکه حالی عادی داشته باشد وهولی را که دردلش افتاده بود زهرا خانم از صورتش نخواند .بنا براین درحالیکه  باخنده ای که  صورتش را پوشانده بود گفت . زهرا خانم اولا چه عجب که هوای ما به دلتان افتاد و قدم رنجه کردید . خیلی خوشحالم از اینکه اومدید به دیدنم . ولی راستش مانده ام سر زده آمدنتان به مغازه برای چیست اگر کاری داشتید میگفتید خودم خدمت میرسیدم زهرا استکان چایش را تا نیمه خورد .گویا اوهم ازدرون دچاردلواپسی ونگرانی بود.وبا این کار میخواست هم زمان بگیرد و هم کمی آرامش بخودش بدهد.اواین فرصت راکه دنبالش میگشت تاهرچه زودترسر صحبت را بارضا باز کند با این حرف رضا به دست آورد دیشب تاصبح فکرکرده بوداینکه ازکجاشروع کند که اولارضا فکربدی نکندخوب مادرِدختر بودوهزارتا فکروخیال دور وبرسعادت دخترش میکرد.اومیخواست میخی بزمین بکوبدکه حسابی قرص ومحکم باشد. میترسید با کوچکترین اشتباهی یا آبرویشان پیش رضا برود ویا به قولی مرغ ازقفس بپرد.او میدانست که رجب چقدراین مسئله برایش مهم است شوهرش رامثل کف دستش می شناخت از این پیشنهادی که کرده بود معلوم بود که باید و باید این کار بشود . اوعاشق منیربود و رضا هم در طول این مدت بدون اینکه قصدی داشته باشد با رفتارش به آقا رجب فهمانده بود که بادادن دخترش باوهیچ جای ابهامی برای دخترش باقی نمیماند . تمام افکار زهرا با این دلشوره هائی که به جانش افتاده بود .رویهمرفته حتی حرف زدن وشروع کردن رابرایش بسیاردشوارکرده بود.رضا هم که زهرا را خوب میشناخت با این تانی در گفتار بیشتردلش به شور افتاده بودیک لحظه باخودش فکرکرداین زن وشوهرعمری ازشان گذشته هیچ چیز را ندانند تجربه زیادی کسب کرده اند خصوصا آقا رجب .نکند ازطرز نگاه ویا حرکتی کنترل نشده به علاقه و عشقی که من به منیر دارم پی برده اند وحالا زهرا خانم این دست و آن دست می کند که حرف آخرش را بزند. این ذهنیات رضارا پاک دگرگون کرده بوددراین حال چشمش رابه زهرا خانم دوخته بود تمام این افکار که از مغز رضا گذشت به چند ثانیه بیشتر نمیرسید . بالاخره زهرا خانم کمی خودش را خم و راست کرد و گفت . رضا جان بنشین میخواهم کمی مثل مادر و پسر با هم درد دل کنیم . عیبی دارد؟ رضا گفت نه انشا الله که خیر باشد . من گوشم با شماست .زهرا بقیه چایش را خورد سینه ای صاف کرد و بعد شروع کرد از آسمان و ریسمان بهم بافتن در تمام این مدت رضا که خوب او را میشناخت وقتی داشت صحبت میکرددقیقا متوجه شده بود که او حرفی دارد که میخواهد به رضا بگوید و حالا دارد مجلس را گرم می کند ازاینرو ساکت نشسته بود و چشمش را به دهان او و دلش را به دریا سپرده بود.این پسر در تمام زندگیش دوران سختی را گذرانده بود هرچند شانس با او یاری کرده بود ولی از آنچه بر او و روح حساسش گذشته بود نباید غافل بود . دردهای رضا آن نبود که بتواند به زبان بیاورد . هرکسی نمیتوانست سنگ صبور او باشد . زیرا باید درداو را میداشت تا حرف دلش را میفهمید.رضا هنوز ساکت بود و دل به دریا سپرده تا چه پیش آید ثانیه ها به سختی برای هردو سپری میشد . و امابعد از همه مقدمه چینی ها زهرابه رضا گفت . رضا جان راستی تو برای آینده ات فکر کردی؟ بالاخره که چی؟ داری پیر میشی پسرم . من و رجب همانقدر که دلواپس زندگی و آینده ی منیرکه تنها دخترمان هست هستیم برای توهم نگرانیم من مثل مادرت هستم میشه به من بگی تا حالا کسی را زیر نظرگرفته ای یا نه؟ وآیا تاکی میخواهی همینطوربلاتکلیف بمانی . هر کاری در زندگی زمانی دارد اگر خیلی دیر شود مشکل ها کمتر نه که بیشتر میشود باید انسان زمان مقتضی هرکاری را به جای خودش انجام دهد . تو جوان هستی بدبختانه کسی هم جز من و رجب نداری . همین باعث میشود که ما بیشتر احساس مسئولیت بکنیم . فکر کردیم شاید اگر خودمان به تو پیشنهاد بدهیم که هرکاری دراین راستا داشتی اگردلت خواست باما درمیان بگذارتا اگرتوانستیم به تو کمکی بکنیم میدانم خودت بهتر میدانی که چند فکر بهتر از یک فکر است ما بیشتر این فکر را کردیم که نکند رو دربایستی کنی وماهم بی خیال باشیم وزمانی برسد که دیگر برای خیلی کارها دیرشده باشد .زندگی تو همیشه برای من و رجب مهم بوده وقتی من بعنوان مادری نگران حرف دلم را به رجب زدم و به رجب گفتم خودش با تو صحبت کند او میگوید زنها بهتر در این موارد میتوانند کارساز باشند . ضمن اینکه اگر تعلل کنیم ممکن است بعدها رضا بگویدمن جوان بودم وشرمم آمدبا شمااین مسئله رادرمیان بگذارم شما چرامراآگاه نکردید  به قول رجب آن زمان ما شرمنده تو میشویم حالامن آمده ام باتوصحبت کنم .همانطورکه گفتم من مادرتوهستم هرچه در دل داری بگو . من گوشم و هوشم با توست .رضا که خود را آماده نکرده بود به این سئوالها جواب بدهد . با کمی فکر ومن ومن کردن گفت .راستش من تا حالااصلا به این مسئله فکر نکرده ام هنوزهم زندگیم آنطورروبراه نیست که دست دختری رابگیرم وبیاورم بالاخره هرزندگی یک چیزهائی اولیه ای لازم دارد که من الان اصلا دراختیارندارم .ضمن اینکه تاحال به هیچ دختری نه فکرکرده ام و نه به ذهنم رسیده بود که در فکرش باشم . زهرا گفت درست میگی منهم به حرفهای تو ایمان دارم تو توی دامن خودم بزرگ شدی اگر ترا نشناسم که خیلی عجیب است ولی بین خودمان بماند. من وهمسرم آنقدرخوب ترامیشناسیم که میدانستیم جواب تو چیست .توآنقدرچشم ودل پاک هستی که بودنت کنارما بعنوان فرزند برایمان سعادت است . همین دانستن اخلاق تو بود که تصمیم گرفتیم با تو صحبت کنیم . راستش نه یکبار که مدتیست من و رجب به این فکر افتاده ایم خیلی هم با هم در باره زندگی آینده تو فکر کرده ایم .راههائی هم به نظرمان رسید حتی یکی دونفر از اطرافیان را زیر نظر گرفتیم ولی رجب میگوید آینده رضا را اگر ما بخواهیم دخالت کنیم باید تمام هوش و حواسمان را جمع کنیم و با حساب اینکه ازدواج مثل هندوانه نبریده است از ترس اینکه مبادا پشیمانی پیش بیاید و ما شرمنده تو که امانت خداوند پیش ما هستی بشویم راستش دست و دلمان میلرزد.ما هردو ایمان داریم که تو از هر نظر شایسته هستی . هیچ کس دور بر ما نیست که باندازه ی تو از همه جهت برازنده باشد .حرفهای زهراخانم کم کم داشت حوصله رضا را سر میبرد . با خودش گفت او چه میخواهد بگوید که اینهمه آب و تابش میدهد. درتمام مدت سرش به زیربودوضمن اینکه ته دلش ازشادمانی میلرزید و خوشحال بود که زهرااینگونه ازاوتعریف میکندولی هنوز در مانده بودکه نهایتااو چه میخواهد بگوید دراین افکاربود که بالاخره زهرا قصداصلیش رااینگونه درمیان گذاشت .رضا جان تو میتوانی این پیشنهاد راکه میکنم چه موافق وچه مخالف باشی.و حتی اگر دلت خواست هرگزبه کسی نگوئیم وتقریبا راز داریکدیگر باشیم. ووقتی از رضا قول گرفت گفت.

   فصل هفتمهمانطور که گفتم من و رجب در باره زندگی تو خیلی فکر کردیم و صد البته به زندگی دخترمان که تو میدانی تنها امید ماست و آرزویمان فقط و فقط خوشبختی اوست و در آخر به این نتیجه رسیدیم که گوشت تنمان را زیر دندان هرکس و ناکس نگذاریم . مردمان یک رو دارند و هزار پشت هم ما و هم تو هر روز شاهد بدبختی دختران و پسران جوانی هستیم که بعلل گوناگون سرناسازگاری با هم را میگذارند و هرکدام تقصیر را به گردن دیگری می اندازند خدامیدان کدامیک گنه کارند ولی آخرش این درگیریها میشود استخوان که توی گلوی پدران و مادران آنها گیر میکند نه راه پس دارند و نه راه پیش از آبرو ریزی و این حرفها هم که بگذریم باید به چشم خود بدبختی و آینده سیاهشان روزگارمان را سیاه میکند از تو چه پنهان نمیخواهم زیاد ماجرا را کش بدهم نهایتا من و رجب فکر کردیم اگر تو راضی باشی منیر را به تو بدهیم . نمیدانم نظرت چیست . او و تو باهم سرسفره ی خودمان بزرگ شده اید همه چیز را در باره هم میدانیم .زهرا در موقع گفتن این حرفها به وضوح صدایش میلرزید . پس از ادای آخرین جمله در حالی که نفس عمیقی میکشید ساکت شد و چشم به دهان رضا دوخت ،ولی برق رضا را گرفت . او دهانش از تعجب و شنیدن این پیشنهادی که اگرچه آرزویش بود کاملا دست و پایش را گم کرده بود او توقع هر حرفی را داشت غیر از این . نمیدانست جواب زهرا خانم را چه بدهد . آنچنان حالش دگرگون شده بود که حتی نمیتوانست چشم از زمین بگیرد و به صورت او نگاه کند . زهرا که حال و روز رضا را پیش بینی میکرد وبا آنکه  فکر میکرد امکان پاسخ منفی را از رضا نخواهد شنید  در سکوت کامل منتظر جواب رضا بود .مدتی که به نظر رضا و زهرا هردو عمری می آمد گذشت . بالاخره زهرا سکوت را شکست وبه رضا گفت . ببین آقا رضا تو مثل پسر من و رجب هستی همانطور که گفتم در دامان خودمان بزرگ شدی . منیررا هم خوب میشناسی و میدانی که چطور بزرگش کرده ایم نمیدانم اگر حالا امادگی جواب را نداری باشد تو دیگر پسری هستی که کاملا روی پای خودت هستی ما به تو و تصمیمات تو کاملا احترام میگذاریم میدانیم که ندانسته دست به عملی نمیزنی برای همین هست که میخواهیم جگر گوشه مان و آینده اش را به دست تو بسپاریم . درست فکرهایت را بکن وهروقت دلت خواست من و رجب منتظر جوابت هستیم . تو هنوز پدر و مادر نشده ای که حرف دل من و رجب را بدانی . ما تمام هستیمان همین یک دختر است جان هردوی ما به منیر بسته شده راستش میترسیم او را به دست غیر بدهیم . شاید برایت عجیب باشد که پدر و مادر دختری خودشان پیشنهاد کنند ولی ما همه ی فکرهایمان را کرده ایم دیدیم به دست هرکس که منیر را بسپاریم دلمان توی دستمان است شاید به گوشت خورده باشد که منیر خواستگارانی دارد که خیلی از دختران دور و برمان  آرزوی ازدواج با آنها را دارندوولی نه ما و نه منیر راضی نمیشویم  ما میخواهیم او را به دست تو بسپاریم میدانیم که تو او را دوست داری و مثل چشمت از او محافظت میکنی . اینها را گفتم که تو تمام چیزهائی را که ما در نظر داریم بدانی و آنوفت تصمیمت را بگیری .این راهم بگویم که منیر هیچ اطلاعی از این پیشنهاد ما ندارد . خواستیم اول به تو بگوئیم که اگر مایلی بقیه اش را ما خودمان درست میکنیم ولی اگر مایل نبودی خوب خودت میدانی که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که من و رجب هرگز راضی نیستیم . ضمن اینکه احساس میکنیم که منیر هم تو را دوست دارد. حالا دیگر این تو و این راهی که به نظر ما رسیده .با این توضیحات زهرا دیگر کمی اضطراب رضا فرو کش کرده بود آرام شده بود و به این باور رسیده بود که خواب نمی بیند او عاشق منیر بود حاضر بود جانش را برای او بدهد ولی از فکر اینکه روزی بتواند او را از آن خود بداند برایش یک رویای غیر ممکن بود ولی حالا داشت این رویا بهمین راحتی نصیبش میشد . پس رو کرد به زهرا خانم و گفت . شما نظر منیر را هم میدانید؟ زهرا گفت منکه به تو گفتم ما هنوز این مسئله را با او در میان نگذاشته ایم تو خودت خوب منیررا و رجب و من را میشناسی او طوری بزرگ شده که بالای حرف من و پدرش حرف نمیزند  میداند که ما خیر و صلاحش را میخواهیم . ضمنا خودش هم ترا میشناسد . بالاخره راضی هم نباشد من ورجب راضیش میکنیم  تو از این بابت دلواپس نباش . رضا گفت نه اینطور که نمیشود پای یک زندگی در میان است . خوب شما هم میدانید که در حال حاضر نه من و نه منیر هیچکدام اجباری نداریم ولی وقتی به زیر یک سقف رفتیم آنوقت است که تازه معلوم میشود چه مشکلاتی بوده که ما به آنها توجه نکرده ایم و به نظر من چون منیر هنوز به رشد کامل نرسیده است خیلی مسئله میتواند در ذهن او باشد که ما اصلا خبر نداریم  تازه  من با همین سن و سال و بد و خوبهائی که دیده ام باز احساس میکنم  که خوب و بد را حد اقل تشخیص میدهم اگر شما صلاح بدانید من خودم با منیر صحبت کنم و بعد از صحبت کردن با او جواب مثبت یا منفی خودم را به شما میدهم . من میترسم این پیشنهاد اگر از طرف شما شود شاید منیر جرات ابراز نظرش را نداشته باشد و یا شرم از اینکه بالای حرف شما حرف بزند باعث میشود که خواسته ناخواسته موافقت کند واین برای من خوشایند نیست . او با من خیلی بی رودربایستی هست با هم بزرگ شدیم تقریبا مثل خواهر و برادر هستیم فکر میکنم موافق و یامخالف بودنش را به راحتی به من بگوید .شاید نباید این را بگویم ولی من اقرار میکنم که این پیشنهاد شمامثل این است که شمامرابه بهشت دعوت کرده اید ولی این زمانی درست است که منیر هم همین احساس را داشته باشد.حرفهای رضا منطقی تر از آن بود که زهرا جوابی بدهد لذا قرار شد بعد از صحبت کردن زهرا با منیر قرار زمانی را که رضا خواسته بود بگذارند . فصل هشتمدو سه روزی از این صحبتها گذشت و کم کم صبر و تحمل رجب و زهرا داشت به دلهره تبدیل میشد . در تنهائی از خود میپرسیدند پس چرا رضا قدم جلو نمیگذارد و مگر نگفت بگذارید خودم با منیر صحبت کنم . کم کم این فکر به ذهن پدر و مادر منیر رسید که شاید رضااصلا راضی به این پیشنهاد رسید و از آنجا که بچه ای با شرم و حیا و ضمنا خود را مدیون آنها میبیند باعث شده توی روی زهرا حرفی نزند و بگذارد تا با گذشت زمان خودشان متوجه شوند ولی وقتی رجب و زهرا در این باره بالاخره مجبور شدند حرف بزنند به این نتیجه رسیدند که رضا بسیار هم مشتاق بوده . این دو دولی داشت ذهن این پدر و مادررا حسابی بهم میریخت از طرفی زهرا گفت شاید هم رضا با منیر حرف زده وبین آنها اتفاقی افتاده که رضا اینگونه عکس العمل نشان داده ومنیر کاری کرده و یا حرفی زده که نهایتا رضا عطای این ازدواج را به لقایش بخشیده برای همین بود که تصمیم گرفتند زهرا خودش وارد عمل شود واز دخترش بپرسد.چون بالاخره این مسئله ی مهمی بود و میخواستند بفهمند که بعد از این چه باید بکنند پس زهرا قرار شد از منیر سئوال کند که رضا با او حرف زده  یا نه  و با هوشیاری کاری که میکند این باشد که زیر زبان منیر را بکشد که آیا اصلا حاضر است زن رضا بشود یانه .با تمام این ترفندها بالاخره آن روز فرا رسید وقتی زهرا در باره رضا و ازدواجش  با منیر حرف زد منیردر حالیکه اصلا آمادگی برای اینگونه حرفها نداشت و در حقیقت از طرز برخوردش با مادر کاملا مشهود بود که جوابش جز نه نیست  واصلا رضایت به این وصلت ندارد . ولی زمانه و شرایط او را وادار کرده بود که به پدر و مادرش  مستقیما جواب نه ندهد . او هرگز در مورد رضا اینگونه فکرنکرده بود .در حقیقت او اصلا رضا را نمیدید و شاید اورا لایق خودش نمیدانست ولی مگر میشد که این حرفها را به مادرو پدرش بزند؟ اومیدانست که آنها خیلی رضارا دوست دارند بارها ازدهان آنها شنیده بود که رضا مثل فرزند خودشان است . وازعرضه ولیاقت رضا بسیارتعریف کرده بودند.رجب میگفت اگر رضا پسر من بود دیگر هیچ غصه ای نداشتم ولی خوب هرچه من بگویم نمیشودگفت که اوفرزند من است این حرفها راکه منیرشنیده بودمیدانست بااین پیشنهادامکان مخالفت نداردضمن اینکه در نهایت در شرایطی که داشت میدانست همان خواهد شد که آنها میگویند . پس چاره نبود و اوهم ناچاردر جواب مادرش که از او سوال کرد که آیا رضا با تو حرفی در مورد ازدواج و یا اینطور چیزها زده یا نه منیر ضمن اینکه به زهرا گفت هرگز در این مدت هیچ برخوردی با رضا نداشته و اصلا او را ندیده است به مادرش قول داد اگر بارضا صحبت کرد حتما او را در جریان بگذارد.البته زهرا از همان لحظه اول برخوردش با منیر متوجه شده بود که این کار خیلی ساده حل نخواهد شد ولی آنچنان نه گفتن منیر در لفافه برای او شگفت انگیز بود که بهتر دید به منیر کمی فرصت و زمان بدهد .در مدت دو سه روزی که منیر از مادرش فرصت خواسته بود حسابی فکرهایش را کرد و دید بهترین راه نجات آنست که درد دلش را به رضا بگوید .او میدانست که رضا اورا مثل خواهرش دوست دارد این دوست داشتن را بارها و بارها رضا خواسته یا ناخواسته با کارهایش به منیر نشان داده بود . حالا منیر به همین ریسمان چسبیده بود و حس کرد ممکن است از این مسیر راه نجاتی باشد او فکر کرد اگر شانسش بزند و رضا راضی بشود که ازاین لقمه چرب و نرمی که گیرش آمده چشم پوشی کند منیرهم میتواند بی دردسر از این مهلکه نجات پیدا کند اگر رضا بگوید من منیر را نمیخواهم دیگر فشار پدر و مادر از روی او برداشته میشود ضمنا نمیتوانند که به زور او را به رضا بدهند . پس خود را برای این روز آزمائی آماده کرد .

روزموعود برای این تصمیم منیرفرا رسید .آن روز ساعت ده صبح بود که زهرا خانم به در مغازه آهنگری رفت رضا سخت مشغول کار بود . با دیدن زهرا خان دست از کار کشید دو روز گذشته رضا در برزخی سخت گرفتار بود . نه خواب داشت و نه خوراک . گاهی حتی میترسید به عاقبت جواب منیر فکر کند او حتم داشت که منیرروی حرف خانواده اش حرف نمیزند ولی رضا میخواست منیر از ته دلش رضایت داشته باشد . از آنجا که این حرف و پیشنهاد هرگز به مخیله رضا هم نرسیده بود در حقیقت حال رضا را دگرگون کرده بود . او گاهی به خود وعده میداد که این کارحتما شدنی هست . او به این نتیجه میرسید که لابد زهرا خانم با منیر اول صحبت کرده و بله را از او گرفته که این راه به نظر بسیار عاقلانه میامد . و حالا هم آمده که رضایت رضا را بگیرد ولی رضا درسن و سالی بود که فکر کردن برای تشکیل خانواده برایش بسیار مهم بود نمیخواست قدمی بردارد که بعدها باعث پشیمانیش شود او نه پدر داشت و نه مادر و نه کس و کاری در حالیکه منیر از تمام این مواهب برخوردار بود شاید برای کسانیکه تمام این چیزها را دارند برایشان عادی باشد ولی برای رضا که یک عمر در حسرت داشتن خانواده و پدر و مادر سوخته بود این مشکل کوچکی نبود میترسید که بعدها منیر که میدانست تمام این کاستیهای رضا را به رخش بکشد و زندگی را برایش زهر کند او حق داشت که فکر آخر کاررا هم بکند . برای همین در این راستا بسیار داشت محتاطانه عمل میکرد . شاید این ازدواج از نظر زهرا و رجب مشکل گشا بود ولی برای رضا خیلی ساده نبود . رضا میدانست که این کلاه برای سر او بسیار بزرگ است خصوصا الان که اوضاع آقا رجب خیلی خیلی خوب شده بود ولی میدانست اقا رجب مردیست که تجربه ای بسیاردرزندگی داردمعلوم بود فکر کرده میخواهد دختر یکی یکدانه و مثل دسته گلش را تقدیم رضاکند دختری که در همین حال حاضر چه بسا بهتر از رضا در کمین هستند تا با او ازدواج کنند .

دوشب وسه روز گذشته بود خدا میداند به رضا چه گذشت و با تمام این افکار از آنجا که عاشق منیر بود گاهی هم به خودش دلخوشی میداد چندین و چند بار لباس دامادیش رادر خواب و خیال به تن کرد و در آورد . خانه را آذین بست و چندین بار صورت منیر را در رویاغرق بوسه کرد. به اوگفت که همیشه آرزوی چنین لحظاتی راداشت ام حتی به خواب هم به خوداجازه نمیدادکه تصور این روزها را بکند. دررویاهایش به منیرعاشقانه ترین حرفهائی را که ته دلش مانده بودرا میزد .  ودر همان رویاها که زهرا خانم پایه و اساسش را درفکررضا کاشته بود میدید که منیرهم به اوعاشقانه نگاه میکند ومی شنید هرآنچه را که آرزوی شنیدنش را از دهان منیر داشت . رضا تا جائی در این خیالات خام  پیش رفت که در زندگی مشترکش با منیر بچه هایش را به سینه فشرد . سالها بود که در ضمیر ناخود آگاهش ارزوی چنین زمانی را داشت ولی هرگز و هرگز در بیداری تصورش را هم نمیکرد حالا زهرا خانم به اودر باغ سبز و سرخ نشان داده بود و او را به رویاهایش امیدوار کرده بود .همان روز صبح ساعت ده زهرا خانم پس از خوش و بش با رضا به او گفت که عصر وقتی کارش تمام شد مثل یک مهمان به خانه آنها برود تا با منیر صحبت کند . منظور زهرا این بود که رضا حسابی به خودش برسد تا به چشم منیر خوش بیاید . او در حقیقت داشت نقش مادر رضا و منیر را با هم بازی میکرد.خنده ی زیر لبی زهرا خانم رضا را حسابی امیدوار کرد او با دست به پشت رضا زد و گفت . ببینم چه میکنی آقا داماد من.شاید کمتر در زندگی رضا چنین روزی روشن و شاد به او رو کرده بود . نمیدانست از خوشی گریه کند یا بخندد. در حالیکه زهرا خانم را بدرقه میکرد خیلی آهسته بطوریکه زهرا هم شنید گفت. امیدوارم بتوانم شما را سرافراز کنمفصل نهم.

رضا نفهمید تا عصر چند سال طول کشید . اصلا حواسش به کارش نبود چند بار نزدیک بود کار دست خودش بدهد . آهنگری کار بسیار پر مخاطره ای هست و رضا همیشه به گفته ی آقا رجب پسر بسیار محتاطی بود ولی امروز رضا اصلا حواسش خیلی دورتر از مغازه گرم بود . عقربه های ساعت بدون اطلاع از دلواپسی رضا به آرامی مثل همیشه به راهشان ادامه میدادند . و این رضا بود که انتظار بی جا از عقربه ها داشت او کندی گذران ساعت را از بخت بد خود میدید و بالاخره صدای ساعت را که اعلام پایان کار آنروزنشان میداد را شنید . در این زمان دلهره ی رضا گویا صد چندان شده بود نمیدانست چه باید بکند . به ساعت دیدار می اندیشید . او مانده بود که چه باید بگوید متوجه شده بود که کارگردانی این نشست در اصل با اوست و او باید دانسته شروع به صحبت کند مبادا که کوچکترین حرفی باعث شود تمام رشته های آقارجب وزهرا خانم پنبه شود زیرا زهرا خانم سربسته به او حالی کرده بود که منیر خیلی راضی نیست و بیشترین دلشوره و نگرانی رضا از همین بود یک چیز برای رضا در اولویت قرار داشت او دیگر بچه نبود که گول ظاهرزندگی رابخورد حسابی حواسش جمع بود اومیخواست این ازدواج خواسته ی خود منیرهم باشد ونه صرفااجبار خانواده اش و صلاح دید آنها او در تمام عمرش تجربه ای داشت که شاید برای خیلیها قابل لمس نبود . از وقتی خودش را شناخته بود احساس میکرد سربارکسانی هست که از راه ترحم و بخاطر رضای خدا به او امکان زندگی کردن را داده بود این مسئله همیشه او را رنج میداد فکر اینکه کسی نیست روحش را می آزرد اولین قدم در راه خواسته هایش این بود که دیگر خودش باشد همه او را به خاطر خودش و توانائیهایش قبول داشته باشند از اینکه سوار احساسات دیگران باشد دیگر برایش قابل تحمل نبود اگر منیر او را نخواهد و فقط پدر و مادرش بخاطر آینده ای که او در کنار رضا خواهد داشت دارند تمام سعی خود را برای سر و سامان دادن به این زندگی میکنند باز بقیه زندگیش همان آش است و همان کاسه و او همیشه باید این درد را با خودش به دوش بکشد که پلکانیست برای سعادت منیر. یکی از احساسهائی را که همیشه و در همه حال رضا آن را مثل خوره در جان خود حس میکرد این بود که دریافته بود باید با حقیقت زندگی مردانه مقابله کرد . برای همین سعی میکرد گول ظواهر زندگی را نخورد که صد البته این یکی از خصوصیتهای بارز رضا به شمار میرفت. او نمیخواست زندگی آینده اش را به دست کسانی بسپارد که از روی حساب و کتاب به اوو منیر تحمیل میشود . بقیه چیزها و خواسته های خودش و منیردر پس این احساس نهفته شده بود .و اما عشق منیر هم چیزی نبود که برای او گذشتن از آن سهل باشد . او منیر را باتمام وجودش دوست داشت . گاهی ترس برش میداشت که نکند در زیر این احساس عاشقانه تمام آن واقعیتهائی را که به آنها اعتقاد داشت زیر پا بگذارد . پس باید در این ملاقات بسیار حواسش جمع باشد تا تحت تاثیر این عشق آینده خودش و منیر را خراب نکند . او عادت کرده بود از آنچه با تمام وجود میخواهد بنا به شرایطی که داشت صرفنظر بکند .ساعت ملاقات بودرضا درحالیکه تاحد امکان به خودش طبق خواسته ی زهرا خانم رسیده بود وارد خانه آقا رجب شد. پدر منیر مثل همیشه با روئی گشاده از او استقبال کرد. هیچکس جز رجب و زهرا و منیر در خانه نبود .خانه آقا رجب در آن حوالی یکی از بهترین خانه ها بود . بزرگ و خوش ساخت دو طبقه که در آن زمان داشتن خانه دو طبقه خودش نشانی از اوضاع اقتصادی بسیارخوب صاحبخانه بود . واکثرا آقا رجب مهماندار دوستان و یارانش به عنوانهای مختلف در خانه میشد ولی آنروز همه چیز حساب شده بود و هیچکس در خانه نبود .خوش و بش رجب و رضا طولی نکشید زهرا خانم حسابی از رضا پذیرائی کرد رضا احساس کرد این بار رفتار رجب و زهرا با او کلی با دفعات قبل فرق کرده . حساب این جا را نکرده بود . داشت کمی دستپاچه و نگران میشد . او همیشه وقتی به این خانه می آمد اوائل که مثل خانه شاگرد بود و بعدها هم مثل کسی بود که مغازه آقا رجب را میگرداند هرگزدر نقش مهمان  به آین خانه آمد و شد نکرده بود . چند دقیقه که به نظر رضا ساعتها رسیده بود گذشت . منیر وارد اتاق شد . قلب رضا از جا کنده شد. پیراهن گلدار و زیبای منیر تازه رضا ر ا متوجه  کرد که چقدر منیر بزرگ و زیبا شده . تا حال او را در این هیات ندیده بود به او به چشم دخترکی نگاه میکرد که دل از او برده فقط همین . ولی امشب تازه چشمش به جمال منیر که افتاد بیش از بیش دل از کف داد برعکس همیشه که با منیر حسابی خوش وبش میکرد. و سر به سرش هم میگذاشت  اینبار سلامی به آهستگی داد و به سرعت چشمانش را از روی منیر به کف اتاق دوخت . این حال رضا از چشم پدر و مادر منیر دور نماند. خنده ای از سر رضایت بر لبهایشان  نقش بست . ولی تنها کسی که هیچ احساسی نداشت منیر بود . منیر احساس میکرد دارد کاری را میکند که آنها میخواهند . او خود را یک عروسکی میدید که دارد به ساز سازندگانش می رقصد ولی مگر چاره ای دیگر هم داشت؟ و صد البته این حال منیر هم از چشمان مشتاق و عاشق رضا دور نماند. و این تنها رنجی بود که آنشب را به کام رضا تلخ کرد .اواین دو روزه گذشته کارش فکر کردن بود . ساعتها این دیدار را به اشکال گوناگون پیش خودش مجسم کرده بود . گاه مثل دیوانگان باخودش میخندید و در کنارش عروسی خوشبخت و دلربامثل منیر را میدید  و گاهی اشک چشمان منیر با آن نگاه معصوم که دیده ی رضا دوخته میشد .رضا در رویاهایش میدید که این وصلت جز یک اجبار نیست   به او می گفت این ازدواج خواسته ی او نیست و آنگاه رضا خشمگینانه به او نگاه میکند و میگوید . راهی جز قبول نیست .لحظه ای دیگر صورت مهربان رضا را بود که با او همدردی میکند و میگوید که او هم مثل منیر قربانی خواسته آقا رجب و زهرا  شده است . خلاصه هزاران رنگ و نقش در این دو روز در رویایش جان گرفته و محو شده بود . او واقعا سر درگم بود سن و سالی نداشت که بتواند فکر اساسی و با حساب و کتابی بکند تمام افکارش رویائی بود و حالا میباید ببیند واقعیت چقدر با رویاهای او مطابقت خواهد داشت .رجب خنده ای از ته دل کرد و منیررا به کنار خودش نشاند دستی به موهای زیبا و پرچین وشکن منیر کشید و بابوسه ای از پیشانیش  میخواست هم مهرش را به منیر نشان دهد و هم باصطلاح گربه را دم حجله بکشد و به رضا این پیام را با این حرکات برساند که این دختر چقدر برایش عزیز است .  مدتی به سکوت  گذشت . یخ این نشست را آقا رجب شکاند رو به رضا کرد و گفت . رضا جان میدانی که تو مثل پسرم هستی این را امروز و امشب نمیگویم همیشه گفته ام همه هم از درو همسایه قوم و خویش میدانند . امشب برایم آرزو بود که تو با این عنوان به این خانه بیائی . اینجا خانه منیر نیست خانه تو هم هست . ما چهار نفر از هم جدا نیستیم از وقتی منیر چشم باز کرده ترا دیده و میشناسد من همیشه از اینکه تو درکنار ما هستی و میتوانی پشت و پناهی برای منیر و من و زهرا باشی به خود بالیده ام . دلم میخواهد امشب از گفتن هر آنچه که به نظرت میرسد دریغ نکنی . راستش حرف من و مادر منیر فقط این نیست که دخترمان در این میان خوشبخت شود تو هم برای ما بسیار اهمیت داری . ولی با همه ی این اوصاف دلمان میخواهد که تمام کارها اصلش به خواسته ی تو و منیر باشد هیچ اجباری نداریم فقط خیر و صلاح شما باعث شده که اینطور فکر کنیم . حرفهای آقا رجب با آنکه در کمال صمیمت و اخلاص گفته شد ولی هیچ مشکلی از رضا را در ذهنش حل نکرد او میخواست بداند اصلا منیر حاضر به این وصلت هست یا نه . این برایش از تمام حرفهای آقا رجب با ارزشتر بود .در تمام مدتی که پدر منیر حرف میزد که خیلی هم طول کشید رضا فقط نگاه میکرد و لبخندی تلخ گوشه لبانش بود. او منیر را میشناخت و احساس میکرد تمام حرفهای اقا رجب انگار برای منیر هیچ اهمیتی ندارد . او بچه نبود که خودش را به حرفهای شیرین گول بزند . وقتی تقریبا آقا رجب به انتهای حرفش رسید مدتی سکوتی نا خوشایند فضا را پر کرد.نه منیر و نه رضا هیچکدام حرفی در رد و یا تائید حرفهای او نزدند .پس از مدتی که به دقیقه نکشید زهرا خانم این سکوت سنگین را شکست . رو به رضا کرد و گفت . بگذار حرف رجب را من کامل کنم تو باید خودت با منیر حرف بزنی ما هم نمیخواهیم اگر این داستان سرانجامی پیدا نمیکند خیلی طول بکشد در حقیقت نمیخواهیم استخوان لای زخم بگذاریم پس بهتر دیدیم که تو و منیر خودتان که دیگر بزرگ هم شده اید و خوب را از بد تشخیص میدهید با هم صحبت کنید به این منظور من  یکی ازاتاقهای بالا را جمع وجورکرده ام بروید بامنیر حرفهایتان را بزنید رچقدرهم طول بکشد عیبی ندارد ولی برای شام بایداینجاباشی برایت تدارک دیده ام همان غذائی را که میدانم خیلی دوست داری برایت پخته ام . فصل دهمچشم گفتن رضابه زهرا خانم منیرراهم واداربه بلند شدن ازکنار پدرش کرد.دوتائی بافاصله ای بیش ازهمیشه ازپله هاباتاق بالارفتند.منیر دررابازکردورضاخودش راکنار کشید تابعدازمنیروارد شود .رضابه محض وارد شدن به اتاق رفت وکناری نشست . دیگر رضا آن پسر خوشحال که خیال میکرد درهای بهشت برویش باز شده نبود از وجناتش کاملا میشد فهمید که رفتار منیر آنگونه که او انتظار داشت نبود . او با منیر بزرگ شده بود .و فهمیدن افکار منیر برای رضا خیلی مشکل نبود .به قول قدیمیها رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر.رضا نمیدانست از کجا باید شروع کند احساس میکرد که بوی تن منیر اتاق را پرکرده و او مست از این عطر شده بود . در ظاهر چشمان رضا به منیر نگاه نمیکرد ولی تمام سلولیهای بدنش عاشقانه به منیر نگاه میکردند. او منیر را دوست داشت خصوصا از وقتی این امید را پدرومادر منیر در دلش کاشتند . قبل از آن هرگز به خودش این امید واهی را نمیداد و سعی میکرد به این احساس عاشقانه بی اعتنا باشد. وحالا بامنیر تنها دریک شرایط بسیارمناسب برای اظهار اینهمه شیفتگی دراختیارش بود ولی ناتوان بود چون میدانست که تمام افکارش یک عشق یک طرفه بود . او حس میکرد که منیر درحال خفقان است . و نمیدانست چه باید بکند . دستپاچه شده بود و دلش تپشی نا هم آهنگ داشت . زمان به کندی میگذشت . بزمی که زهرا خانم چیده بود هیچ دست آورد مثبتی نه برای رضا داشت و نه برای خانواده ی منیرنداشت.

منیرسرش رابلند نمیکرداوکه همیشه درکناررضا با قهقهه وشیطنت رفتارمیکرد و سربسررضامیگذاشت حالاادای خانمهای بزرگتر از خودش رادراورده بود.رضا نمیدانست فکرکردشاید این توصیه های زهراخانم به دخترش بوده که داردرعایت میکند ویا شاید این رسم تمام دخترهاست . مدتی سکوت کردند.داشت محیط سردترویخزده تراز آن میشد که بشود یک جوری فضا را جمع و جور کرد . برای همین رضا کمی برخودش مسلط شدوبا کمی تکان دادن خودش درجائی که نشسته بودبه خودش قوت قلب داد وشروع به صحبت کردخوب منیر خانم حالت چطوراست ؟ چه کار میکنی؟ راستی امروز خیلی از همیشه خوشگلتر شده ای . با من قهری که حرف نمیزنی؟ مگر من همان رضای قبلی نیستم. به نظر من چیزی عوض نشده . تو هم کمی سعی کن مثل سابق باشی تازه که بهم نرسیده ایم . اصلا فکر کن این حرفها و تصمیمات که برایمان گرفته اند در بین نیست . مثل همیشه باش . دوست ندارم ترا اینطور ببینم . خیلی به نظرم نا آشنا هستی . راستش منیر دلم گرفت . منتظرم که حرف بزنی. گوشم با توست .بازمنیرساکت بود.انگاریک مجسمه زیباروبروی رضا نشسته بودحوصله رضا حسابی سر رفت.گفت خوب پس من شروع میکنم شاید توهمه چیز را ندانی ولی من میخواهم اولا اتمام حجت کنم که چه این خوابی که آقا رجب و زهرا خانم برای ما دوتا دیدندبه سر انجام برسد یا نرسد با تو صادقانه رفتار کنم و برای همین از اول شروع میکنم . اولا بگو گوشت با من هست یا دارم بیخودی خودم را خسته میکنم . این حرف را رضا بیشتر از این جهت زد که یخ فضا را آب کند و منیر را وادار کند لب از لب باز کند. و با آشنائی که به اخلاق منیر داشت اینکارش جواب داد زیرا منیر در حالیکه لحظه ای چشم از دامن گدارش برداشت بی آنکه نگاهی به رضا بکند گفت بله گوشم با شماست . این حرف منیر آنچنان قلب رضا را فشرد که حد نداشت چون در همین یک جمله کمال غریبگی را حس کرد. ولی صلاح ندید از این رفتار منیر مسئله سازی کند . او مسائلی را در این رابطه مد نظر داشت که میباید تا ته خط برود.پس بی آنکه یخ بودن فضا تغییری در گفتار و رفتار رضا ایجاد کند بی آنکه نگاه مستقیمی به منیر بکند اینگونه شروع به صحبت کرد.مادرت  چند روز قبل به در مغازه پیش من آمدو من میخواهم از اول ماجرارا برایت شرح دهم و هیچ نکته ای را ناگفته نگذارم . حالا خوب گوش کن ." و سپس رضا با صبر و شکیبائی تا جائی که سعی میکرد هیچ چیز از قلم نیفتد از سیر تا پیاز گفته های زهرا خانم را که با او در میان گذاشته بود برای منیر به تفصیل گفت و آخرش هم اضافه کرد . ببین منیر من تابع نظرات تو هستم . هرچه تو بگوئی . آیا در این تصمیم که برایت گرفته شده خودت راضی هستی ؟ البته میدانم که اول که به تو این پیشنهاد شد خیلی موافق نبودی ولی مادرت گفت که بالاخره راضی شدی .من میخواهم ازدهان خودت همه چیز را بشنوم همانطور که من صادقانه همه چیزرا برای تو گفتم . خودت بگو در حال حاضر راضی هستی یانه ؟رضا آنچنان غرق در سخنرانی بود که متوجه اشکهائی که از چشم منیر سرازیر میگشت نشده بود . وقتی حرفش تمام شد تازه ملتفت شد که منیر درتمام مدت که او حرف میزده فقط اشک میریخته . رضا دست و پایش را گم کرد . نمیدانست افکارش را چطور در این لحظه جمع و جور کند همه فکرش این بود که چگونه و از چه راهی و چه کلامی برای آرام کردن منیر استفاده بکند .شاید تا این زمان رضا نمیدانست چقدر منیر را دوست دارد . وقتی اشکهای منیر را دید احساس کرد قلبش به یکباره دارد از جا کنده میشود . دلش میخواست میتوانست کنارش بنشیند وبا دستهایش صورت منیر را لمس کند . اشکهای او را پاک کند و در گوشش زمزمه کند که چقدر دوستش دارد . بخاطر او زنده است . ولی رضا عادت کرده بود که خوب خودش را در تمام مراحل سخت زندگی جمع و جور کند لذا بهتر دید  ساکت باشد  . گذاشت اشکهای منیر خشک شود و حال حرف زدن پیدا کند . زمانی طول کشید سکوت رضا به منیر قوت قلب داد رو کرد به رضا و گفت . تو خودت چه فکر میکنی؟ آیا خودت میخواهی با صلاحدید پدرو مادر من این کار را بکنی؟ رضا گفت ببین امیدوارم هرحرفی اینجا بین من و تو میشود همین جا بماند . نمیخواهم هیچکس از کم کیف حرفهای ما آگاه شود . چون آنوقت ممکن است هرکسی به سلیقه خودش این حرفها را عوض کند و بهره برداری نماید . لذا من بهتر میدانم که اول تمام فکرهایمان را بکنیم و تصمیممان را بگیریم و بعد از این مشورتها و حساب و کتابها وقتی به یک نتیجه کلی رسیدم و هرد و موافق بودیم حرف آخرمان را به اطلاع خانواده ات برسانیم .این زندگی من و تو است هیچکدام از ما نباید در این زمان اختیارمان را بدست کسی و یا احساساتمان را وابسته به چیزی بکنیم . غریبه که نیستیم عمری کنار هم زندگی کرده ایم . رو دربایستی هم نداریم زندگی آینده مال من و یا تو تنها نیست این یک اشتراک است که هر دو نفر سهم مساوی دارند تو هم باید دلت با من باشد وگرنه این وصلت جز درد و رنج چیزی برایمان ندارد . پدر و مادرت هم الان خیال میکنند برای ما دارند دلسوزی میکنند ولی در آینده اگر ما مشکلی داشته باشیم زهرش بیشتر ازما به کام آنهاست من آنها را دوست دارم مثل پدر و مادرم هستند نمیخواهم الان قدمی بردارم که فقط نفع خودم را بسنجم من بچه نیستم میدانم ازدواج با تو برای من از هر لحاظ صلاح است ولی من به خودم تنها فکر نمیکنم اول تو و بعد خانواده ات . بالاخره انسان عمرش میگذرد چه بسا اگر این کار به نتیجه نرسد هم برای من و هم برای تو آینده ی بهتری رقم بخورد ضمنا تو در قبال من هیچ تعهدی نداری من دلم میخواهد با کسی زندگی کنم که از جان و دل مال من باشد . نه اینکه نقش بازی کند و مجبور به این کار شده باشد . بگو تو نظرت چیست و در باره حرفهای من چه فکر میکنی؟بگذار تمام حرفهایمان را اینجا بزنیم . من ازتو هم سنم بیشتر است وهم دنیا دیده تر هستم میخواهم حرف آخر را اول بزنم .تو به من و افکار من کاری نداشته باش من در مقابل نظر تو خودم را مسئول میبینم . میدانی چرا ؟ برای اینکه من مثل تو زیر فشار خانواده نیستم آنها میتوانند ترا مجبور بکنند ولی با من نه . پس من حرفهای ترا که شنیدم و متوجه شدم نظرت چیست مطمئن باش  که سعی میکنم نظر ترا رعایت کنم . تو برای من خیلی عزیز هستی . ترا اندازه جانم دوست دارم ولی نمیخواهم ان حسی را که به تو دارم درزیر فشاری که تومجبوربه تحملش باشی خراب کنم . خاطرات ترا میخواهم همیشه برایم عزیز باشد . پس از تو خواهش میکنم هرآنچه را که در دل داری امروز به من بزن . دوست ندارم به خاطرراضی کردن من خودت رادربرزخی دچار کنی که تا ابددرکنارمن باشی ولی انگار که در دوزخ زندگی میکنی.ازدواج کردن با تو زمانی برای من ارزش دارد که نه تنها جسم تو که روح ترا هم در کنار خودم خوشبخت ببینم حالا بگو هرآنچه را که دلت میخواهد من آماده شنیدن و اجرایش هستم .فصل یازدهممنیر با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت رضا تو مثل برادر من هستی من هم ترا خیلی دوست دارم تو بعداز پدر و مادرم تنها کسی هستی که مونس و نگهبان منی . اینها را گفتم که بدانی بچه چشمی من به تو نگاه میکنم . بدان که ازهر حرفی که میزنم میخواهم ارزش خودت را نزد من ارزیابی کنی . من هرگز نمیتوانم تصور کنم که تو را به چشم شوهر نگاه کنم راستش تو مرد هستی و من زن شاید حرفهای من برای تو قابل قبول نباشد ولی من صادقانه میخواهم هرچه در دل دارم برای تو بگویم گفتم که تو مثل برادر و یاور من هستی . دلم میخواهد هرچه را که حس میکنم برای تو بی رودربایستی بزنم . هرچه باشد تو بهتر از آنها مرا درک میکنی . راستش یکی دو ماه است که پدر و مادرم روز و روزگارم را سیاه کرده اند . و هر ثانیه هزاران دلیل و برهان میاورند . آخر زندگی که با دلیل و برهان نمیشود . خودت بگو رضا میشود؟ رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت کاملا درست است . ادامه بده . منیر گفت خوب خودت هم که میگوئی نمیشود .با حرفهای منیر حال رضا ثانیه به ثانیه بد و بدتر میشد انگار در یک سراشیبی افتاده بود و نمیدانست چگونه از سقوطی که هرگز تصورش را نمیکرد خلاص شود او نمیخواست بهیچ شکلی حرفی بزند و یا کاری بکند که خاطر منیر آزرده شود او را واقعا و از صمیم قلبش دوست داشت گاهی حس میکرد که اگر منیر نبود شاید بعد از سربازی از کار کردن در مغازه آقا رجب سرباز میزد مدتها بود که حس کرده بود توانائی هائی دارد که به خاطر حضور منیر و عشقی که تمام وجودش را اشغال کرده بودو قدرت دوریش را نداشت  چشم پوشی کرده بود گو اینکه او هرگز به اینکه داماد آقا رجب شود را در سر نمی پروراند ولی وقتی دل کسی جائی بند است دلیل و منطق جائی ندارد او ناخود آگاه به دیدار منیر نیاز داشت .بعضی اوقات فکر میکرد منیر مثل او برای نفس است اگر از او دور باشد حتما میمیرد . این احساسات برای رضا عجیب نبود او مثل درختی بود که تمام تکیه اش به پدر و مادر منیر بود نادانسته و ناخواسته در کنار آنها احساس ارامش میکرد  و حالا رضا بزرگترین ضربه را داشت از کسی میخورد که هرگز چنین تصوری را نمیکرد. شاید با خودش فکر میکرد کاش هرگز زهرا به او چنین پیش نهادی نکرده بود.زندگی او یک حالت سکون و آرامش داشت  . زهرا خانم با این پیشنهادش این آرامش را به یک هیجان باور نکردی تبدیل کرده بود اصلا رویاها و تصوراتش را به دنیائی دیگر برده بود در حقیقت مثل این بودکه در این مدت کوتاه در بهشتی به روی او باز کرده بود  که اکنون با حرفهای منیر داشت به جهنم تبدیل میشد لااقل پیش از این نمیدانست که منیر هیچ احساسی به او ندارد .آخر آدم عاشق در خواب خیال همیشه آنچه را که دلش میخواهد تجسم میکند و حالا تمام آن خواب و خیالها مثل یخ در مقابل گرمای خورشید داشت آب میشد و نهایتا در همین لحظه به این نتیجه رسید که نه تنهاباید از این وصلت چشم بپوشد. بلکه با تمام افکاری که سالهای به آن دلخوش کرده بود باید خدا حافظی کند و این درد بود که اکنون داشت مثل خوره به جانش افتاده بود  .یک آن به خود آمد و گویا قسمت زیادی از حرفهای منیر را نشنیده بود . دو باره چشمش به دهان منیر دوخته شد . کلماتی که از دهان منیر بیرون می آمد برای او بسیار جان گداز بود ولی او یاد گرفته بود که با هر دردی کنار بیاید . گویا سرنوشتی داشت که جنگیدن با آن هیچ ثمری نداشت کاملا تسلیم شده بود . ثانیه ها پشت سر هم گذشت . ولی نهایتا  با طرز حرف زدن منیر و حال و روزی که به او میدید ندائی درونی به او میگفت که زیر کاسه حرفهای منیر یک نیم کاسه ای هم هست  . حالا دیگر دلش بیشتر از آنکه بخواهد با منیر ازدواج کند این حس آزارش میداد که چه راز و رمزی درمیان است. او با منیر بزرگ شده بود منیر را بقولی مثل کف دستش میشناخت . اگر مسئله ای در میان نبود هرگز منیر نمیتوانست با این صراحت در مقابل تقاضای پدر و مادرش مقاومت کند . منیر شاید میتوانست احساساتش را از پدر و مادرش پنهان کند ولی سر رضا این کلاه نمیرفت . و رضا چه خوب از سخنان منیر پی به احساسش برده بود . . پس بهتر دید که با هر ترفندی زیر زبان منیر را بکشد . یک لحظه بخودش گفت اگر اینکار را نکنم یک عمر پشیمان خواهم بود این سری هست که باید برای من فاش شود . مکر میشود چشم برهم بگذارم ؟ منیر ممکن است بتواند همه را بپیچاند ولی من از این قضیه آسان نمیگذرم نه فقط برای رضای دل خودم بلکه این وظیفه ی منست که در قبال محبت این زن و شوهر از پشت این ماجرا باخبر بشوم نکند سهل انگاری این زمان من باعث پشیمانی و حتی مسائلی شود که برای این خانواده گران تمام شود . پس تمام هم و غم خود را در این زمان صرف این کرد که از این راز پرده بردارد . منیر نسبت به رضا سنش خیلی کم بود و رضا به راحتی توانست زیر زبانش بکشد . او به منیر گفت . باشد هرچه تو بخواهی . اول به تو بگویم که من ترا بیشتراز جانم دوست دارم ولی حاضرنیستم ترا به زور به خانه ام ببرم نه تو و نه کسی دیگر را . هرکسی را که انتخاب کنم در زندگیم باید مطمئن باشم که با دل و جان و رغبت پا به خانه خودم و دلم میگذارد . حرف یک عمر زندگیست . بازیچه که نیست . من این را خوب درک میکنم . گمانم تو هم مرا خوب شناخته ای. این برای من جای خوشبختی دارد که تو با من به این راحتی حرفهایت را میزنی با این گفته های من متوجه شدی که منهم با این احساسی که تو داری هرگز راضی نیستم ثانیه ای به این ازدواج فکر کنم . ببین نه تو باید به زور ازدواج کنی و نه من باید گول حرفهای حتی پدر و مادر ترا بخورم . درست است ما از آنها کمتر تجربه داریم ولی آخرش من و تو هستیم که باید برای آینده خودمان تصمیم بگیریم . ولی حالا که میگوئی مرا مثل برادرت دوست داری پس به من بگو علت اینکه با این ازدواج مخالفی چیست . همین اینجا به تو قول میدهم که درست مثل یک برادر خوب که بسیار هم به خواهرش علاقه دارد و آرزویش خوشبختی اوست راز ترا تاآخر عمر پیش خودم نگهدارم . هر کاری هم از دستم بر بیاید برای اینکه به آرزویت برسی میکنم . به شرطی که مطمئن شوم تو همه چیز را به من میگوئی. حرفهای رضا آنچنان از سر صدق ودوستی و محبت آمیز بود که منیر یک لحظه هم نتوانست در مقابلش مقاومت کند . شاید منیر هم دلش پر میکشید که کسی پیدا شود تا او حرفهای دلش را بزند . منیر در حقیقت دختر تنهائی بود پدر و مادرش تمام زندگیشان را گذاشته بودند تا او لحظه ای احساس تنهائی نکند ولی این برای دختری به سن و سال و با حال یک دختر تازه بالغ شده همخوانی نداشت او به دنبال یک هم صحبت میگشت دلش میخواست جوانی کند و این حال او را نه آقا رجب درک میکرد و نه زهرا خانم . برای آنها این احساسات اگر گناه نبودحتما اشکالاتی داشت که هرگز این پدرومادرر اضی به قبولش نبودند وحالا کسی مثل رضابا این صداقت و پاکی و صمیمیت کنار اوست و به او پیشنهاد میکند که میتواند سنگ صبورش باشد .. خواسته یا ناخواسته به آرزوئی که داشت رسید پس با کمی من و من کردن در حالیکه معلوم بود هرگز  نمیخواسته در این مورد با هیچکس صحبت کند لب به سخن باز کرد و گفت .رضا تو به من قول دادی امیدوارم بدانی که چقدر برایم عزیز هستی که میخواهم حرف دلم را به تو بزنم . من ترا میشناسم و اطمینان دارم که هرچه میگویم در هیچ شرایطی رازم را برملا نمیکنی. اگر پدر و مادرم این حرفهای من به گوششان برسد با شناختی که تو داری خودت میدانی که چه بر سرم خواهند آورد .با حرفهای تو احساس میکنم که خدا ترا برای من فرستاده تا هم حرفهایم را بشنوی و هم بفهمی که چه میگویم و در نهایت شاید این امید را هم دارم که مرا راهنمائی کنی و اگر کاری از دستت بر می آید کمکم کنی من از این پس واقعا روی کمک تو حساب میکنم . رضا در حالیکه هر ثانیه داشت برایش به سالی میگذشت و بی تاب بود ببیند پشت اینهمه آسمان و ریسمان چیدن منیر چه رازی را میخواهد برایش فاش کند با کمال صبوری حرفهای او را گوش کرد و باز هم به او قول داد که به او اطمینان کند و منیر وقتی حرفهای رضا را شنید کاملا آرام شد و در حالیکه لبخندی گوشه لبش ظاهر شده بود گفت.فصل دوازدهمرضا تو میدانی که من یک عمو بیشتر ندارم از همه ی فامیل پدرم همین یک عمو هست یا اگر هم کس دیگری هست من و مادرم هرگز نمیدانیم تازه همین یک نفر هم بعلت اینکه سر پدرم کلاه بزرگی گذاشته البته من از ذره ذره اتفاقاتی که افتاده خبر ندارم چون آنقدر روابط این عمو با پدرم تیره است که تقریبا سعی میکند هرگز در باره اش نه حرفی بزند و نه حرفی بشنود . ولی بالاخره در یک خانواده گاه گاهی رازها خصوصا وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده بر ملا میشود . این حرفها را که من الان دارم به تو میزنم نمیدانم از کی و از کی به گوشم خورده ولی این را فهمیده ام که . برای همین نمیدانم چه شده از زبان پدرم شنیدم که پدرو مادرش درزمانی که پدرم خیلی کوچک بوده فوت کرده بودند واین عمو هرچه ارث و میراث بوده برداشته و پدرم را درحالیکه سنی هم نداشته و بسیار از او کوچکتر بوده در کمال نامردی او رابی سرپرست رهایش  کرده . خدا میداند پدرم چه بدبختیها کشیده قبلا در بعضی مواقع که دلش خیلی میگرفت برای مادرم تعریف میکرد و منهم متوجه میشدم که پدرم دل پری از عمویم دارد. که صد البته وقتی درد دلهای پدرم را میشنیدم به او حق میدادم پدرم هرگز عمویم را نبخشید الان هم که پدر من تقریبا با سختی و هزار درد و رنج در حقیقت بی نیاز شده وبه قول خودش پشتش زیر بار هائی خم شده که تصورش هم برای ما غیر ممکن است اما در همین موقع هم این عمو دارای چندین زمین و ملک و کلی کیا و بیا هست . میدانم تو عموی مرا ندیده ای یعنی پدرم هرگز راضی نشد و نمیشود که بااو مراوده داشته باشیم . البته از آنجائی که آدم پاک و درستی هست میگوید به خدا واگذارش کرده ام ولی اگر کس دیگری بود بخون چنین برادر تشنه بود. زمانی که تو درسربازی بودی یکی دو بار زن عمو به خانه ما آمد میخواست پادر میانی کند و به قول شوهرش آخرعمری امده بودبرای عمو حلالیت بطلبد . پدرم راضی نبود ولی با وساطت مادرم و اینکه آدم خون را با خون پاک نمیکند بالاخره همین یک برادر را تو داری با همین حرفها راضیش کرد که حد اقل  به دیدارش رضایت دهد . خلاصه کنم یک هفته طول نکشید که عموبا زنش به دیدن ما آمدند .عمو مجید خیلی ازپدرم پیرتر بود ولی به نظر من قیافه مهربانی داشت . مرا به سینه اش فشرد و گفت تو تنها یادگاربرادرم هستی واشک ریخت .درهمین لحظات من میدیدم که پدرم با نفرت به این کارهای عمو نگاه میکند احساس میکرد حالا که دیگر نیازی به اوندارد دارد خودش رااینطوری راضی میکندچگونه پدر من میتوانست این فرد را حلال کند ؟ وقتی به خانه ما آمد و به مقابل پدرم رسید من با آشنائی که از پدرم داشتم شعله های نفرت را در چشم پدرم میخواندم راستش هرگز حاضر نبودم شاهد این صحنه باشم .رنج پدرم دل مراخون میکرد.درنشستی که داشتیم هرچند به تنها کسی که خوش نگذشت پدر بود ولی در نهایت من ومادرخوشمان آمد از اینکه بالاخره یک عموئی و کس و کاری پیدا کردیم .آنهم عموئی که خیلی سرش به تنش می ارزد . من این رامیدانستم که عمویم سه پسرداشت ویک دختراین راهم دانستم که دخترش حدودا همسن وسال من است. پسرانش هم بزرگ بودند. بزرگترینشان زن و بچه داشت.پسر دومش دختری را عقد کرده بود و پسر سومش کمال بود که حدودا به نظر میرسید همسن و سال تو یا کمی کمتر باشد همه ی این اطلاعات را در همان روز زن عمو به ما داد . مادرم به بهترین وجه با آنها برخورد کرد و از زن عمو خواست که باز هم به دیدن ما بیایند . معلوم بود که خیلی مشتاق هستند . در تمام این مدت عمو که به نظر من بسیار مهربان می آمد آنچنان ازمن تعریف میکرد که به قول پدرم انگار میخواست این را وسیله ای کند برای گذشته ی نابخشودنی خودش . بهر حال آن شب گذشت ولی با اصرار مادرم آنها رضایت دادند که هفته ی بعد همگی شام خانه ما باشند . گو اینکه بعد از رفتن آنها پدرم حسابی از خجالت مادرم بیرون آمد . حرف حساب پدرم به مادرم این بود که تو میدانی من از دیدن این برادر حالم دگرگون میشود چرا میخواهی ما را کوچک کنی او هم سطح و سطوح ما نیست دارد از بالا به ما نگاه میکند و تو این را نمی فهمی. ولی با اینهمه هم پدرم و هم من میدانستیم که مادر تنها و تنها هدفش اینست که بین پدر و عمویم کدورتها زدوده شود . برای همین درجواب پدرم تنها و تنها سکوت کرد . دیگر در مورد کارهای کوچک حرف نمیزنم فقط این را بگویم که شب جمعه مثل برق و باد گذشت و خانواده پر جمعیت عمو همگی به خانه ما آمدند . به نظر ما که خانواده ی کوچکی هستیم آنها خیلی پر جمعیت بودند ولی مادرم تهیه همه چیز را دیده بود عمو و زن عمو با سه پسرشان و دختر و عروسشان و نوه کوچکشان آمده بودند .مراسم استقبال مثل همیشه به خوبی برگزار شد در تمام این مدت من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم دختر عمو خیلی زیبا بود با لباسهای بسیار گران و رفتارش گرچه کمی حس غرور داشت ولی با من بسیار مهربان بود زن عمو همچنان در تمام مراحل زبان بازی میکرد و با این کار میخواست گذشته را خصوصا ازذهن پدرم پاک کند.عمو بعلت پیری خیلی حرف نمیزد.عروسشان هم دخترخوبی بودولی تنها چیزی که در تمام مدت توجه مرا جلب کرده بود این بود که . من ازنگاههای کمال متوجه شدم که اوطور دیگری به من نگاه میکندهرلحظه که سر بر میگرداندم میدیدم که تمام توجه او به منست ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم این را هم بگویم که بین سه پسر عمو کمال از همه برازنده تر بود قدی بلند و چشمانی گیرا داشت صورتش انگار همیشه در حال خندیدن بود و با لباس بسیار متناسبی که پوشیده بود جای هیچ حرف و حدیثی را باقی نمیگذاشت راستش من تا حال پسری به این برازندگی ندیده بودم . به قول معروف در همان نگاه اول توجه مرا به خودش جلب کرد .خلاصه سرت رادرد نمیاورم  آنشب تمام شد. ولی خاطره نگاههای پسرعمویم را هرگز نمیتوانستم فراموش کنم . در موقع خدا حافظی هم زن عمو در حالیکه دستش را به سر من میکشید رو به مادرم کرد و گفت خدا با دادن این دختر زیبا تمام لطفش را به شما کرده . در همین مدت کم خودش را توی دل همه ی ما جا کرد. لبخند زیر لبی کمال از نظر من مخفی نماند  .و اما این حرف زن عمو هرچقدر مادرم را خوشحال کرد پدرم را عصبانی نمود  . وقتی عمو مجید و خانواده اش  رفتند  پدرم به مادرم گفت.زهرا این دفعه ی اول وآخر بود که به اینها اجازه دادم به خانه ام بیایند. اینهم برای رضای خدا بود که نگویند رجب کینه ایست دیدی که هیچ کار خلافی هم نکردم . مهمان بودند و مهمان هم که حبیب خداست . ولی به تو گوشزد میکنم دیگر پشت گوشت را دیده اینها را خواهی دید .ضمنا نکند با هزار ترفند ترا مجبور بکنند که باید بازدیدشان را پس بدهی ؟ از حالا بگویم نه خودم نه بچه ام را اجازه نمیدهم قدم از قدم برای رفتن به خانه مجید بردارند . این دیگر شوخی نیست . از حالا حساب و کتابت را بدان . پدر خیلی خط و نشان کشیده و حسابی چشم مادرم را ترساند . مادرم وقتی پدرم نبود چند بار با من درد دل کرد و گفت نباید پدر اینگونه رفتار کند بالاخره اینها از خون هم هستند ما هم که کسی را نداریم حالا که دیگر ما به آنها نیازی نداریم باید حس کند که برای خاطر آینده تو هم شده باید بالاخره چند تائی کس و کارداشته باشیم آدم خجالت میکشد.میگویند اینها از پای بته عمل آمده اند ؟ خلاصه مادرم با حرفهایش به من اینطور فهماند که بسیار مایل است این ارتباط برقرار بماند .

   فصل سیزدهم

به تو بگویم رضا من دارم هرچه در دل دارم بی هیچ کم و زیاد برایت میگویم مرا ببخش خیلی دلم میخواست یکی پیدا شود دل به دلم بدهد . انگاراین حرفها توی دلم تلنبار شده بود . خدا ترا برای من فرستاد . خوشحالم که اینقدر گذشت داری . حالا میخواهم بقیه ماجرا که در اصل همان چیزیست که تو دنبالش میگردی را برایت بگویم.

دل تو دل رضا نبود . انگار دستی نامرئی داشت خفه اش میکرد . شاید دلش میخواست در آنوقت منیراز جلوی چشمش میرفت او با هرجمله که از دهان منیر در میامد مثل این بود که خنجری به سینه اش فرو میکنند . و اما یاد گرفته بود که صبور باشد سختیها و بی کسیها به او یاد داده بودند که باید همیشه بازنده باشد . در همین لحظه انگار یکی به او میگفت این لقمه برای دهانت بزرگ بوده . به خودش دلداری میداد که شاید صلاح خدا باشد . شاید این وصلت به خوشبختی نیانجامد . پس بهتر است همین جا پاره شود منیر حرف میزد و رضا به خودش توان مقابله با این عشق را میداد . در حقیقت داشت مانند یخ این عشق در درونش ذوب میشد . یک لحظه به خود آمد و متوجه شده که منیردارد ادامه میدهد به درد دلهایش . او درد دلهای منیر را از این لحظه شنید . که میگفت  

چند روز بود وقتی از خانه بیرون میرفتم میدیدم که کمال گویا کشیک آمدن مرا میکشید .یکی دو بار اول فکر کردم اشتباه میکنم شاید او کاری دارد و یا گذری و اتفاقی هست منهم  از تو چه پنهان که خودم را به ندیدن میزدم اولا که موردی نداشت .چون که روابط ما با آنها طوری نبود که من  با او همصحبت شوم . چون از همین اظهار آشنائی و همصحبت شدن با او ممکن بود هزار جور برداشت کند از آن گذشته من دیده بودم نظر پدرم نسبت به عمو و تک تک خانواده اش چیست حتی یک بار به مادرم گفت مجید با ارثی که سهم من هم از پدرمان  بوده این زندگی را بهم زده وزهرا باید  به تو بگویم چون من راضی نبوده و نیستم تمام بچه هایش با نان حرام بزرگ شده اندخدا میداند چه آینده ای دارند. شاید باورش برایت سخت باشد که دلم نمیخواست دستشان به سفره من دراز شود . اصلا همین یک بار هم به خاطر این بود که جلوی خدا روسیاه نباشم وگرنه دلم نمیخواهد اگر مردم او و خانواده اش زیر تابوتم را بگیرند  و سپس میگفت خدا را شکر من یک دختر بیشتر ندارم ولی یک لقمه ی حرام از گلوی او پائین نرفته .این حرفهای پدر تازه نبود هروقت سر درد دلش باز میشد این حرفها را میزد و همیشه اعتقاد داشت نان حرام دادن به بچه آخرش وا مصیبتاست . خلاصه یک روز بعد ازمدتی که میامد و میرفت و من محل به او نمیگذاشتم خودش وقتی مرا دید جلو آمد.پسری بسیار زیبا و شیک و پیک است . درست مثل ادمهای پولدار شهری .این راهم بگویم که تمام خانواده عمو که به دیدن ما آمده بودند همه شان مثل شهریهای خیلی خیلی پولدار لباس پوشیده بودند. ازتو چه پنهان که همان شب هم من توی دلم گفتم .کاش من شوهری مثل خانواده ی عمو برایم پیدا شود .از دختر و پسر و زن عمو همه و همه خیلی با ما فرق داشتند .

خلاصه آن روز خیلی سر سنگین با او رفتار کردم . او که نمیدانست نظر پدرم نسبت به پدرش و خانواده اش چیست ولی من همه چیز را میدانستم . و از ترس اینکه مبادا این دیدن او از من به گوش خانواده ام برسد وباعث ناراحتی مادر و خصوصا پدرم بشود. اصلا به کمال رو ندادم . اما توی دلم یک آشوبی که نمیدانم از کجا سرچشمه گرفته بود به پا شد انگار دست و پایم داشت میلرزید من خودت میدانی تا به حال با هیچ پسری به این شکل ارتباط و گفتگو نکرده بودم برای بار اول بود . گویا این حال و روزم از ظاهرم کاملا پیدابودویا کمال خیلی زرنگ بودچون خوب متوجه شد و برای همین سعی میکرد از این ضعف من استفاده بکند که متوانم بگویم که کاملاموفق هم شده بود . آن روز با همین دیدار کوتاه تمام شد ولی نمیدانی من آنشب چه حالی داشتم یکی اینکه اصلا میترسیدم به صورت پدرومادرم نگاه کنم احساس گناه میکردم ومیترسیدم همانطور ه کمال ازچهره ام همه چیزراخواند پدر و یا مادرم هم به حالی که داشتم وصدالبته حال عادی نبود ی ببرندومانده بودم چه بگویم من هرگزبانها دروغ نگفته بودم وفکراینکه بتوانم حرفی بزنم غیر ازآنچه اتفاق افتاده به ذهنم نمیرسید. برای همین تمام کوششم این بود که دوروبرآنها نگردم .که خوشبختانه در این کار موفق شده بودم

این دیدارها چندین و چند بار با فاصله هائی که دراول بلند و بعد کوتاه و کوتاهتر بود تکرارشد بدون آنکه پدرومادرم چیزی بفهمند . حرفهای کمال همه و همه برایم تازگی داشت .او طوری حرف میزد که انگار از آسمان آمده بود حرفهایش آنقدر برایم جالب بود که بعد از جدا شدن از او ساعتها از به خاطر آوردنش لذت میبردم . دلم میخواست ساعتها و ساعتها بنشینم او حرف بزند و من فقط و فقط نگاهش کنم . راستش تاآنموقع هرگز چنین احساسی به کسی نداشتم ولی وقتی درست فکر میکردم میدیدم هیچ کار خلافی نه او ونه من نمیکنیم من و او چه گناهی داشتیم که پدرانمان در گذشته اینگونه با هم مشکل داشتند خلاصه سعی میکردم به خودم بقبولانم که هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند مانع خوشبختی من بشود ولی از آنجا که داشت این دیدنها هر روز مرا بیشتر و بیشتر دلواپس میکرد یکروز دل به دریا زدن و به کمال گفتم اینطور نمیشودمیترسم به گوش خانوده ام برسد ضمن اینکه درمدتی که با اوارتباط داشتم به او گفتم که پدرم دلخوشی ازعمو مجید ندارد. ولی کمال  میگفت اگر شده آسمان را به زمین بیاورم من از تو چشم نمی پوشم . تو دلواپس نباش من بالاخره عمورجب رارام میکنم نهایت اینکه اگرعموراضی نشد من به او قول میدهم که بخاطرشما ازپدرومادر و خانواده ام حاضرم چشم بپوشم . خلاصه بگویم ، رضا آنقدر کمال پافشاری کرد که من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ضمن اینکه دلم نمیخواست کاری بکنم که کمال را پر بدهم و از طرفی هم نمیخواستم این اوضاع به این شکل ادامه پیدا کند گو اینکه مرتبا کمال به من میگفت همین روز ها کار را یکسره میکنم . ولی گاهی که به خودم می آمدم خصوصا وقتی یکی دو روز او را نمیدیدم احساس میکردم اینها همه اش حرف بود که کمال تحویل من میداد . مرتبا دلشوره داشتم .کم کم داشتم به او و حرفها یش بد بین میشدم و ترس هم بر این بد بینی من دامن میزد . سعی کردم کمتر از خانه بیرون بروم و ادامه اش این شد که دیدار من و کمال تقریبا قطع شد . هرچند من آنقدر در این مدت به او وابسته شده بودم که اینکار برایم مثل جان دادن بود ولی فکر اینکه اگر پدرم بفهمد چه به روز ما خواهد امد و روابط پدر و عمو مطمعنا بیشتر از اینکه هست خراب خواهد شد همین فکرها باعث میشد که سنگ روی دلم بگذارم . همین نرفتن من و تکرار نشدن دیدارها و اینکه خبری از کمال نداشتم کم کم داشت اثر میکرد و حس میکردم او مرا طعمه کرده بود . پس زمینه ی این احساسم هم این بود که از بس پدرم از عمو بد گفته بود خیال میکردم اینها همه دسیسه است که عمو مجید بوسیله ی کمال میخواهد ضربه دیگری به پدرم بزند .شاید روزها هرچند خیلی کند ولی میگذشت و من هم به نبودنش عادت کردم گو اینکه فرار از خیالش هرگز مرا راحت نمیگذاشت ولی عقل به من حکم میکرد که بیشتر از این ادامه ندهم . بقول معروف سنگ روی دلم گذاشتم خلاصه روز و شب های بدی را پشت سر گذاشتم .تا اینکه

فصل چهاردهم

در این مدت سعی من این بود که حتی از خانه بیرون نروم میدانستم به محض اینکه چشمم به کمال بیفتد اختیاری دیگر برایم نخواهد ماند او هم آدمی نبود که من بتوانم به راحتی از دست عشقش فرار کنم راستش من مثل تشنه ای بودم که نیاز به این آب گوارا داشت و گویا کمال هم این حال وروزمراخوب درک کرده بود با خودم وقتی خوب فکر میکنم میبینم کمال واقعا در همه ی کارهایش آدم موفقی بوده هرچه را خواسته به دست آورده بین بچه های عمو اوازهمه یک سروگردن بالاتر است مادر و پدرش او را بیشتر از همه دوست دارند هیچ خواسته ای نیست که داشته باشد و والدینش بتوانند در مقابلش مقاومت بکنند . خلاصه آنکه این یک هفته مانند سالی گذشت هرچند داشتم زیربار سنگینی خرد میشدم ولی از خودم راضی بودم که توانسته ام در مقابل این خواسته که ممکن بود بخاطرش آبروی خودم وخانواده و حتی بالاتر از آن حیثیت پدرم را از دست بدهم همچنان استوار هستم . و اما  یکروز با کمال نا باوری و بدون اینکه خبری بما داده شده باشدسروکله مادرکمال درخانه مان پیدا شد خوب واضح بود که برای چی آمده . مادرم و پدرم هرگز به مخیله شان هم خطور نمیکرد که چرا منظر خانم اینگونه بی هیچ اطلاعی به خانه ما آمده ولی انگار یکی به من از غیب الهام کرد که منظر خانم راکمال پسرش راهی خانه ماکرده .مادرمن که همیشه درتمام مواردزنی متحمل وخود داراست و تقریبا با هیچکس در تمام مدت عمرم ندیده ام برخوردبدی داشته باشدباخوشروئی منظرخانم راپذیرفت منهم که خدامیداندچه حال وروزی داشتم نمیدانستم باید خوشحال باشم ویامنتظر عواقب کارهای خلافی که دور از چشم خانواده کرده ام .ترس از اینکه منظر خانم به مادر و پدرم بگوید که بین من و کمال ملاقاتهائی دورازچشم آنها بوده ومن با زرنگی این راازخانواده ام پنهان کرده ام و پس از آن چطور میتوانم با پدرم روبرو شوم داشت دیوانه ام میکرد.دلم میخواست زمین دهان باز کند تا من شاهد این اتفاقی که خدا میداند پشتش چه خواهد بود را نبینم .در اینوقت مادرم مرا برا بردن چای صدا زد . و من مثل کسیکه میخواهد به مسلخ برود داشتم قبض روح میشدم نه راه پس داشتم و نه راه پیش . حال و روزم گفتنی نیست رضا. منظر خانم وقتی من را دید آنچنان مهربانانه مرا بغل کرد و بوسید که هرگز آن حال را فراموش نمیکنم . من بسرعت از اتاق بیرون آمدم راستش از آنجائیکه میگویند وقتی چوب را برداری گربه دزده خودش متوجه میشود میترسیدم کاری و یا حرفی بزنم و خودم را رسوا کنم .در واقع در آن حال خودم را و اتفاقهائی را که در حال وقوع بود به دست خدا سپردم . مادرم و منظر خانم مدتی با هم تنها بودند پدرم حتی برای دیدن مادرکمال از اتاقش بیرون نیامد. منهم گوشه اتاقی که پدرم در آنجا بود نشستم . زمان به کندی میگذشت و من ناخود آگاه انگار کسی میگفت باید منتظر وقایعی باشم . دراینوقت مادرم را دیدم که به اقاقمان آمدو با لحنی شکوه آمیزرو به پدرم کرد و گفت بهر حال زن برادرت مهمان ماست به ما رسیده اینقدر کینه ای نباش . پدرم در حالیکه نشسته بود و با حالی عصبی تسبیحش را میگرداند بی آنکه نگاه مستقیمی به مادرم بیندازد گفت خوب حالا که تو هرکاری خواستی کردی . و بعد با لحنی بسیار تند گفت نکند تو او را دعوت کردی ؟ مادرم با لحنی شکوه آمیز گفت . آقا رجب دستت درد نکند بعد اینهمه سال که در کنارت بودم مرا نشناختی مگرمیشود من بدون اجازه تو چنین کاری بکنم خوب خودش آمده تازه بی مقصد و منظور هم نیست . پدر گفت معلوم است او زیر دست مجید بزرگ شده همه ی کارهایشان حساب وکتاب دارد اگر نداشت که حالا چنین دبدبه و کبکبه ای نداشتند .آنها تمام سعیشان اینست که بهر وسیله ای که شده گوشت تن مردم را بکنند و نوش جان کنند منهم این را بارها و بارها به تو گفته ام اصلا چرا دررا به رویش باز کردی تو که میدانی من چشم دیدن اینها را ندارم . هروقت هرکدامشان را میبینم تنم میلرزد . مادردرحالیکه سعی میکرد شکیبائی کند گفت کمی تامل داشته باش اوآمده وبعد سرش رابرد کنار گوش پدرم چیزی را زمزمه کرد.در تمام این مدت من تنها کسی بودم که میدانستم توسط چه کسی و با چه اطلاعاتی منظرخانم به خانه ما آمده بود . حرف مادرم هنوز در گوش پدرم تمام نشده بود که خدا روز بد به کسی ندهد پدرم مثل کوه آتش گرفته بلند شد درست در همین وقت منظر خانم به در اتاق ما رسیده بود گویا منتظر بود ببیند عکس العمل پدرم چیست . رضا ندیدی این حال و روزی را که من به پدرم دیدم . نمیدانی چه علم شنگه ای به راه انداخت.در جواب مادرکمال که گویامرا برای پسرش آمده بود خواستگاری کند و بیچاره آمادگی برای این رفتار پدرم را نداشت رامیدیدم که رنگ به رویش نمانده وانگار داشت پی فرصت میگشت که از این جهنم فرار کند پدرم گفت . یکی را به ده راه نمیدهند سراغ خانه کدخدا را میگیرد .من مرده ی منیر راروی دوش پسرمجید نمیگذارم . خیال کرده من همه چیز را فراموش کردم . آمدند پا درمیانی کردند وگفتند شما دوتا برادرپایتان لب گور است خون که اتفاق نیفتاده خدا از آدمهای کینه ورز خوشش نمیاید خلاصه آنقدر به گوشم خواندند وخواندند تا در خانه ام را به رویشان باز کردم ولی این دلیل نمیشود که رنجها و دردهائی را که عاملش تنها و تنها همین برادر بزرگ که میباید حامی من باشد بود از یاد ببرم .مجید مرا مثل تفاله به دور انداخت تنها برادرش را. او حکم پدر مرا داشت به اوتکیه کرده بودم و آنوقت او مرا بی پشت و پناه که ول کرد. هرگز به این فکر نکرد که من بچه ی ده دوازده ساله ای بیش نبودم دست خالی بی پشت و پناه چگونه شب را روزمیکنم ودرچه شرایطی دارم جان میکنم .بله اوبرادریش راآنوقت که من نیازمندش بودم درحق من تمام کرد. یکبار نیامد ببیندچه به سرم آمده .ازهیچکس حتی سراغ مرانگرفت نمیدانست کجاهستم وباتنهائی و بی کسی چه میکنم .آنموقع من برادرش نبودم ؟ اینها همه هیچ  او یک دزد به تمام معنی هستی دزدی که به همخونش رحم نکرد مگر از خاطر میبرم  آنچه را که از پدرمان به ما رسیده بود یکجا بالا کشید . او الان دارد پادشاهی میکند ولی من یک عمر زجر کشیدم تا توانستم حد اقل دوروبر خودم زندگیم را جمع کنم . حال چشم به تنها امید زندگی من دوخته . کم از من دزدید حالا امده بقیه اش را میخواهد ؟ او میداند با گرفتن منیر از من جان من را گرفته دراینصورت آمده جانم را هم بگیرد . .خلاصه پدر دق دلی سالهای سال را که روی سینه اش تلنبار شده بود سر زن عمو مجید یکجا خالی کرد.فکر میکنم این حرفهائی بود که میخواست همان شب اول بزند ولی خودش را کنترل کرده بود شاید از اینکه عمو مجید را پیش تمام خانواده اش رسوا کند باز هم بخاطر همخونی گذشته بود و حالا زمان را برای خالی کردن دق دلیهایش مناسب دیده بود و با این تقاضای زن عمو موجبش را هم یافته بود در حقیقت این آخرین تیری بود که پدرم را منفجر کرد .شاید منظر خانم فکرش را هم نمیکرد که اینگونه برخوردی را از پدرم ببیند  . در آخرهم پدرم آنقدر به خودش فشار آورد که همه ما دستپاچه شدیم فکر کردیم الان است که سکته کند .در تمام این مدت من مثل کسیکه به دست خودش دارد پدرش را به کشتن میدهد در گوشه ای کز کرده بودم نمیدانستم اگر پدر بفهمد که پشت این آمدن منظر خانم بین من و کمال چه اتفاقهائی افتاده آنوقت چه خواهد کرد حتما مرا میکشد . او تحمل این بی آبروئی آنهم در مقابل خانواده ی عمو را نداشت . این تنها عملی بود که حتی مادرم هم نمیتوانست جلودارش شود . پدرم مثل بید میلرزید لبهاش داشت کبود میشد . تو رضا میدانی که پدر جثه ی کوچکی دارد سن و سالش هم که زیاد است این فشارها میتوانست او را تا مرز مرگ ببرد . خلاصه عمل شنگه ای که پدر به راه انداخته بود باعث شد که بیچاره زن عموهم دست و پای خودش را گم کرده بود شاید هرگز فکر نمیکرد این تقاضای او این عواقب را داشته باشد . شاید پیش خودش فکر کرده بود چون اوضاع مالیشان فوق العاده است پدر و مادر من بی هیچ مقاومتی تسلیم خواهند شد احتمالا او خبر از رابطه گذشته پدر با عمو را نداشت بهر حال  وقتی دید اوضاع خیلی خراب است بی سرو صدابی آنکه حرفی بزند دمش را گذاشت روی کولش  دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد ورفت .

فصل پانزدهم

فردای آن روزمن به خیال خودم دیگر حساب همه را پدر تصفیه کرده واحتمالا اگر مادرش برای خاطر  کمال به منزل ما آمده بوده حتما ماجرای اتفاق افتاده در خانه مان را برای پسرش خواهد گفت و با اوضاعی که پیش آمده  کمال هم مثل مادرش حساب کار دستش آمده و دیگر دست از اصرار برداشته و فهمیده که این وصلت شدنی نیست و اگر هم که مادرش برای این موضوع نیامده باشد باز هم حتما در خانه آنها مطرح خواهد شد . بهر حال وقتی من پیش خودم کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شر کمال از سر من کم شده گو اینکه در باطن خیلی هم راضی به این جدائی نبودم ولی حالی که به پدرم دیدم دیگر هیچ امیدی نمیتوانستم داشته باشم ولی باز هم یک احساس درونی مرا وادار میکرد که سری به کوچه بزنم و اگر میشود از این مسئله سر در بیاورم .با این فکر در همان مواقع که میدانستم کمال اگر آمده باشد منتظر من خواهد بود به بهانه ای خودم را به کوچه رساندم  اما در با ناباوری دیدم کمال گویا مدتیست منتظر منست  آمد و رفت کمال با اینکه اگر پدر و یا مادرم او را آنجا میدیدند بی شک پی به ماجرا میبردند چون حضور او خیلی عادی نبود و پدر و مادر منهم آنقدر از مرحله پرت نبودند که کمال بتواند آنها را بپیچاند برای همین او بسیار حواسش جمع بود و آنقدر هم زرنگ بود که میدانست  چگونه خودش را قایم کند آنطور میامد و میرفت که آب از آب تکان نمیخورد . او از دلواپسیهای من کاملا خبر داشت یعنی به او گفته بودم که اگر پدر و مادرم بوئی ببرند دیگر آبروئی برایم پیش آنها نمیماند . خلاصه آن روزدر حالیکه من اصلا فکرش را نمیکردم که او جرات کند دیگر به من نزدیک شود . با دیدن من بسرعت خودش را به من رساند خدا میداند چه حالی به من دست داد انگار داشتم توی کوره میسوختم میخواستم بلند بلند هوار بکشم و هرچه بد و بیراه بود نثارش کنم ولی نه آنجا جایش بود و نه او به من فرصت کلامی را داد ا و در حالیکه با چشمان نگرانش اطراف را میپائید گفت . منیر اگر تو مرا بخواهی این کارهای پدرت هیچ تاثیری ندارد من ممکن است بتوانم ماه را به زمین نیاورم که میدانم نمی توانم ولی تا ترا به خانه ام نبرم از پای نمینشینم . من تصمیمم را گرفته ام . کاری میکنم که پدرت ترا دو دستی به من بدهد . بالاخره کار نشد ندارد من عادت نکرده ام نه بشنوم . فقط تو بگو که راضی هستی یا نه . راستش رضا منکه از همان روز اول دلم را به کمال بسته بودم با سکوتم تمام حرفهایم را کمال فهمید . راستش من نمیدانم چه در سر دارد ولی آنطور که او حرف زد میدانم که میتوانم به موفق شدن کمال امید داشته باشم .

از آن روز هم تا حالا گاهی یواشکی همدیگر را میبینیم . اگراز من بپرسی به تو بگویم که منهم دلم نمیخواهد جز کمال کسی را برای زندگیم انتخاب کنم . از تو خواهش میکنم از من نرنج به قول خودت که گفتی صحبت یک عمر زندگیست . من ترا خیلی دوست دارم درست مثل برادرم .چشم باز کردم ترا دیدم که همیشه حامی و پشتیبان من بودی ولی برای زندگی نه. میدانم که هرگز نه تو را خوشبخت میکنم و نه خودم احساس خوشبختی خواهم کرد .الان هم که می بینی پدر و مادرم دارند دو دستی آنهم به این سرعت مرا به توتقدیم میکنند برای اینست که ازگوشه وکنار گویا فهمیده اند که بین من وکمال سروسری هست . مستقیما هم تا حالا چیزی نگفته اند شاید به قول خودشان میترسند روی من به آنها باز شود . ولی من حتی اگر کمال خودش را بکشد حاضر نیستم یک مو از سر مادر و پدرم کم بشود . کمال قول داده آنها را راضی میکند همین به من دلگرمی میده .یکی دو بار مادرم زیرپاکشی کرد ولی من اصلا بروز ندادم . پدرم شاید جسته گریخته چیزی شنیده و یاچون پدر است نگران است چون به مادرم گفته نه من و نه او حق اینکه حتی اسم عمومجید را درخانه بیاوریم نداریم .

از تو چه پنهان رضا من هرگز فکر نمیکردم که آنها بخاطر اینکه از شر کمال خلاص شوند حاضر شوند مرا به تو بدهند ضمن اینکه پدر ترا به قول خودش مثل پسرش دوست دارد و مادرم میگوید رضا را خودم بزرگ کرده ام ولی خوب خودت میدانی که شرایط تو با ما خیلی فرق دارد . آنها میخواهند هرچه زودتر این کار را انجام دهند . شاید یک منظور دیگر پدرم اینست که ممکن است عمو مجید به این عنوان با ما سر رابطه را باز کند . و همین باعث شود رو در روی برادش بایستد و کار به جاهای باریک بکشد برای همین میخواهد هرچه زودتر به گوششان برسد که من ازدواج کرده ام و دندان این ماجرا کنده شود .راستش وقتی مادرم اول به نرمی و با جانم و عمرم این موضوع را به من گفت شوکه شدم چون هرگز باورم نمیشد که آنها مرا برای تو در نظر گرفته باشند این را هم بگویم که قبل از این ماجراها چندین باراز دهان مادرم شنیده بودم که میگفت خوش به حال دختری که رضا به خانه ببرد با اخلاق و خصوصیاتی که رضا دارد هردختری به خانه اش قدم بگذارد خوشبخت میشود . این ها را گفتم که بدانی این تصمیم پدر و مادر من خیلی هم بی دلیل نیست . اولش هم مادرم وقتی میخواست ترا پیشنهاد کند بی آنکه موضوع کمال و عمو را پیش بکشد مرتبا از تو و خوبیهایت برایم تعریف کرد ضمن اینکه من میدانستم که مادرم کاملا درست میگوید . او میگفت اگر تو به این ازدواج راضی باشی خیال من و پدرت از جانب زندگی تو تا آخر عمر راحت است خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث حرف آخرش را زد و گفت مرا برا تو در نظر گرفته اند .من که با شنیدن پیشنهاد مادرم کاملا شوکه شده بودم در جوابش اول مقاومت کردم البته اصلا پای کمال را وسط نکشیدم. در آن لحظه هرگز فکر نکرده بودم که شاید خانواده ام از رابطه من و کمال بوئی برده باشدن و وقتی مادرم پرسید چرا به خودت اجازه فکر کردن نمیدهی ؟ بهتر نیست کمی در مورد این فکر من و پدرت فکر کنی در جواب مادرم گفتم حالا زود است برای ازدواج من آمادگی در خودم حس نمیکنم . کاش آنها بهمین جواب من قناعت میکردند و اینگونه پافشاری نمیکردند بخدا در این مدت روزگارم را سیاه کرده اند حالا که این حرف را میزنم مطمئن هستم آنها پی به ارتباط من و کمال برده اند پدرم در ذات از عمو مجید میترسد میگوید او اگر کاری را بخواهد بکند با پول و مال و منالی که دارد هرکاری از او ساخته است راستش پدرم عمو مجید را شیطانی مجسم میداند . نمیخواهد هرگز پرش به او بگیرد منهم این را میدانم . هربار آنها در این مدت حرف ازدواجم را تو را پیش کشیدند مرغ من یک پا داشت راضی نمیدشم خیلی خواهش و تمنا کردم که آنها از این تصمیم منصرف شوند ولی وقتی دیدم آنها مرا در فشار گذاشته اند دیگر راهی نداشتم . مرا ببخش رضا . گفتم و هزار بار دیگر هم میگویم که من ترا مثل یک برادر از پدر و مادر یکی دوست دارم اما هرچه فکرش را میکنم اینکه ترا بعنوان شوهرم قبول کنم نمیشود یعنی حس خوبی در این وابستگی نمی بینم . خوب ازدواج با دوست داشتن آنهم اینطور خیلی فرق میکند . حالا این من و این تو اگر تو با من ازدواج نکنی من تا دم مرگم منتظر کمال میمانم واگر هم با تو ازدواج کنم تا آخر عمرم عاشق کمال هستم .تو فقط صاحب جسم من میشوی روح من جز کمال کسی را قبول ندارد .حالا این تو و این راهی که میخواهی انتخاب کنی . من همین جا همه چیز را گفتم مبادا که فردا بگوئی نمیدانستم . در حقیقت من با گفتن تمام آنچه که احساس میکنم خودم را راحت کردم اگر هم با همه ی این حرفها مرا بخواهی تا جائیکه میتوانم مقاومت میکنم و اگر ناچار شدم پیش خودم شرمنده نخواهم بود . منیر در این لحظه چشم به دهان رضا دوخت تا سرنوشت آینده اش را او انتخاب کند . او رضا را خوب میشناخت و با تمام کم سن و سالی عشق به او آموزش داده بود .

.فصل شانزدهم

رضا در تمام مدتی که منیر حرف میزد هزاران بار مرگ را تجربه کرد ولی با حقیقت نمیتوانست در بیفتد وقتی حرفهای منیر تمام شد گفت . ببین از حالا به ببعد من ترا مثل خواهرم دوست خواهم داشت و این را بگویم که من از سر راه عشق تو کمال کنار میروم ضمن اینکه با حرفهایت متوجه شدم که کمال پدرش و خانواده اش از چه قماشی هستند من آقا رجب را خوب میشناسم در دامن او و زهرا خانم بزرگ شده ام . آنها اگر جان مرا هم بخواهند در طبق اخلاص میگذارم ولی میدانم تو از جانشان هم برایشان عزیز تر هستی هرگز نمیخواهم پیش وجدانم شرمنده باشم آنها زندگیشان را هم حاضر هستند در پای تو بریزند این کمال بی رحمی و ناسپاسی هست که من یا تو بخواهیم به آنها نارو بزنیم بهر حال من کاری به انتخاب تو ندارم تو مختار هستی ولی من هرگز خودم را نخواهم بخشید ضمن اینکه زندگی آینده ام را هم با این حرفها که زدی به دست تو نمیسپارم با اینکه ایمان دارم راهی که انتخاب کردی بهیچ وجه نه درست است و نه عاقبت خوشی را در آن میبینم ولی قرار هم نیست به خاطر اینکه ممکن است تو بدبخت شوی وکمال ترا به ناکجا آباد بکشاند از خود گذشتگی کنم وخودم با دست خودم زندگیم را سیاه نمایم .اری من ترا اندازه جانم دوست داشتم و حالا مثل خواهر، ولی بدان آنقدر نسبت به این ازدواج و دوست داشتن تو و کمال بد بین هستم که مثل روز برایم روشن است ولی خواهشم اینست که از من نخواه که برای تو فداکاری کنم و یا حمایتت کنم. و صد البته میدانم که تنها خواهش تو اینست که از سر راه تو و کمال کنار بروم . این نظر خود منهم هست من اگر میدانستم همان اول جواب رد به این خواسته زهرا خانم میدادم ولی هنوز دیر نشده بهرحال تنها و تنها کمک من به تو همین است و بس . ولی از آنجاکه فکراین حرفهای ترانمیکردم واحساس میکردم که پدرومادرت تراآماده دیده اندکه به من بااین صراحت صحبت کرده اندنمیتوانم بدون فکر تصمیمی بگیرم ولی هراقدامی که بخواهم بکنم آخرش اینست که خط ازدواج با من را کور بدان . زندگی خودت هست و خودت مسئولی ولی چون میگوئی مرا برادر خودت میدانی اگر این حرف را به تو نزنم همیشه خودم را گنهکار میدانم حرف آخر من این است که منیر این ره که تو میروی به ترکستان است . از من گذشت ولی به فکر آینده ات باش.حالا دیگر منیر در نظر رضا دختری ساده و زیبا و معصوم نمی آمد . راهی که او انتخاب کرده بود از او دختر بسیار چشم وگوش باز ساخته بود گویا در همین مدت کوتاه کمال تا توانسته بود منیررا به راهی که میخواست ببرد برده بود . معلم خوبی بود و تیشه اش را خوب جائی به زمین زده بود . دلش به حال آقا رجب و زهرا خانم سوخت . بیچاره ها چقدر زحمت کشیده بودند چقدر خودشان را پیش من پائین کشیده بودند و چقدر به خودشان دلخوشی داده بودند که بالاخره بر کمال هفت خط و پدر و خانواده ی آنچنانی او فائق شده اند در حالیکه تنها کسیکه در این راه موفق شده بود کمال بود و بس .منیر منتظر بود که من بگویم چه میخواهم بکنم و جواب پدر و مادرش را چه میخواهم بدهم . البته او درست فکر کرده بود در یک زمان کوتاه فکرحل چنین مشکلی آسان نبود ولی از آنجا که خدا یار انسانهای پاک است رضا رو به منیر کرد و گفت الان من به آقا رجب و مادرت میگویم چند روزی به من فرصت بدهند و در اینمدت فکری میکنم که نه تو و نه من هیچکدام ضرری نکنیم و از تو هم میخواهم که به پدر و مادرت همین را بگوئی یعنی بگو رضا گفته یک هفته باید حسابی فکرهایم را بکنم .صحبتهای منیر و رضا به درازا کشیده بود . کم کم رجب و زهرا دلواپس شده بودند. یکی دوبار زهرا یواشکی تا پشت در آمده بودولی بی آنکه چیزی دستگیرش شود به نزد رجب برگشته بود در حالیکه میدید او با چشمانش از او میپرسد که چه دیدی و چه شنیدی .زهرا سرش را به علامت نمیدانم بالا برده بود .با آمدن رضا و منیر چشم زن و شوهر به حضور آنها روشن شد . زهرا شام مفصلی آماده کرده بود . رضا که حالا کاملا برایش روشن شده بود که این پیشنهاد از کجا آب میخورد کمی خیالش راحت شده بود . رضا پسری عاقل بود جایگاه خودش را خوب میدانست البته تعجب هم کرده بود که چرا این دونفر اینگونه با شتاب و بسرعت میخواهند دختر یکی یکدانه شان را به این شکل دو دستی به او تقدیم کنند ولی وقتی منیر پرده را کنارزد و همه چیز را به رضا گفت هم او را راحت کرد و هم به این فکرش انداخت که باید فکر بکری برای زندگی آینده اش بدون حضور منیر بکند . و شاید هم بدون آقا رجب و زهرا خانم . برایش سخت بود ولی رضا عادت به سختیها داشت عمری با درد های کمر شکن دست و پنجه نرم کرده بود . لذا با روئی خوش کنار سفره خانه آقا رجب نشست . شام که تمام شد اومتوجه شد آنها میخواهند بدانند بالاخره نظر این دو نفر  چیست و پس از ینهمه زمان برای گفتگو نتیجه چه شده رضا خودش پیشقدم شد رو به آقا رجب کرد و گفت . شما مثل پدرم و زهرا خانم مثل مادرم بودید وهستید من هرچه دارم ازشما دارم.من آنقدر از شما خوبی دیده ام که هرگز به فکر پیدا کردن پدر و مادرم که واقعا میشد یک آرزویم باشد هرگز و هرگز نیفتادم . اینکه میخواهید عزیز دلتان که میدانم چقدربه او علاقمند هستید را به دست من بسپارید بسیار متشکر هستم من با همین سنی که دارم حس کردم که شما چرا مرا بعنوان دامادتان قبول کردید . حق هم دارید حد اقل اینکه شما مرا خوب میشناسید و دلتان قرص است که همانطور که فرزند یکی یکدانه تان را بزرگ کردید با هما ن روش مرا به ثمر رسانیدید . منهم آروزیم این بود و هست که با دختری ازدواج کنم که بدانم پدر و مادرش از چه قماشی هستند این راه ساده ای نیست از آنجا که خدا همیشه کس بی کسان است و همیشه حال رو روز مرا میدانست این موهبت به من رو کرده که شما مرا به کوچکی خودتان قبول کرده اید و من زیر سایه شما تا عمر دارم زندگی راحت و ساده و پاکی را شروع میکنم ولی با تمام این حرفها بالاخره تا این زمان من فکر نکرده بودم راستش اینهمه سعادت را پیش بینی هم نمی کردم اگر موافقت کنید یکی دو هفته به من فرصت بدهید تا تمام فکرهایم را بکنم و آنوقت با برنامه ای که درست در اطرافش برنامه ریزی کرده ام با شما صحبت کنم و با رویهم گذاشتن تمامی افکارمان و انتظاراتمان با حضور شما  به استقبال یک زندگی برویم چون من وحشت از این دارم که در رابطه با چنین تصمیم بزرگی بی گدار به آب بزنم و آنوقت تمام حسابهائی که کرده ایم درست از آب در نیاید و آنوقت است که دیگر تغاری شکسته و ماستی ریخته و جمع و جور کردن یک زندگی خیلی هم آسان نیست و مهمتر از همه اینکه من میخواهم قدمی بردارم که پیش شما رو سیاه نشوم . شما به من و منیر امید بسته اید اگر یک اشکال در زندگی ما پیدا شود اولین نفرهائی که صدمه ببینند شما دو نفر هستید که هردو برای من بسیار محترم و عزیزید . با تمام این حرفها که زدم حالا هرچه شما دستور بدهید من تابع هستم حتی اگر بگوئید همین الان عاقد بیاید از نظر من هیچ مانعی ندارد . من تار تاروجودم به شما وابسته هست و مطمئن هستم شما هم خوب این را میدانید حرفهای رضا قند توی دل رجب و زنش آب کردبااین حساب که رضا میخواهد خانه زندگیش را تقریبا حساب شده سرو سامان بدهد و بعدپا پیش بگذاردآنها راغرق لذت کرد.رجب خوب رضا را میشناخت این پیشنهاد به نظرش بسیار عاقلانه آمد پس رو به رضاکردو گفت باشد رضا جان هر طور دوست داری بروحساب وکتابهایت رابکن وبعد می نشینیم و چهار تائی من وزهرا توو منیر بساط ازدواج را جور می کنیم  طوریکه آبرومندانه هرطور که دلت میخواهد زندگیت را پایه ریزی کنی . من و زهرا کاملا خاطرمان ازتوجمع است ومیدانیم که آنقدر عاقل هستی که میشودبا خیال راحت عزیزترین کسمان رابه تو بسپاریم

آنشب به خوبی و خوشی برنامه خواستگاری به پایان رسید و اما

 

                                                          فصل هفدهم

در حالیکه آن شب  منیرپس از مدتها رنج و عذاب به راحتی به رختخواب رفت رضا تا صبح نخوابید . نمیدانست چگونه از این دامی که برایش در لباس مهربانی گسترده اند نجات پیدا کند . او تنها راه رهائی را در رفتن و دور شدن از این محیط که دیگر در آن جز دروغ و توطئه چینی و استفاده از سادگی او بود   نمیدید .

حالا مانده بود چطور و چگونه و از کجا باید شروع کند . این تنها مشکل او بود . رضا عاشق منیر بود . از وقتی خود را شناخته بود با این عشق زندگی کرده بود .چه شبها که با خیال منیرشب را به صبح رسانده بود و تا آنجا که به یاد داشت بی آنکه هیچ امیدی به زندگی با او داشته باشد با او در خیال زیسته بودو اما امشب این ضربه ای که احساس میکرد در مقابل آن تمام نیروی خود را از دست داده است در واقع رضا حتی در تصورش هم نمی گنجید که با چنین صحنه ای روبرو شود بنا بر این در مقابل اتفاق نا خوش آیندی قرار گرفته بود وکاملا خود را باخته بود . خیالات آنچنان رضا را در بر گرفته بود که مرتبا در فکرش از این شاخه به آن شاخه میپرید. انگار رضای چند ساعت قبل نبود میتوان گفت که خودش را حسابی گم کرده بود لحظه ای خوشحال بود که خداوند به او لطف کرده و اینگونه او را از این دام آگاه کرده وگرنه با پافشاری که رجب و زهرا میکردند ممکن بود او ناخواسته به سراشیبی زندگی سقوط کند این منیر عاشقی که رضا دیده بود زندگی کن با او نبود جز اینکه آینده رضا را هم دستخوش هزاران هزار مشکل میکرد و خدا میداند که چه به سر اووزندگیش  میاورد چه خوب شد. انسانها وقتی به زمانی میرسند که بدون هیچ کمکی احساس میکنند دستی غیبی به کمکشان آمده به یاد خدا می افتند رضا هم الان در چنین وضعی بود   میدانست تنها نیروی که قادر بود به او کمک کند کسی جز پروردگارنبوده . شاید او به رضا نظر لطف داشته و باعث شده به این شکل او از این آینده ای که معلوم نبود به کجا میخواست برسد نجات پیدا کرده . یک لحظه دستهایش را به سوی آسمان برد و از خدا تشکر کرد و زیر لب گفت راست میگویند که جنگ اول به از صلح آخر است. . تازه معلوم نبود که با خصوصیاتی که از کمال درحرفهای منیر استنباط کرده بودآخر و عاقبت روابط  او با منیر به کجا برسد اصلا شاید کمال این مسیر را برای ازدواج با منیر طی نکند و او را فقط و فقط برای یک سرگرمی کوتاه میخواهد با توصیفی که منیر از کمال و خانواده اش کرده بود بعید به نظر میرسد که منیر آنی باشد که کمال به زندگی مشترک با او بیاندیشد. درست که فکر کرد دید منیر در نظر او که چشم باز کرده و او را دیده اینقدر زیباست ولی نباید تکه دهان گیری برای کسی مثل کمال باشد . در اینوقت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد دیگی که برای من نجوشد هرچه میخواهد و برای هرکی میخواهد بجوشد به من چه ؟  رضا حالا در افکارش به مسیر دیگری افتاده بود انگار میخواست خودش را راضی کند که بندهای عشق و محبتی را که بین خودش و منیر رشته بود پاره کند . او میخواست رها شود و این رهائی دلیل میخواست و رضا داشت راه را برای جدائییش هموار میکرد . با خود فکر کرد که تازه اگر آقا رجب بهر علتی مجبور به تن دادن به این وصلت بشود از کجا معلوم که کمال بعد از ازدواج چه بسا که پنهانی به منیر خیانت هم بکند . رضا وقتی سربازی رفته بود حسابی چشم و گوشش باز شده بود خیلی چیزها یاد گرفته بود و با خیلی از پسرهای شهری تماس داشت . زندگیهائی را دیده بود که بخاطر هوس پسرها از هم پاشیده شده او دیده بود که پسرهای شهری اصلا مثل او به زندگی خانوادگی فکر نمیکنند . حالا کمال را آنگونه میدید. از این  فکر ناخواسته کمی دلش آرام گرفت انگار حس کرد که اگر هم اینطور بشود کمال تقاص او را از منیر گرفته . خلاصه فکرهائی نبود که آن شب رضا نکند .  او به این هم فکر کرد که پدر و مادر منیر هرچقدر هم نخواهند که به خواسته ی دل منیر تن دهند ولی اگر مجبور شوند و به شکلی کار به جاهای باریک بکشد و برداشتی که رضا از حرفها و عشق و علاقه او به کمال زده بود خیلی دور  به نظر نمیرسید ممکن بود منیر در حرفهایش بر پدر و مادرش پیروز شود و آنها رضا را کنار بگذارند و در این صورت  خود این ضربه ای بود برای اوکه تحملش خیلی به نظر آسان نبود  و از طرف دیگر شاهد آن باشد که منیر را دست در دست کمال ببیند.در حالیکه یقین دارد که این ازدواج پایان خوشی نخواهد داشت . حال اگر بخواهد با دلسوزی و آگاهی پادر میانی کند و ذهن خانواده ی منیر را روشن کند مطمئن بود که اینهم نه کار ساده ای هست و نه امکان پذیر چه بسا که اتفاقاتی بیفتد که هرگز قابل پیش بینی نیست الان زمانی هست که رضا دستش برای گرفتن هر تصمیمی باز است  . حالا وقت دارد میتواند کاری کند که هرگز این اتفاقها حد اقل برای او و آینده اش نیفتد و اینجا بود که  یکبار دیگر سر شکرانه پیش خداوند به خاک سائید . رضا الان در شرایطی بود که بهر حال با سن وسال ودرایتی که داشت میتوانست درهر محیطی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد . و خودش از همه بیشتر به این توانائیهایش واقف بود . تنها مشکل کنونی او رهائی بود او از محبت و توجه آقا رجب و زهرا خانم در تمام مدت زندگیش آگاهی داشت میدانست از همه ی این مسائل که بگذرد او به این دو نفر احساس دین دارد و باید با توجه به هر مسئله ای راه خود را پیدا کند و سعی کند به قول معروف بی گدار به آب نزند . فرار از این تنگنا  هرچند آسان نبود ولی با فکر میتوانست بهترین راه را انتخاب کند .رضا بچه ای بود که با فقر بزرگ شده بود مغزش خوب کار میکرد در حقیقت هرچند با حضور        کسانی مثل زهرا و رجب بی پشتوانه نبود ولی حالا حس میکرد که از آنها بهتر فکر میکند . لازمه رهائی از این                 

 ورطه تنها و تنها فکرکردن درست بود .پس بعد از اینکه به تمام راههائی که میشد برایش راهگشا باشد فکر کرد آخر به این جا رسید که تنها راه حل در فرار از این محیط و دام است . بهرکجا و بهر وسیله ای که باشدفقط تنها چیزی که باعث دلگرمیش میشد فرصت یکی دو هفته ای بود که دستش را باز گذاشته بود تا سر فرصت تصمیم نهائیش را بگیرد و ثانیا زمانی بود که میتوانست او خودش را جمع و جور کند و با پشتوانه ی پولی که جمع کرده بهر راهی که میخواست برود .پیش از این که این اتفاق بیفتد او فکر آینده اش را کرده بود هرچند همیشه به این امید بود که در کنار این خانواده باشد و از حمایت آنها برخوردار ولی حالا سکه برگشته بود تنها خوشحالی که داشت این بود که دست و بالش از نظر مالی خیلی خالی نبود و از حد اقل امکانات مالی بهره مند بود. یک لحظه با خودش فکر کرد وقتی  زهرا خانم پیشنهاد منیر را به اوکرد چه شب خوبی را سحر کرد و آنهمه پس انداز حالا میتوانست آبرویش را پیش همه حفظ کند . آهی کشید و گفت خوب عیبی ندارد شاید صلاح خدا برای خوشبختی من این راه بوده .بهر حال آنشب را رضا  صبح کرد بی آنکه فکرش به راه حلی مناسب برسد . حالا تنها کسیکه میتوانست به رضا کمک کند اول خدا بود و بعد خودش صبح آن روز رضا مثل همیشه کارش را شروع کرد ولی درحقیقت یک لحظه هم در آن مکان نبود همه و همه ی  فکر و ذکرش این بود که راهی برای رهائی پیدا کند . یک آن یک جرقه ای در ذهنش روشن شد با خودش فکر کرد. این فکر که بالاخره او را پدر و مادری بوده آهی کشید و حس کرد تمام سلولهایش از این فکر به درد آمده اند  احساس کرد  به تنها دردی که فکر نکرده این بود که بالاخره مادری و پدری داشته و یا دارد  اگر بشود بهر وسیله به دنبال آنها برود این خودش یک حل مشکل روحی اومیشود چه بسا که ورق زندگیش برگردد. اینکه انسان نداند از کجا آمده نمیتواند درد کمی باشد  . تا حالا خیال میکرد با بودن آقا رجب و زهرا خانم و عشق منیر میتواند فکر آنها را از سر به در کند ولی امشب سخت دلتنگشان بود . دست نوازش مادر و حمایت پدر کجا و رجب و زهرا که تازه متوجه شده بود بخاطر نجات فرزندشان دارند او و آینده اش را قربانی میکنند کجا؟

فصل هجدهم

آنشب بالاخره این خیال ثابت رضاشد که بهترین کاری که دراین زمان میتواند بکند اینست که به دنبال پدرومادر حقیقیش بگردد.شاید پیدا کردن آنها به دردی که از اتفاقات اخیر بر دلش تلنبار شده کم کند .او حالا احساس میکرد نه رجب را دارد نه زهرا را و نه منیر را و این فکر او را آزار میداد مانند پر کاهی شده بود که در هوا به هیچ چیز و هیچکس تعلق ندارد . یک حس بیکسی و بی پناهی دراین دنیای بزرگ او را از خودش بیزار کرده بود . خوب که فکر کرد دید بهترین کسی که میتواند در این راه به او کمک کند کسی نیست جزآقامصطفی همان خواربارفروش پرسابقه این محله . اوسالها بود که ساکن این جا بود تقریبا به قول معروف حق آب و گل هم داشت . رضا را هم خیلی دوست داشت ضمنا ازخواستگاری آقارجب برای منیرازاوخبر نداشت .همه ی این دانسته ها به رضا قوت قلب میدادکه بتواندازاین مسیر به جائی برسد.دراین زمان که اوهیچ تکیه گاهی برای خودش سراغ نداشت همین ریسمان هم میتوانست برای او نجات دهنده باشد حال مانده بود که در این مسیر خوب فکرش را جمع و جور کند و این شد تصمیم نهائی او .

صبح آن روز دوساعتی بعد از بازکردن مغازه وتقریبا سروسامان دادن به کارهایش به سراغ آقا مصطفی رفت . رضا گاهگاهی وقتی سرخودش وآقامصطفی خلوت میشدبه دیدن اومیرفت.کار رضا طوری بود که مشتری وقت و بی وقت نداشت ولی آقا مصطفی معمولا همیشه سرش شلوغ بود.آن روزرضا وقتی به مغازه آقا مصطفی واردشدهنوزدوسه نفری منتظربودند رضا طبق معمول پشت پیشخواه کوچک اقا مصطفی رفت و شروع کرد به کمک کردن به او . و رد کردن مشتریها البته رضا خیلی از اوقات از اینگونه کمکها به او میکردولی امروزبرای رضاباروزهای دیگرفرق داشت وقتی مشتریهارفتند.آقامصطفی آمد وباکشیدن یک آه بلند که ناشی از خستگیش بود کنار رضا نشست . کمی توی صورت رضا نگاه کرد او سالهای سال بود که رضا را میشناخت در حقیقت از زمانیکه رضا را آقا رجب آورده بود شاهد حضور رضا بود . آقا مصطفی نه تنها با رضا که با تمام اهالی محل روابط بسیار حسنه داشت میتوان گفت باصطلاح امروزیها معتمد محل بود و راز دار همه . به گوش رضا تا حال نرسیده بود که کسی پشت سر آقامصطفی بد گفته باشد همه از او به خوبی و خیر خواهی یاد میکردند . رضا هم به او به چشم عمو نگاه میکرد و این را به خود اقا مصطفی هم گفته بود . با این حساب که آقا مصطفی هم که میدانست رضا هیچکس را ندارد مهر و محبتش به او بیشتربود و پیش خودش احساس میکرد که باید همیشه حامی او باشد . پشت سرش خیلی به آقا رجب سفارش کرده بود او نه ظاهرا که باطنا یک مسلمان واقعی بود و همیشه به رجب میگفت محبت کردن به رضا وظیفه دینی و دنیائی ماست برای همین همیشه با روئی خوش رضا را میپذیرفت. آنروز هم   با همان نگاه اول متوجه شد که رضا حرفی توی دلش دارد . این احساس او باعث شد که سرصحبت را خودش با او باز کند میدانست که رضا بچه ی بسیار ماخوذ به حیائی هست و ممکن است نتواند آنچه را که در دل دارد به او بگوید . اولین حرفی که زد تا شروعی برای درد دل رضا باشد این بود که گفت . رضا جان من خسته ام از سماوری که کنار دستت هست یک چای برای خودت یکی هم برای عمو بریز . هم خستگی در کنیم و هم کمی کنار هم باشیم مدتهاست که با هم درد دل نکرده ایم  رضا که منتظر بود یک طوری سر حرف را باز کند با این پیشنهاد آقا مصطفی گوئی در بهشت به رویش باز شد . بنا به خواسته ی او بلند شد و چایها را آورد و بعد در حالیکه به خودش مسلط شده بود  به آقا مصطفی گفت . شما مثل برادر بزرگ من هستیدبه یاد دارم  خیلی وقتها که ناچار و ناعلاج میشدم و درمانده به شما پناه میاوردم و شما همیشه با حرفها و دلداریهایتان بر زخمهای من مرهم میگذاشتید   . بعد از آقا رجب تنها شما بودید که مشکلاتم را حل میکردید . در حقیقت پشت و پناهم بودید حالا به مشکل بسیار بزرگی برخوردم ضمن اینکه میخواهم این مسئله بین خودمان بماند. راستش خیلی از دیشب تا بحال فکر کرده ام ولی تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از شما کمک بخواهم . مصطفی که از پیش دست رضا را خوانده بود و میدانست که دردی دارد . دستش را به پشت شانه رضا زد و گفت . تو مرا میشناسی احتیاج نیست خودم را به تو معرفی کنم و یا با زبان ترا مطمئن کنم میدانم که اگر اعتماد نداشتی تا همین جا هم نمی آمدی . خوب خیالت جمع باشد من هرچه در توان دارم در حق تو بجا میاورم . رضا در حالیکه شب قبل همه ی فکرهایش را کرده بود و چندین بار درباره حرفهائی که میخواست به آقا مصطفی بزند پیش خودش تمرین کرده بود باز در این موقع گویا کاملا حرفهایش را فراموش کرده بود . دست و پایش را گم کرده بود نمیدانست ازکجا باید شروع کند و چطور خواسته اش را به آقا مصطفی بگوید. من و من کنان وقتی دید او منتظر است تا بداند که تقاضایش از او چیست گفت  راستش من سئوالی دارم که فکر میکنم فقط و فقط شما میتوانید به من جواب بدهید  آقا مصطفی  که رضا را واقعا مثل برادر کوچکش دوست داشت و همیشه از راهنمائی کردن به او دریغ نمیکرد با آگاهی که از خصوصیات رضا داشت این حال او را درک کرد برای اینکه کمی به او دل و جرات و کمی فرصت بدهد تا خودش را آماده کند به همین جهت در حالیکه سیگارش را روشن میکرد روی چهارپایه بلند پشت پیشخوان نشست و به رضا گفت . تمام حرفهایت درست است من واقعا ترا پسری شایسته میدانم همیشه هم هروقت موردی پیش آمده چه در خانواده ی خودم و چه در محل کسب و کارم از تو بحق تعریف کرده ام حالا هم هرچه میخواهی بگو قول میدهم بین خودمان بماند.

رضا گفت آقا مصطفی من تا این سن که رسیده ام زیر سایه پدری مثل آقا رجب و مادری مثل زهرا خانم هیچ احساس کمبود خانواده و پدر مادر را نمیکردم راستش آنقدر سرگرم بودم که هیچ حالیم نبود که از بزرگترین نعمتی که خدا به انسان داده بی نصیب هستم ولی حالا دیگر به سن و سالی رسیده ام که باید به زندگیم سرو سامانی بدهم خوب خودتان پدر هستید عروس و داماد دارید میدانید من چه میگویم . حالا دست به روی هر دختری بگذارم اولین سئوال آن خانواده اینست که پدر و مادر واقعی تو چه کسانی هستند .خوب بگویم آقا رجب و زهرا خانم ؟ اینکه نمیشود . از همه مهمتر اینکه چون همه وضع مرا میدانند اولین فکری که میکنند اینست که من بچه ی بی سرپرستی بوده ام که سر سفره اینها از راه ترحم بزرگ شده ام . البته درست است که در حقیقت هم همینطور بوده ولی حرف اصلی من جای دیگر است . از کجا معلوم که من ؟؟؟؟ بغض گلوی رضا را گرفت و نتوانست حرفش را بزند . رنگش آنقدر سرخ شده بود که گویا تمام خون بدنش یکجا به صورتش ریخته شده . حال دگرگون رضا آقا مصطفی را خیلی ناراحت کرد .آقا مصطفی کمی صبر کرد تا رضا خودش را آرام کند در همین زمان با آمدن دو سه تا مشتری این فرصت را او به رضا داد و سپس دوباره پهلویش نشست و گفت رضا ادامه بده منتظرت هستم .آقا مصطفی که با آگاهی از روحیات رضا پی برده بود که باید این بار تقاضای رضا یک موضوع بسیار مهم برای او باشد در حالیکه تمام احساسش به صورتش رنگ داده بود با لحنی مهربانانه به رضا گفت پسرم  هرچه میخواهی بگو . بگذار دلت خالی شود و منهم به تو قول میدهم اگر سئوالی داشته باشی تا جائیکه بتوانم به تو پاسخ بدهم . به تو بگویم که با قولی که به تو میدهم هرچه امروز بین من و تو گفته شود همین جا دفنش میکنم برای اینکه از من میخواهی در یک موضوع مهم با من صحبت کنی پس باید از هرچه اتفاق افتاده و یا تقاضا داری همه و همه چیزش راباید بگوئی و اگر در این رابطه چیزی را از من پنهان کنی و  ندانم  نمیتوانم ترا راهنمائی کنم .و یا ممکن است ندانسته حرفی بزنم که بعدا موجب پشیمانی من بشود . پس درهمین قدم اول ازتو میخواهم  بی رودربایستی همه حرفهایت را بزنی .رضا که کمی آرام شده بودادامه داد . آقا مصطفی من دراین سن و با این بلندیها و پستیها که دیده ام و زیر دست مردی چون آقا رجب و زهرا خانم بزرگ شده ام به این نتیجه رسیده ام که باید خشت اول زندگی را درست گذاشت تاساختمان راست وپابرجا ومقاوم بالا بیاید . ضمن اینکه من و شما میدانیم که ماه زیر ابر پنهان نمیماند . اگر من کوچکترین دروغی بگویم باید تا آخر عمر باراین گناه را بهر شکلی که باشد ببرم راستش اینست که من اعتفاد دارم  با دختری که میخواهم زندگیم را شروع کنم باید صادق باشم و راستی و درستی اولین چراغ خانه ام باشد بی هیچ دوز و کلکی میخواهم زندگیم را شروع کنم و مسلما اگر خودم راه درست را بروم میتوانم از شریک زندگیم هم همین انتظار را داشته باشم .. من دیشب خیلی با خودم درگیر بودم خیلی فکر کردم دیدم بهترین کسی که میتواند به من راهنمائی کند شما هستید نمی خواهم آقا رجب و زهرا خانم و هیچکس دیگر غیرشما اولا از این حرفها مطلع شود و بعد هم اگر تصمیمی گرفتم تنها و تنها شما با خبر باشید و بس.آقا مصطفی گفت رضا جان من قول دادم مرد ومردانه سر قولم ایستاده ام .خوب حالا سئوال من اینست . این خواسته ی تو که خواسته ی نابجائی نیست . میخواهی بروی پدر و مادرت را پیدا کنی .اگر آنها بفهمند مگر اشکالی دارد ؟ مگر میشود به کسی گفت نرو دنبال پدر و مادرت ؟ من نفهمیدم چرا نمیخواهی آنها متوجه شوند؟.رضا گفت راستش از شما چه پنهان میترسم دلشان بگیرد و خیال کنند من نمک خوردم و نمکدان را شکسته ام . من اگر هم پدر و مادرم را پیدا کنم جای اصلی پدر و مادرم را اینها دارند . اینها زحمت مرا کشیده اند . اگر نبودند الان معلوم نبود من چه سرنوشتی داشتم . اینها فرشته رحمت من بودند . نمیخواهم گردی به رویشان بنشیند . و خاطرشان ازمن ناراحت شود منکه خودم میدانم آنها را چقدر دوست دارم و احترام برایشان قائل هستم . روی همین حسابها از این میترسم که آنها نتوانند حرف مرا درک کنند و همین باعث شود که من احساس شرمندگی کنم . لذا  گفتم تنها کسی که میتواند کمکی در این راستا بدون هیچ مشکلی  به من بکند شما هستید .حالا میپرسید چرا به شما پناه آورده ام من میدانم که  شما تمام اهالی این محله را از قدیم و ندیم میشناسید. این را گفته اند که شما حتی حق آب و گل دارید . پس تنها کسیکه در این راستا میتواند مشکل مرا حل کند شما هستید حالا از شما تقاضایم اینست که  اگر بتوانید حتی یک نشان کوچک به من بدهید که آقا رجب از کجا مرا پیدا کرده ؟ و به قولی من کجا و این جا کجا ؟ و با روابطی که شما و آقا رجب از قدیم و ندیم با هم داشتید به نظرم این ها چیزی نیست که شما از آنها خبرنداشته باشید.پس اگرجواب این چراهای مراشما بدهیدبدون اینکه به شما زحمتی بدهم وشمارا درگیر کنم خودم پیگیرمیشوم .ضمن این که به شما قول میدهم هرچه پیش بیایدمن هرگزنمیگذارم کسی بفهمد که من از شما راهنمائی گرفته ام . حال میخواهم همانطور که گفتید همه چیزرابه شما بگویم حتی ازاحساسی که دارم دلم میخواهد به شما بگویم  که من امید یک در صد هم ندارم که بتوانم پیدایشان کنم و حدس میزنم شاید شماهم نتوانید به من کمک آنچنانی بکنید ولی تا حالا به این نتیجه رسیده ام اگر نشد باز هم سعی خواهم کرد و از پا نمینشینم . الان که با شما حرف زدم هم سبک شدم و هم حد اقل میفهمم اگر شما اطلاعی نداشته باشید باید دنبال کسی بگردم که معلوم نیست کی باشد که بتواند این مشکل مرا حل کند .

رضا بعد از گفتن این حرفها هنوز بغضی که کرده بود در گلویش بالا و پائین میرفت . مصطفی به او گفت . خوب رضا جان چایت سرد شد آن را بخور تا من جوابت را بدهم .

فصل نوزدهم

مدتی گذشت در این مدت آقا مصطفی سعی کرد رضا را آرام کند بنا براین سکوتی بین آنها حکمفرما شد . بعد آقا مصطفی درحالیکه به سیگارش پک میزد لحظه ای به صورت برافروخته ی رضا زل زد و گفت . واقعا ترا تحسین میکنم من ترا پسر عاقلی میدیدم ولی امروز فهمیدم تو از آنکه من فکر میکردم هم عاقلتری . بخدا من خودم به این فکر نیفتاده بودم که ممکن است روزی تو به این جا برسی خیال میکردم زندگی تو همین است و به همین شکل هم ادامه پیدا میکند و تو هیچوقت دنبال پدر و مادرت نخواهی رفت  حالا که میپرسی اگر ناراحت نمیشوی من هرچه را دیده ام و میدانم به تو میگویم . البته میدانم حقیقت آنهم این حقیقتی که من الان میخواهم برایت بگویم تلخ است خیلی هم تلخ و از حالا بگویم هرکسی مرد تحمل این درد نیست .اما من در این حالی که ترا می بینم احساس میکنم کاملا آماده هستی . خوب حق هم داری .این واضح است پدر و مادری که کودکشان را به هر عنوانی ترک میکنند حتما داستان غم انگیزی برایشان اتفاق افتاده و یا شرایطی داشتند که کارد به استخوانشان رسیده من خودم پدر هستم و این درد را حس میکنم چه بسا که آنها ترا ترک نکرده اند مثلا گم شدن درشرایطی ممکن است دسترسی پدر و مادر را به کودکشان غیر ممکن کند سراغ دارم کسانی را که بعد از گم شدن فرزندشان با تمام تلاش و کوششی که کردند موفق نشدند خبری از پاره جگرشان پیدا کنند و هرگز این داغ از روی سینه شان پاک نشد (این حرفها را آقا مصطفی میزد که از التهاب درونی رضا کم کند میخواست مسئله را کمی با زمان حل کند او مرد سرد و گرم چشیده ای بود میدانست که این درد بزرگ را باید برای رضا قابل تحمل کند و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت)  ولی مرا ببخش خودت این را از من میخواهی . ازتو خواهش میکنم اگر در این مسیر برایت مشکلی به وجود آمد هرگز مرا مقصر ندان . و به آقا رجب و زهرا و یا هیچکس دیگری نگوئی که من راهنمای تو بودم .مرا جوابگوی آنها ومردم نکن . رضا که در واقع تیری در تاریکی انداخته بود و فکر نمیکرد با متوسل شدن به آقا مصطفی گره ای از کارش باز شود با این حرف او مثل اینکه خدا روزنه ای از بهشت را به او نشان داده . ناخود آگاه قلبش شروع به تند زدن کرد . احساس کرد عرقی گرم تمام بدنش را دارد می سوزاند . یک لحظه با خودش فکر کرد که کاش زودتر به این فکر افتاده بود .یک احساس ناخوشایندی روحش را آزرد .او اکنون در دریائی متلاطم افتاده بود و در عین نا امیدی دستش به یک نجات دهنده رسیده بود . نمیدانست چطور خودش را کنترل کند . لبخندی تلخ گوشه لبش ظاهر شد و در حالیکه به سختی خودش را جمع و جور میکرد بریده بریده گفت . سراپا گوشم . هرچه هست بگوئید . من تحملش را دارم . میدانم که شما حرف مرا میفهمید برای همین میگویم که من در طول این عمرم که شاید به نظر شما کوتاه باشد ولی آنقدر این درد را احساس کرده ام که دیگر هیچ مشکلی برایم از تحمل این سوزی که بر جگر دارم سختر نیست.

مصطفی گفت . راستش من باید خیلی زودتر از اینها منتظر این لحظه میبودم این به نظ ر من حق توست گاهی شیطان توی جسمم میرفت و دل دل میکردم که این مسئله را با تو در میان بگذارم ولی خیلی فکرها مرا منصرف میکرد . میدیدم تو زندگی خوب و قابل قبولی داری آقا رجب و زهرا هیچ کم و کسری تا جائیکه در توانشان هست از تو دریغ نمیکنند .میترسید با این وسوسه که در دل تو بیاندارم ممکن است مورد باز خواست آنها هم قرار بگیرم و آنها هرگز این فضولی مرا نبخشایند که حق هم داشتند و بعد اینکه ترا نمیشناختم میدیدم انگار توهم خیلی در این فکر و خیالها نیستی گفتم نکند زندگی آرامت را بهم بزنم . برای این دلایل بود که نمیتوانستم خودم به تو پیشنهادی بدهم . باید این زمان میرسید و تو خودت خواهان این بودی که رازهای زندگی خودت را بدانی. عجیب هم بود اما شاید این افکارمن درست نبوده حالا می بینم که  تو خیلی هم در صدد روشن شدن گذشته ات بودی ولی مطمئن هستم که نمیدانستی به چه کسی متوسل بشوی الان هم نمیدانم آیا من اولین نفر هستم یا نه .بهر حال این لحظه برای من از خیلی وقت پیش روشن بود . رضا گفت آقا مصطفی این حرف را نزنید . من اول از شما خواستم که این حرفها بین خودمان مثل یک راز باشد اگر با کسی دیگر صحبتی کرده بودم که این حرف معنی نداشت . شما رفتارتان با من طوری بود که من به خودم اجازه دادم که با شما مطرح کنم . ضمن اینکه این را هم میدانستم که شما ممکن است تنها کسی باشید که از این راز مطلع باشید هم کسی هستید که در رابطه با تمام اهالی هستید و هم همه شما را به بزرگتری قبول دارند سابقه شما در این محله به نظر من بسیار زیاد است همه و همه ی این فکرها بود که من روی هم گذاشتم و صلاح دانستم که ازشما بپرسم . خوب حالا در مورد اون حرف شما که من بسیار دیر به این فکر افتادم اینست که نه. من سالهای سال است که این فکرذهنم رامشغول کرده واگر بخواهم بگویم چه شبها و روزها در این انتظار سوختم و چه فکرها به سرم زد اولااگرالان بخواهم شرح دهم که مثنوی هفتادمن کاغذ میشودومن نمیخواهم بیش ازحد مزاحم شما بشوم تا همین جا هم  باندازه کافی وقت شما را گرفته ام  شرایط منهم خیلی رو براه نیست ضمن اینکه شاید با تمام لطفی که شما میکنید و سعی ای که خودم میکنم بازهم گره ای ازکارمن بازنشودولی درحال حاضر دیگر برایم امکان ندارد که از این خواسته چشم بپوشم . وامیدی که شماالان بمن دادید بیشترمرامشتاق کرد.ممنونم که مرامثل فرزندتان میدانید اینراهم باید بگویم که اگر با راهنمائی شما این گره از کارم باز شود تا هستم بنده ی محبت شما خواهم بود و دعا میکنم که خداوندبه شما اجر بدهد که فرزندی رابه پدرومادرش رساندید

 آقا مصطفی که محو سخنرانی رضا شده بودوقند توی دلش آب میشد در حالیکه از ته دل میخندید گفت ممنونم رضا جان من وظیفه ام     را انجام میدهم و امیدوارم که به عاقبت خوشی ختم شود . خوب برویم سر دانسته های من .                                              

خوشبختانه تمام اهالی این محل اکثرا آدمهای قدیمی هستندهم تووهم من آنها را می شناسیم خدیجه باجی را که از همین قماش قدیمیهای هستند میدانم که میشناسی . رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد آقا مصطفی ادامه داد خواهرش صدیقه باجی را هم که ازاو کوچکتراست ولی بعلت بیماری ازدوچشم نا بیناست او راهم میشناسی درست است رضا جان ؟بازرضاسرش رابعلامت تصدیق  تکان داد .درواقع رضا زبانش آنچنان خشک شده بودکه گویا به سقف دهانش چسبیده بودبا سر تکان دادن مشکل حرف زدن را حل میکرد . مصطفی ادامه داد . سالها پیش که آنها زنهای جوانی بودند حدود بیست و چند سال پیش را میگویم . خدیجه باجی شوهری داشت که سرپاسبان بود گفتم که خدیجه بزرگتر از صدیقه است . ولی صدیقه باجی برعکس خدیجه خواهر بزرگش سرو شکل درستی نداشت و تقریبا درخانه مانده بود وبقول قدیمیها دختر ترشیده بود. من اطلاع درستی از زندگی گذشته این دو خواهر ندارم فقط این را میدانستیم که آنها نه پدر داشتند و نه مادر فقط همین دو خواهر بودند .صدیقه مدتی با خواهرش زندگی کرد ولی گویا طبعش راضی نشد که با خواهرش و شوهر خواهرش زندگی کند ضمن اینکه اوضاع اقتصادیشان هم خیلی رو براه نبود احتمالااوبهمین دلایل صلاح دیده بود  برای اینکه اموراتش بگذردفکری بکند . شنیدم که به توصیه یکی از همسایگان  به یکی از شهرهای مجاوررفته بود ودر حقیقت کلفت همیشگی یک خانواده در آنجا شده بود البته گاهگاهی به دیدن خواهرش میامد . خدیجه هم متاسفانه با تمام تلاشی که کرده بود بچه اش نشد . ولی سرپاسبان که ما او را سرگرد صدا میزدیم و بهمین جهت به خدیجه باجی هم عده ای زن سرگرد میگفتند .در اینوقت خنده ی تلخی روی لبان مصطفی و رضا نشست . خلاصه اینکه سرپاسبان عزتی یعنی شوهر خدیجه باجی از زن قبلیش یک پسر داشت که البته پسرش زن و بچه داشت و به ندرت به خانه پدرش سر میزدمحمد پسر عزتی دوتا پسردوقلو داشت که یکی را برای دل  خدیجه باجی اکثرا به خانه پدرش میاورد.و گاهی هفته ها احمد مهمان خانه پدر بزرگش بود و خدیجه هم خیلی خیلی به او علاقمند بود و تقریبا احمد سرگرمی این زن شده بود .خوب حق هم داشت چون او در تمام دنیا فقط و فقط یک خواهر داشت وچون خواهر بزرگ بود احتمالا صدیقه را او بزرگ کرده بود و حالا که او رفته بود دلش را به احمد گرم میکرد من  راستش از زمانی که آنها به اینجا آمدند من همین سرگرد واین دوخواهرکه بعدا صدیقه برای کارکردن ازخدیجه جدا شده بوددیده بودم.انگار کس و کار دیگری هم نداشتند.البته صدیقه به خانه خواهرش آمدورفت میکرد همین رفت وآمدگاهگاهی صدیقه برای خواهرش بسیارارزش داشت.واوراشاد وراضی میکرد.بهرحال این دوخواهردلشان به هم خوش بودآن روزها تازه آقا رجب بازنش به این محله آمده بودند . مثل همین الان آدمهای ساکت و با مرامی بودند مثل اینکه دو سه سالی بود که ازدواج کرده بودند . اوضاع خوبی نداشتند این مغازه راکه الان توتوش هستی را با قرض و قوله به راه انداخته بودند همه آنها که با زهرا نشست و برخاست کرده بودند میگفتند زهرا گفته شوهرش بچه دار نمیشه و این مسئله میدانی که بین زنها چقدر بحث بر انگیز و جالب است .در پشت سر زهرا همه دلشان برایش میسوخت . زهرا میگفت یکدنیا نذر و نیاز کرده و بجائی نرسیده .آنطور که من میدیدم و میشنیدم  رابطه ی زهرا با خدیجه و خواهرش بسیار نزدیک شده بود. شاید دلیلش هم این بود که این سه نفر خیلی سرنوشتشان به هم شبیه بود . به قولی میگویند کور کوررا میجوید وآب گودال را .خدیجه که اصلا بچه دار نمیشد . صدیقه هم که شوهرنکرده بود که بچه دار شود تقریبا رابطه ی این سه زن را همین مسئله به هم پیوند داده بود . شاید هم به این دلیل بود که حرف هم را میفهمیدند و درد هم را حس میکردند. خلاصه این سه نفر جورشان جور بود . این همدلیها تا به آنجا پیشرفت که خدیجه باجی و خواهرش به این فکر افتادن که مشکل زهرا را حل کنند . این را هم بگویم که اگر من بخواهم در این رابطه هرچه میدانم به تو بگویم توی یک روز و. دو روز نمیشود . بنا بر این                خلاصه میکنم .                                                                                                                                

این نزدیکی رابطه ی زهرا با دو خواهر و دلسوزی آنها برای زهرا عاقبت خوشی داشت .زیرا.

  فصل بیستم

درخانه ای که صدیقه در آنجا کارمیکرد البته آنطورکه بعدهاصدیقه  برای زن من تعریف کرده بود شاید هم زهرا به زن من گفته درست یادم نمی آید . البته میدانم که به من حق میدهی چون سالهاست که از این ماجرا گذشته و دیگر هوش و حواسی هم برای من نمانده . بهر حال خانم آن خانه که صدیقه در آنجا کار میکرده بسیار به صدیقه نزدیک بوده و بقول معروف همه ی جیک و بوکش را به صدیقه میگفته درهمسایگی اینها خانواده ای بودند که رابطه ی بسیار نزدیکی با خانم داشتند و صد البته صدیقه هم کاملا آنها را میشناخته  این خانواده سه پسرداشتند شوهرهمسایه آدمی بوده که باصطلاح آنروزها از جوانمردهای آن شهر بوده . حالا باید تراکمی باحال وهوای آن روزها آشنا کنم تاآنجا که من میدانم گویادراطراف شهرآنها آدمهائی پیدا شده بودند که دربیرون شهرسرراه میایستادند وازمردمی که به هرعنوان ازاطراف شهرگذرمیکردندحالا یامی آمدند ویا ازشهرخارج میشدند این افرادسرراهشان رامیگرفتند وهرچه داشتند ونداشتندرابه یغمامیبردند.وچه بساخونهاهم ریخته میشد. کم کم حضور اینها باعث شده بود که شهر در یک نا امنی فرو رودهمه نگران بودند چه میخواستند ازشهر بیرون بروند و یا کسی به شهرشان بیاید . کم کم به ستوه آمدند همه این نا امنیها  نتیجه اش این شد که جوانان باغیرتی پیدا شوند ودورهم بنشینند و برای این معضل فکری بکنند . یکی از سردسته های این مردان شوهر همان زن بود که صدیقه برایشان کار میکرد .به اینها درآن زمان  میگفتند "جوانمرد" و به آنها که مردم را لخت میکردن "راهزن" میگفتند . تصمیم جوانمردان کم کم به عمل رسید واین درحقیقت یک جنگ بود بین راهزنان برای خالی کردن جیب افرادبهر قیمتی حتی کشتن آنها و جوانمردان به نیت دفاع از آبرو وامنیت شهرشان . این برخوردها روز به روز بیشتر و بیشتر میشد . چون از طرفی راهزنهاحالا با این وضعیت داشتند به مسلح شدن وبرنامه ریزی روی میاوردندجوانمردان هم به گرفتن نیرو از جوانان و تجهیز شدن برای مقابله .ما از دهان صدیقه باجی که مرتبا د رفت وآمد بودشنیده بودیم که حتی وقتی میخواست به دیدن خواهرش بیایدباهزار ترس و لرز و گاهی با حمایت همان جوانمردان آمدوشد میکرد.بعضی اوقات خبرمی آورد که مثلا دوتا از راهزنها راجوانمردها دستگیر کرده اند و یا چند تائی ازآنها را کشته اند . و یا از جوانمردها کسانی به دست راهزنها افتاده اند . آن زن که دوست صدیقه بود وسه پسر داشت شوهراو هم یکی دیگر ازسردسته جوانمردها بود به تدبیر او یواش یواش داشت کارراهزنها سخت میشد. بهمین جهت راهزنها که رد این مرد را پیدا کرده بودند شبی به خانه دوست صدیقه باجی میریزند وجلوی چشم زن وبچه هایش سرش راباصطلاح روی سینه اش میگذارند تا باعث وحشت وعبرت بقیه شودبعد از کشتن پدر خانوده جلوی چشم مادر و دو پسر کوچکتر پسر بزرگ را هم گردن میزنند . مادر از ترس با دو پسر کوچکتر برای اینکه میدانست اگر بایستد سرنوشت دو تای دیگر هم همانست که به سر شوهر و پسربزرگش آمده خواهد بود پا به فرار میگذارد و به خانه ای که صدیقه در آن کار میکرد پناه میاورد . پسر چهار ساله اش را و یک بچه که گویا زیر یکسال بود را به همراه داشت وقتی می بیند چاره ای ندارد بچه زیریکسال را به صدیقه که هم دوستش بود وهم مورداعتمادش میسپرد ومیگوید جان تووجان این بچه .ترا به خدا نگو این بچه پسر کوچکعلی ( پدر بچه همان سردسته جوانمردان و شوهر همین زن ) است وبچه ی چهار ساله را توی سیاهی شب بر میدارد و با خود میبرد حالا کجا و به چه امید معلوم نیست ولی تا آنجا که صدیقه گفت توی شهرنمیماند اوشاید باین امیدبودکه پسربزرگ راببردوبرای انتقام از این دسته وگروه بزرگ کند کسی نمیداند چه درسرش میگذشت. و به کجا رفت . چند روزی همه دروحشت وهول وولابه سرمیبرند هیچکس جرات خارج شدن از شهر را نداشته . معمولا هم همینطور بوده مردم آن دیارگویا با این طرززندگی عادت کرده بودند. مدتی که میگذرد و آبها از آسیاب می افتد صدیقه که خودش مستخدم خانه بود و برایش مقدورنبوده که بچه رانگهدارد وازطرفی به زن کوچکعلی قول داده بودوچون خودش بچه نداشت بسیارزیادببچه هاعلاقه داشت ضمن اینکه متدین هم بود وبه مادربچه هم قول داده بود برذمه خودش میدید که بچه رابه جای امنی برساند با هرزحمت ورنجی بود این بچه را که تو باشی باخودبه اینجا می آورد.خودش میگفت آن وقت که تصمیم گرفتم این بچه رابه اینجا بیاورم برای این بودکه اولا نمیتوانستم اورا در همان جا نگه دارم چرا که میترسیدم  راهزنان رد مادر بچه را بگیرند و با پیگیریهائی که میکردند به این طفل معصوم هم صدمه بزنند.آنها آنطورکه شنیده ودیده بودم ازبچه ی توی قنداق هم نمی گذشتند چه زنهای بارداری راکه به طرز وحشیانه ای جلوی چشم نزدیکانشان شکم درانده بودند شنیده میشد که این راهزنان معتقد بودند گرگ زاده گرگ شود .و به ندرت دیده شده بود که ازخانواده ای که کشتارکرده بودند کسی رازنده بگذارند چون از این میترسیدند که طلب خونخواهی باعث شود که به مخاطره بیفتند و بهمین جهت همه ی افراد یک خانواده را میکشتند و باصطلاح نسلشان را از بین میبردند تا خیالشان از هرجهت راحت باشد ضمن اینکه شناخته هم نشوند . چه بسا این افراد در بین ساکنان آنجا کسانی را داشتند بهمین جهت چون آن زن دو بچه را برداشته و فرار کرده بود احتمال داشت دزدها در جستجوی آن زن و بچه ها باشند وهمین باعث صدمه زدن به بچه ها و مادر بشود .صدیقه بعد از قبول بچه چون اهل آن جا نبوده و کسی هم از صدیقه در باره محل زندگیش در خانه ی خواهرش خبر نداشته اینطور که خودش گفته بود وقتی میخواسته بچه را از آن جا دور کند به همه اطرافیان گفته بودکه من این طفل را به جائی نامعلوم میبرم تا هیچکس نتواند رد من و او را پیدا کند .میگفت  پیش خودم فکر کردم یا خدیجه که بچه ندارد او را قبول میکند و یا خودم او را بزرگ میکنم و دیگر به نیشابور( همان شهری که تمام اتفاقات درآن افتاده بود) برنمیگردم.خدا بزرگ است. با این قصد بچه را با خودش به اینجا آورده بود .خدیجه از احمد نوه سرگرد نگهداری میکرد . زیرا پسر سرگرد بچه زیاد داشت و گویا وضع خوبی هم نداشت سرگرد جانش به احمد که کوچکترین نوه اش بود بسته بود باموافقت خدیجه احمد را اززمان تولد به خانه خودش آورده بود ومثل چشمش از او نگهداری می کرد .ازاین جهت دست و بال خدیجه برای قبول این بچه کاملا بسته بود و با حضوراحمد قادر نبود از یک کودک یکساله نگهداری کند. سنش که بالا بود سرگرد هم به او چنین اجازه ای نمیداد . از طرفی خود صدیقه هم که ممری نداشت چشمش به دست کسانی بود که درنیشابورخدمتشان را میکرد . برای همین لقمه ای برداشته بود که دهانی برای خوردنش نداشت . بهر حال کارش از روی دین و دیانت بود و خدا هم به داد اینگونه آدمهای خیرخواه میرسد .

    دوسه روزی از آوردن تو توسط صدیقه باجی نگذشته بود که این خبر را ما هم فهمیدیم در آن زمان اینجا خیلی آباد نبود ما کنار شهر که نبودیم خیلی دور بودیم شاید تعداد خانواده ها از بیست سی تا تجاوز نمیکرد که در حال حاضر از آنها فقط به تعداد انگشتان دست مانده اند که اغلب هم فرزندان بزرگ شده آنها هستند . خدا همه شان را رحمت کند . خلاصه این گوش به آن گوش رجب و زهرا هم از سرنوشت بچه مطلع شدند و همانطور که برایت گفتم مدتها بود که زهرا آرزوی بچه داشت . با گذاشتن عقلشان روی هم قرار شد ترا به آقا رجب و زهرا بسپرند و صدیقه هم شاد از اینکه برای تو سرپناهی مثل رجب و زهرا پیدا شده به نیشابور رفت .فصل بیست و یکم

ما شاهد بودیم که رجب برای تو از هیچ کوششی فرو گذار نکرد ولی نمیدانم حکمت خدا چه بود که چند سال بعد دامن زهرا سبز شد و خدا منیر را به آنها عطا کرد . با آمدن منیر رجب و زهرا میگفتند که این نعمت را خدا به این دلیل به ما داده که ما خدا پیغمبری مثل پدر و مادر به محمد رضا ( اسم ترا هم رجب انتخاب کرده بود) رسیدیم . صدقه سر او دل ما هم شاد شد . در آنوقت وضع زندگی همه خصوصا رجب خیلی بد بود یک اتاق بیشتر نداشتند برای همین توهم که از آب و گل در آمده بودی رجب ترا روزها با خودش به مغازه میاورد و کم کم تو شدی پای ثابت مغازه . البته از حق نگذریم مغازه برای خواب و خوراک از خانه خود رجب رو براه تر بود این را میگویم که حق رجب خدا وکیلی پایمال نشود نه فکر کنی بعد از به دنیا آمدن منیر آنها ترا از خودشان جدا کردند . نه تو اگر پاره جگر خودشان هم بودی همینکار را میکردند چنانکه من با بچه هایم وقتی به سنی میرسیدند که میتوانستند خودشان را جمع و جور کنند به مغازه میاوردم و همانطور رفتار میکردم که رجب با تو کرد . ضمن اینکه از وقتی منیر به دنیا آمده بود همه چشمشان به این بود که ببینند حالا رجب و زهرا با تو چه رفتاری دارند و این را این زن و شوهرخوب میدانستند .نتیجه سرپرستی دلسوزانه آنها این شد که الان من میدانم تو آنها را مثل پدر و مادر اصلی خودت میدانی  و همانطور که گفتی نمیخواهی اولا از تو دلگیر شوند و در ثانی تا این زمان خیلی هم به فکر پدر و مادر خودت نیفتاده بودی ..درتمام مدتی که آقا مصطفی صحبت میکرد یک لحظه رضا چشم از دهانش بر نمیداشت گویا میترسید مبادا مطلبی را ناشنیده بگذارد. در کل آقا مصطفی مردی خوش صحبت بود و بقول معروف دهان گرمی داشت . حالا هم که از گذشته ای که زندگی رضا به آن بسته بود داشت حرف میزد بیشتر و بیشتر رضا را غرق در حرفهایش کرده  بود . در این موقع گویا کمی خسته شد و بقول معروف میخواست نفسی تازه کند باز آنجائیکه "مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد" شوق و ذوق رضا خیلی مصطفی را خسته نکرده بود ولی از جهتی هم نمیخواست خیلی در وحله  اول به رضا فشار وارد شود ضمن اینکه گویا میخواست به طریقی توپ را در زمین رضا بیندازد و میترسید اگر زیاده از این سخنرانی کند بعدا مسائلی پیش بیاید که خود را میباید جوابگوی رجب و زهرا بکند پس بهتر دید که سخن را کوتاه کند وحرفهایش را اینگونه ادامه داد،این قصه را من تا همین جا دیده و شنیده وبودم که مثل امانتی به دست تو سپردم تمام گفته هایم از روی وجدان بود اگر چیزی را بعدا فهمیدی بدان که من بیش از این نمیدانستم . حالا  بهتر است بقیه اش را بروی و از صدیقه باجی بپرسی.البته من شنیده بودم که او ترا از نیشابور با خودش آورده بود که خودت هم الان میدانی که نیشابور از اینجا فرسنگها فاصله دارد . ضمن اینکه او بیشتر و بهتر میتواند به تو راهنمائی کند به او بگو که از من چه شنیدی او درست و نادرست بودن حرفهای مرا اصلاح میکند . چون خبرها دهان به دهان میگشت و به گوش ما میرسید یا کم شده بود و یا زیاد . من به تو توصیه میکنم تا با صدیقه باجی حرف نزدی دست به هیچ کاری نزن.حرفهای مصطفی با آنکه با کمال دقت و درایت گفته شده بود رضا را واقعا دگرگون کرد. هرگز فکر نمیکرد که سرنوشتی اینچنیی داشته و در طول صحبتهای آقامصطفی گاهی دلش آشوب میشد . نمیدانست چه باید بکند ولی با اینهمه سعی میکرد دانه دانه حرفهای او را به ذهنش بسپرد . این حرفها زندگی رضا بود ممکن بود هر کلمه اش پیامدی داشته باشد . در زمانی که مصطفی داشت حرف میزد گاه نا خواسته ذهنش از دهان آقا مصطفی به این میرسید که کجا بوده ؟ راستی حالا این دریچه به رویش باز شده که دنبال خانواده اش بگردد؟ با خودش فکر میکردالان مادرش و برادرش زنده هستند ؟ البته با تعاریفی که شنید خیلی هم مطمئن نبود.اصلا نمیتوانست حتی به خودش این امیدواری را بدهد که موفق به پیدا کردن آنها بشود . اما در آن زمان برای رهائی از مشکل اساسی که برایش پیش آمده بود این را بهترین راه میدید که هم گره کور زندگیش را باز کند و هم از سر راه زندگی آقارجب و دخترش خود را کنار بکشد . آینده خوبی را با در کنار آنها بود احساس نمیکرد . حس میکرد در لجنزاری افتاده که هرچه دست و پا هم بزند جز آنکه بیشتر فرو رود راه نجاتی نخواهد یافت . به خودش این دلخوشی را میداد که  با روشن شدن این قضایا مسیر زندگیش کاملا تغییر خواهد کرد . حتی رضا به این هم فکر کرده بود که شاید راه را دارد اشتباه میرود لحظه ای به این فکر می افتاد که رجب و زهرا خیر و صلاح او را هم اگر در نظر نگیرند آنقدر منیر را دوست دارند که کاری نمیکنند که زندگی دخترشان به مخاطره بیفتد ولی این حرفیست و دشمنی رجب با برادرش حرف دیگر گاه ممکن است کسی بعلت دردی که در سینه دارد برای یک دستمال قیصریه را به آتش بکشد . پس بهترین راه برای رضا اینست که خود را از این درگیریها دور کند با تمام علاقه و عشقی که به این زن و شوهر داشت و میدانست که زندگیش را نجات داده اند ولی حس میکرد اگر راهی را که انتخاب کرده اند درست نباشد نه تنها رضا و منیر که خود آنها بیشتر در گیر خواهند شد شاید الان به کوتاه زمان می اندیشند و دردهای گذشته ذهنشان را از فکر آینده دور کرده پس بهتر دید که خودش راه درست تر را که به نظرش میرسد انتخاب کند و حد اقل از این ماجرا کنار بکشد و حال با روشن شدن این درها که مصطفی به رویش گشوده بو دیگر رضا روی پا بند نبود . به جوی باریکی رسیده بود که امید به دریا رسیدن داشت . دیگر رضا از پای نخواهد نشست . تازه مصمم شد به اینکه رفتن به این مسیر تنها راه زندگی اوست . با خودش گفت این راه را خداوند با خواستگاری آقارجب از او برای دخترش و حرفهای و اتفاقاتی که تا شب قبل خیال میکرد آواری بوده که بر سرش آمده حالا میگفت حکمت خدا بوده که من به این فکر بیفتم که پی سرنوشت خودم بروم و این حکم خداست که من باید مادرو برادرم را پیدا کنم

از طرفی او حتی اگر به این منظور هم نبود با عاشق شدن منیر و با له شدن خودش میباید از این دیار میرفت چه بهتر که به این امید بزرگ دارد رخت سفر میبندد . او با رفتنش در حقیقت مشکل منیر را هم حل میکرد . او عاشق واقعی منیر بود منیر را با تمام سلولهایش دوست داشت . ولی نه منیری که دلبسته و وابسته دیگریست . این رنجی بود که هرگز رضا نمیتوانست به آن تن در دهد .یک عمر در زیر یک سقف حتما قابل تحمل نبود . هرچند درست منیر را نمیشناخت ولی میدانست که این گره کورهست که فقط با رفتن او حل خواهد شد حد اقلش این بود که هر چیز که پیش آید پای او در میان نیست .فصل بیست و دوم

رضااولین فکری که کرد این بود که بی خبرازرجب و زهرا و منیر و هرکس دیگری آنجا را ترک کند . ضمن اینکه از آقا مصطفی هم مردانه قول گرفته بودکه هرگزبا کسی حتی خانواده آقا رجب دراین راستا صحبت نکند . با رفتن او آقا رجب و زهرادستشان از اوکوتاه میشد دیگر تصمیم بقیه کارها با خودشان بود یا موافقت میکردند منیر را به پسر عمویش بدهند یا ندهند.با تعریفهائی که منیر برای اوکرده بودبعید میدید که رجب منیررابه کمال بدهد ولی خوب یک سیب را هم که بالا بیاندازند هزار تا چرخ میخورد تا به زمین برسداز کجا معلوم بود شاید با پافشاری منیر و یا اتفاقاتی که هیچکدام قابل پیش بینی نیست منیر به کمال برسد . در هر صورت او مقصر این آینده ای که آنها برای دخترشان رقم میزنند نیست .و این باری بود که اگر شکستی به هرشکل در آن گریبان خانواده رجب را میگرفت اوخود رابرکنار از اتفاقها میکرد. پس در این شرایط بهتر دید خودش را از این ورطه بیرون بکشد و راهش هم همین بود که انتخاب کرده بود. زیرا در حقیقت میخواست از این فرصت برای زندگی آینده اش طرحی نو بریزد . و آینده ی او حالا با این فکر که باید بداند کیست و پدر و مادرش که بوده اند میبایست پایه ریزی شود . این در حال حاضر بزرگترین هدفی بود که او دنبال میکرد .پس رضا وقت را تلف نکرد و عصر آن روز بعد از بستن مغازه یکسر به سراغ خدیجه و صدیقه باجی رفت . خدیجه باجی خواهر بزرگتر بود .این دو خواهر در طول زندگی رضا همیشه به او بسیار محبت کرده بودند . صد البته که رضا نمیدانست این علاقه آنها از کجا نشات میگیرد . شاید در ذهنش این مسئله را اینطور برای خودش روشن کرده بود که آنها بعلت اینکه بسیار مذهبی هستند و از طرفی رضا به حساب بچه یتیمی هست که نیازمند مهربانیست لابد همین باعث شده که آنها با این محبت کردن به رضا میخواهند پیش خداوند آبروئی برای آخرتشان  کسب کنند . این نزدیکی و محبت کردن آنها به رضا این امکان را داد که آن روز بی هیچ مشکلی  در خانه آنها را بزند . در طول زمان این دوخواهر کاری کرده بودند که رضا خودرا به آنها وابسته میدید و همین احساس باعث شد که بی هیچ رودربایستی و غریبگی به آنها پناه ببرد و بتواند سردرد دلش را با آنها باز کند .در خانه آنها اولین کسیکه با رضا روبرو شد خدیجه باجی بود او در را برای رضا گشود .هرچند رفتن رضا باین شکل برای خدیجه کمی عجیب بود ولی به روی خودش نیاورد خدیجه بعد از بازکردن در و خوش و بش کردن با رضا به سرکارخودش که داشت حیاط خانه را جارو میکشید رفت و صدیقه هم روی پله های آجری بی هدف نشسته بود . صدیقه در حقیقت زنی نابینا یا به عبارتی کم بینا بود . خیلی خوب چشمانش دید نداشت . ولی رضا را حتی به قول خودش از صدایش و قدمهایش و حتی اگر در کنارش بود از بوی او میشناخت برای همین به محض اینکه خدیجه در را باز کرده بود و صدای سلام رضا آمد لبهای چروکیده و خشک صدیقه به خنده باز شد . و بلند جواب سلام رضا را داد . خدیجه هم او را دعوت کرد که بیاید تو . رضا بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی به محلی که به اونشان داده شده بودکه تقریبا کنار صدیقه باجی بود رفت وروی پله نشست . صدیقه نگاه بی فروغش را به صورت رضادوخت گویا میخواست تاهمان حدکه برایش مقدوراست ومبیبیند رضا را حسابی برانداز کند . دستی به صورت رضا کشید و گفت محمد رضا جان ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی مادر.هروقت هرکس ازتوتعریف میکند من خدا را شکر میکنم که تو چنین خوب و سربراه بزرگ شدی (هنوزصدیقه نمیدانست که رضا خیلی ازچیزهائی راکه او به خیال خودش ازرضا پنهان کرده بودحالا کاملا رضا میداند) . خدیجه و صدیقه زنان بسیار خوش رو و خوش صحبت بودند مهربانی آنها هم به سهم خود باعث شده بود که همه آنها را  دوست داشته باشند وبا آنکه این خواهرها زنهای تنهائی بودندولی همین رفتارشان باعث شده بود که اطرافیان هیچوقت دور و برشان را خالی نمیگذاشتندحتی یکی ازهمسایگان که دارای بچه های متعددی بودبرای اینکه این دوخواهر شبها راحت باشند و نگرانی برای تنهائیشان نداشته باشند شبهای متعدد بچه هایش را نوبت به نوبت شبها به خانه خدیجه میفرستادند تا آنها خیلی در فشار نباشند و مایحتاجشان را هم همسایگان با رضا و رغبت انجام میدادند . همین تماسها باعث شده بود که آنها همیشه در متن مسائل همسایگان باشند یکی از این مسئله ها وجودرضا بودکه همه به طور متفق اعتقاد داشتند که رضا پسری بسیار با اخلاق و همه چیز تمام است با این حساب که کمی هم سواد داشت برای خودش پیش همه اعتباری کسب کرده بود آن روزصدیقه با دیدن رضا میخواست این شنیده ها را به گوش رضا برساند . گو اینکه در نهان از خودش خیلی رضایت داشت که این بچه را از مرگ حتمی نجات داده و حالا سرو سامانی گرفته . بچه هم نداشت همین بیشتراورا به رضا ومسائلش دلخوش کرده بودوحالا بقیه ماجرا.دراین لحظات رضا مانده بودکه چطورسرحرف راباز کند.مشکل همین جابودکه چطورحرفهایش رابزند. که آنچه رادرذهنش تدارک دیده اززبان این دو خواهر بیرون بکشد  ضمنا دلواپسی رضا از این بود که  نمیدانست عکس العمل این دوخواهر وقتی بفهمند که رضا همه چیز را میداند چیست. کمی خود را جا به جا کرد ووقتی خدیجه پرسیدآیا چای میخورد یا نه .رضا گفت نه من برای مشکل خاصی آمده ام .دراینوقت خدیجه که کارش تقریبابا عجله ای که کرده بودتمام شده بود جارو را به کناری گذاشت . چای نخواستن رضا را به حساب تعارفات معمول گذاشت و رفت تا برایش چای بیاوردو صدیقه باجی با این اشاره ی رضا مشتاق بودکه  شنونده ی حرفهای او باشد رضا دیگر تاب و تحملش تمام شده بود . میخواست در این زمان همه چیز را از زبان این دو خواهر  بداند وآنگاه تصمیم نهائیش را بگیرد او حالا دیگر بیشتر و بیشتر مشتاق این شده بود که دنبال این هدف را بگیرد احساس میکرد کوتاهی کرده و ناخواسته سرگرم عشقی پوچ شده بود نهایتا حالا دیگر هیچ امیدی او را از این مسیر نمیتوانست برگرداند . نه تاب دیدن این را داشت که منیر را از دست رفته ببیند و نه این توان را در خود میدید که از این تصمیم روی برگرداند بهمین سبب.برای رضا در حال حاضر ثانیه ها هم مهم بودند او از روبرو شدن با رجب و زهراواهمه داشت نمیخواست حتی برای لحظه ای آنها را ببیند میترسید نتواند آنطور که شاید و باید تصمیم خود را از آنها مخفی کند . وحشت از اینکه آنها وقتی پرسیدند چه میخواهی بکنی و او یا دروغ بگوید و یا مجبور به کاری شود که حالا دیگر قادر به گذشتن ازهدفی داشت نبود برای همین وقتی خدیجه برایش چای اورد و جلویش گذاشت و گفت چه عجب رضا جان سراغ ما آمدی رضا گفت . خاله خدیجه میخواهم سئوالی از شما و خاله صدیقه بکنم ( رضا صدیقه باجی و خدیجه باجی را خاله صدا میکرد ).چشمان خدیجه هم مثل صدیقه به دهان رضا دوخته شد . رضا ادامه داد از حالا بگویم من میخواهم از شما سئوالی بکنم که هم پرسیدنش برای من سخت است و میدانم جوابش هم برای شما آسان نیست .فصل بیست و سوم

خدیجه زنی سالخورده و سرد و گرم چشیده بود به همین واسطه بلافاصله متوجه شد که سئوال رضا از کجا آب میخورد . شاید از همان روزها که احساس کرده بود رضا دیگر پسربزرگی شده همیشه منتظر این لحظه بود . لذا به او گفت . ببین رضا جان خدا و پیغمبری من و صدیقه باید هرچه میدانیم و تو میپرسی به تو بگوئیم ما مسئول هستیم کار خلافی هم نکرده ایم که پنهان کنیم . از ما حرف دروغ نخواهی شنید این را از همین الان با اطمینان به تو میگویم . ما یک پایمان این دنیا و یک پایمان آن دنیاست . نمیخواهیم به خاطرتو دستمان ازگوربیرون بماند تاموقعی که خودت نپرسیده بودی که ما مسئول نبودیم . ولی حالا که میخواهی از من و خواهرم سئوالاتی بکنی که ممکن است ما جوابش را داشته باشیم وظیفه ما هست به توحقیقت را بگوئیم . حالا اول تو بگوچه پیش آمده که بعد ازمدتها تازه به این فکر افتاده ای ؟راستش من خیلی زودترازاینها منتظراین سئوال تو بودم و بعد هم بگو ازکجا فهمیدی که پای ما در میان است و بهمین دلیل آمده ای از ما جواب سئوالاتت را بگیری ؟ رضا گفت مگر شما میدانی که من چه سئوالی دارم؟ کسی چیزی به شما گفته ؟ خدیجه گفت نه کسی چیزی به ما نگفته . تجربه ی انسان خیلی چیزها به ما میاموزد تو از من و صدیقه فقط یک سئوال میتوانی بکنی . ما درارتباط با توجزاین قضیه چیزی بینمان نیست . خوب تو اول بگو ازکجا فهمیدی ؟ راستش این که چه کسی به تو چه اطلاعاتی داده برای ما مهم است .دورو برما چه بخواهیم و چه نخواهیم  چه بدانیم و چه ندانیم پر از دوست و دشمن و حرف مفت بزن هست . از آن میترسم که قبل از باز کردن دهانم تو چیزهائی شنیده باشی که بیشتر ترا گمراه کنم . پس بگو از که شنیده ای و چه کسی ترا آگاه کرده که بیائی پیش ما ضمنا چند نفر از این گفتگو ها و پرسشها خبردارند .؟

رضا گفت اینکه من در این سن و سال به این فکر افتاده ام خیلی به نظر عجیب نیست . احساس میکنم دیگر هرچه سربار زندگی آقا رجب بودم بس است او و زهرا خانم از هیچ چیز در مورد من کوتاهی نکرده اند و من تا هستم خودم را مدیون آنها میدانم . ولی بهر حال هر انسانی دوست دارد بداند از کجا آمده پدرش کیست و مادرش که بوده . به نظر  شما این حرف من بیراه است ؟ لذا خیلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که من باید از آقا مصطفی در این مورد کمک بگیرم .میدانستم اوبیشتر از همه میتوانست اطلاعاتی به من بدهد راستش روابطی خیلی خوب با من دارد بنا براین به او متوسل شدم و از او خواستم هرچه در این باره میداند به من بگوید  او چیز زیادی نمیدانست . من بعلت اینکه اولا با او بسیار احساس نزدیکی میکنم و او همیشه مرا پسر خودش خطاب میکند و ضمنا در این جا بسیارزمان است که زندگی میکند . سن و سالش به این میخورد که اگر چیزی اتفاق افتاده باشد بداند از طرفی بعلت شغلی که دارد معمولا از همه چیز حتی اگر همه اش را نداند بالاخره کمی آگاهی دارد و به درستی و راستی او هم ایمان دارم خودم را قانع کردم که از تنها کسی که میتوانم کمک بگیرم اوست من حتی از اقارجب و زهرا خانم هم هیچ سئوالی نکرده ام آنها اصلا از این مسائل خبری ندارند.میترسم ذهنشان نسبت به من خراب شود . یا خیال کنند نمکشان را خورده و نمکدان میشکنم . برای همین بهتر دیدم اول پیگیریهایم را بکنم و بعد اگر تصمیم نهائیم را گرفتم با آنها در میان بگذارم گو اینکه مطمئن هستم آنها هم از اینکه من بدنبال پدر و مادرم باشم برایشان عجیب نیست پس  اولین خواهش منهم از شما اینست که جز من و آقا مصطفی و شما  فعلا کسی هیچ چیز ازاین امد وشد من نداند . البته کار خلافی نمیکنم بعدا خودتان خواهید فهمید .من وقتی با آقا مصطفی درد دل کردم ازاو خواهش کردم اگر چیزی از گذشته ی من میداند برایم بگوید او گفت هرچه میخواهم بدانم فقط و فقط این باجیها هستند که میتوانند ترا آگاه کنند . گفت خودش هم چیز زیادی نمیداند . برای همین من آمدم پیش شما .خدیجه گفت . خوب رضا مثل اینکه خیلی عجله داری نمیدانم به شنیدن عجله داری یا به رفتن . حالا خودت بگو سرهم بندی برایت توضیح بدهیم یا میخواهی از سیر تا پیاز را بدانی.؟ رضا گفت خاله من آنقدر این موضوع برایم اهمیت دارد که دلم میخواهد شما از یک مورد کوچک و حتی به نظر خودتان بی اهمیت هم در این ماجرا نگذرید . من به شما و خاله صدیقه پناه آورده ام . اگر چیزی پنهان بماند ممکن است مرابه بیراهه بکشاند همانطورکه تا الان هرکاری ازدستتان برآمده برایم کرده اید و آنقدر به من مهربان بودید که اینگونه آمده ام و به شما متوسل شده ام بازهم مرا مثل پسر خودتان بدانید و طوری باشد که وقتی من از نزد شما رفتم هیچ مطلب نگفته ای نباشد که پنهان شده باشد .من در این دنیا در حال حاضر شما و خاله صدیقه را دارم  از هردو شما خواهش میکنم .خاله صدیقه که تا این لحظه فقط شنونده بود رو کرد به رضا و گفت . رضا جان انسان باید اول از خدا بترسد و بعد از بنده خدا . ما دوتا خواهر تنها کسیکه پیشش میخواهیم آبرو داشته باشیم خدا بوده و بس . تا حال هم هرکار کردیم محض رضای او بوده . پایمان را از مرزی که او تعیین کرده بیرون نگذاشته ایم . این را گفتم که تو مطمئن باشی هرچه از ما دو خواهر میشنوی میتوانی برای خودت سند بدانی .  رضا که با حرفهای خاله صدیقه اشک به چشمانش آمده بود گفت . من تا عمر دارم هرکجا و در هر حالی که باشم خودم را مدیون شما میدانم . باشد هرچه شما بگویید برای من مثل آیه قران مقدس است . حالا گوش و هوشم باشماست صدیقه گفت یک حرف دیگرهم دارم. رضا نکند با حرفهای ما تو کاری بکنی که ما پیش خدا و بنده ی خدا آبرویمان برود . لااقل بگو آیا پشت این تقاضائی که داری تصمیمت چیست که دل ماهم راحت باشد.رضا گفت شماخیالتان راحت باشد من فقط میخواهم خانواده ام راپیدا کنم تااگرخواستم زندگی آینده ام راتشکیل دهم باید بدانم از کجا آمده ام میترسم اگر الان سهل انگاری کنم بعدها پشیمانیش زندگیم راطوطیا کند . این حرف رضا هم مورد تائید صدیقه بودوهم خدیجه وراضیشان کردکه هرچه را میدانند به رضا بگویند.پس خدیجه شروع به صحبت کردوگفت ازحالا بگویم رضا جان باید حسابی دل وحوصله داشته باشی چون این قصه سردراز دارد حالا بمن بگو وقت وحوصله داری یا نه ؟رضاگفت خاله من آنقدراین موضوع برایم اهمیت داردکه دلم میخواهدشما وخاله صدیقه تا جائیکه برایتان ممکن است هیچ چیزراناگفته نگذاریدحتی وقایعی که بنظرتان بی اهمیت می آیدرابرایم بگوئید فقط خودم میدانم که این خواسته من شما را دچار خستگی میکند خوب سالها از این واقعه گذشته اگرهم شماچیزی راازیاد برده باشیدخیلی بعید نیست من این را میدانم ولی ازآنجا که شما همیشه و همیشه پشتیبان من بوده اید دلم میخواهد این لطف را هم به من بکنید .من از حالا تا آخر داستان هرچقدر طول بکشد حاضرم کنارتان باشم خسته که نمیشوم هیچ فقط از آن ناراحت هستم که شما را خسته بکنم . خدیجه گفت رضا جان ما امانت دارهستیم بخاطر همین هرچه که بدانیم راست و حسینی در اختیارت میگذاریم انشاالله تو هم بتوانی به مقصودت برسی و دعای خیرت بدرقه راه مادراین آخرعمری باشد. صدیقه که شاهد تمام این گفتگوها بود گفت . خدیجه هرجا لازم شد بگو من کمکت کنم . من خودم راهم اگر فراموش بکنم رضا وزندگیش را یادم نمیرودراستش همه زندگی من دروجوداو خلاصه میشود . وخدیجه شروع به صحبت کرد او آنچه را که ازقصه  زندگی رضا میدانست مانند زرگری که دانه های مروارید را با دقت و وسواس به رشته در میاورد برایش اینگونه بازگو کرد .قسمت بیست و چهارممن وخواهرم سالهاست که دراین محل زندگی میکنیم درحقیقت مااولین کسانی هستیم که آمدیم به این محله . چه بسا آمدند و رفتند و ما ماندیم . تقریبا بعد ازماهمین آقا مصطفی با فاصله نسبتا کمی به این محل آمد راست میگوید که گاهگاهی عنوان میکند که در این محل حق آب وگل دارد.درآن زمان ما پدرومادرمان زنده بودندباآن خدا بیامرزها آمده بودیم.رضا جان ممکن است این داستان خیلی حواشی داشته باشدولی اگرمن بخواهم همه را بگویم بدردتونمیخوردبنابراین هرچه راکه بتومربوط میشودبی کم و کاست در اختیارت میگذارم ازدواج من باسرگرد ازدواج دومم بوداز شوهر اولم بچه دار نشده بودم سرگردهم مدتها بود که زنش مرده بود او از تمام زندگیش فقط یک پسر داشت.شوهراولم خیلی بلا سرم آوردتا طلاق گرفتم یعنی طلاقم داداز بس او مرا اذیت کرد صدیقه قسم خورد که تا آخر عمر شوهر نمیکند . و تا الان هم که میبینی  با آنکه پیروتقریبا کور شده سرعهد و پیمانی که خودش باخودش بسته مانده است . وقتی پدر و مادرمان به رحمت خدارفتند من هنوززن حاج علی بودم.صدیقه تحمل ماندن پیش مرانداشت درحقیقت از رفتار حاج علی با من بسیار رنج میبردگفت نمیتوانم طاقت بیاورم.میگفت چشم دیدن علی راندارم خیلی با تونامردی میکند برای همین مترصدبودکه بهروسیله ای که ممکن است از ما جدا شود در این جا که نمیشد خوب برایمان حرف در میاوردند که خواهر خواهرش را ول کرده و ضمنا تنها زندگی کردن هم برایش مقدور نبودوازآنجاکه خدااگربه حکمت دری رابه روی بنده اش ببندد دردیگری رابه رحمت بازمیکند یکی از بستگانمان اورا به نزدخانواده ای که درنیشابورزندگی میکردند معرفی کرد . میدانی که از اطراف سمنان که الان ما هستیم تا نیشابور شاید امروزه روز راهی نباشد ولی آن روزها محشری بود.نه وسیله نقلیه ای بود ونه امنیت راه.بنا براین صدیقه به نیشابور که رفت تقریبا ترک من و خانه و زندگیش را در اینجا کرد .هرچند رفتن صدیقه برای من که پدر و مادرم راهم ازدست داده بودم و از طرفی بعلت بچه دار نشدن زندگی نابسامانی با حاج علی داشتم خیلی سخت بود و برای صدیقه هم قبول این کار خیلی آسان نبود ولی راه دیگری برایمان نمانده بود . صدیقه به نیشابور رفت . و من ماندم و تنهائی و بدبختی که با آن دست به گریبان بودم . خوب حالا از زبان خود صدیقه بقیه ماجرا را بشنو هم من خسته شدم وهم صدیقه بهتر میتواند برایت داستان زندگیت را شرح دهد .صدیقه آهی کشید و گفت . ای رضا جان چی بگم مادر . با اینکه باید تو این سن وسال کلی از اتفاقهای را فراموش کرده باشم ولی من فکر دیگری در زندگیم نداشتم . داستان زندگی تو تنها واقعه ی

مهمی بود که برای  من رخ داده بود خدا میداند چقدر با این داستان روزها را شب کردم .ازخانه پدری که به نیشابوررفتم البته خودش کتابیست ولی بگذریم به درد تو نمیخورد.پس ازاینکه آنجا رفتم با راهنمائی همان خانواده که دراینجا به من معرفی کرده بودند و کمک آنها برای خودم اول یک زندگی کوچک درست کردم . میخواستم سرپا باشم ضمن اینکه ما دراینجا برای خودمان خوب پدرمادروکس وکاری داشتیم باصطلاح کسرشانمان بودکه نان خورکسی شویم باهمان پس اندازکمی که ارثیه ام بودبه آنجا رفته بودم ومیخواستم همانجا سروسامانی بگیرم دوری ازحاج علی باعث تمام این بدبختیهای من شده بود .مدتی که گذشت چون میباید ازجیب میخوردم ومن فکراینجایش رانکرده بودم متوجه شدم که اموراتم را نمیتوانم بهمین شکل بگذرانم چون کمی خیاطی بلد بودم پیش یک خانواده هم که محرمعلی پسرعموی پدرمان در نیشابورمعرفی کرده بودرفتم .مردمان خیلی خوب و دست و دلبازی بودند.البته من نیازی به آنها نداشتم ولی آنهاخیلی دوست وآشنا داشتند.به سفارش وحمایت آنها کاروبار خیاطی ام رو براه شد . برای خودم اسم ورسمی بهم زدم .چون زن تنهائی بودم و فرصت هم زیاد داشتم خیلی واضح است که دوستانی هم پیدا کردم . خلاصه اینکه سالی یکی د باربه نزد خدیجه میامدم بگذریم که یک من می آمدم و صدمن بر میگشتم با آنکه سعی میکردم از آنجا حسابی برای سرافرازی خدیجه دست پربیایم ولی اینهاباعث نمیشد که حاج علی دست ازبد خلقی و بد دهنی به خدیجه بردارد . تا اینکه خدا را شکر خدیجه توانست ازحاجعلی جداشود ومن نمیدانم چه کسی واسطه شد که بعدازمدت کوتاهی زن سرگرد شد.این اتفاق باعث شد که خیالم  کمی ازطرف خواهرم جمع شود.نیشابورسرزمین عجیبی بودانگارآدمهایش نفرین شده بودند . چند سالی اززندگی کردنم گدشته بود که زلزله بسیارشدیدی خانه وزندگی همه رابهم ریخت . نیمه شب بود و همه خواب بودیم . هنوزسپیده نزده بودکه خدامیداند چه آواری بر سرمان خراب شد . چه ها که ندیدیم وچه ضجه هاو ناله ها که نشنیدیم.تقریبا شهرخراب شده بودخانه ها که درآن زمان خشت گلی بود وناپایداراین زلزله هم دیگر رحم به صغیروکبیرنکرده بودو تنها انگشت شمار خانه هائی بود که میشد در آن زندگی کرد . که یکی از آنها خانه من بود. همه دست به کار شدیم و هرساعت که میگذشت با چنگ و دندان و هرچه که میشد به کمک بگیریم استفاده میکردیم تا زنده ومرده رااز زیرآواربیرون بیاوریم تاآخر شب آن رو تاجائیکه میشدزنده ها را سعی کردیم نجات دهیم . چه بگویم که صحرای کربلا رابه چشم دیدیم . خلاصه اشک و خون و فریاد و ناله آن روز را به شب رسانده بود .یکی دورروزکه گذشت همه آنها که مانده بودندازترس زلزله بعدکه می گفتند پس لرزه است و منتظرش بودند به اطراف شهرویا به بیابانهای اطراف پناه برده بودند.وبعلت اینکه اززنده ماندن آنانکه درزیرآوارمانده بودندناامیدشده بودند درشهرماندن راجایزنمیدانستند . یادم می آید مثل اینکه روزسوم بودکه یکی ازاهالی در زیرخروارها خاک کودکی درحدود چهارپنج ماهه پیدا کردهمه ما گفتیم او نظر کرده است.غوغائی شددرمحلی که کودک پیداشده بودمعلوم شدخانواده ای زندگی میکردند که سه تا بچه داشتند . حالا آیا مادرشان وآن دوبچه بزرگتروپدرخانواده کدام مانده وکدام مرده بودند که کسی نمیتوانست بفهمد . چون عده ای از افراد بعد ازخارج شدن ازشهر به دهات اطراف پناه برده بودند و کسی نتوانست بفهمد که این خانواده زیر آوار هستند و یا کسی از آنها زنده است . بچه روی دست همه مانده بودهیچکس حال وروزدرست ودرمانی نداشت من تنها کسی بودم که چون فامیل وخانواده نداشتم حال وروزم ازدیگران بهتر بود وشرایط رابهتر درک میکردم . زن هم بودم و خانه ام هم خیلی آسیب ندیده بود این باعث شد که بچه را گرفتم و به خانه آوردم تا بعدا بگردیم ببینیم چه خواهد شد آیا کسانی از فامیل و خانواده اش مرده بودند و یا فراررا بر قرار ترجیح داده بودند . فقط در آن لحظه من بودم وخدای من.پس محض رضای خداوضمنا چون به بزرگی خداوندهم خیلی ایمان داشتم واین بچه را نظر کرده میدانستم با رضایت خودم سرپرستیش راتا پیدا شدن کسی ازاقوامش به عهده گرفتم ولی راستش را بگویم من قادربه نگهداریش نبودم تجربه بچه داری رانداشتم وضمناشرایط هم مناسب نبودگفتم بهتراست بیارمش همین جا وببینم میشود ازخدیجه بخواهم اورا سرپرستی کند وتمام مخارجش را خودم تقبل کنم ؟

وقتی آمدم اینجا وخواستم این پیشنهاد رابخدیجه بکنم دیدم خدیجه خودش سرپرستی نوه سرگرد رامیکردالبته او بزرگ بود ولی خوب سرش گرم بود ومشکلات خودش را داشت.ناچارگفتم ازهمه  زندگیم میگذرم و خودم بزرگش میکنم . من عاشق بچه بودم . ولی خدا نخواسته بودنه بمن ونه به خواهرم این لطف رابکند .درحالی خدا این موهبت را نصیب من کرده بود که نه از نظر مالی و نه از نظر شرایط زندگی و جسمی قادر به انجامش نبودم ولی باتمام گوشزدهائی که ازاطراف وخصوصا ازطرف خدیجه میشدمن در این تصمیم پابرجا بودم . مدتی نه چندان طولانی که حتی به یکماه نمیرسید به نگهداری این کودک ادامه دادم ولی اقرار میکنم که کم آورده بودم. نمیدانستم که نگهداشتن یک بچه آنهم به این کوچکی اینهمه درد سر داشته باشد ولی خوب خودم خواسته بودم . در ضمن آنقدر در همین زمان کم به این بچه دلبسته شدم بودم که نمیتوانستم به آسانی او را رها کنم .فصل بیست و پنجمدرهمین گیرو دار زهرا خانم که از ماجرا خبردار شده بود یک روز به اتفاق آقا رجب به خانه ما آمدند و با کلی التماس و خواهش و تمنا وآوردن خدا ورسول رابه شهادت ازمن خواستند که بچه را به انها بدهم .میگفتند که ما بچه دار نمیشویم این بچه هم که نظر کرده وحلال است شماهم که قادربه پذیرائی از این طفل معصوم نیستید . دست تنها که نمیشود تازه حالا دارید بهر بدبختی آنطور که خدیجه باجی گفته با این مشکل کنار میائید ولی این کودک وقتی بزرگ شد دردسرها و خواسته هایش هم با خودش بزرگ میشود و شما دست تنها و بدون یاریاو وخصوصا درآمد درچرخاندن چرخ زندگی خودتان در میمانید ولی برای ما بسیار ساده است ضمن اینکه راستش مامیخواستیم بچه بیاوریم ولی خوب اولا از کجا و بعد دلمان میخواست بچه پدرومادر داررا انتخاب کنیم .بچه پدر مادر دار را هم که بما نمیدادند . همیشه رجب میگفت بیاوریم و بزرگ کنیم و بعد معلوم شود که چه نا اهلی را در دامنمان بزرگ کرده ایم و باعث خدا نیامرزی شود. برای همین درآوردن بچه تعلل میکردیم وقتی از خدیجه باجی و در و همسایه داستان این کودک را شنیدیم هردو دلمان را یکی کردیم و آمدیم ببینیم اگر راضی باشید حتی حاضریم با هر شرایطی از مادی و معنوی اگر بخواهی اورا از تو بگیریم  از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که این تقاضای زهرا و رجب مثل این بود که خداوند آنها را فرشته رحمت کرده .گفتم من هیچ چیز ازشما نمیخواهم فقط میخواهم او رامثل فرزندتان بدانید . از او هیچ محبتی را دریغ نکنید . او پدر و مادر صالح و متدینی داشته خودم آنها را از نزدیک میشناختم . بیچاره پدرش که رفت ومادرو برادرش هم از ترس زلزله نتوانستند دوام بیاورند این بچه هم که به خیال همه ی ما زیر آواراز دست رفته بوددیگرمادرش امیدی نداشت .مثل خیلی ازهم شهریهارفت بکجا متاسفانه. کسی از او خبری نداشت البته این را هم بگویم نه تنها مادر این بچه هرکس در آن روزها رفت نه خودش میدانست به کجا میرود و نه کسی بعدها میفهید همه از هم بی خبر و بی جا ومکان بودند . خدا میداند هرکدام سر از کجا در میاوردند در کنار نیشابور دهها دهات و قصبه و این جور چیزها هست هیچ وسیله ی ارتباطی هم نه بود نه هست  ضمن اینکه این بچه کسی را هم نداشت که به او بسپارند من با دیدن او دلم لرزید . با خودم گفتم شاید خدا اینطور میخواهد دامن مرا سبز کند از مشکلات بعدی آن هیچ خبری نداشتم الان هم همانطور که شما گفتید میترسم در آینده از پس بزرگ کردنش بر نیایم برای همین با پیشنهاد شما موافقم شما را میشناسم و به حال و روزتان واقفم . میدانم که چقدر مهربان و انسان هستید . برای همین با رضا و رغبت او را مثل امانت خداوند به شما میسپارم امیدوارم از بزرگ کردنش خداوند اجر لازم را به شما بدهد. حرفهای دل این زن و شوهر را آنقدر شاد کرد که خدا میداند من چقدر از کاریکه کرده بودم خوشحال شدم . ترا در دستان پر مهر و محبت زهرا گذاشتم خنده ی زهرا وقتی بچه را در بغل گرفت تمام تصمیماتی را که گرفته بودم به دلم نشاند. خستگی از تنم در آمد . رجب بچه را از زهرا گرفت و طبق رسوم خودشان وقتی در گوشش قران خواند اسمش را محمد رضا گذاشت .تمام ماجرا این بود . البته من بعد از آن ماجرا چند سالی در نیشابور آمد و رفت داشتم آخر زندگیم هنوز آنجا بی صاحب مانده بود ضمن اینکه این تنها راه در آمد من بود . کم کم شهر داشت رو براه میشد ولی کو تا به حال اول برگردد من که دیگر آن آدم سابقه نبودم راستش حال و حوصله نداشتم وضع اقتصادیم هم تقریبا در حد و حدودی بود که نیاز نداشتم ضمن اینکه راههای رفت و آمد به نیشابورهر روز از روز پیش  نا امن تر شده بود آنطور که خیلی ها سعی میکردند تا سرحد لازم از شهر بیرون نروند همیشه همین طور بود وقتی اوضاع شهرها به هم میریخت بد از بدتر میشد  جوانان تحت تاثیر کسانیکه با دزدی و راهزنی امرار معاش میکردند قرار میگرفتند و با دستبرد به مسافران اموراتشان را میگذرانده درآن زمان این مسئله یکی از بدترین آواری بود که سر اهالی شهر آمده بود . همه ی این مسائل دست به دست هم داده بود و باعث شد که من تصمیم بگیرم که دیگر به نیشابور نروم و عطایش را به لقایش بخشیدم آمدم همین جا و کنار خدیجه دارم زندگی میکنم . هنوز هم از تصمیمی که گرفتم راضی هستم ازهمه چیز گذشته نمیدانم چرااز روزی که چشمم به چشم تو خورد زندگیم رنگ دیگر گرفت این را از صمیم قلبم میگویم . شاید یکی ازدلایلی که میخواستم اینجا باشم نزدیک بودن به تو بود. نه فکر کنی که دروغ میگویم . بخدا بعد از آنکه ترا به زهرا و رجب سپردم وخیالم جمع شد چندین باری که به نیشابو در رفت و امد و اقامت بودم خیلی حواسم جمع بود تا شاید از مادرت و برادرت و خواهرت خبری بگیرم .با تمام کوششی که کردم متاسفانه هیچکس خبری ازآنها نداشت بعد ازمدتها البته من شنیدم چون به اینجا آمده بودم خودم ندیدم اهالی گفتند جسد پدرت را پیدا کرده بودند البته بان تنها به پدر تو بسنده نبود خیلی ها را جسدشان در کوهها و چاله چوله های اطراف شهر پیدا شده بود که بیشترشان با گلوله های دشمن کشته شده بودن وضع پدر ترا نمیدانم ولی تا حال همانطور که قبلا هم گفتم  هیچکس نمیداند که خانواده ات در چه وضع و حالی هستند نه زنده ونه مرده . اگر میخواهی دنبالشان بگردی اولا که به نظرم هیچ فایده ای ندارد ولی من مسئولم که به تو اسم و رسم پدر و مادرت را تا آنجا که به خاطرم مانده را به تو بدهم دیگر میل و صلاح خودت را خودت میدانی . گو اینکه باز هم تاکید میکنم که من امیدی نمیبینم برای پیدا کردنشان . ضمن اینکه سالها هم هست که گذشته این خاطراتی را که من برایت گفتم شاید از هر ده نفر یکی که سن و سالی ازش گذشته به خاطر داشته باشد .رضا که در تمام مدتی که صدیقه باجی حرف میزد دو گوش داشت دو گوش هم قرض کرده بود و به حرفهای او گوش میدادوقتی گفته های صدیقه به اینجا رسید گفت . تا همین جا یک عمر از شما ممنون هستم اما درست نفهمیدم من فقط یک برادر دارم ویا یک خواهر هم دارم . صدیقه گفت پدر و مادرت چهار بچه داشتند من عالیه مادرت را خوب میشناختم گاهگاهی پیش من میامد و لباس سفارش میداد وضع خوبی داشتند از این چهار تا سه تاشان پسر بودند که تو آخری بودی دوتا برادر و یک خواهر داشتی . یکی از برادرهایت را خودم شاهد بودم که زیر آوار ماند . تو را هم که اینجا هستی پدرت هم که فوت کرد . تاجائیکه ذهنم یاری میکند اینطور بود خدا میدان راستش دیگر چیز زیادی به خاطر ندارم . خدا لعنت کند این پیری را که همه چیز را از آدم میگیرد والله که اگر خدیجه نمیگفت و تو هم خودت را معرفی نمیکردی من با این چشم کورم ترا هم نمیشناختم شاید خدا خداست عمرم به دنیا باشد و راز زندگی ترا به تو بگویم . خودت اگر بروی و در نیشابور بگردی شاید کسی باشد که خبرهای درست تری به تو بدهد رضا گفت خاله صدیقه تا همین جا یکدنیا از خدا و شما ممنونم خوب سرت را درد آوردم گفتی میخواهی اسم و رسم خانواده ام را بگوئی .منتظرم .صدیقه باجی گفت . اسم مادرت عالیه بود . پدرت رحیم بود . کارش هم کشاورزی بود زمین کوچکی داشت . نام برادرت رحمت و عزت  بود خواهرت را عذرا صدا میکردند . این تمام دانسته های منست .حواسم همینقدر یاری میکند باز هم خدا را شکر .اصل و نسبت امانتی بود که به تو بدهم . بخدا آرزویم بود ولی می ترسیدم از اینکه تو به فکر نباشی و من ترا در بدر کنم . حالا خودت خواستی و من آنچه را که میدانستم بی کم و کاست برایت گفتم . اشکهای خدیجه و رضا در تمام مدتی که صدیقه حرف میزد یک لحظه بند نیامده بودرضا بلند شد دست صدیقه را بوسید و بعد دست خدیجه باجی را و گفت تا زنده هستم این محبت شما را فراموش نمیکنم فقط یک خواهش دارم راستش من خودم را پسر شما هم میدانم . میخواهم بروم دنبال مادر و خواهر و برادرم تنها خواهشم اینست که کسی نفهمد من نزد شما آمده ام از آقا مصطفی هم همین خواهش را کردم او قول داده . در حقیقت شما اصلا با من حرفی نزدید یعنی اصالا مرا ندیده اید فقط شما دعا کنید که من بتوانم مادرم را پیدا کنم . ولی قول میدهم قول مردانه که اگر او را پیدا کردم حتما به شما خبربدهم . برای  اینکه مزدتان را از خداوند به چشم ببینید . اگر هم پیدایشان نکردم حد اقل میروم در خاکی زندگی میکنم که در آنجا به دنیا آمده ام . فقط از شما میخواهم که مرا از یاد نبرید . باز هم از شما میخواهم که از این آمدن من به هیچکس حرفی نزنید .شاید بعدها بفهمید که چرا این خواهش را میکنم . من آدم قدر ناشناسی نیستم رفتنم بیشتر از آنکه به صلاح خودم باشد به صلاح آقا رجب و خانواده اش هست موردی به وجود آمده که بودنم ممکن است زندگی آنها را به دوزخ تبدیل کند نمیخواهم با اینهمه نیکی که در حق من کرده اند عاقبت من بشوم استخوان و در لقمه هایش باشم . رفتنم مرا دچار خیلی از معضلات میکند ولی حد اقل راضیم به اینکه در زندگی آقا رجب که مثل پدرو زهرا خانم که مثل مادرم بوده را دچار تشنج کنم . باز هم میگویم بعدا که بفهمید خودتان متوجه میشوید که هم چرا بعد از سالها به فکر خانواده ام افتادم و هم تصدیق میکنید که این بهترین تصمیمی بود که گرفته ام .

دعای خیر خدیجه و صدیقه بدرقه راه محمد رضا شد. رضا حالا یک جوان کاملا سرد و گرم چشیده بود . و از آنجا که ذاتا بسیار حواس جمع بود اول از همه نه کاملا ولی جسته گریخته آقا مصطفی را متوجه کرده بود که رفتنش هم به صلاح خودش هست و هم به صلاح خانواده آقا رجب به او حالی کرده بود که از آن میترسد که ماندنش هم زندگی خودش را خراب کند و هم زندگی و آبروی چندین ساله ی آقا رجب را . او با این آگاهی که به آقا مصطفی داده بود وچون میدانست که بدون حمایت او هرگز نمیتواند بی سرو صدا و به سرعت به هدفی که داشت برسد دو روزی بی سرو صدا هرچه داشت بی آنکه آقا رجب و زهرا خانم و حتی منیر بوئی ببرند با کمک آقا مصطفی به پول نزدیک کرد و هنوز به سه روز نکشیده بود که دیگر در آنجا از محمد رضا هیچکس هیچ اثری پیدا نکرد .فقط خدیجه و صدیقه میدانستند که او به احتمال قریب به یقین به نیشابور رفته و آقا مصطفی هم میدانست که رضا به دنبال پیدا کردن خانواده اش برای همیشه و همیشه ترک یار و دیار کرده است .وبا خواهشی که رضا از آنها کرده بود هیچکس جز این سه نفر ازرفتن برای همیشه رضا مطلع نشد که نشد.فصل بیست و ششم

رضا پسر قدرناشناسی نبود ولی خدا حافظی کردن از زهرا خانم و آقا رجب برایش امکان پذیر نبود چون این خداحافظی پیامدهائی داشت که رضا نمیخواست به آنها بگوید . میدانست که اگر این پدر و مادر بوئی ببرند که چرا منیر راضی به ازدواج او نبوده و حالا با چه زور و اجباری میخواهد تن به این وصلت بدهد حتما دق مرگ خواهند شد . و ضمنا نمیخواست پرده از راز عشقی که سالها در دلش نهفته بود بردارد و بگوید که به خاطر عشقی که منیر به پسرعمویش دارد این فداکاری را میکند و از طرفی اگر میگفت میدانم که از اینهمه اصرارشمابرای این کار فقط و فقط قصدتان حل مشکل خودتان است و در حقیقت او دارد فدای صلاحدید تان میشود .با این محاسبات بهتر دید که بی سرو صدا آنها را ترک کند .او الان پسری حدودا بیست ساله بود ولی در شرایطی که زندگی کرده بود و سپس دوران سربازی آموخته بود که حد اقل باید پایش را همیشه در جای محکم بگذارد وگرنه ممکن است در اثر کوچکترین اشتباه تاوان سنگینی متحمل شود .رضا به قولی سنگ بر دل نهاد و بی خبر رخت سفر بست . اما به آقا مصطفی سفارش کرد اگر مجبور شد که آنها را مطلع کند یعنی حس کرد که دارند اذیت میشوند بگوید که رضا از من خواسته از شما و زحمات بی دریغ شما تشکر کنم ولی مسائلی در بین بوده که او به خودش تنها فکر نکرده بلکه احساس کرده که رفتنش بیش از آنکه او را از مشکلات بعدی مصون نگه میدارد بیشتر از آن به سود خانواده آنهاست و دیر یا زود خودشان به این جا خواهند رسید .هنوز بیست و چهار ساعت از صحبتها و آگاهیهائی که از خدیجه و صدیقه گرفته بود نگذشته زمانی که هنوز خورشید پایش به آسمان نرسیده بود رخت سفر بر بست و دل به دریا سپرد . او میدانست که دست به چه کار بی عاقبتی داردمیزند ولی مگر چاره دیگری هم داشت؟ بهر حال او خود را در این بازی سخت بازنده میدید . کلید مغازه را به آقا مصطفی سپرد و خود را به دست خدا.

رضا در این سفر در طول راه بسیارسختی کشید . با اطلاعاتی که داشت میدانست تنها نمیتواند به جائی برسد لذا  همراه با عده ای به این سفر ادامه داد . مقصدش نیشابور بود . آنجا هیچکس را نمی شناخت فقط اسم مادر و برادر و خواهرش را از صدیقه باجی شنیده بود و به خاطر سپرده بود . او به سوی آینده ای کور و تاریک میرفت با آنکه محل زندگیش که تقریبا اطراف سمنان یعنی از دهات بسیار دور افتاده ی سمنان بود با نیشابور آن روزگار خیلی دور نبود ولی شرایط آن روزگاران راه را بر هر مسافری تنگ و خطرناک و پر از دلهره میکرد . چه بسیار مسافرانی که هرگز به مقصد نرسیدند . ولی رضا دلش گرم بود . هوائی که به سرش بود به او توان تحمل هرمشکل و درد سری را میداد . چشمش را باز کرده بود و دلش را روشن . نهایتا راهی را برگزیده بود که چاره جز گذر کردن از این گذرگاههای خطرناک را نداشت او به امیدی دل بسته بود که حس میکرد وجودش بی آن امید به پشیزی نمی ارزد . دو سه شبانه روز با کم و زیادش در راه بود ولی به قول معروف ( سفر میگذرد و مسافر به مقصد میرسد).

صبح یک روز بهاری بود که پای رضا به خاک نیشابور رسید.البته در آن زمان سمنان هم شهری در حد خودش پیشرفته بود ولی رضا که در خود سمنان نبود ولی گاهگاهی گذارش به آنجا می افتاد در زمان سربازی هم بیشتردر خود سمنان خدمت کرده بود ولی با همه ی این تفاصیل با نیشابور حتی نیشابور آن زمان قابل قیاس نبود . اینکه پیشرفت همراه با مشکلات خاص خودش هست همه جا صدق میکند . رضا به اولین جائی که نیاز داشت یک سرپناه بود در آن زمانها بهترین جای اطراق مسافران قهوه خانه ها بود . پس رضا هم به یکی از همین قهوه خانه ها رفت . خسته بود و بی پناه . هم تنش خسته بود و هم ذهنش بهم ریخته . صبح زود بود و قهوه خانه تقریبا خالی بود . گرمی چای و محیط آرام آنجا کلی به دلش نشست . کم کم سرو کله آدمها پیدا شد و خیلی زود محیط آرام قهوه خانه شلوغ شد . حتی شلوغی قهوه خانه برای رضا جالب شد . با آدمهای جورا جور، او خیال میکرد باید سالها در میان اینان زندگی کند و شاید یکی از آنها برادرش باشد . ناخود آگاه به آنها خیره میشد . شاید دنبال تشابهی بین خودش با آنها میگشت. مگر نه اینکه اینها از همان خاکی هستند که او به وجود آمده هرچه نباشد در ذات با آنها نزدیکی ناخواسته ای را حس میکرد . رضا در حالی بود که انگار چشمانش آدمها را می درید . انگار میخواست خویشاوندی را که اصلا ندیده بود بین آنها پیدا کند . تقریبابیست سال از تعاریف صدیقه باجی از نیشابور گذشته بود .همه چیز با آن حرفهای او به نظر خیلی تغییر کرده بود حتی آدمهای پیر مرده و جوانها پیر شده بودند . رضا نمی دانست باید از کجا شروع کند . محله ای را که در آن خانه پدریش بود از خاله پرسیده بود . ولی حالا بعد از بیست سال اصلا دانستن نام جائی که خانه پدریش بوده به دردش میخورد ؟ با همه ی این افکار تنها راه چاره را در آن دید که از همین نقطه شروع کند . به مردی که درکنارش نشسته بود نگاه کرد . مردی تقریبا پیر بود به نظرش رسید باید پنجاه شصت ساله باشد اگر محاسباتش درست باشد ممکن است سرنخ خوبی به دست رضا بدهد . پسر با یک سلام که رابطه را برقرار کند شروع کرد . پیرمرد که در حال خوردن چای خودش بود توجهش به او جلب شد . نگاهی ناآشنا به رضا کرد و بعد از گفتن جواب سلام رضا به خوردن چایش ادامه داد . رضا پس از لحظه ای تامل گفت ببخشید عمو جان شما محله ی قربانگاه را میدانید کجاست ؟ ( قربانگاه نام همان محله ای بود که صدیقه باجی گفته بود که پدر و مادرت در آن زندگی میکردند) . پیر مرد نگاهی دو باره به سراپای رضا این بار دقیقتر انداخت .و این نگاه پیر مرد کمی دل رضا را لرزاند . پیر مرد بعد از کمی مزه مزه کردن از رضا پرسید . قربانگاه؟

رضا گفت بلی . مرد ادامه داد این آدرس مال چه وقت است؟ تو کی هستی که بعد از سالها از این نام استفاده میکنی ؟ ما دیگر محله ای به نام محله قربانگاه نداریم . این اسم مال سالهای خیل پیش است اینجا همه چیز عوض شده . برای چی از آن محله سراغ میگیری؟ رضا گفت خانواده ای را میشناختم وقتی آدرسشان را خواستم گفتند در محله قربانگاه سکونت داشتند . البته این مال حدود بیست سال پیش است . سال زلزله را میگویم . مرد که بعدا معلوم شد نامش مشهدی کرم است و رضا همانجا از کسانیکه با او صحبت کرده بودند نامش را فهمیده بود لبخند تلخی زد و آهی از ته دل کشید و گفت آره فهمیدم . خوب یادم هست . تو کی هستی که از آن زمان تا حال به اینجا نیامده ای و حالا بعد از اینهمه سال گذارت به اینجا افتاده و مهمتر از همه اینکه به من بگو دنبال چه کسانی و چه خانواده ای میگردی ؟ من تقریبا تمام آهالی آن محله را میشناختم جوان بودم . اگر نامشان را بگوئی و من خبری از آنها داشته باشم و یا بتوانم به تو کمکی بکنم دریغ نمیکنم . راستی تو خودت اهل کجائی؟ رضا گفت من از اطراف سمنان میایم . دنبال خانواده ای ( در آن زمانها هنوز نام خانوادگی برای کسی معنی و مفهوم نداشت اغلب به نام پدر خانواده و یا شغلی که او داشت و یا پسر بزرگ و خلاصه یکی از افراد خانواده نامیده میشدند ) میگردم که گویا پدر خانواده نامش مشهدی رحیم بود . پیر مرد به فکر رفت رضا برای اینکه او را بهتر راهنمائی کرده باشد گفت همانکه اسم زنش عالیه بود .مشهدی کرم هنوز در بحر تفکر غوطه میخورد گویا خیلی چیزها را از یاد برده بود .رضا ادامه داد همان سالها که زلزله آمد آنها آنجا زندگی میکردند . مشهدی رحیم کشاورز بود  گویا راهنمائیهای رضا دریچه ی ذهن کرم را باز کرد زیرا او  بعد از کمی فکر  نگاهش را به رضا انداخت و انگار چیزی به خاطر آورده باشد گفت  آهان آن خانواده را میگوئی خوب یادم آمد . بیچاره ها همه تار و ماتار شدند همان سال زلزله رحیم بدبخت جوانمرگ شد یعنی یکی از اولین کسانی بود که زیرآوار ماند و بعد هم زن و بچه اش از اینجا رفتند . ولی چه خوب شد حالا درست به یادم میاید . در آن زمان داستان جالبی اتفاق افتاد که خوبست برایت از زندگی مشهدی رحیم تعریف کنم البته نمیدانم خودت میدانی یا نه چون به دنبالشان آمدی شاید هم بدانی. در آن زمان اتفاقی افتاد که در اینجا مثل توپ ترکید . بعد از سه روز که از زلزله گذشته بود پسر تقریبا نوزاد آنها به حکم الهی از زیر خروارها خاک زنده پیدا شد . بنازم به بزرگی خداوند. پیرمرد بی آنکه بداند اشتیاق این جوان برای شنیدن داستانی که اینهمه سال از آن میگذرد چیست از دقتی که رضا نشان میداد گویا به وجد آمده بود معلوم بود آنقدر تنهاست که دنبال چنین فرصتی میگشته . و حالا که مستمع خوبی پیدا کرده بود سعی میکرد هرچه بیشتر به داستانش آب  وتاب بده . پس ادامه داد بله این بچه که گویا نظر کرده بود چون کسی نبود که از او سرپرستی کند البته شرایط آن روز ایجاب نمیکرد همه درگیر مشکلات عدیده ی خودشان بودند یا کسانشان را از دست داده بودند و یا در زیر هزاران هزار خروار خاک در جستجوی آنها بودند و یا خانه شان خراب شده وبی سرپناه مانده بودند ضمن اینکه معمولا تجربه به ما نشان داده بود که زلزله ها پس لرزه هائی دارند که گاه از خود زلزله شدیدتر است و این بود که همه ما سردرگریبان بودیم خیلی ها هم اصلا از شهر رفته بودند یا به همین دور و بر به بیابانها و یا به دهات اطراف رفته بودند اتفاقا یکی از این افراد خانواده ی همین بچه ی بیچاره بود مادرش همان عالیه خانم که تو سراغش را میگیری با یکدختر و یک پسر که روی دستش مانده بود و از خانه اش جز خشت و گلی نمانده بود که در آن هم جسد شوهرش رحیم و بچه اش همان بچه که بعدا از زیرآوار زنده بیرون آوردندش . اینها تاب و تحمل زن بیچاره را گرفته بود به قولی دیگر اشک هم درمان دردش نبود از ترس پس لرزه ها که ممکن بود آواردیگری به سرش بیاورد معلوم نشد که کجا رفت . خلاصه روی همین حساب بچه بیچاره مانده بود روی دست اهالی خانم خیاطی که در اینجا بود خدا خیرش بدهد نه شوهر داشت و نه بچه ضمنا خانه اش هم تقریبا از همه ی خانه های ما از شانس خوب همان بچه که خدا میدانست چه دارد میکند سالم مانده بود او قدم پیش گذاشت و گفت من این بچه را قبول میکنم . البته او هم از اینجا رفت و نمیدانم اهل کجا بود . زنه بسیار خوب و خوشنامی بود برای آن طفل معصوم هم که حکم فر شته نجات را داشت الهی هرکجا که هست خدا خیرش بدهد . بیشتر از همه جا محله ی قربانگاه از هم پاشید .فصل بیست و هفتم

 در حقیقت یک خانه هم سالم نمانده بود بیشتر کسانیکه از اینجا کوچ کردند و رفتند از همان محله بود . اگر الان میخواهی دقیقا بگویم آدرسش کجاست نمیتوانم ولی یک حد و حدودی را میتوانم به تو نشان دهم . پیرمرد که گویا از گفتن خسته شده بود تازه به یادش افتاد که از رضا بپرسد که کی هست وبه چه منظور دارد از او این سئوالات را میکند . پس رو کرد به رضا و گفت منکه هرچه میدانستم برایت گفتم حالا میشه ازتو بپرسم کی هستی که پس ازاین مدت طولانی آمده ای اینجا ودنبال این خانواده میگردی؟ ما در این شهرهمه با هم تقریبا مثل فامیل میمانیم از اصل و نسب هم خبرداریم من به محله ی قربانگاه نزدیک بودم کارم پخش کردن نان بود مادرم و خواهرهایم درخانه نان می پختند و من صبح نان ها را برای مردم پشت دوچرخه ام میگذاشتم و به شهر میبردم . روی این حساب اکثر آدمها را میشناسم . تاجائیکه به یاد دارم مشهدی رحیم آدم خیلی کس و کار داری نبود زنش هم همینطور آنهائی را هم که داشت اهل همین جا بودند . رضا تمام حواسش را به دهان پیر مرد دوخته بود . پیرمرد هم که دریافته بود برای کسی دارد حرف میزند که کاملا به او توجه دارد درپایان حرفهایش گویا خاطرات گذشته خیلی آزارش داده بود دستی بر روی دستش زد و در حالیکه آهی بلند از ته دل میکشید گفت . ای روزگار بسوزی که ندیدم کسی دل خوشی از تو داشته باشد . بعد از زدن این حرف رو به رضا کرد و گفت خوب پسرم جواب منو ندادی . نگفتی که هستی و برای چه دنبال مشهدی رحیم میگردی؟

رضا بعدازلحظه ای سکوت و فرو دادن بغضی که گلویش را داشت منفجر میکرد گفت . خیلی خوشحالم که از اولین نفری که سئوال کردم شما بودید اگر نه معلوم نبود چقدر باید میگشتم که آدم مطلعی مثل شما را گیر بیاوردم  با این اطلاعات که شما دادید دیگر برایم سئوالی نمانده حالا میخواهم چیزی به شما بگویم فقط خواهشم اینست که وقتی شنیدید خیلی شوکه نشوید . مشهدی کرم که حالا نوبت اوبود که تمام هوش وحواسش رابه حرفهای رضا بدهدگفت باشدقول میدهم . رضا گفت من همان بچه ای هستم که از زیر آوار بیرون کشیده شد وتوسط صدیقه باجی همان زن خیاط به فرزندی قبول شد.همانطورکه خودش گفت به من مدت چند روزی که گویا به ماه هم نرسید بیشتردراینجا نماندومرا بسمنان که البته نه سمنان که اطراف سمنان یعنی جائی که زندگی میکردبردحالا آمدم ببینم میتوانم مادر وبرادروخواهرم را پیدا کنم یا نه.دنبال نشانی از آنها میگردم.گفتم شاید آبها که از آسیاب افتاده شد شاید دوباره به اینجا آمده باشند مشهدی کرم که بادیدن رضا نمیدانست چه باید بکندو گویا از تعجب هم دهانش باز مانده بود مدتی حتی توان جمع و جور کردن ذهنش رانداشت کمی بعدبه خودآمد دست انداخت گردن رضاوگفت.آه پسر یادم آمدیادم آمد.همه میگفتند تونظر کرده ای و تنها افسوسی که ما خوردیم این بود که مادرت برادروخواهرت را برداشت وازاینجا رفت گفته بودمن بی رحیم نمیتوانم اینجابند شوم اولش بیچاره مادرت و برادرت و ما خیلی هم برای پیدا کردن تو خاکها را همراه با همسایه ها زیر رو کردیم اما هیچ اثری از تو نبود . من خودم یکی از هما ن کسانی بودم که در جستجوی تو شرکت کردم جوان بودم و پر توان حالا نگاهم نکن برای خودم یلی بودم . دو سه روزی گذشته بود دیگر هرکه اززیر آوار پیدا نشده بود همه به حساب مردن او گذاشته بودند. خانواده تو هم دیگر تاب ماندن نداشتند و مثل خیلیها کوچ کردند . آخر نه آب بود و نه آبدانی . همه جان بوی مرگ میداد مخصوصا کسانی مثل مادر تو که هم شوهرش و هم بچه اش را ازدست داده بود . بیست و چهار ساعت یا بیشتر یادم نیست از رفتن آنها گذشته بود که بچه های محل داشتند روی سنگ و کلوخها بازی میکردند یکی از آنها صدای گریه ترا میشنود به سرعت به خانه میاید و به مادرش این خبر را میدهد باید بگویم که از این اتفاقها زیاد افتاده که بعداز چند روز کسی را از زیر آوار در آورده اند ولی یک بچه ی چند ماهه چطور سه شاید چهار روز بدون شیر و غذا و آب زنده مانده بود عجیب بود . البته از قدرت خداوند نمیشود غافل بود . مادرآن بچه و چند تا از همسایگان به طرف جائی که بچه ها صدای گریه ترا شنیده بودند رفتند  حکم خدا بود که دوتا تیر آنچنان سقفی بالای سرتو قرار داده بود که مثل یک اتاقکی تو را در خود حفظ کرده بود . البته اگر از بخت خوب تو آن بچه ها در آن جا در حال بازی نبودند و یا آن پسرک که الان مردی شده صدای ترا نمیشنید و یا درست در همان زمان گریه تو بلند نشده بود خلاصه خیلی از این اگر ها و اماها اگر رخ نداده بود که من همه را از لطف و بزرگی خداوند میدانم حالا تو زنده نبودی . بهر حال من که زبانم بند آمده نمیدانی همه چه حالی داشتیم . زنها اکثرا نمیتوانستند جلوی احساساتشان را بگیرند بعضی هاشان بلند بلند گریه میکردند . و انگار تو امامزاده باشی با چادرهایشان خاکهای روی صورتت را کنار میزدند . آنقدر این صحنه درد آور بود که من هنوز که هنوز است آن را مثل روز روشن میبینم . انگار دیروز بود . خلاصه  وقتی ترا بیرون اوردند همه میدانستند که اولین نیاز تو شیر است پس یکی دوتا از زنهای همسایه که بچه کوچک داشتند قبول کردند که از شیرشان تو را سیر کنند . خدا وکیلی آنچنان با رضا و رغبت اینکار را میکردند که انگار نظر کرده ای را خدا به دستشان سپرده است .حدود  دو چند روزی به تو شیر دادند تا گلوی خشک شده ات باز شود ولی خوب در آن حال و هوا نگهداری تو برای کسی ممکن نبود فقط همان خانم خیاط که الان تو گفتی اسمش صدیقه باجی بوده ما او را خانم خیاط صدا میکردیم . که هم اوضاع خوبی داشت و هم شوهر و بچه نداشت ضمنازن خیر و نیکنامی هم بود ترا برداشت و به شهر خودش که الان تو گفتی سمنان بوده برده و ما دیگر از تو خبری نداشتیم خانم خیاط هم به سرعت تمام زندگیش را جمع کرد ورفت و به کسی هم نگفت که اهل کجاست و ترا کجا میبرد .رضا که در تمام مدت دو گوش داشت دو گوش هم قرض کرده بود و به حرفهای مشهدی کرم گوش میداد گفت .خوب بعد دیگر از مادرم و بچه هایش کسی خبری برای شما نیاورده ؟ مشهدی کرم که منتظر چنین سئوالی بود طوری که رضا متوجه نشود صحبت را برگرداند رو به صاحب قهوه خانه کرد و بلند طوری که همه بشنوند گفت . آهای مشدی دو تا چائی برای من و آقا رضا همان بچه ی نظر کرده که بعد از سه روز از زیر آور بیرونش کشیدند و حالا مثل شاخ شمشاد کنار من نشسته بیاور .صدای بلند مشهدی کرم اوضاع قهوه خانه را بهم ریخت . بیشتر کسانیکه در آنجا بودند افرادی سن و سال دار بودند که این داستان را کاملا به خاطر داشتند این حرف کرم توجه آنها را جلب کرد اول با تردید و سپس یکی یکی به دور کرم و رضا جمع شدند . و با دیدن رضا آنچنان اوضاع بهم ریخت که رضا سئوالی را که از مشهدی کرم کرده بود را از یاد برد . مشتریها هرکدم به نوعی او را برانداز میکردند کم کم شروع کردند به سئوال کردن یکی میخواست بداند اسمش چیست . یکی میگفت کجا بزرگ شدی یکی از کار و بارش میپرسید گویا همه داشتند به یک امامزاده نگاه میکردند . رضا داشت کم کم دست و پایش را گم میکرد او هرگز تصور نمیکرد که حضورش برای این مردم اینقدر جالب باشد ضمن اینکه به آنها کاملا حق میداد ولی در دل خوشحال بود چون احساس میکرد که در بین اینها غریبه نیست همه او را میشناسند و این امید را در همان لحظات به خودش میداد که دانستن و شناختنش به او کمک میکند که در پیدا کردن مادر و خواهرو برادرش بتوانند به او کمک بکنند ..فصل بیست و هشتم

در گیر و دار این سئوالها و جوابها زمان داشت به سرعت سپری میشد.کم کم به شب نزدیک شدند تمام کسانیکه در قهوه خانه بودند  با خدا حافظی و یا بی خدا حافظی آنجا را ترک کردند وشاید خوشحال از این بودند که امشب برای خانواده خودشان سوژه جالبی را میبرند . دیگر قهوه خانه خلوت شده بود حالا رضا مانده بود که شب را چه سان به سر کند . نه کسی را میشناخت و نه راهنمائیهائی که  از صدیقه باجی گرفته بود انگار کاملا فراموشش شده بود  آنچنان در این سفر عجله داشت که خیلی از مسائل مهمی را که اوتاکید کرده بود ازیادش رفته بود پس بهتر دید که از مشهدی کرم به پرسد . صاحب قهوه خانه که حالا تقریبا سرش خلوت شده بود و خودش یکی از مشتاقان دیدن رضا و سرنوشت او بود به کنارشان آمد و خودش را وارد صحبت کردبعد از کمی صحبت های معمولی و پرس و جوهائی که در این مواقع پیش می آید یکی از مشخص ترین سئوالهایش این بود که برای دنبال کردن این مسئله چه کارهائی را پیش بینی کرده است و قبل از کرم از رضا پرسید آیا میخواهد بماند تا ته و توی قضیه را در آورد و یا میخواهد فردا صبح از اینجا برود . رضا گفت من شاید برای همیشه مقیم همین جا بشوم احساس میکنم زاده ی این آب و خاک هستم مثلا وقتی با شما صحبت کردم احساس کردم سالهاست شما را میشناسم و این هیچ نیست جز یک حس هموطنی و این مرا خیلی راضی میکند. . راستش من جائی جز اینجا ندارم در محل قبلی زندگیم هیچ دلبستگی ندارم . بودنم در اینجا این امید را به من میدهد که دیر یا زود بالاخره خبری هرچند دیر از یکی از بستگانم میگیرم دلم به همین هم خوش است . کرم وقتی حرفهای رضا را شنید گفت خوب حالا که اینطور است من جائی را سراغ دارم که میتوانی بصورت اجاره ای موقت در آنجا بمانی تا سرفرصت مکانی مطابق میل و سلیقه ات پیدا کنی در این وقت مشهدی کرم گفت بیا به خانه من . من زن و بچه ندارم تنهایم . ضمنا دلم میخواهد امشب کلی باهم حرف بزنیم . راستش من دلم برای یک هم صحبت پر میزند . روزها توی قهوه خانه این مشکل را حل میکنم ولی شبها خیلی تنهائی آزارم میدهد امشب خدا ترا برای همدلی با من تدارک دیده . در این حرفهای مشهدی کرم، رضا به خاطر آورد که وقتی از او پرسید از مادرم و بچه هایش خبری دارید او به سئوالش پاسخی نداده بود این مطلب درذهن رضا مثل جرقه ای بود که فکر کرد شاید این تعارف مشهدی کرم به این مسئله هم ربط داشته باشد لذا بی تعارف به او جواب مثبت داد و آنشب بود که مسیر زندگی رضا تعیین شد .خانه مشهدی کرم یک ساختمان کاملا روستائی بود . او مدتی بود که زنش را از دست داده بود ولی هنوز گوئی بوی زنش در فضای خانه کاملا قابل لمس بود . وقتی این حس به رضا دست داد که مشهدی اولین حرفی که زد این بود . جای سکینه خالیست . اگر او بود اوضاع خانه و زندگی من روبراه بود . ببخش اگر اوضاع زندگیم را به سامان نمی بینی.رضا که درد را در گفته های مشهدی حس کرده بود گفت . نه پدر جان الان هم برای من اینجا حکم کاخ را دارد . مشهدی گفت والله ما بچه دار هم نشدیم وگرنه اوضاع من باز این طور نبود بالاخره بچه ای بود شاید نوه هائی دورم را گرفته بودند ولی حالا دور و برم خالیست  نمیدانی تنهائی چقدر دردناک است . انگار دارم ذره ذره آب میشوم . چه کنم عمر دست خداست سکینه ده سال از من جوانتر بود بیچاره خیلی درد کشید . دلم هنوز که هنوز است برای ناله هایش میسوزد . چه کنم راهی نداشتم جز تحمل وقتی رفت از طرفی بیکس و بیچاره شده بودم ولی از بس این زن درد داشت احساس کردم راحت شد. رضا جان ما انسانها آخر و عاقبت بدی داریم ولی خوب باز هم باید شکر کرد . شاید باورت نشود که به خاطر ندارم قبل از تو چه کسی و چه زمانی به این خانه آمده بود . امشب قدمت بر چشمم  دلم را روشن کردی باورکن وقتی میخواستی جواب بدهی که آیا دعوتم را قبول میکنی یا نه دلم در شور بود خیلی خوشحال شدم وقتی جواب دادی که میائی . آدم در تنهائی دق میکند .حرفهای مشهدی دل رضا را به درد آورد . حس میکرد از خودش بیکس تر و بی پناه تر هم هست . از طرفی بخاطر اینکه وجودش دلی را شاد کرده احساس خوبی داشت . اشک گوشه ی چشمم درخشید . مشهدی اشک رضا را دید . و در حالیکه کنارش نشسته بود دستی به شانه اش زد و گفت آقا رضاباید درد داشته باشی که حس کنی . انگار تو هم مثل من تنهائی حسابی دخلت را آورده . این باعث میشود که امشب دو همدرد کنار هم سفره ی دلشان را پهن کنند و شمع وجودشان را در میان این سفره بگذارند و های های بگریند . ولی باز هم خدا را شکر تو جوانی و حالا حالا ها فرصت داری منهم پیرم عمر خودم را کرده ام و دیگر این دردها خیلی آزارم نمیدهد.آنشب برای رضا اولین شبی بود که با دردهایش بی هیچ رودربایستی کنار آمده بود . خجالت نمیکشید . همدردش کاملا مثل خودش بود . راستش دلشان برای همدیگر حسابی میسوخت . در تمام مدت که باهم حرف میزدند هردو در گوشه ی اتاق کنار هم نشسته بودند . از در و دیوار خانه بوی تنهائی میامد .یک لحظه  دل رضا برای این یار تازه اش گرفت بیچاره  مشهدی تنها کاری که از دستش بر میامد آن بود که به سمتی که سماور در کنار اتاق بود برود و آن را روشن کرد و دوباره کنار رضا بنشیند  . و سرصحبت را با او اینگونه باز کند .خوب آقا رضا دلم میخواهد از سیر تاپیاز زندگیت را بدانم . امشب بهترین فرصت زندگی منست شاید دیگر عمرم کفاف به داشتن چنین مهمانی را ندهد . شبم را گرم کن و برایم از خودت بگو چطور بزرگ شدی از خانم خیاط چه خبر داری آیا زنده است ؟رضا هم برای اینکه رسم همدمی را به جا بیاورد تا میتوانست مفصلا طوری که حسابی به دل مشهدی بنشیند شروع به توضیح و گفتن شرح حال خودش کرد . سعی میکرد تا آنجا که برایش مقدور است همه چیز را بگوید در تمام این مدت مخاطبش آنچنان دل به حرفهای رضا داده بود که گویا زمان را به خاک سپرده بود .ورضا در آخر به اینجا رسید که .پیش خودم گفتم بالاخره من از پای بوته که عمل نیامده ام . شاید اگر دست و پا کنم بفهمم اصلیتم از کجاست . با راهنمائی هائی از کسانیکه در این راستا خبری داشتند آخرش به صدیقه باجی که من او را خاله صدیقه صدا میکردم رسیدم . راستش من هرگز فکر نمیکردم که او در زندگی من اینهمه موثر بوده . صدیقه و خدیجه خواهربودند و بسیار هم همیشه به من مهربانی میکردند برای همین وقتی فهمیدم که باید از آنها پرس و جو کنم به راحتی به دیدارشان رفتم . آنها مثل همیشه به من لطف کردند و هرچه میدانستند بی کم و کاست به من گفتند خاله صدیقه به من گفت که زندگیم چطور بوده و حالا آمده ام اینجا ببینم میتوانم خانواده ام را که صدیقه باجی آدرسشان را داده بود پیدا کنم یا نه . توی قهوه خانه از شما سئوال کردم . متوجه شدم شما یاصلاح نمیدانید و یا متوجه سئوال من نشدید . مطلب را گذاشتم تا بعدا از کسان دیگر بپرسم . مشهدی حرف رضا را قطع کرد و گفت . چرا فهمیدم آنجا جایش نبود . ضمنا تو تازه آمده بودی میخواستم کمی خستگی راه از تنت بیرون بیاید و بعد داستان را تا جائی که میدانم برایت بگویم البته الان هم دلم میخواهد استراحت کنی .فردا هم روز خداست  رضا گفت نه طاقت ندارم . تا صبح هم حاضرم بیدار بمانم من الان مثل تشنه ای هستم که به یک آب خنک دسترسی پیدا کرده . هرچه زودتر داستان زندگیم را بگوئید لذتش بیشتر است . میدانم که برای شما سخت است ولی میخواهم که حال و روز مرا درک کنید .کرم گفت والله اگر لذتی داشت که میگفتم . اما قول بده هرچه میشنوی مرد و مردانه تحمل کنی داستان غم انگیزیست سرنوشت خانواده ات بعد از آن زلزله لعنتی .رضا با حالت بهت زده چشمانش رابه دهان کرم دوخته بود . مشهدی استکان چای را جلوی رضا گذاشت و شروع به صحبت کرد .فصل بیست و نهمبعد از اینکه سروصدای زلزله خوابید کم کم کسانی که از ترس پس زلزله ها خانه و زندگیشان را اعم از آنها که خانه شان حد اقل جا برای زندگی را داشت و چه آنها که کاملا خانه هاشان را از دست داده بودند یکی یکی برگشتند خوب بیابان که جای زندگی نبود مدتی که رفته بودند چند روزی بیشتر نبود و برگشتند اینجا بهر حال وابستگی داشتند امید به اینکه زندگیشان را از نو میسازند بهر مشقتی که باشد رضا جان ریشه داشتن درهرجا بد چیزیست ببین تو بعد از سالها میائی اینجا خدا میداند چه چیز اینگونه انسان را به خاک و زادگاهش پیوند میدهد من در این سن و سال چیزهائی دیده ام که اگر بخواهم بنویسم کتاب هفتاد من کاغذ میشود . نظیر تو کم نبوده اند حتی آنها که تمام زندگیشان اینجا به باد رفته بود آمدند و هنوز هم پشیمان نیستند . آره میگفتم بعد از سالها این خاک . بوی این خاک ترا میکشد امدی با وصف اینکه همه چیزت را ازدست داده ای و در اینجا هیچ کسی را نداری باز دلت به اینجا بسته شده چه رسد به آنها که دیگر جای حرف ندارد .بله آرام آرام  زندگی با هر دردی که بود دوباره از سرگرفته شد . یکی از کسانیکه ما فکر میکردیم که دیگر برنخواهد گشت مادر تو بود او گفته بود که بدون رحیم و اصغر( اسم ترا اصغر گذاشته بودند ) در حالیکه میدانم درزیرهمان جائی هستند که من بایدزنده باشم وزندگی کنم هرگز تحمل ندارم ولی وقتی بگوشش رسانده بودند ( چون او به قصد ترک اینجا بود وبهمین جهت به یکی ازدهاتی که دراطراف تعدادشان کم نیست رفته بودوبرای همین کمی دیرمتوجه شده بود )بیچاره مادرت وقتی خبر اینکه ترا بعد از سه روز از زیر خروارها خاک سالم بیرون کشیدند آه از نهادش بلند شده بود او موقعی به اینجا آمد که خانم خیاط ترا با خودش برده بود خیلی جستحو کرد که ردی از تو پیدا کند . من از نزدیک شاهد بودم که چه کرد ولی هیچکس از تو خبری نداشت . خانم خیاط که رفته بود و کسی هم نمیدانست به کجا رفته چون در تمام مدتی که اینجا بود هرگز به کسی نشان و محل زندگی خانوادگیش را نگفته بود حالا چرا و به چه علت هیچکس نه میدانست و نه مهم بود که بداند. ضمن اینکه در اینجا همه تقریبا از دور و نزدیک آمده بودند . خود من بچه که بودم همراه پدر و مادر و برادران و خواهرم به اینجا آمده بودیم . تمامی این سرزمین خاک است و آبادیهای جدا از هم هرجا آب باشد یواش یواش آباد میشود .راستش هرگز نفهمیدم ما از کجا به این سامان رسیده ایم . مهم هم نبود بالاخره از یک خراب شده ای پدرم به اینجا کوچ کرده بود . خیلی ها هم در همین جا اگر از زادگاه پدرانشان و حتی خودشان بپرسی اطلاع کاملی ندارند . خوب رشته سخن از دستم در نرود میگفتم . مادرت خودش و دو بچه اش وضعشان نابسامان بود لابد خیلی هم مشتاق نبود چون وقتی همه به او گفتند که خانم خیاط بچه را برداشته و او هم اوضاع خوب و رو براهی داشت احتمالا آخرش پس از اینکه دیگر موفق به یافتن تو نشد خودش را راضی کرده بود که خانم خیاط بهتر از خودش میتواند از تو نگهداری کند  و یا شاید به خودش وعده داده بود که در حال حاضر چون قادر به بزرگ کردن تو نیست شاید بتواند بعدها وقتی سرو سامانی به زندگیش داد بالاخره به تو دسترسی خواهد یافت نمیدانم خدا میداند چه فکری کرده بود انسان وقتی دستش به جائی بند نیست مجبور است همه چیز را به دست تقدیر بسپارد . او هم یک زن تنهای بی پرست بود با دلی پر درد بعد از ناامید شدن از تو چشم به آینده ای دوخت که شاید خودش هم خیلی مطمئن نبود . پسرم گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد . اوضاع الان ما را نبین . راستی گفتی اسم ترا محمد رضا گذاشته اند؟  چه اسم خوبی. لابد این اسم را هم خانم خیاط گذاشته . رضا گفت نه یادم رفت بگویم که اسم مرا همان آقا رجب که گفتم مرا بزرگ کرده بود انتخاب کرده  . کرم در حالیکه آهی از سوز دلش میکشید رضارا به خوردن چایش تعارف کرد خودش هم که گویا گلویش خشک شده بود خوردن چای را برای تازه شدن گلویش بهانه قرار داد . پیر مرد سالها بود اینهمه حرف نزده بود و حالا هرچه میخواست میگفت حتی با همه ی ناتوانی که در آن سن سال طبیعی به نظر میرسید نمیخواست بقیه حرفها را به صبح موکول کند رضا هم که مشتاق بود ورضایت نمیداد تا صبح صبر کند . خوردن چای هر دورا کمی سرحال آورد .کرم ادامه داد . بله حالا را نبین . آن روزها خیلی این حوالی امن و امان نبود . الان هم خیلی رو براه نشده ایم ولی باز بهتر شده حالا بگذار برایت از سیر تا پیاز تعریف کنم راستش احساس میکنم تمام حرفهائی که میزنم یک دینی هست به گردنم . خیال میکنم تو جوان هستی امده ای تا در اینجا مسکن کنی شاید این حرفهای من روزی به درد ت بخورد . بعد در حالیکه زیر لب زمزمه میکرد .گفت منکه دیگر به ته خط رسیده ام . این حرفها میشود خودش یک تاریخ . بعد رو کرد به رضا و گفت راستی سواد داری؟ رضا گفت بله هم سواد دارم و هم به سربازی رفته ام . خنده ای از سر رضایت لبهای چروکیده و سیاهرنگ کرم را از هم گشود . چشمانش انگار برقی گرفت . در حالیکه دستش را به روی دست رضا میگذاشت گفت . الهی شکر . چقدر خوشحالم خدا پدر و مادر آقا رجب را غرق رحمت کند که اینهمه به تو خدمت کرده . اینجور آدمها کم پیدا میشوند . خوب میخواهم تو را با اوضاعی که ما درگیرش بودیم و الان هم کم و بیش هستیم آشنا کنم . باید بدانی به درد میخورد . بگذار از اولش برایت بگویم حالا که وقت داریم منهم آرزوی چنین روزی را داشتم که یک هم صحبت داشته باشم . راستش تنهائی خیلی سخت است . درست است که روزها به قهوده خانه میروم اما این کجا که کسی باشد دل به دل آدم بدهد و آن کجا که آدم دنبال یک هم صحبت بگردد. بعد اضافه کرد راستی رضا جان میخواهی برایت یک شام حاضری درست کنم نکند گرسنه باشی . من مهمان نوازی را دیگر یادم رفته سالهاست کسی در این خانه را نزده زن و بچه هم که ندارم خلاصه همه چیز برایم شده افسانه . تو مرا ببخش . رضا نه آقا کرم خوشبختانه دهان گرمی دارید آدم حوصله اش سر نمیرود . منهم خیلی در بند خوردن نیستم راستش حالا آنقدر که به حرف زدن با شما نیاز دارم احساس دیگری ندارم . هروقت هم خواستم خودم بلند میشود . البته نمیخواهم شما اذیت بشوید میخواهید برایتان چای بریزم ؟ کرم نه پسرم من عادت به اینکه شب چیزی بخورم ندارم . خوب حالا از تعارف کم میکنیم و میرویم سر مطلب . دلم میخواهد کلمه به کلمه حرفهایم را به خاطر بسپاری .یک شب که همگی در خواب بودیم سرو صداهائی تمام محله را لرزاند . بگیر و ببند بود و چماق و قداره و چاقو و خلاصه هرچه به دست هرکس رسیده بود برداشته و بجان هم افتاده بودند . همه اهل این محل نبودند .سالهاست که عده ای در اطراف این شهر در بین کوهها و راهها هستند. گروهی از افراد همین جا و عده ای هم ناشناس . یکدسته راهزنان هستند که معلوم نیست از کدام نا کجا آبادی آمده اند  و یکدسته شیر مردان  که از جوانها و مردان کارکشته همین ده .این دو دسته مدت به مدت به جان هم می افتند و میخواهند به هم قدرتشان را نشان دهند و جریمه اش را هم مردم بدبخت میدهند . گروه شیر مردان همانها که گفتم این  افراد قسم خورده هستند از جانشان هم دریغ ندارند پر از شور و از جان گذشتگی هستند  . دور هم جمع شده اند و میخواهند از ناموس و شهر شان دفاع کنند بیشتر هم در کوه و کمر و اطراف شهر اطراق میکنند البته محل در آمدشان را مردم شهر تامین می کنند چون به صلاحشان است از جان ودل هم کمک میکنند و اما راهزنان بیشتر از کسانی هستند که برای مردم شهر غریبه اند . اینها تا میتوانند در بین راهها راهزنی میکنند و از هرکس که در خارج شهر گیر بیاورند اعم از مسافر و کارگر حسابی خدمتشان میرسند و از هیچکس نمیگذرند خصوصا از کسانیکه به طرف مشهد برای زیارت میروند.اینجا سرراه است .مردم این ده که خیلی اهل زیارت نیستند چون پول و پله ای ندارند بیشتر کسانی هستند که از شهرهای مختلف برای دیدن حضرت رضا عبور میکنند .این را راهزنان خوب میدانند   .چون آنها طعمه های ناب و پر درآمدی برایشان هستند اولا تعدادشان زیاد است و بعد هم دستشان پر است یکی از مشکلات اینست که شیر مردان نمیخواهند که این محل اینگونه بی اعتبار باشد و برای همین گاهی بین شیر مردان و گروه راهزنان درگیری ایجاد میشود . آنوقت خدا به داد ما برسد . راهزنان برای زهره چشم گرفتن به شهر هجوم میاورند و خدا میداند چه کارها که نمی کنند اغلب جوانها را به وضع فجیعی میکشند و زنان و مردان پیر را میزنند و شل و پل میکنند و زنان و دختران جوان را تا جائی که بتوانند با خود میبرند . این را هم بگویم که آنها تعدادشان خیلی بیشتر از شیرمردان است دست و بالشان از مال و اموال هم خوب پراست ضمنااکثرشان بسیار قوی و خشن هستند آنها سازمان یافته تر از شیر مردان هستند برای همین مقاومت در برابرشان خیلی ساده نیست . خلاصه غوغائی میشود تو بگو محشر کبرا.فصل سی ام

خلاصه ازبخت بد در یکی ازهمین درگیریهایعنی همان شب کذائی برادرت کشته ومادروخواهرت را راهزنان بردند . خواهرت حدود هفت هشت ساله بودوبرادرت اکبر ده دوازده ساله خلاصه کنم بعد از آن حمله چند تا حمله دیگر هم کردند خدا میداند . راهزنان بلائی به سرما آورده بودند که اگر زن یا دختری گم میشد کسی نه میدانست به کجا برده شده اند و نه به دست چه کسی افتاده اند . گفتم وقتی انسان ناچارباشد همه چیزرا به خدا وسرنوشت میسپارد ماهم کارمان شده همین که به آنکه بالای سرمان هست دل بسته ایم .  ما گاهی شنیده ایم حالا درست یا نادرستش رانمیدانم آخروقتی عقل آدم به کاری نرسددلش هم بسوزدداستان وحرف زیاد میشود.میگویند بعضی از زنان و دختران را بین خودشان خرید و فروش هم میکنند . خدا داند .حالا چطور و کجا کسی نمیداند من در قهوه خانه نمیشد اینطور برایت مشروح توضیح دهم . برای همین حرف را برگرداندم . حالا این تمام اتفاقهائی بود که در این زمان که تو نبودی یعنی حدود این بیست سال با کم و زیادش دراین جا افتاد .درتمام مدتی که مشهدی کرم داشت به تفصیل برای رضا داستان زندگی مادرو خواهر و برادرش را میگفت انگار رضا مسخ شده بود ونمیدانست چه کار باید بکند بعضی لحظات دلش میخواست به مشهدی بگوید که دیگر ادامه ندهد ولی مگر میشد؟ باید تا آخر حرفهای او را شنید . الان آغاز یک زندگی جدید برای رضا بود و این اولین پله.مشهدی وقتی حرفش تمام شد.نگاه دردمندش رابه چشمان رضا دوخت و گفت . شرمنده ام آقا رضا . مجبور بودم باید می گفتم احساس میکنم این حرفهاامانتی بودکه می باید به دست صاحبش بدهم .حالا اگر تورا اذیت کردم مرا ببخش . رضا فقط سکوت کرد . او داشت تصمیمش را میگرفت . تنها حرفی که زد این بود.مشهدی کجا میشود شیرمردان را پیدا کرد؟ پشت مشهدی لرزید . گفت چه میخواهی بکنی؟ رضا گفت شما فقط راه را نشان بده صلاح من را خودم میدانم . من آمده ام ردی از خانواده ام بگیرم . حالا شما میگوئی بنشینم ودست روی دست بگذارم؟من باید بروم شاید به نتیجه ای که دلم میخواهدنرسم ولی رسالتم راباید انجام بدهم .شاید خدا به خاطر نجات مادروخواهرم دراین زمان آن موقع مرااززیرخروارها خاک نجات داده .درتمام لحظاتی که رضاحرف میزد  یک لحظه اشک چشمان کرم بندنمی آمد .رضا هم اگربغضش اجازه میدادمثل کرم اشک میریخت ولی اودراین زمان تقاص کشیدن ازکسانیکه به خانواده اش بد کرده بودندآنچنان درروح وجانش پنجه افکنده بودکه جلوی اشکش راگرفته بود .مشهدی گفت .باشد هرطور که تو بخواهی . خیالت راحت باشد.حالا بهتراست بخوابیم.سالها بود نتوانسته بودم اینهمه بیداری راتحمل کنم .ولی امشب بااینکه بسیاربیدارنشسته ام و در این سن وسال بعیدبنظرمیرسدولی اولابا حضورتوانگاربدلم نوری پاشیده اندازخدا تشکرمیکنم بعداینکه انسان چه تحملهائی داردوخودش نمیداند.بهر حال امشب هم شبی بود . حالا برو بخواب چقدر جای زنم خالیست وگرنه امشب خیلی خوب میتوانستم از تو مهمان عزیزم پذیرانی کنم .مرا ببخش پسرم.فردا صبح قول میدهم که ترابه دیدارکسی ببرم که دیدنش برای تقریبا هیچکس آسان نیست  ومطمئن هستم ترا دارم بکسی معرفی میکنم که میتواند برایت نقش مهمی درزندگی بازی کند. وبرای چندمین بار کرم به رضا توصیه کردکه برودوبخوابد ولی انگارخواب برای رضا حکم مرگ راداشت ولی بااصرارکریم خود رابدست رویاهائی که فردا شروعش بود سپرد .آن شب بدترین شبی بود که رضا در عمرش گذرانده بود. همیشه شب ها سخت و طولانی هستند انگار خورشید در آمدن میخواهد جان انسان را به لب برساندتا طلوع کند . اما برای رضا انگار نمیخواست اصلا آسمان را روشن کند . سیاهیهائی که در ذهن او از سرنوشت خواهر و مادرش به وجود آمده بود آرام و قرارش را گرفته بود . چند لحظه به برادر نوجوانش فکر کرد احساس کرد دارد قلبش از سینه اش برای برادری که هرگز ندیده بود و او سعادت داشت سینه را برای حفظ و حراست خواهر و مادر سپر کند و جانش را کف دست بگذارد بیرون می آید . کاش بودم کاش آنروز می آمدم شاید میتوانستم پشت و پناهی برایشان باشم . صد البته که رضا در آن زمان دچار سر درگمی عجیبی بود شاید آنقدر در گذشته غرق شده بود که نمیتوانست واقعیات را درک کند . آنطور که کرم گفت او از خواهرش هم کوچکتر بوده پس نمیتوانست کمکی باشد شاید بار دوش مادرش هم میشد . این فکرها لحظه ای او را رها نمیکرد  رضا یک ثانیه هم به خواب نرفت .صبح زود کرم بلند شد وصبحانه را آماده کرد وهردو تقریبا در سکوت صبحانه را خوردند و کرم آماده شد تا رضا را به جائی که قول داده بود ببرد .در طول راه که تقریبا طولانی هم بود مشهدی کرم مرتبا حرف میزد . از اینکه رضا چگونه باید رفتار کند تا در وحله اول باعث نشود که مشکلی برایش پیش بیاید به او توصیه کرد که این شانسش بود که به او برخورد کرده چون تعداد کسانی که این شخص مورد نظر را میشاسند اولا از انگشتان دست تجاوز نمیکند و بعد هم اینکه همه کس راهی به خانه این فرد ندارد . راه تمام شد و آنها به مقصدی که کرم قول داده بود رسیدند .تنها چیزی که از حرفهای کرم در گوش رضا ماند این بود که نام شخصی که کرم او را به نزد او میخواهدببرد و معرفی کند قربانعلی خان است .به محل موعود رسیدند . ساختمانی بسیار بزرگ بود البته به نسبت تمام خانه هائی که رضا در همین مدت کم در شهر دیده بود . معلوم بود که باید جای خاصی باشد . کرم بعد از وارد شدن به خانه که توسط مردی بلند قامت با صورتی نسبتا آفتاب سوخته باز شده بود و خوش و بشی بسیار کوتاه کرم در گوش مرد مذکور چیزی به آرامی طوری که رضا نتوانست بفهمد گفت . البته رضا در حالتی به سر میبرد که تقریبا مانند بهت زده ها بود . مرد سیه چرده در حالیکه کاملا معلوم بود کرم را حسابی میشناسد سری به علامت اینکه حالیم شده تکان داد و بی آنکه حرفی بزند جلو افتاد و کرم و رضا به دنبالش .با تمام گیجی که در آن زمان رضا را در خود گرفته بود باز  از طرز برخورد مرد با کرم متوجه شد که آنها کاملا یکدیگر را میشناسند . این فاصله به نظر رضا یک عمر طول کشید دلش حسابی شور میزد مانده بود که کار درستی کرده که خودش و آینده و سرنوشتش را به دست کرم سپرده است با خود فکر کرد نکند که دارد بیراهه میرود پشیمان شده بود که چرا باید به حرفهای کسیکه اصلا اشنائی با او ندارد این چنین خود را در اختیارش بگذارد یکی دور بار حس کرد که خیلی ناشیانه عمل کرده و تمام هستی اش را دارد قمار میکند .بیراه نبست که گاها پشیمان شده بود که اصلا چرا خانه و زندگی امنش را ول کرده و برای یک عشق بی پایه و اساس اینطور دارد خودش را به آب  و آتش میزند . خوب هر کاری راهی داشت میرفت به آقا رجب و زهرا خان راست و درستش را میگفت و اینکه منیر او را نمیخواهد . و نهایتا آنها مجبور بودند برای دخترشان فکری بکنند و اینکه فکر آنها برای منیر فکر درستی بود یا نه دیگر به خودشان مربوط میشد احمقانه ترین راه را انتخاب کرده بود و به پدر و مادر و خانواده ای فکر کرده بود که اصلا حضور و وجود نداشتند . و حالا هم دارد به ناکجا آباد میرود . خلاصه دل توی دلش نبود فقط تنها دستاوردی که این مسیر برای او داشت و حالیش کرد این بود که کرم مرد راهنما  را فرمان صدا میزد . همراه فرمان سه تائی از چند دالان و دهلیزهم  گذشتند تمام مسیر نشان میداد که این ساختمان جای پر رمز و رازی هست. و فهمیدن این مسئله داشت رضا را دیوانه میکرد .  به حیاطی بزرگ وارد شدند طول حیاط را طی کردند و از آنجا باز به یک دالان بزرگ وارد شدند . در داخل دالان در دو طرفش درهائی دیده میشد که معلوم بود در آنجا آتاقهای متعددی وجود دارد. پشت در یکی از اتاقها فرمان ایستاد . و با تلنگری که به درزد منتظر ماند . این بار فرد دیگری حدودا درهمان هیبت فرمان  در را بازکرد یک لحظه رضا به یادش آمد که کرم گفته بود میخواهم ترا به قربانعلی خان معرفی کنم . ولی این فردیکه در را باز کرد به نظر رضا کاملا معلوم بود قربانعلی خان نمیتوانست باشد . نگاهی بین فرمان و آن مرد رد و بدل شد  فرمان چند قدم به مرد دربان نزدیک شد و بطوریکه اصلا حرفهایشان قابل شنیدن نبودتقریبا در گوش مرد زمزمه ای کرد و فرمان آمد کنار کرم رضا متوجه شد که او با نگاه حرفهائی به کرم میزند که کاملا مرموز است و رضا را این امد و شدها و رفتارهای پر رمز حسابی ترسانده بود دربان بعد از حرف زدن با فرمان سرش را بعلامت تصدیق تکان داد در را نیمه باز گذاشت و رفت . بعد از لحظه ای آمد و ما را بدون فرمان به داخل اتاق راهنمائی کرد

نظرات  (۳)

با سلام در آستانه فرا رسیدن عید نوروز باستانی و طمطراق پیک بهاران و آغاز سال نو تبریک و تهنیت صمیمانه را تقدیم شما و خانواده محترمتان داشته و در پرتو الطاف بیکران خداوندی سلامتی و بهروزی طراوت و شادکامی عزت و کامیابی را برای شما آرزومندم سال نو مبارک

پاسخ:
منهم از صمیم قلبم برای شما و خانواده ی محترمتان از درگاه خداوند بهترینها را آرزو دارم . هر چند این روزها حالی برای جشن و شادمانی نیست ولی امیدوارم دستی از غیب بیاید و طومار این بلا را از سر انسانها برچیند به امید خداوند

سال نو با همه ی تلخی باز هم دلهای ما ایرانیان را بهم نزدیک میکند . شاد باشید و شاد زی
  • abdolnabi solimani
  • سلام خواهر عزیز و گرامی راستش را بخواهید اینقدر داستان بسیار شیرین و زیبا بود دلم نیامد تا آخر داستان نروم باور کن همه داستان را خوندم دست گلتون درد نکنه بسیار سپاسگزارم بابت زحمات شما خواهر عزیز خودم موفق باشید انشالله.

    پاسخ:
    یکدنیا ممنون هستم . شما منو به یاد اون برادر دنیای مجازی از دست رفته ام می اندازید . انسانی شریف و مهربان . امیدوارم هرچه او نیست شما باشید . ممنونم از اینکه لطف کردید من این داستانها را با تمام وجودم مینویسم خیلی خوشحال میشوم که به دلی مینشیند . باز هم سپاس برادر خوبم
  • abdolnabi solimani
  • سلام خواهرم فقط تونستم فصل اول را بخونم وقتم خیلی کم بود شرمنده به هر حال بسیار عالی بود دستتون درد نکنه موفق باشید.

    پاسخ:
    درود بر برادرم . خوشحالم خواندید . امیدوارم موفق بشوید بقیه اش را بهوانید و نظر بدهید .برایم مهم است