رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

آنانکه غنی ترند محتاج ترند

رویاهای تنهائی من

حضورم فقط یک بودن است . همین .

نه شاعرم و نه ادعائی دارم که کم توان تر از هرگونه توانی هستم .

اگر نوشته ای دارم فقط یک دلنوشته از دلتنگیهام است و بس .

بایگانی
آخرین مطالب

      

فصل سی و یک

اتاقی بود تقریبا بزرگ و مستطیل شکل . دور تا دور اتاق را مخده چیده بودند همه مخده ها از فرشهای سنتی بود و این نشان میداد که اوضاع قربانعلی خان باید خیلی خوب میبود . نور اتاق خیلی کافی نبود با وصف انکه صبح بود ولی چون پرده های ضخیمی برپنجره انداخته بودنئ نور کمی به اتاق وارد شده بود . در قسمت بالا سمت راست اتاق مردی بسیار تنومند و درشت اندام نشسته بود و در کنارش چند جوان بودند گویا داشتند در رابطه با مسئله ی مهمی باهم صحبت میکردند . به محض ورود ما قربانعلی بسیار بلند و با احترام جواب سلام کرم را داد . و احوالپرسی گرمی هم با او کرد که این رفتار او باعث شد رضا قوت قلبی بگیرد . رضا جوان بسیار خوش قیافه ودارای اندامی مردانه بودولی به علت سنش هنوز به آن حدی که باید و شاید نرسیده بود ولی چشم تیز بین قربانعلی بایک نگاه رضا راحسابی زیر وبالا کرده بود گویا این کاری که مشهدی کرم کرده بود اولین بار نبود واز قرار معلوم  مشهدی مامور جمع کردن جوانهای غیور واصلح وبردن و معرفی کردن به قربانعلی خان بود .البته بعدها رضا پی برد که قربانعلی بین افراد آنجا کسانی مثل کرم را زیاد داردکه نه تنها معرفی داوطلب بلکه خبرهای دورو اطراف را هم به گوش قربانعلی میرسانندکرم و رضا به نزدیک قربانعلی رسیده بودند . حالا رضا درست صورت قربانعلی خان را میدید . مردی سیه چرده و بسیاردرشت اندام  با چشمانی سیاه و درشت که در زیر ابروان پر پشتش صورتی پر صلابت را به وجود آورده بود کرم رضا را به قربانعلی معرفی کرد بعد از معرفی کرم و دادن نشانیهائی . قربانعلی سری تکان داد و گفت من خانواده ی این پسر را خوب میشناسم . و وقتی کرم توضیح داد که رضا همان بچه ی نظر کرده است نگاه قربانعلی این بار مهربانانه به صورت رضا افتاد دستی بر دست زد و گفت . اگر خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد ببین آن بچه را که بعد از سه روز از زیر آوار سالم بیرون آوردند حالا مثل شاخ شمشاد جلوی من ایستاده . قربانعلی طوری این حرفها را میزد که آن سه جوانی که در کنارش بودند متوجه بشوند . کرم به قربانعلی توضیح داد که رضا به چه جهت میخواسته او را ببیند . ازمرگ برادرش و دربدری خواهر و مادرش برای او گفت . قربانعلی رو به رضا کرد و گفت .جوان خودت چه فکر میکنی ؟  رضا گفت من میخواهم در رکاب شما باشم . همین . قربانعلی لبخندی زد و گفت نکند فکر کردی اینجا همان سربازخانه ای است که خدمت کردی؟ راستی درست گفتم؟ تو سربازی هم رفته ای یا نه ؟ رضا گفت بله سربازی رفته ام . قربانعلی گفت ولی اینجا با آنجا زمین تا آسمان فرق دارد . پسرم تو باید جانت را کف دستت بگذاری . ما خود و زندگیمان و هستیمان را وقف کرده ایم . از همه چیزمان گذشته ایم قصدمان فقط و فقط اینست که از مال و ناموس همشهریهایمان دفاع کنیم خیلی منتظرماندیم که ازمرکزفکری به حالمان بکنند نشد که نشد. آنها شکمشان سیر است و گاها با همین اجانب دستشان در یک کاسه هست . مثل ما دربدری و خون پایمال شده نداشته اند . کجا دلشان به حال ما میسوزد . پس ما حالا خودمان آستینهایمان رابالا زده ایم و مرد مردانه ایستاده ایم آیا تو مرد چنین راهی هستی؟ رضا که تااین زمان چشم به دهان قربانعلی خان دوخته بود در جواب این سئوال گفت . من میبایست بیست سال پیش مرده باشم .روی این حساب خیلی برای جانم و خوشی کردن خودم را خسته نمیکنم راستش آمده بودم از خانواده ام خبر بگیرم بخت با من یاری نکرد و دیر رسیدم وقتی دیشب آقا کرم برایم داستان مرگ برادر و دربدری خواهر و مادرم را تعریف کرد دیگر جای تعلل نبود . خونم به جوش آمد نه تنها برای خانواده ام که گفتم همه ی این ها که زیر آفتابی هستند که پدر و مادر و خانواده ام بوده اند  برایم بوی خانواده ام را میدهند ببین چه کشیده اند حرف شما و کارتان کاملا مورد نظر منهم هست و اگر ما دست روی دست بگذاریم چه ها که به سرمان نخواهند آورد.من فقط بعشق آن روزی زنده هستم که یا مادر خواهرم را پیدا کنم و یا اگر موفق نشدم تقاصشان را بگیرم و در این راه قسم میخورم که تا پای جان ایستاده ام . و در این راه غلام حلقه به گوش شما هستم حرفهای رضا ازته دل بود برای همین به دل قربانعلی وهمه ی حاضران درآن اتاق نشست.قربانعلی بلند شددستی بشانه رضا زدوگفت قبول وسپس روبه کرم کرد و گفت مشهدی اسم این جوان چیست.کرم گفت محمد رضاست ولی رضا صدایش میکنیم . قربانعلی گفت خوب به رضا بگوکه اکثر جوانهای جان به کف راشما به ما معرفی کرده ای.چه شانس خوبی دارد این آقا رضا که تو معرفش هستی. و حالا برو خدا ترا برای ما نگهدار . کرم از همه خداحافظی کرد ودر حالیکه لبخندی از رضایت به لب داشت آنجا را ترک کرد.

از این ببعد ما زندگی  رضا را در رکاب قربانعلی جزو گروه شیرمردان پیگیری میکنیم.زندگی این شیر مردان همانطور که مشهدی کرم گفته بود تقریبا در خارج شهر نیشابور بود . اما نه همه ی آنها و برای همیشه . گویا پایگاهی زیرزمینی در خارج شهر درست کرده بودند و مدت به مدت به مرخصی نزد خانواده هایشان در رفت و آمد بودندبرای همین قربانعلی از مشهدی پرسیده بود که رضا کجا مسکن میکند . او تازه آمده و جائی هم گویا ندارد . مشهدی گفته بود اگر رضا اجازه بدهد خانه من سه چهار اتاق دارد . زنم که مرده فرزندی هم ندارم . رضا بشود انیس و مونس  من از حسین میزرا هم خواهش میکنم کاری پهلوی خودش به او بدهد که در مواقعی که میتواند بیکار نباشد ضمن اینکه در آمدی هم داشته باشد .البته تمام اینها را من پیش خودم حساب کرده ام حالا تا نظرخودش و شما چه باشد . رضا سواد هم دارد و این خودش خیلی خوب است هم برای شما و هم برای اینکه بتواند بیشترمثمر ثمر باشد . قربانعلی خان رو به رضا کرد و گفت . حسین میرزا به بچه های ما درس میدهد تو هم میتوانی در کناراوبه ما کمک کنی بدهم نیست ضمن پول در آوردن ثواب هم میکنی .من دلم میخواهد تمام بچه های اینجا سواد داشته باشند . رضا گفت من همانطورکه گفتم دراختیارشما ومشهدی هستم هرطوردستوربدهیدعمل میکنم. دلم میخواهد برایتان سربار نباشم . ولی راستش قصد اصلی من انتقام خانواده ام است.قربانعلی گفت درست است منهم متوجه شدم ولی باید صبورباشی هرکاری راباید قدم به قدم پیش رفت.توهنوزبه چم وخم کارهاوارد نیستی اگریک دفعه بخواهی بقلب سپا ه بزنی حتماموفق نخواهی شد آنهاهمه تعلیم دیده هستند ضمن اینکه تودرشرایطی هستی که راه برای پیشرفت بسیارداری جوانی وبی دردسر.من مطمئن باش که این خواسته ی ترا برآورده میکنم حالارضا بنا به برنامه ریزی قربانعلی که همیشه کارهایش برروی اصول بودوحساب شده معلم مدرسه وهمکارحسین میرزا شد حسین میرزارضا را به گرمی پذیرفت . او جوانی حدودسی ساله بودمثل تمام شیرمردان با قد وقامتی ورزیده .زن داشت وسه بچه خودش را وقف مردم کرده بود اکثرادر مدرسه درس میداد ولی هروقت لازم میشد سلاح در دست میگرفت . بسیار مورد احترام و اطمینان همه خصوصا قربانعلی بود. پدرحسین میرزا از زمین داران به نام شهر بود او هفت تا پسر داشت که هرکدام برای خودشان یلی بودند ولی حسین ازهمه کوچکتربود وسرآمد همه.اوهیچ نیازی ازنظر مالی به شیرمردان نداشت به بچه ها درس میداد و تنها آرزویش همانطور که خودش بعدها برای رضا گفت این بود که بتواند خدمتی به همشهریهاش بکند . حسین میرزا از همان دیدار اولی خودش را در دل رضا جا کرد و این دو کم همت بستند تا هرچه بیشتر بر این خدمتی که میکنند موثرتر باشند .فصل سی و دوم

                                                                                             حسین هم صحبت خوبی هم برای رضا بود . اکثرا با هم بودند .صد البته که حسین در لابلای تمام حرفهایقصد اصلیش راهنمائی و آماده کردن رضا برای هدفی که دنبال میکردند بود . اولین سفارشی که قربانعلی خان به حسین کرده بود این بود که این پسر بسیار آماده است سعی کن از او یک شیر مرد بسازی . برای همین بود که حسین تمام هم و غمش نشان دادن راه به رضا بود . رضا هم با دل و جان به حرفهاو راهنمائیهائی که حسین میداد گوش میداد آنها کم کم مثل دو دوست نه بلکه مثل دو یار و بهتر بگویم مثل برادر بودند .زمانی رسید که در پاسخ قربانعلی خان که از حسین پرسیده بود آیا از این پسر میتوان یک رزمجوی واقعی ساخت ؟ که حسین گفته بود تضمین من که او بی هیچ کمبودی یکی از بهترینهاست . تمام شرایط را به کمال دارد . تعریف حسین از رضا باعث شد که قربانعلی روی توانائیهای رضاحساب باز کند بنا بر این یکماه نشده بود که ماموریت رضا برای رفتن بخارج ازشهرباطلاعش رسید . او می باید سه ماه در کوه و کمر باشد هم تعلیم ببیند و اگرهم درحمله ای لازم شد شرکت کند آن شب یکی از بهترینها شبهای عمر رضا بود و یکی از بزرگترین آرزوهایش . ناگفته نماند که یکی از مسائلی که رضا را راغب به اینگونه کارها میکرد بجز احساساتی که نسبت به پیدا کردن خانواده اش داشت فراموش کردن منیر بود . شبی نبود که فکر منیر دلش را به درد نیاورد . جوان بود و عاشق . ولی ضمن عاشقی بسیار عاقل . او میدانست که در کنار منیر با آن حرفهائی که از او شنیده بود نمیتوانست برای آینده اش زندگی دلخواهش را تدارک ببیند . او از هر طرف که نگاه میکرد احساس میکرد بهترین راه همان بود که انتخاب کرده بود چند بار خواسته بود از حسین بپرسد . ضمن اینکه درد دلی در این باره با او کرده باشد و کمی دلش را آرام کند بپرسد که آیا او هم با او در تصمیمی که گرفته است هم نظر است یا نه . ولی بهتر دید تا جائی که ممکن است خودش در این باره با دلش کنار بیاید . او میدانست که این داغ که بر دلش نشسته است تا زنده باشد هرگز فراموش نمیشود ولی بالاخره به راهی که در پیش گرفته بود ایمان داشت و احساس میکرد در قبال مادر و خانواده اش بیشتر مسئول است . برای همین تا جائی که میشد فکر منیر داشت زندگی روز مره ی رضا را ترک میکرد.

وقتی حسین به رضا گفت که خودت را برای رفتن آماده کن قلب رضا فرو ریخت داشت قدم در راهی میگذاشت که نمیدانست آیا به درستی این راه را انتخاب کرده و آیا قادر است در این مسیر فردی باشد که شیرمردان از او انتظار دارند یا نه . حسین به او گفت فردا صبح برو نزد قربانعلی خان او خودش راه و چاه را به تو نشان میدهد و این راهم بگویم که از تعریفهائی که دیگران از تو کرده اند خیلی زود داری به این سفر میروی . منهم برایت دعا میکنم ضمنا من فکر میکنم شاید منهم در این سفر همراه تو باشم البته نظر آخر را خود ایشان میدهند و. بعد تا انجا که لازم میدانست اولین قدمها را برای او تشریح کرد و هرچه که در این راه لازم بود او بداند برایش توضیح داد .آنشب رضا تا صبح هزاران فکر به مغزش خطور کرد و تنها فکری که باعث میشد در این راه ثابت قدم باشد دیدار و نجات مادر و خواهرش بود . نزدیکیهای طلوع آفتاب به قصد دیدار با قربانعی خان از خانه بیرون آمد او شنیده بود که یکی از مسائلی را که در این راه باید همیشه مد نظر داشته باشد اینست که قدر زمان را بداند . دل توی دلش نبود . بالاخره به خانه قربانعلی خان رسید و بعد از گذشتن از پیچ و خمها چشمش به دیدار او روشن شد .  قربانعلی شگردش این بود که  خودش همیشه اولین کسی بود که برای تازه واردها راه ورسم مبارزه را نشان میداد ودر این کار بسیار خبره بود  سعی میکرد به تمام سئوالات ونقاط تاریک اشاره کند .با دیدن رضا انگار گل از گلش شکفت . دستی محکم به پشت رضا زد و در حالیکه او را کنار خود دعوت به نشستن کرد.دستور داد برایش صبحانه بیاورند با هم صبحانه را خوردند و سپس  اومثل همیشه اولین راه و کارهارا به او متذکر شد. وقتی او حرف میزد رضا انگار مسخ شده بود تمام وجودش گوش و چشمش شده بود و سعی میکرد کلمه به کلمه حرفهای این پیر جنگجو را به خاطر بسپارد. قربانعلی گفت  در حمله هائی که بین ما و راهزنان میشود معمولا از آنها اسیر میگیریم . آنها هم همینطور . اگر اسیر گرفتیم اولین کاری که میکنیم آنها را تخلیه اطلاعاتی میکنیم یعنی خیلی برایمان از کشت و کشتار مهمتر است اینکه نقاط ضعف دشمن کجاست صد البته این در مورد آنها هم صادق است اما از این اسیراگر برایت گفتم نه اینکه ترا بترسانم این را گفتم که اگر اسیری گرفتی بزرگتری شانس تو اینست که میتوانی ازخواهرومادرت خبری بگیری . ولی تنها آرزوئی که من همیشه برای عزیزانم میکنم و تو هم الان از همانها هستی اینست که اسیر نشوید .ولی اگر اسیر شدی حواست باشد در آنصورت ترا میبرند بین خودشان و در این زمان باز هم باید حسابی حواست جمع باشد درست است که شکنجه ات میکنند و هزارتا مشکل دیگر ولی تنها کاریکه از آن موقع از تو بر میاید اینست که با زرنگی چون در بین خودشان هستی و دست و بالت باز است سرو گوش آب بدهی .یعنی همانطور که آنها از تو بهره برداری میکنند تو هم با زرنگی بتوانی چیز دندان گیری از آنها به دست بیاوری  رضا جان ما مثلی داریم که میگوئیم آدم زرنگ از آب کره میگیرد .اگر اسیر شوی بی گمان باید هزاران درد و رنج را تحمل کنی این را میگویم که چشم وگوشت را باز کنی اگر مرد اینکار نیستی و پا در این میدان یگذاری هم به خودت آسیب جدی میزنی هم به ما پس درست فکرهایت را بکن . من هیچ اصراری ندارم . درست است که جان یکنفر هم برای من یکدنیا ارزش دارد ولی قرار نیست هم جانت را از دست بدهی و هم طومار مارا به باد دهی خوب برایت بگویم  یک کار را نکن یعنی در هیچ موردی حتی تا پای جانت یا به آنها ازما اطلاعی نده و یا اطلاع غلط بده ولی دو کار را باید حتما در آنزمان بکنی اول اینکه با زیرپا کشی از کسانیکه در کنارت هستند جای مادر و خواهرت را پیدا کنی و دوم اینکه چشم و گوشت را باز کنی وسرازکار آنها تامیتوانی در بیاوری. حرفهای قربانعلی تا مغز استخوان رضا نفوذ کرد . در حالیکه قرانی از جیب کتش در میاورد رو به او کرد و گفت من همیشه این قران را بهمراه دارم خیال میکنم که او حافظ منست . اینجا به این قران قسم یاد میکنم که تا پای جانم حرفهای شما را مو به مو اجرا کنم . نگاه نافذ و تحسین آمیز قربانعلی دل رضا را گرم کرد .

رضا به این امیدها و دستورالعملهائی که قربانعلی خان به او داد مشتاقانه بار سفر به کوه و کمر را بست .فصل سی و سوم

زندگی درکنار کسانیکه از همه نظر با رضا تفاوت داشتند بسیار برای او سخت بود . زمانهائی میشد که از راهی که انتخاب کرده بود پشیمان میشد و فکر میکرد بهتر است از نیمه راه برگردد و قید پیدا کرده خانواده اش را بزند ولی وقتی در خیال به آنها فکر میکرد و خود را در کنار آنها در حالیکه نجاتشان داده میدید و چشمش را به صورتشان میدوخت و خلاصه سیری در عالم رویا میکرد تاب و تحملش تمام میشد وفکرمیکرد این مردانگی نیست . الان ممکن است کاری ازدستش بر آید و اگر انجام ندهد زندگی بعد از این برایش تلختر از زهر خواهد شد . شاید نتواند آنها را پیدا کند و نجاتشان بدهد این فرق میکند با این موقعیت که اکنون امکان یافتن آن هست . ضمن اینکه وقتی نگاه به جوانانی میکرد که از او کوچکتر هستند و با چه شجاعتی تمام مشکلات را تحمل میکنند به خودش نهیب میزد که رضا باش و نشان بده که مرد بودن خودش ارزشی ندارد باید نشان بدهی که میتوانی پشت تمام سختی ها را به خاک بمالی . خلاصه رضا دراین افکارروزهای خوشی را نداشت. یواش یواش دو سه تا دوست هم بین جوانان شیر مرد پیدا کرد . جعفر و محمود و پس از مدتی علی هم به این جمع کوچک اضافه شد . سه تاشان بچه های بسیار خوبی بودند . البته تمام افرادی که انجا بودند همه از نظر جثه و بنیه با رضا قابل قیاس نبودند . ولی از طرفی رضا احساس میکرد چیزهائی از اینها یاد میگیرد که حتی در سربازی نتوانسته بود بیاموزد.جعفر پسر ولیخان ملاک بزرگ  در شهر نیشابور بود . انگیزه ی او برای پیوستن به شیرمردان این بود که در یورشهائی که گروه راهزنان به شهر کرده بودند  خسارات بسیار زیاد و غیر قابل جبران به املاک  تمام مردم و خصوصا پدرش خورده بود وزمانیکه پدرش درمقام مقابله و دفاع بر آمده بود با قنداق تفنگِ یکی از همین ناجوانمران ضربه ی بسیار کاری و شدیدی به کمر پدرش خورده بود .ورنج پدر در حقیقت زندگی انها را دگرگون کرده بود . جعفر سه برادر و سه خواهر دیگر هم داشت . وقتی پدرش را دکترها از درمان جواب کردند و گفتند راهی ندارد و باید با این درد کنار بیاید و تا آخر عمر از کمر به پائین فلج خواهد بود جعفر که فرزند بزرگ ولیخان بود به جبران این فاجعه که باعث شده بود شاهد رنج پدر و خانواده  باشد. کمر به تلافی گرفته بود . او میخواست به جبران این نامردی که در حق آنهاو همشهریانش شده به گروه جوانمردان بپیوندد او بچشم خودش رنج پدر را میدید او دیده بود  که قبل از این فاجعه ولیخان مردی چابک وبسیار فعال بود. کسی بود که هماره پناه بی پناهان بود سزاوار نبود  حالا به این روزافتاده باشد از همان زمان جعفر تصمیمش را گرفته بودتا شاید به این وسیله انتقام پدرش را از آنها بگیرد . در حقیقت وقتی رضا پای درد دل هرکدام از بچه ها می نشست کم و بیش آمده بودند که شر این گروه را از سر شهرشان کم کنند . هرکدام به طریقی از آنها زخم خورده بودند. البته کسانی هم بودند که فقط برای گذران زندگی زن و فرزندانشان به این گروه پیوسته بودند . چون قربانعلی خان به هرکس که وارد گروه میشد اگر نیاز مالی داشت قول میداد که زندگی خانواده شان را تامین کند و همین کار هم در عین جوانمردی انجام میداد . قربانعلی خان به نیکنامی بسیار مشهور بود و اینهم از شانس رضا بود که در اولین قدم به خانه او راه پیدا کرده بود . محمود دوست دیگر رضا هم خودداستانی داشت . او زندگی بسیار سختی را گذرانده بود در زمینهای اطراف نیشابور عملگی میکرد  زندگی آنچنان برایش سخت شده بود که وقتی به گوش قربانعلی خان رسید که او در ازاء شوهر دادن دختر کوچکش به مردی میانسال برای گذران زندگی حاضر شده به او پیشنها د همکاری داد این دری که به روی محمود باز شده بود برای او مثل یک هدیه آسمانی بود زیرا از آن ببعد خیالش از طرف زن و سه بچه اش جمع شده بود .تمام افراد شیر مردان قربانعلی را مثل پدرشان دوست داشتند او نمونه یک جوانمرد بود در بیشتر حملات و در گیریها خودش اول خط مبارزه بود هرگز دستوری نمیداد که خودش را از مهلکه دور نگهدارد . قربانعلی دو دختر داشت به نام مرضیه و مریم . و یک پسر به نام عادل. عادل بسیار کوچک بود . مرضیه حدود ده سال و مریم پنج ساله بود . قربانعلی خیلی بسته زندگی نمیکرد تمام زندگیش را همه میدانستند میگفت اگر کسی به من گفت که چه شرایطی دارم منهم باید با او صادق باشم روی این حساب زندگی بسته ای نداشت .زمان به سرعت برق و باد میگذرد..سه سال بود که رضا به گروه شیر مردان پیوسته بود در طی این سه سال چندین بار بین این دو گروه درگیری سختی رخ داده بود البته همیشه زد و خورد کم و بیش در بینشان بود مثلا وقتی گروه و یا دسته و یا مسافرانی قصد عبورداشتند شیرمردان گوش به زنگ بودند که مورد حمله و سرقت راهزنان واقع نشوند و بهمین طریق راهزنان گوش به زنگ بودند که بزنند و ببرند . خوب معلوم بود که گاهی این دسته و گاهی آن دسته برنده میشدند . این درگیریها برای رضای تازه کار یک تجربه به حساب میامد . ولی دو تا حمله صورت گرفت که بسیار مهلک بود و تازه رضا متوجه شدکه این حملات چقدرمرگ باراست .درزدوخوردهای بیرون شهر معمولاکسی کشته نمیشد . و ضمنا اغلب هم شیرمردان پیروز میدان بودند ولی در حملاتی که راهزنان به شهر میکردند معمولا هم کشته داشت که بیشتر از اهالی شهر بودند چون اولاحمله ناگهانی بود ومردم عادی  هم مثل آنها میدان دیده نبودند ضمن اینکه تمام سعی مردان خانواده این بود که از زن و بچه هایشان دفاع کنند و با آنکه هیچ اطلاعی از مبارزه نداشتند با دست خالی و یا گاه سلاحی سرد  از خانه و زندگی بیرون میزدند و این کارشان خود به پیشواز گرگ رفتن بود و بهترین فرصت برای راهزنان که ضرب شستی نشان شیر مردان بدهند . پس ازهیچ بیرحمی و قساواتی رویگرادان نبودند . خلاصه جمع و جور کردن و پیروز شدن شیرمردان درشهر بسیارسخت بود برای همین هم راهزنان وقتی میخواستند ضربه ای کاری به شیرمردان بزنند اغلب به شهر شبیخون میزدند . در این دو حمله خونین که رضا هم شاهد آن بود حمله اول را راهزنان تاجائیکه توانسته بودند زدند و بردند و حسابی زهره چشم  از مردم وشیرمردان گرفتند ولی در حمله بعد نتوانسته بودند خیلی به داخل شهر نفوذ کنند . این برای گروه هجوم کننده بسیار ناگوار بود . از قرار گویا احساس کرده بودند که باید در گروه شیرمردان اتفاقهائی افتاده باشد که آنها توانسته اند در چنین حمله ای که اکثر موفقیت با آنها بود حالا حریف  اینقدر قدرت پیدا کرده و راه را بر آنان بسته اند .از آنجا که  وقتی یک گروه به ضعف خود پی میبرد گروه دیگر به قدرت خود دلگرم میشد با این حمله همانطور که مهاجمان از قدرت رو به فزونی شیرمردان متعجب بود در مقابل گروه قربانعلی خان متوجه شده بودندکه راهزنان دیگرمثل قبل نمیتوانند بآنها صدمه بزنند. ودرحقیقت درمقابل آنها کم میاورند این به آن جهت بودکه هم این بارکشته ی کمتربجا مانده بود و هم راهزنانبسیار زودبه درگیری پایان داده بودند.یکی از بچه ها که نقش نفوذی رادرگروه متخاصم داشت بگوش قربانعلی رسانده بودکه ازتعداد حمله وران کم شده استفصل سی و چهارم                        

این روند باعث خوشحالی بسیار زیاد قربانعلی و همه شیرمردان و اهالی شهر شده بود صد البته اگر اینگونه موارد برای سرگروه بسیار مهم بود وسعی میکرد بفهد این اتفاق وابسته به چه عاملی هست. رضا هم که همیشه در تمام زندگی یاد گرفته بود چگونه با مشکلات دست و پنجه نرم کند این مهم را دریافته بود و به نحو احسن انجام وظیفه میکرد بطوریکه قربانعلی از دسته ای که به رضا سپرده بود کاملا خیالش جمع بود از طرف دیگر هم  تمام بچه های گروه چشمشان به تصمیمات رضا  بود.رضابعلت اینکه تمام هم و غمَش را در این راه گذاشته بود و هیچ وابستگی نداشت ضمن اینکه هوائی که از دیدار و نجات مادر و خواهرش در سرش بود و ضمنا بسیار باهوش و فراست بود و میخواست خودش را به هر جوری در دل قربانعلی خان جا کند همه و همه باعث شده بود که از او یک سرگروه فوق العاده بسازد . رضا اولین موردی را که مد نظر داشت شجاعت بود او به خود قول داده بود که هرگز پا پس نکشد و برای رسیدن به مقصود از هیچ جانفشانی دریغ نکند در هر حمله تا جائی که میشد در قلب گروه راهزنان میرفت کم کم ترس برایش بی معنی شده بود او حتی به این فکر کرده بود که اگر اسیر شود به بزرگترین دست آوردی که آرزویش را داشت رسیده بود او پیش خود فکر کرده بود اگر شانسش بزند و اسیر شود میتواند در میان گروه راهزنان در حقیقت نفوذ کند و شاید از این راه از مادر و خواهرش نشانی پیدا کند این فکر را قربانعلی هم  به او گفته بود .کم کم داشت شگردهائی را تجربه میکرد که کمتر کسی به فکرش رسیده بود . او بی آنکه به قربانعلی و کس دیگری اطلاعاتی بدهد با مسئولیت خودش سه نفر از بچه ها که یکی از آنها علی دوست نزدیکش بود را با حیله و نیرنگ وارد گروه راهزنان کرده بود . حسابی به آنها تعلیم داده بود که نقاط ضعف و قدرت راهزنان را کشف کنند . و مدت به مدت او را در جریان بگذارند ضمنا به علی سفارش مخصوصی هم کرده بود او از علی خواسته بود تا جائیکه برایش امکان دارد ببیند با زنان و دخترانی که گرفته اند چه کرده اند . به علی گفته بود من دنبال کسانی میگردم که خودم هم امیدی به یافتنشان ندارم مثل اینست که در یک انبار کاه دنبال سوزن بگردم ولی آنها حدود پانزده سال پیش احتمالا دزدیده شده اند خودم میدانم که این کار ساده ای نیست بدان که برای من حکم زندگیم را دارد علی را در ماجرای زلزله و گم شده خواهر و مادرش گذاشته بود. به علی گفتم میدانم که این تقاضائی بزرگی هست هرچند این ماموریتی که بتودادم کاملا درراستای پیروزی جوانمردان است ولی اگر توانستی در این مشکل منهم کمکم کن  . موفقیت تو برای من بیش از آنکه فکر میکنی اهمیت دارد میدانم بسیار سخت است ولی خوب تو سعی خودت را بکن . با نشانی مختصری که داشت علی را آگاه کرده بود .رضا در نهایت  با وعده و وعیدهائی هم که به آن سه نفر هم از جانب خودش و هم از طرف قربانعلی خان داده بود توانست این برنامه را آنطور که میخواست طراحی وبهره برداری کند. این سه نفر طوری عمل کردندکه درحقیقت قربانعلی وقتی فهمید ازخوشحال نمیدانست چه بکند.تنها کاری که کرد رضارا سرگروه کل کرد ومحمد رضای اززیرآوار در آمده حالا دیگر شده بود رضا خان و دست راست قربانعلی خان . تمام امور گروه شیرمردان درشهرپیرو و گوش به فرمان قربانعلی خان و در کوه و کمر گوش به فرمان رضا خان بودند . رضا از مردی و مردانگی پا جای پای قربانعلی گذاشته بود وهرروزگروه با درایت وپشتکاروعشقی که به سرش بود قویتر و کارآمدتر میشد . یواش یواش گروه راهزنان حضورشان در شهر کمرنگ تر میشد و فقط به باجگیری از کاروانها و مسافرانی که از جاده برای زیارت به مشهد دررفت و آمد بودند بسنده میشد . صد البته رضا داشت برنامه ای درست میکرد که شر این گروه را در گوره راهها و راهها هم کم کند ولی منتظربود تاخبرکامل را ازسه نفوذی که به گروه راهزنان داخل کرده بودبگیرد.زیرا میترسید که اگر آنها را تارو مار کند ردمادر وخواهرش راهم گم کند.هرچند اوگاهگاهی فکرمیکرد که امیدی به یافتن آنها پس از گذشت اینهمه سال نباشد ولی او تا اینجای راه راآمده بودمیخواست کاررا به انتها برساند مبادا بعدها پشیمان شود .چیزی نگذشت که خبری که برای رضا آمد هرچند ناخوش آیند بود ولی حد اقل این بود که او حالا با این خبر میتوانست دامنه فعالیتش را توسعه دهد .

زمان زیادی از اسارت مادر و خواهر رضا گذشته بود و تحقیق و سر در آوردن از سرنوشت آنها کار ساده ای به نظر نمیرسید . علی دوست رضا تمام کوشش و توانش را به کار برد که ردی از این دو نفر پیدا کند .چون هم ذاتا بسیار زیاد به رضا علاقه داشت و دوم اینکه میدانست این عمل باعث پیشرفتش درگروه شیرمردان میشود. بالاخره با تمام سعی و تلاشی که علی کرد گره از این مشکل بازشد.مادررضا با یک بیماری سخت از دنیا رفته بود و خواهرش را یکی از سرگروههای راهزنان به زنی گرفته بود . عذرا خواهر رضا هم بعد از سالها زندگی با آن راهزن بعد ازسه سال پیش با یک بیماری صعب العلاج درگیر شد . نهایتان به مرگش منتهی شد . یعنی به قول آنکه برای علی از حال و روز عذرا تعریف کرد گفت ماه عذرا همیشه مریض بود و طولی نکشید که به علت آنکه هیچ دسترسی به دکترو دوا و معالجه نبود در عنفوان جوانی از این دنیا رفت . علت اینکه علی ودو نفوذی دیگر نتوانسته بود ند به سرعت به پیدا کردن وخبر آوردن از خانواده رضا به او بدهند هم این بوده که مادر و خواهرش خیلی زود فوت کرده بودند و درحقتیقت چون زمان زیادی از حضورشان گذشته بود دیگر کسی آنها را نه به خاطر میاورد و نه میشناخت . با این خبر که علی برای رضا آورده بودرضا چندین روز وشب حال و روز درستی نداشت ولی حد اقل این بود که دیگر میدانست چه باید بکند . فعالیت رضا آنچنان بعد از این آگاهی زیاد شده بود که قربانعلی راهی جز این ندید که حضور رضا را در خانه اش پر رنگتر کند . او حیف میدید که رضا را ازدست بدهد . قربانعلی باندازه ی چشمش رضا را دوست داشت. پس تصمیم گرفت بهرشکلی شده رضا رابه خانوده و خودش وابسته کند . چون فکر میکرد اگر این کار را نکند حالا که رضا فهمیده که دیگر پای خواهر و مادرش در بین نیست ممکن است پروازی شود این بود که با حساب و کتابهائی که پیش خودش کرد و راههای زیادی را که د ذهنش زیروروکرد باین نتیجه رسید که که مرضیه 13 ساله یعنی دختر بزرگش را به عقد رضای 23 ساله در آورد . مرضیه رضا را کم و بیش در خانه دیده بود و آنچنان با میل و رضا به این ازدواج تن داد که حتی برای قربانعلی و زنش هم عجیب بود .البته بیشتر از آنکه مرضیه به ظاهر رضا توجه داشته باشد تحت تاثیرحرفها وتعریفهائی که همیشه پدرش ازرضا کرده بودقرار گرفته بود.قربانعلی ازرضاآنچنان ستایش میکرد که برای مرضیه واطرافیانش یک قدیس ازهرجهت ساخته بود.میگفت دست راست من رضاست.این حرفها درعلاقه ی مرضیه به رضابی تاثیر نبود .فصل سی و پنجم

درآن زمانها دختر 13ساله کاملا آمادگی ازدواج راداشت ویک مرد 23ساله کلی اززمان ازدواجش گذشته بودولی صورت مردانه و هیکلی که حالارضا درگیروداراین سه سال بهم زده بودو با نام خوش و شرایطی که در این زمان داشت همه و همه باعث شده بودتمام فکروذکرمرضیه دوراین مسئله بگردد که باعلاقه ای که پدرش به رضا دارد به این فکر بیفتد که اورا برای رضا انتخاب کند .  مرضیه حتی بعدازازدواج به رضا گفته بود که آرزویش این بوده نگاهی به او بیاندازدکه صد البته این مورد هرگز اتفاق نیفتاده بود . واین شانس مرضیه بود که پدرش به این ارزوی اوبدون اینکه بداند جامه عمل پوشانده بود.روزی که قربانعلی از رضا خواسته بود در یک فرصت مناسب میخواهد تنها درخانه خودش اورا ببیند دل تو دل رضا نبود او هرگز تصور نمیکرد که چنین سعادتی میخواهد به او رو کند  که قربانعلی خان او را در حدی ببیند که به خانه اش دعوتش کند. رضا ذاتا بچه ی چشم پاکی بود شاید تا آنروز حتی مرضیه را وافراد دیگر خانواده ی قربانعلی رابدقت نگاه نکرده بود او تنها و تنها به چیزی که فکر میکرد رهائی مادر و خواهرش  بود که آنهم با شرایط موجود خیلی امیدوار کننده بود . بنا بر این  رضا از این دستوری که قربانعلی به او داده بود حق داشت که دل نگران باشد فردای آن روزدرساعتی که مقررشده بودبه دیدن قربانعلی رفت در حالیکه خود را برای خیلی از پیشنهادات او آماده کرده بود. ولی دیدن صورت خان تقریبا دلگرمی به او داد . رضا قربانعلی خان را خوب میشناخت و از چهره اش تقریبا پی به ضمیرش میبرد . از شرایطی هم که آن روزدراتاق دیدمتوجه شدکه کارخان باید خیلی خصوصی باشد چون جزاوهیچکس دراتاق نبود. خان پس از تعارفات معمول اورا کنارخود نشاند وبی آنکه زیاد حاشیه برود با این جمله که " رضا حرفهای من فقط و فقط یک پیشنهاد است و باتجربه ای که دارم احساس میکنم تومثل پسرم هستی میخواهم بیشتربه تو نزدیک باشم راستش بسیار فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگرمایل باشی میتوانم دختر بزرگم مرضیه را به عقد تودرآوردم " دراین راستا هم من خیالم از خیلی جهات جمع میشود و دیگران هم با این وصلتی که تو با من کرده ای بیشترازتوحرف شنوی دارند میدانی پسر من بسیار کوچک است و خیلی مانده تا بتواند سری توی سرها در بیاورد تازه خدا میدان آنکه من میخواهم میشود یا نه . ولی تو تمام امتحاناتت را به من پس داده ای و میتوانم روی تو حساب کنم . ضمن اینکه دخترم مرضیه را هم میشناسم و میدانم که در کنارتو خوشبخت میشود و میتواند واقعا همدمی برای تو باشد . البته من هنوز به مرضیه چیزی نگفته ام گذاشتم نظر تو را که دانستم اگر صلاح بود به او هم بگویم ضمنا میدانم و میدانی که دخترها خیلی بالای حرف والدینشان حرفی نمیزنند . به نظر من تو هم جائی برای ایراد نداری اگر بخواهی میتوانم از مرضیه بخواهم با تو صحبت کند چون مطمئن هستم تو حتی صورت او را ندیده ای . بنا براین من اکنون با گفتن این حرفها منتظرم که بدانم تو چه میگوئی من ترا پسری از همه ی جهات عاقل میبینم حتی اگر مخالفت بکنی هیچ تغییری در قضاوت من نسبت به تو عوض نمیشود . به تو ایمان کامل دارم . حرفهای قربانعلی خیلی زیاد بود و کاملا رضا را مخیر به انتخاب کرده بود. رضا بعد از حرفهای او در حالیکه رنگ و رویش از خجالت کمی سرخ شده بود دست قربانعلی خان را گرفت و بوسید و گفت  شما در حال حاضر همه کس من هستید هم پدرم و هم خانواده ام در این مدت همیشه شما پشتیبان و رهبر من بوده ایم اولا به این سبب خدا را شکر میکنم و بعد اینکه با آنکه مرضیه خانم را  ندیده ام  به شما وکالت میدهم که مثل پدرم درباره من تصمیم بگیرید وقول میدهم هر امری بدهید به دیده منت  میدانم که در این انتخاب شما نه تنها به خوشبختی دخترتان بلکه به خوشبختی منهم علاقه مند هستید . حرفهای آن روز این دو مرد نتیجه اش آن شد که آرزوی مرضیه هم جامه ی عمل بخود پوشاند.همه وهمه ازاین وصلت خشنود بودند وآنرا کاملا باعقل هم طرازمیدانستند . نهایتاسه روز و سه شب عروسی رضا و مرضیه را قربانعلی به با شکوهترین شکلی که میشد برگزار کرد . آنسان که سالهای سال درخاطرتمامی اهالی نیشابورمانده بودوازآن بعنوان جشنی که همتا نداشت نقش بسته بود. تقریبا شده بود نقطه ی عطفی دربرگزاری اینگونه مجالس .رضا ومرضیه درچنین وضعی به سرخانه وزندگیشان رفتند قربانعلی رضا را در شهر بجای خود نشاند و درحقیقت خود را بازنشسته کرده بود و رضا را همه کاره . اما رضا بیشتر مواقع از راهکارهائی که پدر زنش پیش پایش میگذاشت استفاده میکرد . او همیشه در مقابل قربانعلی نقش شاگرد را داشت میگفت فکر شما و توان جسمی من رویهم میتواند کارسازترباشد ضمنابااحترام خاصی که به اومیگذاشت باعث شده بودکه قربانعلی همیشه از این انتخاب خود بسیار راضی باشد . رفتاررضا باهمه خصوصا باخانواده ی قربانعلی آنچنان محترمانه بود که حرفهایش برای همه نقش آیه قران را داشت . او حالا تنها خانواده ای را که به خودش وابسته میدید خانواده ی مرضیه بود و برای همین هرآرزوئی که برای بودن با مادر و خواهر خودش داشت در اینجا به عمل نزدیک کرده بود .. قربانعی از اوضاع بسیار خوب اقتصادی برخوردار بود.او تنها فرزند خانواده اش بود بنابراین تمام ملک و املاک  پدرش به او ارث رسیده بود .ضمن اینکه با عرضه و لیاقت و درایتی که داشت توانسته بود بخوبی از آنها بهره بردای کند و با سعی و کوشش خستگی ناپذیری که ذاتا داشت روز به روز بر داشته هایش افزوده میشد و حالا باحضور رضا آخرین شانس زندگی هم به او رو کرده بود . پسر قربانعلی شاهین حالا پنج سالش شده بود  و رضا به او به چشم برادر کوچکش نگاه میکرد.مریم ده ساله ومرضی پانزده ساله شده بود دوسال از زندگی مشترک رضاومرضی میگذشت .خبری که اول به گوش قربانعلی خان و سپس به رضا رسید زندگی این دو خانواده را پاک تحت الشعاع قرار داد. و آن اینکه مرضیه در انتظاربه دنیا آمدن فرزندش بود. این برای رضا یعنی خانواده . یعنی رضا اولین بار بود که حس میکرد دارد دارای زندگی میشود خانه و خانوده . چه روزها و شبها اززمانی که خودش را شناخته بود حسرت داشتن چنین چیزی رامیکشید .زمانی که عاشق منیر بود رابه خاطرمی آورد زمانی که اوهم دارای خانواده ای باشد که بتواند به آن تکیه کند. تصویر میکرد داماد آقا رجب بشود که همین امر شاید ساعتهائی از شبهای پراز اندوه رضا را از شادی پرمیکرد . ولی طولی نکشید که رضا فهمید نه او لقمه آقا رجب و خانواده اش هست  نه دردل منیرجائی دارد . رضا یک عمرخودش را سربار میدید. سربارخانواده رجب . حالا نمیخواست خودش رابه منیرکه او را دوست ندارد و دلش جائی دیگراست با زوررجب وزهرا تحمیل کند.میدانست که رجب برای رهائی از دست پسرعموی منیر که او را اصلا قبول نداشت وبا پدرش هم مشکل لاینحلی داشت این راه را انتخاب کرده .همین باعث شده بودکه باهرشرایطی دخترش را به او بدهد ولی برای رضا دیگر این زندگی قابل تحمل نبود حالا نمیدانست بعد از رفتنتش چه بر سر منیر و رجب و خانواده شان آمده . گو اینکه برای اوآنهامهم بودند چون بهرحال چشم بازکرده بودوآنهابرایش پدری و مادری کرده بودند ولی اینها هیچکدام باعث نمیشود که اومنیرو خودش را دانسته بدبخت کند آنهم به بهانه ی محبتهای پدر و مادر او . بخودش دلداری میداد که بالاخره روزی سراغشان خواهدرفت وآنگاه فکرمیکرد با تصمیمی که آن روزگرفته بود وبی خبر از آنها بار سفر را بسته بود توانسته بود رضایت منیر که در حقیقت عشق اولش بود را راضی کرده یا نه .همیشه در شبهائی که بیخوابی به سرش میزد فکر منیر و خانواده اش یکی از مشغولیات ذهنی رضا بود.تصوراینکه اکنون منیرخوشبخت است وبا عشقی که به پسرعمویش داشت روزگارخوبی رامیگذراند آرامش میکرد و حس میکرد همین آرامش را حتما آقا رجب و زهرا خانم هم دارند و اگر بدانند که رضا چه لطفی در حقشان کرده از او تشکر خواهند کرد . این افکار همیشه برای رضا خوش آیند بود .فصل سی و ششم

 خبر حاملگی مرضیه چیز ساده ای برای رضا و قربانعلی نبود. قربانعلی از آنجا که میدانست هم مرضیه کوچک است و خیلی ممکن است  راه و رسم زندگی را بلد نباشد و این برای رضا که همیشه زیاده طلب و آرمانگرا بود به نظر پدر مرضیه خطر به حساب می آمد و میدانست حضور یک بچه چه اهمیتی میتوانست در زندگی دخترش داشته باشد و شایدخیال قربانعلی رااز طرف دخترش و رضا کاملاجمع کند ورضا هم این خبربرایش دنیائی ازرویای یک زندگی جدید را به ارمغان آورده بود .از آنجا که رضا در کنار پدر زنش  حالامردی شده بودکه بیشترازسنش میدانست واگرچه بعلت شرایطی که داشت خیلی وابسته به خانه و زندگیش نبود ولی برای خوشامد قربانعلی  این بچه برایش اهمیت داشت .درواقع او هنوز نتوانسته بود مرضیه را جایگزین عشقی که به منیر داشت بگذارد و معمولا بامرضیه ارتباطی بجزمسئله زناشوئی نداشت با اواحساس عشق نمی کرد اونا خواسته عشق را تجربه کرده بود . و حالا بنا به شرایط ومصلحتی که میدید مرضیه را بهترین پل برای رسیدن به قله ی آرزوهایش میدید.تنها دلخوشی رضادراین ازدواج این بودکه  مرضیه چشم باز کرده و او را دیده و مثل منیر چشمش به دنبال کسی جز او نیست حد اقل این فکر به او آرامش میداد .با این حسابها این بچه میتوانست امیدی برای بهتر شدن زندگی اوبا مرضیه باشد . رضا میدانست این بچه خصوصا اگر پسر باشد چه نقشی میتواند در روح و روان قربانعلی بازی کند شاید همین  احساس در زندگی رضا میتوانست بسیار اثر داشته باشد.اما از آنجا که همیشه نیش و نوش با هم است این خوشحالی خیلی به طول نیانجامید خبر سقط جنین مرضیه بعلت سن کم و جثه ی ضعیفی که داشت درست بهمان اندازه که خبر بچه دار شدنش همه را غرق لذت کرده بود این بار سایه غم را به سر این خانواده انداخت . بعد از این ضایعه مرضیه مجبور بود که یکی دوسال صبر کند واین برای رضا وخانواده ی مرضیه بسیار تلخ بود ولی چاره ای نداشتند جز صبر.

دو سال به سرعت برق و باد گذشت خدا میداند چشم انتظاری رضا و قربانعلی چقدر برای خودشان و تمام خانواده خصوصا مرضیه رنج آور بود . دو سالی که چندین سال براین خانواده گذشت درطی این مدت مادرآنها ازپای ننشست و تا میتوانست از هر روزنه ای که میدید بازاست برای زودترحامله شدن مرضیه کمک گرفت در همین گیر ودار دختردیگر قربانعلی مریم که فقط یکی دو سال از مرضیه کوچکتر بودوبسیار هم زیباتر از اوبه نظر میرسید داشت به قولی استخوان میترکاند ومادرآنها کاملامتوجه شده بودکه مرضیه از این زیبائی و حسن جمالی که مریم داشت بیشتر رنج میبرد تا بچه دار نشدنش مادرها همیشه ضمیر بچه ها را گاها بیشتر از آنکه خودشان بفهمد در میابندمرضیه احساس میکرد که مریم به زودی به خانه بخت خواهد رفت و ترس از اینکه او زودتر از خودش آرزوی پدر و مادرش را بر آورده کند مثل خورده او را میخورد . اما اوتا زمانیکه وضع جسمی اش اجازه دهدمیباید صبر کند . درست بعد از دوسال باز هم مرضیه این خبر خوش را به خانواده اش  رساند که این بار دیگرامید به تولد نوزادش میتواند قطعی باشدزیراهم ازنظر جسمی بسیار بهتر شده بود وهم اشتیاقی که داشت او را سرحال و سرزنده نگهداشته بود . بعضی اوقات انسان در بزرگی و رحمت خدا شک میکندمرضیه بعد از دو باره و سه باره نتوانست باری را که به آن دل بسته بود به منزل برساند. و هر بارزودتر از بار قبل بچه سقط میشد . این دردها  بر دل مادر مرضیه و قربانعلی آنچنان سایه افکند که کم کم داشت آنها  را از پای می انداخت این سقط جنینها به نظر خیلی ساده نمی آمد و کم کم با پیگریهای مدام پدر و مادر معلوم شد که  .در حقیقت مرضیه باید مریضی خاصی داشته باشد که نتوانسته بچه ای به دنیا بیاورد . سایه این ناتوانی بر زندگی رضا تاثیر بسیار زیادی داشت او خود را باخته بود . عشق اولش که با ترک همه ی گذشته اش همراه بود و اینهم امیدی که به این شکل به یاس تبدیل شده بود . تقریبا دیگر سعی میکرد زیاد به شهر نیاید و بیشتر اوقاتش را در خارج شهر میگذراند این دوری و فاصله را بیشتر از همه مرضیه حس میکرد . قربانعلی هم مرد دنیا دیده و پخته ای بود و میدانست که این علاقه ی رضا به رفتن به خارج از شهر نمیتوانست بی علت باشد پس احساس کرد که رضاخیلی راغب به بودن درکنار مرضیه نیست و به این شکل میخواهد خود را از افکار ناخوش آیندی که در کنار او دارد خلاص کند. در این دوران این خانواده زندگی بسیار سختی را میگذراندند . مرضیه هر روز ضعیفتر و روحیه باخته تر به نظر میرسید . او دوری رضا را بهتر از همه درک میکرد . هروقت مادرش میخواست به او دلداری دهد و به نوعی کمی از درد و رنجش بکاهد موفق نمیشد . دست مرضیه در دست مادرش بود و هر روز به حکیمی و دوا دکتری متوسل میشد از هیچ کاری برای راه حل این مشکل کوتاهی نمیکرد ولی به هر دری که میزد بسته بود . رضا هروقت هم که در کنار مرضیه بود حرکات و رفتارش کاملا نشان میداد که اشتیاقی برای بودن با او ندارد و همه ی این دردها برای مرضیه گرانبار بود . و اما برای خانواده ی قربانعلی فقط مرضیه نبود دو بچه ی دیگر هم بودند . و از آنجا که زندگی همیشه در بدترین لحظات باز هم انسانها را نجات میدهدو بالاخره بعد از شب سیاهای سیاه  حتما روزی هم ظاهر میشود. زندگی قربانعلی هم تکان خورد و بالاخره از آنجا که همیشه خداوند درِ تمام خوشیها را یک باره نمی بندد زندگی این خانواده با یک خبرخوش کمی تکان خورد.

خانواده ای بزرگ  به نام خان محمد لواز تباری بسیار خوش نام در آنجا که  صاحب اسم ورسمی بودنددرجوار خانواده ی قربانعلی بودند .و همیشه ارتباط با این خاندان برای  قربانعلی بسیار مهم بود . این خانواده دارای پسران متعددی بودند که هرکدام برای خودشان یلی به حساب می آمدند . حتی دختران این خاندان معمولا با سران قبایل دیگر ازدواج میکردند و به ندرت اتفاق می آفتاد که خاندان محمد لو با افراد پیش پا افتاده و عادی وصلت کنند بنا بر این  خبر خواستگاری یکی از پسران خان محمد لواز مریم همه را شوکه کرد .گویا  خداوند  این بار میخواست با این لطف دل خانواده  ی قربانعلی را شاد کند .و اما تنها کسانی که از این خبر خیلی خوشحال نشدند مرضیه و مریم بودند . مرضیه که با این وصلت از همه جهت خود را سرخورده میدید به آینده هم که نگاه میکرد میدانست با سرو شکل و قد و بالا و سلامتی که در مریم میدید زمان زیادی طول نخواهد کشید که جای او را در خانواده خواهد گرفت . و آرزوی پدرش را بر آورده میکند و آنگاه او با رضا چه باید میکرد؟ رضا آیا باز هم تن به این زندگی با یک زن مریض خواهد داد؟ چقدر رضا میتوانست با تکیه کردن به پدرش او را تحمل کند . زندگی رضا با مرضیه تقریبا به هیچ رسیده بود . این افکار و فکرهای دیگر داشت جان و تن مرضیه را روز به روز تحلیل میبرد . درست مثل شمع داشت آب میشد . مرضیه که به یک دختر روستائی لاغر اندام و ریز نقش و کاملا مریض بدل شده بود و مریمی که مثل گل در میان هر جمعی میدرخشید . خواستگاران مریم هر روز بیش از بیش نمک بر زخم کهنه ی مرضیه میپاشید . هر بار نگاه به مریم میکرد دلش برای خودش و زندگیش میسوخت او حتی دلش برای رضا هم میسوخت . رضائی که اکنون با آن قد و قواره ی مردانه و صورت جذاب میتوانست زنانی خیلی بهتر از او را در کنار خودش داشته باشد . حال پدر و مادر مرضیه هم دست کمی از حال او نداشت آنها میدیدند که جگر گوشه شان رو به نیستی میرود بیشتر از همه مادر مرضیه بود که میدانست دخترش نه تنها از این مریضی جان سالم به در نخواهد برد بلکه این فشارهای جنبی هم به نابودی او بیشتر کمک میکند. هر چند رضا سعی میکرد به ظاهر با مرضیه مهربان باشد و او را به آینده امیدوار کند ولی حرفهای رضا هرگز به دل زنش نمی نشست اوبچه نبود وتمام دلداریهای رضا رااز راه دلسوزی میدید.واین بیش ازبیش دلش رابه درد میاورد .زندگی پر تلاطم این خانواده به این حرفها ختم نمیشد و گویا باید منتظر نشیب و فرازهائی بیش از اینها بود . گویا تازه اول کار بود . گو اینکه خواستگاری خان محمد لو از مریم دریچه ی تازه ای برای امید به این خانواده باز کرده بود ولی درست از همین نقطه دگرگونی زندگی قربانعلی آغاز میشود.

   

   فصل سی و هفتم

اما مریم عاشق و دلداده رضا بود. بی آنکه رضا بداند.ازآنجا که همیشه پدرومادرمریم هرچه خوبی بودبه رضا نسبت میدادند و ازاو

یک مرد به تمام عیارتوانا  از همه جهت ساخته بودند و قیافه و صلابت رضا هم که جای خود را داشت حالاکه خان هم شده بود همه و همه مریم بیچاره را تحت تاثیر قرار داده بود و او نادانسته دیوانه وار رضا را دوست داشت .ضمن اینکه مریم هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که این تمایلات را عشق بداند او در حقیقت رضا برایش یک استوره شده بود . شاید در رویاهایش همیشه رضا را میستود کم کم این احساس در مریم آنقدر قوی شده بود که گهگاه رضا از نگاههای مشتاق مریم دلش فرو میریخت این اتفاقات زمانی می افتار که تمام شرایط به نفع مریم بود .  رضا نا خود آگاه این دو خواهر را باهم مقایسه میکرد . جوان بود و پرشور درکنار مرضیه زندگی برای رضا تقریبا سخت شده بود تمام شور و شعف در او مرده بود حال و روز مرضیه و رفتارش او را دلزده کرده بود از کنار مرضیه بود نه تنها راضی و خشنود نبود بلکه خود را بیزار از زندگی حس میکرد  مرضیه هم که  روز به روز از نظر جسمی و ظاهری رنگ باخته تر و مریض احوالتر میشد و تقریبا تحملش حتی برای اطرافیانش سخت شده بود چه رسد به رضا که همیشه آرزوداشت خانواده ای داشته باشد که بتواند به آن تکیه کند .درست در همین اوضاع  دیدن مریم با آن طراوت و شادابی توجه رضا را جلب میکرد البته رضا از آنچنان پاکی و صداقت و انسانیتی برخوردار بود که هرگز به خاطرش هم خطور نکرده بود که کاری غیر اخلاقی را حتی به تصورش بنشاند وهمه ی این تعلق خاطری را که به مریم داشت میگذاشت به حساب اینکه او یکی از کسانی هست که به خانواده ی همسر او و از آن مهمتر ناجی و پناهش قربانعلی وابسته است . رضا خود را حامی مریم میدانست .ولی دست روزگار بعضی اوقات بد جوری پس کله یک نفر میزند و خودش هم نمیفهمد . رضا عاشق مریم بود و خود نمیدانست که چه آتشی به جانش افتاده .حالا که این روز و حال زندگی رضا شده بود گاهگاهی به فکرش میرسید که کاش قربانعلی همان روز اول مریم را به جای مرضیه به او پیشنهاد میکرد . و از انجا که تمام تصمیمهای زندگی رضا را قربانعلی میگرفت و رضا چون بره ای دست  بسته تسلیم بود  حتما آنروز با همه ی کوچکی مریم رضا تن به این ازدواج میداد و حالا .........و چه بسا در دل به شیطان لعنت میفرستاد که او را به این وسوسه انداخته است ..چه شبها خصوصا وقتی مرضیه را ناخود آگاه با مریم مقایسه میکرد خود را لعنت میکرد او نمیدانست که مریم هم دیوانه ی اوست و همیشه نقش برادر بزرگ را برای مریم بازی میکرد ولی دلش به این نقش راضی نبود . او یک جوانمرد بود یک لحظه حاضر نمیشد که نگاه گناه آلودی به مریم بکند . ولی سرنوشت به خواسته او چه اهمیتی میداد . سرنوشت هرطور خودش بخواهد قلم میزند . برای رضا و مریم هم سرنوشت تصویر خطرناکی کشیده بود  .

پسرخان محمدلو را همه میشناختند پسری بود حدود سنی بیست ساله در حالیکه بیست سال داشت ولی جثه ای بسیارنحیف داشت خان شش پسر و چهار دختر که البته اینها از دوتا زنش بودند چهار پسر و دو دختر از زن اولش ملکه بانو و دو پسر و دو دختر از زن دومش گلبانو  . ابوالفضل پسر چهارم ملکه و محمدلو بود . همه میگفتند وقتی ملکه سر ابوالفضل حامله بوده بیماری سختی گرفته بود و همین بیماری به ابوالفضل هم رسیده . همین رنجوری و رشد نکردن و ضعف ابوالفضل را باعث شده است که خان محمد هم بهمین علت به این بچه نظر خاصی داشت میگفت بچه های دیگرم میتوانند گلیمشان را از آب بگیرند من باید مواظب ابوالفضل باشم . او را غلام ابوالفضل کرده ام .البته بیشتر به این خاطر بود که محمدلوبه خیال خودش  بی آنکه ملکه بفهمد  با گلبانو ازدواج کرده بود و وقتی این خبر به گوش ملکه میرسد او سر ابوالفضل حامله بوده و شنیدن این خبر ضربه ای بوده که به ملکه میخورد و همه معتقد بودند که برای همین خاطر ابوالفضل صدمه دیده و ضمنا همین امر هم باعث میشد که خان نسبت به این بچه احساس گناه میکرد . و ابوالفضل شده بودنورچشمیش .همین امرباعث شده بودکه بخواهد برای این دردانه اش سنگ تمام بگذاردوبهترین وزیباترین دخترراکه درآن زمان مریم بود را برای ابوالفضل خواستگاری کند . وقتی مریم برای اولین بار چشمش به ابوالفضل افتاد نمیدانست باید به حال خودش گریه کند و یا به حال و روز ابوالفضل بخندد. ابوالفضل به مانند پسرکی بود که وابستگیش به مادرش مانند کودکی دو سه ساله می مانست . به نظر ده دوازده ساله میامد . چشمانی گودرفته و صورتی استخوانی داشت . رنگ  ورویش به سیاهی میزدوگاهی مریم حس میکرد که بدن ابوالفضل حالت عادی ندارد وقتی چای را به او تعارف کرد چای از دستش افتاد این احوالی که مریم به ابوالفضل دید بیش از آنکه دلش به حال او بسوزد به حال خودش سوخت زیرا مریم در همان لحظه به این فکر افتاد که  با همه علاقه و محبتی که قربانعلی به اوداردهرگزنمیتواند به خاطرشرایط فوق العاده ای که پدرابوالفضل دارد چنین لقمه چرب ونرمی راحتی بقیمت بدبختی مریم از دست بدهد . خدا میداند در آن لحظه مریم چه حالی داشت . درآن روزگاران شوهربرای دختر هر خانواده بیشتر نقش حساب وکتابهائی راداشت که سرپرست خانواده بصلاح میدید.اومیدانست پدرش هرگزباین فکر نمیکند که این مریم است که باید سالهای سال درکنارچنین فردی بسر ببرد . به قربانعلی چه مربوط که ابوالفضل بتواند برای مریم شوهر خوبی باشد یا نه بهر حال مریم می بایست شوهرکند الان حدود پانزده ساله بودچقدردیگر میتوانست بماند و چند تانظیر خان محمد لو با آن کیا و بیا در آن شهر بودند شاید هم به نظرپدروتمام اطرافیان  چه شانسی واقبالی به مریم روکرده بودکه عروس خانواده خانی چون این خانواده بشود . وصل شدن قربانعلی به محمد لوشاید آرزوی قربانعلی خان بودحالا این وسیله هم جورشده بودگو اینکه ابوالفضل به نظر می آمد که با این حال و روز عمر چندانی هم نکند خوب بازسفره ای که خان برای قربانعلی پهن کرده بودقابل چشم پوشی نبوداین را همه میدانستند.مادرمریم از دیدن ابوالفضل باآن حال وروز دلش آتش گرفت.از لحظه ای که ابوالفضل را دیده بود مثل مرغ سرکنده بود.ابوالفضل مثل بچه ی یتیمی میمانست که برای دوام و بقایش مادرش را ستون کرده بود . نگاهش بی روح بود بی آنکه کلامی گفته شود بر لبان او خنده ی کمرنگی خود نمائی میکرد . سرش انگار روی بدنش سنگینی میکرد در این احوال قربان صدقه رفتن ملکه حال مادر مریم را بهم میزد . خان هم انگار داشت معامله ی پر سودی را سرو سامان میداد با قربانعلی از هر دری سخن میگفت . وقتی مریم با سینی چای وارد شده بود در صورت اوبوالفضل هیچ عکس العملی ظاهر نشده بود انگار نه انگار که در چه وضع و حالی هست . فقط زیبائی مریم مادر و پدر او را به احسنت گفتن واداشت . در حالیکه حال مریم از دیدن ابوالفضل دگرگون شده بود مادر مریم تمام این مسائل را میدید .اوزن بود زنی دنیا دیده  او میدانست درکنارچنین تکه ای که برای جگر گوشه اش گرفته اند چه بر عزیزش خواهد گذشت  ابوالفضل  را کسی که از هیچ نظر قابل تحمل نبودزندگی کردن یک عمر با این موجود کارآسانی نیست آنهم برای دسته گلی مثل مریم . که صدها جوان آرزوی همسری بااو را داشتند ولی زنها در آن روزگاران کنیزان پشت پرده بودند . و در این اوضاع و احوال حال مریم را جز خودش و مادرش هیچکس نفهمید تا اینکه .  

                                                فصل سی و هشتم

بعد از این تکه گیری که قربانعلی برای مریم تدارک دیده بود .مریم ناخود آگاه مرتبا ابوالفضل را با رضا مقایسه میکرد و خودش را با خواهرش مرضیه . دلش خون میشد . چه میشد یک جوانی در حد و حدود رضا به خواستگاریش میامد محمدلو شش پسر داشت بجز ابوالفضل آن پنج تا که دو تاشان کوچک بودند که از زن دوم محمد لو بود و یکی از پسرهایش که از ملکه بود ازدواج کرده بودند دو تای دیگر که برادران بزرگتر ابوالفضل بودند نه به خوبی رضا ولی بهر حال زمین نا آسمان با این مفلوکی که برای او تدارک دیده بودند بهتر بود حالا میدید که باید تا آخر عمر با چه جانوری که به او نام انسان داده اند باید سر کند دلش خون میشد . این اوضاع باعث شده بود که بیشتر به رضا متمایل شود و حسرت بخورد . مرتبا بی آنکه بخواهد مرتبا چشمش دنبال رضا بود می گویند از آنجائیکه حالا راست یا دروغ"اینکه میگویند دل به دل راه دارد شاید بیشتر یک تمثیل باشد ولی گاهی واقعا چنین است" مدتها بود که رضا نگاههای مریم را میدید احساسش به او نهیب میزد که مریم نگاهش کاملا با گذشته فرق کرده . به شیطان لعنت میفرستاد چون در ضمیر ناخود آهاهش این نگاهها را نگاه عاشقانه میدید ولیاو هرگز  نمیخواست چنین حسی را  باور کند. شاید هم میترسید که درست فکر کرده باشد پس به خودش تلقین میکرد که نگاههائی ساده است . و یاشاید به حساب دلبستگی خودش به مریم به حساب میاورد. رضا کم کم داشت با این نگاه بی آنکه خود بخواهد و بداند عادت میکرد. در حقیقت هر وقت چشمش به مریم می افتاد به دنبال عشقی بود که چشمان مریم بزرگوارانه به او هدیه میدهد. دلش گرم میشد . در حقیقت نهالی در قلبش داشت رشد میکرد که بیم آن میرفت درختی تنومند شود و زندگی مریم و رضا و نهایتا قربانعلی را طعمه ی خود بکند . این روزها  مریضی مرضیه و حال و روزش رو به وخامت میگذاشت . رضا به این فکر خودش را راضی میکرد که در این ازدواج عشقی در کار نبوده  و فقط مصلحت اندیشی او  و قربانعلی آنها را وادار به این وصلت کرده بود . اوایل ازدواجش این مسئله برایش مهم نبود چون هم مرضیه حال و روز عادی داشت و هم خودش احساس میکرد که با این ازدواج میتواند به زندگیش سرو سامانی بدهد  . آن روزها  مریم هم کوچکتر از آن بود که زیبائیش بچشم بیاید همه و همه ی این ها دست به دست هم داده بود و رضا را بی خبر از آنچه که امروز برسرش آمده راضی میکرد راضی به اینکه اگر هم عاشق مریم بشود گناهی مرتکب نشده است . انسانها در شرایط سخت مجبور به این هستند که خود را از وحشت گناه برهانند . رضا هم داشت با خودش کلنجار میرفت . عاشق شده بود و نمیخواست باور کند . عشق مریم در تار تار وجودش داشت به سرعت ریشه میدوانید . او را که میدید حالش دگرگون میشد . زمان و مکان را فراموش میکرد . شبها بی اختیار خوابش با مریم شروع میشد . این حال رضا را در درون به نوجوانی تبدیل کرده بود که تازه داشت عشقی واقعی را حس میکرد سالی از عشق به گذشته بود . درحقیقت از او بریده بود خیال میکرد منیر فقط یک تصور بود . که زندگیش را رنگ دهد ولی این عشق کاملا برایش تازگی داشت .هرگز احساسی را که ازدیدن مریم در سراسر وجودش حس میکرد نسبت به منیر نداشت .زندگی گاهی طعمه هایش را وقتی انتخاب میکند شرایط را هم خودش جور میکند . و حالا اولین آواری که بر سر رضا آمده بود این بود که مرضیه  دیگرتوان بچه آوردن را نداشت هر روز وضع و حالش بدتر میشد با تمام تمهیداتی که پدر و مادر و خود رضا به کار میبردند مرضیه نه تنها بهتر نمیشد که روز به روز رضا احساس میکرد او دارد تحلیل میرود مرضیه بعلت این ناملایمات  که درگیرش شده بود با آنکه رضا سعی کرده بود به قول معروف آب به دل مرضیه تکان نخورد و از هیچ گذشت و کوششی هم دریغ نکرده بود گویا آب در هاون میکوبد . نگاه که به صورت مرضیه میکرد حالش دگرگون میشد . دلش میسوخت . مرضیه مثل شمعی داشت آب میشد. مرضیه خودش بخوبی میدانست که زندگیش دوامی نخواهد داشت . به گفته ی دوستان نزدیکشان بیچاره مرضیه دست از زندگی برداشته بود . رنجوری و حال نزارش بر همگان واضح و آشکار بود . همه دلشان به حال خانواده قربانعلی میسوخت او مردی با گذشت و فداکار و راست کردار بود . چرا باید خداوند این بازی خطرناک را با او و زنگیش بکند؟ حال و روز مرضیه دیگر جای انکار نداشت . اما با تمام این احوال هرگز کسی از رضا یک کلمه یا حرکاتی ندیده بود که دلزدگیش را نشان دهد . به مرضیه کمال محبت را میکرد . بیشتر از گذشته به او میرسید و اغلب دلداریش میداد . رضا پسر جهان دیده و باتجربه ای بود از دست دادن مرضیه را هرگز نمیخواست باور کند . این رفتار رضا بیشتر دل قربانعلی را به دردمیاورد  بطوریکه بارها و بارها  به مادر مرضیه گفته بودجوانمردی رضا حرف ندارد. داستان مرضی این دختر زندگی همه آنها را تحت الشعاع قرار داده بود  اما آنچه حقیقت داشت این بود که حال و روزمرضی تعریفی نبودداروها که یا برای باردار شدن و یا رهائی از درد هایش میخورد نه تنها تاثیر مثبتی نداشت او را پاک از حال عادی هم خارج کرده بود . بسیار عادی مینمود که روز به روز عصبی تر و زود رنجورتر و گوشه گیر تر میشد همه میدیدند که چگونه کنار آمدن با وضع روحی و جسمی مرضیه سخت شده و به حال رضا که مجبور به تحمل بود و خوب هم از عهده ی اینکار بر می آمد دل میسوزاندند . در آن زمانها گرفتن زن مجدد در این شرایط برای همه قابل هضم بود ولی رضا از آنچنان روحیه جوانمردی برخوردار بود که هرگز به خود اجازه نمیداد که به این مسئله فکر کند . ولی بادلش نتوانست  کنار بیاید زیرا درست مقابل این ناتوانیهای مرضیه انگار روز به روز مریم زیباتر و زیباتر میشد . هرگاه مریم را میدید دلش می لرزید . او هنوز جوان بود و پر از انرژی اما مرد و مردانه در مقابیل این وسوسه مقاومت میکرد او حاضر بود هرسختی را تحمل کند ولی برچسب ناسپاسی و نامردی را هرگز نمیتوانست . اگر چشم بد به مریم میدوخت جواب قربانعلی و زنش را که در باره او بزرگترین کمک را کرده بودند چه بدهد البته گاهی درلفافه قربانعلی میگفت کاش مرضی هم مثل مریم بود آنوقت خیالم از جانب زندگی رضا هم جمع میشد ولی خوب چه میشود کرد با سرنوشت که نمیشود جنگید .

روزها و هفته ها سپری میشد دردل رضا و مریم بی آنکه خودشان بخواهند و باور داشته باشند خبرها بود حالا عشقی داشت بزرگ و بزرگتر میشد کم کم خواب شبهای رضا شده بود مریم . و مریم همه جا عکس روی رضا را میدید خواستگاران زیادی داشت ولی هیچکس جای رضا را نمیگرفت .اگر مرضی ......وای وقتی مریم به این مرحله میرسید به خود نفرین میکرد که بخاطر این عشق دارد به مرگ تنها خواهرش فکر میکند . البته حال و روز مرضی هم براین فکر مریم دامن میزد . مریم در ظاهر و حتی در باطن از کوچکترین کمک به مرضی سرباز نمیزد . او مرضی را از دل و جان دوست داشت هرکاری که میتوانست برایش از دل و جان انجام میداد این احساس خواهرانه ی او را همه میدیدند و ستایشش میکردند ولی توی دلش توی قلبش آشوبی بود . و حتی  زمانی که  در خانه مرضی بود و رضا هم آنجا بود مریم مست عشق میشد . حضور رضا نگاهش که نادانسته تن مریم را گرم میکرد او را به آسمان خیال میکشید گاهی میگفت حاضر بود جای مرضی بود با تمام دردها و رنجها ولی سایه رضا بر سرش بو ووقتی خیالش او را به این مرحله میرساند از خودش خجالت میکشید . زمانی که در خانه مرضی بود سعی میکرد کمتر به رضا نزدیک شود و به او نگاه کند . ولی مگر میشد؟ و رضا هم حالی بهتر از مریم نداشت . او هم از مریم دوری میکرد . میترسید مرضی و یا دیگران بوئی ببرند . انسان وقتی عاشق است از همه میترسد خصوصا اگر عشقش در مسیرغلطی باشد و هرچه عشق بزرگتر باشد دامنه ی این ترس وسیعتر است . زضا از مریم و مریم از رضا هردو میترسیدند کم کم خیال ثابت این دو عاشق شده بود حسرت .  

                                               فصل سی و نه

تاوقتی خان محمد لو به خواستگاری مریم برای ابوالفضل نیامده بود همه چیز آرام بود . هرکس در فکرخودش و با درگیریهای دلش زندگی میکرد .ولی وقتی پای ابوالفضل بمیان آمد اولین نشانه اش طوفانی بود که   دردل این دوعاشق شیدا به پا شد طوفانی که میتوانست شالوده ی زندگی قربانعلی را از ریشه برکند . طوفانی فاجعه وارکه فکرش هم لرزه بر اندام مریم و رضا می انداخت

وقتی خان محمد برای ابوالفضل به خواستگاری مریم آمد. وخواه ناخواه همه آگاه شدند از گوشه و کنار شنیده میشد که سیب سرخ نکند به دست چلاق بیفتد .مریم در آن زمان از زیبائی شهره شده بود . و بقولی سر زبانها افتاده بود . خواستگاران زیادی در آرزوی این بودند که مریم تن به ازدواج با آنها بدهد . زیبائی مریم باعث شده بود که پدر و مادرش برای آینده ی او نقشه های بچینند ولی با این پیش آمد که انتظارش هرگز نمیرفت  قربانعلی و مادر مریم تنشان لرزید . این وحشت بسیار عادی به نظر میرسید تاج خانم مادر مریم که این اسم را قربانعلی بعلت عشق که به او داشت بررویش گذاشته بود . وقتی خبر این خواستگاری راقربانعلی به او داد درحالیکه از نگرانی به قول خودش چشمش سیاهی رفت به شوهرش گفت قربان نگو . نگو که مگر من راضی میشوم دسته گلم را به پسر افلیج خان محمد لو بدهم . ولی در آن روزها دخترها بیشتر از آنکه حکم فرزند را داشته باشدند در خانواده خصوصا خانواده هائی نظیر خانواده قربانعلی حکم کالائی را داشتند که هروقت نیاز باشد باید حتما از آن به بهترین نحو استفاده کرد . مرضی را به رضا دادچون رضا برایش بسیار  ارزش داشت و خوشبختانه رضا در شرایطی بود که تاج خانم هم خیلی راضی بود مرضی هم به خواب چنین شوهری را نمیتوانست ببیند . و نهایتا تصمیم قربانعلی بسیار به نفع همه بود . رضا هم با این وصلت پشتش به کوه میشد  ولی حالا در مورد مریم زیبا و بیچاره هیچکدام از این اتفاقهای خوب در راه نبود.قربانعلی به زنش گفت میدانم میدانم چه احساسی داری خوب منهم پدرش هستم دلم نمیخواهد در مقابل دامادی مثل رضا مریم را به ابوالفضل بدهم ولی خوب بجایش رضا یک بچه ی بی اصل و نسب بود ولی ابوالفضل یک کاروان اصل و نسب پشتش هست . قرار نیست همه همه چیز داشته باشند . میدانی اگر ما با خان محمد لونسبت فامیلی پیدا کنیم چه میشود؟ و در حالیکه در دل خودش آشوب بود و این حال را زنش بخوبی احساس میکرد ادامه داد.بالاخره آدم بچه بزرگ میکند که بعد از سالها و سالها سودش را ببرد مریم هم باید با این مسئله کنار بیاید اگر خدا بخواهد مهر ابوالفضل بعد از ازدواج به دل مریم می افتد و همه ی این بگو مگو ها پایان پیدا میکند تو خودت میدانی با همین حال وروزی که ابوالفضل دارد خان به در هر خانه ای برود نه نمی شنود امثال ما هم که این دور و برها زیاد است . فکر این را بکن که مریم عروس چه خانواده ای میشود . . راستی تاج خانم از پدرش شنیدم که  ابوالفضل به مادرش گفته تنها آرزویش ازدواج با مریم است .

مادر مریم نتوانست بیش از این سرپا باشد در حالیکه به طرف اتاق میرفت گویا دیگر طاقت نداشت ادامه حرفهای شوهرش را بشنود . میدانست چه آینده ای برای جگر گوشه اش دارد رقم میخورد . این حرف که بعدا مهر ابوالفضل به دل مریم می افتد حالش را بهم میزد. مگر میشود . قربان یک چیزی شنیده . شاید دست ابوالفضل به مریم بخورد مثل خاری هست که به تن گل صدمه بزند تن مریم پزمرده میشود . او پدر است مرد است حال ما زنها را نمیداند . در این لحظه وقتی چشمش به قد و بالای قربان افتاد پیش خودش فکر کرد این مرد که مثل سالار است با اینهمه گذشت زمان هنوز من احساس خوبی به او دارم حالا دختر دسته گلم در این سن باید به خانه ای برود که هیولائی مثل ابوالفضل را باید تحمل کند . اشک چشمان تاج خانم را پر کرد با گوشه ی چارقدش بطوریکه قربان کاملا متوجه شد اشکش را پاک کرد . بقیه حرفهای قربان را مثل یک مرثیه که بر سر جنازه ی مریم میخوانند بگوشش مثل زنگ صدا کرد خان پیغام داده هرچه بخواهید از آسمان هم شده مهیا میکنم ولی جواب نه را هرگز نگوئید .  من مطمئن هستم خودشان میدانند دارند چه گلی را از شاخه میچینند میدانم باعث افتخار خان محمد است که مریم بشود عروسس . تو موقعیت  او را از هرجهت میدانی اگر برای یکی دیگر از پسرانش مریم را میخواست دو دستی تقدیم میکردم همه شان یکی از یکی سالارترند خود خان محمد در این سن هنوز برای خودش بر و رو و بالائی دارد . نمیدانم چه بد به درگاه خداوند کردم که این بلا باید سرم نازل شود حالا اگر بگوئیم نه خودت میدانی که خون و خون ریزی ممکن است به پا شود. حتی اگر من با تمام خواسته و نا خواسته هایش موافق باشد او  برای اینکه این امتناع ما را شکستی برای خودش و خانواده اش میداند . به بهانه هائی واهی سر این جنگ و جدل را باز میکنداو بی هیچ واهمه ای علنا به من گفته . به نظر  او اگر ما نه بگوئیم به او توهین کرده ایم و این برای او یک شکست به حساب میاید . شاید منهم از ته دلم راضی به این وصلت نباشم ولی توبگو مگر چاره دیگری هم دارم ؟ میترسم بخاطر رضای خاطر مریم خونها ریخته شود و من هرگز راضی نیستم . تو مرا میشناسی . زندگی من همیشه با مردانگی و برای مردم بوده . حالا چطور میتوانم راضی شوم برای رضای دل دخترم بلوا به پا شود ؟ من هزاران فکر به نظرم رسید اگر او پسر بود شاید روزی برای رضای این مردم و جائی که به خاکش وابسته هستم حاضر بودم او را جلوی دشمن بفرستم با این حساب که کشته شود . پس با خودم فکر کردم اگر مریم رضا ندهد من تنها راهی را که میتوانم به آن فکر کنم اینست که مریم را فدای این مردم کنم میدانی یعنی چه؟ یعنی  فقط مرگ مریم میتواند این مشکل را از سر راه ما بردارد . راستش من  در حال حاضر درد مرضی را دارم با تارتاروجودم حس میکنم . او که دارد از دستمان میرود . البته میتوانیم این را به گردن سرنوشت و قسمت بگذاریم . با اینهمه شب و روزم را حال و روز مرضی سیاه کرده حالا هم این درد بزرگ را باید تحمل کنم . مگر انسانها چطور میشود که به سرشان میزند ؟ خوب دردهایشان بیشتر از تحملشان است بخدا منهم دارم دیوانه میشوم و خودت بهتر از من میدانی که به عمر مرضی خیلی خیلی دل نبسته ایم . سه تا بچه تا حال سقط کرده بیچاره رضا .به خودم میگویم شاید ما به این ابوالفضل بیچاره رحم کنیم خدا هم در رحمتش را به روی ما باز کند .شاید از مریم صاحب نوه شویم . نوه ای که در آن با خان محمد هم شریک میشویم . تو هم تمام تلاشت را بکن که مریم با رضا و رغبت این وصلت را قبول کند به او بگو که چه بخواهد و چه نخواهد این عروسی سر میگیرد پس چه بهتر است خودش را راضی کند .

حرفهای قربانعلی برای تاج خانم کاملا قابل لمس بود او همه ی حرفهای شوهرش را دربست قبول میکرد یعنی در آن شرایط عقل هم همین را حکم میکرد حرفهای مادر پدر به گوش دختر رسید دل مریم خون شد . تنها راهی که به نظرش رسید حرف آخر پدرش بود  که گفته بود . فقط و فقط با مرگ مریم این وصلت انجام نمیشد و برای ما خطری ندارد . پس مریم باید مرگ را با آغوش باز تحمل کند او حتی اگر عاشق رضا هم نبود مرگ را به زندگی با ابوالفضل ترجیح میداد . ابوالفضل در کنار مریم مثل جوجه ای تاز ه از تخم در آمده بود . چطور میشود او را با رضا که مثل شاخ شمشاد بود مقایسه کرد؟ نفس رضا به سرتاپای ابوالفضل می ارزید . پس بعد از حرفهای تاج خانم مریم تصمیمش را گرفت فقط مرگ.

فصل چهلم

این خبربعد ازگفتگوی  مریم با مادرش  به گوش رضا رسید واین مریمکه دیگر تاب و تحملش تمام شده بود وقتی برای پرستاری مثل روزهای معمول به خانه مرضی رفت در یک فرصت کوتاه دور از چشم همه خود را به رضا رساند . مریم بی آنکه از عشق و دلدادگیش برای رضا حرفی بزند به او گفت . رضا با این تصمیمی که خانواده برای من گرفته دیگر قادر به زندگی نیستم. میدانم که از اتفاقاتی که برای من افتاده کاملا با خبر هستی . نمیخواهم برای از علتش بگویم چون نه تنها تو که همه میدانند چه سرنوشتی را پدرم دارد برای من رقم میزند . گله از این تصمیم زیاد است ولی کسی نیست که به حرف من و درد دل من گوش بدهد . شدم گوشفند قربانی . چرا من باید تاوان مشکلات همه ی این مردم را بدهم . خودم میدانم که به چه جهت پدرم این تکه را برای من گرفته . میدهد بزرگواری و گذشت و مردانگی کند به چه قیمت به قیمت یک عمر بدبختی من؟ مگر این زندگی من نیست ؟ و حالا این رابعد از مادرم  به تو میگویم توهم بدان که اگر من خودم را کشتم و یا فرار کردم فقط به همین علت است از تو میخواهم بدانی و به همه هم بگوئی . نکند حرفی بزنند و آبروی من و خانواده ام برود . من یک ثانیه هم ابوالفضل را نمیتوانم تحمل کنم . هرچه میشود بشود مگر من چه گناهی کردم  که باید جلوی پای پدر م و خان محمد قربانی خواسته های آنها بشوم که آنها به هرچه دلشان میخواهد بر سر زندگی من بیاورند و من بیچاره فدای  این دو نفر بشوم تا آنها در بین کسانیکه مد نظرشان هست قدرتمند تر جلوه کنند؟ ترا به خدا رضا چشمهایت را ببند و ببین من دارم در چه وضعی می افتم تو ابوالفضل را دیده ای و میدانی که من بیراه نمیگویم . راستش من مرگ را به کنار او زندگی کردن ترجیح میدهم . میدانم تو هم دلت به حال من میسوزد . اینهمه جوان هست که همه خواستار من هستند . یکی از یکی برازنده تر . حالا چه میشد پدرم یکبار جلوی خان ایستادگی میکرد. باور کن میتوانست . ولی در این راستا من جز او هیچکس را مقصر نمیدانم . آیا یک لحظه فکر کرده که مرا کنار او پسرک افلیج ببیند و خون نخورد . من حتی فکر اینکه دست این عجوزه به دستم بخورد تنم میلرزد . هروقت او را میدیدم و می بینم حالم دگرگون میشود . حالا باید بروم و...... دیگر مریم در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود و قادر به ادامه نبود منتظر بود رضا حرفی بزند . صدای رضا برای مریم آرامش بخشترین  صداها بود . او در نهان عاشق رضا بود نفس رضا برایش دنیائی بود . و اما رضادر تمام مدتی که مریم داشت این حرفها را به رضا میزد رضا درحال عادی نبود . انگار دنیا داشت دور سرش میجرخید . نمیدانست چه کند . او دیوانه وار مریم را دوست داشت حاضر بود از تمام هستی اش بگذرد حاضر بود برچسب  نامردی را به دوش بکشد . حاضر بود از آنچه تا حال برای به دست آوردنش جان کنده بود دل بکند و فقط مریم را داشته باشد . مریم برای او یک هوس زود گذر نبود حالا متوجه شده بود که در قبال این علاقه ای که به مریم دارد هرگز منیر را دوست نداشته شاید از بس زندگیش خالی بود به منیر دل بسته بود ولی مریم را با سلول سلولش دوست دارد مریم کسی بود که رضا در رویاهایش به دنبالش میگشت فرشته ای بود که حالا به صورت مریم در کنارش هست . و حالا مریم به او چه خبرهائی میدهد. از او چه میخواهد . نفس مریم داشت رضا را به رویاهایش میبرد . حرفهای مریم ضمن اینکه دلش را به درد میاورد نوازشگر روحش بود .او هرگز مریم را تنها در کنارش ندیده بود و حالا او بود که رضا را مشکل گشای دردهایش میدانست  .البته رضا وقتی خواستگاری ابوالفضل رااز مریم شنیده بود ولی به نظرش میرسید که هرگزنه قربانعلی و نه تاج خانم و نه مریم هرگز هیچکدام حاضر به این وصلت نخواهند شد. او هرگز فکر نمیکرد که پدر و مادری اینگونه فرزندشان را قربانی کنند .او یکبار تجربه این را داشت که آقا رجب و زهرا خانم برای منیر بی آنکه خودش بداند و بخواهد اورا انتخاب کرده بودند . که صد البته این را کار درستی نمیدید و وقتی هم که متوجه شد این تصمیم به زندگی او و منیر لطمه میزند چون پای خودش وسط ماجرا بود با یک تصمیم عاقلانه خود را از ماجرا کنار کشید . هرچند که بسیار در این راه صدمه دید ولی به اینکه زندگی دو نفر فنا شود می ارزید . ولی حالا قربانعلی سفره ای برای دخترش پهن کرده که دارد دستی دستی او را وادار به خوردن زهر میکند . زهری که او باید قطره قطره تا آخر عمر بچشد . قربانعلی بخاطر منافع خودش مثل آقا رجب داشت دسته گلش را به باد میداد .رضا باور داشت که هرگز پدر و مادر مریم در ذات راضی به این وصلت نیستند . تاج خانم که اصلا قدرتی نداشت دست بسته و چشم بسته تسلیم شوهرش بود ولی قربانعلی به نظر رضا راه بدی را انتخاب کرده بود . شاید او نمیدانست که  همه چشم دارند هم مریم را که مثل دسته گل است میبینند و هم ان پسرک مفلوک  را.  از مادر و پدر گذشته هرکس بفهمد به آنها چه خواهد گفت ؟اطرافیان که کور نیستند میفهمند که پای منافع قربانعلی در میان بوده و این از عقل به دور است. برای همین در اوائل خیلی برایش این خواستگاری جدی به نظر نمیرسید. فکر میکرد حرفی زده اند و با سنگی که احتمالا قربانعلی میاندازد این مشکل از سر راه مریم برداشته میشود . و یا تاج خانم جلوی قربان را میگیرد و چشمش را به حقایق باز میکند   ولی حالا میدید که تمام افکارش اشتباه بوده . ورق برگشته . آنها راضی بودند . البته بیچاره مادر مریم که گناهی نداشت فقط پدرش بود که تصمیم نهائی را گرفته بود . و خواسته ی مریم برای او پشیزی ارزش نداشت . مریمی که جان رضا به او بسته بود داشت قربانی میشد . در تمام مدتی که مریم داشت آه و ناله میکرد و دنبال همدرد میگشت که شاید بتواند از نفوذ رضا استفاده کند رضا غرق در افکار منفعت طلبانه ی قربانعلی میشد . رضا در این افکار غوطه ور بود و گویا وجود مریم را در کنارش از یاد برده بود وقتی مریم سکوت رضا را دید داشت نا امید میشد . پیش خودش گفت چه بد کردم . اگر رضا حرفهایم را به گوش پدرم برساند روزگارم

سیاه است در خودکشی و فرار هم موفق نخواهم شد در این کارها هم به رویم بسته میشود . میدانست که آنها قادر هستند او را به زنجیر بکشند تا

او اقدامی نکند که آنها موفق به انجام خواسته شان نشوند . واو را  دست و پا بسته در اختیار ابوالفضل خواهند گداشت . در این افکار غوطه

میخورد که رضا چشمانش را که پر از اشک بود به مریم دوخت اشک رضا مریم را بیچاره تر از آنکه بود کرد . نمیدانست چرا رضا گریه میکند .

با دیدن اشک رضا او هم اشکش سرازیر شد . رضا با کمی مکث اشکش را پاک کرد و گفت ببخش مرا مریم نمیتوانم درد و رنج هیچکس را تحمل

کنم خصوصا اگر کسی باشد که به او نزدیک هستم . درد تو درد منست . خیال نکن که بی توجه هستم ممنونم که مرا محرم خودت دانستی و

حرفهایت   را به من زدی . من حس میکنم که تو چه انتظاری از من داری ولی اشکم برای این سرازیر شد که دستم کوتاه است خودت میدانی که

کاری از دستم بر نمیاید . مریم هم که دیگر طاقتش طاق شده بود در حالیکه نمی توانست خودش را کنترل کند گفت . پس بگذار رازی را که در دلم

دارم برایت بگویم .حالا میگویم که میدانم نه کاری از دست من ساخته است و نه اثری در تصمیم خانواده ام دارد . رضا من و در این زمان دیگر

نتوانست خود را کنترل کند . رضا درمانده بود که مریم چه رازی را میخواهد برایش بازگو کند . در حالیکه به چشمان پر از اشک مریم نگاه میکرد

گفت . مریم تو میدانی که من حرفهای ترا با تمام احساسم گوش کردم میدانی نجات تو از این حال و روز تنها آرزوی منست . من میدانم مرضیه در

چه حال و روزی هست . برای همین جز تو در این دنیا کسی را به خودم نزدیک نمی بیینم . این ها را گفتم که هرچه در دل داری میتوانی مرا امین

خودت بدانی . مریم گوی دیگر طاقتش طاق شده بود زمان کوتاهی مکث کرد نگاه مشتاقش را به رضا دوخت و گفت . پس بگذار حالا که آب از

سرم گذشته حرف دلم را بتو بزنم . رضا من عاشق تو هستم .

  فصل چهل و یکم                

مریم حال درستی نداشت . مثل محکومی بود که به آخر خط رسیده باشد و قید همه چیز غیر از رهائی را زده باشد.   رضا هم دیوانه وار داشت خود را به دست احساساتش میسپرد به او نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند این ندانستن داشت تمام وجودش را به آتش میکشید . عشق داشت رضا را از پای در میاورد . درحالیکه در دلش آشوبی به پا بود به حرفهای مریم گوش میکرد . مریم در حالیکه بغضش را فرو میداد نگاه معصومانه اش را به رضا دوخته بود . لحظه ای مکث برای رضا دنیا را دگرگون کرده بود . مریم گفت .من گفت میخواهم هر چه را در دل دارم به تو بگویم . نمیدانم بعد از این در باره من چطور فکر میکنی. من دیگر راهی بجز مرگ برایم باقی نمانده . راستش من  در ذهنم و رویاهایم شوهری مثل ترا برای خودم تصور کرده بودم و حالا ابوالفضل را میبینم . یک لحظه فکر کن خودت را با او مقایسه کن . میدانم از این حرفی که میزنم ممکن است در باره من هزاران فکر بکنی. ولی مرگ یکبار و شیون یکبار. برای من دیگر همه چیز تمام شده . به خودم حق میدهم آنچه را که در دل دارم برای کسیکه از جانم بیشتر دوستش دارم بگویم . رضا شاید اگر این اتفاق نیفتاده بود و مرضی برای تو یک زندگی عادی را داشت اگر میمردم هم لب از لب باز نمیکردم ولی حالا فرق دارد . بن بستی که من در آن گیر کرده ام به من این حق را میدهد که دردم را بگویم . شاید هیچ دری به رویم باز نشود ولی لااقل میدانم که حرفم را زده ام . رضا با این شرایط من جز تو با هیچکس زندگی نخواهم کرد این حرف اول و آخر منست خیلی سعی کردم که این حرفها را در دلم نگهدارم از روزیکه احساس کردم قلبی درون سینه ام می تپد ترا با تمام وجودم دوست داشتم .با خودم عهد بسته بود  تا هستم هرگز تن به ازدواج با هیچ مردی را ندهم . شاید بچه بودم و زندگی را خوب نشناخته بودم و شاید وقتی زندگی تو روی روال عادی می افتاد بچه دار میشدی و زندگی مرضی هم مسیر خودش را میرفت منهم عاقل میشدم و زندگی خودم را انتخاب میکردم . ولی حالا اوضاع اینطور شده .بدبختی در حال حاضر نه تو هستی نه مرضی و نه عشقی که به سر دارم . مشکل من ابوالفضل است اگر کسی بود که از حد اقلها برخوردار بود شاید منهم پی زندگی خودم میرفتم ولی خوب حالا که دیگر پدر و مادرم خوب تکه ای برایم گرفته اند .فکر کن نه من به تو احساسی داشتم و نه اصلا خواهری مثل مرضی . که به او حسادت کنم .چشمت را ببند آیا خودت قبول میکنی خواهرت زن کسی مثل ابوالفضل باشد ؟ من چه از تمام دختران کمتر دارم که باید سر به بالین چنین کسی بگذارم .از فکرش هم حالم بهم میخورد پدرم دارد مرا قربانی میکند هیچکس هم به درد دل من گوش نمیدهد . رضا بگذار حالا که آب از سرم گذشته همه حرفهایم را بزنم . منکه امیدی به بودن ندارم پس میخواهم به تو بگویم آنچه را که سالهاست در دلم مثل عقده شده . من جز تو با هیچکس زندگی نخواهم کرد .یا تو ویا مرگ . رضا عشق تو باعث شده که من سنگدل شوم ترا به خدا به من بگو چه حسی به من داری دارم دیوانه میشوم . تو مال خواهرم هستی ولی از مرضی همه قطع امید کرده اند همه میدانیم که به  سلامت شدنش هیچ امیدی نیست هرچه هم که زمان بخواهد ده سال بیست سال می نشینم . تا تو .........

رضا دستش را روی دهان مریم گذاشت چشمش را به چشمان سیاه و مشتاق مریم دوخت و گفت . بگذار فکرکنم . فقط به تو بگویم که راحت باش به هیچکس هم حرفی نزن . اصلا نگو مخالف هستی . من فکرهایم را که میکنم بالاخره هرگره کوری هم که باشد میشود با زمان و فکر بازش کرد فقط از تو میخواهم این حرفها را که به من زدی جائی حتی به مادرت نگو . مریم من به تو حق میدهم . هرکس این خبر را شنید حتی مرضی بیچاره وقتی به او گفتم که چه کسی از تو خواستگاری کرده آه از نهادش در آمد. در همان حالی که داشت گفت رضا صلاح میدانی من با مادر و پدر صحبت کنم ؟ شاید نمیدانند دارند چه تکه ای برای خواهر بیچاره ام میگیرند. من به او گفتم نه مرضی مادرت بیچاره که کاره ای نیست . هر چه پدرت بگوید باید گوش کند . پدرت هم که تصمیمش را گرفته او سر یک یک شما را حاضر است سر دار ببیند تا مردم او را لعن و نفرین نکنند . میخواهد از نفوذ پدر ابوالفضل استفاده کند . خوب آنها هم دیدند تنورشان داغ است دارند نان خوبی برایتان میپزند . نه مریم حتی اگر برای زشترین و پائین دست ترین مردم هم بروند دخترشان را به ابوالفضل نمیدهند . دارند حسابی سوء استفاده میکنند . با این شرایط بهتر است بگذاریم ببینم در از چه پاشنه میگردد . شاید بی دخالت ما کارها درست شود خدا را که دیده ؟ تو که با این خانواده بزرگ شده ای و میدانی که در این مورد تنها کسیکه حرف آخر را میزند پدرت هست . البته مرضی حرفهای دیگری هم زد که حالا وقت گفتنش نیست . مرضی گفت خوب میدانم که وقتی قربانعلی تصمیمی گرفت ما هیچکدام نمیتوانیم دخالتی بکنیم خصوصا تو که غریبه هم هستی. بعد در حالیکه مریم را آرام میکرد گفت من اینجا مرد و مردانه  به تو قول میدهم که تا این مشکل را حل نکنم از پای نمینشینم .فقط امیدوارم تو حماقتی نکنی که هم آبروی خانواده را ببری و هم من نتوانم به تو کمکی بکنم . فقط صبور باش.

مریم نمیدانست از خوشحالی چه کند . یک آن حس کرد خوب حتما رضا هم مرا دوست دارد وگرنه حاضر نمیشد در این شرایط به من وعده ی کمک بدهد  . با نگاهی که به چشمان رضا کرد همه چیز را گفت . دیگر زبانی تشکر کردن لازم نبود و رضا هم که خود شیفته ی مریم بود از نگاهش هرچه را که باید بفهمد فهمید . صدای پائی که معلوم شد مرضیه بود آمد مریم به سرعت رضا را ترک کرد و خودش را مشغول کاری نشان داد . حرفهای مریم حسابی رضا را بهم ریخت درست است که دو عاشق هرچقدر سعی در پنهان کردن عشقشان بکنند باز بالاخره چشمانشان آنها را لو میدهد ویا شاید آنطور که شنیده ایم قلبشان نسبت به هم بی تفاوت نیست ولی بالاخره تا به زبان نیاید و تا این احساس با کلمات به گوش معشوقه نرسد چطور میشود اطمینان کرد ؟ رضا ناخود آگاه نگاه مشتاق مریم را حس کرده بود ولی این را به حساب عشقی میگذاشت که خودش به او داشت  وتارو پود خودش را میسوزاند . از خودش خجالت میکشید یک عمر ادعای مردانگی و پاکی کرده بود که الحق هم سزاوارش بود او این خصوصیات را سرلوحه ی تمام اعمال و کردارش کرده بود حالا نمیدانست این آتش از کجا پیدا شد که اینگونه دارد خانمانش را به باد میدهد چه بسا شبها که بر شیطان لعنت میفرستاد . فکر میکرد که اوست میخواهد از راه بدرش کند . بی آنکه خودش متوجه شود کم کم داشت نسبت به مرضی ودردهایش بی تفاوت میشد و اینهم شده بود بار گناهی که بر دوشش سنگینی میکرد در ظاهر ازهیچ کاری برای همسرش کوتاهی نمیکرد بطویکه همیشه تاج خانم مادر مرضی و مریم همه جا از اینهمه فدارکاری و کمک رضا صحبت میکرد . همیشه رضا از چشمان بی رمق ومریض مرضی نورتشکرولطف رامیدید اوخود راسرباری برزندگی رضا میدید ولی چاره این نداشت قربانعلی از هیچ چیز برای مرضی کوتاهی نمیکرد . بهترین طبیبهائی که برایش مقدور بود برای درمان دخترش بسیج کرده بود و دلبسته بود به اینکه میگفتند فقط چون چند بار پشت سرهم سقط جنین کرده به این روز افتاده زمان که بگذرد صد در صد حالش خوب خواهد شد هرچه مرضیه رو به قهقرا میرفت مریم مثل گل هر روز با طراوت تر و زیباتر میشد و این به چشم همه میامد . بعد ازآن روزکه مریم عشقش رابه رضا ابراز کرده بود دیگررضا هم آن همه در پنهان کردن احساسش نسبت به مریم سعی نمیکرد .

   فصل چهل و دوم

چندروزی کافی بودتااین عاشق ومعشوق بی پرواهرچه دردل داشتندابرازکنندعشقی که هیچکدام امیدی به عاقبت خوشش نداشتند . صد البته که این عشق راه خودش را میرفت . چشمهای مشتاق مریم هرآنچه را که در دلش میگذشت بی پرده به رضا میگفت و رضا هم با دلداریهایش که بوی عشق میداد مریم را به عشق رضا آگاه میکرد. زمان مثل برق و باد میگذشت و برای مریم و رضا عقربه های ساعت بدنبال هم میدویدند . اما از آنجا که انسان از سرنوشت خود بی خبر است در بعضی مواقع اتفاقهائی می افتد که میتوان آن را دست سرنوشت دانست .در زندگی پر از نشیب و فراز این دو عاشق هم چنین رخدادادی به وقوع پیوست.روز خواستگاری رسمی مریم که از قبل تدارک دیده شده بود بعلت اغتشاشی که بوسیله ی گروه راهزانان و شیرمردان درخارج شهر شده بود و در این نوع درگیریها پای اول هم قربانعلی بود به تعویق افتاد . همه در شور و التهاب و و حشت به سر میبردند . گروه راهزانان بعلت پیشروی گروه شیرمردان مدتی بود که گوش خوابانده بودند وشب گذشته با تجدید قوا و توانی نو حمله را آغاز کرده بودند .این خبر به گوش قربانعلی که رسیده بودبالطبع نمیتوانست آنه رانادیده گرفته وبه فکر خودش و خانواده و مریم و خواستگاریش باشد یکی از عواملی که باعث شده بود دختر مثل گلش را به پسر محمد لو بدهد کمکی بود که میدانست در اثر این وصلت میتوانداز محمد لو بگیرد درست است که پدر ابوالفضل همیشه دنباله رو قربانعلی بود ولی با این ازدواج در حقیقت پشت گروه به کوه میرسید . و به نظر قربانعلی فدا کردن دخترش در حالیکه خیلیها از جوانهایشان را در این راه  گذشته بودند کاردشواری نبود .  به دلیل اینکه چند ماهی بود که خبری از درگیری  نبودبالطبع مردم هم گویا کم کم داشتند به روال زندگی عادی خود میرسیدند و در حقیقت از یاد برده بودند که خطر پشت گوششان است و از کارهائی که راهزنان در شرف انجامش بودند خبری نداشتند . بهمین جهت قربانعلی و خانواده اش هم از این تفکرات برکنار نبودند . اما همیشه اتفاق در اینطور مواقع خبر نمیکند . آنشب زندگی دگرگون شد  و ناگهان انگار آوار به سر مردم شهر وارد شده بود آنها به خیال خودشان راهزانان ضعیف شده بودند ولی از دیشب ورق برگشته بود معمولا قبل از شورش گروه راهزنان و حضورشان درشهر کشت و کشتاری بود که در اطراف شهر بین آنها و گروه جوانمردان می شد شب قبل چهار نفر از جوانمردان یا به قولی شیر مردان و یک نفر از گروه راهزنان در درگیری کشته شده بودن و اگر قربانعلی هرچه زودتردست به کار نمیشد چه بسا که راهزنان به شهر میریختند و آنوقت بود که فاجعه ای به پا میشد که صد البته اینگونه درگیریها در ذهن و خاطر مردم ماندگار بود و کاملا همه میدانستند که چقدر دردناک است گذشته چون از کشته شدن بسیاری از بیگناهان اعم از زن و مرد و کوچک و بزرگ ، چه گروگانهائی که گرفته نمیشد و چه غارتهائی که اتفاق نمی افتاد چون اکثر افراد وابسته به گروه راهزنان از افراد همان منطقه بودند وقتی حمله میکردند همه خبر از تمام خانواده ها تقریبا داشتند چه خانواده هائیکه زن و دختر جوان داشتند و چه خانواده هائیکه از ثروت و مکنت برخورد ار بودند و این باعث میشد که آنها دزد با چراغ باشند . خبر کشته شدن جوانمردان مثل بمب در شهر پیچید و ولوله ای شروع شد کسی را یارای خارج شدن از شهر نبود . همه برای پنهان کردن مایملکشان و هر آنچه که میدانستند ممکن است آسیب پذیر باشد دست به کار شدند . خصوصا با پنهان کردن نوامیسشان که همانا از نظر راهزنان بهترین و با ارزشترین چیزی بود که میتوانستند به دست بیاورند ومردم هم به این امرکاملا آگاهی داشتند در این میان دل زنها و دخترها درسینه مثل کبوتر می تبپید همه شان  با دلی نگران چشم به آینده ای نامعلوم دوخته بودند . بهترین راهی که قربانعلی در جلویش بود این بود که سرگردگان را جمع کند و فرمان بسیج بدهد که صد البته اولین کسیکه در این درگیریها جلوی همه بود رضا بود . رضا مجبور بود مرضی را به همان حال بگذارد و راه بیابان و درگیریها را انتخاب کند . روزیکه رضا بنا به تصمیم قربانعلی عزم سفر کرد بیشتر از همه مریم آتش به جان بود . ولی چون قربانعلی خودش هم در این حمله جلوی همه سینه سپر کرده بود همه حال و روز مریم را که نتوانتسته بود از چشم تیز بین خیلیها پنهان کند دیده شده بود به حساب رفتن پدرش میگذاشتند در حالیکه او دلش جای دیگری بود

قربانعلی به همه گفته بود تا تکلیف گروه راهزنان را این بار معلوم نکند به شهر بر نخواهد گشت ولی رضا به خاطر مرضی مجبور بود تقریبا به شهر آمدو رفت داشته باشد و همین شد راه نجاتی برای مریم . هرباررضا به شهر می آمد مریم سرازپا نمیشناخت تقریبا توی خانه مرضی ماندگار بود این رفتار مریم از چشم تنها کسیکه دور نمیماند مرضی بود . مریم آنقدر به خواهرش وابسته بود که مرضی بیش از حد توجه مریم را به خودش عجیب نمیدید ولی هرچه باشد فقط یک زن میتواند احساس کند که در اطراف شوهرش چه میگذرد حتی اگر مثل مرضی بهوش و حال هم نباشد . مرضی نه تنها همه بلکه خودش هم امیدی نداشت . میدانست که رفتنی هست هرلحظه حالش وخیمتر میشد ولی توجهی که مریم از او میکرد همه را به تحسین واداشته بود. میگفتند اگر مریم نبود تا حالا مرضی از دست رفته بود . مریم حس میکرد وقتی به مرضی میرسد رضا خوشحال میشود حس رضایتی که رضا از مهربانی مریم به مرضی داشت کاملا مشهود بود بطوریکه چندین بار تاج خانم گفته بود با آنکه من مادر مرضی هستم نمیتوانم مثل مریم برای دخترم مثمر ثمر باشم . در نبود رضا مرضی هرگز احساس دلتنگی نمیکرد . شاید که ته دلش هم خوشحال بود و شاید هم که او از عشق بین مریم رضا هرچند مخفیانه و دور از چشم همه بود برای مرضی کاملا قابل لمس بود . مرضی رضا را از جان ودل دوست داشت . توجهی که در این شرایط از طرف او میدید شاید برایش بسیار ارزش داشت . همیشه میگفت نفس رضا که به من میخورد انگار خون در رگهایم جریان پیدا میکند . بیچاره رضا که.......شهر در جنب و جوش بود .مریم حالا دیگر به راحتی با رضا پنهان از چشم دیگران در باره زندگیش و وحشت از آینده ای که داشت حرف میزد ولی راه چاره ایکه اغلب به  خاطرش میرسید و با رضا درمیان میگذاشت راهی نبود که مورد تائید رضای سردو گرم چشیده  باشد  . دیگراوآن پسر چشم و گوش بسته ی بی دست و پا نبود که دل به هیچ و پوچ و یا خیالبافی بدهد . ضمنا حالا برای خودش از هر نظر کسی شده بود قربانعلی خانه و خانواده اش و تمام زندگیش را در نبودش باوسپرده بود . برای همین در مواقعی که غیبت داشت همه رضا را در همه ی موارد جانشین خان میدیدند . و احترامی را که به خان میگذاشتند به رضا هم ابراز میکردند . یکی از اتفاقاتی که در این آمد و شدها افتاد این بود که چند بار ابوالفضل را دید. صد البته که آنقدر او را حقیر میدید که حتی به سلام و احوالپرسی هم با او هم صحبت نمیشد .اما در درونش غوغا میشد هربار او را با آن قیافه و حال و روز نزار میدید بیشتر از آنکه دلش به حال او بسوزد دلش برای مریم میسوخت . چطور میشود دسته گلی که دل رضا را برده در کنار چنین فردی بعنوان عروس محمدلو پذیرفته شود . دو عروس محمدلو داشت که هردو از خانواده های سرشناسی بودند یکی ازدواج کرده و دیگری در شرف ازداج بود پسرانش هم یکی از دیگری برازنده تر بودند بیچاره مریم که باید چنین سرنوشتی داشته باشد . هنوز یک هفته از غیبت قربانعل نگذشته بود که تاج خانم به رضا گفت .رضا جان خوبست به قربانعلی بگوئی خانلو ( یعنی همان محمدلو که گاهی خانلو و گاهی محمد خان گفته میشد ) پیغام فرستاده که مامنتظر حمله راهزنان نشویم بهتر است اگر میشود قراری بگذار تا حرفهای اولیه را راجع به ازدواج مریم و ابوالفضل بزنیم . راستش پسرم دل نگران است . اگر هرچه زودتر این کار را بکنیم هم خیال ما راحت میشود و هم خیال شما اگر میشود به قربانعلی خبر را بده و جوابش را هم برای من بیاود که چه باید بگویم .

                                                   فصل چهل و سوم

                      حرفهای تاج خانم دل رضا را به آشوب کشید وآمد به سرش از آنچه که میترسید . به تاج خانم گفت مریم خانم میداند؟ تاجی گفت بله به او هم گفتم . رضا جان از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان کاش من مریم را نزائیده بودم که چنین سرنوشتی داشته باشد دلم خون است میدانم مریم هرگز سر سفره ی عقد این پسرک نخواهد نشست . خودش به من گفته . رضا پرسید یعنی چه ؟ سرسفره عقدابوالفضل نمی نشینم ؟ تاج خانم گفت آقارضا روز را میشوداز چشم کسی پنهان کرد؟ مگر مریم خودش را نمیبیند ؟مگر ابوالفضل را نمی بیند ؟ بخدا از وقتی یکی دونفر از اطرافیان شنیدند خودم به چشمم دیدم که چطورازاین خبروارفتند. وعلنی گفتند مگر از جان دختران سیر شده اید؟ حتی یک از همینها دهانش را باز کرد و گفت اگر مریم دختر من بود حاضر بودم بمیرد و زن ابوالفضل نشود . مگر شما مادر و پدر نیستید چطور دلتان میاید . بیچاره دختر او چه میگوید ؟ آخر والله ما که زن هستیم نمیشود پنهان کرد که کنار چنین فردی هرلحظه انسان مرگ را تجربه میکند . بخدا قیافه اش به حیوانی نحیف بیشتر شباهت دارد تا انسان بدبختی مریم اینست که بین اینهمه دختر حالا خانلو چشمش او را گرفته .البته خیلی هم بیراه نیست خانلو گشته گشته این دُّر گرانبها را پیداکرده لابدمیداندچه میکند.راستش رضا جان حرفهای اطرافیان بیشتردلم راخون میکند.خیال میکنندمن نمیدانم ولی چه کنم که دستم زیرباراست وتوانی ندارم تا جگر گوشه ام را نجات دهم راست میگویند مرگ یکباراست ولی زندگی بااین اعجوبه هرلحظه اش مرگ است . ضمنا خود مریم هم از این و آن این حرفها را شنیده . تنها کسی که این داستان به گوشش نرسیده به گمانم خود قربانعلی باشد که درحقیقت کسی حتی من جرات نداریم به اوحرفی دراین رابطه بزنیم او مرد خوب و پدر مهربانیست ولی حالا پای منافع نه خودش که یک شهرومردم که وسط میاید اوجان خودش راهم حاضر است در طبق اخلاص بگذارد . چه رسد به بچه اش یادت هست روزیکه میخواست مرضیه را به تو بدهد گفتند اینهمه پسر از رده های بالا هستند که آنروزها البته مرضیه هم بر و روئی مثل مریم که نه ولی خوب بد نبود داشت ولی او ترا ترجیح داد چون میدانست که میتواند به تو تکیه کند . البته در مورد تو درست فکر کرده بود و بعد هم همه قبول کردند که کار بجائی کرده ولی در مورد مریم حتی دشمنان ما هم دلشان به حال مریم من میسوزد . بخدا دلم پر خونه است ولی راهی ندارم از همه این حرفها گذشته من با تو درد دل کردم حس کردم شاید تو بتوانی این درد مریم را و این بلائی که خواسته ناخواسته دارد سر جگر گوشه اش میاورد را به او تذکر بدهی گو اینکه چشمم آب نمیخورد . ولی انسان وقتی ناچار است به هر وسیله ای متوسل میشود من خواب ندارم به صورت مریم که نگاه میکنم دلم ریش میشود بچه هام این روزها رنگ به رو ندارد بسرعت دارد از شکل و قیافه هم می افتد . انگار دارند او را به مسلخ میبرند . وقتی من که مادرم اینطور دارم آتش میگیرم خدا به داد این نو جوان برسد کور که نیست میبیند از او پائینتر ها بخت و اقبالی بهتر ازاو نصیبشان شده راستش آنقدر این درد واضح و آشکار است که من حتی نمیتوانم به او کمی دلداری بدهم یعنی به خودم اجازه نمیدهم وقتی خودم را جای مریم میگذارم میبینم بی انصافی است اگر به او بگویم مسئله ی بزرگی نیست یا بگویم بقول قربانعلی خوب عادت میکند و مهر ابوالفضل به دلش می افتد آخر مهر انی عجوزه به دل کی می افتد ؟ حالا از تو میپرسم میتوانی تو این حرفهای مرا به گوش قربانعلی برسانی؟ .رضا در حالیکه از درون داشت از هم میپاشید و سعی میکرد که از ظاهرش تاج خانم چیزی نفهمد و یا احساس نکند که رضا نظری به مریم دارد . گفت مادر من ممکن است نتوانم در هر رفت و آمدپدر را ببینم ولی قول میدهم به محض دیدنش اگر فرصت مناسبی گیرم بیاید حتما  این خبر را به او بدهم ضمنا شما هم سعی کنید تا میتوانید آنها را معطل کنید چون معلوم نیست این غائله تا کی ادامه داشته باشد . شاید من یکی از قربانیان باشم و یا شاید اتفاقهائی بیقتد که اصلا قابل پیش بینی نیست . پس شما هم ناراحت نباشید یک سیب را بالا می اندازید هزار تا چرخ میخودر تا به زمین برسد . خدا را که دیده ؟شاید خودش راهی پیش پای شما بگذارد . تاج خانم در حالیکه چشمانش پر از اشک بود با دستی مهربان بر شانه رضا زد گفت کاش این ابوالفضل را میبردند شاید تیر غیب میخورد و همه راحت میشدیم. این حرف آخراو  باعث شد خنده ای لبان رضا را از هم باز کند.مریم با اظهارعشقش به رضا آنچنان جرات و جسارتی پیدا کرده  بود که احساس میکرد بالاخره روزی رضا را در مقابل خودش و عشقش به زانو درخواهد آورد.اوتظاهر نمیکرد از جانش رضا را بیشتر دوست داشت گو اینکه این روزها وقتی حال و روز مرضی رامیدید وحس میکردچه زندگی ملالت باری رارضا تحمل میکند بیش از آنکه عشق او را ترغیب کند حال و روز رضا از این زندگی مشترک به اوجرات فکرکردن به این عشق را میداد . دیگر مریم دلخوشی جز رضا نداشت . احساس میکرد تنها و تنها کسیکه میتواند به اوکمک کند رضاست .مادرش که در مقابل قربانعلی هیچ قدرتی نداشت . تاج خانم بیشتر از آنکه همسر پدرش باشد یک کنیز دست به سینه بودمثل تمامی زنهای اطرافشان.دلش خون بودسعی میکرد کمتر به این مسئله فکر کند هنوز مادر به او نگفته بود که به زودی باید سرسفره عقدبا ابوالفضل بنشیند.ولی میدانست این مسئله دیروزود داردولی سوخت وسوزندارد.لذا تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که رفت و آمدش را به خانه رضا و مرضی به بهانه ی کمک به خواهرش و کمک به مادرش در پرستاری بیشتر زیاد کند  . آمد و شدهای بیشتر مریم باعث نزدیکتر شدن او به رضا شد نگاههای ملتمسانه ی مریم داشت رضا را از پای در میاورد . وقتی مادر مریم اصرارخانواده ی محمدلو راشنید وبه رضا هم این خبررارساند که آنها سعی دارند هرچه زودتر این برنامه را به یک سرانجامی برسانند کم کم رضا به این فکر افتادکه این سیب سرخ ازباغ قربانعلی باید نصیب  او بشود . یک عمر خواسته ناخواسته به هرچه دیگران ازاوخواستند چشم بسته فرمانبری کرده بود واین باعث شده بود حالا که دیگر سنی ازاو گذشته بود و تجربه های زیادی اندوخته بود خود رااز قید وبند هارها کند او خسته وعاشق شده بودحالا برای اولین بار میخواست خودش رشته ی زندگیش را به دست بگیرد. راههای زیادی به ذهنش خطورکرده بود. تمام شبها وحتی روزش به این فکربودکه چطورو چگونه میتواند به وصال معشوقش برسد .ولی آنچنان این کلاف بهم پیچیده شده بود که رضا همیشه در آخر تفکراتش به یک نه بزرگ بر میخورد . او یک انسان به تمام معنی پاک بود .و اولین خواسته اش این بودکه هرگزکاری نکند که کسی رابه خاطر دلش به مخاطره و چه بسا به آبرو ریزی بیندازد. هر اقدام او ممکن بود عواقبی در بر داشته باشد که تا آخرعمردامنگیرش بشود.او میخواست راهی را انتخاب کند که در وحله ی اول مریم را نجات دهد حتی به قیمت اینکه خودش از تمام آرزوهایش بگذرد.رضا در طول زندگیش عادت کرده بود که از خواسته هایش به راحتی چشم بپوشدخصوصا حالاکه دیگرمریم را احساس میکرد باندازه ی جانش دوست دارد. بیشتر از آنکه بخواهد خود به وصال معشوقه برسدتمام افکارش دور این محور بود که چگونه میتواند مریم را از این ورطه ی هولناک نجات دهد  . و این تصمیمی سخت بود که رضا را روز و شب آزار میداد

فصل چهل و چهارماحساس مریم را فقط رضا میدانست . وقتی او با نگاهش از رضا میپرسید که " رضا فکری برای رهائیم کرده ای ؟ میتوانی مرا از این ورطه ای که دچارش هستم نجات دهی؟ رضا من به امید تو هستم . دستم را بگیر . رضا دارم دق میکنم  رضا.رضا."و رضا دیوانه وار مانده بود که در جواب این نگاههای گویای مریم که اکنون صاحب تمام وجود او شده چه باید بگوید ؟ این درد داشت رضا را از پا می انداخت . نه حریف دلش بود و نه میتوانست مشکل مریم را حل کند . دستش بهیچ جا بند نبود فقط فکرش شب و روز در گیر بود که آنهم همیشه در پیداکردن راه مستاصل بود . فقط تنها کاریکه میکرد این بود که با همان نگاه عاشقانه مریم را نگاه میکرد بی آنکه به او امیدی بدهد و اینگونه نیازها داشت روزگار رضا  و مریم را سیاه میکرد . مرضی همچنان در گیر دردهائی بود که به جانش افتاده بود . تاج خانم که دیگر داشت از پای در می آمد . قربانعلی درکوه و کمر معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار شده یا خواهد شد . مریم که با این خواستگار بیشتر از همه شده بود بلای جانش اینها تیغی بود که در گلوی مادر بیچاره فرو رفته بود خلاصه اینکه زندگی خوب و آرام قربانعلی به یک دریائی طوفانی دچار شده بود .از هر طرف که نگاه میکردی انگار در حال فرو ریختن بود . مرگ قریب الوقوع مرضی . عروس بخانه ی بخت نرفته قصد خودکشی داشت رضا درگیر و مستاصل و قربانعلی نادانسته داشت سنگی را به چاه می انداخت که هیچ عاقلی سرازکارش در نمی آورد . و تاج خانم که دیگر از همه آشفته تر مینمود . روز و شب این خانواده که روزگاری مظهر شادمانی بودند به یک دوزخ تبدیل شده بود خبردرگیری راهزنان باجوانمردان دو باره اوج گرفته بودووضع شهررا بهم ریخته ترکرده بود.همه صحبت ازیک حمله قریب الوقوع وسخت به شهررا میکردندودیری نپائیدکه این انتظاربه پایان رسید وآتشی که همه ازآن وحشت داشتندسراسرشهررابوحشت انداخت .آنشب رضا داشت باروبنه خودش و وسایلی را که باید به قربانعلی برای گروه میرساند جمع میکردکه صدای تیرهای ممتد ی که مثل رگباربودرا شنید این صدا کاملا برای رضا آشنا بود . وبه او این هوشدار را داد که باید از این سفر بگذرد در این حال و هوا  حفظ و حراست ازخانه و زندگیش برای اواهمیت بیشتری داشت . ولی رضا بجای اینکه این فکر را بکند احساس کرد موقعیت برای نقشه ای که مدتها او را به خود مشغول کرده بود بسیار مناسب است او در این مدت بدون آنکه به زمان اجرای نقشه فکری کرده باشد تمام جوانب کاریکه در فکرش بود را طراحی کرده بود پس برای اجرای این کار که احساس میکرد اگر کوتاهی کند بهترین فرصت را از دست داده دست به کار شد .مریم مدتی بود که تقریبا ساکن خانه رضا شده بود چون هم میخواست از خواهرش پرستاری کند و هم در نبود رضا او تنها نباشد ضمنا هروقت رضا به شهر و به سر خانه و زندگیش میامد مریم به این بهانه کنار رضا باشد . رضا شب و روزش را عشق مریم پر کرده بود چند روزی هم بود که فکری بسیار عجیب رضا را به خود مشغول کرده بود . ولی این تصمیمی نبود که رضا به تنهائی بتواند آن را عملی کند . تا حال درزندگیش چنین افکاری به سرش نزده بود امان از عشق آنهم عشقی چنین شورانگیز و غیر متعارف . معمولا وقتی سر راه عشاق مانع هائی وجود داشته باشد انگار که عمق این خواسته و شیفتگی  بیشتر و بیشتر میشود و این بلائی بود که به سر عشق رضا و مریم آمده بود این عشق داشت دودمان رضای بیچاره را به باد میداد . هزاران بار با خودش فکر کرده بود چرا باید در چنین زمانی من مریم را ببینم . چرا باید مرضی به این حال و روز بیفتد. چرا خداوند هرچه زیبائی بود را در وجود مریم خلاصه کرده و آن را به رخ رضا بکشد . چرا ابوالفضل و چرا و چرا و هزاران چرای لاینحل دیگر. چند بار مریم گفته بود رضا تو توانائی آن را داری کاری بکنی که هردو ماخوشبخت شویم . ببین مرضی که بودن و نبودن تو در حال حاضرخیلی برایش فرق نمیکند . دلم میسوزد که این حرف را میزنم بارها از مادرم شنیده ام که میگفت من دلم به حال رضا میسوزد . خیری از جوانیش نمیبیند . مرضی هم که دیگر زنی نمیتواند باشد که رضا امید به آینده داشته باشد .این حرفهای مادرم به نظر منهم کاملا منصفانه است چه بسا که خود مرضی هم به این نتیجه رسیده باشد چون چندین بار در لفافه به من و مادر گفته بود بیچاره رضا خیری از زندگی ندید الان هم هیچ امیدی به آینده ندارد نمیدانم دلم برای او بسوزد یا برای خودم . همیشه مرضی میگوید که شاید یک معجزه اتفاق بیفتد خدا را که دیده؟ انقدر رضا خوب است که ممکن است خداوند از دریچه ی غیبش زندگی ما را نجات دهد .این حرفها را مرضی از سر دلتنگی نمیزند واقعا شرایط را درک میکند  پس تو رضا در این میان هیچ کمکی به مرضی نمیکنی فقط خودت و مرا داری رنج میدهی. رضا برعکس مریم بود . دست و بالش بسته بود . تعهداتی داشت که مریم از درکش عاجز بود مریم دختری آزاد بود ولی رضا نمیتوانست به راحتی از مرضی ، از حال و روز تاج خانم اگر کاری پرخطر بکند و از جواب به محبتهای قربانعلی به راحتی گذر کند . هر انسانی بالاخره در درون خودش افکاری دارد . رضا از آن مردانی بود که نمیتوانست  برای خواسته ی دلش پا روی مردی و مردانگی که رکن اصلی ذهنیتش بود بگذارد . نمیتوانست برود و به پشت سرش نگاه نکند رضا برای اینکه به مریم حالی کند که هرکاری را نمیتواند بکند به او گفته بود تو توانائی آن را داری که قید همه چیز را بزنی شرایط تو با من فرق میکند من تعهداتی دارم که پشت پا زدن به آنها در قدرت و توان من نیست . برای تو این عشق همه چیز توست باعث میشود از گردابی که وحشت افتادن در آن را داری نجاتت دهد وصد البته من به تو حق میدهم . من پیش از آنکه به عشقم به تو فکر کنم به آینده تو بعنوان یک انسان نگاه میکنم و دلم برایت میسوزد . نمیدانم تاج خانم بیچاره و قربانعلی چه گناهی کرده بودند که دارند اینطور خداوند به آنها جزا میدهد . ولی این مردانگی نیست که من اینها را در چنین اوضاعی رها کنم تازه یک درد هم من به دردهایشان اضافه کنم . تو هرجور میخواهی فکر کن من دارم به راه حلی فکر میکنم که در درجه اول جواب سئوالهای خودم را پیدا کنم . نکند امروز قدمی بردارم و بعدها مجبور شوم سالها و سالها در آتش پشیمانی بسوزم و دستم به جائی بند نشود . من چند بار تصمیماتی در زندگیم گرفتم که بسیار هم مهم بود ولی در تمام آن ها قصد اولم این بود که نمک کسی را که خوردم نمکدانشان را نشکنم اگر من بی گدار به آب بزنم جواب جوانمردی را که قربانعلی در حق من کرده چطور بدهم ؟ تو باید به حال و روز من با توجه به این مشکلات درک کنم .  مریم بارها در این مدت از رضا کم و بیش این حرفها را شنیده بود . برایش خیلی تازگی نداشت او رضا را خوب میشناخت میدانست که این حرفها بیراه نیست . رضا واقعا به این مسائل پای بندی دارد ولی جوابش بدون یک لحظه تردید این بود که اگر تو بخواهی و من با تو باشم جهنم هم می آیم . زیرا اگر جهنم با تو باشم بهتر است تا اینجا باشم زنده باشم و مجبور باشم با ابوالفضل زیر یک سقف زندگی کنم .این حرفهای مریم رضا را ضمن دگرگون کردن و در ضمیر ناخود آگاهش مجوزی میشد برای آنچه نباید بکند و وادار میشد ولی در ظاهر هیچ دلگرمی به مریم نمیداد . میترسید این دختر که اکنون در بدترین وضع است او را آنچنان درگرفتن تصمیمی که در سرش بود مصمم تر کند که چشم و گوش بسته دست به کاری بزند که جز شرمساری برایش به بار نیاورد . او هرگز نتوانسته بود مستقیما به چشمان مریم نگاه کند . دیوانه ی او بود و دلباخته . ولی خودش را ملزم به این میکرد که جوابگوی خانواده ی قربانعلی باشد . اگر کاری کند که قربانعلی سیاهروزتر از این که هست بشود و رضا هم موجب این اتفاقات باشد چگونه میتواند خود را از شماتت وجدانش آسوده کند. آن روز باز هم مریم را به صبوری دعوت کرد . به او اطمینان داد هر تصمیمی که بگیرد سر لوحه ی آن اینست که او را از چنگال ابوالفضل نجات دهد حال که در این ماجرا خودش هم به عشقش برسد و یا نرسد . رضا میدانست که میتواند از خودش بگذرد چنانچه در مورد منیر از این امتحان سرافراز بیرون آمده بود.فصل چهل و پنجم

چه شبها و روزها حتی در میان درگیریها در کنار قربانعلی تمام ذهن رضا در اطراف این مسئله میگشت که چگونه این عشق را به سرانجام برساند . بطوریکه آلوده ی گناهی نشود . رضا آدم بسیار متدینی بود با تمام عشقی که سلول سلولش را در برگرفته بود حتی در تمام زمانهائی که با مریم تنها بود کوچکترین کاری که گناهی بر آن نام نهاد را انجام نداده بود . همیشه خودش را از شر شیطان حفظ کرده بود ولی وقتی پای ابوالفضل به میان آمد داشت این رشته ی طهارت در رضا هر روز نازک و نازکتر میشد . و این افکار و احساسات داشت از درون مثل خوره رضا را میخورد او هرگز نمیخواست دست از پا خطا کند شاید ناخود آگاه به امید روزی بود که خیلی هم دور به نظرش نمیرسد وقتی پای مرضی که از میان برداشته شد این گره به خودی خود باز شود . ولی عمر دست خدا بود . خداوند کسی را اینگونه به عشق و دلدادگی مبتلا نکند که فردی مثل رضا هم در مقابل قدرتش تاب و تحمل نداشته باشد .این زندگی رضا بود تا آنشب که بلوا به پا شد رضا که درپی فرصتی برای انجام نقشه ای که مدتها در ذهنش آنرا بالا و پائین کرده بود میگشت با این صداها که کاملا معلوم بود قضیه از چه قرار است . بستن وسایلی را که برای رفتن به نزد قربانعلی داشت جمع میکرد را رها کرد و خود را به مریم رساند  و به او گفت به بهانه ی رسیدن به کارهای شخصی از مادرت تقاضا کن چند روزی او به تنهائی پرستاری مرضی را در خانه ما بعهده بگیرد.و تا من اینجا هستم به خانه خودتان برو هرآنچه را که برای یک سفر کوتاه لازم داری را در یک بقچه که حملش برایت آسان باشد جمع کن ونزدیکیهای غروب پیراهنی از خودت را در چاه خانه تان بینداز و یک لنگه کفش را هم در کنار چاه و لنگه دیگر آنراهم درچاه بینداز..سرو کله ات را جوری که شناخته نشوی بپوشان تا  اوایل غروب صبر کن همه  که تقریبا به خانه هایشان رفتند و کوچه و بازار هم خلوت شد ما از این بهمریختگی استفاده کنیم .  خودت میدانی وقتی این اراذل به شهر حمله میکنند چه اوضاعی میشود خصوصا الان که راهزنان با تجهیزاتی بسیار کامل که خبرش به ما رسیده میخواهند به شهرحمله کنند فاصله شان هم زیاد نیست بسیار حدس میزنم که امشب این حمله آغاز شود . پس تو درست به حرفهایم توجه کن من فکری کرده ام اگر خدا با ما همراهی کند کارها درست میشود فقط دقت کن که مو به مو کارهائی را که میگویم انجام دهی . با این سر و وضع در قسمت شمالی گندمزار نزدیک خانه اله قلی یک دیوار بلند هست بیامنهم آنجا هستم اگر نبودم همانجا منتظرم بمان .دستورات رضا را مریم مثل آیه های قران به ذهنش سپرد . دست و پایش میلرزید و دلش از آنهم بیشتر . نمیتوانست به چشمان رضا نگاه کند . رضا هم خودش حال بهتری نداشت . ولی میترسید اگر این زمان را ازدست بدهد تمام هستی اش را با آن ازدست داده واز بهترین فرصت را هم نتوانسته استفاده کند . شاید ماهها بود که صدها نقشه کشیده بود و موفق نشده بود الان این اوضاع پیش آمده به او کمک کرده بود . خودش هم دل توی دلش نبود نمیدانست که این نقشه ای را که ریخته بالاخره به سرانجام میرسد یا نه . ولی بهر حال چاره ای دیگر برایش نمانده بود . فکرهائی پشت این تصمیم گرفته بود که نمیخواست به مریم بگوید .رضا مرد دنیا دیده ای شده بود میتوانست در اینگونه موارد پیش بینیهای لازم را بکند . بخودش اطمینان داشت ولی با همه ی اینها کاملا دور و بر این موضوع به همه ی احتمالات فکر کرده بود . همانطور که رضا به مریم گفته بود در این زمان همه اهالی شهردر گیر بودند . وحشت بر دل همه مستولی شده بود کمتر کسی جرات فکر کردن به مسائل دیگران را داشت . حرفهای رضا که تمام شد و مطمئن شد که مریم گوش به فرمانش دارد به سراغ مرضی رفت . احساس کرد حال مرضی کمی بهتر شده . ته دلش خوشحال بود . دستی به سرو روی او کشید و به او گفت من به مریم گفتم به مادرت بگوید چند روزی که من در سفر هستم کنارت باشد میخواهم دلم و حواسم اینجا نباشد میدانی که مجبورم بروم هرچه نباشد مادرت بهتر از هرکس دیگری میتواند برای دردهایت التیام باشد . حالا که تو حالت رو به بهبودیست دل مادرت هم درکنار تو راحت است حرفهای رضا برای مرضی مثل هوائی بود که به روح و جسمش نیرو میدهد دستهای مردانه ی رضا را در دستش گرفته بود چشمانش را برق تشکر پر کرده بود . اونمیدانست چطور باید از رضا که اینگونه دارد عمرش را به پای او هدر میدهد تشکر کند. در حالیکه سرش را به روی شانه ی رضا میگذاشت گفت . باشد هرچه تو بگوئی . ولی رضا کی این درگیری های لعنتی تمام میشود ؟ حالا که حال من دارد کمی خوب میشود ببین چه اوضاعی امشب درست شده . پدر که نیست بیچاره مادرم تمام بارزندگی بر دوش اوست . عروسی مریم هم دارد تحت تاثیر این وقایع مرتبا به عقب می افتد. راستی رضا تو میدانی که مریم اصلا دوست ندارد که زن ابوالفضل بشود؟ رضا بی آنکه با حرف جواب مرضی را بدهد با اشاره سر حرف او را تائید کرد . رضا حتی از باز کردن دهانش وحشت داشت . نکند در این رابطه حرفی بزند که بعدها معلوم شود در اتفاقهائی که افتاده پای او هم در میان بوده .مرضی ادامه داد .خوب رضا جان مریم حق داردتوببین توی اطراف ما یک دختر به زیبائی مریم پیدا میشود؟ بخدا از سر خودخواهی نمیگم منکه زن هستم او رامیبینم حظ میکند .خدا هرچه هنر دردرگاهش بوده همه را برای مریم گذاشته . بعضی اوقات به او حسودی میکنم در این لحظه خنده ای تلخ لبهای مرضی را از هم گشود . در تمام این مدت دستهای رضا موهای مرضی را نوازش میکرد و مرضی در حالی بود که گویا میخواست با حرف زدن این زمان را هرچه طولانی تر کند . پس ادامه داد. حالا ببین باید این سیب سرخ نصیب کسی مثل ابوالفضل بشود بخدا این کلفت که ما در خانه داریم هم راضی با این نیست که با ابوالفضل زیر یک سقف برود چه رسد به دسته گلی مثل مریم ما .اگر قرار بود من زن او بشوم مرگ را ترجیح میدادم . دلم به حال مریم میسوزد . کسی هم حرفش را نمی فهمد . پدر که فکر منافع این مردم است و خیال میکند با این وصلت میتواند به این مردم کمک کند خوبست که قدر اینهمه فداکاریش را هم نمیدانند و از طرفی هم مادر هست که بیچاره او هم مثل من حرفش پیش پدر برو ندارد . خلاصه مرغ بدی روی سر مریم نشسته . فقط خدا به او کمک میتواند بکند . حرفهای مرضی تن رضا را از غصه و درد میلرزاند.رضا در جواب مرضی گفت خوب عزیزم پدرتان هم ناچار است من با تمام حرفهای تو موافق هستم ولی در این ماجرا تنها کسیکه به نظر من مقصر است محمدلو هست او که پسرش را میبیند کور که نیست مریم را هم میبیند خودش باید انصاف میداشت حالا دارد به زور پول و قدرتی که دارد اینگونه ظلم به این دختر میکند . انسان وقتی به اینجور آدمها نگاه میکند از انسان بود خودش بیزار میشود. مرضی گفت همه چیز که مال و ثروت و اسم و رسم نمیشود بقولی که ما میگوئیم گربه سر سفره ی انسان هم باید طوری باشد که بشودبه صورتش نگاه کرد آخر ابوالفضل مردیست که دختری به او تکیه کند؟آنهم دسته گلی مثل مریم ؟ من دیروز با مادر حسابی صحبت کردم و هرچه توانستم به او گفتم میدانی حرف مادر چه بود ؟ او گفت خوب پدرتان هم در این شرایط مجبور بود به خان محمد جواب مثبت بدهد . چه کند؟ حالا هم که می بینیم دروغ نمیگوید با راهزنها اینگونه درگیر شده و از این بگیر و ببند هم معلوم نبود اگر جواب  رد به محمد میداد چه بلوائی به پا میشد . و صد البته اگر بین پدر و خان کدورت و نقاری پیش بیاید سرمردم بیچاره ببین چه میامد . کافی بود با جاسوسانی که راهزنها در بین ما دارند و این خبر را برای آنهامیبردند خوب دیگر خودت تا ته ماجرا را خوب میدانی . حالا همه این ها از بخت بد مریم ماست که باید در این شرایط گیر کند . چقدر خواستگاران خوبی داشت نه خودش راضی شد ومنهم فکر میکردم دیر نشده بگذاریم خودش تصمیم بگیردکاش به حرفهایش گوش نکرده بودیم الان سرخانه وزندگیش بود هرچه بود از این بخت نگونی که برایش پیش آمده بهتر بود . نشسته بود تا بهترینها بیایند نگو که خداوند چه سرنوشتی را برایش رقم زده بود . نمیدانم شاید کسی ما را و مریم را نفرین کرده که به این بلا دچار شدیم .بهر حال من از همه شما بیشتر دارم میسوزم و دم نمی زنم  . مرضی انگار نمیخواست این مکالمه را تمام کند . رضا به او گفت خوب دیگر خودت را اینقدر اذیت نکن . در اینوقت مریم وارداتاق شد.سینی غذای مرضی رااماده کرده بود.رضابابی تفاوتی دستی هم برسرمریم کشیدوگفت مریم خانم ازتوهم خیلی ممنونم که مواظب خواهرت هستی.انشاالله گره کارت راخداوند بازکند.ضمناازاین فکرهای احمقانه که بخواهرت زدی بیرون بیاوبعد ادامه دادتوخسته میشوی کاش من یک کسی رابگیرم که مواظب مرضی باشد . مرضی وسط حرف رضا دوید وگفتا نه رضاجان لازم نیست میگم مادرم چند روزی بیاید که کمک دست مریم باشد.گناه داردعروس خانم هنوزسرخانه وزندگیش نرفته اینقدرخسته شود چهل و ششم

  مریم اصلا از حرف مرضی خوشش نیامد . و بی آنکه جواب او را بدهد به کاری که داشت میکرد ادامه داد . مرضی نگاهی معنی دار به رضا کرد که یعنی ببین چقدر دلخور است  و رضا هم عین همان نگاه را با مرضی رد و بدل کرد . حدود یکساعتی  بهر شکلی بود رضا طاقت آورد و بعد در حالیکه مرضی را میبوسید از آنها خدا حافظی کرد . ضمنا به مرضی گفت یادت باشد که تو مریض هستی خیلی خودت را خسته نکن . بگذار من لااقل از طرف تو خیالم جمع باشد . خوشبختانه تا الان که مریم از تو مراقبت میکرد و از ببعد هم یا مریم یا مادرت کنارت هستند . که این خودش نعمت بزرگی هست . متوجه باش که من دارم میروم به یک جنگ نا برابر . حملات راهزنان این روزها خیلی زیاد شده .فقط خدا میتواند به ما کمک کند و شرشان از سرمان کم شود انگار نیروهائی تازه نفس به آنها اضافه شده پدرت و من تمام سعی و تلاشمان را می کنیم اگر دیر آمدم نگران نشود فقط و فقط کاری کن که من در آنجا دیگر به تو فکر نکنم . بعد رضا رو به مریم کرد و گفت توهم دیگر خسته شدی برو به مادرت بگو بیاید دو تائی بهتر میتوانید به مرضی کمک کنید مریم گفت . آقا رضا من امروز میروم خانه مان و به مادر میگویم بیاید راستش خیلی کارهای خانه و خودم روی دستم مانده . میروم دو سه روزی استراحت میکنم و بعد میام . شما هم خیالت جمع باشد . حرفهای مریم در حقیقت داشت به رضا حالی میکرد که برنامه را مو به مو دارد اجرا میکند . بعد از خدا حافظی رضا رفت و مریم و مرضی را تنها گذاشت . ساعتی از رفتن رضا نگذشته بود که مریم به خواهرش گفت من میروم و مادر را میفرستم که بیاید اینجا . تو هم الان دیگر کاری نداری کمی استراحت کنن تا او بیاید . با این توصیه مریم با خیال راحت مرضی را ترک کردوقتی مریم به خانه رسید مادرش هنوز کارهای روزمره خانه را تمام نکرده بود مریم به او گفت بقیه کارها را بگذار من انجام میدهم فقط هرچه زودتر برو که مرضی تنها نباشد تاج خانم که در همه حال حواسش به بچه هایش بود در حالیکه دلش برای مرضی بسیار می سوخت از طرفی هم نمیخواست به مریم بیشتر از اینها فشار بیاید کمی مکث کرد ووقتی اصرار مریم را دید با دلخوری رو به مریم کرد و گفت نمیدانم چرا پدرتان برادرت را هم با خودش میبرد . راستش دل توی دلم نیست . ولی مگر کسی حریف قربانعلی میشود ؟ همه ی ما را دارد یکی یکی قربانی مردم میکند رضا را مرتبا به کارهای دشواری که معلوم نیست سرانجامش به کجا میرسد میفرستد میترسم توی این بیا و بروها سررضا بلائی بیاید اونوقت خدا میداند مرضی با این حال و روزی که دارد چه به سرش میاید . فکر این دختر مریض احوال را نمیکند اگر کمکی نمیکند لااقل بگذارد سایه شوهرش بالای سرش باشد . تنها پسرش را هم که داری میبینی آخر او هنوز بچه تر از آنست که به اینگونه درگیریها برود . اینهم از تو که وقتی به یاد آخر و عاقبتت می افتم دلم خون میشود خوب میدانم که فقط نظر قربانعلی اینست که محمدلو هوایش را در این درگیریها داشته باشد . خودش هم که دیگر معلوم است بخدا دل توی دلم نیست خواب و خوراک ندارم . ولی چه میشود کرد وقتی خیلی دلم میگیرد فقط از خدا میخواهم که لااقل کمی به دل قربانعلی خدا رحم بیاندازد . یعنی جز خدا هیچکس حریفش نیست . در تمام مدتی که مادر داشت برای دخترش درد دل میکرد تمام حواس مریم پی این بود که چگونه میتواند به حرفهائی که رضا زده و برنامه ریزی کرده عمل کند . اودختری بود که به قولی در سایه پرورش یافته بود مادر و پدرش نمیگذاشتند آب به دلش تکان بخورد حالا با این کارهائی که باید انجام دهد و به آینده ای که نمیداند چیست داشت فکر میکرد. مادرش که خیال میکرد مریم به ازدواج با ابوالفضل دارد فکر میکند و رنج میبرد رو کرد و گفت . دخترم خودت را آزار نده بهر حال چه میشود کرد ؟ در کف شیر نر خون خواره ای . غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟ . مریم که غرق در افکارش بود وگویا تازه متوجه حضور مادرش شده بود . گفت راست میگوئی ولی منهم بهر حال فکری باید برایم خودم بکنم . آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است . روزی میرسد که پدرم از این تکه ای که برای من بدبخت گرفته پشیمان میشود و اشک از چشمان مریم سرازیر شد . مادر سر دخترش را در بغل گرفت و او را بوسید و گفت مریم جان خدا بزرگ است . بخدا همین الان هم دل توی دلم نیست . ولی باشد میروم  تا مرضی تنها نباشد . ولی اگر خبری از پدر و برادرت شد حتما مرا در جریان بگذار . برادر مریم سنی نداشت ولی در آنجا رسم بود که نو جوانان را هم در این گیرو دارها با خود میبردند . اولا به خاطر اینکه به چم و خم کار آشنا شوند و بعد اینکه چون قربانعلی سرکرده بود می بایست خودش و پسر و دامادش هم در راس این حملات باشند تا دیگر همشهریها همه و همه  دلشان به حضور او گرم باشد و از طرفی دست به دست هم بدهند و از این سرکرده پیروی کنند. ولی دل تاج خانم که مادربود این حرفها را درک نمیکرد هنوزهوا گرگ و میش بود . دل توی دل مریم نبود . با آنکه سلول سلوش از ابوالفضل بیزار بود و تا حدی این نفرت در او پر بود که در حقیقت هم حاضر بود تن به مرگ بدهد ولی به خانه بختی که ابوالفضل در انتظارش است نرود و عشق رضا هم یک سر دیگر این ماجرا بود . ولی با تمام این اوصاف نمیدانست چه باید بکند . از این هم میترسید که این دلواپسی خللی در تصمیمش ایجاد کند شاید اگر پای رضا و انتظارش نبود منصرف میشد . ولی انگار خیلی دیر شده بود . با تمام این اوصاف نمیدانست چه باید بکند تصمیم سختی بود . مریم داشت به کاری دست میزد که خودش هم به آخر و عاقبت آن واقف نبود . فکر میکرد در یک تاریکی مطلق گیر افتاده است و دارد اقدام به کاری میکند که جز وحشت و نگرانی چیزی برای دلگرمی ندارد ولی بهر طرف که نگاه میکرد میدید این بهترین راه است ضمن اینکه آنقدر به رضاتکیه داشت و اعتمادش بی نهایت بود که میدانست رضا کاری نمیکند که در اطراف آنه فکر نکرده باشد . او رضا را تنها کسی میدانست که میتوانست در این برهه به او کمک کند . . پس در حالیکه داشت وسایلش را جمع میکرد خود را مطابق حرفی که مادرش زده بود به خدا سپرد .هرچه داشت را دریک پارچه پیچید . همان پیراهنی را که به تن داشت و خواهر و مادرش به تنش دیده بودند را در آورد و طبق دستور رضا پیراهن  را برد و با دستی لرزان در چاه را کنار زد و پیراهن را و قسمتی هم از لباسهای زیرش را به درون چاه انداخت و طبق سفارش رضا لنگه کفشش را هم یکی در داخل چاه و دیگری را کنار چاه انداخت. سرش را برد کنار چاه و نگاهی به انتهای چاه کرد . پیراهنش گیر کرده بود به سنگهای کنار چاه ولی لباسهای دیگر در انتهای چاه دیده میشد . چاهی که مریم کنار آن ایستاده بود چاهی رونده بود . یعنی آب آن به چاههای دیگر وصل بود و در نهایت به بیابانهای کنار شهر میرسید . دهانه چنین چاههائی بسیار وسیع و آب در آنها به شدت جریان داشت . همین آب بود که با آن زندگی افراد میگذشت . در تمام خانه ها چاه بود فقط کسانی که وسعشان میرسید و خانه های بزرگ داشتندباید آنقدر چاه عمیقی حفر میکردند تا به آبی که در زیر زمین جریان داشت برسد . و این هزینه بسیار زیادی میخواست .  چاهی که در منزل قربانعلی بود یکی از بزرگترین چاههای آن منطقه بود . بیشتر چاهها که در بعضی نقاط به آن ها قنات هم میگفتند در شرایط خاصی بنا شده بود . مثلا در عمق زمینها دالانهائی حفر میکردند و به طریق خاصی که دسترسی برای عموم راحت باشد . یعنی با عمقی که بوسیله ی پله هائی میشد به آنها دسترسی داشت حفر میکردن و حوضچه هائی درست میکردند که آب در حین عبور در آن حوضچه ها جمع میشد .البته طوری بود که آب از یکطرف به این حوضچه ها وارد میشد و از طرف دیگرخارج میشد در این حالت هم آب رونده بود و همیشه تازه و تمیز و هم قابل شرب بود اهالی با رفتن به این مکانها آب مورد نیازشان را بر میداشتند ولی در خانه خائی که مثل خانه قربانعل بود چاه را در حیاط خانه چاه حفر میکردند و این سبب میشد که اهالی خانه بوسیله سطلهائی لاستیکی مخصوص اب را از چاه میکشیدند . و نیازی به رفتن به قنات نداشتند . البته کامل شدن این مبحث می باید خیلی توضیح بدهم تا کاملا قابل لمس و درک باشد که صد البته این جا لزومی نمی بینم . بهر حال مریم بعد از مطمئن شدن از اینکه تمام سفارشات رضا را مو به مو انجام داده به سرعت خانه را به طرف گندمزار ترک کرد. دیگر اوایل شب بود  .صورتش را پوشانده بود و خوشبختانه همانطور که رضا پیش بینی کرده بود همه جا بسیار خلوت بود و هیچکس او را ندید و او بی آنکه توجه کسی را جلب کند به قرار گاه رسید . رضا منتظرش بود .

  چهل و هفتماز بخت بد درست در همین لحظه گروهی از راهزنان  به شهر شبیخون زدند ودرست به همان نقطه رسیده بودند.که رضا و مریم قرار داشتند  . رضا که نمیدانست چه عکس العملی انجام دهد. متوحشانه از تاریکی شب استفاده کرد و مریم را به سرعت سوار بر اسب از مهلکه به در برد . مریم نا باورانه خود را به رضا سپرده بود در حالیکه هرد وسرو صورت خود را پوشانده بودند و حتی رضا اسب خودش را نه که از اسبی غریبه ( چون رضا تقریبا سرگروه بود اسبش کاملا قابل شاختن بود واگر درست همانوقت که راهزنان حمله کرده بودند جوانمردان هم آگاه میشدند و درگیری همانجا اتفاق می افتاد جوانمردان از اسب رضا پی به هویت او میبردند و یا اگر یکی از جوانمردان در سر راه او را میدید از اسبش کاملا قابل شناسائی بود و برای همین رضا اسبش را هم عوض کرده بود) استفاده کرد و مریم را روی اسب نشاند و خودش به پشت او سوارشد و بی آنکه کسی بوئی از حضورشان ببرد با سرعتی که قابل پیگیری نبود در دل شب در میان تاریکیها گم شدند .رضا از اول زندگی کسی بود که روی پای خودش ایستاده بود. برای همین تمام کارهایش تقریبا سنجیده بود . شاید همین خصوصیتش بود که قربانعلی او را بسیار دوست داشت و در همه ی کارها با او مشورت میکرد و همیشه به تاج خانم گفته بود او داماد من نیست که پشت و پناه منست .با این حساب میشود فکر کرد که رضا تمام حساب و کتابها را در این امر بسیار خطیر کرده بود . چون اینجا نه تنها پای جان هردویشان که پای آبروی خانواده ی مریم وعلی الخصوص قربانعلی درمیان بود ورضا هرگزنمیتوانست این برچسب را که نمک خورده و نمکدان را شکسته است به خودش قبول کند . . او صبح بعد از جدا شدن از مرضی و مریم به سرعت خودش را به قربانعلی رسانده بودضمن دادن اطلاعات از خانه و زندگیش و حال مریم و مرضی و تاج خانم به قربانعلی گفت بهتر است از او جدا شود و به قسمت دیگر برود شاید آنجا وجودش مثمر ثمر تر باشد . اما با حواس جمعی که داشت در جواب قربانعلی که میخواست بداند رضا در کدام قسمت درگیری هست آدرس دقیق محلی را به قربانعلی نداد . چون قربانعلی و کسانیکه در درگیری با راهزنان بودند در چند جبهه می جنگیدند و هر جبهه هم سرکرده خاصی داشت رضا در جواب قربانعلی که محل قرار داشتن رضا را پرسید گفت من به همه گروهها میروم سر میزنم . هرجا دیدم وجودم لازم است همانجا میمانم ویا اگر چیزی لازم داشتند ویا خبری قرار شد بیاورم اقدام میکنم ولی اگر دیدم جائی مستقر شدن حتما خبرش را به شما میدهم. با این حرفهای رضا قربانعلی که کاملا قانع شده بودرضایت داد و رضا بسرعت خودش را به یکی دو تا از گروهها تقریبا نشان داد وبا برداشتن مقدارزیادی پول که ازخانه برداشته بودخود را به مریم رساند . تا نزدیکیهای صبح روی اسب بودند مریم حال خوشی نداشت . حالا با این اوضاعی که پیش آمده بود داشت از کاریکه کرده بود کم کم پشیمان میشد . احساس میکرد زندگی با ابوالفضل درست است مثل جهنم بود ولی بالاخره معلوم بود کجاست و چه سرنوشتی دارد . شب و روزش معلوم بود از حال پدر و برادر و خواهرش خبر داشت . ولی حالا معلوم نبود دارد به کجا میرود . و چه سرنوشتی در انتظارش هست اما او تنها و تنها امیدش به رضا بود . رضا مثل کوهی بود که او به آن تکیه داده بود . البته مریم کاملا حق داشت چون   با اطلاعاتی که رضا داشت مریم میدانست که کاری و قدمی فکر نکرده بر نمیدارد . رضا حال مریم را درک میکرد .و برای آرامش دادن با دستهایش او را محکم تر گرفته بود و اینکارش باعث شد که مریم تکیه گاهی را که میخواست با این عمل رضا احساس بیشتری میکرد . رضا سراسر شب را تاخت . بی آنکه لحظه ای رابه هدربدهد .درتمام مدت انگار مغزرضاازحرکت ایستاده بود فقط میتاخت و با تمام دقت حواسش را به جوانبش داده بود.شب بود وسیاهی وهم آور راهها ناامن و مقصد طولانی ضمن اینکه  کالائی راهم که رضا داشت میبرد خیلی برایش گرانبها بود اگر کوچکترین خدشه ای خلاف  برنامه اش اتفاق می افتاد تمام رشته هایش پنبه میشد . مریم فقط و فقط نگران بود . نگران راهی که انتخاب کرده تصمیمی که مریم گرفته بود خیلی هم ساده نبود.فکر اینکه وقتی مادر و پدرش به تصور اینکه او خودکشی کرده چه وضعی را برایشان به وجود میاورد داشت دیوانه اش میکرد . با این کارمعلوم نبود چه برسر خانواده و آبرویشان و .......به اینجا که میرسید تنش شروع به لرزیدن میکرد یکی دو بار رضا متوجه حال مریم شد وقتی از او پرسید مریم گفت که دلواپس است و نگران . بیشتر از آینده میترسد آینده ای که اصلا قابل پیش بینی نبود . رضا برای او روشن نکرده بود که کجا او را میبرد و بعد از این فرار خودش چه میکند سراسر این سفر پیچ و خمهائی بود که هرکدامش برای از پای در آوردن مریم کافی بود .

چهل و هشتماز بخت بد درست در همین لحظه گروهی از راهزنان  به شهر شبیخون زدند ودرست به همان نقطه رسیده بودند.که رضا و مریم قرار داشتند  . رضا که نمیدانست چه عکس العملی انجام دهد. متوحشانه از تاریکی شب استفاده کرد و مریم را به سرعت سوار بر اسب از مهلکه به در برد . مریم نا باورانه خود را به رضا سپرده بود در حالیکه هرد وسرو صورت خود را پوشانده بودند و حتی رضا اسب خودش را نه که از اسبی غریبه ( چون رضا تقریبا سرگروه بود اسبش کاملا قابل شاختن بود واگر درست همانوقت که راهزنان حمله کرده بودند جوانمردان هم آگاه میشدند و درگیری همانجا اتفاق می افتاد جوانمردان از اسب رضا پی به هویت او میبردند و یا اگر یکی از جوانمردان در سر راه او را میدید از اسبش کاملا قابل شناسائی بود و برای همین رضا اسبش را هم عوض کرده بود) استفاده کرد و مریم را روی اسب نشاند و خودش به پشت او سوارشد و بی آنکه کسی بوئی از حضورشان ببرد با سرعتی که قابل پیگیری نبود در دل شب در میان تاریکیها گم شدند .رضا از اول زندگی کسی بود که روی پای خودش ایستاده بود. برای همین تمام کارهایش تقریبا سنجیده بود . شاید همین خصوصیتش بود که قربانعلی او را بسیار دوست داشت و در همه ی کارها با او مشورت میکرد و همیشه به تاج خانم گفته بود او داماد من نیست که پشت و پناه منست .با این حساب میشود فکر کرد که رضا تمام حساب و کتابها را در این امر بسیار خطیر کرده بود . چون اینجا نه تنها پای جان هردویشان که پای آبروی خانواده ی مریم وعلی الخصوص قربانعلی درمیان بود ورضا هرگزنمیتوانست این برچسب را که نمک خورده و نمکدان را شکسته است به خودش قبول کند . . او صبح بعد از جدا شدن از مرضی و مریم به سرعت خودش را به قربانعلی رسانده بودضمن دادن اطلاعات از خانه و زندگیش و حال مریم و مرضی و تاج خانم به قربانعلی گفت بهتر است از او جدا شود و به قسمت دیگر برود شاید آنجا وجودش مثمر ثمر تر باشد . اما با حواس جمعی که داشت در جواب قربانعلی که میخواست بداند رضا در کدام قسمت درگیری هست آدرس دقیق محلی را به قربانعلی نداد . چون قربانعلی و کسانیکه در درگیری با راهزنان بودند در چند جبهه می جنگیدند و هر جبهه هم سرکرده خاصی داشت رضا در جواب قربانعلی که محل قرار داشتن رضا را پرسید گفت من به همه گروهها میروم سر میزنم . هرجا دیدم وجودم لازم است همانجا میمانم ویا اگر چیزی لازم داشتند ویا خبری قرار شد بیاورم اقدام میکنم ولی اگر دیدم جائی مستقر شدن حتما خبرش را به شما میدهم. با این حرفهای رضا قربانعلی که کاملا قانع شده بودرضایت داد و رضا بسرعت خودش را به یکی دو تا از گروهها تقریبا نشان داد وبا برداشتن مقدارزیادی پول که ازخانه برداشته بودخود را به مریم رساند . تا نزدیکیهای صبح روی اسب بودند مریم حال خوشی نداشت . حالا با این اوضاعی که پیش آمده بود داشت از کاریکه کرده بود کم کم پشیمان میشد . احساس میکرد زندگی با ابوالفضل درست است مثل جهنم بود ولی بالاخره معلوم بود کجاست و چه سرنوشتی دارد . شب و روزش معلوم بود از حال پدر و برادر و خواهرش خبر داشت . ولی حالا معلوم نبود دارد به کجا میرود . و چه سرنوشتی در انتظارش هست اما او تنها و تنها امیدش به رضا بود . رضا مثل کوهی بود که او به آن تکیه داده بود . البته مریم کاملا حق داشت چون   با اطلاعاتی که رضا داشت مریم میدانست که کاری و قدمی فکر نکرده بر نمیدارد . رضا حال مریم را درک میکرد .و برای آرامش دادن با دستهایش او را محکم تر گرفته بود و اینکارش باعث شد که مریم تکیه گاهی را که میخواست با این عمل رضا احساس بیشتری میکرد . رضا سراسر شب را تاخت . بی آنکه لحظه ای رابه هدربدهد .درتمام مدت انگار مغزرضاازحرکت ایستاده بود فقط میتاخت و با تمام دقت حواسش را به جوانبش داده بود.شب بود وسیاهی وهم آور راهها ناامن و مقصد طولانی ضمن اینکه  کالائی راهم که رضا داشت میبرد خیلی برایش گرانبها بود اگر کوچکترین خدشه ای خلاف  برنامه اش اتفاق می افتاد تمام رشته هایش پنبه میشد . مریم فقط و فقط نگران بود . نگران راهی که انتخاب کرده تصمیمی که مریم گرفته بود خیلی هم ساده نبود.فکر اینکه وقتی مادر و پدرش به تصور اینکه او خودکشی کرده چه وضعی را برایشان به وجود میاورد داشت دیوانه اش میکرد . با این کارمعلوم نبود چه برسر خانواده و آبرویشان و .......به اینجا که میرسید تنش شروع به لرزیدن میکرد یکی دو بار رضا متوجه حال مریم شد وقتی از او پرسید مریم گفت که دلواپس است و نگران . بیشتر از آینده میترسد آینده ای که اصلا قابل پیش بینی نبود . رضا برای او روشن نکرده بود که کجا او را میبرد و بعد از این فرار خودش چه میکند سراسر این سفر پیچ و خمهائی بود که هرکدامش برای از پای در آوردن مریم کافی بود .نزدیکیهای صبح بود که از دور نورهائی بسیا ر کم سو درتاریکی پیدا شد .این نوربه دل مریم گرمی و امید داد .همیشه وقتی نور سیاهی را از بین میبرد این حالت در انسان پدید میاید . وقتی دچار دلهره و اضطراب هستیم تاریکی آن را چندین برابر میکند . ولی وقتی روز میشود گاها احساس میکنیم که نگرانی شب بی مورد بوده است . این حال را مریم بهتر از هرکسی حس میکرد .نیشابور در آن زمان نسبت به خیلی از شهرها آبادتر بودو یکی از بزرگترین دلایلش هم این بود که سر راه مشهد واقع شده بود و رفت و آمد زائران از گوشه و کنار کشور به مشهد که اکثرا میباید از نیشابور عبور میکردند این شهر را هم آبادتر و هم با اهمیت کرده بود این وضعی که نیشابور داشت باعث شده بود که در اطراف این شهر پر باشد از دهات و روستا و قصبه هائی که اتفاقا یکی از آنها همانی بود که رضا در آن پرورش پیدا کرده بود البته روستای رضا به سمنان نزدیکتر بود تا به نیشابور . و اما آنقدر این دهات زیاد بود که گاه بعضی از آنها اصلا شناخته شده نبود و شاید معدود کسانی از وجودشان مطلع بود در حقیقت تمام دهات وقتی به یاد کسی میماند که یا سر راه باشد و یا در آن آشنا و قوم و خویشی کسی داشته باشد . در غیر اینصورت امکان اینکه کسی پیدا شود که تمام دهات را بشناسد وجود نداشت . نبود وسایل نقلیه و راههای ناامن بر این نا آشنائی دامن میزد .یکی از این دهات دور و پر رونق همین دهی بود که از دور چراغهایش را مریم میدید . رضا از قبل این جا را نشان کرده بود

ورودشان که نزدیکیهای صبح بود نظر کسی را جلب نکرد . دهی بود که سر راه بود . روزی نبود که چندین و چند نفر گذرشان به اینجا نیفتاده باشد . می آمدند و می رفتند به ندرت چند روزی هم میماندند . رضا هم که بزرگ شده این خطه بود خیلی به این مسائل آشنائی داشت و برای همین رضا مدتی قبل این ده را آمده بود و بررسی کرده بود و با حسابهائی که پهلوی خودش کرده بود خیالش جمع شد که این محل برای منظوری که او دارد بهترین جاست . در زمانی که داشت برنامه این فرار را میریخت یعنی چند روز قبل در یکی از رفت و آمدهائی که بین نیشابور و محل درگیری جوانمردها کرده بود از فرصت استفاده کرد و بدون اینکه کسی متوجه شود به اینجا آمده بود این محل خیلی هم ده نبود میشد به آن قصبه گفت و همین بزرگ بودنش برای قصدی که رضا داشت نعمتی به حساب می آمد . آن روز با یکی از روستائیان وارد مذاکره شده بود و موافقت او را برای سکونت مریم و خودش بعنوان اینکه زن و شوهر جوانی هستند گرفته بود .این مرد جوانی بود که با همسرش وسه فرزندش در آنجا کاسب بود . رضا به او گفته بود میخواهم زنم را به اینجا بیاورم و تاخودم به شهر بروم و کارهایم را به سرانجام برسانم اینجا کنار خانواده ای مطمئن باشد تا خیالم جمع باشد و بعد که سرو سامانی به کارم دادم یا میایم و او را میبرم و یا همین جا ساکن میشوم و برای خودم کسب و کاری جور میکنم ولی تا آنوقت میخواهم او تنها نباشد .. شاید خدا قسمت کند همین جا بمانم . دیگر ازشهر خسته شده ام .حسن بزازهمان کسی بود که به رضا جواب مساعد داده بودحسن مردی بود حدودسی ساله یک بزازی درآنجا داشت زنش معصومه که حدود بیست و چند سال داشت زنی بود روستائی و بسیار مهربان سه بچه داشتند به نام محمود و محمدو احمد که فرزند کوچکش یعنی احمد شیر خواره بود  . یکی هشت ساله و دیگری سه ساله . این جمع خانوادگی به رضا قوت قلب میداد که مریم را به آنها بسپرد خیالش جمع است . رضا به آنها از نظر مالی هم قولهای چشمگیری داده بود و برای همین حسن و معصومه آنشب با روئی باز رضا و مریم را پذیرفتند . خانه حسن بد نبود سه اتاق داشت . دو اتاقش تو در تو بود و اتاق سوم کمی آن طرفتر که همین اتاق سوم را مستقلا در اختیار رضا و مریم قراردادند فصل چهل و نهم

فردای آن روز رضا و مریم به صورت قانونی و شرعی زن و شوهر بودند . و این باعث آرامش بیشتر هم رضا و هم مریم شد . بعد از سه روز که رضا نزد مریم مانده بود و دیگر مریم کاملا آرام شده بود و معصومه و شوهرش و بچه ها حسابی با مریم انس گرفته بودند رضا به مریم گفت . باید بروم هم به پدرت خودم را نشان دهم و هم ببینم بعد از آمدن ما آنجا چه خبر شده خدا میداند. با این دسته گلی که من و تو به آب داده ایم حال  مادر و پدرت و خواهرت چطور است .هرچند این حرفهای رضابه نظر خودش لازم به گفتن بود ولی در دل مریم شوری انداخته بود. احساس گناه ، او احساس میکرد به خاطر خودش دست به کاری زده که در حقیقت تمام زندگی خانواده اش را به فنا داده . دل توی دلش نبود .و مریم هم که خودش مثل رضا دلواپس اتفاقاتی بود که در آنجا افتاده با نظر رضا موافقت کرد او را بوسید و گفت . رضا میدانی که چشم براهت هستم . هرچه زودتر خودت را به من برسان . و با دلگرمی که رضا به او داد خدا حافظی کرد و با سفارشاتی که به حسن بزاز و معصومه کرد مریم را به آنها سپرد .

وقتی رضا خودش را به محلی که قربانعلی و گروهش بودند رساند اولین کسی که او را دید متوحشانه خبر مرگ مریم خواهر مرضی را به او داد. وقتی رضا پرسید کی ؟ او گفت امروز صبح این خبر به اینجا رسید . و قربانعلی خان دیوانه وار خودش را به شهر رسانید . .رضا وقت را تلف نکرد و به سرعت خودش را به خانه مریم رساند . غوغائی بود . گویا تمام اهالی در خانه قربانعلی ریخته بودند . اینطور که رضا فهمید مادر مریم بعد از سه روز که در خانه مرضی مانده بود .گویا دلش شور خانه و زندگیش را میزند و به مرضی میگوید یعنی مریم سه روز در خانه تنها مانده برای چه ؟ دلم گواهی اتفاق بدی را میدهد. دیشب تاصبح خوابم نبرد میروم ببینم اوضاع مریم و زندگیم چطور است وبا این حرفها مرضی را راضی کرده بود که مدتی تنها بماند تا او برود و خودش یا مریم برای پرستاری او که دیگر حالش خیلی هم رو براه نبود بیایند .مادر مریم به محض ورود به حیاط خانه با صحنه ی چاه مواجهه میشود . سه روز از زمان درست کردن آن صحنه توسط مریم گذشته بود و این گذشت زمان کمک کرده بود که خودکشی مریم کاملا قابل قبول برای تمام کسانی باشد که شاهد آن بودند . دیدن وضعی که به وجود آمده بود و مرگ دختر جوان برای هرکس که می دید و میشنید دلخراش و تکان دهنده بود . شیون و زاری تاج خانم هنوز به پایان نرسیده بود که سرو کله رضا در این ماجرا پیدا شد . قربانعلی مثل دیوانه ها سرچاه نشسته بود . هنوز لحظه ای از آمدن رضا نگذشته بود که سرو کله دو تا مغنی بسیار تنومند پیدا شد . به سفارش قربانعلی آمده بودند که بروند ته چاه و اگر هرچه از مریم پیدا کردند به آنها خبر دهند .زن و مرد گریه میکردند و از پچ پچ زنهائی که آنجا جمع شده  بودند کاملا معلوم بود که علت خودکشی مریم را مرتبط با عروسیش با ابوالفضل میدانستند.رضا با دیدن اوضاعی که در آنجا شاهدش بود کم کم داشت باورش میشد که مریم خودکشی کرده خودش را به مادر مریم رساند و با حالتی که اشک چشمانش را پر کرده بود گفت مادر چه شده ؟ کی خبر دار شدید ؟ چطور به پدر اطلاع دادید ؟ مرضی چی میداند؟ تاج خانم گفت رضا جان نپرس که هرچه به سرمان آمد حقمان بود . کاش مرده بودم من یکی از باعث و بانی های مرگ مریم هستم . دسته گلم را خودم به کشتن دادم چقدر گفت و گفت که بلائی سر خودم میاورم . گفتم حرف میزند . نمیدانستم او عاقبت بلائی سرخودش میاورد . رضا در حالیکه به او دلداری میداد پرسید .حالامرضی چه میشود . اگر بفهمد میترسم دوام نیاورد . تاج خانم گفت خبر مرگم رفته بودم از او پرستاری کنم مریم خواسته بود که مراقب مرضی باشم کاش پایم قطع میشد و مریم را تنها نمیفرستادم . من به مریم گفته بودم برو کارهایت را به سرانجام برسان شب بیا پهلوی من و خواهرت . تنها نمان . گفت نه تو بمان من میروم و چند روزی در خانه استراحت میکنم . خسته شده ام . دیدن مرضی به آن حال و روز خیلی مرا از نظر روحی آزار میدهد . منهم فکر کردم راست میگوید خیلی اصرار نکردم نگو که خیالی به سرش بود میخواست خودش را سر به نیست کند . وای رضا جان ای کاش مرده بودم و شاهد این صحنه نبودم . ببین . بیگانه میسوزد چه رسد به ما .رضا پرسید یعنی شما توی این سه روزه اصلا نیامدید به خانه به مریم سری بزنید ؟ مادرگفت نه من با خیال جمع کنار مرضی ماندم وبه خیال خودم داشتم به مرضی میرسیدم . بعد از سه روزاحساس کردم حال مرضی بهتر شده دیگه فرصت فکر کردن به این را نداشتم . آخر خیالم از طرف مریم جمع بود چه میدانستم که شیطان زیر جلدش میرود. امروز صبح گفتم بیایم هم به این دختر سری بزنم و از حال و روزش خبر دارشوم  و هم او برود پیش مرضی و من به خانه و زندگی برسم . وای رضا جان دلم برای مریم تنگ شده بود . و آمدم . آمدم که  صحنه ی مرگ عزیزم را ببینم .  رضا میدانی که مریم چه دسته گلی بود . چشم و چراغ من و پدرش بود . وای حالا چه کنم . حال مرضی خیلی خوب نیست . هنوز به او خبر نداده ایم . البته با این الم شنگه ای که به پا شده ممکن است تا حالافهمیده باشد . یک دلم هم آنجاست . خودم هم که سرچاه پی جسد عزیزم میگردم . ولی فکر نمیکنم دیگر او را ببینم دیدار با عزیزم را به گور میبرم . . خدایا چه آخر و عاقبتی داشتم . نمیدانستم .حرفهای تلخ تاج خانم دل رضا را به شور انداخت هنوزحرفها و درددلهای اوبرای رضاتمام نشده بودکه خان محمدلو و خانواده اش همگی سرو کله شان پیدا شد . و در آن میان دیدن حال و احوال ابوالفضل دیدنی بود .تنها چیزی که باعث میشد رضا قوت قلب داشته باشد و خودش را در این ماتمسرائی که درست کرده ودل همه را به درد آورده نادم نباشد نکند دیدن ابوالفضل بود . به خود گفت . می ارزد . می ارزد که شما اینگونه ناله کنید . ولی من مریم را نجات دادم . در کنار چنین مفلوکی هرساعت مریم مرگ را تجربه میکرد . با آمدن خانواده خان محمد اوضاع بیشتر به هم ریخت . رضا به بهانه ی رفتن به خانه اش و پرسیدن احوال مرضی آنجا را به سرعت ترک کرد . وقتی به خانه رسید مرضی تازه از رختخواب بیرون آمده بود . چشمش که به رضا افتاد لبخندی لبهای خشکیده از دردش را از هم باز کرد . سلام داد و گفت رضا چه خوب زمانی آمدی مادر صبح بود که رفت به مریم سربزند . سه روز است از او خبری نداشت دلش هوای او را کرده بود بیچاره خواهرم و مادرم را حسابی خسته کرده ام . مادر وقتی میرفت انگار از قفس آزاد شده بود . خدا مرا مرگ دهد که آنها را اینطور در فشار گذاشته ام بخداخودم هم خسته شدم مرگ بهتر از این زندگیست نمیدانم چرا نه خوب میشوم و نه میمیرم. رضا سر مرضی را به سینه اش فشرد و در حالیکه دستش رابه موهای مرضی می کشید گفت .مرضی جان خوب میشوی من به تو قول میدهم .خوب انسان است و مریضی و بیماری . همه ما ممکن است روزی مریض بشویم و نیازمند به نزدیکانمان . خدا را شکر مادر و خواهرت هستند . غریبه که نیستند . حالا هم من آمده دو سه روزی میمانم تا آنها استراحت کنند و به کارهای شخصیشان برسند . بهر حال باید ساخت تو سعی کن خودت را اذیت نکنی .تا عصر آن روز رضا توانست مرگ مریم را از مرضی پنهان کند ولی نزدیکیهای غروب بود که مادر مریم در حالیکه زنان همسایه دور و برش را گرفته بودند به خانه مرضی آمدند . بیچاره مرضی هرگز تصور چنین رخدادی را نمیکرد ووقتی مادرش را به همراه همسایگان با آن حال وروزدید.حالش دگرگون شد به تصور تاج خانم دیگر نمیشد مرضی را از مرگ مریم بی خبر نگهداشت . وقتی رضا معترضانه به مادر مریم گفت چرا آمدید ؟ من میخواستم اورا آهسته آهسته آگاه کنم تاج خانم که گویابا مرگ مریم تعادل روحیش را هم از دست داده بود به رضا گفت ترسیدم کسی یکباره خبر مرگ مریم را به مرضی بدهد برای همین گفتم بهتر است خودم دست به کار شوم . رضا مانده بود با این صحنه ای که تاج خانم به وجود آورده چطور به مرضی بگوید که چه اتفاقی افتاده . ولی دیگر کار از کار گذشته بود آن حال و روز تاج خانم و زنان همراهش آنچنان مرضی را متوحش کرد که تو سرزنان خودش را به مادرش رساند و گفت مادر بگو چه شده؟ برای پدرم یا برادرم اتفاقی افتاده . و مادرش در حالیکه دو دستی توی سرش میزد گفت مرضی جان مریم . مریم رفت .

   فصل پنجاهم

مرضی که دیگر حال و روزش بد از بدتر شده بود آیا کاری هم کرده اید؟ در حقیقت حرفهای مرضی آنچنان بی سر و ته بود که جواب دادن به آن برای تاج خانم بسیار سخت مینمود. با حال نذاری که داشت و نمیتوانست حتی لحظه ای خودش را کنترل کند گفت . مگر میشود دست روی دست بگذاریم پدرت رفت دنبال محمد مغنی و او با چند تا از مغنی ها آمدند . وای نمیدانی چه محشری بود خودم را آماده کرده بود که مریم تکه تکه شده ام را از ته چاه بیرون بیاورند اصلا نمیدانم چه زمانی از خودکشی مریم گذشته بود . تاج خانم درحالیکه دیگرجانی برای توضیح دادن نداشت به روی زمین ولو شد.همه داشتندزارزاربحال این زن گریه میکردند. مرضی هنوزازشوک بیرون نیامده بود درحالیکه جلوی مادرش روی زمین مینشست پرسیدآیا مغنی ها اثری ازمریم پیدا کردند یانه ؟  مرضی هم نمیتوانست از ریختن اشکهایش جلوگیری کند مادرش گفت متاسفانه همه گفتند نه . فقط لباس و کفش مریم پیدا شد که آنهم به دیوار چاه گیر کرده بود . حالا قرار شده راه چاه را بگیرند و تا جائیکه ممکن است دنبال جسد مریم بگردند . وقتی مرضی ناله کنان گفت همه تقصیر منست .من او را خسته کردم .لابد رفته بود خودش ازچاه آب بکشد . اگر من اینطور زمین گیر نشده بود او هرگز برای اینکار نمیرفت . وای تنها هم بوده . در حالیکه مرضی داشت تو سر زنان ناله میکرد و این گونه خود را مقصر میدانست مادرش بین حرفش دوید و گفت نه مرضی جان مریم خودش را در چاه انداخته . او به همه هم گفته بود که آخر خودم را سر به نیست میکنم . ما خیال کردیم فقط حرف میزند . امروز پدرت توی سرش میزد و میگفت . خودم کردم که لعنت بر خودم باد . او میدانست که پافشاری ما در ازدواج او با ابوالفضل بچه اش را به کشتن داد . آخر من چه میتوانستم بکنم  ؟ چند بار به قربانعلی گفتم که سیب سرخمان را داریم میدهیم به یک دست چلاق .اما او یک گوشش دربود وگوش دیگرش دروازه . به مردم شهر فکر میکرد میگفت اگر خان محمد پشت ماباشد خیالمان جمع است وجوانانمان اینطورمثل برگ خزان به زمین نمیریزند . او میگفت یکی فدای چند نفر . میخواست تمام هستی اش را فدای امنیت این مردم بکند . ولی حالا ببین چطور دارد تقاص این کارهایش و حرف نشنیدنهایش را میدهد . گاهی هم میگفت واهمه دارم خان محمد آدمی نیست که من بتوانم در مقابلش قد علم کنم . و برای همین میترسم اگر جواب رد بدهم حریف کینه و دشمنی خان محمد نشوم و کار از این هم سختر شود و مهمتر آنکه در این گیر و دار میدانم ما مغلوب هستیم و او برنده و مردم بیچاره هم باید بیشتر از من تقاص این دشمنی را بدهند .من فکر میکنم خود خان هم میداند که پیشنهادش چقدر برای ما گران است ولی نا علاج است چون از بخت بد مان   پسرک مفلوکش عاشق مریم شده بود . پایش رادریک کفش کرده بود و به پدرش گفته بود هرچه ارث من است بینداز پشت قباله ی مریم . نمیدانم کجا اون چشمان هیزش عزیز ما را دیده بود . اگر بدانی امروز سرچاه چطور توی سرش میزد ؟ فکر کنم او هم خودش راسر به نیست کند . با اینکه همه میدانستند تمام آتشها از گور او و پدرش بلند شده و اینطور ما را به عزای عزیزمان نشانده وقتی حال وروزاین پسرک را میدیدند همه دلشان بحال وروزش میسوخت . شاید خودش فهمیده بودکه مریم به خاطر او خودش را کشته.چه میدانم . بهر حال داشت خودش را تکه و پاره میکرد . مرضی امروز هم که ابوالفضل رابه این حال و روز دیدم با آن قیافه و آن اداها انگار تازه فهمیده بودم   که عزیزم بی سبب خودش را سر به نیست نکرد به خدا به مریم حق دادم من که مادر مریم هستم با این سن و سال حاضر نیستم به این موجودنگاه کنم چه برسد به اینکه زیر یک سقف با او زندگی کنم . ولی خوب کار عاقلانه ای نکرد من به او گفته بودم برو یک چند ماهی باش بعد بالاخره یک خاکی به سرمان میکنیم شاید بتوانیم خیلی زود طلاقت رااز او بگیریم.البته خود مریم میدانست این حرف من کاملا ابلهانه است برای همین این بلا را سرخودش آورد تمام این صحنه ها رارضا داشت درذهنش حک میکرد.میخواست تا جائیکه به مریم صدمه نخورد به اوبرساند گاهی ته دلش خوشحال بود که معشوقه اش را از این مهلکه نجات داده است . تا دو سه ساعتی این بساط ادامه داشت تا اینکه رضا بالاخره پادر میانی کرد و به مادرزنش گفت بهتر است برای اینکه به مرضی بیشتر صدمه وارد نشود کمی خودش را کنترل کند.و در اینمدت پهلوی مرضی بماند تا ببینند سرانجام کار تجسس مغنی ها به کجا میرسد گو اینکه دیگر هیچکس به زنده بودن مریم اطمینان نداشت . چاهی که مریم به گمان آنها خودش را در آن انداخته بودآنقدر عمیق و وحشتناک و پر آب بود که نمیشد هیچ امیدی داشت. با اینهمه قربانعلی که خودش را بیشتر از همه در این ماجرا مقصر میدید با پافشاری بی جائی که میکرد به مغنی اصرار داشت که بیشتر و بیشتر جستجو کنند.

دو روزی که گذشت مغنی ها خبر آوردند که هیچ اثری از مریم پیدا نکرده اند .تمام سعی و کوشش قربانعلی بیهوده بود .این خبر آخر بدترین ضربه ای بود که به این پدر و مادروخواهر آمد زیرا حتی جسد مریم را هم نتوانستند ببینند . به ناچار بناشد مراسم سوگواریش رابه بهترین شکلی که ممکن بود و میتوانستند برگزار کنند . رضا هم از فرصت استفاده کرده و به پدر مریم گفت بهتر است تا زمانی که در اینجا برای سوگواری مریم در گیر است او به گروهها سر بزند و این پیشنهاد رضا مورد قبول و رضایت قربانعلی قرار گرفت  پس مرضی را رضا به خانه پدرش برد و خودش قبل از اینکه به گروهی سر بزند به سرعت خودش را به مریم رساند .

 

                                                    فصل پنجاه و یکم

مریم دیوانه وار منتظر رضا بود . میخواست بداند در آنجا چه خبر است . مرگ او چه اوضاعی را به وجود آورده است . پدر و مادرش و خواهرش چه عکس العملی نسبت به مرگ او داشتند . از خانواده ی خان محمد خصوصا ابوالفضل میخواست خبر بگیرد واقعا هم هرکس دیگری جای مریم بود می باید بی تاب چنین اخباری باشد .تنها مسائله ای که مریم را کمی آرام میکرد خانواده حسن بزار بود . حسن چون از رضا پول و پله ی خوبی گرفته بود با جان و دل خودش و خانواده اش در آرام کردن مریم از هیچ کوششی فرو گذار نمیکردند. ولی دل مریم یک لحظه آرامش نداشت مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدانست چطور روز را شب و شب را روز کند ولی بالاخره انتظارش ه پایان رسید .

رضا وقتی به مریم رسید مانند مجنونی بود که به لیلا رسیده باشد دیوانه وار او را به آغوش کشید و سرو رویش را غرق بوسه کرد . رضا تشنه ای بود که به آب گوارائی رسیده بود و مریم هم چنین حالی را داشت وقتیکه کمی هردو آرام شدند رضا داستان مرگ مریم را و تمام اتفاثهائی را که آنجا افتاده بود با حذف قسمتهائی که میدانست مریم را آزار میدهد مثل فیلم سینمائی برای مریم تعریف کرد . او صحنه های ضجه های پدرومادر و خواهرش را بسیار مختصر تر ازآنکه دیده بود برای او گفت چون نمیخواست به هیچ صورتی گرد ملالی خاطر عزیزش را مکدر کند در آخر ماجرا صحنه ی گریه و زاری کردن ابوالفضل را سرچاه برای مریم گفت خنده های از ته دل مریم دل رضا را هم شاد کرد .

رضا از نگرانیش در غیبتش از اینکه آیا حسن آنطور که باید و شاید مواظبش بوده گفت و میخواست  وضع و حال مریم را در کنار خانواده ی حسن بداند . مریم کاملا راضی بود به رضا گفت که چقدر مهربان هستند و هوای او را دارند مریم تقریبا از خانه بیرون نمیرفت و این به توصیه رضا بود رضا گفت میترسم کسی اینجا ترا ببیند خوب است جانب احتیاط را رعایت کنیم و حواسمان جمع دور وبرمان و خطراتی که ممکن است بیفتد باشیم . به حسن و زنش هم گفته بود چون من نیستم نمیخواهم زنم که جوان است از خانه خارج شود . میترسم و برای همین حسن و معصومه کاملا مواظب مریم بودند و حرفهای و سفارشات رضا باعث شده بود که آنها به بیرون نرفتن مریم سوء ظنی نبرند .

وقتی مریم پرسید رضا این بلاتکلیفی و این وضع نا به سامان تا کی ادامه دارد ؟ رضا گفت بگذار کمی اوضاع آرام شود حتما بنا به مصلحت آن زمان بالاخره فکری میکنم . درزمانی که رضا به مریم چنین پاسخی داد بیشتر فکرش این بود که ببیند اوضاع مریضی مرضی به کجا می انجامد به نظر میرسید که حال مرضی بعد ازاتفاقی که افتاده شاید به وخامت بکشد . وقتی بعد از شنیدن خبر مرگ مریم تاج خانم به رضا گفته بود انگار حال مرضی هم خیلی بد شده راستش میترسم چوپان بی مزد شوم اون از مریم که به این شکل از دستم پر کشید و اینجا هم میترسم با تمام زحماتی که کشیدم نتیجه ای عایدم نشود با آنکه از گوشه  وکنارشنیده بود  که این حال و روزی که مرضی دارد امیدی نیست تمام طبیبها هم با ملاحظه ی حال من سربسته به من گفته بودند شما سعی خودتان را بکنید تاج خانم در حالیکه یک لحظه گریه اش بند نمی آمد همچنان داشت برای رضا از حال و روزی که دارد تعریف میکرد . رضا هم که یک دلش آنجا بود و دل دیگرش هوای مریم را داشت به دقت به حرفهای مادر زنش گوش میداد اوفکرش را نمیکرد که حال مرضی به حد وخیم باشد . البته با رنگ و روئی که از مرضی دیده بود خودش گمان میبرد که حال او بدتر شده ولی پهلوی خودش فکر میکرد مرضی بسیار بحرانهای سختر از این را هم گذرانده کمی که ماجرا سرد شود اوهم حالش بهتر خواهد شد. در این حال و هوای فکر کردن بود که متوجه شده تاج خانم همچنان دارد به حرفهایش ادامه میدهد او میگفت آنقدرمرضی از این سه زایمان غیر طبیعی که کرده از نظر روحی و جسمی آسیب دیده  که امید بهبودش حد اقل به سرعت نخواهد بود. این حرف و حدس من نیست چند دکتر که مرضی را برده ایم همین حرف ها را زده اند . راستش هم من و هم پدرش دیگر امیدی به بهبودی کامل مرضی نداریم . البته هیچکدام از آنها نگفته اند که باید دست از او بشوئیم ولی خوب اگر امیدی هم باشد خیلی دور به نظر میرسد . حالا هم که از مریم نا امید شده ایم دلمان به همین یک دختر خوش است خدا کند که لااقل این دختر برایمان بماند . روز و شب ناله میکنم و نفرین به کسیکه این نان را به دامن ما گذاشت این دیگر چه تکه ای بود که برای ما گرفته شد . بخدا روز و شب نداریم از همه چیز گذشته نمیدانیم با حرف مردم چه کنیم خودت میدانی اینجا خودکشی یک دختر آنهم دختری مثل مریم خیلی ساده نیست . نشسته ایم تا ببنیم دیگر چه بلائی از آسمان نازل میشود. انگار ورق برگشته و روزگار سیاهی را باید تجربه کنیم . رضا وقتی حال و روز تاج خانم را دید دلش صد تکه شد نمیدانست این اقدامی که کرده خدا پسندانه هست یا نه . به نظرش میرسید که با این تصمیم خانه و کاشانه قربانعلی را که اینهمه به او مدیون است دارد به ویرانی میکشد. اما از طرفی میدید که خیلی هم کارش ناثواب نبوده اگر مریم را نجات نمیداد شاید این اتفاق خودکشی به صورت واقعی عملی میشد . ضمن اینکه به خودش دلداری میداد که ممکن است با گذشت زمان همه ی حسابها بهم بخورد مگر نه اینکه از قدیم گفته اند یک سیب را که بالا بیاندازی صد چرخ میخورد تا به زمین بیفتد .تاج خانم نمیدانست آنکس که روبروی او ایستاده همان کسی هست که توانسته با زرنگی جگر گوشه اش را از یک محلکه ی بزرگ بدر ببرد  . شایدرضا پیش از آنکه این داستانها را از زبان مادر مریم بشنود خودش حدس زده بود که ممکن است بلاهائی به سر این خانواده بیاید که جبران ناپذیرتر از این اقدامی باشد که او کرده و شاید هم همین افکار به او قدرت این را داده بود که مریم را عقد کند. میدانست بالاخره روزی ابرهای سیاه از سر این خانواده به کنار خواهد رفت . او زندگی مرضی را خیلی با دوام نمیدید به او هم دلی نبسته بود اوضاع قربانعلی هم نمیتوانست سالهای طولانی ادامه داشته باشد  پس با اینکار او لااقل مریم و او میشدند امیدی که زندگی را برای این مادر و پدر در آینده قابل تحمل کنند . رضا قبل از این بارها و بارها به کاری که میخواست بکند فکر کرده بود  . او دلش به این خوش بود که اگر برای مرضی اتفاقی افتاد او مریم را که دیوانه وار هم دوستش دارد از دست نداده  و در طی این سفر تمام این حرفهار ابه مریم گفته بود مریم هم تقریبا میدانست که این حرفهای رضا کاملا درست است و بهانه ای نیست که او برای ازدواج با مریم آورده باشد . ضمن اینکه خودش تقریبا این حالات مرضی را حس کرده بود مگر نه اینکه پرستار خواهرش بود . و اگر رضا هم این حرفها را نمیگفت خود مریم به این نتیجه رسیده بود او هم پناه آوردن به رضا را به خاطر وضعی که مرضی داشت گناه نمیدانست .

پنجاه و دو

فردای آن روزرضا وقتی خیالش ازمریم جمع شد اورابمعصومه وحسن سپردوبنابه قولی که به قربانعلی داده بودرخت سفررا بر بست  مراسم ختم و شب هفت مریم هرچه بود پایان یافت و مسئله ی خان محمد هم از نظر قربانعلی حل شد خان محمد که خود و پسرش را عامل این خودکشی میدانست و احساس میکرد او و پسرش موجب این بلای خانمانسوزخانواده ی  قربانعلی شده اند از هیچ کمکی در راستای نیاز قربانعلی برای مقابله با راهزنان دریغ نمیکرد .

این رفتار خان محمد باعث شد که رضا هم در ذات خوشحال باشد از این برنامه ای که به اجرا گذاشته بود . هم خودش به وصال مریم رسید و هم مریم از مهلکه ی ابوالفضل جان سالم به در برده بود و هم کمک خان محمد چندین برابر شده بود و باعث راحتی خیال قربانعلی .و هم مادر مریم تمام وقت خودش را در کنار مرضی میگذراند حالا دیگر همه امید تاج خانم مرضی بود او بیشتر از هر موقع به مرضی میرسید هروقت رضا را میدید به او نوید میداد که خیالش از طرف زنش جمع باشد ودرعوض برود به قربانعلی و مردم کمک کند . رضا هم از این فرصت کمال استفاده را میکرد و کمکش به قربانعلی را نصف میکرد و نصف دیگرش را به عشقش یعنی مریم اختصاص میداد . بهترین ساعات زندگی رضا درکنار مریم بود او از اول زندگیش هرگز لحظاتی را به این خوشی نگذرانده بود . مریم همان بود که رضا در رویا هایش میدید . زندگی رضا در هر دو سو به آرامی میگذشت .اما جالبترین قسمت زندگی رضا در این زمان این بود که رنج مریم ومرضی در رابطه با رضا این باشد که هردو دلواپس جان رضا در درگیریهایش با راهزنان بودند . قائله این راهزنان انگار نمیخواست پایانی داشته باشد . زندگی مردانی همچون قربانعلی و رضا دستخوش تلاطم بود همیشه این دل نگرانی وجود داشت که نکند دریک حمله ویا یک شبیخون تعدای ازجان برکفها به شهادت برسند. آنها بی آنکه مواجبی ازجائی دریافت کنند جانشان رابرای شهروهمشهریهایشان والبته خانواده هایشان به کف دست نهاده بودند.بغیراز عده ای که مواجبشان را قربانعلی و دوستانی مثل خان محمد و علیقلی خان امثال آنها که از مال منال بی نیاز بودند میدادند بقیه یا بصورت دائمی و یا مدت به مدت خود را در اختیار قربانعلی و گروه شیرمردان می گذاشتند.

یکسال گذشت در این مدت یکی دو بار حمله ی راهزنان اتفاق افتاد که خیلی حائز اهمیت نبود و خوشبختانه صدمه جانی هم نداشت فقط ترس و وحشت بود و بس . ولی بزرگترین اتفاق درزندگی رضا افتاد و آن شبی بود که  رضا صاحب فرزند شد . پسری که روح و جان رضا را تسخیر کرد مریم برای او پسری آورد و رضا دیگر از خوشحال سر از پا نمیشناخت . وقتی معصومه خانم این خبر را به رضا داد دو روز از زایمان مریم گذشته بود در تمام مدتی که مریم حامله بود رضا هرگز دلش خوش نبود این فکر که او هم مثل خواهرش نمیتواند این بار را به منزل برساند روحش را عذاب میداد .با آنکه به ظاهر بیش از حد خود را خوشحال به مریم نشان میداد تا او دلگرم باشد ولی ته دلش شور میزد . نمیخواست وابسته ی این آرزو شود . او مریم را از دل و جانش هم بیشتر دوست داشت بچه داشتن از مریم گو اینکه برایش یک موهبت بشمار میرفت ولی هرگز به این دل نبسته بود که مریم حسرت پدر شدن را از دلش بیرون بیاورد . ترس و دلهره ی عجیبی همیشه او را رنج میداد. گاهی حس میکرد کاش مریم حامله نمیشد تا او دل به چیزی ببندد که امیدی به حضورش نیست .  ولی چاره ای جز تحمل و امید نداشت . و نهایتا به خودش دلخوشی نمیداد حتی وقتی برای اولین بار مریم به او خبر باردار شدنش را داد در حالیکه از شوق و ذوق جانش به لب رسیده بود ولی ته دلش نگران بود . مریم را بوسید و به او گفت اگر روزی من صاحب فرزند شوم دیگراز خداهیچ آرزوئی نخواهم خواست . ولی همه ی این حرفها را رضا از ته دل نمیزد .حتی برای آنکه اگر مریم هم مثل مرضی نتواند این بچه را به دنیا بیاورد نارحت شود به او گفت . مریم ما باید راضی به رضای خدا باشیم ولی امیدوارم که لطف خداوند این بار شامل حال من شود . ووقتی آن روز معصومه خانم به او خبر زایمان مریم را داد آنهم پسرهمان لحظه رضا به سجده افتاد ودرحالیکه بلند بلند وبی اختیارگریه میکردازخداوند به خاطراین هدیه تشکر کرد  او حالی داشت که معصومه هم به گریه افتاد. دست اوراگرفت وگفت آقا رضا نمیخواهی بروی پسرت را ببینی مادر و پسر منتظرت هستند . وقتی قامت بلند و مردانه ی رضا درچهارچوب درظاهرشد صدای جیغ مریم ازخوشحالی باعث شدکه نوزادشان به گریه بیفتند و گریه او زندگی رضا را رقم زد .

رضا در حالیکه فرزندش را به سینه چسبانده بودبه مریم گفت مریم اسمش راچه گذاشته ای ؟ مریم گفت اومنتظر پدرش هست .هرچه تو بخواهی و رضا گفت من دلم میخواهد اسمش را سالار بگذارم . و مریم در حالیکه از خوشحالی دستهایش را بهم میزد گفت . وای چه اسم قشنگی . سالار را بده تا شیرش را بدهم .او گرسنه است  ورضا در حالیکه از خوشحالی در آسمان خیال پرواز میکرد سالار رابمریم داد.و کناراتاق نشست تابرای اولین بارشاهد شیردادن مریم به سالارباشد.اوبا چشمانی که ازاشک شوق پرشده بودرو به مریم کردوگفت.عزیزدلم میروم نمازشکرانه بخوانم. ودرحالیکه بلندبلندسوره ای ازقران رامیخواندبرای گرفتن وضو بیرون رفت.دیگر رضا آن رضای سابق نبود .همه یعنی هرکس اورا میدید بی آنکه بدانند چرا احساس میکردند چیزی در رضا عوض شده . تنها حسی که در آنها زنده میشد این بود که انگاراو را نمیشناسند . رفتارش کاملا تغییر کرده بود رضائی که بعلت مریضی مرضی همیشه غمی در چهره اش موج میزد حالا شور و وجد خاصی در صورتش و در رفتارش دیده میشد گاهی بی جهت نقش لبخندی بر  روی لبهایش همه را به تعجب وا میداشت این حال او را مرضی و خانواده اش هم به خوبی درک میکردند . تاج خانم به رضا میگفت گمانم رضا جان کمی بهتر شدن حال مرضی تو را هم رو براه کرده خیلی خوشحالم . قربانعلی هم دریک مکالمه کوتاه به تاجی گفته بود خیلی خوشحالم که مرضی حالش دارد بهتر میشود این را از حال و احوال رضا بیشتر درک کردم . نهایتا اینکه بی آنکه کسی بداند قضیه خوشحالی و سرزندگی رضا از کجا آب میخورد تغییر حالتش همه را مبهوت کرده بود. رفت  و آمد رضا به نزد مریم و سالار داشت بیشتر و بیشتر میشد ولی او آنقدر زرنگ و حواس جمع عمل میکرد که هیچکس بوئی نمیبرد. هرباربا دست پر به دیدن مریم میرفت  کم کم به این فکر افتاد که درهمان منطقه برای مریم خانه ای جدا بخرد ولی مریم راضی نمیشد. او میگفت در تنهائی نمیتواند با خیال راحت از سالار محافظت کند . معصومه خانم نقش مادرش را داشت و پشتوانه ی دیگرش هم حسن آقا و بچه هایشان بودند . مریم در کنار آنها حس میکرد که خانواده دارد . این حرفهای مریم هم رضا را راحت و هم راضی میکرد معصومه و حسن آقا را هم وقتی اینهمه وابستگی مریم را میدیدند او را مثل بچه خودشان فرض میکردند و بهمین منوال زندگی میگذشت و سالار داشت تقریبا تمام زندگی رضا را پر میکرد . هربار که رضا اورامیدید بیشتر احساس میکرد که به او وابسته شده است یکبار به مریم گفت . مریم راستش یک فکری کردم میدانم خیلی خود خواهانه است ولی من دارم به این جا میرسم که دوری از سالار برایم سخت شده و اینکه یک هفته یا ده روز او را نبینم و بعد بیایم مثل غریبه ها یک یا دو شب پهلویش باشم دارد مرا دیوانه میکند گاه فکر میکنم که او به حسن بیشتر از من احساس نزدیکی میکند این مرا رنج میدهد. من دلم میخواهد مثل تمام پدرهای دیگر سایه ام بالای سر سالار باشد او دارد بی پدر بزرگ میشود . تا کی میتوانم به این وضع ادامه دهم . هرچه سالار بزرگتر شود این مسئله بغرنج تر میشود . از طرفی وقتی میروم و مرضی را با آن حال و روز میبینم بخدا پیش خودم از اینکه بخواهم او را ترک کنم شرمنده میشوم . میدانم که او چقدر به من دلبسته است ضمن اینکه او خواهر توست ظلم به او تو را هم آزار میدهد و من هرگز راضی نیستم کاری کنم که هم خودم شرمنده شوم و هم تو و مرضی و خانواده ات را دچار مشکلی کنم تو میدانی که این کارساده ای نیست . میدانم اگر من اقدام به این بکنم که میخواهم مرضی را طلاق بدهم حتی پدر و مادرت هم حق را به جانب من میدهند . خوب به نظر آنها من درسنی هستم که باید زندگیم با آمدن یک بچه گرم شود مرضی که نمیتواند برای من بچه ای بیاورد و از طرفی میدانم با حال و روزی که مرضی دارد ممکن است به محض اینکه حرف طلاق به میان بیاید ممکن است جانش در خطر باشد . میدانم که که شاید عمر مرضی آنقدر نباشد و به این جهت می گویم بهتر است کمی صبر کنم ضمن اینکه عمر دست خداست ما که نمیتوانیم پیش پیش حساب مرگ کسی را بکنیم . ضمنا نمیخواهم دل اورا بشکنم که خدا هم دل مرا نشکند حالا که خداوند این بزرگی و لطف را در حق من کرده نباید من دل بنده اش را بسوزانم فقط هم به فکر مرضی نیستم پدر و مادرت هم در این میانه هستند  من ترا از آنها گرفته ام وجدانم راضی نمیشود که مرضی هم با وجود من آسیب ببیند بخدا مانده ام بر سر دو راهی یک دلم پیش مرضیست و هزار دلم پیش تو و سالار الان زمانی هست که سالار به پدر و تو به شوهری که کنارت باشد و لذت با او بودن را حس کنی نیاز هست . همه ی اینها را میدانم ولی به بد وضعی دچار شده ام .

  فصل پنجاه و سه

درجواب حرفهای منطقی رضا مریم هم با او هم عقیده بود پس گفت رضا منهم سالار را هدیه خداوند میدانم من و تو نگذاشتیم از عشقمان به مرضی صدمه ای روحی و جسمی وارد شود . حالا هم باید سر پیمانمان باشیم . منکه راضیم به رضای خدا عیبی ندارد تو سالم باشی و سالار در همین حد برای من کافیست . شاید یک روز تمام این دردها پایان پیدا کند . من دلم برای مادر و پدر و خواهر و برادرم لک زده ولی میترسم . بخدا رضا از خانه بیرون نمیروم مبادا کسی از شهر بیاید و مرا ببیند . وضع من خیلی خوب نیست ولی همینقدر که تو را دارم و حالا سالار را دارم هیچ گله و شکایتی ندارم . میدانم یکروز این لحظه ها خاطره میشود . پهلوی خودم میگویم باید کاری کنم که این خاطره خوش باشد نکند که اگر خطائی بکنم خدا قهرش بگیرد . منکه راضیم تو هم کمی دندان بر سر جگر بگذار البته ترا میشناسم و میدانم هیچ لزومی ندارد من این حرفها را بزنم ولی خوب زن هستم و دل نازک خیلی وقتها دل توی دلم نیست خیلی از مسائل هست که از فکر آنها روزم سیاه میشود اگر بخواهم برایت بگویم از حوصله تو خارج است میدانم تو هم مشکلاتت کمتر از من که نیست هیچ شاید بیشتر هم باشد تو داری در چند جا میجنگی یک طرف مرضی و عهد و پیمانی که با او داری ضمن اینکه او الان در وضعی نیست که بتواند این ضربه را تحمل کند خصوصا اگر بفهمد که ما بچه دار هم شده ایم . از طرف دیگر خانواده من هستند که چشمشان به بزرگی و مردانگی تو از چند جانب بسته شده و تو باید مراعات حال آنها را هم بکنی و خلاصه خیلی مسائل دیگر هست همه را میدانم . ولی چه میشود کرد ما کاری کردیم که خدا را شکر تا الان با عقل تو خوب پیش رفته منهم کوتاهی نمیکنم ولی هر روز به خودم وعده میدهم که شاید با کمک خداوند همانطور که او میخواهد مشکلاتمان حل شود با این فکرها خودم را دلخوش کرده ام  تا ببنیم چه میشود ضمنا  حالا که حسن آقا اینطور با ما خوب و مثل برادر رفتار میکند چرا باید نا شکر باشیم . لازم به گفتن نیست میدانی ما از چه مرحله ی سختی گذر کردیم ؟ بخدا بعضی وقتها وقتی فکرش را میکنم تنم میلرزد هزار تا اتفاق ممکن بود بیفتد و من و تو را رسوا کند . خدا را شکر که تا اینجا یار و یاورمان بوده . گاهی وقتی میائی میخواهم خیلی سئوالات از تو بکنم ولی راستش میترسم . نپرس از چه از اینکه اتفاقهائی افتاده باشد که تو نمیخواهی بگوئی و من وادارت بکنم و همین چیزها هست که گاهی جانم را به لب میرساند و رضا نگاه کردن به سالار شاید تنها چیزی باشد که دلم را آرام میکند . .حرفهای مریم و رضا معمولا در این حول و حوش بود و خنده های بچه گانه ی سالار بهترین پاسخ خداوند بود به تمام دردهای آنها.

زندگی روال خود را دارد . هرطور که بخواهد میچرخد . تا چشم بر هم بگذاریم سال و سال میگذرد . در زندگی رضا و مریم هم که هردو سعی میکردند نگذارند خدشه ای به آن وارد شود همین قانون حاکم بود . هر دوصبور و عاشق بودند . و با کم و زیاد و بود و نبود و مشکلاتی که هرکدام در حد خود میتوانست معضل بزرگی باشد تحمل میکردند .

و حالا سالار دو ساله شده بود . دیگر او به راستی  دنیای مریم و رضا بود . راه رفتنش و حرکات بچه کانه اش مرهمی بود بر مشکلات بی شماری که سر راه این دو بود . کاری کرده بودند و حالا مانده بودند که چطور ادامه دهند . درست در این زمان که میبایست بهترین لحظات زندگیشان باشد تماما با دلهره داشت سپری میشد. نه رضا و نه مریم هیچکدام آنطور که میخواستند زندگی بر وفق مرادشان نمیگردید . رضا همچنان به رفت و آمدهای خودش ادامه میداد یک دلش پیش مرضی و خانواده مریم بود و هزار دلش پیش سالار و مریم . او میخواست لحظه لحظه شاهد بزرگ شدن سالار باشد وقتی از سفر میامد نمیدانست چه باید بکند . گاهی فکر میکرد سالار آنقدر که به حسن دلبسته است به او نزدیک نیست . گاهی در صورت مریم دیگر آن شادابی را نمیدید . میدانست که او میخواهد مثل هر زن جوانی این زمان در کنار فرزند و شوهرش بهترین زندگی را داشته باشد . ولی هرچه فکر میکرد راه به جائی نمیبرد . گاهی احساس میکرد کاش از این عشق میگذشت و مریم را به حال خودش میگذاشت . اما حتی از فکر اینکه چه اتفاقی برای عزیزترین کسی را که دوست داشت ممکن بود بیقتد خوشحال بود که توانسته تا اینجا به این شکل او را از خطر دور کند شاید او خودش را به این راضی میکرد که بیشترین سود را به مریم رسانده است . و به همین افکار بود که نهایتا راضی میشد که با تمام کاستیها و معضلاتی که وجود داشت بسازد . البته هرگاه هم که با مریم در این باره صحبت میکرد هردو به این انتخاب راضی بودند

شانس با این دو نفر همراه بود . رضا و مریم این موقعیت را لطف خداوند میدانستند . یکی از این موهبتها این بود که بچه های حسن آقا و معصومه هم حالا دیگر مثل برادرهای سالار بودند و واقعا هم مثل برادرکوچکشان او را دوست داشتند و این خود یک دلگرمی برای مریم تنها بود . و اما

یک هفته گذشت  مریم چشم به راه رضا بود . چون حد اکثر دوری رضا از مریم و سالار بیش از یک هفته نمیشد چه بسا گاها سه چهار روز یکبار سری به آنها میزد و این بیشتر بخاطر  این بود که اگر مریم و سالار چیزی کم داشتند برایشان تهیه کند و از طرفی حسن و خانواده اش بدانند که رضا چه حساسیتی به خانواده اش دارد . و اما اکنون یک هفته دوری به دو هفته کشید و از رضا خبری نشد .  این غیبت بسیار بی سابقه بود چون به تازگی رضا بیش از یک هفته دوری سالار را نمیتوانست تحمل کند و این نبودش داشت کم کم دل مریم را به شور می انداخت. به حدی که  دلشوره و نگرانی داشت مریم را از پای می اندخت شب و روزش به قول معروف یکی شده بود . دست و پایش را حسابی گم کرده بود. او زنی شهرستانی و بسیار بسته زندگی کرده بود . به کوچکترین مشکلی دنیایش سیاه میشد . گاهی میخواست از حسن کمک بگیرد او میدانست که حسن آقا بزاز است و با اکثر مردم در ارتباط . دلش میخواست به او بگوید ببیند میتواند سر در بیاورد که در نیشابود چه میگذرد .؟ مریم در زمانی که در نیشابور پیش خانواده اش بود میدید که لحظه به لحظه پدرش و حتی جان تمامی ساکنان بخاطر همان درگیریهائی که میدانیم در خطر  بود چه بسا روزها و شبها که با فکر اینکه خبر مرگ قربانعلی به آنها برسد سر میکردند . میدانستند این این یک خبر عادی میتوانست باشد . و حالا دل توی دل مریم نبود نکند باز از آن حوادث پیش آمده باشد . اگر رضا در این درگیریها از بین رفته باشد . و یا اگر مرضی طوری شده باشد . پدرش مادرش و برادرش هم یک لحظه خیال مریم را راحت نمیگذاشت . نمیدانست چه باید بکند . ولی از طرفی به حسن هم نمیتوانست متوسل بشود . چون از روز اول نمیتوانستند هرچه هست را به حسن بگویند . بالطبع داستانی ساخته بودند که حالا شده بود معضل مریم . رضا حرفهائی که زده بود که آنها خیال میکردند رضا در تهران شغلی و کارو کاسبی دارد و این آمد و رفتها برای اینست که نمیتواند زود به زود به زن و بچه اش سر بزند .حتی به آنها نگفته بودند که اهل نیشابور هستند و از آنجا آمده اندحالا نگرانی مریم آنقدر زیاد شده بود که دید تنها راهش اینست که دست به دامن حسن آقا بشود. برای همین دنبال راه چاره میگشت.

                                               فصل پنجاه و چهار

آن روز بی آنکه مریم خودش را ناراحت نشان بدهد به حسن آقا گفت . اگر من بخواهم بروم مشهد باید از نیشابور هم بگذرم ؟ حسن گفت بله صد درصد . مریم گفت خوب مثل اینکه شنیده ام گاه گاهی اوضاع نیشابور بهم میریزد کاش شما سرو گوشی آب بدهید اگر آنجا امن و امان است من و معصومه خانم و بچه ها یک چند روزی به مشهد برویم . حسن گفت نه اصلا صلاح نیست من خبرهای بدی از آن دور و اطراف شنیده ام .مشهد رفتن این روزها اصلا صلاح نیست البته همه چیز دست خداست ولی از همین جا تا رسیدن به مشهد خیلی مشکلات دارد . تمام دور و بر پر از خطر است . حالا شما نیشابور را نمیدانم از کجا میشناسی ولی فقط نیشابور نیست تمام راهها نا امن است ضمن اینکه خبرهای بد زود به گوش مامیرسد این روزها مسیرمشهد خیلی بهم ریخته است .البته چون نیشابور محل اسکان بیشتر زائران است نا امن تر هم هست . اتفاقا خبرهای خوبی این روزها از همانجا شنیده ام خدا به خیر بگذراند بیچاره مردم. خوبست که ما درمسیرمشهد نیستیم اینهم شانس است. پرت افتادیم برای همین امنیت داریم . حسن بی آنکه خودش خواسته باشد قلب مریم راپرخون کرد درحالیکه سعی میکردعادی حرف بزندگفت یعنی چه حسن آقا.مگرچه خبرهائی از آنجا به شما رسیده ؟حسن گفت خوب چی بگم درست وحسابی که خبرها نمیرسد ولی آنطورکه حاجی محمد که همین دوروز پیش ازآن حوالی آمده بود تعریف میکردکه پنج شش شب پیش گویا شبیخونی دورواطراف زده شده درست منطقه اش رانمیدانست ولی معمولا کلمه شبیخون را موقعی میگویند که به شهر حمله میشود.بین راه که همیشه این خبرهاهست.مریم که بازهم تمام قدرتش رابه کارمیبرد که خودر را بی اطلاع ازاین درگیریها جلوه دهد گفت .من فکرمیکنم بایدوقتی شبیخون میزنندخیلی اوضاع به هم بریزد. میشود برایم بگوئید وقتی این اوضاع پیش می آید چه خبرها میشود؟ مریم جواب تمام این سئوالها را خودش خوب میدانست ولی میخواست با این ترفند به حسن بگوید که من بی اطلاع هستم.حسن گفت ببین دخترم ما از شهر همانطور که گفتم پرت هستیم . فاصله ما هم خیلی زیاد است اصلا هم در مسیر نیستیم چه بسا کسانی هستند که اصلا از وجود چنین روستائی خبر هم ندارند. سال تا سال کسی از اینجا عبور نمیکند خودما اگر در شهر کاری نداشته باشیم اصلا دور و بر شهر نمیگردیم مگر الزامی باشد که به شهر برویم ضمنا سالهای سال تامن به یاد دارم ما حتی دروصلتهایمان هم سعی میکنیم از خودمان انتخاب کنیم . یعنی اصلا قاطی شهریها نمیشویم ولی تا آنجا که مطلع هستم  شهرخیلی شلوغ است آنها که تجربه دارند و خوب شهر ها را رفته اند و میشناسند میگویندهمیشه تن آدم در آنجا میلرزد . دو گروه آنجا هستند. خلاصه حسن به حساب اینکه مریم هیچ چیز نمیداند تمام مشکلات را میخواست برای او شرح دهد غافل از اینکه مریم تمام گفته های او را سالهای سال از زمانیکه چشم باز کرده بود با پوست و گوشتش حس کرده بود و درحقیقت خیلی بهتر از او این اوضاع را میدانست در آخر کار حسن گفت . رئیس دسته شیر مردان مردی به نام قربانعلی خان است که میگویند خیلی شیر مرد است و مال و منال بی حدوحسابی هم دارد تمام کسانیکه که در اختیارش هستند قسم خورده اند.البته ما که در اینجا هستیم فقط ازاو نامی شنیده ایم وگرنه حتی اور ا ندیده ایم آنهم چون آنقدر معروف است که حد و حساب ندارد . این را هم میدانم که او یک داماد دارد که میگویند او هم مثل خودش یک شیر مرد است . درحمله چند روز پیش که گویا بسیار هم شدید بوده قربانعلی خان زخمی میشود و او را با حال بسیار وخیمی به شهر میاورند ولی بیچاره دامادش در همان صحنه ی درگیری از پای در میاید . به خانه که میرسند قربانعلی که هنوز توان حرفش زدن داشته و از این مهلکه هم به یاری دوستانش جان سالم به در برده او خبر مرگ دامادش را به خانواده میدهد میگویند الان آنجا عزا خانه است. از آنجا که این اتفاقها تازگی ندارد اینگونه به نظر میرسد که دسته ی قربانعلی خان این مسئله به این مهمی را بی جواب نمیگذارد و بالطبع میخواهد به حریف چنگ و دندان نشان دهد . منکه مرد جنگی نیستم ولی معلوم نیست چه پیش می آید یا منتظر میشوند که رئیسان حالش خوب شود و یا بلافاصله جواب خواهند داد . یک چیز دیگر هم هست اگر قربانعلی جان سالم به در ببرد که خودش رهبری میکند ولی اگر ابن ماجرا به مرگ او ختم شود باز هم خدا میداند چه خواهد شد با این توضیحات که دادم خودت حدیث مفصل بخوان . خون ریختن در این زمان یک امر عاریست . حالا زن و بچه مردم هم آسیب ببیند اصلا به نظر آنها مهم نیست . راستش من وقتی درست فکرش را میکنم دلم میلرزد . بیچاره مردم چقدر گرفتارند دلشان خوش است که شهر نشین هستند و از امکاناتی بر خورد دار ولی خوب هر خوشی یک تاوانی دارد . درست است ما هم خیلی زندگی راحتی نداریم ولی لااقل شب سرمان را راحت زمین میگذاریم و زن و بچه مان در امان هستند با این توصیفات که برایت گفتم و سرت را هم درد آوردم نهایتا میخواهم بگویم  به نظر من اصلا صلاح نیست الان به سفر بروید بگذار کمی آبها از آسیاب بیفتد . بعدا خودم هم با شما می آیم . دلم خیلی هوای زیارت امام رضا را کرده از همه اینها گذشته شنیده ام راهزنان با این ضربه ای که به شیر مردان زده اند خیلی هم هار شده اند و دیگر گویا کسی جلودارشان نیست . خدا میداند کار این درگیریها به کجا میکشد . خدا را شکر که قربانعلی خان  فعلا زنده است خدا نکند یک مو از سر این مرد کم شود . وگرنه باید فاتحه ی امنیت شهر نیشابور را خواند. ضمنا از همه ی اینها گذشته بهتر نیست صبر کنی شوهرت هم بیاید . شاید او هم با ما همسفر شود و بعد در حالیکه چپقش را روشن میکرد به مریم گفت . راستی مریم خانم این بار غیبت آقا رضا زیاد شده اینطور نیست  خبری از او داری؟ مریم در حالیکه از اخبار حسن داشت دیوانه میشد و تقریبا زمان و مکان را هم از یاد برده بود مثل آدمهای برق گرفته گفت . نه نمیدانم و بی اختیار بلند شد سالار را که داشت با احمد بازی میکرد بغل کرد و پرواز کنان به گوشه اتاقش پناه برد.

                                      فصل پنجاه و پنجم

حال مریم را تنها کسی میتواند حس کند که چنین مصیبتی را تجربه کرده باشد . او در پایان حرفهای حسن بزار تمام زندگیش را به فنا رفته میدید . سالار کنار اتاق بازی میکرد و مریم حتی نمیتوانست اشک بریزد . آنقدر دردش بزرگ و عمیق بود که فقط فریاد میتوانست آرامش کند . ولی او جرات فریاد کردن راهم نداشت . بهر طرف نگاه میکرد احساس استیصال میکرد . حالا بی رضا باید زندگی کند . بی رضا باید نفس بکشد بی رضا باید سالار را بزرگ کند . سالار بی پدر را .برای بعضی ها زندگی همانقدر که زود شروع میشود به همان میزان هم زود تمام میشود . مریم هنوز بیست سالش نشده بود و این وقایع هرگز برایش قابل هضم نبود . او همیشه در سایه زندگی کرده بودقبل ازرضا تمام زندگیش وابسته به پدرومادرش بود.آنهاهم برایش تصمیم میگرفتند وبعدهم رضا وارد زندگیش شد.حالانه پدرونه مادربالای سرش هستند ونه رضا درحالیکه بیشترازهرزمان حضورشان برای مریم مثل هوا لازم است.بعد از آن روز حال و روز مریم نه دیدنی بود و نه گفتنی . مثل یک سایه شده بود مثل یک قطاری بود که بی هدف روی ریلی در حرکت است بی هدف و ناتوان .آنقدر این غم سنگین بود که اگر مریم تمام توانش را هم میگذاشت نمیتوانست این بار سنگین را تحمل کند . هرگز تصور چنین روزی را نمیکرد . با همه ی اینها سعی میکرد قوی باشد به خودش میگفت حال باید برای سالار هم پدر باشم و هم مادر. نه شب خواب داشت و نه روز آرام . با این تصورات گاها به خودش امیدمیداد که شاید حرفهای حسن خیلی هم درست نباشد مگر میشود به این دقیقی همه ی اخبار به حسن برسد ؟ ولی وقتی درست فکر میکرد میدید میشود . آری میشود وگرنه حسن چه میدانست که پدر او داماد دارد و بقیه قضایا . با این امیدهای واهی  هنوز مریم به اشک نرسیده بود نه میتوانست با کسی درد دل کند و نه قادر بود برای زندگیش تصمیمی بگیرد .سردرگمی داشت تمام نیرو و توان مریم را از او میگرفت . به سالار نگاه میکرد دلش آتش میگرفت . انگار صورت رضا را در سالار میدید. او را بسینه میچسباند شاید قلبش آرام بگیرد ولی هرگز . هرگز آرامشی حس نمیکرد . سالار درکنارش بود ولی تمام عشقش به رضا بود که مثل مرغی از آشیانه اش پر کشید . به افکار کذشته اش فکر میکرد چقدر خوشحال بود که توانسته بود زیر سایه رضا به آرامش برسد . اگر رضا نبود حالا با این اتفاقها دیگر میبایست میمرد .گویا همیشه بد از بدتری هم وجود دارد . معصومه  زن حسن این روزها گویا حس کرده بود که حال مریم خیلی رو براه نیست . یکی دوبار خواسته بود زیر زبان مریم را بکشد و ببیند این ناآرامیش از کجا سرچشمه میگیرد ولی درد مریم گفتنی نبود . هر بار به حیله ای از جواب دادن به معصومه  طفره میرفت . یا دردی را بهانه میکرد یا نیامدن رضا را و گاهی هم اذیت نگهداری سالار را . و حتی در جواب معصومه که میگفت سالار  بسیار بچه ارامیست مریم میگفت من طاقت ندارم .یکی دو بار به سرش زد که زندگیش را جمع کند و بارسفر به خانه را ببندد پیش خودش میگفت مگر چه میشود حالا که پدرم رفته و رضا هم نیست دیگر مادرش و مرضی تنها هستند برود پیش آنها مادرش وقتی سالار را ببیند هرچه از او دلخوری هم داشته باشد ذوق دیدن این نوه آرامش میکند. و یا اگر مرضی از اتفاقهای افتاده پس بیفتد و ....دیگر مغزش کار نمیکرد . بعضی اوقات هم فکر که نکند پدرش و رضا این اتفاق برایشان نیفتاده باشد. و این خبر ها خیلی هم درست نباشد . آنوقت خدا میداند چه به سر خودش و خانواده اش میاید . پس بهتر میدید که دندان بر جگر بگذارد و صبر پیشه کند . و این شاید ها بود که مریم را در کنار سالار و حسن بزاز و خانواده اش نگهمیداشت .

این حال و روز مریم یک ماهی ادامه داشت  هنوز بیخبری تنها خبربود . فکر میکرد حتما حرفهای حسن درست بوده ممکن نبود رضا باشد و این مدت به هروسیله که شده خبری به او ندهد .حتی اگر خودش نمیتوانست بیاید آنقدر وجهه داشت که کسی را بفرستد و او را از این بی خبری نجات دهد . امکان نداشت رضا باشد و مریم را بی هیچ پشتوانه ای تنها رها کند . خصوصا سالاررا او میدانست که جان رضا به سالا ر بسته است . پس حتما .....؟ وای که این افکار دیوانه اش میکرد و حالا مریم شبها و زمانی که تنها میشد در مرگ رضامیگریست . گریه هایش باعث شده بود. صبحها وقتی  که معصومه او را میدید با آن چشمان پف کرده و حالی که قابل گفتن نیست شک کند مرتبا از او سئوالهائی  میکرد که مریم جوابی برای آنها نداشت . چقدر خودش را به بیراهه بزند . در جواب زن حسن که میگفت  پس چرا شوهرت دیگر نمی آید . بلند شو برو تحقیق کن دیگرمریم نمیدانست چه بگوید کم کم داشت این سئوال از معصومه خانم به فکر همه ی کسانیکه کم و بیش او را دیده و میشناختند برسد.و او در مانده در جواب بود . نمیدانست چه بگوید . چند بار حسن گفت مریم اگر برایت سخت است به تهران بروی من حاضرم این کار را برایت بکنم تو آدرس بده من زیر سنگ باشد رضا را پیدا میکنم . اینکه درست نیست تو دست روی دست گذاشته ای . چه مدت میشود اینگونه بی خبر از او زندگی کنی . نکند چیزی را از ما پنهان میکنی؟ بالاخره باید تو بدانی چه بلائی سر پدر این بچه آمده ما که صد پشت غریبه هستیم نگران هستیم . تو هم که به جای اینکه بلند شوی و کاری بکنی از چشمانت معلوم است که فقط داری گریه و زاری میکنی و از گریه و مویه کردن هم که کار درست نمیشود شاید او به کمک نیاز داشته باشد . همه ی این سئوالات را مریم شاید میتوانست به راحتی جواب بدهد . ولی . ولی او فقط سکوت میکرد . و این سکوت بود که دیگر داشت شک و گمان حسن و معصومه را دامن میزد . گاهی این زن و شوهر بدور از مریم با خودشان در خلوت حدسهائی میزدند در حالیکه آخرش به بن بست میرسیدند . آخر چرا این زن از جایش تکان نمیخورد ؟ شاید چیزهائی هست که اینگونه سنگ روی دلش گذاشته زیرا کاملا معلوم داست که دارد مثل شمع آب میشود . نهایتا به این جا میرسیدند که به حکم نان و نمکی که با رضا خورده اند تا جائیکه ممکن است از او حمایت کنند . بقول حسن خورشید زیر ابر پنهان نمیماند بالاخره یک سرنخی پیدا میشود . و معصومه میگفت بخدا من او را مثل خواهرم دوست دارم دختر خوب و پاک دلی هست بیشتر دلم بحالش میسوزد گاهی فکر میکنم اگر جای او بودم هرگز نمیتوانستم به هر علتی که باشد اینگونه دست روی دست بگذارم مگر ؟ و حسن دنباله حرفش را میگرفت و میگفت مگر پای مسائلی در میان باشد که عقل ما نمیرسد . بهر حال بی علت نیست . آخر ما رفتار این زن و شوهر را با هم دیده بودیم .ولی آنها. پس از فکر زیاد تنها به یک نتیجه رسیدند.باید منتظر ماند تا دید چه میشود.کار دیگری از دست ما بر نمیاید . ضمنا باید مواظبش باشیم . اینطور که پیش میرود دل آدم خبرهای بدی میدهد .

و اما مریم لحظه ای نبود که بتواند فکرش را جمع و جور کند . هر ساعت بنا به حال و روزی که داشت تصمیمی میگرفت که بعد از کمی فکر به این نقطه میرسید که انجام شدنی نیست . یکماه داشت به دوماه میرسید و همچنان این قصه بدون اینکه راه حلی پیدا شود ادامه داشت . تا اینکه مریم وقتی تمام راهها را بررسی کرد به این نتیجه رسید  یاباید خودش و سالار را از بین ببرد ویا باید از این روستا و تمام خاطراتی که با رضا داشته دل بکند . بی رضا  دنیا دیگر برای او ارزشی نداشت حتی با وجود سالار.

                                           فصل پنجاه و شش

سالار هرچه بزرگتر میشد بیشتر شباهتش به رضا مشخص میشد همیشه حسن آقا میگفت سالار را که نگاه میکنم انگار دارم آقا رضا را میبینم انگار همان رضاست فقط کوچولو شده .حرفهای حسن و گاها اطرافیان دل مریم را میلرزاند وقتی به یاد تصمیمی که میخواست بگیرد می افتاد دلش انگار داشت آتش میگرفت و حاضر بود خار به چشمش برود ولی  به سالار کوچکترین صدمه ای نخورد .او این روزها درماندگی را با تار تار وجودش حس میکرد نمیدانست و نمیتوانست هیچ کار و تصمیم درستی برای زندگیش بگیرد ولی از آنجا که خمیره ی انسانها طوری از طرف باریتعالی ساخته شده که بندگان در سختترین شرایط هم میتوانند راهی پیدا کنند وبه زندگی ادامه دهند مریم هم به راه دیگرفکرش رسید وآن اینکه دست سالاررا بگیرد و از این روستا برود . ولی این فکری نبود که به راحتی قابل اجرا باشد . آنهم برای مریم و با حضور و وجود سالار. او به این گزینه چسبید . روزها و روزها فکر کرد . او که عادت به اینگونه تصمیم گیریها در زندگیش نداشت این بار می بایست بزرگترین اقدام را خودش به تنهائی انجام دهد . بارها پیش آمده بود که تا صبح به این مسئله فکر کرده بود به صورت سالار که در خواب مثل فرشته ها بود نگاه میکرد و اشک میریخت . او حالا می باید لذت وجود سالاررا ببرد .چقدر دلخوش کرده بود که با حضور او زندگیش پایه و اساسی میگیرد و میتواند در کنار او به رضا بهترین ساعات خوش را هدیه کند . پیش خودش فکر میکرد سالار تمام گذشته غمبار رضا را که خواهرش مرضی تباه کرده بود از یاد او ببرد . از همه اینها گذشته الان. سایه رضا برای سالار لازم بود ولی دنیا بد جور از او تقاص داشت میکشید .پیش خودش میگفت دارم دردهائی را که پدر و مادرم بعلت مرگ من کشیدند تجربه میکنم . من به آنها ظلم کردم . پیش همه خوارشان کردم و به ابوالفضل هم بد کردم و آخرش هم به مرضی خواهرش فکر میکرد . خودش را جای او میگذاشت و نمیدانست و نمیتوانست حال و روز اورا درک کند . ولی وقتی میخواست خودش را این این کابوس رها کند میگفت خوب حضور و وجود من و سالار به زندگی مرضی صدمه ای نزده . به هرحال اگر من هم نبودم رضا مجبور بود یک زندگی را در کنار مرضی داشته باشد . این حق را گاهی از دهان مادرش شنیده بود که میگفت بیچاره رضا دارد پیر میشود و هنوز نمیداند زندگی کردن با مرضی به کجا میرسد نکند مرضی آنقدر بماند و رضا ملاحظه ی او را بکند که دیگر برای یک زندگی جدید رضا خیلی پیر شده باشد .خلاصه این افکار مرتبا در ذهن مریم مثل خوره اثر میگذاشت . دیگر مریم طاقتش طاق شد و به این نتیجه رسید که باید برود ورخت سفر را ببندد  .و نهایتا خودش را از این سئوال های بی جواب راحت کند هرچه میگذشت ناتوانی مریم در جواب دادن به کسانیکه غیبت رضارامیخواستند بفهمند بیشتروبیشترمیشدتاکی میتوانست دوری اورا راباحرفهائی که خودش میدانست پایه واساسی ندارد توجیه کند پس بی آنکه بمعصومه وحسن بگوید آن روزصبح به بهانه آمدن به تهران به دنبال رضا بارسفررابست ولی به جای تهران بمشهد.

مشهد شهر بزرگی بود و میشد در هیاهوی آن گم شد . پنهان شدن در یک شهر بزرگ بسیار راحت بود .او قبل از اینکه اقدام به اینکار بکند خیلی فکر کرده بود . میدانست این تصمیم خیلی راحتی نیست اگر تنها خودش بود شاید میشد با هر سختی  بسازد ولی با وجود سالار که از جانش عزیزتر بود و نمیخواست کوچکترین صدمه ای از هیچ نظر به او برسد به نظر خیلی آسان نمی آمد مریم سالار را امانتی میدانست که رضا خواست ناخواسته به او سپرده بود . دادن جانش برایش آسانتر از این بود که به سالار کوچکترین صدمه ای بخورد . البته تنها سالار نبود گذراندن در یک شهر بزرگ که او حتی در خوابش هم نمیتوانست حضور در آنجا را ببیند خیلی سخت مینمود. فقط فکر مریم در حواشی مسائلی میگذشت که خواه ناخواه میبایست اتفاق بیفتد مثلاضمن اینکه باید برای زندگیش ممردرآمدی پیدامیکردوضعش درحال حاضر خوب بود. بقولی دست و بالش باز بود زیرا وقت ترک کردن خانه پدری باخودش از طلاو پول هر چه داشت آورده بود و در اینمدت که در خانه حسن آقا بود رضا هروقت می آمد نه تنها به حسن پول و پله ی مناسبی که او را راضی کند میداد بلکه هر چه داشت پهلوی مریم میگذاشت .بهمین جهت رضا آنقدر به او پول داده بود که میتوانست مدتها زندگی خودش و سالار را بی آنکه کارکند بگرداند ولی گنج قارون هم تمام میشود .اگر به مشهد برود آنجا بزرگ است کسی او را نمیشناسد  او در مشهد میتوانست برای خودش کاری پیشه کند. و این خودش به مریم دلگرمی میداد  اوبه همین نیت و امید به خداوند بار سفر را بسته بود . در حقیتقت خودش را به تقدیر سپرده بود . مشهد در مقابل نیشابورو آن روستا که تنها جائی بود که مریم دیده بود بسیار متفاوت بود. دور از ذهن نیست که مریم داشت دل به دریا میزد . دریائی که گذشتن از آن کار کوچکی آنهم برای مریمی که دنیا را ندیده بود و بار مسئولیت کودکی را هم داشت آسان نبود . آن روز اگر میخواست با کمک حسن به مشهد یا هرجای دیگر برود شاید خیلی آسانتر بود ولی چون به او گفته بود به تهران دنبال رضا میرود ولی در حقیقت قصد مشهد را داشت باید به تنهائی بار سفر را میبست . روستائی که با خانواده حسن در آن زندگی میکردند طوری نبود که او بتواند به راحتی هرجا و با هرکس برود ناچار شد طرحی بریزد تا شروع سفر که بیرون رفتن از روستا بود را بی هیچ مشکلی حل کند . پس بی آنکه اصلا حرفی از سفرش بزند خانه حسن و معصومه را ترک کرد . و با آگاهیهای کمی که داشت و بی آنکه به هیچ کس توضیحی بدهد اولین قدم را در این راه پر نشیب و فراز که معلوم نبود آخرش چه خواهد شد برداشت .بهانه اش مریضی سالار بود اوبه یکی از کسانیکه مسافر به مشهد میبرد متوسل شد . گفت بچه اش را هرجا برده معالجه نشده میخواهد بی آنکه کسی متوجه شود به پابوس امام رضا ببرد . و بادادن مبلغی مناسبی به  رحیم که معمولا زائران را به مشهد میبرد بی سرو صدا راهی سفر شد.

فصل پنجاه و هفت              

مریم دلش توی دهنش بود . سالار را مانند غنیمتی به سینه اش میفشرد . نمیدانست این راهی که انتخاب کرده تا چه حد درست است . آیا این سفر میتواند دریچه ای باشد که چون کبوتری به سوی رضا او را میبرد و یا شاید بدترین انتخاب او باشد نکند رضا زنده باشد و تمام این شایعات که شنیده غلط از آب در بیاید . و رضا بعد از مدت کوتاهی به سراغ او بیاید ؟ وای از این فکر دلش میلرزید . ولی وقتی درست حساب میکرد میدید بیشتر از این نمیتوانست منتظر بماند . چه بسا اتفاقی بیفتد که او نتواند راه گریزی داشته باشد . کم کم خواب او را به دنیای دیگری برد . در کنارش زنی پیر و فرتوت جای گرفته بود . خوشبختانه ازاول سفر پیرزن به خواب عمیقی فرو رفته بود و این از شانس مریم بود . گاهی گاهی که سرش را بر میگرداند تا هم جابجا شود و هم همسفرش را نگاه کند دلش آرام میگرفت . گویا حضور آن زن به او امنیت میداد . سالار هم که اصولا بچه ساکتی بود و این باعث شده بود که اصلا حضورش در آن زمان جلب توجه نکند . این سفر هرچند خیلی خیلی دور نبود ولی هر ثانیه اش برای مریم سالی بود . وصف مشهدرا از خیلی کسان شنیده بود. خصوصا حسن بزار و معصومه کلی برایش در اوقات بیکاری تعریف کرده بودند . و این حرفها تنها آگاهی بود که او از این نقطه ی آمال و ارزوهایش میدید. شهری شلوغ که هرکس به خود مشغول است و آنقدر زوار می آید و میرود که نمیشود گفت چه کسانی ساکن این شهر هستند . گویا ساعت به ساعت و لحظه به لحظه مردم عوض میشوند خصوصا در کنار حرم که به قول معصومه غوغای کربلا بود . از جهتی هم که اکثر کسانیکه به این خطه می آمدند مردمانی دردمند و نیازمند بودند . و تمام هم و غمشان حل مشکلاتشان بود . هرچند در زمانیکه مریم این تصورات را داشت و برایش همین حال و هوا تامین امنیت میکرد ولی از این جهت که ماندن در این شهر چطور میتواند ادامه دار باشد فکرش را مغشوش میکرد . بهر حال با همین حال و هوا و فکر و خیالات جورا را جور به خواب رفت .

همانطور که به قول معروف عمر سفر کوتاه است او به مقصد رسید. تا اینجا تمام اتفاقات بر وفق مراد مریم بود . و قسمت اول سفرش بی هیچ حادثه غیر قابل پیش بینی مواجه نشد .

اووقتی پایش را روی زمین  مشهدگذاشت بجای همه چیزدوباره  وحشت تمام دلش را پر کرد . ولی یک دلگرمی داشت و آن اینکه با آنهمه ناامنی آن روزگار توانسته بود خود را به مشهد برساند به او قوت قلب میداد و در ته دلش احساس میکرد که این فقط لطف خدا بوده که با کاروانی همراه شده بود که درطول راه به هیچ گروه دزد وراهزنی برنخورده بودند کاروانی که مریم با آن سفر کرده بود حدود بیست نفر بودند که هشت مرد تنومند از این قافله حفاظت میکردند. ولی با همه ی اینها شانسی بود که مریم فقط با ایمان به خداوند به او رو کرده بود . ولی حالا با یک وحشت بزرگتر دست به گریبان بود ..خوب که فکر میکرد احساسش به او میگفت که یک حامی بزرگ از او حمایت میکند و با این تصورات در حالیکه سالار را به سینه اش میفشرد قدمهایش خاک مقدس مشهد را لمس کرد .

مشهد یک شهرزیارتی بود . آمدن یک زن تنها با بچه خیلی عجیب نبود پس مریم بهتر دید اگر میخواهد که خودش را در بین مردم گم کند باید در نزدیکی حرم جائی را پیدا کند  که در گیر و دار مسافران همیشه حضورش چشمگیر و سئوال برانگیز نباشد . ضمن اینکه در اطراف حرم پیدا کردن محل اقامت خیلی هم سخت نبود. حتی خانه های ان ناحیه هم همه حال و وضع مسافرخانه ها را داشت . ولی مریم بهتر دانست که به مسافرخانه های عمومی برود . پس به راحتی این جای مناسب را که در ذهنش دنبال میکرد پیدا کرد . درنزدیک حرم به یک مسافرخانه که خیلی هم بزرگ نبود رفت و اتاقی را کرایه کرد . از خستگی نای راه رفتن را نداشت تمام راه را در دلهره به سر برده بود نمیدانست این راهی را که انتخاب کرده است درست بوده یا نه . وحشت از اینکه نادانسته دارد عملی را انجام میدهد بی آنکه با کسی مشورتی کرده باشد دلش را می لرزاند. به محض رسیدن به اتاق مسافرخانه در را بست آنجا بود که خودش و سالار را در این دنیای بزرگ تنهای تنها دید . او حالا هم پدر سالار بود و هم مادرش . در این افکار مادر و پسر به خوابی عمیق  فرو رفتند .

میگویند زمان حلال مشکلات است ولی من معتقد هستم زمان نه مشکلی را حل میکندونه به فراموشی میسپارد . ولی وقتی انسان تمام توانش را به کار میبرد ولی میبیند ناچار به تحمل است و راهی جز سوختن و ساختن ندارد الزاما تسلیم میشود . مریم چه میتوانست بکند ؟ چه راهی غیر از این جلوی پایش بود ؟ او هرگز به تصورش هم نمی آمد که به خانه پدری برود . حتی فکر کردن به این مسئله دیوانگی محض بود مگر نه اینکه دراینگونه  مواقع تنها و تنها خانواده است که میتواند پشتیبان هرکس باشد. آنهم زنی مثل مریم با حضور سالار کوچکس ولی او راهی جز اینکه سکان کشتی شکسته شده زندگیش را خودش به دست بگیرد چاره ای نداشت . پس اتفاقات و اجبارات زندگی باعث میشود که از مریم دختر شهرستانی بی دست و پا و سایه رس زنی بسازد که می باید با شهامت و استفامت بر روی پای خود بایستد و تاجان دارد از خودش و فرزندش مراقبت کند . این  جبر زندگیست هرکس در شرایط مریم بود چاره ای جز این نداشت همه ما در طول زندگی باچنین زمانهائی برخوردکرده ویا خواهیم کردحتی اگر برای خودمان هم پیش نیامده باشد دیده ایم که برای نزدیکان ویادوستانمان اینحال پیش آمد کرده حتی درحیوانات هم دیده شده که زبونترین آنها وقتی پای جان خودشان و فرزندشان به خطرمیافتد آنچنان شهامت وقدرت نشان میدهند که هرگز تصورش راهم برای هیچکس قابل پیش بینی نیست اوهم در این زمان همین حال را داشت                                           

        مریم جوان وزخم خورده تاچند روزدرحالیکه هنوز زهرداغ رضاراهضم نکرده بود.مستاصل سعی میکرد خودش را باصطلاح جمع و جور کند .او بیشتر از آنکه رنج رضا عذابش میداد گرداندن چرخ زندگی سالار داشت مثل خوره جانش را میگرفت .او دختر مقاومی نبود ولی وقتی زندگی به انسان فشارمیاوردبالاخره هرکس مجبور خواهد شد که فکری برای آینده اش بکند . شاید همین لحظه های سخت است که انسانها خواسته یا ناخواسته تجربه اندوزی میکنند و به قول قدیمیها استخوان انسان زیر بار فشار سفت و قرص میشود حال و روز مریم در این زمان چنین بود .  بهر حال مدت زیادی نگذشت که مریم با حساب و کتابهائی که کرد به این نقطه رسید که باید روی پا بلند شود از نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری درست که نمیشود هیچ خرابتر هم میشود پس تصمیم گرفت مرد و مردانه وارد گود شود و با مشکلات مبارزه کند . اولین کاریکه به نظرش رسید این بود که باپولی که دارد خانه ای بگیرد چون به نظرش رسید که بهترین و واجبترین چیز سرپناه و مستقر شدن در یک مکان است . با تحقیقاتی که کرد به این نتیجه رسید که اگر خانه ای بگیرد که بتواند از همان خانه ممری برای خودش در بیاورد قدم اول را در رتق و فتق زندگیش برداشته و لااقل خیالش از گذران زندگیش راحت میشود . پس با راهنمائی و گشتن زیاد یک خانه چهار اتاقه درنزدیکی حرم که معمولا حساب کرده بود در آنجا بعلت رفت و امد زواربه راحتی مشتری برای اتاقها پیدا میشود وضمن اینکه ماندگار هم نیستند که درد سری برایش درست شود خرید اومیبایست اولین کاری که میکرد سرو سامان دادن به خانه ای بود که خیلی هم برای مقصدی که درسر داشت مرتب نبود . پس بیدرنگ کمر همت را بست و خانه را آنطور که بتواند نظری را که داشت اعمال کند درست کرد .یک اتاق را برای خودش و سالار برداشت و سه اتاق دیگر را آماده ی اجاره دادن کرد . او بی آنکه خودش متوجه شود داشت به آن نقطه میرسید که بتواند یک تنه بار یک زندگی را ببرد . با ارتباطی که با دست اندرکاران کسانی که خانه اجاره میدادند به سرعت سه اتاق را به صورتی که زوار در آنها مسکن کنند در اورد و اجاره داد . ولی ذاتا از دو جهت خیلی راغب به اینکار نبود اولا که اصولا سرو کله زدن با افراد گوناگون برایش کار ساده ای نبود ضمن اینکه او میخواست بیشتر وقتش را با سالار بگذراند و این کاروقت او را بسیار اشغال میکرد و دوم اینکه میترسید کسانی از نیشابور بیایند و بر حسب اتفاق با تمام دقتی که او میکند اورا بشناسند و این برای مریم مسئله ی بسیار مهمی بود برای همین فکر کرد بهتر است راه دیگری برای گذران پیدا کند .از آنجا که گاهی چرخ روزگاربی آنکه انسان متوجه باشد بر وفق مراد است کسانی را که به مریم برای اجاره معرفی کردند زوار نبودند و این باعث میشد که لااقل تا مدتی بی آنکه ترس از امد و شدهای مشکوک داشته باشد مستاجرینش را بشناسد . دو تا از اتاقهایش را زن و شهری که یک بچه داشتند و اتاق دیگررا به یک زن معلم  که در مدرسه ای در نزدیکی خانه اش کار میکرد اجاره داد . این زن زندگی مریم را حسابی تغییر داد

 

                                                         فصل پنجاه و هشت

گاهی اوقات  دریچه غیب گویا به روی کسی باز میشود . زندگیها مثل یک کاه است بر روی نهر آبی که مرتبا بالا و پائین میشود . البته اگر خدا بخواهد میتواند کسی را از بالاترین به زیرترین و بالعکس بیاورد ولی زندگیهائی مثل مریم دیده ایم که خیلی بالا و پائین ندارد . مریم هم در چنین احوالی بود . سعی میکرد تا جائیکه میشود زندگی خودش و سالار را به آرامی و بدون تشنج پیش ببرد در راستای اجاره دادن اتاقها مدتی در گیر بود چه بسا میامدند و میرفتند و هر کدام به نواعی اورا با مشکلاتی در گیر میکردند . در همین اثنا بود که مادر و پسری برای زیارت آمده بودند که تصادفا در یکی از اتاقهای مریم مسکن کردند . پسرک جوانی بود درست در سن و سال رضا . خوش چهره و بسیار اداب دان . گویا از طبقه خوب و مرفهی هم بودند چون در وقت اجاره اصلا اصراری به بالا بودن قیمت نکردند . بعکس بعضی ها که مریم را به خدا میرساندند . این رفتار پسر و مادر باعث شده بود که مریم به آنها نظر مساعدی داشته باشد. کم کم در مدت بسیار کوتاهی انسی بین پسر که نادر نام داشت با سالار ایجاد شد . که بعدها مادرش به مریم گفته بود نادر بخاطر آنکه بچه دار نمیشود مجبور شد از زنش جدا شود . این علاقه اش به سالار خیلی عجیب نیست . هنوز به هفته نرسیده بود که مادر نادر در لفافه به مریم پیشنهاد ازدواج داد و زیر گوشش بسیار از اوضاع خوبی که در تهران داشتند تعریف کرد و گفت با این وصلت هم سالار دارای پدر میشود و هم مریم زندگی سرو سامان داری پیدا میکند . او نمیدانست که مریم دلش جائی گیر است که این وسوسه ها نمیتواند دلش را نرم کند . بهمین جهت مریم به مادر نادر گفته بود که منتظر شوهرش هست چون در حقیقت او را گم کرده و از بود و نبودش بی اطلاع است و در حال حاضر از این زندگی که دارد بسیار راضی هست . از این پیشنهادها به عناوین مختلف و در شرایط متفاوت به مریم شده بود ولی او استوار تر از آن بود که تن به زندگی با کسی بجز رضا بدهد . او رضا را با تمام هستی اش انتخاب کرده بود . و میدانست که رضا هم نسبت به او همین احساسات را دارد ضمنا همیشه در ته ذهنش نمیتوانست مرگ رضا را باور کند . او خودش را زنی شوهر دار میدانست که باید به روزی که رضا را پیدا میکند دل ببندد . چه شبها و روزها که با خیال رضا زندگیش شیرین میشد . مریم در این احوال صاحبخانه زنی میانسال به نام سلطنت شد . سلطنت خانم زنی حدود چهل ساله بود . بیوه ای بود که بچه نداشت ا و ناظم مدرسه دخترانه نزدیک خانه مریم بود . و سلطنت خانم مستاجر همان اتاق تکی بود . اوآخر و عاقبت خوشی را برای مریم رقم زد .اولین شانس مریم این بود که سلطنت خانم خودش بچه نداشت و عاشق بچه ها بود برای همین احساساتش بود که عاشق سالار شد . و با آگاهی و درایتی که داشت درتربیت و بزرگ کردن سالار مثل مادر بالای سر مریم و بچه اش بود . او خودش بعلت اینکه در آمد داشت وقتی دیده بود بچه دار نمیشود به درخواست خودش از شوهرش جدا شده بود ولی حس مادری در او آنقدر قوی بود که نه تنها برای سالار حتی در مدرسه ای که بود عاشق تمام بچه ها بود . دختر ها به سلطنت خانم مثل مادرشان علاقه داشتند . همه میگفتند یک مدرسه هست و یک خانم ناظم . .دو سه سالی که از خدمتش در مدرسه گذشت او به مدیریت مدرسه رسیده بود  و حسابی کار و بارش گرفته  بود ولی از آنجا که زن خیری بود و بچه هم نداشت به مال دنیا اهمیت نمیداد همان یک اتاق اجاره ای مریم را میگفت از سرم هم زیاد است و تقریبا هرچه در آمد داشت صرف کارهای خیر میکرد و صد البته بیشتر مایحتاج سالار را با اصرار از مریم میخواست که او تهیه کند . رفتار و منش ساده مریم باعث شده بود که سلطنت خانم دنیا دیده بفهمد که این زن ارزش آن را دارد که بهتر زندگی کند . تا کی میتوانست نقش سرایه داران را انجام دهد به گوشش میخواند که باید رسم و راه زندگیش را تغییر دهد . زمان مثل باد میگذرد تا چشم برهم بگذارد سالار بزرگ میشود و آن زمان است که متوجه میشود عمری را گذرانده و حالا سالار نمیتواند چنین گذرانی را تحمل کند . مریم به سلطنت گفته بود که آرزو دارد سالار مدارج ترقی را تا جائی که او توان دارد طی کند به خودش وظیفه میدید که امانت رضا را به بهترین وجه تحویل جامعه و چه بسا اگر رضا زنده باشد بگوید که از هیچ کوششی در راه پیشرفت سالار دریغ نکرده . برای همین نصایح سلطنت خانم که میدانست جز خیر و صلاح او را نمیخواهد قبول کرد و مرید او شد. حقا که این معلم دلسوز هیچ کوتاهی در حق مریم نکرد و درست در همین ایام کمر به درس دادن به مریم بست دو سالی که گذشت سالار چهار سال و نیمش  شده بود یعنی هنوز به مدرسه نرفته بود که مریم تقریبا خواندن و نوشتن را به طور کامل از سلطنت خانم یاد گرفته بود . و سال بعد با کمک سلطنت امتحان کلاس پایان ابتدائی راداد و قبول شد و در همان مدرسه که حالا سلطنت خانم مدیرش شده بود  او هم مشغول به کارشد. و این کار باعث شد که مریم حسابی روی پای خودش بایستند . حالا او زنی بود جوان و تحسیل کرده که حسابی زندگیش را میگرداند .زمان خیلی زودتر از آنچه که ما فکر میکنیم میگذرد مریم نفهمید چطور روز روز میگذرد . او آنچنان غرق کار و زندگی و بزرگ کردن سالار بود که گذشت زمان را حس هم نمیکرد . روزی که سالر به دبیرستان رفت یکی از بهترین لحظات زندگی مریم بود . مریم داستان مرگ رضا را برای سالار گفته بود ولی هرچه راکه دلش میخواست و نه آنچه را که واقعیت داشت . تنها کسیکه از واقعیت زندگی مریم خبر داشت فقط یکنفر بود و آنهم ناجی او سلطنت خانم همان مدیر مدرسه ی دخترانه ای بود که اکنون مریم هم در آنجا معلم بود .یکی از شانسهای مریم این بود که در آن زمان در شهرهای بزرگ ایران مثل مشهد و تهران و اصفهان و خلاصه اینگونه شهرها بچه ها میتوانستند به دبیرستان بروند در شهرهای کوچک و روستاها هنوز مدرسه به صورت سنتی به بچه ها درس میدادند . برای همین سالار به دبیرستان رفتنش برای مریم یکی از شانسهایش بود که در آن روزگاران گذشته مشهد را برای زندگی انتخاب کرده بود . خوب مریم را اینجا رها میکنیم حالا دیگر زندگیش سرو سامان گرفته و باصطلاح روی غلطک افتاده میرویم به آنشبِ درگیری در نیشابور همان شب که زندگی مریم و رضا دگرگون شد و مریم را به دربدری و آوارگی کشاند .میرویم تا ببینیم  در آن درگیری چه به سررضا و قربانعلی و دیگر کسانیکه میشناختیم آمده .

                                            فصل پنجاه و نهم

گاهگاهی هروقت گروه راهزنان قوت میگرفتند و اوضاع را مناسب میدیدند به انواع حمله ها دست میزدند . بدترین این حمله ها شبیخون هائی بود که میزدند . یعنی وقتی همه در خواب بودند و هیچکس ظن اینکه حمله ای بشود را نمیکرد و برای مبارزه آمادگی نداشتند را آنها بهترین موقع برای کسب پیروزی میدیدند . بدترین ضربات راهم در همین حملات میتوانستند به طرف مقابل بزنند . و بیشترین برد را داشته باشند. با هیاهو و فریادهائی که در فضا می انداختند اهل شهررا متوحشانه به تکاپو وادار میکردند و صد البته قربانعلی و رضا سرکرده ی گروه شیرمردان در اول صف بودند . در گیری تا نزدیکیهای صبح ادامه میداشت . بیشتر اوقات مردان توانسته بودند راهزنان را از شهر بیرون برانند ولی صدمات جانی و مالی بیش از آن میشد که بشود تصور کرد . آنشب هم درست همین گونه حمله آغز شده بود . قربانعلی و رضامثل همیشه  به دنبال کردن راهزنان رفته بودند تا آنها راکاملا  از شهر دور کنند فرسنگها تن به تن با آنها درگیر شده بودند . و همراه عده ای دیگر توانسته بودند شهررا نجات بدهند . وقتی قائله در شهر تقریبا ختم شده بود زمانی نگذشت که افراد گروه که همراه رضا و قربانعلی به دفع راهزنان به بیرون شهر رفته بودند کسانی که توان داشتند مجروهان را با هر سختی بود به شهر آورده بودند . در بین مجروهان قربانعلی و رضا هم بودند بدن نیمه جان رضا و قربانعلی را تحویل خانواده اش و دیگر مجروهان را هم به همین شکل به خانواده هاشان رساندند قربانعلی را آنچنان لت و پار کرده بودند که سراپایش را فقط خون پوشانده بود . ناله هایش دیگر بسختی شنیده میشد و گویا نای ناله کردن را هم نداشت ولی رضا تقریبا مرده اش را تحویل داده بودند. روی تمام زخمهایش خون مرده بود و از علائم حیات فقط این بود که بسیار به سختی نفس میکشید .چشمهایش بسته بود و به زبان امروزیها به کما رفته بود نه کسی را میشناخت و نه عکس العملی از شنیدن صدای اطرافیان نشان میداد . بدنش هم مانند تکه گوشتی که آلوده به خون باشد هیچ آثاری از زنده بودنش را نمیداد .ولی قربانعلی هوش و حواس داشت و ناله هایش نشان میداد که زنده است . خانه فربانعلی ماتمسرا شده بود تاج خانم فقط توی سرش میزد و مرضی هم که به خانه مادرش آورده شده بود مثل او ضجه میزد . آنها مرگ رضا و قربانعلی را به عینه میدیدند. همه دست به کار شند و حکیم و دوائی نبود که آنها مهیا نکرده باشند . پایه و ستون مبارزاتشان همین دو نفر بودند اگر اینها پایشان از این راه بیرون میرفت دیگر امیدی به آرامش و امنیت در شهر نبود . همه مثل پروانه به گرد وجود دو نفری که در حال اهتزار بودند در گردش بودند هرکس هرتوانی که داشت از زن و مرد کوتاهی نمیکرد ولی اینجا فقط و فقط خدا بود که میتوانست کاری بکند دیگر از دست بنده خدا کاری ساخته نبود . حرف تمام کسانیکه برای مداوا آورده بودند همین بود . فقط زخمهایشان را بستند و با دعا از خداوند خواستند که این دو جوان نجات پیدا کنند.البته جوانان دیگری هم زخمی شده بودند ولی هیچکدام وضعشان به وخامت قربانعلی و رضا نبود.به گفته شاهدان عینی این دو نفر درست در جلوی مدافعان بودند و مثل سپر ایستادگی میکردند برای همین هم بود که بیشترین صدمات را دیده بودند . و نهایتان همه میگفتند اگر این دو نفر نبودند چه بسا که ضمن شکست کامل و اشغال شهرشان تعداد کشته گان قابل شمارش نبود .   دمدمه های صبح بود که دکتر بالای سرقربانعلی با حالی نزار از اتاق بیرون آمد و گفت بعلت خون زیادی که از بدن قربانعلی رفته و زخمهائی  هم که خورده وچون   تمامی ضربات  کاری هستند. نتوانست دوام بیاورد . و متاسفانه از دست او هم کاری بر نمیامد. و در حالیکه از گلماتش هیچ امیدواری احساس نمیشد گفت تنها خداوند میتواند او را نجات دهد از دست بنده خدا فکر نمیکنم دیگر کاری بر آید من تمام سعی ام را کردم  . حرفهای دکترِ قربانعلی پیام آور مرگ او بود . با آخرین کلمات که گفت فریاد تاج خانم به همه اعلام کرد که بزرگ خاندانشان و بزرگ شیرمردان از بینشان رفته . فریادها و ضجه های تمام کسانیکه دلواپس حال قربانعلی بودند مرضی را از خواب بیدار کرد . زندگی بدون قربانعلی در حالیکه به زنده بودن رضا هم  هیچ امیدی نبود. سیاهترین لحظاتی بود که تاج خانم و مرضی تصورش را هم نمیتوانستند بکنند . . پسر کوچک قربانعلی حدود دوازه ساله بود و به چنین کودکی هرگز نمیشد دل بست . و میشد گفت که زندگی خانوادگی قربانعلی و رضا به بحرانی سخت افتاده بود  که قابل ادامه و پیش بینی نیست در تمام زمانی که مراسم قربانعلی را برگزار میکردن از علائم حیات در رضا فقط و فقط نفس کشیدن بود و بس . صد البته که این نفس هم به گفته کسانیکه در کنار رضا بودند یک دل گرمی بود که خداوند به آنها میداد . صد البته به نظر آنها رضا پیش از قربانعلی مرده بود ولی چون جوان بود هنوز بدنش داشت مقاومت میکرد . ضمن اینکه چون قربانعلی یعنی محبوبترین مرد جوانمردان که نقطه امید همه بود به رحمت خداوند رفته بود دیگر برای هیچکس بودن و نبودن رضا خیلی مهم نبود رضا نقطه ی اتصالش و ارزشش قربانعلی بود و بس حال با این روز و حال اگربه زندگی هم برگردد آن رضای دلاور و پیشتاز نبود . جمع همه ی این افکار باعث شده بود که درحقیقت بود و نبود رضا خیلی مهم نباشد آنهم زمانی که مردم داشتند دینشان را به قربانعلی ادا میکردند . میخواستند هرچه با شکوه تر از این مرد تجلیل کنند و بقول خودشان چیزی کم نگذارند .

واما حال تاج خانم و مرضی بغیر از مردم عادی بود . برای آنها  زمان به سرعت میگذشت و دلشوره شان  ثانیه به ثانیه بیشتر میشد جواب تمام حکیمانی که بالای سر رضا میاوردند یک حرف بود . کاری از دست ما بر نمیاید به در خانه خدا بروید . او نه زنده است و نه مرده . تمام تلاش تاج خانم و مرضی و یکی دو نفر از زنان که برای کمک شبانه روز در کنارشان بودند برای پذیرانی از رضا بی وقفه ادامه داشت . تا رضا نفس میکشید آنها امیدوار بودند . هرچند در باطن احساس میکردند که این یک دلخوشی بیشتر نیست دیر یا زود این نفسها به شماره خواهد افتاد و رضا هم از کنارشان پر میکشد . ولی خداوند امید را برای این در انسان به امانت گذاشته که با گذشت زمان هر مصیبتی را میتواند تحمل کند . بالای سر رضا فقط اشک بود و ناله . مرضی در حقیقت یک مرده ی متحرک بود . اطرافیان میگفتند ممکن نیست بعد از رضا مرضی دوام بیاورد . بیچاره تاج خانم  که به یک باره زندگیش از هم پاشیده شد از زمانیکه اسم ابوالفضل به روی مریم گذاشته شد انگار زندگی این خانواده به باد فنا داده شد . روزگاری خانه و زندگی او زبانزد بود . همه حسرتش را میخوردند و حالا همه برای این زن پاک باخته دل میسوزاندند .یکماه گذشت                  

        در اثر مراقبتها و از جان مایه گذاشتن مرضی و تاج خانم که حالا رضا تنها ملجاء و پناهگاهشان بود همه احساس کردند که نفسهای رضا دارد جان میگیرد . به دو ماه نرسیده بود که رضا چشمانش را باز کرد ولی هیچ اثری از هوش و حواس در او مشاهده نمیشد . مدتی هم درد و رنج زن و مادر زنش این بود که او فراموشی آورده نه کسی را میشناخت و نه توان انجام کارهای حتی شخصی اش را داشت . راستی انسان از چه جنسی هست خدا میداند . یکی مثل قربانعلی به صبح نکشید درحالیکه اوضاعش خیلی بهتر از رضا بود و اگر احتمال مرگ برای این دو میرفت صد درصد رضا بود که باید اجل به سراغش میامد چون ضمن اینکه حال قربانعلی درکل بهتر از رضا بود از نظر جسمی هم ورزیده تر از رضا به نظر میرسید . گاهگاهی به پشت رضا میزد و میگفت به جوانیت نناز . مرا ببین جای پدرت هستم و رضا هم قبول میکرد که قربانعلی واقعا از همه جهت به او سر است . ولی گویا در مقابل اجل این حرفها جائی ندارد . آنرا که پیمانه اش پر شده باید برود .  طوری که دکتر حالی تاج خانم کرده بود  .علت مرگ قربانعلی خونی بود که از مدت زخمی شدن تا به مداوا رسیدن از او رفته بود . در حالیکه رضا زخمی نشده بود . او آنطور که بعدها کسانی که دیده بودند بیان کردن او از اسب به زیر افتاده بود و گویا سرش به سنگ خورده بود. و خون زیادی از بدنش نیامده بود اغلب زخمهایش سطحی بود البته اگر کسی عمرش به دنیا باشد اینها میشود سبب و علت .و بعد آنها که رضا و قربانعلی را به شهر آورده بودند به مرضی و تاج خانم گفته بودند  دشمن  بخیال انکه رضا هم مرده  است اورارها کرده بودند.برای همین قربانعلی که بهوش وحواس هم بودمردورضا ماند.چند روزازدو ماه گذشته بود رضا  هنوز رضا هیچ عکس العملی تقریبا نشان نداده بود ولی بعد ازاین مدت دریک آن که تاج خانم بالای سررضا بودمتوجه شدکه پلکهای رضا بهم میخورد . اول احساس کرد اشتباه میکند ولی وقتی کمی بیشتردقت کرد دید نه رضا کمی چشمانش را باز کرده . فریاد خوشحالی تاج خانم همه را به بالای سر رضا کشاند . درتمام مدت دو ماه مرضی و مادرش در حول ولا بودند که آیا رضا میماند یا نه . آنها حتی تا همین اندازه هم که رضا پیشرفت کند بود شادمان بودند .بعد از این علامتی که زنده بودن رضا را نشان میداد  به قول تاج خانم آنها رضا را از دهان عزرائیل گرفته بودند  

فصل شصتم

سه ماه تمام نشده بود که کم کم علائم بیماری و زخمهای سطحی که رضا داشت همه بهبود یافته بود . اصولا رضا چون جوان و نسبتا تنومند و خوش بنیه بود همه این چیزها رویهم باعث شده بود که رضا در مقابل چنین حادثه ای جان سالم بدر ببرد . و ضمنا بقولی خدا را که دیده؟ شاید صلاح خداوند بود که پاس آنهمه خوبیها که قربانعلی به همه میکرد خداوند هم نخواسته بود که خانواده اش بی باعث و بانی بشوند .خود رضا هم همیشه با تمام کسانیکه نیازمند بودند همدردی میکرد شاید  آنهمه کمک و مساعدت و یاری با بندگان خدا که رضا در حق هرکه دستش میرسید میکرد خداوند او را مورد لطف و عنایت خودش قرار داده بود و جان رضا مدیون تمام این نیکیهائی بود که این خانواده کرده بودند .در تمام مدتی که رضا در بستر بود یک لحظه تاجی و مرضی آرام و قرار نداشتند . برای همین بود که همه در مورد رضا دست به دعا بودند حال و روز این مادر و دختر آنقدر رقت بار بود که دل همه را به درد می آورد.

هرچند روزها برای همه مثل برق و بادر میگذشت ولی برای خانواده قربانعلی هرلحظه اش سالی بود . نه تنها خانواده که همه دست به دعا بودند . به دلیل اینکه آن روزها علم پزشکی هم نه تنها در آن شهر بلکه اصولا خیلی پیشرفت نکرده بود تا چنین کسی را بتواند یاری دهد بلکه اگر کسی غیر از رضا در شرایطی که داشت بود همه از او قطع امید کرده بودند ولی تاج خانم و مرضی آنقدر به این تیرک چادرشان دل بسته بودند که اطرافیان پشت سرشان میگفتند اگر رضا بمیرد این مادر و دختر او را خاک نخواهند کرد و با مرده اش هم دلشان خوش است . در حقیقت رضا در این دنیا نبود . تنها امید آن بود که به خودشان دلداری دهند  تا چه شود و چه پیش آیدبه قولی" از این ستون به آن ستون فرج است" . حدود سه ماهی که رضا در بستر بود مرضی بیچاره که خودش یک کسی را برای کمک لازم داشت و نمیتوانست کمک موثری برای شوهرش باشد . بهمین جهت . فقط تاج خانم بود که  رضا را تر و خشک میکرد . اشکهای او در این مواقع  چون باران میریخت و کسانیکه شاهد تلاشهایش بودند دلشان را میسوزاند و اکثرا ته دلشان میگفتند خدا برای هیچ فقط برای اشک این زن دلش خواهد سوخت .ولی تنها چیزی که امید را در دل همه کشته بود این بود که از رضا هیچ عکس العمل زندگانی پیدا نشده بود. همه میدانستند هرچه زمان بیهوشی رضا طولانی تر شود هوشیاریش بیشتر آسیب میبیند. تا...

آنروز گویا زندگی میخواست روی دیگرش را هم  به این خانواده دردمند نشان بدهد . هیچکس در اتاق نبود مژه های رضا تکان نامحسوسی خورد . بی آنکه خود آگاه باشد دست و پایش انگار داشت جان میگرفت در یک لحظه زبانش هم گردید . از بخت خوب درست زمانی که زبان رضا باز شد برادر مریم به دستور مادرش برای رسیدگی به حال رضا به اتاق آمد . رسیدن عادل همزمان با تکان لبهای رضا بود .عادل نا باورانه چشمش به دهان رضا دوخته شد . و به درستی شنید که او زیر لب زمزمه کرد مریم و بعد اسم سالار را به زبان آورد . برادر مریم تا صدای رضا را شنید فریاد خوشالیش همه را به کنار رضا رساند از او پرسیدند  راست میگوئی ؟ حرف زد؟  هیچکس باور نمیکرد آنروز غیر از تاج خانم و مرضی و عادل چند نفری هم برای کمک آمده بودند و در حقیقت خانه شلوغ بود . اولین نفری که صدای فریاد عادل را شنید تاج خانم بود . اودرحالیکه از حال عادی انگار خارج شده بود فریاد زنان خود را به اتاق رساند و در حالیکه به سختی میتوانست کلمات را در دهانش جمع و جور کند دستش را روی شانه پسرش گذاشت . وقتی چشمش به چشمان او افتاد شنید که  عادل گفت مطمئن هستم مادر. مطمئنم  که حرف زد اواول اسم مریم را آورد و بعد گفت سالار کاملا صدایش را شنیدم واضح حرف زد . مادر مرضی گفت این عادی هست که افراد در چنین حالی از مرده ای که دوستش دارند و به آنها نزدیک است نام میبرند روح مریم بالای سررضا بوده و لابد سالار هم کسی بوده که در آن درگیریها کنارش بوده .با این دلایل حرف رضا توجه هیچکس را جلب نکرد و هرکسی برای خودش سبب و علتی برای نام مریم و سالار تراشیده بود .از نظر همگان  مهم این بود که رضا زنده است . و خانه و زندگی قربانعلی  بالاخره از بی سروسامانی نجات پیدا کرده . تقریبا تمام کسانیکه با این خانواده از نزدیک آشنا بودند یا حتی آشنائی دوری داشتند حال رضا را به هم تبریک میگفتند آنها نه تنها به خانواده قربانعلی فکر میکردند بلکه با حضور رضا گروه شیر مردان هم بی سرپرست نمیشد. حضور رضا امنیت آنها را تا حدودی تامین میکرد . در این سه ماهه چندین بار راهزنان کم و بیش به شهر آمده بودند . گویا در درگیری آخر به آنها هم صدمات جدی وارد شده بود ولی حضورشان تن خیلی از خانواده ها را لرزانده بود . خیلی ها این حمله ها را به این علت میدانستند که خبر به راهزنان رسیده بود که قربانعلی فوت کرده ورضا هم قادر به بلند شدن نیست . البته بودند کسانیکه جای این دونفر را بگیرند ولی خوب همه میدانستند که هیچکس مثل قربانعلی ورضا ورزیده وکارآمد نیست بهرحال خوب شدن حال رضا برای همه مژد گانی خوبی ازطرف خداوند بود بااین اوضاع همه چشم انتظار بودند هرچه زودتر حال رضا آنچنان شود که بتواند از بستر بلند شود. این خبر به سرعت در تمام شهر پیچید و ساعتی نگذشت که خانه قربانعلی مملو از تمام کسانی شد که او را میشناختند  . همیشه در این شرایط انسانها وظیفه خودشان میدانند که در کنار یکدیگر باشند که هم در شادیها ی هم شریک باشند و هم زیر و ته ماجرا برایشان اهمیت خاص دارد خصوصا اگر به آمنیت  زندگیشان وابسته باشد . خانه پر و خالی میشد ودرهر گوشه اش بساطی برپا بود . مرضی و عادل و تاج خانم عضو اصلی این ماجرا از سر بالین رضا کنار نمیرفتند . تا شاید به چشم خود این بازگشت به زندگی را بیشتر و بیشترشاهد باشند .

واما حال و روزرضا . رضائی که تمام وجودش و سلول سلولش در هوای مریم و سالار بود .  طولی نکشید که با حمایت و پرستاری ازاوبسرعت رضا به زندگی بازگشت . حال و روز او ساعت به ساعت به اطرافیانش این امید را میداد که رضا مرگ را جواب کرده رضا کم کم همه چیز به خاطرش آمد وصد البته اول ازهمه مریم و سالاررا . هفته نگذشته بود که تقریبا به حال و روز اولیه بازگشته بود . هرچه مرضی وتاج خانم خوشحال بودند رضا حالی دگرگون داشت . حالا چه کند؟ هنوزآن موقعیت رانداشت که برایش اطمینان بخش باشدکه میتواند به خودش متکی باشد  . نمیتوانست به درستی خود را پیدا کند . گویا زمان به زمان بازگشتی داشت ولی گویا این وضعیت عادی مینمود . زمان به کندی میگذشت حالا رضا میخواست بفهمدچه برسرش آمده . کجا بوده به سر همرزمانش و قربانعلی چه آمده آنها کجایند در اینمدت به خاطرش رسید که ناجی خود را ندیده. تمام این سئوالها پاسخش پیش تاج خانم ومرضی وعادل بود ولی او بی خبربود که آنها باهم قرار گذاشته بودند که مطالب را به یکباره به رضا نگویند . مبادا دوباره بهم بریزد . پس آهسته آهسته اخبار را برایش گفتند و رضا آهسته آهسته اشک ریخت و مثل شمع آب شد تمام خبرهائی که میدادند ناخوشایند بود . شکست و مرگ و نیستی. باورش نمیشد که بتواند مرگ قربانعلی را باور کند. مگر میشود او باشد و قربانعلی نباشد ؟ این مدت را این خانواده چگونه گذراندند به سر مردم بدون آنها چه گذشته وقتی هم که فهمید دو سه باری راهزانان به شهر حمله کرده اند انگار پشتش تیر کشید . نمیدانست کدام خبر را میتواند نادیده بگیرد . و اما زمانیکه متوجه شد حدود چهار ماه را در بیهوشی و بیخبری بوده احساس کرد زندگی برایش دیگر تمام شده آنجا بود که آه از نهادش بر آمد . یک لحظه زندگی جلوی چشمش سیاه شد . تازه متوجه شده بود که تمام آوارهائی که به سرش آمده یک طرف .مریم و سالار یکطرف . چهار ماه آنها چه کردند .الان کجایند ؟ چه میکننند؟. هزاران سئوال بی جواب داشت روح را از تن رضا جدا میکرد دلش میخواست کبوتری باشد که به سوی مریم و سالار پر بکشد . پس بی آنکه لب از لب بگشاید . اولین فکرش این بود که با چه بهانه ای به سراغ زن و بچه اش برود .

                                             فصل شصت و یکم

         دیگر قربانعلی نیست که به بهانه ی او به دیدار مریم و سالار برود . ولی انسان اگر کاری را از جان و دل بخواهد بهر حال موفق خواهد شد و رضا که حاضر بود جانش را بدهد و سالارش راببیند حتما به انجام این کار موفق میشد . که شد . رضاحاضر بود برای دیدن سالار هر ناملایمتی و هر سختی را تحمل کند . .درحال حاضر فکر و ذکر رضا این بود که راهی پیدا کند تا بتواند خود را به مریم برساند . او در حال وروزی نبود که برای سفرآمادگی داشته باشد حتی رفتن و سرزدن به شیرمردان .اما دیگر تاب نیاورد دلش را به دریا زد و به مرضی و تاج خانم گفت که میخواهم به محل درگیری بروم . لازم است از آنجا دیدن کنم . هرچه زمان بگذرد من از گروه بی خبر تر میشوم و این آرزوی قربانعلی خان بود که هرگز نگذاریم این زحماتی را که طی سالها کشیده از بین برود . خلاصه بهر وسیله ای بود میخواست آنها را راضی کندتا مثل پرنده ای از این قفس بگریزد . هروقت رضا حرف رفتن را میزد تاج خانم پایش را در یک کفش کرده بود که باید و باید با عادل بروی تو در وضع و حالی نیستی که بتوانی به این سفرها بروی هنوز جسمت آمادگی ندارد . حضور عادل برای رضا بدترین دلسوزی بود که مادر زنش برای او میکرد. و زمانی که تاج خانم عادل را پیشنهاد میکرد رضا بهیچوجه نمیتوانست عذر و بهانه ای بیاورد که تنها برود . چون حالا عادل تقریبا دست راست رضا بود و مادرش هم توقع داشت که رضا مانند برادر بزرگ عادل را در مسائلی که شاید در آینده جای پدرش را بگیرد او را دخالت دهد . صد البته اگر پای مریم و سالار وسط نبود این بهترین حالتی بود که رضا میتوانست به کارهای قربانعلی ادامه دهدولی در این حال تنها فکری که او نمیکرد این بود که به میدان برود . بالاخره رضا میبایست راهی پیدا میکرد تو از این چمبره ای که تاج خانم و مرضی ایجاد کرده بودند فرار کند . و این راه چاره بسرعت به ذهنش خطور کرد . چند روزی دندان سر جگر گذاشت و در یک فرصت مناسب مادر و خواهر عادل را راضی کرد که پسرشان حتما باید در شهر پیش آنها بماند هم برای اینکه بالاخره مردی بالای سرشان باشدو خیال او لااقل از جانب مرضی و تاج خانم راحت باشد و هم معلوم نیست آنجا چه وضعی پیش بیاید و اگر خدای ناکرده درگیری ایجاد شود عادل که هنوز خبره ی درگیریها نیست حتما صدمه خواهد دید بهتر است چنین ریسکی نکنند . خلاصه دلایلی که رضا میاورد هرچند برای این دو زن که دلشان نگران حال و روز رضا بود قابل قبول نبود ولی او آنقدر در این کار پافشاری کرد تا حرفش  را به کرسی نشاند . با رضایتی که از آنها گرفت مثل مرغی که میخواهد از قفس بگریزد لحظه ای را هم به هدر ندادو بار سفر را بست و از مرضی که تقریبا این روزها حال و روز نسبتا بهتری داشت خداحافظی کرد . و دیوانه وار بسوی عشقش و آمال و آروزیش که سالار و مریم بودند پرکشید .

وقتی به خانه حسن بزاررسید به خودش نوید میداد که مریم و سالار را خواهد دید . چه لحظات شیرین را پیش بینی میکرد . چسباندن سالار را به سینه اش حس میکرد و تنش از گرمای بدن سالار گرم میشد . وقتی در خانه را معصومه باز کرد و چشمش به رضا افتاد در حالیکه فریا د میزد گفت . حسن حسن بیا . معصومه در حالیکه دست رضا را گرفته بود و به درون خانه میکشید آنچنان وضعی داشت که در حقیقت رضا خشکش زده بود حال و روز و فریاد معصومه اورا دچار حیرت کرد ولی به حساب اینکه مدتی نیامده بود گذاشت . حسن وقتی چشمش به رضا افتاد اولین حرفی که زد این بود . آقا رضا. کجا بودی اینهمه مدت ؟ و در حالیکه تقریبا همه این حرفها را به صورت بریده بریده میگفت زد توی سرش . رضا که از ماجراهائی که این مدت اتفاق افتاده بود پاک بی خبر بود وبه ذهنش هم نمیرسید که ممکن است چه شده باشد گفت حسن این حرفهارا بگذار برای بعد مریم و سالار کجا هستند . آنها را نمی بینم . حسن گفت والله چه بگویم نمیخواهی بیائی تو . من راستش هنوز بودنت را باور نمیکنم ؟ اصلا مثل اینکه دارم خواب می بینم . کجا بودی نه حالی نه خبری . رضا که داشت طاقتش طاق میشد در حالیکه کاملا معلوم بود سر درگریبان شده گفت  حسن  بالاخره میخواهی چه بگوئی . دارد دلم خبرهای بدی میدهد؟ بچه ام سالار طوری شده؟ مریم کجاست ؟ راستش معصومه خانم شما چیزی بگوئید . حسن در حالیکه اشک میریخت گفت خوب بیا اینجا که نمیشود چیزی بخور. رضا در حالیکه کنار در روی زمین می نشست گفت تا نفهمم که زن و بچه ام کجا هستند قدم از قدم بر نمیدارم . زود باشید دارم سکته میکنم من حال خوشی ندارم از یک بیماری بسیار سخت بلند شدم مدتها بحال و هوش نبودم حالا هم که آمدم زن و بچه ام گم و گور شده اند . مگر من او را به شما نسپرده بودم مگر نگفته بودم هر وقت نیستم خواهر و برادری کنید / این بود امانتی که به شما سپرده بودم . راست بگوئی عزای کدامشان را بگیرم شاید هردو و در این موقع دو دستی بر سرش کوبید . حسن دست رضا را گرفت و گفت خوب . بگذار برایت از سیر تا پیاز بگویم . میدانی که من و زنم مریم را مثل خواهرمان دوست داشتیم پسرت سالار هم مثل بچه های خودمان بود . بعد از . یکی دو ماهی که از تورفتی و ما بی خبر بودیم  بیچاره مریم خیلی نگران بود اوائل توی خودش میریخت و حرفی نمیزد وقتی من از معصومه میپرسیدم تو زیر زبان مریم را بکش نکند مشکلی دارد و از ما پنهان میکند اگر مشکلی دارد بپرس شاید ما بتوانیم کمکش کنیم . راستش من فکر میکردم کاسه ای زیر نیم کاسه است آخر با آنهمه علاقه ای که شما به هم داشتید برایم عجیب بود که مریم پی سراغ شما نمیشود . گاه گاهی خودم به او می گفتم مریم خانم اگر میخواهی بروی و تنها میترسی بگو یا من یا معصومه بالاخره نمرده ایم که جور میکنیم یکبار هم به او پیشنهاد کردم آدرس بدهد من خودم میایم و برایش از تو خبر می آوردم ولی هیچوقت مریم به ما جواب راست و درستی نمیداد . تا آخر من گفتم شاید نمیخواهد و خوشش نمی آید کسی در کارش دخالت کند . آخر یکروز. به او گفتیم خوب برو ببین از شوهرت چه خبری میگیری والله خیلی به گوشش خواندیم . چقدر راه پیش پایش گذاشتم چون میدیدم که دارد مثل شمع آب میشود ولی او هیچوقت جواب درست و حسابی به ما نداد. آقا رضا ما مثل چشممان از مریم و بچه اش مواظبت میکردیم حتی به او گفته بودم اجاره و پول خورد و خوراکش را هم ما میدهیم که مبادا او نگران باشد . ولی متاسفانه روز به روز مریم بیشتر و بیشتر از ما فاصله میگرفت . آنقدر که بهتر دیدیم خیلی در کارش دخالت نکنیم .

در اینوقت رضا که دیگر داشت حوصله اش از حرفهای یکنواخت حسن سر میرفت گفت . حسن آخرش را بگو . بگو چه خاکی به سرم شده . حسن دارم دیوانه میشوم شاید یک ثانیه هم برای من یک ثانیه باشد . .

حسن در حالیکه دستش را روی سرش گذاشته بود گفت واله آقا رضا  یکروز صبح که بلند شدیم دیدم خودش و سالار غیبشان زده ما

وقتی معصومه آمد و این خبر را به من داد شوکه شدم . گفتم یعنی او کجا رفته خوب مگر نمیشد به ما بگوید که اگرکاری از دستمان بر می آید برای بکنیم . او یک زن تنها توی این زمانه کجا گذاشته رفته . اول فکر کردم شاید با معصومه مشکلی داشته ولی آنها مثل دو تا خواهر بودند عجیب بود که به او هم چیزی نگفته بود . بعد از این اتفاق من و زنم گفتیم انشاالله که مریم ترا پیدا میکند ولی اگر اینطور نشد  همه اش در این فکر بودیم که روزی که تو آمدی جواب ترا چه بدهیم ؟  . خوب مریم خانم زن جوانی بود با یک بچه یکی دو بار از دهانش شنیده بودیم که ممکن است مجبور شود به تهران برود  . البته جوری حرف زده بود که معصومه میگفت من به نظرم رسیده مریم هوائی توی سرش بود که به من نمیگفت خوب زنها خوب همدیگر را میشناسند . یک وقتی معصومه از دهانش شنیده بود که دلم میخواهد به تهران بروم و رضا را پیدا کنم .و بعد در حالیکه اشک میریخت گفته بود دعا کن رضا را صحیح و سالم ببینم .وقتی معصومه او را به این حال دیده بود گفته بود سالار را من نگهمیدارم برو وبرگرد گفته بود نه اولان که اگر بروم حتما سالار را میبرم . من بدون او یک ثانیه دوام نمیاورم و آنوقت اگر  رضا را سالم دیدم که برمیگردم ولی اگر نتوانستم او را پیدا کنم مرا حلال کنید. راستش من و معصومه خیلی فکرهای بدی کردیم گفتیم حتما خبر بدی از طرف تو شنیده و میرود تهران پیش پدر و مادرش لابد آنجا کسی را دارد . حرفهای مریم معصومه را به این فکر انداخته بود که حتما به دیدن تو امیدی ندارد . الان هم بخدا از روی تو شرمنده هستیم بیا تو بیا . رضا را بهر شکلی بود به داخل خانه بردند . جای مریم و سالار توی خانه خالی بود و رضا فقط گریه میکرد .

فصل شصت و دوم

حسن گفت آقا رضا گریه ندارد اولا شما مگر تهران نبودید ؟ مگر مریم و سالار پیش شما نیامدند؟ راستش من دارم گیج میشوم . مطمئن هستم که مریم به تهران رفته خودش به معصومه گفته بود میروم تهران . رضا گفت راستش من از اینجا که رفتم قبل از اینکه به تهران برسم دچار راهزنان شدم . در اینوقت حسن به میان حرفش دوید و گفت آهان یادم آمد خبرش به ماهم رسید . گفتند که راهزنان به شهر نیشابور حمله کرده اند و خیلی هم این حمله گسترده بود . حتما شما هم در گیر همانها شدید ولی خوب شما داشتید به تهران میرفتید با نیشابور کاری نداشتید . رضا گفت من در مشهد کار داشتم اول رفتم کارم را انجام دادم از آنجا که بر میگشتم به آن حمله برخورد کردم درست همان روز من در نیشابور بودم . راستش من تمام خانه و زندگیم را در تهران به پول تبدیل کرده بودم میخواستم بیایم اینجا در همین جا ساکن شوم که دچار راهزنان شدم . ضمن اینکه هرچه داشتم و نداشتم را بردند بعلت اینکه وضع جسمی خوبی هم داشتم آنها به حساب اینکه من از شیر مردان هستم بلائی به سرم آوردند که گفتنش وقت زیاد میخواهد . چند روزی بیشتر نیست که سرپا شدم گفتم بیایم وبه زن و بچه ام برسم . و زندگی را بهر شکلی هست با کمک شما همین جا بنا کنم . در تمام مدتی که رضا حرف میزد فقط بغیر از چند لحظه که معصومه برای آوردن چای رفته و برگشت تمام مدت معصومه و حسن مثل مسخ شدگان به رضا نگاه میکردندو گویا میخواستند به رضا ثابت کنند که در این تصمیم گیری هیچ نقشی نداشته اند و مریم از رفتار و کردار آنها نبوده که به تهران رفته . حسن به رضا گفت بله شنیدیم که سرکرده ی شیرمردان به سختی مجروح شده بود میگفتند آنقدر از مردم نیشابور در این درگیری کشته اند که سابقه نداشته حتی داماد سرکرده که اسمش را هم فراموش کرده ام . که معصومه گفت حسن یادم اومد گفتی اسم سرگردشان قربانعلی خان است . خیلی هم از او تعریف میکرد . بله رضا جان شنیدیم که دامادش مرده و خودش و پسرش هم زخمی شده اند . رضا گفت لابد این شایعات را مریم هم شنید بله ؟ حسن گفت بگو کی نشنید . همه شنیدند . اتفاق کوچکی که نبود . درست است ما از شهر خیلی دور هستیم و حدودا پرت افتاده ایم ولی بالاخره خبر اگر خیلی بزرگ باشد به ما هم میرسد. از همه اینها گذشته به خدا رضا جان ما امانت دار خوبی بودیم ولی نمیدانم چرا مریم خانم نتوانست اینجا دوام بیاورد خوب حق داشت حالا هم دیر نشده برو تهران بالاخره آنجا پیش کس و کار خودت یا خودش رفته . وقتی او را دیدی خودش به تو خواهد گفت که ما او را مثل قوم و خویش خودمان میدانستیم . با حرفهای حسن و معصومه  رضا درمانده بود چه بگوید . راست میگفتند چون روزی که برای اجاره اتاق آمده بود گفته بود من از تهران آمده ام آنجا کار و کاسبی دارم . خوب مریم هم میبایست همین را میگفت تازه متوجه شده بود که مریم به خیال اینکه او مرده است به تهران رفته . طبق حرفهای حسن چون مریم او را مرده میپنداشته از ترس اینکه درآنجا شناسائی شود به این سفر رفته . آه از نهادش بر آمده بود ولی چاره ای نمیدید . وقتی کمی حرفهایشان باهم تقریبا تمام شده بودمعصومه ازرضا خواست که کمی استراحت کند ولی رضا دیگرتوان نداشت عقلش کار نمیکرد هرگز فکر نمی کردکه به این بن بست بخورد.با خودش فکر کرد.حال مریم زنی تنها با یک بچه ؟؟؟ سرش به دوران افتاده بود . نمیدانست چه کند بهتر دید به خودش فرصت فکر کردن بدهد جواب معصومه خانم را داد گفت .ممنونم از شما هیچ دلخوری ندارم شما هرکار از دستتان بر می آمد کردید خوب سرنوشت اینطور میخواسته حالا هم هرچه زودتر باید بروم دنبالشان . وقت استراحت هم ندارم فقط دعا کنید که مریم را پیدا کنم نمیدانم چرا اینکار را کرده .شاید فکر کرده من رفته ام و بلائی سرم آمده. حسن گفت بله منهم همین فکر رامیکنم چون آن روزها خیلی اوضاع بهمریخته بود همه در اینجا میگفتند راهها بیشتر از بیشتر نا امن شده . .رضا دیگر ارام و قرار نداشت . با آنها خدا حافظی کرد و با این فکر که باید چه بکند به نیشابور بازگشت .

گاهی اوقات انسان ناخواسته وقتی به بن بست میرسد تسلیم میشود.با این وصف رضا دراین گیرو دارباز هم خود را نباخته بود وچون  آدم جان سختی کشیده ای بود  از پای ننشست .  حدود یکسال بی وقفه هرجا که فکر میکرد سرک کشید . میشد باور کرد ده و کوره دهی نبود که نرفته باشد . اما بهر دری که میزد به رویش بسته بود با تمام کوششی که کرد باز هم در پیدا کردن مریم و سالار ناموفق بود . هیچکس  خصوصا مرضی در کارهای رضا خیلی خودشان را وارد نمیکردند . زیرا از وقتی رضا به هوش آمده بودهمه یک سردرگمی در او میدیدند . و این حالات را بیشتر از همه مرضی حس میکرد  ضمن اینکه علت این سردرگمی رضا او را به آینده تاریکی که در انتظارش بود به وحشت می انداخت او میترسید که علت این حال و روز رضا مال زمانی بوده که او در بیهوشی به سر میبرده  این افکار در حقیقت تمام ذهن مرضی را اشغال کرده بود . با خودش به این فکر میکرد نکندرضا مشکل اساسی دارد به همین سبب تمام سعی او برای این بود که اگر اشکالی در سلامتی رضا هست بی تفاوت نباشد هرگاه از خود رضا سئوال میکردو از او میخواست اگر مشکلی هست با او درمیان بگذارد شاید بتواند کمکی بکند  رضا جواب درست و قانع کننده ای به او نمیداد و این بیشتر شک مرضی را بر می انگیخت و دلواپسش میکرد . گمان میبرد که رضا خودش میداند که چه اشکالی در سلامتیش پیش آمده و چون به خصوصیت او واقف بود میدانست رضا اصولا آدم خود داریست و سعی میکند دردش را خیلی بروز ندهد همین رفتارش بود که مرضی به خودش حق میداد که بیشتر به فکر سلامتی شوهرش باشد  . ولی بعد از کنکاش های زیاد آخر صلاح دید که در کار رضا خیلی دخالت نکند . مرضی این روزها حالش بهتر شده بود  ولی احساس میکرد دیگر رفتار رضا با او مثل سابق نیست یا اکثرا به سفرهائی میرفت که به نظر او لازم نبود و وقتی هم مقصدش را از رضا میپرسید همیشه دست خالی از جواب بر میگشت . عجیب این بود که این سفرها مثل قدیم که قربانعلی بود نبود.همیشه تنها میرفت درحالیکه وقتی به سفر برای سرپرستی گروه میرفت اکثرا کسی را همراه میبرد . و به مرضی هم میگفت که به کجا میرود .ولی این روزها او همیشه تنها به سفر میرفت  ضمن اینکه از هر سفری که بر میگشت حالش آشفته تر بود این حالتهای رضا او را حسابی سردر گم کرده بود احساس کرده بود این اواخرحال و روز  رضا به نظر میرسد که دنبال گمشده ای میگردد. که روح و جسم او را دارد خرد میکند . رضای فعال و پیشرو حالا دیگر شخصی بود سردرگریبان . گروه شیر مردان را به کلی بعد از قربانعلی رها کرده بود . داستان راهزنان و شیرمردان همچنان ادامه داشت ولی رضا دیگرحال وحوصله ی مردم را نداشت او فقط به سوزی که در سینه داشت فکرمیکرد . دوری ازمریم و بی اطلاعی از حال و روززنی جوان وکم سن وسال زنی که دست چپ  راستش راهم خوب نمیداند وهمیشه درسایه پدروخانواده اش بوده همراه یک بچه ی کوچک بدون هیچ همراه ودلسوزی اورا به وحشت می انداخت .خوابهای وکابوسها رهایش نمیکرد. کم کم آثار افسردگی و بیماری در او ظاهر شده بود . مرضی از درد درونش فقط با تاج خانم مادرش حرف میزد . مادرش تنها دلخوشیش و همدمش بود تا اینکه بالاخره اتفاقی که برای مرضی یک دریچه ی امید بود و شاید آرزوئی محال به نظر میرسید به وقوع پیوست  .وقتی برای چهارمین بار مرضی مسئله ی حامله شدنش را به مادرش و رضا خبر داد هیچکدام خوشحالن نشدند که بیشتر به عذابشان اضافه شد. باز چندی نگذشته باید شاهد سقط بچه و از آن بدتر مریضی جسمی و روحی مرضی باشند ولی بازهم در این شرایط بغرنج دریچه ای بود برای مرضی .